هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مرحله اول جام آتش
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶
#43

گرنت پیج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۸
از مغز خوشگل من هر کاری بر میاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 74
آفلاین

زییییییییییینگ!

دانش آموزان هاگوارتز شال گردن های خود را دور گردنشان محکم تر کردند و به سمت در ورودی شتافتند.
برگ های پاییزی آرام آرام بر روی زمین نمناک باران خورده هاگوارتز فرو می ریخت. صدای خش خش برگ ها دل انگیز بود ولی نه برای کسی که سعی داشت تمرکز کند.

گرنت تا جایی که میتوانست سعی کرد روی برگ ها پا نگذارد که این باعث میشد تمام تمرکزش به این کار برود و نتواند درست فکر کند.
- اه اصلا میشینم چه کاریه!

گرنت این را بلند فریاد زد و سپس خودش را روی یکی از نیمکت ها انداخت. ولی حواسش نبود که آنجا نیمکتی نیست و بوم! محکم زمین خورد.

ولی اصلا حال و حوصله بلند شدن را نداشت. حوصله اش خیلی سر رفته بود. همه چیز خیلی تکرار و آرام بود. گرنت دلش کمی تغییر و شلوغ کاری میخواست. کمی هرج و مرج. مدتی با خودش فکر کرد اما به نتیجه نرسید. خب شاید یک مغز به نتیجه نمیرسید ولی دو تا حتما میرسید.

گرنت آهی کشید و با بی میلی دستش را دور دهانش گذاشت و صدای کلاغ در آورد. چند ثانیه بعد دید که موجودی صورتی با عینک آفتابی به سمتش می آید.
- در تقلید صدای کلاغ پیشرفت کردید جناب پیج!

سپس برایان دِ برِین ریز ریز خندید.

- ای کاش تو رو کمتر شبیه خودم ساخته بودم.
- خب حالا چه کاری داشتید؟
- حوصلم سر رفته. همه چیز خیلی آرومه نه هرج و مرجی هست نه آشوبی...
- خب چرا شورش نمیکنی؟
- شورش؟
- آره خب. از دست لرد خسته نشدید ؟
- نه...
- مقداری شک و تردید حس میکنم جناب پیج!

گرنت کمی با خودش فکر کرد. بله جوابش صد در صد جوابی نبود که در ذهن داشت. البته نه این که فکر میکرد میتواند رهبر بهتری باشد ( فکر میکرد میتواند در حد لرد باشد!)، او فقط حکومت کردن و دستور دادن به این و آن را دوست داشت. تازه بهتر از ان شورش و هرج و مرج را هم دوست داشت. اما سوال بزرگی در بین این دوست داشتن ها مطرح بود. او چطور باید شورش میکرد اما در عین حال نزد لرد یک خیانت کار به حساب نمی آمد؟

برایان که ذهن گرنت را خوانده بود گفت:
- جواب ساده است جناب پیج! شما شورش می کنید در حالی که بر ضد شورش هم هستید!
- اگه این ساده اس مرلین میدونه سختش چیه!

برایان لبخند کجی زد سپس به گرنت نزدیک شد و نقشه را برایش توضیح داد. سپس عینک خود را صاف کرد و در حالی که دور میشد گفت:
- پیشاپیش رهبری رو بهتون تبریک میگم، لرد پیج!

دقایقی بعد

گرنت وارد اتاق نیمه روشن شد. به محض وارد شدن رودولف را دید که با مشت و لگد به جان کیسه بوکس افتاده بود.
گرنت خیلی آرام و محتاطانه نزدیک شد. به سمت پشت کیسه بوکس رفت به طوری که رودولف اصلا متوجه حضورش نشده بود. رودولف از مرلین بی خبر هم مشت محکمی به کیسه بوکس زد. کیسه بوکس از دیوار کنده شد و به سمت گرنت پرت شد و گرنت را روی زمین پهن کرد. رودولف با عصبانیت داد کشید:
- تو اینجا چیکار میکنی؟

گرنت در حالی که با یم دست عینکس را صاف می کرد و با دست دیگرش سرش را میمالید گفت:
- باهات کار داشتم.
- تو با من چیکار داری؟
- به وقتش برات توضیح میدم. میبینم که حسابی دلت میخواد یکی رو بزنی! درست نمیگم؟

گرنت شرورانه و موذیانه به رودولف نگاه کرد. او که حسابی در وسوسه کردن مردم مهارت داشت کمی رودولف را نرم کرد و رودولف تصمیم گرفت حرف هایش را بشنود.

گرنت برای رودولف تعریف کرد که قصد دارد بر ضد لرد شورش کند چون به نظرش لرد خسته شده و نیاز به استراحت دارد و چون مستقیم نمیتوانند به او استراحت بدهند شورش بهترین کار است. او به رودولف گفت که بعد از اینکه لرد بر کنار شد، قرار بر این است که رودولف رهبر جدید مرگخوار ها باشد. البته رودولف انقدر ها برایش رهبری مهم نبود و البته به نظرش حرف های گرنت خیلی مزخرف بود. پس گرنت به ناچار به او وعده داد که میتواند به جای کیسه بوکسش هر روز مرگخوار هارا کتک بزند. وعده گرنت همانطور که انتظار می رفت به مذاق رودولف خوش آمد و از اهمیت درست بودن صحبت های گرنت کم کرد . اما رودولف سعی کرد خیلی خود را مشتاق نشان ندهد.
- خب باید بهش فکر کنم... مسولیت سختیه...
- گروه شورشیت بیرون منتظرتن لرد لسترنج!

رودولف تا این را شنید، قمه اش را برداشت و از اتاق بیرون رفت تا گروهش را برای یک شورش بزرگ آماده کند. البته گروه شورشی یک عده از سیاه لشکر های مرگخوار ها بودند ولی همین قابل قبول بود. حالا زمان آن بود که لرد از این شورش با خبر شود.


دقایقی بعد- خانه ریدل


گرنت با هزار بدبختی و آستین بالا زدن و پایین آوردن برای نشان دادن نشان مرگخواری بالاخره وارد اتاق لرد بزرگ شد. لرد روی تختش لم داده بود و آراگوک در عوض گرفتن لینی تک تک حبه های انگور سبز را از خوشه جدا میکرد و در دهان لرد می گذاشت.

- چه اتفاقی افتاده که جرعت کردی به اینجا بیایی و خلوت همایونی لرد را به هم بزنی؟
- اتفاقی وحشتناکی در حال رخ دادنه جناب لرد! البته نه چیزی که شما نتونید از پسش بر بیاید.
- گوش میدهیم گرنت.

گرنت هم برای لرد تعریف کرد که رودولف در حال شورش بر ضد لرد است زیرا فکر میکند لرد فرمانروای قابلی نیست. لرد که نزدیک بود از عصبانیت منفجر شود، بلند شد و روی تختش نشست. باورش نمیشد کسی جرعت کرده بود بر ضد لرد بزرگ شورش کند. گرنت چند حرف دروغ دیگر اضافه کرد تا پیاز داغ قضیه را زیاد کند و لرد را تشویق کند که دست به سرکوب شورشیان بزند.

- تو... کار خوبی کردی که به ما اطلاع دادی. انتظار پاداش نداشته باش چون وظیفه ات بود.
- نه. من پاداشم ررو به زودی میگیرم.

گرنت فوری پس از زدن این حرف پشیمان شد. نباید خودش را ضایع میکرد.

- چطور؟
- اممم... چیزه... همین که شورشی ها سرکوب بشن پاداش منه.
ولی مرلین رو شکر گرنت خوب بلد بود گندکاری هایش را جمع کند.

لرد از روی تخت بلند شد. شنلش را عقب زد. چوب دستی اش را برداشت و با صدایی محکم و رسا گفت:
- ما به جنگ شورشی ها می رویم!

سپس از اتاقش بیرون رفت تا افرادش را برای حمله جمع کند.
نقشه گرنت گرفته بود. حالا گرنت مانده بود و جای خالی رهبر. گرنت به سمت تخت رفت و روی آن نشست. چقدر حس خوبی داشت.

ارتش رودولف و ارتش لرد که از تعداد بسیار کمی تشکیل شده بودند، در جایی بسیار دور تر از خانه ریدل در جنگ بودند و اصلا روحشان هم از اتفاقی که قرار بود بیفتد با خبر نمی شد.

گرنت حدود 1 ساعت اطراف خانه ریدل گشت زد. حالا زمان آن رسیده بود که همه رهبر جدید را بشناسند. او شنل قرمز مخملی خزه داری پوشید و یک تاج به شکل مغز روی سر خود گذاشت. سپس از قصر خارج شد.

گرنت به بالایی سکویی رفت و وردی خواند تا صدایش بلند شود.
- همه اینجا جمع شید!

مدتی نگذشت که تمام مرگخوارها جمع شدند تا ببیند چه خبر شده است.گرنت هم سعی کرد کمی خود را ناراحت نشان بدهد. با صدایی آرام، نارحت و در حالی بغض کرده بود گفت:
- خب... همونطور که میبینید متاسفانه لرد در جمع ما حضور ندارند. اینکه کجا رفتن و چرا رفتن و کی بر میگردن به شما هیچ ربطی نداره. تا زمان غیاب ایشون، من رهبر شما هستم. و شما دیگه مرگخوار نیستید، مغرخوار هستید.

سپس لبخند موذیانه ای بر لبانش نشست.
- حالا در برابر رهبر جدیدتون زانو بزنید!


من اول مغز بودم...
بعد دست و پا در آوردم!


کـــارآگاه پیج

تصویر کوچک شده



پاسخ به: مرحله اول جام آتش
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶
#42

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- تونستی؟!
- نع!

فلش بک به روز اعلام سوژه مسابقات

براش غیر قابل هضم بود. باید توی یه رول میزد دامبلدور رو برکنار میکرد؟ نمیتونست! میدونست دامبلدور تنها کسیه که ازش حساب میبره و با برکنار کردنش، میتونه هرکاری دلش خواست بکنه؛ اما بازم براش سخت بود... بهش وابسته شده بود. دلیلی هم نداشت بخواد برکنارش کنه... اما درهر صورت، باید هافلی محفلی رو برنده میکرد. هنوز ده روز فرصت داشت.

روز دوم

یه روز گذشت؛ اما هیچ ایده ای نداشت. شاید نمیخواست این کار رو بکنه. روی تختش دراز کشیده بود و فکر میکرد. خنده های شیطانی دورا جلوی صورتش بود و جز اینا، غرغرهای رز هم، روزشو غیر قابل تحمل تر میکرد. بالاخره که چی؟ باید این کار رو میکرد. پس با عزمی راسخ، بلند شد و رفت سراغ لپ تاپش. بالاخره پیشرفتش، توی مدت هفت ماه و بیست و هفت روز عضویتش و درخواست نقد دادناش رو باید نشون میداد... اما حسش نبود! دوباره سر لپ تاپ رو بست و روی تخت ولو شد. مغزش آزاد بود؛ همیشه خالی بود! فقط یه سوژه میخواست...

تصویر کوچک شده


برای اولین بار، همه چی، حتی درس زیست مشنگی که سه هفته قبل خونده بود و کم مونده بود تشدید بیاره، به ذهنش هجوم آوردن ولی سوژه؟ نچ! دریغ از یک کلمه... با خودش گفت فقط یه چرت کوچیک میزنه و بعد، دوباره فکر میکنه. هرچی نباشه، سه ساعت فکر کرده بود. این مدت، قانونا باید مغزش رو میسوزوند. اما اینجا دنیای جادوییه، قانون سرش نمیشه. پس ساعتشو کوک کرد و خوابید.

روز سوم

اول روزش رو با این حقیقت تلخ شروع کرد که فکر کرده بود ساعتش رو کوک کرده و اصلا زنگش رو باز نکرده بود! اصلا نیازی نداشت آملیا بره سراغ دامبلدور، خودش دو سه تا از این نمونه یار روشنایی داشته باشه، تا دو سه سال دیگه انصراف میده. بلند شد دوباره رفت پای لپ تاپ. خودش هم میدونست فایده نداره. اما ارزش تلاش کردنو داشت...

