هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۸:۲۳:۵۴ یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۳
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
- چرا آدم واقعا باید از خواب بیدار شه؟

لایتینا تازه از خواب بیدار شده بود و خمیازه‌ای کشید. کش و قوسی به بدنش داد و بعد گیج به در ودیوار نگاه کرد، تا لود بشه و روزشو آغاز کنه.
- این اینجا چیکار میکنه؟

لایتینا که دربرابر خواب آلودگیش توان مقاومت نداشت، دوباره توی رخت خوابش فرو رفت ولی دستش به جسمی زیر بالشش خورد و به همین خاطر از جا پرید.
جسم زیربالشش رو درآورد و نگاهی بهش انداخت، بطری‌ای شیشه‌ای بود درش رو با چوب پنبه بسته بودن. به نظر میومد توی بطری کاغذی لول شده قرار گرفته.

لایتینا ته بطری رو با دهنش گرفت و انگشتای دستش رو دور چوب پنبه حلقه کرد و سعی کرد در بطری رو با کشیدن دستاش باز کنه.

بطری و چوپ پنبه:

لایتینا یه بار دیگه تلاش کرد اما دندوناش از گرفتن بطری خسته شدن.
- فکر کنم باید اونوری بگیرمش.

لایتینا با کلی شک و تردید بطری رو برعکس کرد و این دفعه چوب پنبه رو لای دندوناش گذاشت و خود بطری رو از اون طرف با دستاش کشید.

پــق

در بطری بالاخره باز شد و لایتینا با خوشحال چوب پنبه رو یه گوشه‌ای پرت کرد. بعد بطری رو تکون داد تا کاغذ توشو در بیاره و ببینه که چه رازی درونش نهفته‌اس.
- نقشه‌ی گنج؟

در همون لحظه‌ای که چشم لایتینا به نقشه‌ی گنجی که روی کاغذ نقش گرفته بود افتاد، ابری بالای سرش شکل گرفت تا خاطره‌ای درونش نمایش داده شه.

نقل قول:
- چرا نمیشه منم یه گنج داشتم تا به همه چی برسم؟

لایتینا این رو گفت و نا امیدانه پتو را روی سرش کشید.


دختر با به آوردن این خاطره، نیشش تا بناگوش باز شد و مثل فنر از جاش پرید.یه نگاه دیگه به نقشه انداخت تا ببینه مقصدش گذاشت.
- زارت! این که حیاط خونه خودمه.

لایتینا با این حرف به سمت پنجره رفت تا به حیاط خونه‌اش نگاه کنه.
- هزارتو؟

حیاط هم شکل و شمایل عادی‌ای نداشت. هزارتوی بزرگی توش قرار داشت که دیواره‌هاش سیمانی بودن و روی ورودی هزارتو با خط کج و کوجه‌ای نوشته بودن.
ورودی راه رسیدن به گنج


- مرلینا شکرت!

لایتینا این رو گفت و با خوشحال تمام و جست و خیز کنان به سمت هزارتو رفت.

درون هزارتو

- خب نگاه کن، تو این نقشه گفته بپیچم سمت راست...

پــق

این صدای باز شدن در بطری نبود، بلکه برخورد لایتینا به دیوار بود.
- خب اینجا فلشش به سمت راسته تقصیر من نیست که. نقشش اشتباهه اصن.

لایتینا نقشه‌ رو تو جیبش چپوند و برگشت تا دور و اطرافشو نگاه کنه. دور تا دورشو دیوارا گرفته بودن. یه مسیر دیگه رو در پیش گرفت و بازم تهش به بن بست رسید. از یه راه دیگه رفت... بن بست!
یه فرعی دیگه... بن بست!
بن بست!
بازم بن بسـ...

- میون به بن بست رسیدناتون...

لایتینا سرشو بلند کرد و با موجود آبی رنگ و روح مانندی روی هوا مواجه شد که با سنجاق قفلی روی سینه‌اش برگه‌ای چسبونده بودن: "پرسش کننده معما برای رد شدن از هزارتو". دختر با یه نگاه به موجود فهمید که باید به معماش جواب بده و در همین لحظه متوجه شد وسیله‌ای مناسب برای این کار تو کیفش داره.

- بذار من معمامو...
- هیس بذا میخوام یه چیزی رو پیدا کنم.

لایتینا که هیچ توجهی به موجود نداشت کیفش رو روی زمین گذاشت و تا کمر تو اون فرو رفت.

- اهم اهم... خانوم محترم شما باید این مرحله رو بگذرونین تا بتونین از هزارتو عبور کنینا.
- میگم هیس... آها... ایناهاش!

لایتینا که انگار به زحمت قصد داشت چیزی رو از توی کیفش بیرون بکشه، بالاخره یک بولدوزر رو از تو کیفش به بیرون پرتاب کرد.
- خب حالا به کمک این میتونم معماتو جواب بدم... عه کجا رفت؟
- من این زیرم...

لایتینا این ورو نگاه کرد، اونورو نگاه کرد اما اثری از موجود آبی رنگ ندید. انگار که به کل ناپدید شده بود. لایتینا با ناراحتی که دیگه نمیتونه از ذهن خلاق و باهوشش استفاده کنه به بولدوزر نگاه کرد.
- حالا چجوری به گنج برسم... اه.

دختر که حالا عصبانی هم بود به بولدوزر لگد محکمی زد.
ماشین تلق تولوقی کرد و تکون خورد. و بعد در یک حرکت روشن شد و زد به روغن موتور آخر. به راه افتاد و با تمام سرعت خودشو به دیوارهای جلوش کوبید.

