هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۶

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
توضیحات :

انتظار میره ازتون که کوتاه بنویسید، مثل نمونه پایین (حتی کوتاه تر). نیاز نیست که به ادامه دادن سوژه زیاد فک کنید، هرجا بردینش اشکال نداره. اصلا فکر نکنید که سوژه از بین رفت یا کشته شد، مهم نیستن اصلا این مسائل تو این تاپیک.
وقت زیادی نیاز نیست بذارید. بیشتر از 15 دقیقه وقت برای پست زدن نذارید، شروع کنید به نوشتن و هرچی اومد بنویسید و بفرستید.

خلاصه :
مرگخوارها و محفل ها از دامبلدور و ولدمورت مستقل شدن و ماموریت های خودشون رو انجام میدن.
گروه اول به دنبال آزمایشگاهی در هاگوارتز رفتن. آدر با شجاعت به عنوان اولین نفر وارد تونلی میشه که گروهی پیدا میکنن اما مرگخوار ها و بقیه محفلی ها کمی بیشتر طول میکشه تا تصمیم بگیرن وارد تونل بشن.
گروه دوم به تهران رفتن تا با این شهر آشنا بشن. با چند نفر تهرانی آشنا میشن که اونا میخوان از جادوگرا تا اونجا که میشه پول بگیرن و برای جلب اعتماد جادوگرها ، اونارو به یه مهمونی دعوت میکنن.
گروه سوم به یکی از ورزشگاه های جام جهانی رفتن تا سنگ زندگی بی‌پایان رو پیدا کنن.

*هر کدوم از شاخه های داستان رو که دوست داشتین ادامه بدین از پست قبلی که در مورد اون سوژه نوشته بود.

---

ادامه سوژه آزمایشگاه :

بالاخره محفلی ها وارد تونل میشن و مرگخوار ها پشتشون حرکت میکنن. در اولین گام ، آرنولد که جلوی صف بود پاش به چیزی گیر میکنه و با دهن به زمین میفته.
-ایوووول

کمی خون رو که تو دهنش جمع شده بود رو بیرون تف کرد و از زمین بلند شد.
-اینجا چقد روشنه آخه ، آدم همه چیز رو میبینه.

مرگخوارها با هم نگاهی کردن، بعد محفلی ها به هم نگاه کردن. محفلی ها تک تک به آرنولد نگاه کردن و آرنولد تک تک به مرگخوارها. بالاخره رز صداش در اومد:
-اون پروفتون اگر یه چیزی بهتون یاد داده باشه چیه ؟
-عشق؟

رز عصبی شد. حتی شنیدن کلمه عشق هم روحیه مرگخواریش رو اذیت میکرد. سعی کرد تصویر شکنجه ماگل ها رو تو ذهنش تداعی کنه و بعد که کمی آروم شد ادامه داد:
-نه خیر !
-دوستی و رفاقت ؟
-روشنایی باو ، روشنااااااااااییییییی.

محفلی ها و مرگخوار ها اول متوجه حرفش نشدن ولی بعد از مدتی بالاخره فهمیدن. همه چوب دستی هاشون رو بالا گرفتن و طلسم لوموس رو اجرا کردن. تونل روشن شد ولی این روشنایی باعث شد که صدای وحشتناکی از آخر تونل به وجود بیاد. یعنی چه موجودی میتونست آخر تونل منتظرشون و سرنوشت آدر بیچاره چی شد که زودتر از بقیه اومده بود ؟




پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
ادامه سوژه آزمایشگاه

- من ترجیح میدم توجه نکنم که تو برعکس حرف میزنی. برو تو دیگه! ضمنا، ستاره ها همیشه راست میگن، همیشه!

آرنولد آب دهنش رو قورت داد.
- من بعدا میرم داخل!
- چی؟

آملیا آرنولد رو داخل هل داد. مرگخوارا خیلی از این ابراز علاقه خوششون اومد، ولی محض یاداوری، سوت زنان گفتن:
- آرنولد برعکس حرف میزنه ها!

آملیا کمی دستپاچه شد، میخواست بره آرنولد رو از اون تو در بیاره و ازش معذرت خواهی کنه، منتها اخطارهای آلفا قنطورس براش مهم تر بود.
- ظاهرا زیادی توجه نکردم!



پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۶

آبرفورث دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۰ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۱:۲۴ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اتاق مدیریت هاگزهد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 78
آفلاین
ادامه سوژه ی آزمایشگاه
جمع در سکوت فرو رفته بود،که آملیا گفت:
-چطوره اسم و فامیل بازی کنیم؟

و آرنولد گفت:
-نه ،نه ایده ی خیلی افتزاهیه.

و آملیا در ادامه گفت:
-ستاره ها میگن این بازی عالیه.

و آن طرف مرگخار ها در حال شطرنج بازی کردن بودند.
ملت بی توجه به آنکه دو نفر تو تونل بودند داشتند بازی میکردند.
ناگهان ملت صدای جیغ ادواردو شنیدن که داشت در داخل تونل می آمد و آملیا بلند شد و گفت:
ستاره ها میگن انا لله و انا الیه راجعون.

و آرنولد گفت:
-ادواردم اومد.

ملت در حال نگاه کردن به همدیگر بودند.
که آملیا گفت:
-ستاره ها میگن تو خیلی شجاعی آرنولد برو تو تونل.

و آرنولد در جواب گفت:
-آره ،آره راست میگن من شجاع هستم و دا خل تونل میرم.

و آملیا به مرگخارا نگاه کرد و مرگخارا برای بار دوم سرشونو به بالا گرفتن و سوت زدن.



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
ادامه سوژه آزمایشگاه
ملت همچنان بیست سوالی بازی میکردند و اصلا تونل تاریک دیگه یادشون رفته بود. تو فاز خودشون بودن و با بازی حال میکردن که یه دفعه صدای فریادی رو به همراه خنده ای شیطانی از داخل تونل شنیدن. ملت چند قدم عقب رفتن و به تونل خیره شدن:
-یا مرلین! فکر کنم آدر دار فانی رو وداع گفت.
-نه بابا فقط داد زد. چیز دیگه ای نگفت.
-میدونم داد زد. منظور من اینه که...
-ساکت! باید بریم داخل و به آدر کمک کنیم. به جای بحث الکی یه فکری کنید که باید چیکار کنیم.

ملت به حالت پوکر به ادوارد نگاه میکردن:
-چیه؟
-خب چه فکری؟ ستاره ها به من میگن اگه بریم اون تو هممون گیر میافتیم. من که نمیام.
-دروغ میگه. منم میخوام برم داخل اون تونل.
ادوارد:

ادوارد با چهره پوکرش روشو کرد به سمت مرگخوارا و نگاهی به قیافه اونها انداخت. مرگخوارا هم سوت زنان به بالا سرشون نگاه میکردن و تونل و ادوارد رو نشناختن. ادوارد روی زمین دراز کشید و با همون قیافه پوکر، مرگ رو مثل دوستی قدیمی در آغوش گرفت و بای بای کرد. دوریا جلو اومد و جنازه ادوارد رو با خودش برد داخل تونل. ملت به صحنه ورود دوریا و ادوارد به داخل تونل خیره شدن و با همون چهره پوکر به هم نگاه کردن. رز جلو رفت و با ترس به اونها ملحق شد و پشت سرش آرنولد و تعدادی دیگه از محفلی ها و مرگخوارا وارد تونل شدن. ولی آملیا و یکی دو نفر دیگه از محفلیون و مرگخواران بیرون موندن و حاضر نشدن وارد تونل بشن.


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۱۲ ۱۷:۴۶:۲۹

معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
ادامه سوژه آزمایشگاه :


آدر به عنوان اولین نفر وارد تونل تاریک شد ولی بقیه منتظر وایستادن و با شک و تردید به همدیگه نگاه میکردن. آدر چند قدم به جلو برداشت و وقتی دید کسی پشت سرش نیست، به عقب برگشت و به هم گروهی هاش خیره شد.
-چرا نمیایید پس؟

آرنولد با صدای لرزانی جواب داد:
-ایده خیلی خوبیه بریم تو این تونل تاریک و خفن که تا حالا کسی ندیدتش.