تصویر کوچک شده


نه! اصلا قرار نبود فایده داشته باشه؛ اصلا! لااقل، نه تا وقتی دامبلدور برای این مسابقه، هاگوارتز رو به اینترنت وصل کرده! جنگ نرم کم کم داشت خودشو نشون میداد. همه، همه کار میکردن جز نوشتن رول برای مسابقه. اون روز هم بدون اتفاق خاصی گذشت.

روز یکی مونده به آخر

دیگه واقعا باید یه کاری میکرد... اما چیکار؟ حوصله نداشت. خیلی پکر شده بود؛ ستاره ها حاضر نبودن کمکش کنن دامبلدور رو برکنار کنه. اما آملیا به ستاره ها اعتماد کامل داشت؛ حتما یه چیزی میدونستن دیگه. پس خواست بیخیالش بشه و به هیچ قیمتی این کار رو نکنه... اما دلش نمیذاشت. دل بی تربیتی بود که با حرف ستاره ها مخالفت میکنه؛ اما به هرحال، کاریش نمیشد کرد. نمیدونست کجا میتونه تمرکز کنه که... احساس کرد باید خودشو یه جایی خالی کنه! چند روز بود مرلینگاه نرفته بود... مرلینگاه! جای خیلی خوبیه! کاملا فکر آدم آزاد میشه و روی... چیز... بیخیال جزئیات!

ولی میترسید تنهایی بره. شب بود. میترسید؟! نباید اینجوری می بود! اون یه ستاره شناس بود! یه تلسکوپ داشت. مگه ستاره شناس هم از شب میترسه؟ بلند شد رفت مرلینگاه، منتها...

روز آخر

با صدای تق تق در مرلینگاه از خواب پرید. کل هاگوارتز پشت در صف گرفته بود. بیچاره ها چند ساعتی بود خودشونو گرفته بودن. مرلینگاه هم جواب نداد. احساس درس خوندن روز قبل از امتحان رو داشت.

دورا یه گوشه، تنهایی نشسته بود و با دیدن آملیا، خیالش راحت بود؛ چون کل پیشرفتش در طول این روزها رو تو ذهنش میخوند. حتی این هم کاملا مشهود بود که حاضر نیست برای درخواست برای تمدید مهلت بره، پس با اطلاع قبلی، رفت سراغ دفتر دامبلدور.

پایان فلش بک

دوتاشون با غصه، گرفته بودن نشسته بودن. هرچی فکر میکردن، به این نتیجه نمیرسیدن که وقتی حوصله شو نداشتن، چرا ثبت نام کردن اصلا؟! آملیا با غصه، کاغذی که دورا تحویل گرفته بود رو نگاه میکرد.

نقل قول:
ده روز وقت داشتین. یک ثانیه هم تمدید نمیشه. ستاره ها هم هرچی گفتن، بگن!


شاید میتونست جمله اول و دوم رو هضم کنه، ولی سومی؟ عمرا!

در دفتر مدرسه، با صدای مهیبی باز شد. آملیا بود که پشت سرش، دورا با لبخند شیطانی، که نشون از رضایتش از دیدن لحظه مرگ دامبلدور بود، همراهیش میکرد. خیلی ناراحت بود که وقتی اسنیپ کشتش، اونجا نبوده که ببینه؛ اما الان میتونست. آملیا با ناراحتی و چشمای پر از اشک، تلسکوپ رو توی دستش فشار میداد. نمیتونست باور کنه پروف همچین چیزی گفته باشه. پروفی که چنین چیزی میگه باید برکنار بشه. ستاره ها هم همدستش بودن این بار. دامبلدور با خونسردی، از میزش کنار رفت و گفت:
- درسته... دیگه وقتش بود برکنار بشم. اما اگه بتونی سری ترین چیزم رو پیدا کنی، میرم کنار و جای خودم رو به تو میدم. ببین، اون همه مدال مرلین، یه مدرسه کامل، این همه دبیر، یه جبهه جداگونه حتی!

برای آملیا، فقط یه نکته نهفته توی این جمله مهم بود. دامبلدور کل مدرسه رو داشت، کل مدرسه هم یه جای خیلی خیلی خاص داشت... برج ستاره شناسی! پس آملیا شروع به گشتن کرد. دورا خیلی افسوس خورد که دامبلدور ذهنش چفت شدست، وگرنه زودتر میتونست آخر فیلم رو ببینه و اینقدر خواننده هارو معطل نذاره. اما...

پیداش کرد! به سرعت! شاید چون یکی از وجوهات مشترکشون بود...
- نه! شکلاتام!

دامبلدور تسلیم شد. آملیا توی کشوی میزش، شکلات های سری ش رو پیدا کرده بود. اما حالا دامبلدور میخواست بدونه، چرا آملیایی که عاشق استایلش بود، باید الان بخواد برکنارش کنه؟ قسمت سوال پرسیدن ذهنش رو باز گذاشت، بلکه شاید دورا جوابشو بدونه؛ اما دورا، درحالی که کاغذ رو مچاله میکرد، سوت زنان دور شد... آملیا نباید میفهمید جمله سوم رو، خودش به نوشته دامبلدور اضافه کرده!

____________________________
پ.ن. همه اتفاقات حقیقت ندارن!



پاسخ به: مرحله اول جام آتش
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶
#41

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
گاندالف طوسی، مردی در پس چهره‌ی دامبلدور سفید



برگی از دفترچه خاطرات تام مارولو ریدل

امروز توی اتاقم در یتیم خانه نشسته بودم و مشقهایم را مینوشتم که یک دفعه در باز شد و خانوم کول مردی پنجاه و خورده‌ای ساله با موهایی بلند را به اتاق من راهنمایی کرد. بلافاصله از مرد ترسیدم. مرد من را "عمو جون" خطاب کرد و گفت که باید همراه او به یک مدرسه‌ی جادوگری بروم تا به من تدریس کند. من گفتم که همین خانوم کول خوب است و من نمی‌خواهم او به من تدریس کند. مرد گفت که او می‌تواند کاری کند که اتفاق‌های بدی برای من بیفتد، می‌تواند کاری کند که من عذاب بکشم. بعد هم کمد اسباب بازی‌هایم را آتش زد. خانوم کول آمد و برای صدمه زدن به اموال یتیم‌ خانه کلی غرغر کرد. مرد به دروغ گفت که من کمد را آتش زده‌ام و گفت لطف می‌کند و من را با خودش می‌برد. به دست و پای خانوم کول افتادم، به او گفتم که پسر خوبی خواهم شد، مشقهایم را سر وقت خواهم نوشت و دیگر با دخترها دکتر بازی نمی‌کنم، ولی خانوم کول به حرف من گوش نداد و از مرد برای بردن یک "نون خور اضافه" تشکر کرد. الآن که این‌‌ها را می‌نویسم، در حال جمع کردن وسایلم برای رفتن به جایی بدتر از این یتیم خانه‌ام. اگر در آینده هر نسخه‌ی دیگری از این اتفاق را شنیدید، بدانید این مرد دارد به شما دروغ می‌گوید!


دفتر روان درمانی و توان بخشی دکتر ژیگولیان

لرد ولدمورت چهل پنجاه ساله وارد میشه، طبق روال چند سال گذشته، روی مبل راحتی مقابل دکتر ژیگولیان ولو میشه. دکتر ژیگولیان کلاه گیس بلند و جو گندمی رو میده دستش‌. لرد ولدمورت کلاه گیس رو روی سرش می‌کشه و همونطور به حالت لم داده به آینه‌‌ای که دکتر مقابلش گرفته خیره می‌شه و به حرف‌های همیشگی دکتر گوش می‌کنه، به اینکه همه‌ی رفتارهای سایکوپت و سوشیوپتش ناشی از خشم‌‌های درونیش از تروماییه که تو بچگی دیده، اینکه آبسشن و علاقه شدیدش به این کلاه گیس از رفتار های مازوخیستیک خودآزار دهنده‌اش نسبت به حوادث کودکیش توسط یه مرد مو بلند شکل گرفته. اینکه اون در باطن انسان خوب و خیّریه ( ) و باید آزارهای کودکیش رو فراموش کنه تا بتونه به خود حقیقیش ارتقاء پیدا کنه.
لرد اما که سال‌هاست گوشش از صحبت‌های مشاور پُره، اول یک مقدار به تصویر خودش توی آینه نگاه می‌کنه و قربون صدقه‌ی خودش میره. بعد یک دفعه بغضش می‌ترکه و های های میزنه زیر گریه:
- من اولین قربانی دامبلدور بودم! ولی مطمئنم بعد از من قربانی‌های دیگه‌ای هم داشته!


خوابگاه پسران، تالار خصوصی گریفندور

هری کله‌ی سحر با صدای خروسی که مالی، ننه‌ی رون از دهات برای رون فرستاده بیدار میشه. برای دهمین بار به رون میگه که اگه این خروسه رو چرب نکنه، خودش دست به کار میشه و یه اکبر جوجه با یه من سس و روغن ازش در میاره‌. استخون‌هاش هم میریزه جلو فنگ. رون تو عالم خواب و بیداری سعی می‌کنه خروسه رو بگیره با خودش بیاره تو تخت و پتو رو بکشه روش، بلکه گول خورد فکر کرد شبه، خفه شد. هری به رون که خروس رو در آغوش کشیده و زور میزنه بخوابه نگاه می‌کنه. یاد ننه بابای خدا بیامرزش میفته که احتمالاً همینجوری بغلش می‌کردن وقتی تو نوزادی وق میزده. دلش به درد میاد. از کی انقدر خشن و بی‌رحم شده بود؟ چهره‌ی سفید دامبلدور با لبخندی ملیح بر صورت جلوی چشماش نقش می‌بنده. خوابش زهر مارش میشه. پتو رو روی سرش می‌کشه. وقتی رون می‌پرسه چی شده، باز هم دروغکی میگه جای زخمم درد گرفته...


کلاس درس مراقبت از موجودات جادویی، اسلایترین و گریفندور

هاگرید داره گلوی خودش رو پاره می‌کنه. مالفوی حس خوشمزه‌گی بهش دست داده بوده و ظاهراً یکی از دم انفجاری‌ها رو داده یکی از تسترال‌ها بخوره. هاگرید داد میزنه، پاهاش رو به زمین می‌کوبه، صورتش رو خنج می‌زنه، لونه‌ی فنگ رو بر میداره تو سر خودش می‌شکنه. هری که همیشه نسبت به هاگرید احساس همدردی می‌کرده میره جلو تا هاگرید رو آروم کنه. عربده‌های هاگرید تا هاگوارتز بلند میشه و چند لحظه‌ی بعد، دامبلدور دوون دوون خودش رو می‌رسونه به محوطه‌ی کلاس. حال و روز هاگرید رو که میبینه، خیلی ناراحت میشه. هر چی باشه دامبلدور هاگرید رو هم از بچگی بزرگ کرده. میره جلو یه دست مثلاً پدرونه به سرش می‌کشه، یه دست هم رو سر هری می‌کشه چون همون بغل دم دست بوده، بعد علت رو جویا میشه.
وقتی هاگرید به پروفسور دامبلدور توضیح میده که مالفوی چیکار کرده، مالفوی دیگه نمی‌خنده. دست‌هاش یخ میشن و همه‌جاش عرق می‌کنه. کراب که هم همیشه نقش بادیگارد مالفوی رو بازی می‌کرد، هم از همون بچگی مورد داشت، داوطلب میشه و خورده شدن دم انفجاری رو گردن می‌گیره. دامبلدور اما زرنگه. دامبلدور به این سادگیا گول نمی‌خوره. البته قطعاً و یقیناً دامبلدور داشت به این حالت به موهای بور و پوست سفید مفید و چشم‌های سبز دراکو هم نگاه می‌کرد:


دفتر خصوصی آلبوس دامبلدور، بالای پلکان مارپیچی

دفتر دامبلدور باز میشه و سوروس اسنیپ با یه شلاق چرمی مشکی و گردنبند و دستبندهای چرم آراسته به گل میخ وارد میشه. دامبلدور که ردای گاندالف طوسی رو پوشیده، از تو چشماش جرقه و قلب می‌زنه بیرون و از روی صندلیش بلند میشه. اسنیپ در رو پشت سرش میبنده. دامبلدور یه قدم میاد جلو. اسنیپ یه قدم به دامبلدور نزدیک میشه. دامبلدور باز هم نزدیک تر میشه. اسنیپ با اینکه بلد نیست الکی مثل مازبان ها فس و فس می‌کنه. دامبلدور کلاه و شنل گاندالف رو روی زمین پرت میکنه. اسنیپ دست تو جیبش میکنه و یه نخ اِسی بلک میکشه بیرون. دامبلدور یه نگاه به سیگار روی لبهای اسنیپ میکنه و میپرسه:
- اِسی، بعد از اینهمه سال؟

اسنیپ جواب میده:
- آلویز!


