هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۶
#56

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 129
آفلاین
- باهات موافقم آدر. ولی چطوره بریم یه سری به کافی شاپ های دیگه بزنیم؟
- نه پروف! همین یکیش بسه. اینجا آدما خیلی عجیبن. هر لحظه ممکنه افرادی مث این خانمی که همینطور داره نگات میکنه به تور مون بخورن. بیا برگردیم خونه گریمولد.
- نه! هنوز کافی شاپ های دیگه هم موندن و باید بریم. من زن میخوام میفهمی؟!

آدر که دید نمیتونه در مقابل این پروفسور، حرفی بزنه مجبور شد تصمیم اون رو قبول کنه و در حال آماده شدن و حرکت به بیرون بودن سر کادوگان گفت:
- ای خل مغزان بی عقل صفت، ای دور نیندیشان بی دقت، چطور با وجود اون خانم عاشقی که چون ولغازی بر شیشه چسبیده و منتظر شکار طعمه خودش است، تصمیم بر بیرون رفتن از اینجا گرفته اید؟

پروفسور و آدر:

وقتی پروفسور و آدر، کمی دقت کردن فهمیدن که سر راست میگه و هنوز اون خانم پشت در کافی شاپ منتظره تا طعمه شو شکار کنه، به سر کادوگان گفتن؟
- خب حالا باید چیکار کنیم؟
- خب منو بیار پایین تا بهت بگم.
- چطوری؟
- من میپرم و منو بگیرین؛ اون وقت میگم.

سر کادوگان خودشو با تابلوش پرت کرد پایین ولی تابلو از کنار دست آدر و دامبلدور رد شد و خورد درست وسط یه میز خاص با کلی وسیله قیمتی ولی به رغم چیزی که همه فکر میکردن میز  و تموم اون وسایل شکستن ولی تابلوی سر کادوگان هیچ خطی بر نداشت.

آدر و پروفسور:

صاحب کافی شاپ با شنیدن صدای شکستن به محل اتفاق اومد.
- صدای چی بود ؟ وای! چطوری اونا شکستن! اونا خیلی قیمتی بودن! نه! کی مسئول این اتفاقه؟

کسایی که در کافی شاپ حاضر بودن با اشاره رئیس رو متوجه مسببان این حادثه یعنی آدر و پروفسور کردن.

- بگیرینشون.

آدر و پروفسور:
صاحب کافی شاپ و بقیه حضار:
فولکس:

همه تیاق بدست آروم آروم سمت آدر و دامبلدور میومدن که سر کادوگان گفت:
- منو بگیر آدر و همچنین دست پروف رو.

اونا دست همدیگه رو گرفتن و در یک حرکت زیرکانه، به سمت میدان مرکزی شهر، آپارات کردن.

دور و بر میدان مرکزی شهر

- اوه چقدر اوضاع قاراش میش بود.
- هی تو!
- با منی؟
- معلومه با تو ام ای کتکله چمپی آدر. اگه درست منو میگرفتی الان تحت تعقیب نبودیم؟
- واقعا تحت تعقیبیم؟
- به همت شما بله.

همین طور سر و آدر مشغول جدال بودن که فهمیدن اتوموبیلی بس لوکس داره به اونا نزدیک میشه. مردی خوشتیپ به سمت پروفسور اومد و گفت:
- پیداتون کردم پروفسور. عالیه. شما کجا بودین؟ بیاین که همه منتظرتونن؟

پروفسور که واقعا متعجب شده بود چند لحظه پوکر فیس شد ولی بعد گفت:
- من شما رو نمی شناسم آقا.
- چطور میتونین دوستتون رو نشناسین پروفسور جانسون؟
- پروفسور جانسون دیگه کیه؟
- شوخی میکنین پروفسور؟ زود باشین بیاین تو ماشین که همه تو بیمارستان منتظر بزرگترین جراح مغز و اعصاب جهان ان یعنی شما.
- برو کنار اشتباه گرفتی.

ولی اون مرد مطمئن بود که اشتباه نمیکنه و به زور دامبلدور رو داخل ماشین انداخت و بدون سوار کردن آدر و سر، به سمت بیمارستان حرکت کردن.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۱ ۲۱:۴۶:۳۵



تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۶
#55

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 87
آفلاین
زن با ذوق زدگی بازوی دامبلدور را چسبید و با آب و تاب گفت :
- اسم من فولکسه. من همیشه تو رو در رویاهام می دیدم که سوار بر یک شاستی بلند سفید میای پیشم و ازم خواستگاری می کنی و منو با خودت به قصر رویا هام می بری. باورم نمی شه که آرزوم برابرده شده.
- پروفسور شاستی بلند سفید نداره.