آدر گیج شده بود که اگر ایده خوبیه پس چرا آرنولد پشت سر آملیا قایم شده و علاقه ای به ورود به تونل نداره. آملیا از گیج شدن آدر کمی خندید و گفت:
-این همه چی رو برعکس میگه عزیزم. ستاره ها به من گفتن که نریم این تو ، خطرناکه خیلی. حتی خورشید گریه زاری میکرد که پام رو این تو بذارم بام قهر میکنه.

آدر از اینکه محفلی ها اینقد از یه تونل ساده ترسیده بودن خوشش نیومد. به این فکر کرد که دامبلدور واقعا چجوری این افراد رو دور خودش جمع کرده. با عصبانیت به طرف مرگخوارا برگشت و با صدای بلندتری گفت:
-شمام حتما میترسید بیایید تو.

رز سعی کرد ترس خودش رو پشت برگ هاش قایم کنه و با صدای تقریبا محکمی گفت:
-ترس؟ نه ترس چیه. مشکل ما اینه که تاریکی اینجا کمه. ما عادت به تاریکی زیاد داریم نمیتونیم بیاییم این تو.

آدر از دست همه ناامید شده بود. سری تکون داد و تفی بر روی زمین انداخت تا بی احترامیش رو به شخصیت های سوژه نشون بده.
-من میرم این تو ببینم اینجا چیه، شمام اینجا بمونید بیست سوالی بازی کنید حوصلتون سر نره.

آدر این رو گفت و تو تاریکی تونل ناپدید شد. بقیه ولی از ایده بیست سوالی خوششون اومد و شروع به بازی کردن. چیزی که بعدا همشون بهش اعتراف کردن این بود که مطمئنا هیچ چیز که داخل تونل بود به اندازه چیزی که بیرون زیر نظرشون داشت خطرناک تر نمیتونست باشه.





پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۶

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۰۳:۴۴
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 275
آفلاین
مصی که از اینه به کتی نگاه میکرد , بهش گفت:
_ باشه اجی. از شانس خوبتون هنوز خیلی مونده به میتینگ ولی امشب تولد یکی از بچه هاس تا دو صبح تو وان پر گل رز , ببخشید تا دو صبح فقط عشقو حال می کنیم.

ارتور که تعجب کرده بود و پوکر فیس وارانه درحال تماشای بقیه بود , کتی هم که ازا ینکه شب قراره کلی مردمو یجا ببینه خوشحال بود و سر کادوگان هم که قرار بود بین اون همه مشنگ بره عصبی بود و هی اعتراض میکرد.

یک ساعت قبل مهمونی

ملت داشتن تو خونه لباس های مهمونیشون که معلوم نبود از کجا اوردن رو می پوشیدن که مصی درو باز کرد و وارد شد.
_ بچه ها اینا دیگه چیه پوشیدین؟
_ مگه چشه؟ خوب لباس مهمونیه دا.
_ نوچ! اینا مال دهه هفتاده , ما الان تو دهه نودیم بابا , دیگه خز شدن اینا , سریع درشون بیارید من الان بهتون لباس مناسب میدم.

مصی سریع به دونبال لباس رفت تو اتاقش. کتی رو به ارتور گفت:
_ مگه لباس مهمونی های ما چشه هوم؟
_ نمیدونم کتی , شاید میخواد با لباس محلی خودشون بریم مهمونی.

در باز شد و مصی با چند قلم لباس عجیب وریب اومد بیرون.
_ خیلی خوب دیگه قایز سریع لباساتون عوض کنید پایین توی ماشین منتضرتونم.
ارتور یکی از لباسارو برداشت و گفت:
_ صبر کن ببینم این چیه دیگه تیشرته؟ , چرا اینقدر درازه این؟
_ داداچ گفتم که الان تو دهه نودیم یکم مدرن باشین خو.
_ اقای مصی این لباستون یکم برای من زیادی باز نیست؟
_ چطور مگه کتی جون؟
_ خوب اخه من هنوزم کوچیکم برای اینجور لباسا درزم طرفای ما زیاد از اینا نمی پوشن.
_ نه جیگر اتفاقا طرفای ایران خیلی کوچیک تر از تو قشنگ تر از اینارو می پوشن. خوب دیگه من پایین منتظرم.

مصی رفت و بقیه ملت چاره جز پوشیدن لباسای مهمونی نداشتن.