تالار خصوصی گریفندور، در ورودی تالار

سر کادوگان، محافظ حفره‌ی ورودی تالار گریفندور داره با آرسینوس جیگر، اون یکی ناظر تالار و مسئول فعلی وزارتخونه صحبت می‌کنه:
- اینایی که برات تعریف کردم نصف داستانهایی که من شنیدم هم نیست‌. از وقتی به هاگوارتز برگشتم متوجه شدم. میدونی که، من همه‌جای قلعه رو سرک میکشم خیلی چیزا رو میبینم خیلی چیزا رو میشنوم. دارم بهت میگم دامبلدور رفتارش از کنترل خارج شده. وزارتخونه باید در اسرع وقت یه کاری بکنه. به هیچ جنبنده‌ای رحم نمی‌کنه، فاوکس ققنوسه هست، به اونم رحم نکرده...

کادوگان متوجه‌ی سکوت معنی‌دار و نگاه هر لحظه سنگین تر شونده‌ی آرسینوس میشه و دوزاریش میفته:
- البته ما را که کوشتند!

سرکادوگان به بقیه داستانهاش ادامه میده و به آرسینوس اصرار می‌کنه که دامبلدور رو به دادگاه بکشونه. آرسینوس هنوز به دلایلی کاملاً شخصی که به خودش مربوطه، باور نمی‌کنه و تمایلی نشون نمیده. بلاخره سر کادوگان بعد از کلی اصرار موفق میشه آرسینوس رو راضی کنه که یه دادگاه بی طرف برای دامبلدور توی وزارتخونه برپا کنه.


ساختمان وزارتخانه، دادگاه شماره چهار

آلبوس دامبلدور رو دوتا دیوانه ساز توی ردای گاندالف طوسیش وارد اتاق میکنن و روی صندلی زنجیر دار وسط اتاق میشونن. دادگاه شروع میشه. آرسینوس جیگر قاضی این دادگاه و نقاب کوچولو، هیئت منصفه‌ است. صندلی‌های صحن دادگاه از تماشاگر و شاهدها پر شده. لرد ولدمورت در حالی که دست روانکاوش رو سفت گرفته توی ردیف اول نشسته. بعضی‌ها که خجالتی تر بودن و از اومدنشون شرم زده، مثل فرد و جرج، روی آخرین ردیف صندلی ها نشسته بودن و خودشون رو توی سایه‌ها قایم می‌کردن. از ریز و درشت و جک و جونور آدم و تابلو و اشیا، همه جمع شده بودن تا نتیجه رای دادگاه و هیئت منصفه، البته در این پرونده فقط نقاب، رو بشنون. آرسینوس چکشش رو روی میز محاکمه میکوبه. برگه اقرار نامه‌ای رو به این شرح به دامبلدور میده تا امضا کنه:

نقل قول:
اینجانب آلبوس پرسیوال ولفریک برایان در این دادگاه در محضر همگان سوگند یاد می‌کنم که از این لحظه به بعد هیچ‌گاه به خوابگاه دانش آموزان نروم. هرگز در خارج از محوطه‌ی کلاس‌ها با کسی قرار ملاقات نگذارم و به ماشین لباسشویی کسی کاری نداشته باشم.


دامبلدور برگه رو میگیره. یه تف قلمبه روی قلم پرش میکنه و برگه رو امضا می‌کنه. بعدم یه نگاه عاقل اندر سفیهی میکنه که یعنی تموم شد؟ میشه ما برگردیم سر محفل و زندگیمون؟ آرسینوس سری به نشونه‌ی "میتونی بری از جلوی چشمام گم شی " ای تکون میده و در حالی که با هر قدم صدای جیرینگ جرینگ گالیون‌های طلا از تو جیبش شنیده میشه، از صندلیش میاد پایین و دادگاه رو ترک میکنه.
دامبلدور هم میاد تا آرسینوس تبعیت کنه و دادگاه رو ترک کنه که لرد ولدمورت دستش رو میذاره رو سینه‌اش و راهش رو سد میکنه. هری در حالی که دودستی جای زخمش که این بار واقعاً درد گرفته رو چسبیده و آی ننه وای ننه میکنه پشت سر لرد وا میسته. هاگرید سمت راست وا میسته. دراکو سمت چپ. کم کم کل سالن دور دامبلدور حلقه میزنن. ناگهان سرکادوگان فریاد حمله رو سر میده. با فریاد کادوگان ملت مرگخوار و محفلی میریزن سر دامبلدور و به هفتاد و هشت تیکه‌ی غیر مساوی تقسیمش می‌کنن.

بعد از اون روز، لرد طریقت بودایی پیشه کرد و از اونجایی که ذاتاً رهبر صفت بود، خیلی زود به رهبر بودایی های جهان تبدیل شد و از برای خود یک عالم مرید سینه چاک پیدا کرد. بعد هم مرگخواران رو جمع کرد و در معبد شائولین مستقر شد و در اونجا به تعلیم اونها پرداخت. هری که با مهاجرت لرد به اون سر دنیا در تبت، این روزها کمتر زخمش درد می‌گرفت، تونست به تحصیلاتش ادامه بده و به شغل مورد علاقه‌اش تمرکز کنه و کارآگاه بشه. ولی از اونجایی که دیگه لزومی به کارآگاه ها نبود، از روی بیکاری هنرپیشه شد و چندین قرارداد در فیلمهای خاک برسری امضا کرد و اون هم کلی طرفدار سینه چاک و پاچه پاره از برای خود پیدا کرد. باقی مونده‌ی ملت هم که محفلی بودن، بعد از مرگ دامبلدور به سوی سر کادوگان هجوم آوردن و با وی بیعت نمودن و به پاس زحماتی که برای رو شدن دست دامبلدور کشیده بود، اون رو به رهبری جبهه‌ی محفل ققنوس برگزیدن.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: مرحله اول جام آتش
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶
#40

بوزو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۶ یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۰۸ شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰
از بچه ها شنیدم شاخ شدی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
-زهر مار، بوق تو بوقتون بره لامصبا!

هنگامى كه حورى هاى بهشتى اش را سر و سامان ميداد سرش را نيز ميخاراند و اين نشانه خوبي نبود. زيرا بوزو فردى است كه اصولا وقتي سرش بخارد يعني اتفاق وحشتناكى در حال افتادن است، آخرين بار كه سرش خاريده بود هیجده تا زن و فرزند را بغل گرفته بود!

او پس از مدت مديدى كه عضو محفل بود كمى مرخصي گرفته بود تا با حوري هايش حال كند و كارخانه پپسي كولايش را، که نوشابه هایش از طریق بوزیدن گاز دار میشدند، سر و سامان دهد. اما دل او طاقت نياورد و پس از خاراندن سر خود فاز هندى گرفته و با حورى هايش همچون آنيتا جابان در فيلم شعله قلمكار خداحافظي كرد و با طمانينه اى غم انگيز سوار ماشين هاي لوكس فولكس غورباقه اي اش شد... نه، او بدون شاه حوري اش نمیتوانست جایی برود، پس حوري ناناسش را هم سوار ماشين كرد و برد...

هشتاد و چهار و نیم دقيقه بعد

بوزو و شاه حورى اش در كنار يك ديگر به همراه ديگر اعضاي محفل نشسته بودند، اصلاً در این محفل، که به نظر بوزو بسیار مزخرف بود، لحظه اي نميشد زرت و پرت نشد!
باز مثل هميشه بحثي عظيم بود، اما اين دفعه موضوع بحث فرق داشت. بوزو متوجه شده بود كه دامبلدور قهوه اى سر فرزندان روشنايي كه تازه به مطالعه كُتُب آسلامي روي آورده بودند را شيره پرورده ماليده است و رفته از حوري سراي بوزو هشتاد تا حوري برداشته و به سفر، قطر کرده است تا از طریق آنجا به تایلند برود و هیچکس هم شک نکند.
و البته بوزو هم آنقدر حوری داشت که اصلا متوجه غیبت این هشتاد حوری نشده بود!

بوزو همچون ميمون هاى فرار كرده از جنگل هاى آمازون شلوار خود را دريد و به روي ميز پريد. اما كسي را نديد كه به او توجه كند، پس نعره زد:
-هوووووووو تسترالا!

همه ساكت شدند و به بوزو نگريستند، بوزو با تغيير استايل و چرخشي شیری، درست مثل یک شیر ژیان در سیرک، روي پاشنه پايش كه مثلا خيلي با كلاس است ادامه داد:
-ليديز اند جنتلمن، امروز ما متوجه شديم اين دامبلدور خيانت كار كه معلم دروس آسلامي بوده سر نوزده فرزند روشنايي را شيره ماليده و با حوري هاي ويكتورياز سيكرت من رفته دور دور!

از دور اشاره اي رسيد...
بوزو با توجه کافی به آن اشاره کوچک، به صحبت هایش ادامه داد:
-بله اشاره ميكنن كه چند تا از حوري هاي خرگوشي ما رم بردن... تف تو ذات پليدش... حالا ما بايد به اين فكر كنيم كه فردي سالم كه حوري هاي زيادي در اختيار ما بگذارد را براي رياست اين محفل مفنگي انتخاب كنيم!

همهمه اي شد و همه با هم شروع به حرف زدن كردند. پس از دقايقي مشورت و سر در گمی ملت، همه يكصدا گفتند:
-كي؟!

بوزو كه ديگر حوصله دیالوگ پراکنی نداشت با طمانينه به خود اشاره كرد و از خدا خواسته طوماري را باز كرد و روي ميز قل داد.

در اين طومار انواع خدماتي كه او به ملت شريف و خرفت محفلي اعطا ميكرد را به قلم آورده بود كه شامل بودند از: فرستادن ٨ حوري بهشتي براي كودكان زير چهارده سال، فرستادن نود حوري بهشتي براي خدمات روزمره براي نوجوانان بين چهارده تا هیفده سال، فرستادن یک حوري بهشتي براي ازدواج براي جوانان بالاي هیفده سال تا سی و نه سال، فرستادن هشتاد و شیش تن از حوري هاي ويكتورياز سيكرت براي ميان سالان چهل ساله به دليل بحران چهل سالگي، فرستادن صد و پنجاه تن از حوري هاي خرگوشي براي لذت بردن از آخر عمر كه مربوط به شستن ظرف ها ميشود!

وقتي اعضا اين فوايد را ديدند جامه ها دريدند و خشتك ها بركندند و از خود بيخود شده، به هم تازيدند به طوري كه همه از دم جر خوردند و ديگر محفلي باقي نماند و این موضوع حتی باعث شد مرگخواران و لردشان هم انگشت به دهان بمانند و بازنشسته شوند تا دنیای جادوگری کلا در صلح فرو رود!


حوریامو تو خواب ببینی بچه پررو!