دامبلدور بازویش را از دست زن بیرون کشید و اخم کرد.
- من ولدرمورت نیستم خانوم.

فولکس خودش را به نشنیدگی زد و گفت :
- عزیزم عصبی نشو. مگه خودت نمی خواستی بریم پیاده روی؟ حالا بیا بریم دیگه خوشگلم.

آدر بر سر زنان جلو آمد و گفت :
- ببخشید خانوم. مثل اینکه یه اشتباهی شده. اشتباه گرفتید. ایشون ولدرمورت نیستن. دامبلدورن. دامبلدور مدیر هاگوارتز.
- آ ه ه ه ، خدای من! یعنی تو الآن مدیر هاگوراتزی؟ کی تو جای اون پیرمرد خرفتو گرفتی عزیزم؟

صورت دامبلدور از عصبانیت سرخ شد و بیشتر اخم کرد.

- نه نه نه! خود ایشون دامبلدورن.
- نمی تونی سر من شیره بمالی. من می دونم که ایشون خود خود ولدرمورت هستن. از سر کچلشون پیداست. عزیزم. چطور با هم یکم قهوه بخوریم.

سرکادوگان شمشیرش را رو به زن گرفت و گفت :
- از اینجا دور شو ای فرزند تاریکی. از دامبلدور دور شو وگرنه خونت را بر زمین می ریزم.
- اوه ه ه ، چه با کلاس. عزیزم بادیگاردته؟

دامبلدور با عصبانیت گفت :
- ولدرمورت دشمن منه. من دامبلدورم. فقط ریشا و مو هامو زدم. حالا لطفا برید و آرامش ما رو به هم نزنید.
- با من اینطوری حرف نزن عشقم. ناراحت می شما!

دامبلدور رو به کافه چی داد زد :
- فرزندم ، لطفا این زن را ببرین. آرامشمون رو سلب کرده.
- با من این کارو نکن! خواهش می کنم.
- اه ، من تو رو دوست ندارم برو. حتی لباس هات بوی تعطفن تاریکی می ده.

فولکس بلافاصله لباس هایش را در آورد و به لامپ چسباند که لباس هایش بوی روشنایی بگیرد. دامبلدور و آدر چهره شان را برگرداندند و به زن نگاه نکردند. سر و صدا ها فروکش کرد و همه ی مردم به دامبلدور و آن زن نگاه کردند.
- حالا چی ولدرمورتم؟ لباسام بوی روشنایی می ده؟
- دور شو!

کافه چی از آن سو بدو بدو آمد و گفت :
- چی شده؟ شما چرا لباس هاتونو در آوردین؟
- این خانوم نمی زاره ما با آرامش آبمیوه مان رو بخوریم. ببریدش لطفا.
- راستی شما پول قهوه تون رو هم ندادید خانوم.
- بیاین من دو برابرشو می دم. فقط منو از اینجا نندازید بیرون. می خوام پیش عشقم باشم.

فولکس مشتی پول در دست کافه چی گذاشت. مرد کافه چی پول ها را در جیبش فرو کرد و خلاف وعده اش فولکس را آرام آرام به سمت در راهنمایی می کرد. فولکس که مشوش شده بود می خواست مرد را کنار بزند و به سمت دامبلدور برود. ولی مرد خیلی قوی بود و مثل سدی جلویش را گرفته بود. در آخرین لحظات فقط دستش را به سوی دامبلدور دراز کرد و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت :
- نه ، با من این کارو نکن. قلب من خیلی ظریفه. منو از خودت دور نکن عزیزم.

و اینگونه بود که برای دقایقی فیلم هندی ای احساسی به پا شد و مردم را به گریه وا داشت. مرد کافه چی با یک هل زن را به بیرون پرت کرد و مردم برای همچین تئاتر احساسی دست زدند و هورا کشیدند. آدر آهی کشید و هر دو بر صندلی هایشان نشستند. دامبلدور گفت :
- اولین تیرمون که اشتباه بود!

سرکادوگان گفت :
- نا امید نشید سرورم. یاس مال تاریکی هاست.
- آره همینه. سرکادوگان راست می گه. یکی رو می شناسم که دویست و سه بار به خواستگاری کلی زن رفت تا آخر سر همسر و معشوق خودشو پیدا کرد.