بعد از پوشیدن لباسا.
ارتور هی بالا پایین می پریدو میگفت:
_ ای بابا این شلوار جینه چقدر تنگه پاهام شبیح پای کلاغ شدن اه , شلوار پارچه ایم کجایی که دلم برات یه ذره شده.
سر کادوگان هم از توی تابلو یه دستمال سر خفن چریکی بسته بود و بعلاوه یک شنل اسپورت چریکی هم از روش پوشیده بود و هی توی اینه خودشو برانداز می کرد.
_ ژوووون چه بابایی شدم من , به این میگن یه شوالیه درست حسابی.

بعد از چند دقیقه کتی از اتاق بیرون اومد و ارتور و سر برگشتن تا ببینن اون چجوری شده ولی هردو...
_


مهمونی

هر چهارتا از ماشین پیاده شدن و به طرف در یک خونه رفتند.
_ امممم اقای مصی شنیدن ایران گشت داره , یوقت مارو با این قیافه گیر ندن...

مصی خندید و بهش گفت:
_ نه بابا اتفاقا با اون لباس هایی که شما پوشیده بودین احتمالش بود گیر بدن ولی با اینا , هه عمرا.

در باز شد و هرچهار تا سوار اسانسور شدند و هرچه اسانسور بالاتر میرفت صدای موزیک بیشتر میشد تا اینکه اسانسور ایستاد و درش باز شد. مصی که خودش یه تریپ خفن تر از ارتور زده بود میره چند ضربه ای به در میزنه و در بلافاصله باز میشه و همگی داخل میشن.


Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۶

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 129
آفلاین
آرتور به مصی گفت:
- واقعا؟! یعنی ما هم میتونیم باهات بیایم؟
- چرا که نه داچ.

ولی سر کادوگان وکتی چندان تمایلی برای رفتن به اون میتینگ نداشتن. سر کادوگان به آرتور گفت:
-ما نمیتوانیم به میتینگی که هیچ یک از افراد حاضر در آن را نمیشناسیم، برویم؛ آن هم در جایی پر از مشنگ ها.
- تازه ما هیچ اطلاعاتی درباره این ایرونیا نداریم.اصن خودتو آرتور!هیچی درباره ایرونیا میدونی؟

آرتور چهره ای جنتلمنی و تونی استارک گرانه به خودش گرفت و گفت:
- مث اینکه من ده واحد مردم شناسی پاس کردما! الان چند بیت شعردرموردایرونیا میخونم، ببینی چه مردم عجیب غریب و مظلومی هستن.

کتی تابلو سر کادوگان رو در دست داشت و چاره ای هم جز گوش کردن به آرتور نداشت. آرتور بدون اینکه مصی متوجه محتویات شعر بشه آروم شروع کرد:
ایرونیا همش معطل بودن
تو هر چیزی از آخر اول بودن
هر چی برای تفریح عموم بود
برای این بیچاره ها حروم بود
تقویم شون همش عزاداری بود
جمعه تا جمعه گریه وزاری بود
نفهمیدن مزه کنسرت چیه
اون که وسط وایساده باچوب کیه
یکی نشسته بود و غرغر میکرد
تموم فیلماشونو سانسور میکرد
خودروی ملیشون یه جورگاری بود
مسبب مرگ و عزاداری بود
گرفتار فرار مغزا شدن
نخبه هاشون ول توی دنیا شدن
خلاصه این ملت بی آتیه
حساب کتابشون قر و قاطیه

همینطور آرتور با حس مشغول خوندن بود که کتی شعر رو قطع کرد و گفت:
- چطور یه ملت میتونن اینطوری عجیب باشن؟! خوشم اومد. خیلی خفنن!
آرتور و سر کادوگان:

کتی گفت:
- خب آقای مصی، ما میخوایم به عنوان همراه با شما به اون میتینگ بیایم. البته قبلش خیلی دوس دارم بیشتر با این مردم آشنا شم.

پ.ن: شعر از من نیست و در سایت های کثیری میتونین نسخه کامل اون رو پیدا کنین.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۴۵ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۶

الستور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۱۵ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
از دور مراقبتم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 337
آفلاین
ادامه ي سفر به تهرون!