در همین بین، گوشه‌ی لباس لایتینا هم به بولدوزر گیر کرد. و لایتینا به دنبال ماشین از بین دیوارها رد میشد!
-

بولدوزر بالاخره وایستاده و این ایستادن ناگهانی‌ش باعث شد لایتینا پرت شه و محکم زمین بخوره.

- فرزندم، تو موفق شدی از هزارتو بیرون بیای.

لایتینا که تازه متوجه دور و اطرافش شده بود. سرشو بلند کرد و متوجه شد بالا سرش پیرمردی با چشای درشت نگاش میکنه. و البته درست هم میگفت، دیگه خبری از دیوار های سیمانی نبود.

دختر بلند شد و با گیجی نگاهی به فضای اطرافش انداخت. این فضا براش خیلی آشنا بود. این تپه‌ها، درخت‌ها، همه چی!
- اینا رو تو نقشه دیدم!

لایتینا اینو گفت و نقشه‌ی توی جیبش رو بیرون آورد و پس از بررسی های فراوان متوجه شد که محل قرارگیری گنج دقیقا جلوشه.
- پیری پاشو رو گنج من نشستی.
- فرزندم گنج واقعی جلوته.
- عینکت گرونه؟ یا شایدم لباسات ابریشمی‌ان؟ یا شایدم خودت امپراطوری هستی که باید گروگان بگیرم و درعوضت از مردمت پول بگیرم.
-

پیرمرد سعی کرد برخودش مسلط باشه، پس صداشو صاف کرد و شروع کرد به صحبت کردن.
- ببین فرزندم، گنج واقعی نصیحت‌های منه. تو با صبر و بردباری و به کاری از فکرت...

پیرمرد تازه به اینجا که رسید متوجه شد دیوار‌های پشت سر لایتینا خراب شدن.
- خب شایدم با به کار گیری زور و تسترال شانسی، تونستی به اینجا برسی. خلاصه که...
- بیا برو اونور من گنجمو پیدا کنم برم.

این دفعه لایتینا حتی فرصت نداد تا پیرمرد خودشو کنار بکشه، چون با یه تنه زدن پیرمرد رو کنار زد و به گوشت کوب برقی به جون زمین افتاد تا شاید بتونه حفاری کنه.

- این که حواسش نیست، منم کیفشو میدزدم!

و بدین گونه بود که پیرمرد هم کوله پر از وسیله‌ی لایتینا را برداشت و برد و فرهنگ سازی در مملکت جا نیوفتاد!


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۶

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 129
آفلاین
رون & آملیا VS دورا& لایتینا

دسامبر 1944

جنگ هیچ چیزی رو باقی نذاشته بود. میلیون ها کشته، هزاران درگیری، نابودی زیرساخت های کشور های حاضر در جنگ جهانی دوم، حال و هوای بدی رو در جهان طنین انداز کرده بود... ولی انگار این بشر حریص تا کل جهان رو نابود نمیکرد و جان میلیون ها نفر دیگه رو هم نمیگرفت، دل به رضایت نمیداد.در این بین آدمایی هم حضور داشتند که کمی دورتر از جنگ و عرصه نبرد بودن و ترجیح میدادن بیشتر به فکر جان و مال خودشون باشن.

برلین؛ شرکت مصالح ساختمانی

- قبول کن استیو! فکر خوبیه. من واقعا نمیدونم تو چرا با این نقشه مخالفی؟!

استیو جانسون رو به شریکش که این شرکت رو اداره میکردن کرد و طوری که انگار داشت نظر قطعیش رو میگفت، گفت:
- نه فرانک! این کار خلاف استاندارد هاییه که یه انسان اونو قبول داره.

فرانک واندروود عصبانی شد. از روی صندلیش بلند شد و همونطور که با دستش به بیرون اشاره میکرد، گفت:
- متفقین دور تا دور مان.اونا آلمان رو محاصره کردن. کشور ما و بقیه دولت های محور دارن شکست میخورن. به دور و برت دقت کن. همه دارن یه بخشی از مملکت رو برا خودشون برمیدارن و میزنن به چاک! یکی هم ما!

اینطور حرفا اصلاً تو کت استیو نمیرفت.براش واقعا عجیب بود که دوستش داره اینطوری به وطنش پشت میکنه!
- میفهمی داری چی میگی فرانک؟ این همه ملت کار کنن و زحمت بکشن تا ما بخشیش رو بگیریم و بزنیم به چاک؟

فرانک پوزخندی زد. گفتن چنین حرفایی هم از طرف دوستش براش جالب به نظر میرسید. پس با حالتی تحقیر آمیز گفت:
- طوری از دوستی با وطن صحبت میکنی انگار کاپتان آمریکا هستی. همون وطن دوست عاشق جنگی که بخاطر اون روحیاتش الان کسی از مکان فعلیش باخبر نیست.
- من نمیگم که روحیاتم شبیه کاپتان آمریکاست ولی ...

فرانک نمیدونست دیگه چطور باید استیو رو راضی کنه. خیلی از راه ها رو امتحان کرده بود اما نتیجه ای در پی نداشت. همونطور که به حرفای استیو گوش میداد، فکری به ذهنش رسید. به نظر فکر خوبی میومد. انقدر تو فکر فرو رفته بود که صدای حرکت هواپیما های جنگی – که البته در اون برهه عادی بود- هم نتونست از تو فکر بیرونش بیاره، چه برسه حرفای استیو.
- هوی فرانک؟ فرانک با منی؟
- هان؟ اممم... باش قبول کردم استیو. یخورده تند رفتم و ... عذر میخوام. فردا میبینمت.