قدیمامون این بودیم.
تصویر کوچک شده


حالا شدیم سلطون!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مرحله اول جام آتش
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۶
#39

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۱۰:۲۰ سه شنبه ۷ فروردین ۱۴۰۳
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 275
آفلاین
تعطیلات تازه شروع شده بود و خیلی از بچه ها به پیش خانواده هاشون برگشته بودند. ولی این خیلی، شامل استریکس نبود. از قرار معلوم به علت شب جمعه بودن، اون شب تالار بیشتر از هر وقت دیگه‌ای خلوت بود.
استریکس بازم مثل همیشه روی مبل دراز کشیده بود و با انگشتری که روی انگشتاش داشت به میز می کوبید و تق تق میکرد. کنارش روی میز بطری نصفه‌ی خون رو میشد دید که قطره روی لبه اش نشون میداد تازه نوشیده شده.
سکوت تالار با صدای پاهای همیش فراتر شکست که از پله های خوابگاه پایین می اومد.همیش کش و قوسی به خودش داد و وقتی استریکس رو روی مبل دید گفت:
_ سلام استریکس عصر بخیر. ببینم تو نمیخوای برای این تعطیلات کاری کنی ؟ چرا نمیری به یکی از دو جبهه درخواست عضویت بدی، هوم؟
_ عصر توهم بخیر همیش. راستش بنظرم هنوز برای عضویت تو اونا آماده نیستم , بنظرم اول باید خودمو ثابت کنم بعد.
_ خوب چرا ثابت نمی کنی! اممممم! بنظرم باید یه کاری کنی که توجه اون جبهه بهت جلب بشه. مثلا اگه بخوای بری محفل باید با مرگخوارا یا مثلا یکی از اعضاشون یه کاری کنی تا محفلیا ازت خوششون بیاد، یا که هم برعکس.
_ باهاشون کاری کنم؟! منظورت چیه؟
_ نگا وقتی امروز صبح از دهکده هاگزمید بر میگشتم چشمم به دوتا کاغذ بزرگ روی دیوار خورد که روی یکی نوشته بود: عضویت در خانه ریدل، عضویت رایگان به همراه جایزه‌ی ویژه در اِزای نابودی آلبوس دامبلدور. و روی اون یکی هم درست برعکس اینو نوشته بودن، نوشته بود برای عضویت توی محفل باید لرد رو نابود کنی. خوب چرا امتحان نمی کنی؟ تو که هم خون آشامی و هم تعطیلات برات کسل کننده شده و هم... اوه ببخشید استریکس من باید برم. بعداً می بینمت.

صدای ساعت جدید همیش که تازگیا برای جی اف ماگلش خریده بود دراومد و اون سریع از تالار خارج شد.
استریکس نفسش رو بیرون داد. بطری خونش رو برداشت و سر کشید , قطرات خون از کنار لب هاش سر میخوردند و کیفیتی که خون های درجه یک آدمیزاد داشتند رو نشون میدادن.
او بطری خون رو تا ته سر کشید و روی میز گذاشت. در اون هنگام فکری به سر استریکس زد. به نظر حرف های همیش همچین بدک هم نبود. البته استریکس بیشتر به فکر کسب قدرت و مقام توی جبهه‌ی خون آشامها بود. به این فکر کرد که اگه میشد قدرت خودشو به کنت دراکولا نشون میداد خیلی خوب میشد. برای اینکار بایستی به یکی از دو جبهه‌ی جادوگرها حمله میکرد.
بلاخره تصمیمش رو گرفت و لرد رو مد نظر قرار داد چرا که هم قیافش شبیه کنت دراکولا بود و هم اهریمنی بود.

استریکس سریع از جاش پاشد و مثل برق شلوار سیاهش رو به همراه سوییشرت طوسی و سیاه رنگش برداشت. کتونی سیاه با زیره سفیدش رو پوشید، از تالار خارج شد و راهی خانه ریدل ها شد.

درواز ورودی خانه ریدل.

استریکس به آرومی به دروازه نزدیک میشد که رودولف که پشت میله ها با چماقش درحال خاراندن سرش بود نگاهش به استریکس افتاد و به طرفش حرکت کرد.
هردو از پشت میله های دروازه به یکدیگه زل زده بودند. رودولف هی با بالا و پایین کردن ابرو هاش سعی میکرد بفهمه جریان از چه قراره ولی فقط دود بود که از مخش بلند میشد. ولی استریکس کاملا خون سرد بود. رودلف موجود باهوشی نبود و کنترل کردن مغزش برای استریکس کاری نداشت. کمی تو چشماش زل زد و بهش فهموند که باید چیکار کنه.
رودولف دروازه رو باز کرد و استریکس رد شد. بعد دروازه رو بست و دستشو روی شونه‌ی استریکس گذاشت , استریکس پوزخندی زد و به جلو خیره شد و هردو به سمت خونه راه افتادند.

رودولف در خونه رو باز کرد و برای اینکه که کسی شک نکنه استریکس رو مثل یه زندانی وارد خونه کرد.
هردو وارد راهروی نسبتاً تاریکی با کلی اتاق شدند و به آرامی جلو رفتند.
استریکس در حال گذر از اولین اتاق بود که توجهش به داخل اتاق جلب شد. لینی وارنر روی یکی از برگ های رز ویزلی نشسته بود و هردو با گوشی های ماگلیشون ور میرفتند. استریکس بیشتر دقت کرد و از آینه‌ی پشتشون تونست اسم دوتا شخص مذکرو ببینه. اول فکر کرد حالا که میخواد باهاشون بجنگه چطوره اسماشونو فاش کنه , برای همین روبه رودولف برگشت تا اسماشونو بگه ولی وسط راه منصرف شد و با خودش گفت بهتره این دم اخری ضایعشون نکنه، طفلی ها.

استریکس و رودلف به اتاق دوم رسیدند. استریکس نخواست توجهی کنه ولی از چیزی که دید تعجب کرد.
نجینی بغل یه مار قهوه ای رنگ جلوی تی وی نشسته بودن و داشتن سریال ترکیه ای جزرو مد رو نگاه میکردند.
استریکس از خیر اینم گذشت و باز هم پیش رفت. وقتی به اتاق سوم رسید اصلاً نگاه نکرد , فقط میخواست زود تر به اتاق لرد برسه ولی با حس کردن اینکه انگار پشتش خالی شده سریع برگشت.

رودولف با اینکه ذهنش تحت کنترل استریکس بود ولی مثل اینکه اینبار خوب عمل نکرده و یا چیزی که توی اون اتاق بود توجهش رو جلب کرده بود و به اتاق خیره شده بود.
استریکس به طرف اتاق سوم برگشت و کنار رودولف ایستاد ولی اینبار تعجب نکرد بلکه شاخ در آورد.

بلاتریکس با لباس ورزشی صورتی و طوسی و با ریتم اهنگ آمریکایی فیفتی سنت در حال دنس کمر به پایین بود و هی به خودش قرار پارتی فرداشو یاد آوری میکرد.
استریکس نگاهی به رودولف انداخت , انگار بدجور تو فاز بود. دیگه حوصله وقت تلف کردن رو نداشت , سریع برگشت و یک لگد محکم به مرلینگاه رودولف نثار کرد که به علت صدای بلند آهنگ , آب از آب تکون نخورد. او سریع از راهرو عبور کرد و خودشو در یک چشم به هم زدن به پشت در لرد رسوند.

کمی از در رو باز کرد تا از داخل اتاق خبر دار بشه، خوش بختانه در و لولا به لطف رودولف تازه روغن کاری شده بودند و صدایی ازشون در نیومد.
لرد داشت با یک پاکت نامه‌ی صورتی تیره ور میرفت و سعی می کرد اون رو باز کنه. بوی عطر نامه همه‌ی اتاق رو پر کرده بود.

استریکس دیگه زیاد معطل نکرد و سریع پرید تو اتاق. لرد از وارد شدن ناگهانی استریکس شوکه شد و نامه از دستش لیز خورد و افتاد روی شمع روی میزش و تا کلمه‌ی آخرش به خاکستر تبدیل شد. همین کافی بود تا لرد با نگاهی که یک دانش اموز در حال نوشتن سوالات کنکور به عمه‌ی سوال دهنده ها داشت به استریکس نگاه کنه و برای جد و آبادش خصوصاً عمه هاش از واژه های استاندارد تسترالی استفاده کنه.

استریکس ناخوناشو تیز کرد و با دندون های نیشش برای لرد خطو نشون کشید ولی لرد چوبدستیشو در اورد و شروع به شلیک آواداکداورا کرد. استریکس به راحتی به همشون جاخالی میداد. حتی یکی از جاخالی‌هاش باعث شد که ورد به یک جغد با مو های طلایی رنگ بخوره که با عصبی شدن دوباره لرد معلوم شد جغده مال کی بوده.

دیگه عرق های استریکس به زمین چکه می کردند و هردو خسته شده بودند. هردو به دونبال راهی برای کشتن یکدیگه بودند که فکری به سر استریکس زد! طبق رسم روسوم هایی که استریکس از ماگل های شهرش در اینجور موقع یاد گرفته بود , سریع نزدیک لرد شد و با دستش یک پورسوخ به لرد کرد و همین باعث به هم ریختن تمرکز لرد شد و بهم ریختنش همانا و صدای کشیده شدن ناخون های استریکس روی لرد همانا.

لرد گوشه ای افتاده بود و درحال تسلیم کردن جان به مرلین بود. استریکس سرو روزش رو مرتب کرد و به سمت در اتاق به راه افتاد. دیگه کارش تموم شده بود. خبر مرگ لرد به زودی همه جا می پیچید و اسم استریکس به راحتی به گوش کنت دراکولا میرسید.

زااااارت...زاااارت...زاااارت

صدای آژیر خونه ریدل ها بلند شد و صدای پاها از پایین پله ها به گوش می رسید. استریکس سریع از پله‌ها پایین رفت , اون میخواست با پنهون شدن توی تاریکی از اون خونه فرار کنه ولی به محض رسیدن به پایین با آرسینوس که به زور آژیر از خواب بیدار شده بود برخورد کرد. اول آرسینوس رو به خاطر لباسهایی که پوشیده بود نشناخت ولی بعد چند ثانیه نقابش همه چیز رو لو داد.

ارسینوس با یه زیر پیراهنی آبی آسمانی که جنگل امازون بدنش از زیرش پیدا بود و به همراه یک شلوار کردی با خط های آبی و یک جفت دمپایی خز داره خرگوشی و یک فنجان قهوه جلوش ایستاده بود.
استریکس همیشه نقطه ضعف آرسینوس رو میدونست , سریع با دستش فنجون قهوه اش رو به زمین انداخت. فنجون کنار پاهای آرسینوس شکست و قهوه روی جورابای جانباز هشتادو پنج درصدی، آرسینوس ریخت و او به باد فنا رفت.

استریکس سریع یکی پس از دیگری از جلوی اتاق ها می گذشت. توی اتاق سوم بلاتریکس در حال قایم کردن لباس های رقصش بود , رودولف هم هنوز اخو اوخ می کرد و ننشو صدا میزد , خبری از نجینی و رفیقش نبود و اتاق اخر هم لینی و رز درحال پاک کردن چت ها و هیستوری گوشیشون بودند.

دیگه بهتر از این نمیشد. بقیه‌ی مرگخوارا هم که شب جمعه تو ناکجا آباد گم و گور بودند و خبری ازشون نبود در نتیجه استریکس به خوبی و خوشی با قیافه‌ای ، از خونه‌ی ریدل ها خارج شد.

________________________
در زبان تورکی پورسوخ به معنی پخ است. { همون که میگین پخ طرف یهو از جاش میپره}


ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۹ ۱۶:۳۷:۵۴

Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


مرحله اول جام آتش
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۶
#38

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
مرحله اول جام آتش:



موضوع: از لرد ولدمورت یا آلبوس دامبلدور (یکیشون رو با توجه به اینکه مرگخوار هستید یا محفلی) خسته شدین و به نظرتون یه فرمانده جدید نیاز هست که بیاد.

این فرمانده جدید ممکنه خودتون باشید یا هر کسی دیگه. باید بر علیه لرد ولدمورت یا دامبلدور بلند شید و شکستشون بدید تا فرمانده جدید جاش رو بگیره.
*اگر محفلی یا مرگخوار نیستین در حال حاضر، یکیش رو خودتون انتخاب کنید. اما اگر عضو هستید حتما باید در مورد گروه خودتون بنویسید. نیاز به گفتن نیست که پست ها به صورت نمایشنامه (رول) باید باشن.

