رو تختم نشسته بودم، پاهایم از کنارهی تخت آویزان بودند و مدام مانند پاندول ساعتی در حرکت بودند. چشمانم را دور تا دور اتاق گذراندم. مدتی بود که همینجا نشسته بودم... در اتاقی مرطوب که تنها پرتوهای اندکی، از پنجرهی خاک گرفتهی آن، راه خود را به اتاق پیدا کرده بودند.
وسایلم گوشهی اتاق رو هم جمع شده بودند و از این فاصله هم میتوانستم گرد و غباری که روی آنها نشسته بود را ببینم. قبلا هرکدام از آن ها برایم جذابیتی
به ظاهر بی انتها داشتند، اما غافل از این که زمانی مثل امروز، آن ها صرفا جزیی از اتاقم محسوب میشوند.
نفسم صداداری کشیدم. شاید اگر کسی اینجا بود احساس میکرد این نفس شروع تازهای است اما برای من نبود. من قرار بود تا آخر همین جا بنشینم. انقدر به اطرافم نگاه کنم تا ذره ذره نم کشیدن دیوارها را نیز ببینم. ببینم که چهارچوب آهنی پنجره چگونه آرام آرام زنگ میزند.
این که گوشه اتاق بیاستفاده و بدون تحرک نشسته بودم؛ تازگی نداشت. از چند روز پیش که ارباب ماموریت آخرم را به کل زیر سوال برده بود، همین طور بودم. هردفعه که ارباب ایرادی از من میگرفت یا شاید هم تنها
انتقاد میکرد، من این داستانها را داشتم. مثل کودکی لجباز که نمیخواهد اشتباهاتش را قبول کند.
اما واقعا تقصیر من نبود... تا جایی که یادم میآید ارباب همیشه من را سرزنش میکردند، از همان موقع که علامت شوم روی ساعدم به صورت دائمی نقش بست، از همان موقع که از
هیچ شروع کردم.
با به یاد آوردن خاطرات ماموریتهای پی در پیام که از نظر ارباب
بد و غیرقابل قبول محسوب میشدند، دندانهایم را به هم فشار دادم. نمیخواستم این خاطرات دوباره تکرار شوند، خاطرات سرزنشهای پی در پی ارباب، خندهها و زمزمههای دیگر مرگخواران...
نباید میگذاشتم!
لحظهای از فکری که به سرم زده بود جا خوردم، اما فقط به چند ثانیهی دیگر نیاز داشتم تا در انجام تصمیمم قطعی شوم.
هرچیزی عمری دارد، حتی حکومت لردولدمورت...!***
درراهروهای تاریک خانه ریدل قدم گذاشتم. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود و تنها منبع نور، شمعی کوچک بود که با پایهای به دیوار چسبیده شده بود. با این که فقط چند روز بود که در اتاقم مانده بودم اما فضای خانه ریدل برای ناآشنا بود. اما برای فکر به این که چرا و چطور به این زودی
خانهام را فراموش کردهام، وقت نداشتم. پس به غریضه و قطبنمای درونیام اجازه دادم من را به سمت اتاق بلاتریکس هدایت کنند.
برخلاف این چند وقت اخیر، دیشب به راحتی خوابیده بودم. فکر کاری که میخواهم انجام دهم، وادارم کرد که به مغزم استراحت دهم. دیشب، بعد از این که ایدهی برکناری ارباب به فکرم رسید؛ نقشهی این کار را طراحی کردم، انقدر مشغول این کار شدم که متوجه گذر زمان نشدم و وقتی که نقشهی همهچیز را در ذهنم ذخیره کردم، به خوابی عمیق فرو رفتم. بالاخره بخشی از نقشهام باید صبح زود انجام میشد.
جلوی در اتاق بلاتریکس رسیدم. در اتاق او نیز مانند من کاملا مشکی بود و حتی دستگیرهی آن زنگ زده بود و قدیمیتر از اتاق من به نظر میرسید.
نفس عمیقی کشیدم. دستم را در موهایم فرو کردم و آن ها را به هم ریخته کردم. چند دقیقه پیش که بیدار شده بودم، زحمت مرتب کردن سر و وضعم را به خودم نداده بودم، همین به طبیعی بودن نقشهام کمک میکرد.
تــق تــقبا دست به در رو به رویم کوبیدم. چند ثانیه گذشت و کسی در را باز نکرد، مطمئن بودم بلاتریکس داخل اتاق است، پس دستم را نزدیک در بردم تا دوباره او را وادار به باز کردن در بکنم.