دامبلدور نگاه مفهوم داری به آدر کرد و گفت :
- به نظرت من پیرمرد چقدر عمر می کنم که دویست و سه بار به خواستگاری برم آدر؟
- نه پروف. اون مردی که گفتم هم بی کار بود و هم زشت. شما که خوش تیپید و مدیر هاگوارتزم هستید. جیباتون پر پوله. کیه که با شما ازدواج نکنه؟

سرکادوگان با شمشیرش به شیشه ی دیواری پشت آدر اشاره کرد و گفت :
- اونجا رو.

آدر و پروفسور ، هر دو برگشتند و به دیوار شیشه ای نگاه کردند. فولکس در حالی که لب های رژ زده شده ی سرخش را بر شیشه چسبانده بود برای دامبلدور بوس می فرستاد. آدر گفت :
- عجب زن سمجی!


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱:۳۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۶
#54

الستور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۱۵ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
از دور مراقبتم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 337
آفلاین
آلبوس دامبلدورِ اين سوژه كه لباساي خوشگل موشگل مي پوشيد، قلب گنجيشك داشت، كيك ليمويي ميخورد و فقط همينش مونده بود كه بره و به سانسا استارك تغيير شخصيت بده () فوراً خودش رو به ميز خانومه رسوند و با لپاي گل انداخته و تته پته كنان گفت:
- اممم... اجازه بدين كه... چيز... ميخواين... اوووم...

ساحره ي مورد نظر با شگفتي به دامبلدور خيره شد. در واقع به نظر مي رسيد منتظره كه دامبلدور بره سر اصل مطلب تا جواب مثبتو بده حتي، اينقدر كه جذابيت از سر و روي اين پروفسورِ كچلِ خوش تيپِ رئوفِ سانسا استاركي ما مي باريد. اما متاسفانه پروفسور هيچوقت در اين شرايط قرار نگرفته بود و زبونش نمي چرخيد. نهايتاً مستأصل به آدر نگاه كرد بلكه تقلبي چيزي بهش برسونه.

آدر اول دست هاش رو به حالت «نفس عميق بكش» جلوي سينه ش بالا و پايين كرد، بعد سعي كرد با حركت لب هاش به پروفسور دامبلدور بفهمونه كه؛ «خودت باش پروفسور! خودت! »

پروفسور دامبلدور با گرفتن اين مفهوم بهش تلنگر عميقي وارد شد. به خودش اومد و خيلي يهويي بخش هاي خفنيّت، نگاه نافذ انداز، جملات فلسفي گو و مديرِ مدبر مغزش فعال شدن! نفس عميقي كشيد و گفت:
- چي ممكنه باعث بشه يك ساحره ي باكمالات چون شما و يك جادوگر قدرتمند چون من، در اين كافه ي پر از مشنگ و در پس كوچه هاي اين شهر مشنگي تصادفاً به هم بربخورن جز كشش و جاذبه ي نيروي عشق و دست تقدير كه ميخواد اونا رو به هم برسونه؟ اجازه ميدين صورتحساب شما رو من حساب كنم و با من براي قدم زدن در اين هواي بينظير همراه بشين؟

اينجا بود كه ساحره، با چشماني مملو از اشتياق و شيفتگي، اشك شوق خودش رو پاك كردش و با صداي لرزان و بغض كرده گفت:
- واي خدا! راستش... من از همون اول حدس زدم كه اين واقعا شما باشيد ولي... باورم نميشد! آخه راستش شايعات زيادي در مورد شما شنيده بودم و نمي تونستم باور كنم شما اينقدر بااحساس و لطيف هستيد. با كمال ميل، ارباب لرد سياهِ كبير!

اينجا بود كه آدر و سر كادوگان دو دستي زدن توي سرشون و دامبلدور هم فحش هاي بسيار زشت و غير دامبلدورانه اي در دلش نثار ايده ي مالي و سر كچل خودش كرد!


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۶
#53

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
آدر و پرفسور وارد اولین کافی‌شاپی که دیدن شدن و پشت یه میز دنج توی گوشه کافی‌شاپ نشستن تا همه‌ی کیس‌های محتمل رو زیر نظر داشته باشن.وقتی کافه چی اومد تا سفارششون رو بگیره، آدر به پرفسور مهلت حرف زدن نداد و خیلی سریع دوتا دابل موکیاتو با یه چیزکیک لیمویی سفارش داد.
- اون لیمو رو برای این گفتم که شما آبنبات لیمویی دوست دارین پرفسور.
- لطف کردی فرزند، به به چقدر هم خوشمزه میزنه که باشه. شروع کنیم!
- نه پرفسور! مهم ترین کار افراد مجرد قبل از خوردن هر چیزی رو یادتون رفته!