شرط ویژه این مرحله: در مجموع فقط میتونین 5 دیالوگ بنویسید و بقیه پست توصیف باشه.
در واقع شخصیت های داستان فقط 5 بار میتونن مکالمه مستقیم داشته باشن و بقیه چیزها به صورت توصیف توضیح داده بشه. بابت هر دیالوگ بیشتر یک امتیاز ازتون کم خواهد کرد. (داور ها توجه کنید.)
*این به این معنی نیست که طنز نمیتونه باشه پستتون. پست طنز با دیالوگ کم هم میتونه باشه و نیازی به شکلک و دیالوگ نداره. به انتخاب خودتون ولی تو توصیف ها میتونید شکلک بذارید و این به سلیقه داور بستگی داره که این کار رو قبول کنه یا نه. (خودم اگر بودم حتما تو توصیفات شکلک میذاشتم ).
*تنها محدودیتی که داور ها دارن همین تعداد دیالوگ هست. بقیه به سلیقه شخصی خودشون برمیگرده که غلط املایی رو مثلا امتیاز کم بکنن یا نه. شکلک تو توصیف باشه خوبه یا بد. اما سلیقه به این صورت نباشه که هرکی اسلیترینیه مثلا 30 بش بدید.


مهلت برای شرکت کننده ها 1 بهمن تا 10 بهمن (ساعت 23:59:59) هست و بعد از اون داور ها تا 16 بهمن (ساعت 23:59:59) وقت دارن که نتایج رو به من پیام شخصی کنن.


پست ها در همین تاپیک ارسال بشن.
سوالی اگر بود در مدیریت جام آتش پرسیده بشه.




پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
#37

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
امتیازات به زودی اعلام میشه.

ضمن اینکه هر چهار قهرمان حق دارن تا بیست و چهار ساعت آینده پستشون رو ویرایش کنن... اما فقط دو بار. اگر بیش از اون بشه ازشون امتیاز کم خواهد شد.

با تشکر.



پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
#36

وندلین شگفت انگیز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
از اون طرف از اون راه، رفته به خونه ی ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 382
آفلاین
در فصلی از کتاب «دفاع در برابر جادوی سیاه» سال سوم آمده است که گرگینه ها موجوداتی گوشه گیر، ضد اجتماع، در ارتباط با انسان های سالم ترسو و حتی گاهی پرخاشگرهستند؛ و از دانش آموزان صراحتا تقاضا کرده به هیچ وجه به یک گرگینه نزدیک نشنوند، حتی اگر ماه کامل نباشد، یا حتی اگر اصلا شب نباشد.

جدا از اینکه آوردن اسم گرگینه در یک کتاب درسی، به عنوان یک جانور جادویی که با جادوی سیاه در ارتباط است و با این توصیح ها، مثل آموزش راه های مقابله با مقتول به کارآموزان دایره جنایی به نظر می رسد، این جمله تقریبا صحت دارد. گرگینه ها آدم هایی گوشه گیرند. چون در واقع به جز گوشه های جهان هستی، در بقیه قسمت های آن کسی از حضورشان استقبال نمی کند و پس زده می شوند. گرگینه ها ضد اجتماع نیستند، لااقل تا وقتی اجتماع ضد گرگینه بودنش را دو دستی توی صورتشان نکوبیده باشد. و آنها در برابر آدم هایی که سالها به جرم گاز گرفته شدن توسط گرگینه ای که اختیارش دست خودش نبوده طردشان کرده اند، ترسو و پرخاشگرند؛ همانقدر که یک پرنده در برابر شکارچی ها ممکن است ترسو یا پرخاشگر باشد.

ریموس لوپین یک گرگینه ی استثنایی بود که این شانس را پیدا کرد که جایی فراتر از گوشه های کاینات را تجربه کند؛ او از معدود گرگینه هایی بود که دوست هایی عادی داشت، و در ارتباط با انسان های دیگر نشانه های فوبیای روابط اجتماعی از خودش بروز نمی داد. دوستی هایی که ریموس در دوران تحصیلش در هاگوارتز تجربه کرده بود، فراتر از روابطی بود که نود و هشت ممیز سه دهم آدم ها در کل زندگیشان امکان تجربه کردنش را به دست میاورند. گروه چهار نفره ی آنها، در معیت لی لی اوانز به عنوان یک عضو افتخاری، به قدری صمیمی بود که حتی تصور تنها دیدن یکی از اعضایشان برای آشنایان غیرعادی به نظر می آمد. آنها تقریبا تمام وقتشان را با هم می گذراندند-به غیر از جیمز که به قول سیریوس با لیلی به «فعالیت های فردی» می پرداخت!- و همه چیز را با هم مشترک می شدند؛ احساساتشان، راز هایشان، دانسته هایشان، هر چیزی که فکرش را بکنید. بنابراین می توانید حدس بزنید که وقتی پای رازی وسط کشیده شد که فقط قرار بود یک نفر بداند، چقدر سردرگمی پیش آمد. یک دسته گریفندوری که تمام عمرشان را به شجاعت ورزیدن گذرانده اند و سلول های خاکستری مغزشان باد خورده، جمع شدند دور هم که فکر هایشان را یکی کنند و جلوی بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ بایستند.

در اینجا البته باید بگویم که کلاه گروهبندی، بعد از مواجهه با دهه هشتادی هایی که دنیای سوفی و جهان در پوست گردو می خواندند، متحول شده و تصمیم گرفته که بیشتر از آنکه به درون کوزه توجه کند، به آنچه از کوزه می تراود نگاه کند و گروهبندی را انجام بدهد.بنابراین اگر ریموس لوپین هافلپافی-راونکلاوی همان اول ترم با دختری گریفندوری کراش پیدا کرد و گفت«گریفندور»، سیریوس بلک اسلیترینی خواست تنوع آفرینی کند و گفت «اسلیترین نه»، کلاه خیلی ساده تصمیمش را عوض می کرد و در نتیجه پتانسیل های نهفته ی ملت همینطور کرور کرور به خاطر انتخاب های جاهلانه شان به گل می نشستند [در مورد پتی گرو، کلاه بعد از سی و سه دقیقه تفکر عمیق و توسل به براهماپوترا، کریشنا، هستیا و شورای عالی زوپس، و عدم حصول موفقیت در پیدا کردن گروه مناسب، کلهم انتخاب را به خودش واگذار کرد و بعد از آن هم به علت فشار وارده تا دو روز از کار افتاد. در نتیجه به صورت دیمی بعد از پتی گرو همه ورودی های آن سال را فرستادند هافلپاف و آن ترم با کمک این همه استعداد درخشان که به لطف پتی گرو به نوادگان هلگا پیوستند هافلپاف توانست قهرمان هاگوارتز شود!]. میخواهم بگویم، اتاق تفکر نقشه متهورانه پاتر ها برای نجات پیدا کردن از مرگ، از همچه آدم های درخشانی تشکیل شده بود.

ریموس همان اول کار از لیست رازدار های انتخابی کنار گذاشته شد. هیچکس توضیحی نداد که چرا. کاملا هم واضح بود؛ در موقعیت های عادی، از تیر چراغ برق تا زیرشلواری مامان دوز مرلین، به همه چیز می شود اعتماد کرد. اما وقتی موقعیت ویژه پیش بیاید، تازه همه بدبین و شکاک می شوند...این وسط آخرین کسی که ممکن است بهش اعتماد کنند تا رازدار یک خانواده در خطر مرگ بشود، بعد از تیر چراغ برق و زیر شلواری مرلین، یک گرگینه است. در آن زمان هنوز ویولت بودلر به دنیا نیامده بود تا بگوید لولوخورخوره ها، گرگینه ها، مرگخوارها، لردولدمورت ها، اعضای گروه تروریستی داعش، چنگیز خان مغول، مارهای بوآی آفریقایی و دیگر بد من ها هم دل دارند و نباید به ظاهر خشن یا اعمال وحشیانه شان نگاه کرد، بلکه باید برای دوست داشتنشان تلاش کنیم. کتاب سال سوم مستقیما هشدار می داد، و حرفش موثر بود: از گرگینه ها دوری کنید. هیچکس حتی از ریموس نپرسید نظرش در مورد انتخاب رازدار چیست، تا خود جیمز را پیشنهاد بدهد و بگوید بهترین کار این است که کلید گاوصندوق را توی خود گاوصندوق پنهان کنیم-کاری که باعث می شود پس اندازتان تنها به وسیله تبر و یا اره آهن در دسترس باشد- پس ریموس هم ایده های درخشانش را برای خودش نگه داشت و رفت که تنهایی غم انگیزش را با قرص ماه و شیون آوارگان تقسیم کند.

تا شب هالووین؛ که خبر رسید رازدار محترم بند را آب داده و پاتر ها به چنگ ولدمورت افتادند. اول آدم را کنار می گذارند چون گرگینه است و نمیشود بهش اعتماد کرد، بعد خودشان میروند رفیقشان را لو می دهند! شما باشید خون در رگ هایتان به جوش نمی آید؟ فریاد نمی کشید و سر به بیابان نمی گذارید؟ رو به آسمان زوزه نمی کشید و پنجه به سر نمی کوبید؟ لوپین همه ی این کار ها را کرد؛ بعد چوبدستش را برداشت و در حالی که جنون در چشم هایش می درخشید، به سمت خانه ی پاتر ها آپارات کرد. جایی که تنها پسر جیمز زنده مانده بود و چشم انتظار بود یکی بیاید از خانه ی نامریی ای که فقط دوست خائن پدرش قادر به دیدنش بود، برش دارد بفرستد پیش پدر خوانده ای که باعث مرگ والدینش شده، یا پیش خاله اش که فوبیای جادو داشت و احتمالا می انداختش توی انباری زیر راه پله تا یازده سال بعد. لوپین باید او را نجات می داد، باید یک بار برای همیشه اثبات می کرد گرگینه ها هم شعور و عاطفه و عشق و وفا سرشان می شود!

موتورسیکلت انگشت نمای سیریوس که دم در پارک بود، نشان می داد مهتابی نفر اول به آنجا نرسیده. اینکه چرا او به جای اینکه آپارات کند با موتور راه افتاده بود، همراه اینکه اصلا آنها چطور خودشان را به آنجا رساندند بی آنکه از آدرس خانه خبر داشته باشند، و اینکه چرا لرد ولدمورت صحنه مرگ پاتر ها را در روز هالووین به یاد می آورد در حالی که اولش که برای ما تعریف کردند هالووینی در کار نبود، و پاسخ صد ها باگ دیگر، تا ابد در سینه جی کی رولینگ به امانت خواهد ماند. اما لوپین اهمیتی نمی داد که حضورش منطقی به نظر می رسد یا نه. در حالی که دندان هایش را از خشم به هم فشار می داد، درِ خانه را شکست و با گام بلند و محکمی وارد شد. این کار باعث شد روبیوس هاگرید سه متر و هفده سانتی که بچه به بغل داشت خمیده خمیده از هال خارج می شد، وحشتزده از جا بپرد و با مغز به سقف برخورد کند. ده بیست سال بعد راهنماهای تور، شکاف حاصله را به عنوان اثر آواداکداورای ولدمورت توی پاچه ی ملت کردند و تور های بازدید از خانه ی پاتر ها راه انداختند و بدینسان، گردشگری جادویی اختراع شد!

ریموس در حالی که چوبدستش را در مشتش می فشرد، رو به هاگرید که چتر صورتی رنگش را به طرف او نشانه رفته بود غرید:
-سیریوس بلک کجاست!؟

هاگرید هری را توی جیب بغل کت بلندش جا داد تا بتواند دو دستی چتر را نگه دارد، چون هر چه نباشد ریموس لوپین در دوئل مبارز قهاری بود و خب...گرگینه هم بود.
-من از کجا باهاس بدونم؟ این موتور رو سپرد به من و رفت پیتر پتی گرو رو بکشه،شماها چتونه امشب؟!

ریموس اخم هایش را در هم کشید و نگاهش از هاگرید به هری، و برعکس حرکت کرد.
-هری رو کجا می بری؟
-پروفسور دامبلدور گفته هری رو ببرم خونه ی خاله ش. اونجا جاش امن تره.

به سلامتی. بسیار هم عالی. لوپین چوبدستش را پایین آورد و گلویش را صاف کرد.
-بهتر نیست بدی من بزرگش کنم؟

هاگرید با کف دست به پیشانی اش کوبید:
-یعنی این جیمز مرد از دست شما راحت شدا! هنوز کفن نشده سر ارث و میراثش دعواست! نمیشه، پروفسور دامبلدور گفته باید بره پیش خاله ش!