شب خونه فرانک


از نیمه شب گذشته بود. فرانک موقعیت رو مناسب دونست تا دور از چشم خونوادش بره و انو از داخل اون جعبه در بیاره. وارد حیاط شد تا به زیرزمین بره. هوا سرد بود و صدای شلیک نیروها، گوش رو اذیت میکرد. وارد زیر زمین شد. فانوس رو دستش گرفت و رفت جلوی جعبه. دیگه وقتش بود. پدربزرگش ساحر بود ولی نه خودش و پدرش و نه هیچکدوم از عموها و عمه هاش قطره ای خون جادوگری تو رگاشون نداشتن. همه بچه ها و نوه هاش اون ساحر رو پست میشمردن الا فرانک. بخاطر همین هم بود که موقع مرگش یه نقشه گنج فقط برای فرانک به یادگار گذاشت. هنوز اون حرف پدربزرگش رو به یاد داشت که میگفت " گنج پنهان شده در این نقشه فقط طوری بدست آورده میشه که علاوه بر گنج یه چیز دیگه هم بدست بیاری، یه مقام والا". وقتی که در جعبه رو باز کرد و نقشه رو برداشت حس اعتماد به نفسی درش پدیدار شد. حسی که شاید میتونست اونو به کارهای بدی وادار کنه.

روز بعد دفتر شرکت

یه روز دیگه توی شرکت شروع شده بود و علیرغم هجوم شوروی و انگلیس به خاک آلمان، نقشه فرانک چندان جلو نرفت. فقط منتطر پیدا کردن یه موقعیت مناسب بود که استیو رو وارد نقشش کنه.

ساعتی بعد

بالاخره یه موقعیت مناسب پیدا شد. شرکت خلوت شده شده بود و فرانک از استیو خواست که با هم صحبت کنن. داخل اتاق مدیر، همه چیز بهم ریخته بود. استیو دلیل این رو نمیدونست و نتونست سوال بپرسه، چون فرانک شروع به صحبت کردن کرد.
- ببین استیو؛ یه چیزی رو باید بهت بگم.

استیو مشکوک شد. فرانک چه چیزی رو میخواست بهش بگه؟! چند ثانیه جواب نداد. فکر میکرد حرفای دیروزی رو دوباره باید بشنوه ولی چهره فرانک چیز دیگه ای رو نشون میداد. پس، از فرانک خواست تا بگه.
- بگو فرانک. فقط امیدوارم حرفای دیروزی نباشه.

فرانک سری به نشانه تایید تکون داد. نقشه گنج رو از کشوی کمدش در آورد و با خونسردی به استیو گفت:
- ببین استیو. ما باید به یه ماموریت بریم.
- ماموریت؟! برای چی؟ از طرف کی؟

فرانک نقشه گنج رو روبروی استیو گرفت و گفت:
- بهت گفته بودم که یکی از فامیلام فرمانده جنگه. همونطور که اون میگفت، کشور با مشکل مالی مواجهه و نمیتونه مهمات تهیه کنه. اون از من خواست که به کمک یکی از دوستام یعنی تو به محلی که این نقشه گنج نشون میده برم و اون گنج رو براشون بیارم. بلکه بتونن با فروشش مهمات تهیه کنن.

استیو بهت زده شده بود. کمی حرفای فرانک غیر قابل فهم براش معلوم بود. نمیدونست باید چی بگه ولی نباید هم براحتی قبول میکرد. از این رو خواست یخورده بیشتر بدونه.
- ما باید به محل اون نقشه گنج بریم؟ توی ارتفاعات سرد و طاقت فرسا و میون اون همه برف باید بریم دنبال چیزی که شایدوجود نداشته باشه؟! رو چه حسابی؟ تو رو نمیدونم ولی من که حاضر نیستم جونمو به خطر بندازم!

فرانک همچین واکنشی رو پیش بینی میکرد. حتی از قبل میدونست چه جوابی باید بده. پا شد. سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه و با حالتی که میدون رو دستش گرفته بود، گفت:
- اون گنج وجود داره. تازه اون قول داده که یک سوم از مدل فروش اون گنج رو به ما بده. میدونی که ما هم برای ارتقای شرکت به پول نیاز داریم.

ولی هر کاری میکرد، استیو قبول نمیکرد و بهونه می آورد. این بار خواست از یه روش مسالمت آمیز و تحت تاثیر قرار دهنده، استفاده کنه. پس شروع کرد به گفتن آخرین چیزی که به ذهنش میرسید:
- فقط یخورده فکر کن استیو. بعد از تموم شدن جنگ تموم کشور های منطقه با نابودی زیرساخت ها و ساختمان های مهم روبرو میشن. ما هم که میتونیم با فروش اون مقدار سهمی که بهمون تعلق میگیره، شرکت رو گسترش بدیم و مصالح ساختمانی رو به سر تا سر اروپا صادر کنیم. خواهش میکنم استیو. بخاطر رفاه خونوادت.

شاید هنوز هم در نگاهش خلوص نیت دیده نمیشد ولی حرفاش زیرکانه و تحت تاثیر قرار دهنده بود. درسته! حرفاش کار خودشو کرده بود و استیو رو قانع کرده بود.
- درست میگی فرانک. هنوزم نمیدونم تصمیم درستی میگیرم ولی ... باهات میام.
- ایول. خب... فردا صبح به سمت جنگل های برفی شمال آلمان حرکت میکنیم.

