در حالی که حشرات، لینی را بار زده و در حال دور شدن از محل بودند، مرگخواران دستمال های سیاهشان را از جیب در آورده و به آرامی در هوا تکان دادند.
-خداحافظ لینی...
-ما رو ببخش که قدرتو ندونستیم.
-چقدر هم ریز بود!
-هیچ وقت دیده نشد کسی رو نیش بزنه.
مرگخواران به جسد لینی که در حال دور شدن بود، چشم دوخته بودند. برای یک لحظه این طور به نظر رسید که یکی از شاخک های لینی تکان خورد.
-آخی...حشره پرکاری بود.
-پرکار و پرتوان. با اون جثه کوچیکش به مقام های بلندی رسید.
-چقدرم مهربون بود. همیشه برای همه دلسوزی می کرد.
این بار یکی از بال های لینی بود که تکان نامحسوسی خورد. مرگخواران مصمم چهره ها را در هم کشیدند و به عزاداری ادامه دادند.
-همکار خوبی برای من بود. بدون اون تصاحب کل منوی مدیریت خیلی برام دردناکه.
-دوست خوبی هم برای من بود. الان مجبورم تک و تنها تو اتاق به اون بزرگی بخوابم. باید خیلی ترسناک باشه.
-مرگخوار خوبی هم بود. همیشه با هم می رفتیم ماموریت.
-مرگشو باور ندارم.
بال و شاخک با هم تکان خوردند. آن هم نه به صورت نامحسوس. خیلی هم محسوس و زیاد تکان خوردند.
-دِ لعنتیا ببرینش دیگه.
-بله بله...ببرین. طاقت دیدن جسدش رو نداریم.
-توجهی نکنین...باده. باد داره بال و شاخکشو کمی تکون می ده. انگار لینی داره با ما خداحافظی می کنه.
حشرات به آرامی دور می شدند. در واقع، چون حشره بودند، زیادی به آرامی دور می شدند.
لینی تکان دیگری خورد و از جا بلند شد.
-آخی. باد چقدر شدیده...جسدشو از جا بلند کرد.
-آره آره...الانم داره به جسد کش و قوس می ده. چه باد بی شعوریه.
-احترام مرده رو هم نگه نمی داره. باد هم بادهای قدیم.
لینی با تعجب به کاروان حمل کننده نگاه کرد. نگاه دیگری به پشت سرش انداخت.
-آهای...منو کجا دارن می برن؟ این روبانای سیاه چیه؟ من که نمردم! هی!
-آخی...صدای باده ها.
-تو هم می شنوی؟ چقدرم شبیه صدای لینیه. این حشرات چرا زودتر گورشونو گم نمی کنن اینو دفن کنن؟
-بله بله...به میزان غم ما پی نبردن هنوز؟ هی حشره...اونو هوایی هم می تونین ببرین ها!
-این بادم که هی داره بی شعورتر می شه. الان داره دست لینی رو تکون می ده...خداحافظ لینی...حشره غمگین.
این آخرین صحنه ای بود که از لینی دیده شد. و بعد از آن، حشرات مصمم برای خاکسپاری لینی، در افق ناپدید شدند.
-خب...عزاداری دیگه بسه.غم و اندوهمون بسی عمیقه، ولی زندگی جریان داره. برگردیم سراغ کارمون.