ریموس گرگینه بود، ولی خب ماه کامل نبود و خودش دست تنها، بدون کمک نیمه گرگی اش حریف یک نیمه غول به این هیکل نمی شد. در نتیجه عقب نشینی استراتژیکی کرد به سوی محل اختفای پیتر. جایی که سیریوس کمی قبل رسیده بود، تنها کسی که خبر داشت این فاجعه تقصیر کی بوده و الان هم داشت مقصر را منهدم می کرد. یا لااقل داشت تلاشش را می کرد که این کار را انجام بدهد. وقتی لوپین آنجا ظاهر شد، از بیرون آلونک قدیمی پتی گرو، صدای جر و بحث به گوش می رسید:
-تو مایه ننگ گریفندوری پیتر!
-من...من...من هیچکار نکردم!
-چطور تونستی؟! چطور دلت اومد لعنتی؟!
-به من نزدیک نشو سیریوس!

ریموس قدمی به طرف در کلبه برداشت تا ورود انتحاری دیگری را رقم بزند، اما درست همان لحظه، کل بنا با صدای مهیبی به هوا رفت. لوپین همراه با موج انفجار به عقب پرتاب شد؛ و وقتی توانست خودش را جمع و جور کند و از ورای گرد و خاکی که به هوا برخاسته بود اطرافش را ببیند، سیریوس و پیتر چوبدستی کشیده روبروی هم ایستاده بودند.

پیتر که سر تا پایش می لرزید، جیغ کشید:
-چطور تونستی سیریوس؟ چطور تونستی به لی لی و جیمز خیانت کنی؟

سیریوس ابروهایش را در هم کشید و غرش کرد:
-پیتر داری چه مزخرفی...
-اونا بهت اعتماد کردن! جونشون رو به تو سپردن!
-چرا چرت و پرت...
-به همین راحتی اونا رو فروختی!

هیولایی درون لوپین می غرید و خشمگین پنجه هایش را به دیواره های قفسش می کوبید. پس سیریوس رازدار بود؟ سیریوس بلک عزیزترین دوستش را به لرد سیاه لو داده بود؟! بعد ملت پشت سر گرگینه ها حرف در می آورند!

خودش را جمع و جور کرد و سر پا ایستاد. چوبدستش را به طرف سیریوس نشانه رفت و نزدیک تر شد، آنقدر آن دو توانستند او را ببینند. پیتر که انگار منتظر فرصت بود جیغ زد:
-ریموس! چقدر به موقع رسیدی! میبینی لی لی و جیمز چطور به خاطر هیچ و پوچ مردن؟ چون به آدم اشتباهی اعتماد کردن!

سیریوس خنده پارس مانندی سر داد:
-اگه یه حرف راست تو زندگیت زده باشی همینه، دم باریک، موجود کثیف! آره، واقعا به آدم اشتباهی اعتماد کردن!

رو به لوپین کرد و با نفرت ادامه داد:
-تو هم با اونی؟ آره گرگینه؟!

ریموس کنایه سیریوس را نادیده گرفت، چوبدستش را در دست چرخاند و غرید:
-داره راستش رو میگه؟

سیریوس دندان هایش را با لبخندی انزجار آمیز به نمایش گذاشت و نگاهش به طرف پیتر برگشت:
-از این راست تر نمی تونه بگه، پست فطرت عوضی. آواداکداورا!

پیتر پتی گرو، که در دوئل ها بیشتر از آنکه به چوبدستش متکی باشد به جنگ روانی متوسل می شد، هیچوقت نمی توانست سریع واکنش نشان بدهد. درست است که جادوهای پیچیده ای بلد بود و مخفیانه زیر دست لرد ولدمورت آموزش دیده بود، اما خب، موش را هرچقدر تعلیم بدهی و سر کلاس المپیاد بفرستی، باز هم موش است. به همین سادگی.

هیولای درون لوپین با خشم بیشتری سربرآورد. از دست دادن یک دوست در یک روز می توانست درد بزرگی برای آدم تنهایی مثل او باشد، اما دو تا دیگر زیادی بود. و حالا پیتر مرده بود، نه، کشته شده بود، آن هم به دست کسی که جیمز را هم به لرد ولدمورت فروخته بود! خب، این دیگر از حد تحمل یک گرگینه، یا حتی یک انسان عادی خارج است. در این مواقع معمولا خشم و نفرت افسار عمل طرف را به دست می گیرد، و لوپین هم دو دستی افسار مورد نظر را تقدیم کرد. طلسم بعدی که فضا را روشن کرد، جسد بی جان سیریوس بلک را به زمین انداخت. بدون هیچ درگیری. شاید سیریوس هم به آستانه تحملش رسیده بود و مقاومت برایش معنی نداشت.

ریموس به زانو روی زمین افتاد و فریاد ناامیدانه اش خیابان را پر کرد.

دوستانش کشته شده بودند، گروهشان یک شبه از هم پاشیده بود، و او، یک بار دیگر با تنهایی اش تنها مانده بود. فقط چون، گرگینه ها قابل اعتماد نیستند، و هیچ احمقی به ذهنش نرسید او را هم حساب بیاورد...!

ریموس هیچگاه اصل ماجرا را نفهمید. اما پس از آنکه توانست با نسخه ای از حقیقت که در دست داشت کنار بیاید، تصمیم گرفت به دنبال هری برود و هر جور شده نگذارد او با خاله ی نفرت انگیزتش تنها بماند. با بدر ماه بعدی، گرگینه ای به خانه ی دورسلی ها حمله کرد؛ درگیری وحشت آمیزی صورت گرفت، و در انتها جانور با گاز گرفتن دادلی موفق شد هری را از چنگ خاله مشنگش در بیاورد و بگریزد. هری که هنوز یک سالش تمام نشده بود، بر اثر این ضربه های روحی متوالی قدرت جادویی اش را از دست داد. هر چند با وجود دسته گلی که در خانه دورسلی ها به آب سپرده شد ریموس را تحت تعقیب جنایی قرار دادند، او به هر حال از جان و دل برای بزرگ کردن هری مایه گذشت؛ اما از آنجا که فشفشه ها به هاگوارتز فرستاده نمی شوند، بعدها نهایت پیشرفت هری این بود که به عنوان پادو و وردست تام در پاتیل درزدار مشغول به کار شود. لوپین مخفیانه در شیون آوارگان به زندگی ادامه داد تا اینکه گرگینه دیگری در هاگوارتز ثبت نام کرد و او مجبور شد جای دیگری پیدا کند.

دادلی با این گازگرفتگی دچار شوک ژنتیکی شد و نمه قدرت جادویی ای پیدا کرد که باعث شد بزرگترین کابوس خاله پتونیا به حقیقت بپیوندد: پسرش به مدرسه هاگوارتز راه پیدا کرد؛ البته اگر کابوس های هر ماهه پتونیا با تبدیل شدن پسرش به یک گرگ چاق، و ریختن مامورین وزارت سحر و جادو به خانه اش را نادیده بگیریم. هاگوارتز که قبلا هم تجربه ی حضور گرگینه به عنوان دانش آموز را داشت، از قبل تمهیدات لازم را آماده کرده بود و در کل، تحصیلات دادلی به خوبی و خوشی پیش رفت. او کاپیتان تیم کوییدیچ اسلیترین شد، در سال هفتم تحصیلش چهارتا جان پیش ولدمورت را نابود کرد، با لرد سیاه دوئل کرد و او را شکست داد؛ و نوزده سال بعد، به عنوان پسر برگزیده و ناجی دنیای جادوگری، در حالی که سالها در کنار همسرش جینی ویزلی با خوشبختی زندگی کرده بود، برای پسر گرد و قلمبه اش ورنون دادلی دورسلی، از روی سکوی نه و سه چهارم دست تکان داد.


ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱ ۰:۱۳:۱۶


پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
#35

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
سایه ی گل های مگنولیای توی بالکن، روی پرده های نخی و سفید رنگ خانه می افتاد و طوری بنظر می رسید که انگار روح گل ها درون پرده اسیر شده است... روح گل ها تیره و تاریک بود... روح همه همین طور است. ستاره ها تنها در تاریکی نمایان می شوند.

اگر مسیر پرتو نوری را که از گوشه پنجره می تابید و به سمت کاناپه ی بزرگ و سرخ رنگ میرفت، دنبال می کردی، به میز کوچکی می رسیدی که انگار از جهانی دیگر کنده شده و آنجا چسبانده شده است... میزی کوچک و قهوه ای رنگ با تراش کاری هایی بی نظیر که اصلا با فضای گرم و صمیمانه ی خانه همخوانی نداشت... انگار میز همان روح کوچک و تیره رنگ خانه بود. و در قلبش، درست همان جا که پرتو های نور به هم می پیوستند و باریکه ای از جهانی دیگر، شاید پیشین و شاید پسین، پا به روزمره های عادی و خسته کننده ی انسان ها میگذاشت، کاسه ی کوچکی با دقت قرار داده شده بود... انگار دقت شده بود که وسطِ وسط باشد. درون کاسه، گل سفید رنگ و کوچکی می درخشید... آهسته با تلاطم آب تکان خورد. باز شد... و در کسری از ثانیه تبدیل به یک ماهی شد.

***

ضربات تند باران که با تکه های یخ در آمیخته بود، با خشم به شیشه های پنجره ها می کوبید... آسمان آنقدر خاکستری بود که نمیشد به آن مستقیم نگاه کنی... چنین حجم عظیمی از بی تفاوتی و بی رنگی قابل درک بنظر نمیرسید. خیابان ها بسرعت خالی و پنجره ها بسته شده بودند... هوا بسرعت رو به تاریکی و گودریک هالو بسرعت رو به طوفان میرفت. و مرد بسرعت گام برمیداشت... با وجود یورش قطرات باران سرش را بالا نگه داشته بود. کلاه شنلش صورتش را پوشانده بود و شنلش با هر قدم از پشت به پرواز در می آمد... جلوی در یکی از خانه ها متوقف شد. نوار زرد رنگ اداره ی کاراگاهان دور خانه پیچیده بود و تابلوی "خطر مرگ" ماموریتی که نوار ها شروع کرده بودند را با موفقیت به پایان رسانده بود... همه را دور نگه داشته بود. تقریبا تمام شهر هنگام رد شدن از آن کوچه سعی میکردند تا حد امکان دور از خانه گام بردارند.

آهسته از روی نوار های زرد رنگ پرید و به سمت داخل خانه رفت... نگاهش سریع و گذرا از روی جسد مردی که روی کاناپه ولو شده بود گذشت و برای لحظه ای مکث کرد... اما سپس سرش را با بی تفاوتی تکان داد، گویی مرد حتی ارزش همان یک لحظه را هم نداشته است. اعتراف میکرد که از دیدن صحنه ای که انتظارش را می کشد می ترسید... می ترسید لی لی عزیزش واقعا مرده باشد. می ترسید لی لی اش هنوز زنده باشد. در هر دو صورت تمام عمرش باید جواب پس میداد... حتی اگر همه می مردند به روح تیره اش باید جواب پس میداد. به حقیقت پشت چشمانی به رنگ شب، که از توی آینه به او زل می زدند.

پله های چوبی و نم گرفته را بسرعت طی کرد... نا امیدانه سعی میکرد افکار مزاحم را از ذهنش بیرون کند... اما تصویر دختری با یک گل کوچک کف دستش و لبخند دخترک هنگام تماشای باز و بسته شدن گلبرگ های گل از ذهنش بیرون نمیرفت... موهای سرخ رنگی که در باد تاب می خوردند و لباس عروسی سفید رنگی که با لبخندی حتی درخشان تر همراه شده بود.

خواسته یا ناخواسته، چینی افکارش به ناگاه شکست... به انتهای راه پله رسیده بود. مکث کرد...

می ترسید.