روز بعد

اونا صبح زود با امکانات کامل آماده سفری پر خطر شدن. سفری که پایانش معلوم بود. آیا اونا به گنج میرسیدن؟ یا حتی نقشه راه رو بدرستی نشون میداد؟ همه اینا بر استرس استیو اضافه میکرد ولی چون فرانک به پدربزرگش اعتماد داشت، در شرایط روحی نامطلوبی نبود. کمی با اتوموبیل پیش رفته بودن ولی فقط کمی. نمیتونستن بقیه راه رو هم با وسیله نقلیه برن. کم کم وارد پستی بلندی ها میشدن و مجبور شدن پیاده راه رسیدن به گنج رو از طریق نقشه دنبال کنن.

نزدیک شب

استیو سردش بود. فکر نمیکرد چنین کولاک و یخبندانی به وجود بیاد. مه عظیمی پدید اومده بود و دیدن اطراف رو دشوار میکرد، حتی برای دیدن فرانک هم به سختی افتاده بود.
- فرانک بنطرت این هوا طبیعیه؟

فرانک جواب نداد. شاید هم نشنیده بود آخه نقشه به دست، چند متری جلوتر از استیو قدم بر میداشت. استیو به فرانک نزدیک شد و سوالشو تکرار کرد. اینبار فرانک با صدایی لرزان و چهره ای بهت زده جواب داد:
- تنها چیزی که اینجا طبیعی نیست، این دو راهییه.

استیو بیشتر دقت کرد. فرانک درست میگفت. اونجا یه دوارهی وجود داشت و از فرط مه و برف، نمیتونستن حداقل تا چندین متر جلوتر رو ببینن تا بفهمن پایان هر کدوم به کجا میرسه.

- خب داخل نقشه رو ببین. بعد متوجه میشی باید از کدوم طرف بریم فرانک.
- بخاطر این میگم طبیعی نیست چون داخل نقشه اثری از این دوراهی نیست.

استیو بهت زده شد. دست و پاش یخ زده بودن و این دوراهی شوک زیادی بهش وارد کرده بود. دستگه فلزیاب رو کنار گذاشت و به فرانک گفت:
- بهتره امشب رو روبروی این دوراهی اطراق کنیم. به امید اینکه فردا هوا صاف شه و بتونیم بهتر تصمیم بگیریم.
- موافقم.

شب رو با وجود سرمای زیاد و صدای زوزه گرگ ها داخل چادرشون به امید فردایی بهتر گذروندن.

روز بعد


روز بعد با طلوع خورشیدی که کمتر در اون منطقه دیده میشد، از خواب بیدار شدن ولی اوضاع بهتر نشده بود. هوا همچنان سرد و طاقت فرسا بود ولی نمیتونستن وقتشون رو تلف کنن. یکی از دوراهی ها رو به صورت اتفاقی انتخاب کردن و به ماجراجویی شون ادامه دادن. ماجراجویی ای که معلوم نبود چه سرنوشتی برای کسایی که واردش شده بودن، در نظر گرفته بود. تنها چیزی که اونا رو سر پا نگه میداشت، امید به زنگ خوردن فلزیاب رسیدن به گنج بود.

یک هفته بعد


براستی که اونا گم شده بودن. در بدن نحیف شون رمقی باقی نمونده بود. چند روزی بود که سهمیه آب و غذا شون تموم شده بود و به سختی راه میرفتن. هوای سرد، زوزه ی گرگها و تموم شدن منابع آب و غذا تنها مشکلشون نبود؛ اونا امیدشون رو هم از دست داده بودن. خیلی وقت بود که با هم حرفی نزده بودن یا بهتر بگم قدرتی برای حرف زدن نداشتن ولی استیو سکوت رو شکست و با صدایی خسته گفت:
- فرانک تو گفتی اون نقشه راه رو درست نشون میده ولی الان گم شدیم.
- ما گم نشدیم. بزودی راه رو پیدا میکنیم.

کاسه صبر استیو لبریز شد. همونطور که دندوناش رو به هم میفشرد، فریاد زد:
- چطوری؟ ما فقط داریم دور خودمون میچرخیم. اگه به این ماموریت مسخره نمیومدیم، الان داشتیم زندگیمون رو میکردمیم.
- منو بگو که خواستم یه سودی هم به تو برسه. و گرنه خودم میتونستم بیام و گنج رو بگیرم و بزنم به چاک!

دعوا بالا گرفت. خستگی و بی حالی روی فکر و روانشون تاثیر نامطلوبی گذاشته بود. هر چیزی به هم دیگه میگفتن و به معنیش هم توجهی نداشتن. کم کم بحث داشت به درگیری بدنی تبدیل میشد که صدایی اومد. درسته! صدای فلزیاب بود. به یکباره دعوا و دشمنی به دوستی و شادی تبدیل شد. بیل رو درآوردن و شروع کردن به کندن زمین. یکی از اون یکی زودتر زمین رو میکند. بعد از چند دقیقه حفاری، با طلاهای زیبا و درخشان روبرو شدن. نمیدونستن چطوری جمعشون کنن و از فرط شادی، نمیدونستن دارن چیکار میکنن. فرانک پاک نقشش رو فراموش کرده بود ولی دوباره به یادش اومد. پدربزرگش میگفت گنج زمانی مال اون میشه که علاوه بر اون یه مقام والایی بدست بیاره. درسته! اگه اون استیو رو از پیش رو برمیداشت، میتونست به تنهایی رییس یه شرکت بزرگ شه و اون یه مقام والایی بود. چاقوش رو برداشت، نفس عمیق کشید و از پشت استیو بهش حمله کرد و اونو به زمین انداخت.