آدر گوشی موبایل پرفسور دامبلدور رو از دستش گرفت و شروع کرد عکس گرفتن از چیز کیک و فنجون‌های قهوه. بعد هم شروع کرد به پست کردنشون توی جادوگرگرام:
- #کیک_لیمو #من_و_بچه‌های_محفل #قهوه_فقط_تلخ #بچه_پولدارای_هاگوارتز!
- بچه پولدارهای هاگوارتز زیاد به شخص من سنخیت نداره فرزند!
- پروفسور شما مدیر هاگوارتزی! کی بیشتر از شما حقوق می‌گیره تو هاگوارتز؟
- ولی بچه نیستم فرزند‌.

در همین لحظه چشم پروفسور دامبلدور به ساحره‌ی میانسال با کمالاتی خورد که پشت سر آدر نشسته بود. ساحره هرازگداری چشمش رو از صفحه‌ی گوشی مشنگیش برمی‌داشت و عشوه‌ی خرکی برای دامبلدور می‌اومد و دوباره به گوشیش مشغول می‌شد.
خون به گونه‌های پرفسور دوید. خیلی آروم به آدر اشاره داد که برگرده. خودش هم نگاهش رو به سقف دوخت. روی سقف، نقاشی بزرگی از انقلاب کبیر فرانسه به چشم میخورد، نگاه دامبلدور روی شخصیت‌های عاصی نقاشی شده چرخید تا اینکه روی شخصیت آشنایی سوار بر اسب کوتوله قفل شد. همین که پروفسور دهنش رو باز کرد تا از سر کادوگان بپرسه اونجا چیکار می‌کنه، سر کادوگان خودش شروع به صحبت کرد:
- به من نگاه نکنید قربان! جلوتون رو نگاه کنید طرف داره به شما نگاه میکنه قربان!
- کادوگان، اون بالا چی‌کار می‌کنی؟ صدات رو بیار پایین تر آرامش مردم رو به هم میزنی فرزند.
- اومده بودم پیشرفت شما رو ببینم قربان. مرلین رو شکر خوب هم پیشرفت کردین‌ها، طرف داره نخ میده!

این بار آدر از کوره در رفت:
- کادوگان! محض رضای مرلین یک بار خفه شو!
- چیه آدر؟ مگه بده پروفسور به دنبال تجدید فراشه و این خانوم هم مشخصاً تمایلاتی نسبت به پروفسور دارن!

ساحره‌ی میز مقابل که حسابی قرمز شده بود، خودش رو به نشنیدن زد و از کافه‌چی درخواست صورت حساب کرد. دامبلدور اما که دلش مثل یه گنجیشک می‌زد نمی‌خواست که ساحره به این زودی بره.


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۳۰ ۲۳:۲۵:۴۷


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۶
#52

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
-اهم اهم

آدر توجهی نکرد. بالاخره دامبلدور پیرمردی بود و هرازگاهی سرفه ای میکرد. خیلی عادی به نظر میرسید. همچنان سوت زنان جلوتر از دامبلدور قدم میزد و به مغازه های کنار خیابون نگاه میکرد.

-اهم اهم

فکر کرد که چقد پیرمردی کار سختیه. همش مریضی همش سرفه همش اذیت شدن. یه ذره راه نمیتونه بره دامبلدور بیچاره. شاید بهتر بود که تا مقصد بعدی اسنپ بگیرن. به طرف دامبلدور برگشت و گفت :
-پروف اون گوشیتون رو میدین من باهاش اسنپ بگیرم ؟
-برو عمو جون خودت مگه ناموس نداری؟ با گوشی خودت اسنپ بگیر. چی هست اسنپ حالا؟ نکنه مثل چوب دستی اگر گوشی رو بهت بدم دیگه صاحبش تو بشی و به حرفهای من گوش نکنه.

آدر خندید. دامبلدور از اینکه به مسخره کشیده شده خوشش نیومد ولی چون یه فرد دیگه رو خوشحال کرده و خنده به لب هاش آورده ، حرفی نزد. امروز دامبلدور خوبی بوده و برسه هاگوارتز به عنوان جایزه یه بسته شکلات به خودش میده.
دامبلدور صبر میکنه تا خنده آدر تموم شه. شاید بیشتر از حدی که منطقی بود آدر میخندید. بالاخره بعد از 10 دقیقه که علف زیر پای دامبلدور سبز شد ، آدر آروم گرفت.
-ببینم پسرم. این همه سرفه کردم من نگفتی چرا پیش خودت ؟
-چون پیری ؟

