هکتور که گوش هایش را حسابی برای شنیدن صدای بال های لینی تیز کرده بود، به مقابل در اتاق لرد سیاه رسید.
ویبره ملایمی زد، و سپس چند ضربه ملایم به در نواخت.
- ویبره قبل از در زدنت اتاقمون رو لرزوند هکتور. و به نفعته دلیل قانع کننده ای داشته باشی که هنوز نرفتی سر ماموریتت. مگر اینکه رفته باشی و با دست پر برگشته باشی... که شک داریم!
هکتور این جمله طولانی را به معنای "بیا تو" در نظر گرفت و در را باز کرد.
به محض اینکه چشمانش به لرد سیاه افتاد، شروع کرد به ویبره رفتن و در همان حال نیز جلو آمد تا به مقابل لرد رسید.
- سلام ارباب.
- سلام هک. خداحافظ هک. برو دامبل رو برامون بیار هک!
- ارباب من اینطوری اصلا نمیتونم. من باید معجون آرام بخش همیشگیتون رو قبل از رفتنم بدم ارباب!
لرد هرچه فکر کرد به یاد نیاورد که تا به حال از هکتور معجونی گرفته باشد. آنهم از نوع آرام بخش. پس نفس عمیقی کشید و گفت:
- ما آرومیم هک... ولی اگه تا یک دقیقه دیگه این محل رو به سمت محفل ترک نکنی، دیگه آروم نیستیم.
هکتور قصد کم آوردن نداشت. او بدون معجون هایش نمیتوانست کاری از پیش ببرد.
- ارباب... باور کنید این معجون رو اگر میل کنید حتی من هم خوشحال و پر روحیه میشم و میتونم سریع دامبل رو براتون بگیرم!
لرد نگاهی به چشمان پر از اشک هکتور انداخت، سپس گفت:
- نه هکتور... نه... آب میتونی بدی بهمون به جاش مثلا. و سعی کنی فکر کنی معجونه!
هکتور بشکنی زد و معجون بی رنگ را از جیب خود بیرون کشید.
- بفرمایید ارباب. آب خنک و گوارا!
لرد، بطری را از دست هکتور گرفت و نوشید.
- هوووم... هوووم...
- سلام ارباب؟
- خداحافظ هکتور.
- ارباب... میشه معجون ببرم ماموریت؟
- مخالفیم هکتور. مخالفیم... برو تا خونه رو روی سرت خراب نکردیم!
- ارباب؟
- مخالفیم! برو بیرون!
- ارباب قرار بود هم عقیده بشید ولی!
- نه... ما کلا ارباب مخالفی هستیم!
- پس خدافظ ارباب.
- سلام هک... برو بیرون فقط!
هکتور با دیدن دست لرد که به سوی چوبدستی اش میرفت، به سرعت از اتاق خارج شد و نتوانست لینی را ببیند که داشت از مقابل در اتاق عبور میکرد.
لینی که هکتور را یافته بود، به سرعت جلو رفت تا دستش را روی شانه وی بگذارد.
- دیدی پیدات کردم هک؟
اما هکتور که به شدت عجله داشت، هیچ چیز را نشنید و به سمت محفل آپارات کرد.
البته به همراه لینی!