- خیلی عذر میخوام دوست عزیز. ولی این گنج ها و اون شرکت فقط متعلق به یه نفره. و اون منم.

استیو در حالی که جون میداد و رنگ سرخ خونش رو تماشا میکرد، گفت:
یییعنی بببه قیمت ججججون من؟
- خیلی متاسفم. این تنها راهی بود که به ذهنم میرسید.

و گنج ها رو گرفت و به سمت مقصدی نامعلوم محو شد. بدن بی رمق و یخ زده استیو، در میان جنگلی متروکه تنها و بی یار و یاور افتاده بود. بعنوان آخرین حرف زندگیش به خودش گفت:
- هر کس به طریقی دل ما میشکند
بیگانه جدا دوست جدا میشکند
بیگانه اگر میشکند حرفی نیست
من در عجبم دوست چرا میشکند

و برای همیشه چشمانش رو بست.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۱۳ ۲۳:۲۸:۴۱



تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۸:۲۳:۵۴ یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۳
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
لایـتینا
vs

رودولف


من کدوم گوریم؟!

پلک‌هایم به آرامی از روی هم باز شدند. همه‌جا تاریک بود، دوباره چشمانم را باز و بسته کردم، انتظار داشتم منظره‌ی تازه‌ای را ببینم؛ اما باز هم سیاهی و بود و سیاهی.
خواستم کمی جا به جا شوم اما زندانی شده بودم. زندانی کوچک و تاریک، زندانی که حتی نمیتوانستم در آن تکان بخورم. زندانی که دیواره‌هایش مخمل کوب شده بودند. شاید برای چند ساعتی، جای خوبی برای خواب محسوب میشد. اما آیا می‌شد مطمئن شد بعد از چند ساعت، کسی از خواب بیدارت کند؟

از دانستن این که کجا هستم نفس‌هایم سریع و قطعه قطعه شد. قلبم خودش را محکم به سینه‌ام می کوبید؛ انگار او هم در تابوتی زندانی شده بود و میخواست خودش را آزاد کند.
ساده‌ی دیواره‌ی تابوت را تشخیص دهم که کمکی به آرام شدنم نمیکرد.

دسته‌ مویی سر خورد و روی صورتم افتاد. با این که کنار زدن آن کمکی به دیدم نمی کرد اما دست راستم را به سختی جا به جا کردم تا موها را از جلوی چشمانم به سویی دیگر برانم.
اما در این کار هم ناتوان بودم.
دردی عجیب در یک ثانیه در تمام دستم پیچید، انگار که همراه با خونم حرکت میکرد و عضلاتم را آزار می داد. نفسم برای چند لحظه ای بالا نمی آمد. حس میکردم کسی گلویم را فشار میدهد و نمیگذارد اکسیژن اطرافم را درون ریه‌هایم بکشم.

چه اتفاقی برام افتاده؟

سوالم، مانند دستی، افکارم را به سمت خاطراتم هدایت کرد. خاطراتی که نشان می‌داد من چرا زیر زمین زندانی شده‌ام. خاطراتی که آنقدری توانست ذهنم را درگیر کند که نه تنها درد دستم را فراموش کردم، بلکه سعی کردم نفس‌هایم را درسینه حبس کنم تا مقدار بیشتری در این تابوت زنده بمانم. انگار هرچقدر کمتر فکر میکردم منطقی‌تر عمل میکردم.

همه‌ی اتفاقاتی که پیش از زنده به گور شدنم برایم اتفاق افتاده بود را به خوبی به یاد می‌آوردم. جوری از جلوی چشمانم رد می‌شدند که انگار در همین لحظه‌ در حال وقوع بودند.

سقوطی از روی پشت بام که فکر میکردم منجر شود برای همیشه اوج بگیرم اما تنها مرا زیرزمین زندانی کرد.
سقوطی که حتی من برای آن آماده نبودم...

شبی که روی پشت بام برجی در حال قدم زدن بودم. حتی نفهمیدم چگونه پایم سر خورد اما در یک لحظه متوجه شدم که زمین آغوشش را برایم باز کرده و من هم بدون هیچ وقفه‌ای به سمت آن میروم و لحظه‌ی برخوردم با سطح سرد و خشک آخرین چیزی بود که به یاد می‌آوردم. حتی آنقدر هوشیار نماندم که درد زمین خوردنم را احساس کنم.

آن‌موقع شاید اتفاقی که برایم افتاده بود را شانس حساب میکردم به هرحال هرکسی از یک پرواز بدون بال استقبال میکند، اما مطمئنا اگر میدانستم که سرنوشتم تابوتی تنگ و تاریک است، هنگام سقوط لبخند نمیزدم.

سرم را تکان دادم تا خاطراتم را از جلوی چشمانم کنار بزنم و ناگریز به فضای تابوتم برگشتم. هنوز هم تاریک بود، حس میکردم فضایش لحظه به لحظه تنگ تر میشد. هزاربار آرزو کردم که کاش همان موقع نفس کشیدنم قطع میشد و در بدترین شرایط ممکن قرار نمیگرفتم.

کم کم اکسیژن داخل تابوت نیز رو به اتمام بود. به سختی می توانستم ریه‌هایم را پر کنم. حس میکردم دیگر هوایی اطرافم باقی نمانده تا از آن برای ادامه‌ی زندگیم استفاده کنم. نفس‌هایم به شمارش افتاده بود. حداقل میتوانستم امیدوار باشم که به پایان این عذاب نزدیک میشوم.