بالاخره جوانهايي كه كتي و كادوگان و آرتور بهشان برخورده بودند، تصميم گرفتند اين توريست هاي عجيب را در خانه ي يكيشان كه «مُصي» نام داشت اسكان بدهند تا بعداً بتوانند به بهانه ي هزينه ي اقامت، حسابي تيغشان بزنند.

كمي بعد، سه مسافر سوار بر پرايد سفيد مُصي به سمت خانه اش مي رفتند. آرتور چشم از مردم و خيابان هاي شلوغ تهران برداشت و توجهش به داخل ماشين و خود مصي جلب شد. متوجه شد جوانك پشت هر چراغ قرمز، در موبايلش يك صفحه آبي رنگ را چك مي كند.
از آنجا كه خيلي علاقه داشت طرز كار اين دستگاه جيبي و جالب مشنگي را بداند، سر صحبت را اينطور باز كرد:
- هي چي رو تند و تند اون تو چك ميكني پسرم؟
- هيچي بابا، يه سايته هست به اسم جادوگران، بزودي قراره با بقيه اعضاش ميتينگ برگزار كنيم. مي خوام ببينم كيا ميان، كيا نميان...

آرتور، كتي و سر كادوگان كه با شنيدن كلمه ي «جادوگران» از زبان يك مشنگ تهراني جا خورده بودند، با هم داد زدند:
- جادوگران؟!

مصي هم كه به عنوان يك مشنگ، به شكل عجيبي داد زدن سر كادوگان از داخل تابلوي نقاشي به كفي كفشش هم نبود () با خونسردي جواب داد:
- آره. يه سايت باحاله در مورد هري پاتر و اين صوبتا، توش ميتونيد به جاي شخصيتاي جادويي هم ايفاي نقش كنين. الان خودِ من رودولف لسترنجم مثلاً. راستي تو اين ميتينگه همراه هم ميشه برد، اگر خواستيد شما هم بياين باهام!

(«مصي» يك كاراكتر كاملاً تخيلي بوده و هر گونه شباهت وي به افراد واقعي صددرصد اتفاقي است! )


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۶ ۰:۴۹:۱۶
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۶ ۰:۵۲:۳۱

چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
توضیحات :

انتظار میره ازتون که کوتاه بنویسید، مثل نمونه پایین (حتی کوتاه تر). نیاز نیست که به ادامه دادن سوژه زیاد فک کنید، هرجا بردینش اشکال نداره. اصلا فکر نکنید که سوژه از بین رفت یا کشته شد، مهم نیستن اصلا این مسائل تو این تاپیک.
وقت زیادی نیاز نیست بذارید. بیشتر از 15 دقیقه وقت برای پست زدن نذارید، شروع کنید به نوشتن و هرچی اومد بنویسید و بفرستید.

خلاصه :
مرگخوارها و محفل ها از دامبلدور و ولدمورت مستقل شدن و ماموریت های خودشون رو انجام میدن.
گروه اول به دنبال آزمایشگاهی در هاگوارتز رفتن.
گروه دوم به تهران رفتن تا با این شهر آشنا بشن.
گروه سوم به یکی از ورزشگاه های جام جهانی رفتن تا سنگ زندگی بی‌پایان رو پیدا کنن.

*هر کدوم از شاخه های داستان رو که دوست داشتین ادامه بدین از پست قبلی که در مورد اون سوژه نوشته بود.

---
-گلللللللللللل

جیسون با ناراحتی به سمت مودی برگشت و گفت:
-اینا چرا هی بلند میشن داد و بیداد میکنن نمیذارن بازی رو ببینیم؟

مودی چشم هاش خیلی سریع از اینور به اونور میرفتن و به فوتبال اهمیتی نمیداد. تک تک افرادی که تو ورزشگاه حضور داشتن ممکن بود که خطری براش به وجود بیارن. باید خیلی دقیق همه چیز رو بررسی میکرد و از هرگونه حمله به خودش و دوستاش جلوگیری می کرد.

