9فوریه:
نور مهتاب قطره های شبنم روی چمن هارو مثل دونه های الماس درخشان کرده بود.
هوهوی جغدها هرازگاهی سکوت شب رو میشکست و باد دلش میخواست بلندم کنه و به برج قرمزطلاییه گریفندور برم گردونه.
من اینجا چیکارمیکنم؟!
-اون فقط متعلق به منههههه...
صداخیلی آشنا و کشیده بود.
به حق بیژامه ی مرلین!
لوموسی زیرلب در کردمو چوب دستیمو به اطراف چرخوندم.
نچ!
اسنیچ هم حتی پرنمیزنه اینورا...
صدا بار دیگر:
-هرییییی پاترررر...
تنها چیزی...که...میخام...
عااا چیشده؟!!
صدا ازسمت راست،که جنگل ممنوع بود،میومد.
این چی بود!
یعنی...
چرا خیسه...اَییی...
کج پاااا!
چشمام به جمال بزرگنمایی شده ی گربه خرماییه میوکنانم روشن شد!
هم خنده ام گرفته بود هم از ادامه ی خواب عجیبم محروم شده بودم.
-دخترم فازت چیه اومدی اینجا لیس میزنی!
کفتری خال خالی ای هیچی نبود بیفتی دنبالش؟!
خودشو میوکنان زیربغلم جا زد و خوشحال از جلب توجه من گلوله شد.
-ماااال من....
من
سرمو برگردونم طرف راست
که دیدم بعععله...
خواب پیشگویانه و اتصال مغزیو اینا همه کشکه!
خانومه رومیلدا وین خانوووم تو خواب درحال حرف زدن بوده و مغز منم ازش سیگنال دریافت میکرده...
یادم باشه به هری بگم بیشتر خورد و خوراکشو چک کنه چیزخور نشه.
ساعت طلایی با یاقوت های قرمز گریفندور میگفت دو ساعت تا بیداری اهل قلعه مونده.
خب...میتونم جلوی شومینه ادامه مقاله ی اسنیپ درمورد خواص استخوان اژدها رو بنویسم
...هوم...
کج پا دمی برام به نشانه مخالفت تکون داد.
خب بعداز صبحونه هم میتونم براش وقت بذارم خواب رو بچسب...
به امید شروع روزش با چیزی بهتر از هذیانات رومیلداوین و لیس گربه ای به خواب فرومیرود.
07:07