قطره‌ای روی گونه‌ام لغزید. اول فکر کردم ناخودآگاه به گریه کردن رو آوردم اما وقتی دستم نیز با قطره‌ای خیس شد؛ متوجه شدم از سقف تابوت قطره قطره آب میچکد.

- لعنتی... بارون؟

شاید اگر در زنده به گور نشده بودم از شنیدن صدای خودم خنده‌ام میگرفت. صدایی گرفته و ضعیف که خودم به زحمت آن را می شنیدم.

همیشه اوضاع میتونه بدتر شه...

انگار که قلبم نیز از این اوضاع خسته شده بود، انگار که میخواست بعد از مدتی به خودش استراحت بدهد... استراحتی طولانی مدت. استراحتی که شاید قرار نبود کسی به آن خاتمه بدهد.
کم کم دیگر خیس شدن اعضای بدنم را حس نکردم، درد ناشی از سقوط را حس نکردم، حتی دیگر پر نشدن ریه‌ام از هوا را هم حس نکردم.
شکایتی هم نداشتم...
بالاخره باید در گور خودم میخوابیدم.

- بازش کن... زود باش!

ناگهان قطرات باران به سرعت به صورتم برخورد کردند و زندگی را دوباره به بدنم برگردادند. بعد از مدتی نور به چشمانم راه پیدا کرده بود و باعث میشد و نتوانم پلک‌هایم را باز کنم. هوای تازه روی پوستم جریان پیدا کرده بود و من را وادار میکرد، تا جایی که میتوانم ریه‌ام را پر از هوا کنم.

- زنده اس!

با صدای مردی که بالای سرم بود چشمانم را باز کردم. نسبتا هیکلی بود و ته ریش سیاهی نیز روی صورتش نقش بسته بود. بارانی سیاهش را دور پیچیده بود و با چشمانی که همرنگ لباسش بود به من خیره شده بود.

- مگه از اون ساختمون پایین نیوفتاد؟!

تنها چرخاندن چشمانم در حدقه کافی بود تا مردی که کت چرمی قهوه‌ای رنگی داشت را ببینم. جوانتر از مرد کناری‌اش بود و صورتش را با تیغ اصلاح کرده بود. موهایش نیز همرنگ کتش بود و احتمالا به خاطر باران خیس شده و به سرش چسبیده بود. میتوانستم به سادگی شگفت زدگی را از چشمانش بخوانم، شگفت زدگی‌ای با چاشنی ترس.

- میبینی که زنده اس. این یعنی کارتو خوب انجام ندادی!

متوجه حرف هایشان نمی شدم اما فقط میتوانستم بفهمم این من هستم که موضوع بحثشان است. خواستم جا به جا شوم اما باز هم درد در تک تک عضلاتم پیچید. من درمقابل این دو مرد شانس نداشتم.

- من... من...
- وقت اینو ندارم که به عذر و بهانه‌های تو گوش بدم. کاپشنش!

نمیخواستم زیر باران با لباس آستین بلند و بدون کاپشن باقی بمانم؛ سعی کردم دستانم را دور خودم حلقه کنم، اما توانش را نداشتم و نتیجه‌ی کارم تنها جیغ خفه‌ای بود که از حنجره‌ام خارج شد.

مرد جوان روی تابوتم که حالا روی سطح زمین قرار داشت خم شد و لحظه‌ای با من چشم در چشم شد. در صورتش، سردرگمی جایش را به ترس داده بود. آرام سری تکان داد، انگار میخواست با این کارش از من عذرخواهی کند.
برایش کاری نداشت تا دست‌هایم را کنار بزند و کاپشنم را که از تنم در بیاورد. اگرچه تنها برای او کاری نداشت...با هرتکانی که میخوردم و با هر ضربه‌ای که به بدنم وارد میشد حس میکردم صدای خرد شدن استخوان هایم را میشنوم.
- چرا؟

خودم هم نفهمیدم کی این سوال را پرسیدم، حتی آن قدر صدایم آرام و گرفته بود که شک داشتم کسی آن را شنیده باشد اما در کمال تعجب مردی که بارانی سیاهی پوشیده بود، درحالی که بارانی اش را بیش از بیش به خودش میپیچید جوابم را داد.
- چون تو دیدی! دیدی که من اون پسربچه رو کشتم، تو شاهد بودی. تو کسی بودی که نمیتونستیم ریسک زندگی کردنت رو بپذریم. فقط یه ماموریت بهش سپردما... اونم پرت کردن تو از ساختمون بود. ولی چرا حواسش نبود که بدون دستکش و با اثر انگشتش این کارو انجام بده... نمیدونم!

تک تک کلمات مرد به مغزم نفوذ کردند و خاطره روز سقوطم را تکمیل کردند. انگار میرفتند و از بین خاطراتم چیزهایی را که به یاد نمی‌آوردند را بیرون میکشیدند.

پسربچه‌ای که کنار راه پله افتاده بود و غرق در خون بود؛
دو مردی که بالای سرش ایستاده بودند و یکی با ترس و دیگری با رضایت به آن نگاه میکرد؛
فریاد مرد جوانتر که کسی آن ها را دیده؛
خودم که روی لبه پشت بام راه می رفتم و وقتی که غرق در تماشای شهر بودم، دستی مرا از پشت هل داد تا به خیال خودش پایانی را برایم رقم بزند...

- بیا!

وقتی به خودم آمدم؛ مرد جوان درحال باکراه تحویل دادن کاپشنم به مرد دیگر بود.
- حالا که دیگه مدرکی اینجا نذاشتیم... بریم!

