آن طرف قضیه.ریتا داشت با خودش فکر میکرد که چگونه زبان ماری رو یاد بگیره.
او باز فکر کرد...
و بازم فکر کرد...
و دوباره نیز فکر کرد...
و فکر کرد برای اینکه به فکر خوبی برسه باید دوباره فکر کنه.
تا اینکه فکری به سرش داد.
فکر او این بود که، او یه خبرنگاره و تنها راه یادگیری زبان مار ها میتواند، مصاحبه با یه مار باکمالات باشه.
همون روز او، مار باکمالات رو خبر کرد تا برای مصاحبه با او به خانه ی ریدل بیاید، ملت مرگخوار هم شدن به عنوان تماشاگر مصاحبه.
-خانم ها و اقایون محترم، این شما و اینم... اقای مار باکمالات.
مار با پاپیون قرمز و کتی قهوه ای وارد شد و ملت هم دست زدن.
-مشتکرم فیس فیسا!
-خوب به مصاحبه خوش اومدید، دلیل اینکه شما به اینجا اومدین این است که طبق اطلاعات اخیر شما به عنوان، سریع ترین مار دنیا شناخته شده اید.قلم اماده ی نوشتن باش.
-بله من خیلی سریعم، من توی بیست دقیقه یه متر حرکت میکنم، فیسا!
-
خوب...میشه لطفا اسم و فامیل گرامیتون رو شرح بدین؟
-من اقای باکمالات هستم.اسمم...باکم...فامیلیم...الات است.
-در مورد تحصیلات، اوقات فراغت و ... توضیح بدید.
-من یه مار تحصیل کرده از داشنگاه مسبال هستم، معمولا اوقات فراغتم رو صرف کتاب خوندن میکنم.یه برادر به اسم کمی دارم.
-بله.
"در همین حین قلم ریتا که از چرت و پرت نوشتن خسته میشه، شروع میکنه به خط خطی کردن و ریتا متوجه نمیشه."
-خوب، میشه در مورد اینکه چطوری تونستین زبون ماری یاد بگیرین، صحبت کنید؟
-خوب زبون مادریم بوده دیگه، فیس فیس!
-خوب مگه شما از همون اول بلد بودین همه چیزه خواندن و نوشتن رو؟
-خوب نه فیس!
-کامل توضیح بدید.
-خوب من کتاب "صلح اموزی با مار" رو اول خوندم.البته این کتاب دیگه وجود نداره، حتی اگه ماری، از قبل این کتابو داشته، گرفتن سوزوندن اون کتابو، و الان هم به صورت سری برای اینکه کسی سواستفاده نکنه، اموزش میدن به بچه مارها.
-شما میتونید مثلا الان به من چند تا چیز یاد بدین؟:)
-من معلم نیستم که و تازه این چیزی که شما میگید ازپس من برنمیاد، اگر هم بیاد من اصلا حوصله ی همچین کاری ندارم ولی میتونم به شما یه چیزی رو بگم.
-خوب بگید.
- درس اول...آنفیس یعنی آن مثلا، منفیس یعنی من.
-نفهمیدم.
ریتا که میبینه اینکارا فایده ای ندارم و حس یه ادم وقت هدر داده ی شکست خورده بهش دست داده، از هم شکست ولی دوباره سرهم شد، ذوب شد ولی باز منجمد شد.
-خیلی خوب، میتونید برید، ممنون بابت مصاحبه.
ریتا اینو از ته دل البته نگفت.مار میره و مرگخواران هم برمیگردن تا به کارهایشان برسند و ریتا حداقل با این امید که یه امید دیگه واسه یاد گرفتن زبون مارا داره، به سراغ قلمش رفت که شاید با توجه به حرفا های مار بتونه نکاتی رو پیدا کنه.
-سلام قلم خوبم، همه چیزو نوشتی؟
قلم هیچی نمیگه و فقط ورقه ای رو که روش چیز میز نوشته بود رو به ریتا نشون داد.
-ای قلم بد، بد،همش که خط خطی کردی، من تا تورو ادم نکنم،ول کن نیستم.
قلم هم پا به فرار میذاره البته پا به پرواز.
ویرایش شده توسط دیانا ویلیامسون در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۲ ۱۵:۱۵:۳۹
ویرایش شده توسط دیانا ویلیامسون در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۲ ۱۵:۱۶:۵۶
ویرایش شده توسط دیانا ویلیامسون در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۲ ۱۵:۲۱:۱۹
ویرایش شده توسط دیانا ویلیامسون در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۲ ۱۵:۲۷:۱۱
ویرایش شده توسط دیانا ویلیامسون در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۲ ۱۵:۲۸:۳۷