همه گاهی به انتهای راه پله می رسند... و همه می ترسند. می ترسند که در را باز کنند و به فاجعه ای که تمام این مدت منتظر شان مانده، تمام قد خیره شوند. چشمانش را بست... اگر مرده بود چه؟!
اگر... زنده بود چه؟!
چشمانش را بست... نفس عمیقی کشید و در را با نهایت سرعتی که در توانش بود باز کرد. سکوت عظیمی از درون اتاق به گوش هایش فشار آورد... سکوتی که تنها و تنها برای "دیدن" آماده اش میکرد... و پذیرفتنی که پس از آن احتمالا لازم میشد.

نفس بکش سوروس...

افکارش بسرعت حرکت می کردند... مردمک چشمانش زیر پلک هایش بسرعت این طرف و آن طرف میرفت. با نفس عمیقی هوا را به داخل کشید... و ناگهان چشمانش را باز کرد.

فلش بک-امارت اربابی مالفوی

_داری ازم میخوای بذارم بکشیش؟ دیوانه ای؟
مرد مو زنجبیلی در حالیکه این را میگفت دست هایش را با حرارت بالای سرش تکان داد و با صدای جیر جیر مانندش فریاد کشید.

_نه... نه! اون فقط پسره رو میخواد. باور کن. قول میدم. اگه بهش نگیم... هممونو میکشه... اونوقت... اونوقت تو اینجا نیستی که ازش محافظت کنی! ازت نمیخوام خودت انجامش بدی یا هر چی... فقط میخوام اون شکل و قیافه لعنتی ت رو یه ساعت به من قرض بدی که ازم نپرسه من از کجا فهمیدم... و این خودش به نفع توئه! اگه بپرسه چی بگم؟! پیتر گفت؟! خب میپرسه چرا اول به خودش نگفتی! اصلا چرا اول به خودش نگفتی... ولش کن! و میخوام وقتی من انجامش میدم اونجا بشینی و رضایت قلبی داشته باشی... وگرنه نمیتونم بگم!
صدایش آهسته شد، و با آهسته ترین صدای ممکن پچ پچ کرد:
_آخه رازدار تویی...!
_دیوانه ای...عجب غلطی کردم به تو یکی گفتم... خدایا تو دیوانه ای!
_نه ببین... منطقیه... ما بهش میگیم... اون میره و پسره رو از بین میبره... و لی لی و جیمز می مونن... دوست هات میمونن! بس نیست؟!
_ببین سوروس... نمیگم غیر منطقیه... من فقط وجدانم-
_برای روز های قدیم پیتر...!

مرد کوتاه قد تر موهای زنجبیلی اش را عقب زد و نفس های عمیقی کشید... اشک درون چشمانش موج میزد. سوروس به او خیره شد... قبول داشت که پیتر با گفتن به او بزرگترین اشتباه زندگیش را انجام داده است، و قبول داشت که دارد از اشتباه پیتر سو استفاده میکند.

پیتر نفس عمیقی کشید... چشمانش را بست و زمزمه کرد:
_برای روز های قدیم.

سوروس لبخند خشکی زد... و آهسته یک تار موی براق و سیاه رنگ که چند ثانیه پیش از سرش کنده بود به دست پیتر داد... و در عوض یک تار موی زنجبیلی و شکننده را از پیتر تحویل گرفت. یکی از لیوان های معجونی را که از قبل به امید اینکه پیتر پیشنهادش را قبول کند روی میز گذاشته بود برداشت... و تار موی پیتر را درونش انداخت. معجون بلافاصله به رنگ زرشکی تیره در آمد. پیتر چشمانش را چرخاند و تار موی خودش را درون معجون خودش انداخت... و به معجون سبز تیره خیره شد...

گاهی بهتر است قبل از عمل فکر نکنی... خیره نشوی... و احتمالات را در نظر نگیری... چون این طوری هرگز انجامش نخواهی داد. دو مرد چشمانشان را بستند... و بدون اینکه به چیزی فکر کنند معجون هایشان را سر کشیدند. چند دقیقه بعد، جایی که قبلا سوروس ایستاده بود، هیکل چاق و کوتاه پتیگرو دیده میشد و بجای پتیگرو قدِ بلند و مو های مشکی سوروس به چشم میخورد.
دو مرد به یکدیگر خیره شدند، و هر دو همزمان به سمت بیرون اتاق به راه افتادند.

نیم ساعت بعد

سکوت سنگینی در سالن وسیع ساکن بود و هر لحظه بلند تر فریاد می کشید... مرگخواران دور یک میز بزرگ و براق نشسته بودند و به یکدیگر زل زده بودند... و همگی منتظر بودند پتیگرو ماموریت بزرگش را انجام دهد.

سوروس نفس عمیقی کشید... شنل کهنه و مندرسش اندازه ی هیکل کوتاه و گرد پتیگرو نمیشد و باعث شده بود نتواند براحتی نفس بکشد. افکار درست مثل صدای امواج که در چین و شکن های وجود یک صدف می پیچد در ذهنش موج می زدند و بالا و پایین میرفتند... قلبش به سرعت می تپید. انگشتانش با حالتی عصبی روی میز ضرب گرفتند... تنها چیزی که در زندگی میخواست انجام دادن کار درست بود! غافل از اینکه چیزی بنام درست یا اشتباه وجود ندارد... تنها عقاید هستند که تغییر میکنند.

سوروس ترسیده بود... شاید برای اولین بار و آخرین بار در تمام طول عمرش ترسیده بود. از اینکه توسط لرد سیاه کشته شود... از اینکه کشته نشود. از حالتی میان این دو... نفس های عمیقش تند تر و تند تر شدند. چشمانش را بست... برای چند ثانیه در سیاهی عمیق و دلچسبی که هیچ ستاره ای را شامل نمیشد فرو رفت... و سپس ناگهان چشمانش را باز کرد... و درست انگار که زیر شکنجه باشد با یک کلمه همه چیز را تمام کرد...
_گودریک هالو.

و دم باریک هیچ چیز نگفت... "بخاطر روز های قدیم" تنها همان جا نشست و با رضایتی قلبی که باعث میشد سوروس بتواند راز بزرگش را لو بدهد به میز زل زد... چرا که ایمان داشت لی لی و جیمز کسانی خواهند بود که زنده می مانند.

پایان فلش بک

سوروس آهسته پیکر بی جان لی لی زیبایش را روی زمین رها کرد... میدانست از آن روز تا آخر عمرش تصویر گل کوچکی که کف دست دخترکی مو قرمز باز و بسته میشد لحظه ای از ذهنش بیرون نخواهد رفت. میدانست چشمان سبزی که خودش باعث بسته شدنشان شده بود هرگز ذهنش را رها نمیکردند... هر بار که پلک هایش بسته میشد برق دو چشم سبز رنگ را پشت پلک هایش احساس میکرد.
شاید آنگاه بود که برای اولین بار صدای گریه های کودکی که پشت میله های تختش گیر کرده بود را شنید... اما حتی سر برنگرداند تا به پسر برگزیده نگاه کند، بهرحال او بود که زنده مانده بود و لی لی بود که بجایش رفته بود تا تمام عمر سوروس صرف خیره شدن به چشمان سبزی شود که دیگر هرگز وجود نداشتند...

باقی عمرش را در پشیمانی سپری میکرد. میدانست... او بود که لی لی را کشته بود و حالا حتی اشک هم نمی ریخت! زمانی که لی لی را روی زمین رها کرده بود میدانست وقتی از در خانه خارج شود "همه چیز" را همان جا روی زمین جا میگذارد... پس دیگر گریه نکرده بود.

آهسته بلند شد... دیگر تلو تلو نمیخورد، آن روز همان جا زمانی که روی زمین زانو زده بود، خیلی چیز ها عوض شدند. خیلی چیز ها از بین رفتند و خیلی چیز ها بی ارزش شدند... درس های زیادی آموخته بود. درس هایی که حالا دیگر بدردش نمیخوردند... چرا که سوروس مرده بود... و کسی دیگر جایش را گرفته بود. کسی که نه سوروس بود و نه هیچ کس دیگر...

او لی لی بود...
و جیمز...
و هری...
پیتر... و سیریوس...
او همه ی ما بود.

چند ثانیه بعد، از خانه ای که حالا نوار های زرد رنگ اداره کاراگاهان که دورش کشیده شده بودند در باد تاب میخوردند، مردی با شنلی کهنه و مندرس بیرون آمد و شق و رق سر جایش ایستاد... چهره ی مرد طوری بنظر میرسید انگار دانه های تگرگی که به صورتش می کوبیدند کوچکترین اثری بر روح و جسمش ندارند... و چکمه هایش که تا ساق پا توی گل و لای حاصل از باران فرو رفته بودند اذیتش نمیکنند. گویی به افقی خیره شده بود که چشم های عادی قدرت دیدنش را نداشتند. هیچ چیز دیگر اذیتش نمیکرد....

نه بیش از این.

به آسمان خیره شد... و سپس نگاهش برای آخرین بار به سمت خانه ی پاتر ها برگشت، میدانست که هرگز دوباره آنجا نخواهد رفت. قدم هایش بی هدف پیش میرفتند... تنها میخواست از آن خانه و خاطراتش دور شود. دور تر و دور تر... کجا میرفت؟! نمیدانست. روز هایی بود که از این هم می ترسید... اما حالا شروع عصری جدید بود... آن روز ها سالها پیش... تقریبا ده دقیقه ی پیش، به پایان رسیده بودند.

***

آینه ی کوچک گوشه ی اتاق، زمانی که اولین پرتو های سرخ رنگ غروب از پنجره به داخل می تابیدند، همه را در یک نقطه متمرکز میکرد و سپس نور را به همه جای اتاق منعکس میکرد...
و آن روز هم، پرتو های نارنجی رنگ نور، از روی کاناپه ی بزرگ سرخ رنگ به سمت میز رفتند... میز کوچکی که انگار از جهانی دیگر کنده شده و آنجا چسبانده شده است... میز کوچک و قهوه ای رنگ با تراش کاری هایی بی نظیر که اصلا با فضای گرم و صمیمانه ی خانه همخوانی نداشت... انگار میز همان روح کوچک و تیره رنگ خانه بود. و در قلبش، درست همان جا که پرتو های نور به هم می پیوستند و باریکه ای از جهانی دیگر، شاید پیشین و شاید پسین، پا به روزمره های عادی و خسته کننده ی انسان ها میگذاشت، کاسه ی کوچکی با دقت قرار داده شده بود... این بار دیگر چندان وسطِ وسط هم بنظر نمیرسید... قلب کوچک و نورانی خانه این بار توخالی بود... کسی گل کوچک و سفید رنگ را از درونش ربوده بود... و آب را هم همراهش برده بود، شاید برای اینکه زمانیکه گل تبدیل به ماهی شد بتواند نفس بکشد. شاید او هم دیده بود که چه بر سر سوروس آمد... و نمیخواست سرنوشت ماهی اش اینگونه شود.

زمان حرکت کرده بود و ماهی جا مانده بود و کاسه رفته بود... و شاید هم برعکس... شاید زمان ماهی را برده بود و همه ی چیز های دیگر در گذشته جا مانده بودند... ماهی کوچک و سفید رنگ شنا کنان به هستی پیوسته بود... و ما همه در روزمرگی های خودمان گیر کرده بودیم.

"...بعد از تمام این مدت...؟!"
"همیشه."


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
#34

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
قــهرمان ِ ریونکلاو..

تنهایی، دردناک است. تنهایی در خلوت آدمی را می کاهد، به او ضربه می زند.
ولی اگر از نویسنده‌ی این متن بپرسید، با صراحت تمام می گوید:
- درک معنای تنهایی جز در جمع ممکن نیست.
و اگر جمع مذکور، تمامی مردم یک شهر، تمامی مردم یک کشور و حتی تمامی مردم "دنیا" باشند!