انگار دیگر تحمل دیدن من را نداشت. تحمل دیدن کسی را نداشت که آسیب های زیادی به او وارد کرده بود.

- معلومه حواست کجاست؟ برش گردون تو زمین!
- چی...
- میخوای همین طوری صاف صاف ولش کنی تا بره ما رو لو بده؟ اگه یه بار شانس زنده موندن بهش دادی حالا دیگه این کارو نمیکنی.

میخواستم به آن ها بگم که قرار نیست چیزی از قتلشان به بقیه بگویم، میخواستم بگم که من خودم مرگخوارم و گرفتن جان بقیه برایم چیز عجیبی نیست، میخواستم بگم که آن ها آنقدری برایم اهمیت نداشتند که وقتم را به خاطر لو دادنشان هدر بدهم...
اما با شنیدن این که دوباره قرار است به زندان سرد و تاریک زیر زمینم برگردم دیگر متوجه چیزی نشدم. لحظه‌ای چشمانم سیاهی رفت و دنیا دور سرم چرخید. حتی نفهمیدم کی در تابوت دوباره بسته شد و من دوباره به اعماق زمین فرستاده شدم.
فقط لحظه‌ای که به خودم آمدم وقتی بود که صدای برخورد کپه‌های خاک با سقف تابوت در سرم میپیچید و من نیز بی اختیار و بی توجه به درد بدنم؛ به دیواره‌های تابوت مشت میکوبیدم و جیغ میزدم.

نه... از این دیگه بدتر نمیشه...


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۲۴ ۲۳:۲۲:۱۶
ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۲۴ ۲۳:۴۱:۱۲

The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۶

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
من (رودولف لسترنج) وی.اس لایتینا فاست


بلاخره به آنچه که میخواست رسیده بود...حالا نه کسی میتوانست آزارش دهد، نه کسی از اون توقع داشت...یعنی در اصل دیگر خودش از خودش توقعی نداشت و نمیتوانست خودش را آزار دهد...دیگر بیداری ای نبود که آزارش دهد...دیگر فکر کردنی در کار نبود تا خوابش را برباید!
حالا فقط خواب بود...دیگر خستگی نبود...فقط خواب...فقط خواب...فقط خواب...
لعنتی! پس چرا بیدار شده بود؟!

همه جا تاریک بود...اما بیدار بود...این را میدانست...چرا که باز هم در حال فکر کردن بود...چرا که آدم هایی که در گذشته اش بودند، حالا نبودند...و ین دلیل محکمی بود، چرا که تنها در خواب میتوانست آنها را ببیند!

دستش را تکان داد...چپ و راستش بسته بود...از چهار طرف محاصره شده بود..دراز کش در جایی که نمیدانست کجاست محاصره شده بود.
چشمانش جز تاریکی چیزی را نمی دید...اما میتوانست بو بکشد... بوی خاک نم دار در دماغش پیچید...چشمانش جز تاریکی چیزی را نمی دید...اما میتواست لمس کند...میتوانست بشنود...میتوانست با انگشت ضربه ای به شی محاصره کننده اش بزند و بفهمد که چوب مصالحی است که دورش قرار گرفته!

درون جعبه ای چوبی در مجاورت خاک..این را فهمیده بود!
دلش نمیخواست بیدار باشد،ولی بود...پس تمام انرژیش را در دستانش جمع کرد و ضربه ای به تکه چوب روبریش وارد کرد...تکه چوب تکانی خورد و مقداری خاک از ناکجا آباد روی سر و صورت او ریخت!

حالا او اطلاعات جدیدی از وضعیتش پیدا کرد بود...او درون جعبه ای در زیر خاک بود...مانند یک تابوت دفن شده!
این جایی بود که میخواست به آن برسد...ولی هنگامی که به خواب بی پایان رفته باشد...اما اکنون او بیدار بود..و این یعنی زنده به گور شدن!

نفس عمیقی به سختی کشید...این بار با تمام توان به تکه چوب بالا سرش که احتمال میداد در تابوت باشد ضربه زد...در شکسته شد و خاک مانند آبشاری وارد آن تابوت شد...او اما نفسش را حبس کرد و تقلا زد تا خاک را کنار بزند و به سطح خاک برسد!
بلاخره به هر سختی توانست دستش را از زیر خاک بیرون آورد و راه خروجش را از زیر زمین به روی سطح زمین باز کرد!

وقتی که توانست از آن حفره، از گور خودش بیرون بیایید، چشمانش توانایی تحمل نور را نداشت!
شبی تاریک بود...ولی اگر در تابوتی دفن شده در تاریکی مطلق بوده باشد، طبیعی بود که حتی این میزان نور شب هم برای او آزار دهند باشد!

بلاخره بعد از چند دقیقه توانست چشمانش را کامل باز کند...روبرویش یک قبر نبش شده بود...قبر خودش.... تا چشم کار میکرد صلیب های سنگی و سنگ قبر دراطرافش بود..آسمان بالای سرش ابری بود، اما این باعث نشده بود که مهتاب هرزگاهی خودنمایی نکند!

نمیدانست که چند مدت زیر خاک بود...دستی به سر و رویش کشید...صورتش به نظر لاغر تر میرسد...به دستانش و بدنش نگاهی انداخت...کت و شلواری تیره رنگ پوشیده بود که حالا به خاطر تقلایش برای خروج از قبرش، خاکی و قسمت هایی از آن پاره شده بود...شاید برای اولین بار کت پوشیده بود...به سمت سنگی که بالای قبرش قرار گذاشته بودند رفت و نگاهی به آن انداخت!