و باز هم به خنده افتاد. دو امتیاز مثبت برای دامبلدور امروز که تونسته بود یه محفلی رو دو بار بخندونه. جای شکلات عادی میتونه به خودش نوتلا با نون بربری جایزه بده. این بار صبر نکرد و ادامه داد:
-تشنمه پسرم تشنه. لامصب هوا گرمه اینجا. از صبح هم که داریم خرید میکنیم. هیچ هاگزمیدی این اطراف نیست ؟

آدر ایده ای به ذهنش رسید. کافی شاپ هم میتونست مشکل تشنگی دامبلدور رو حل کنه هم مشکل زوج یابی. سریع دست دامبلدور رو گرفت و به طرف پاتوق همیشگیش حرکت کردن.





پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶
#51

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 87
آفلاین
دامبلدور از سرکادوگان خداحافظی کرد و قدم زنان راه افتاد تا به یک مغازه ی مشنگی رفته و یک گوشی بگیرد. در همان حال که در راهرو ها آرام آرام جلو می رفت آدر از یکی از اتاق های راهرو بیرون آمد. خشکش زده و بهت زده به دامبلدور خیره شده بود. هری قلب آدر در سینه فرو ریخت. تا پروفسور دهانش را باز کرد که بگوید:« چیه؟ مگه خوشتیپ ندیدی؟ » آدر داد زد :
- ولدرمورت؟

آدر حتی مهلت یک کلمه حرف زدن هم به دامبلدور نداد و بلافاصله چوبدستی اش را از غلاف بیرون کشید و طلسمی پرتاب کرد.

دامبلدور بیچاره ، در حالی که جیغ می زد همه ی دست و پایش به لرزه افتاد. الکتریسیته آبی از نوک چوبدستی آدر بیرون می زد و دامبلدور را به رقص آورده بود. آرنولد از آن سوی راهرو در حالی که به سمت آدر می دوید فریاد زد:
- آره ، خودشه. ولدرمورته. بزنش.

وقتی آدر تشویق های آرنولد را شنید طلسم ها را سنگین تر کرد. حالا از سر کچل دامبلدور دود بیرون می زد و چشم هایش سفیدی رفت و مثل بید می لرزید. بعد یک دفعه آدر یادش آمد که آرنولد همه چیز را برعکس می گوید. هری قلبش ریخت و چوبدستی اش را پایین آورد. بر سرش کوبید و گفت :
- وای! نه! پروفسور؟ حالتون خوبه؟ چی شد؟

دامبلدور بر زمین افتاد. مثل آهن داغی که در آب فرو رفته جلز جلز صدا می داد و در حالی که پخش زمین شده بود آه و ناله می کرد. درواقع این شکلی شده بود :
آرنولد و آدر به سمت پروفسور دویدند. سر و صورتش سیاه شده بود و چشم هایش به زور باز بودند. آدر حیران و سرگشته مانده بود چه کند؟ نکند پروف بمیرد؟ زانو زد و سر دامبلدور را با دست هایش گرفت و گفت :
- ببخشید ، فکر کردم شما ولدرمورت هستین. حالتون خوبه؟ زنده این؟ صدامو می شنوین؟ پروف!

آرنولد با تشر گفت :
- مگه می بینی؟ انقدر طلسم نزدیش که دود از کلش بلند نمی شه!

دامبلدور بر زمین نشست و ناله کرد :
- چرا با من پیرمرد اینطور می کنین؟ نمی گید قلبم وایمیسته؟
- زخمی که نشدید پروفسور؟ جاییتون درد نمی کنه؟

بعد از کمی بررسی آدر تندی رفت و برای دامبلدور آب قند آورد. پروفسور بعد از چند دقیقه به سختی و با کمک آرنولد و آدر برخاست. آدر گفت :
- من هیچ وقت شما رو کچل ندیده بودم. چرا خودتونو این شکلی کردین؟
- می خوام زن بگیرم.
- چی؟
- می خوام این آخر عمری یک کسی کنارم باشه و تنها نباشم. به خاطر همین مالی منو کچل کرد و ریشامو زد. سرکادوگان هم پیشنهاد کرد برم یکی از ادوات ارتباطی مشنگا رو بخرم. داشتم می رفتم به یک مغازه ی مشنگی که تو پیدات شد.

آدر و آرنولد به هم نگاه کردند. آدر نیشخندی زد و گفت :
- خب ، بزارید به خاطر این گندی که زدم کمکتون کنم. وگرنه وجدانم آروم نمی شه. بیاین با هم بریم. من می تونم کمکتون کنم. پول مشنگی هم دارم و هر چی باشه با رودولف تو یک گروهم. یک چیزایی ازش یاد گرفتم. بیاین بریم.