-ساندویییییچ تخم مرغ؟ تخمه؟ آب؟ نوشابه؟ زهر ماری؟

جیسون عصبی شد. مودی مشکوک شد. جفتشون با عصبانیت بلند شدن به ساندویچ فروش ورزشگاه حمله کردن. بلاتریکس که تا حالا داشت با بلیتی که دم در خریده بودن ور میرفت این صحنه رو دید. به آرومی از جاش بلند شد و به طرف دو محفلی رفت. از یقه جفتشون رو بلند کرد و با لحن عصبی گفت:
-رو این بلیت ها نوشته که بازی افتتاحیه. مگه توپ مورد نظر تو بازی دوم جام جهانی استفاده نمیشد ؟

مودی و جیسون نگاهی به هم کردن و شونه هاشون رو بالا انداختن. بلا هم نمیدونست چه اتفاقی داره میفته. تو دنیای جادویی هری پاتر فقط بازی فینال به نمایش گذاشته شده بود و خبری از بازی های قبلی نبود. یعنی ممکنه تو یه مسابقه بیشتر از یه بازی انجام بشه؟




ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۵ ۲۲:۰۷:۲۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۵ ۲۲:۰۷:۵۳



پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۶

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
طرف دیگه‌ی داستان، آرتور ویزلی و کتی بل که تابلوی سرکادوگان رو به دست داشت، به سمت شهری به اسم تهران آپارات کردند. جادوگرها به ندرت از محل‌هایی جادویی خودشون خارج می‌شدن و لندنش رو به زور میشناختن، چه برسه به تهران. اینه که بعد از ظاهر شدن وسط میدون آزادی، با شک و تردید به دور و برشون نگاه کردن. سیل عظیم ماشین‌ها دور تا دورشون می‌چرخید و وسط میدون، یه ساختمون که خیلی گشاد واستاده بود () به چشم می‌خورد. زیر ساختمون یه عده جوون جمع شده بودن و چیزهای دراز زردی که دستشون بود رو گاز می‌زدن. آرتور که از دیدن شهر مشنگی به شعف اومده بود، وردی رو به سمت حنجره‌ش خوند تا فارسی حرف بزنه و با خوشحالی به سمت جوون‌ها راه افتاد.
- به به، آقایون شما مشنگنید؟
- حمید داداش، چی میگه آقا؟ فحش داره می‌ده؟
- نه دادا به قیافه‌اش نمی‌خوره پی شر باشه. فک کنم دنبال آدرس می‌گرده. کجا رو می‌خوای برادر؟
- ما اومدیم با مردم تهران آشنا بشیم!
- از شهرستان اومدی داداش؟ دنبال مهمانسرا می‌گردی؟ یه دقیقه واستا داداش!

حمید این رو گفت و با دوستاش پشتشون رو به آرتور و کتی کردن تا با هم مشورت کنن.
- احسان داداش اینا رو بردار ببر خونه‌ی مادرت که چندتا اتاق خالی داره، هم کار خیر کردی هم یه پولی درمیاریم. تازه می‌تونیم چند روز هم ببریمشون اینور اونور تهرون رو بهشون نشون بدیم بازم ازشون پول بگیریم.
- بابا مادر من رو که میشناسین خودتون، اعصاب معصاب نداره یهو دیدین با عصا گذاشت دنبال همه‌مون.
- چرا نفوس بد میزنی دادا؟ تازه نگاه دختره هم خیلی خوشگله، یهو دیدی به دل مادرت نشست و بادا بادا مبارک بادا!
- چی رو بادا بادا نادر؟ یادت نیست ننم چه بلایی سر الناز دختر عمه‌ام آورد؟ دختر بدبخت رو تو دستشویی پر از سوسک زندانی کرده بود!
- ببند دیگه احسان! بگو شبی دویست تومن می‌گیرم می‌برمتون یکی از خونه‌های تاریخی و زیرخاکی تهران در قلب محله‌ی تاریخی شوش!
حمید و احسان و نادر به سمت آرتور و کتی برگشتن. اومدن دهنشون رو باز کنن که چشم کتی به بلال‌های نقطه نقطه توی دستشون افتاد!
- داتز! اوه مای گاد سو منی داتز!

کتی تابلوی سر کادوگان رو داد دست آرتور و به پسرها حمله ور شد. سرکادوگان برای اولین بار بعد از آپارات شروع کرد به حرف زدن:
- دییر مرلین! آرتور کچ کتی بی‌فور شی هرتز انی‌بادی!
- سگ تو روح ممد، عجب جنسی داده بهمون!



تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.