تــق تــ...درهمین لحظه در باز شد و من که آماده بودم یک بار دیگر با تمام قدرت به در ضربه بزنم؛ به جلو سکندری خوردم. سرم را بالا کردم و با صورت بلاتریکس مواجه بودم. معلوم بود بیدار بوده است و در چشمانش میتوانستم انتظار را بخوانم... انتظار برای این که چرا این موقع انقدر سراسیمه به اتاقش آمدهام.
با نگاهم درخواست کردم تا لااقل بگذارد وارد اتاق شوم، بلاتریکس سر و وضعم را بررسی کرد و بعد با شک و تردید از جلو در کنار رفت؛ وارد اتاقش شدم و در را پشت سرم بست.
اتاق او از هرلحاظ از من بدتر بود، قاب آهنی پنجرههایش، کاملا زنگ زده بودند، شیشهها دوده گرفته بودند و لایهای گرد و غبار روی آن نشسته بود. دیوارها هم وضع بهتری نداشتند، با این که دیوارها تماما مشکی بودند اما تشخیص این که مدتها از تمیز شدنشان میگذشت، سخت نبود.
متوجه نگاه سنگین بلاتریکس شدم و برگشتم تا با او چشم در چشم شوم. گذاشتم متوجه نگرانی داخل چشمانم شود. و وقتی که کمی از خشمگینی صورتش کاسته شد شروع به بازی کرد با کنارهی لباسم شدم. مانند بچهای نمیدانست از کجا شروع کند... تنها
مانندش.
- من... من... دیشب یه خواب دیدم... یه خواب خیلی وحشتناک... درباره اربـ... ارباب...
حالت چهرهاش با کلمهی آخر تغییر کرد. انقدر اجزای صورتش به صورت ناگهانی درهم پیچیدند که نزدیک بود کنترلم را از دست بدهم و به خنده بیافتم. تمام تلاشم را کردم تا نگرانیام را در چهرهام نگه دارم و به حرفم ادامه دادم:
- مرلینو دیدم... میگفــ... میگفت... ارباب... ارباب... اگه ارباب و رهبرمون بمونن...
نزدیک بود با گفتن کلمهی
اربــاب، خندهام بگیرد. او که دیگر ارباب من نبود... تا چند روز دیگر ارباب هیچ کدام از این نقاب پوشان نخواهد بود.
سرم را پایین انداختم و ادامهی حرفم را خوردم. میدانستم میتوانم به هوش بلاتریکس اعتماد کنم تا کلمهای که از گفتنش به ظاهر میترسیدم را حدس بزند. اگه ارباب بمونن...
میمیرن!
بلاتریکس در یک ثانیه رویش را از من برگرداند و سراسیمه به سمت در رفت. میدانستم یک راست سراغ ارباب میرود، انتظار چنین سرعت و نگرانیای را نداشتم، اما این باعث نمیشد که برایش برنامه نداشته باشم.
- نباید بدونن... مرلین میگفت اگه از خوابم هم با خبر بشن...
بلاتریکس که دستش را به سمت دستگیرهی در دراز کرده بود از حرکت ایستاد. شنل پشتش لحظهای در هوا ایستاد و سپس انگار به تبعیت از صاحبش ناامیدانه درهوا موج زد و در آخر پشت بلاتریکس آرام گرفت. استفاده از دیدن خواب مرلین، ایدهای بود که میدانستم جواب میدهد. شنیده بودم چندین سال پیش خود همین مرگخواری که الان جلویم ایستاده، یکی از جنگهای مرگخواران را در خواب دیده و سراسیمه به لرد گفته است. آن زمان باعث شده بود تا مرگخواران از یک مرگ حتمی نجات پیدا کنند.
جرات به خرج دادم و قدمی جلو گذاشتم. بلاتریکس که متوجه حرکتم شده بود، به سرعت برگشت، خشم در صورتش جایش را به سردرگمی داده بود. میتوانستم قسم بخورم از اولین نفراتی هستم که شک و تردید را در چهرهی بلاتریکس دیده. قدمی عقب رفت تا از جلوی در کنار برود. هیچ چیز دیگری نگفت اما میدانستم این تنها فرصتی است که او را با افکاری که من به ذهنش راه داده بودم، تنها بگذارم.
از اتاق که بیرون رفتم، تنها صدای برخورد طلسمهای گاه و بی گاه او به سمت دیوارهای اتاقش بود که به گوش می رسید.
از کی انقدر دروغگوی خوبی شدم که این جوری روی افکار افراد اطرافم تاثیر بذارم؟تنها جوابی که توانستم به سوالم بدهم، لبخندی حاکی از پیروزی نه چندان دورم بود.
***
امروز روزی بود که انتظارش را میکشیدم.