_______


آسمان انگلستان شهاب باران شده بود. جغدها دسته دسته پرواز می کردند و باریکه های نور ِ رنگارنگ عجیبی که میان زمین و هوا می رقصیدند علاوه بر متعجب کردن هر مـاگلـی با تحصیلات در زمینه آب و هوا و نجوم، لبخند را به لب تماشاگران هدیه می کرد. انگار کسی قلم مویی بزرگ را برداشته، ابر های آسمان را پاک کرده و رنگ زده است به جهان! جادوگرانی با ردا و کلاه جادوگری میان ماگل ها می دویدند، جیغ می کشیدند و اشک شوق می ریختند. در میان ِ این جمعیت عظیم، فقط یک نفر استثنا وجود داشت. دختربچه ای که عروسکش را سفت در آغوش گرفته بود و ردای مادرش را می کشید:
- مـامـــان! من می ترسم. طالع نحس اون جاست!
- هــیس! عزیزم خوب نیست امشب از این چیزا بگی.
- ولی مامان. اون طالـــح نحسه. اون سگ بزرگ سیاه اونجا...
- سارا. یا گوش کن، یا بذار من گوش کنم. سلستینا واربک داره می خونه.
- مامان اون سگه داره گریه می کنه!
- ساکت باش سارا. اسمشو نبر مرده و طالع نحسی هم جز اون وجود نداره. سگا هم گریه نمی کنن!

چندین اتفاق همزمان مجالی برای ادامه بحث و اجرای خواننده معروف نداد. میزی وارونه شد، نوشیدنی های درون پاتیل ها روی زمین جاری شدند و مردی میان جیغ ناشی از وحشت جمعیت فـــریاد زد:
- بــــــس کنین لعنتیا! بــــس کنین!

چشمانش در حدقه دیوانه وار می چرخیدند و سفیدیشان به رنگ سرخی متمایل شده بود.
- خوشتون اومده؟ اونا مردن! لــیلــــی مرده... جـــیمــــز مرده... عزاداریتون چی شد؟ بعد از این همه جنگیدن، بعد از این همه جنگیدن برای شما لعنتیا! حـــــــداقل یه روز براشون عزاداری می کردین!

جمعیت در بهت فرو رفته بود. تک تکــشان تحت تاثیر ِ میزان ِ رنگ ِ سیاهی که مرد با صدای لرزانش به جهانشان می زد، قرار گرفته بودند.
- جسدشون رو دیدم... جیمز رو دیدم...

عـــصبی خندید. دردناک قهقهه می زد.
- جـــیمز! جــیمـز! تو هم اینجایی؟ می دونی مرد، قیافت رفته بود حسابی تو هم! مثل اون موقع ها بود که سر قرارت با لیلی نمی رسیدی. مامانت گیر می داد و دیر می کردی. کل راه می ترسیدی وقتی تنهاس بلایی سرش بیارن!

زمزمه ها بالا می گرفت. این مرد با چه کسی صحبت می کرد؟
- آره رفیق! ولی زنت مثل همیشه بهتر از خودت عمل کرد. همیشه از پس ِ همه بر میومد، الانم اومد! نگران نباش... خوب از پسش براومد. یارو مـــرده بود! ولدمورتو میگم. بدجور داغون شده بود.

قهقهه اش به گریه تبدیل می شد. ضجــه زدن شاید.
- خوب از پسش براومد، ولی خودش افتاده بود رو زمین، کنار ِ گهواره هری کوچولو. همون که واسه جشن تولدش خریده بودم. افتاده بود رو زمین و برعکس تو لبخند بود رو لباش. کارش رو درست انجام داد.

روی زانوهایش افتاد.
-هاگرید هری رو برده بود. فقط یه نگاه دیدمش، فقط یه لحظه چشــاشو دیدم، صورتشو دیدم. با یه جای زخم رو پیشونیش. کاشکی می تونستم قبل رفتن بغلش کنم... می دونی، مرد و مردونه! بهش بگم مامان باباش قهرمان بودن!
-بیماره دخترم، از چی میترسی؟ بیماره. بیا بریم.
- مامان اون آقائه سگ بود، سگه اون آقائه بود!
- هیس! بیا بریم، بدو. شاید سلستینا یه جای دیگه بازم اجرا کنه.

جمعیت پراکنده می شد. در چندین دقیقه کل آن شور و سرور خاموش شده بود و دردی جایش را گرفته بود. دردی که نه کسی می دانست چگونه آمده و نه کسی می دانست چگونه بیرونش کند.
- جــیمز؟ توهم اینجا نیستی، مگه نه؟ جیـمز کجا رفتی؟ جیمز... ببخشید، همش تقصیر من بود، همش! اگه خودم قبول می کردم، نمی ذاشتم اون خائن...

صدایش خاموش شد. شــاید اگر کسی از آن جوان ِ آشفته نمی ترسید، شــاید اگر کسی فقط مــی آمد، دست روی شانه اش می گذاشت و می گفت:
- اونا رفتن، دیگه نیستن...

ناگهان دستی روی شانه هایش قرار گرفت.
- اونا رفتن، نیستن دیگه. خب؟

مرد ِ مجهول دست ِ"سیریوس بلک" را گرفت و بلندش کرد. ادامه داد:
- باید باهاش کنار بیای.

چشمانش نامتمرکز بودند، نمی توانست تشخیص بدهد یاری دهنده اش کیست. صدایش آشنا بود، ولی نمی فهمید.
- کنار میام. می رم پیششون. هیچ کس تو آزکابان دووم نمیاره!
- آزکـــابان؟ چـرا آزکابان؟ مگه قراره بری اونجا؟
- اونا نمی ذارن کسی با اتهام قتل آزاد زندگی کنه، خصوصاً قتل کسی که هیچ کس از جرمش مطمئن نیست. جز من...
- می خوای بکشیش سیریوس؟

نمی فهمید نامش را از کجا می داند. فکر هم نمی کرد در موردش. مهم بود؟ بعد از مرگ لیلی و جیمز هیچ چیز جز انتقام مهم نبود. شروع کرد به دویدن.
- پیتر رو؟ آره. اون موش کثیف ترسو! من می کشمش! شرط می بندم دم در هاگزدهد نشسته، یه لیوان نوشیدنی تو دستش، از ترس می لرزه. لعنتی می دونه میرم دنبالش، ولی اونجا جاییه که کسی دنبالش نمی گرده. نمی تونه تو هیچ سوراخ موشی دیگه قایم بشه. نشسته چشماشو به کوچه دوخته، می خواد بگه تحت طلسم فرمان بوده.

غرشی غیر انسانی کرد و ادامه داد:
- دروغ گوی کثیف!

یاری دهنده، همانطور که همراه با او می دوید، بدون ذره ای نفس نفس زدن در پاسخ گفت:
- ارزشش رو داره؟ پانمدی؟ می خوای دستت رو به خون بهترین دوستت آلوده کنی؟ ببخش سیریوس... ببخش...

سیریوس ایستاد.
-"پانمدی؟"

چند نفر بیشتر لقبش را نمی دانستند. صاحب این صدای آشنا که بود؟ هر چه قدر نگاه می کرد، صورتش را نمی دید. محو و تار می شد، اما از گوشه ی چشم قابل تشخیص بود.
- تو کی هستی؟

و جهان پیش چشمانش سیــاه شد.


_____


پسری با موهای لخت سیاه، با عصبانیت به دیوار مشت کوبید و عربده کشید:
- اون عوضی به من گفت حرومزاده! گفت تو یه بلک نیستی، واسه همینه اینقد سوسول و تیتیش مامانی بار اومدی! به من گــفت ترسو، می گفت چون می ترسیدم نرفتم مرگخوار بشـــــــــــم!

صدایش را بالاتر برد.
- اون گفت من با جک و جونورایی مثل تو باید بگردم. اون... اون... به تو توهین کرد و تو نــذاشتی بکشمش! اون الان می تونست تو قــبر باشه! وقتی اسم منو با ته چوبدستیش از شجره نامه برداشت ذره ای اهمیت نداشت، ولی اون به تو توهین کرد و نـــذاشتی بکــشمــش!

دستانش از شدت ضربه زدن دیوار، زخم شده بودند. جیمز پاتر جوان، دستش را روی شانه ی لرزان سیریوس گذاشت.
- من که می دونم، تو هم می دونی. می تونستی همون موقع بکشیش. فقط، فکر کن پانمدی! قلب پاکت رو به خاطرشون سیاه نکن. آلوده کردن دستت به خون، سیاه شدنت، به خاطر همچین آدمای بی ارزشی؟ سیریوس بلکی که من می شناسم، هـــیچ وقت نمی تونه یه قاتل باشه! همون سیریوسی بمون که من به وجودش به عنوان صمیمی ترین رفیقم مفتخرم.


_______


و چشمانش دوباره باز شدند. نمی فهمید چگونه رفته، چگونه آمده، کجا رفته و چگونه در هاگزهد ظاهر شده!

خاطره ای از پیش چشمانش گذشته بود، حقیقی تر ازمنظره ی رو به رویش، حقیقی تر از پیتر پتی گرو که زیر تابلوی هاگزهد ایستاده بود. لرزان، دقیقا زیر سر ِ خوک.
- سیریوس!

ضجه مـی زد.
- سیریوس... تقصیر من نبود، من نکردم... طلسم ِ فرمان...

صــدایش سوهان ِ اعصاب بود.
- اون من رو تهدید کرد، لرد ولدمورت گفت من رو می کشه! باید چی کار می کردم؟ سیریوس، به خاطر لیلی و جیمز...

انسان ها، فرقی نمی کند ساحره یا جادوگر، ماگل یا فشفشه، بالاخره به نقطه ای می رسند که منفجر می شوند. خودشان و طرف مقابل را به خاک سیاه می نشانند. خونسردیشان، تمرکزشان، هر ویژگی بارز شخصیتشان را از دست می دهند و خشم را جایگزینش می کنند!
-خفه شو! اسمشونو به زبون نیار موش کــثــیف! باید می مردی و نمی ذاشتی بمیرن! باید می مردی وقتی رازدارشون شدی و جاشون رو به دشمنشون نمی گفتی! تو قاتلی پیتـــر، با زندگیت خدافظی کن دوست قدیمی!

چــوب جادویش را به سوی چشم های ریز ِ پیتر پتی گرو نشانه گرفته بود و می لرزید، اما... انسان ها، فرقی نمی کند ساحره یا جادوگر، ماگل یا فشفشه، بالاخره به نقطه ای می رسند که منفجر می شوند و بعد، با آب ِ یخی خاموش می شوند.

مثل دیدن ِ گوزنی از گوشه ی چشم، مثل ِ حضور ِ سومِ جمع در آن شب... شاهدی بر پاک بودن، بر سفید ماندن سیریوس... و کدام احمقی می تواند ادعا کند سیریوس بلک، شاگرد ممتاز مدرسه هاگوارتز، از اعضای ارشد محفل ققنوس، در دوئلی نمی توانست پیتر پتی گرو را شکست دهد؟

چوب جادویش را پایین آورد، اما زندگی داستانی کلیشه ای در راستای خوب شدن تمامی بدها، با یک حرکت قهرمامانه از طرف سفید ماجرا نیست. در داستان های واقعی، آدم های پست تحت تاثیر قرار نمی گیرند و باز هم پیروزمندانه ضربه می زنند.

بــاقی آن شب در هر کـتاب تاریخی که بخوانید ثـــبت شده است. از هر کودکی بپرسید، می داند سیریوس بلک آن شب به آزکابان رفت و پیتر پتی گرو پس از کشتن پانزده نفر در آن خیابان، پس از قطع کردن انگشت کوچک دستش، به موش تبدیل و ناپدید شد.

تا دوازده سال بعد، سیریوس با آخرین خاطره از صمیمی ترین دوستش در آرکابان زنده ماند. خاطره ای که نمی دانست ناشی از آشفتگی ذهنش بوده یا حضور حقیقی جیمز. در نتیجه، هیچگاه این ماجرا را نقل نکرد، به هیچ کس نگفت آخرین دیدارش را و تا به امشب این ماجرا ثبت نشده بود!

تنها نکته ای که باقی می ماند، آسمان ِ آن شب است. در شب ِ سی و یک اکتبر سال ِ هزار نهصد و هشتاد و یک، دنیای مشنگ ها و حتی بعضا جادوگران را خبری تکان داد..
پرنورترین ستاره ی شــب، ستاره ی سیریوس، در صورت فلکی سگ ِ بزرگ ناپدید شد و تا دوازده سال دیده نشد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱ ۱۲:۴۳:۱۴

بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.