نیم ساعت بعد در مغازه ی موبایل فروشی :

دامبلدور با انگشت اشاره اش چیزی را نشان داد و پرسید :
- این مستطیلا چی ان آدر؟ ادوات ارتباطی مشنگی؟

مغازه دار با تعجب به دامبلدور نگاه کرد و پوزخندی بر لبانش ظاهر شد.
- بله ، پروفسور. اسمشون گوشی لمسیه. ببخشید آقا ، یک آیفون سیکس می خواستم.

مغازه دار از بین قفسه های گوشی یک آیفون سیکس نقره ای بیرون آورد و پرسید :
- این خوبه؟
- پروفسور؟ نظرتون چیه؟ اینو بگیریم؟
- آره ، خوبه.

آنها از مغازه ی گوشی فروشی بیرون آمدند. بیرون ماشین ها بوق و بوق می کردند و مردم در پیاده روها می رفتند و می آمدند. روز شلوغی بود. دامبلدور مشغول ور رفتن با گوشی بود. یکی از دکمه های کناری گوشی را فشار داد که یک دفعه نور از صفحه ی سیاه بیرون زد. دامبدور به عقب پرید و گفت :
- از تاریکی به روشنایی؟ اینا چطور کار می کنن؟

آدر گفت :
- بعدا می فهمیم. فعلا باید بریم به یک مغازه ی پوشاک مشنگی.

دامبلدور چند لحظه ای به صفحه خیره شد و بعد آن را خاموش کرد و در جیبش گذاشت.
آنها بعد از کمی گشتن وارد اولین مغازه ی پوشاکی که پیدا کردند شدند. مغازه ی بسیار بزرگی بود. با کفی سرامیکی. لباس ها و شلوار های مختلف بر دیوار و جا لباسی های آهنی ای آویزان شده بود و آهنگ ملایمی پخش می شد. دامبلدور با تعجب به اطرافش نگاه می کرد. شلوار و لباس ها یکم زیادی عجیب و غریب به نظر می رسیدند. آدر گفت :
- اونجا. خودشه. بیاین پروفسور. این شلوار چطوره؟

آدر شلوار را از میخ روی دیوارش پایین آورد و به آن دست کشید.

- این که نصفش پاره است. یعنی مجبورم از این شلوارا بپوشم؟
- آره ، آخه مد روزه پروف. چاره ای نیست. اینطوری بیشتر به چشم میاین.

دامبلدور با انزجار شلوار را از آدر گرفت و به پارگی هایش نگاه کرد. لب هایش ور آمده بود و انگار که بوی گندی را حس کرده باشد دماغش چروک شد. شلوار لی بود که سر زانوانش سفید بودند و بقیه ی قسمت هایش به رنگ آبی کم رنگ و پارگی هایی از سر تا پای شلوار به چشم می خورد. تقریبا نصفش جر خورده بود. آدر پرسید :
- آقا این شلوار چنده؟

مرد به سمت آنها آمد و شلوار را بر انداز کرد و گفت :
- ده دلار و پنج سنت.
- پروفسور. اونجا می تونین شلوار رو بپوشین.

آنها به سمت اتاقکی رفتند و دامبلدور در آنجا شلوار را پوشید. پروفسور چندین و چند شلوار با رنگ ها و مقدار پارگی های مختلف را آزمایش کرد و لباس های متفاوتی پوشید. بعد نیم ساعت آدر کاری کرد که هیچ کدام از محفلی ها نمی توانستند پروفسورشان را بشناسند. وقتی که داشتند به محفل و دنیای جادویی بر می گشتند سر و وضع دامبلدور به این شکل بود:
شلواری تنگ و پر از پارگی به پا ، یک لباس تنگ و بدن نما و قرمز رنگ به تن ، یک کلاه پهن و خاکستری بر سر و یک عینک دودی گرد و براق به چشم داشت.