بعد از حرفهایی که به بلاتریکس زده بودم همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. خبر خواب من سریعتر از آن که فکرش را میکردم بین مرگخواران پیچید. مرگخواران باید بین زندگی اربابشان و وفاداریشان یکی را انتخاب میکردند.
با سر و صدایی که به گوشم خورد، سریع خودم را به سالن اصلی رساندم. صحنهای که دیدم، با این که انتظارش را داشتم اما باعث شد جا بخورم.
ارباب وسط حلقهای از مرگخواران ایستاده بود. مار محبوبش، نجینی، دور گردنش پیچیده بود و هرازگاهی دندانهای تیزش را به نمایش میگذاشت. در نگاه مرگخواران شک و تردید موج میزد. طوری چوبدستیهایشان را به سمت اربابشان گرفته بودند که انگار نمایشی است که هرلحظه آمادهاند تماشاچیان برایشان دست بزنند و آن ها هم چوبدستیهایشان را بندازند. انگار که بار سنگینی را متحمل میشدند. باید به آنها حق میدادم...
آنان مثل من نبودند.
اولین طلسم از سوی مرگخوار تازه واردی مثل من به سوی پرتاب شد. طلسم جدیای نبود، میتوانستم ترس را در تک تک اعضای صورت پسرک تازه وارد ببینم. انگار که از روی اجبار این کار را میکرد. انگار انتظار داشت لرد بفهمد که این طلسم را برای محافظت از جان اربابش پرتاب کرده.
دومین طلسم... سومین... چهارمین...
مرگخواران کم کم به پرتاب طلسم هایشان سرعت دادند، اما برای لرد ولدمورت، دفاع آن ها زحمتی نداشت. آنقدر قدرت طلسمها و ورد ها کم بود که شک داشتم حتی بتوانند به چیزی آسیب برسانند. هدف من هم آسیب رساندن به لرد نبود، تنها برکناری او بود. بالاخره زمان آن رسیده بود من نیز طعم خوشی را بچشم.
پــاقو لرد ولدمورت... به ظاهر اربابم... زودتر از آن که فکر میکردم کناره گیری کرد.***
خورشیدهای روزهای متعددی پس از آن روز طلوع و غروب کردند. بلاتریکس بدون هیچ گونه علاقهای رهبری مرگخواران را برعهده گرفت. برای من فرقی نداشت، هدف من این بود که لردولدمورت را از رهبری برکنار کنم... کاری کنم که بداند بدون قدرت بودن چه حسی دارد.
مرگخواران دیگر هیچ اشتیاقی برای کارهایشان نداشتند. درواقع میشد گفت در طول روز و شب کم پیش میآمد که از اتاقهایشان بیرون بیایند. نه جایی را به آتش میکشیدند، نه کسی را میکشتند.
باز هم در راهروهای خانه ریدل سرگردان بودم. بی هدف از فضای تاریک و نمور راهرو میگذشتم. هنوز هم مثل قبل خا گرفته بود، هنوز هم همان شمع تنها منبع روشنایی بود، هنوزم تمام دیوارها مشکی بودند، پس چه چیزی کم بود؟
انگار هیچ چیز قرار نبود به حالت قبلش برگردد. انگار همراه با لردولدمورتی که از خانه ریدل رفت، روح تمام مرگخواران را هم برد.
حتی من...
منی که خودم این نقشه را کشیدم هم به طرز عجیبی پوچ شده بودم. خالی تر از چیزی که بودم و تجربه کرده بودم.
اینو میخواستی؟دستهای مو را از جلوی چشمم کنار زدم، انگار که شاید بتوانم جواب سوالم را پشت آنها پیدا کنم اما میدانستم این کارم نیز بیهوده است.
- فکر کنم ما باید یه صحبتی با هم داشته باشیم.
با شنیدن صدایی که درست پشت سرم بود، صاف ایستادم. بی اختیار و از ترس روی پاشنهی پایم چرخیدم. همان چشمان، همان چشمان قرمزی که همیشه این گونه بوده، تشنهی قدرت. همان ماری که همیشه با دندانهای تیزش قدرتنمایی میکند. و همان یار همیشگی... بلاتریکس. دیگر اثری از شک و تردید در صورتش نبود، بازهم همان نیشخند.
از اول هم نباید به یک دروغ کفایت میکردم... نباید نمایش دروغین تمام مرگخواران و
اربابشان را باور میکردم.
ولی این بار چیزی در وجودم تغییر کرده بود. آرامش؟
شاید به خاطر نزدیک شدن به پایان داستان.
آره همینو میخواستم.- آواداکادورا!