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۳:۴۸ شنبه ۹ دی ۱۳۹۶
#50

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
سر کادوگان با یک دسته یونجه روبروی اسب کوتوله‌اش ایستاده بود. اگر به اندازه کافی به اسبش یونجه می‌داد، شاید می‌تونست اسب رو راضی کنه تا بهش سواری بده و دیگه پرتش نکنه. در همون حال از سر کنجکاوی ذاتی‌ای که داشت، راهرو رو دید می‌زد.
- جاسوس متخاصم متهاجم! آمده‌ای اینجا که به ذلت یونجه دادن ما به این جانور چموش بخندی؟ شمشیرت را بکش!
- هیجان زده نشو کادوگان. دامبلدورم.
- پرفسور عفو بفرمایید! از شکل و شمایل شما تشخیصتان ندادیم گفتیم شاید مرلینی نکرده شخص نامحرمی وارد قرارگاه محفل شده قربان. جسارتاً ماموریت مخفی تشریف می‌برید؟
- نه کادوگان. شکل و شمایلم رو به توصیه‌ی مالی ویزلی یک مقدار امروزی‌تر کردم بلکه فرجی شد و یک نفر از ما خوشش اومد و از این عزلت در اومدیم.
- قربان مطمئنم اون لحظه مد نظر داشتید که فرد مورد پسند خود مالی ویزلی، مو سرخِ نیمه‌تاسِ شکم گنده‌ی ژنده پوشِ بی‌بضاعتِ کم حواسیه به اسم آرتور ویزلی.
- دقیقاً حواسم بود کادوگان، ببین همین آرتور با همه‌ی این چیزایی که گفتی چه زن تپل مپل بسازی گیرش اومد براش هفت تا بچه‌ی کاکل زری قد و نیم‌قد آورد؟
- سیاست و جسارت شما ستودنیه قربان!
- تو چی فکر می‌کنی کادوگان؟ به نظر تو چجوری میشه از تنهایی نجات پیدا کرد؟
- قربان چیزه.... حقیقتش ما هیچ وقت چه در زندگی طبیعیمون چه در فرم تابلو در پیدا کردن جفت زیاد شانس نداشتیم. همون‌طور که می‌بینید حتی این جانور چموش هم از دست ما یونجه نمی‌خوره. یک بار هم یک دسته یونجه بردیم برای بانوی چاق، چنان کولی بازی درآورد که تابلوی مجاور از تن صداش جر خورد، البته بعداً خودم دیدم تو یه تابلو ته کتابخونه قایم شده یونجه‌ها رو دو لپی...
- کادوگان جان، زندگی ملالت بار خودت رو نمی‌گم، راجع به از تنهایی دراومدن من چی فکر می‌کنی؟
- قربان من در کار این بچه‌های ویزلی دست بر قضا، بر حسب تصادف، به صورت کاملاً ناخواسته، خیلی دقت کردم. یک مشت بچه‌ی کک مکی مو قرمز، هر چی ورق توی دنیای جادوگری بود رو بلند کردند شما از اون بزرگه‌شون بیل بگیر تا ته تغاریشون جینی.
- راست می‌گی. حالا بر حسب تصادف متوجه شدی که چی‌کار می‌کنن؟
- قربان یک سری ادوار و ادوات مشنگی به دست، از صبح تا شب از سر تا پای خودشان عکس می‌گیرند و در شبکه‌های مشنگی به اشتراک می‌گذارند. از دست پخت ننه‌شان تا ماشین پرنده‌ی باباشان را هم مشهور کردند.
- هووم، جالبه. لازم شد یک بار هم ما از این هری یه چیزی بخوایم و بگیم برامون از این ادوات مشنگی بگیره.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ جمعه ۱ دی ۱۳۹۶
#49

پاتریشیا وینتربورن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ سه شنبه ۱ آبان ۱۳۹۷
از همون اول هم ازت خوشم نمی اومد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
مالی چونه اش را خاراند.
- هنوز یه مشکلی هست!

دامبلدور باز نگاهی به تیپش انداخت .
- دیگه چمه ؟ تیپم رو که درست کردی!

چشم های مالی برقی زد.
- موهات .
- موهام ؟
- باید موهات رو کوتاه کنیم !
- چرا این جوری می خندی ؟
- چون می خوام موهات رو کوتاه کنم .

دامبلدور موهایش را گرفت . او با این موها ویزلی ها را می خواباند ، به زلزله زده ها پناه می داد، مرلینگاه را تمیز می کرد ، از دیوار خونه دورسلی بالا می رفت تا هری رو دم در خونه شون بزاره، مرگخوار ها رو شلاق می زد، حتی به عنوان پشمک حاج دامبل به مردم می فروخت ! ولی مالی هم با او شوخی نداشت .
- اگه بزارم موهام رو کوتاه کنی دیگه اون جوری نمی خندی؟
- نه . نمی خندم.
- قول می دی؟
- قول!

لحظاتی بعد :
- اوا مرلین مرگم بده چرا شبیه اسمشونبر شدی؟

دامبلدور دستی به سرش کشید . البته دیگه مویی نبود که به آن دست بکشد!
- عیبی هم نداره ها ! الان همه مدل اسمشو نبری موهاشونو درست می کنن . پس ..هوومم....می ریم مرحله ی بعدی.


I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me





پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱:۰۷ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۶
#48

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- ووووو حالا گفتم میخوای چی بگي! اومدي پیش متخصصa!

چشم های دامبلدور از تعجب هشت تا شد. اصلا چرا تعجب؟ مالی یک محفلی بود و محفلی ها باید عشق ورزی بلد باشند.
- جدی ميگي مالی؟!
-

تمام وجود دامبلدور، گوش شد، با چاشنی عشق. یعنی مالی چه کسی را معرفی میکرد؟ آشنا بود یا غریبه؟ زشت یا زیبا؟ دیو یا دلبر؟ جغد یا هیپوگریف؟...

- خب... اول باید ببینیم روشش رو بلدی یا نه؟ خب... با چه تیپی می ری سراغ يه خانوم؟ اینجوری؟!

دامبلدور به تیپش نگاهی انداخت؛ مگر تیپش چه مشکلی داشت؟ با این تیپ، هاگوارتز را مدیریت می کرد، هري را تبرئه میکرد، توسط اسنیپ کشته ميشد... پس رودر رویی با یک ساحره با این تیپ، اشکالی نداشت.

- نه نه نه... ببین... يه تیپ عالی سراغ دارم!
=====
پس از آماده شدن

- خب مالی، مرحله بعد چيه؟



پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۶
#47

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
توضیحات:
* میتونید هم جدی ادامه بدین هم طنز. این مساله که یه تاپیک طنز یا جدی هست واقعا معنی نداره. هرکی هر جور دوست داره میتونه ادامه بده. تو جدی میتونه شوخی و خنده باشه و تو طنز میتونه صحنه های جدی باشه. هرکی هرجور عشقش کشید ادامه بده.
*موضوع اصلی اینه که دامبلدور دنبال عشق جدید میگرده. با ریش بگیریدش هرجا دلتون خواست ببریدش. با هر کی دوست دارید معرفیش کنید و بنویسید که چی شد. فقط عشق نهایی رو خیلی سریع واسش پیدا نکنید.

سوژه جدید

یه سخنرانی طولانی دیگه داشت و چندین جادوگر و ساحره به راه راست هدایت شده بودن. البته فکر میکرد که هدایت شدن و احتمال داشت که دقیقا بعد از سخنرانی سر از خونه ریدل در بیارن. این روزها خونه ریدل ها جذابیت بیشتری برای ملت داشت و نمیتونست جلوی هجوم مردم به سیاهی رو بگیره. اما اگر حتی بخشی از سخنرانیش رو گوش کرده باشن و انجام بدن یه پیروزی محسوب میشد. مخصوصا حرف هاش در مورد عشق ...
عشق چی بود؟ سال ها بود که در موردش با همه حرف میزد. همه رو دعوت میکرد که عاشق باشن و دلشون رو بزرگ کنن تا یه نفر دیگه هم توش جا بشه. اما خودش، آلبوس دامبلدور که این حرف ها رو میزد نتونسته بود حفره بزرگی که تو دلش به وجود اومده رو پر کنه.
سالها از دوستیش با گریندل والد گذشته ولی هنوز جایگزینی پیدا نکرده بود. مدتی سعی کرد مینروا رو دوست داشته باشه ولی هیچوقت مثل عشقش به گریندل والد نشده بود.

با ناراحتی به طرف آشپزخونه خونه گریمولد حرکت کرد و روی صندلی نشست. مالی مشغول آشپزی برای هزاران محفلی بود.
-مالی؟

مالی یه دفعه از جاش پرید. اصلا متوجه ورود دامبلدور نشده بود. یه دست روی قلبش گذاشت و رو به روی دامبلدور نشست.
-از ترس مردم. چی شده آلبوس؟

دامبلدور نگاهی به مالی انداخت. اشک تو چشماش جمع شد. تا حالا هیچکس اشک های دامبلدور رو ندیده بود. امکان داشت که این اشک ها مثل ققنوس قابلیت هایی داشته باشن. مالی به آرومی دستای چروکیده شد دامبلدور رو گرفت و گفت:
-آلبوس؟
-چرا نمیتونم کسی رو پیدا کنم این روزهای آخر زندگیم رو باهاش بگذرونم؟

و اشک های دامبلدور مشکل کمبود آب لندن رو برطرف کرد.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.