اینجا رودولف لسترنج آرمیده!


رودولف پوزخندی زد...آرمیده...مسخره ترین جمله ای که میتوانستند برای رودولف به کار ببرند، آرمیدن رودولف بود!

قبرستان آشنا به نظر میرسید...با کمی قدم زدن در آن و دیدن قبر آقا و خانوم ریدل و کمی از آن دو قبر پایین تر، قبر تام ریدل توانست بفهمد که آن قبرستان متعلق به دهکده لیتل هینگتون بود!

از قبرستان خارج شد و به سمت انتهای دهکده رفت...جایی که عمارت ریدل ها، یعنی همان ساختمانی که او آنجا زندگی کرده بود، کار کرده بود، خوابیده بود، از آن نگهبانی و مراقبت کرده بود در آن قرار داشت!

بلاخره به آن عمارت رسید...وقتی چشمش به آن ساختمان و دکه نگهبانی اش افتاد، چیزی در درونش لریزد...نمیدانست چه..نمیدانست که این خوب ب.د یا بد...فقط میدانست که تکان خورده بود!

زندگی هنوز در آن خانه جریان داشت...در خانه اش...میتوانست صدای جیغ کشیدن لینی را بشنود...میتوانست سایه یک زن با موهای فرفری را ببیند که شرورانه در حال خنده بود.. .میتوانست لرزش شیشه آزمایشگاه که حاصل از لرزش هکتور بود را ببیند...میتوانست کروات آرسینوس را که شسته شده و روی بند بالای پشت بام پهن شده بود را ببیند...مطئنا بانز باز هم یک گوشه لخت ایستاده بود، چرا که تنها شنلش در کنار کروات آرسینوس روی بند بود...میتوانست رز را ببیند که به خوبی هرس شده بود و این یعنی اداورد کارش را به خوبی انجام داده بود...صدای کفش پاشنه بندی که بر روی کف چوبی خانه کوبیده میشد، متعلق به لیسا بود...نور قرمز رنگی که چندی پیش در اتاق هکتور به چشم آمد حاصل طلسم ناموفق دیگری از آریانا بود...و نمیتوانست ببیند ولی حتی بدون دیدن میتوانست نحوه‌ی نشستن اربابش روی مبل اشرافی در طبقه‌ی بالا را تصور کند!

دنیای زنده ها...دنیای مرگخواران...دنیای نشاط و شور و شوق...دنیایی که متعلق به رودولف نبود. یعنی رودولف متعلق به آن نبود!

رودولف به خوبی میدانست..او متعلق به دنیای مردگان بود...هر اتفاقی که باعث مُردن رودولف شده بود، هر اتفاقی که باعث زنده شدندش شده بود، فرقی نمیکرد...در اصل قضیه فرقی نمیکرد...حتی اگر زنده بود، از مرده ها بود!

رودولف روی پاشنه پایش چرخید...دستش را در جیب خودش گذاشت و به سمت قبرستان بازگشت!
او خواب نبود...بیدار بود...همیشه بیدار بود...اما زنده؟ نه!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
دوئل رودولف لسترنج و رز زلر


کاریابی!


- نظارت نیس شغل حساب؟
- نچ!
- خوب حسابه از الان به بعد!
- رز تو دیگه ناظر نیستی. فارغ التحصیل شدی. نگا اینم مدرکت!
- پس دیگه نیس حساب.

فلش بک به وسط هافلپاف پارتی!

زیربنای قلعه‌ی هاگوارتز در اثر خودکشی باندها و ویبر‌ه‌های متداوم رز می‌لرزید و ماگل‌ها تمام تلاش خود را برای پیداکردن کانون زلزله‌ای به کار بسته بودند که ظاهرا تمامی نداشت. دلیل واقعی پیدا نشدن زلزله، نمودار ناپذیر بودن هاگوارتز بود اما ماگل‌ها آن را به حساب آخرالزمان گذاشته و جیغ‌زنان از خیابانی به خیابان دیگر می‌دویدند.

- یه دور دیگه بریم رقص گورکنی رو! دستا باز به عرض شونه...پاها رو فاصله بده دورا...آملیا بلندتر کن آهنگ رو...

همه‌ی گورکن‌های موجود در انگلستان و نیز چند دانش آموز هافلپافی با غلبه بر قوانین فیزیک روی سقف و دیوار ها پشت سر رز تکرار می‌کردند.

- بشین...پاشو...نگا کنین گورکنا چه خوب می‌تونن، برین شماهم همین طوری!

در زمانی که به تعداد ویزلی گورکن‌ها و انگشت شمار اعضای هافلپاف به جشن به شیوه‌های مخصوص و به ارث رسیده از هلگا مشغول بودند، جغدی با سرعت از پنجره‌ی مجازی به داخل تالار پرواز کرد و دقایقی بعد بین نوارهای زرد و ساقه‌های گیاه گیر افتاد.

پایان فلش بک

رز همچنان به نامه‌ی کاریابی‌اش خیره شده بود و فکر می‌کرد که در دوازده ساعت چه کاری می‌تواند بکند.
- آملیا! می‌شه از روی کله‌ی من بیای پایین؟ موهامو کردی خراب.

دختر با ناامیدی از روی سر ناظر سابقش پایین آمد و به دوسانتی که تا رویا اش مانده بود، فکر کرد. دو سانتی متر تا برخورد لنز تلسکوپ با نشان نظارت.

- آملیا می‌شه از جلوی نامه بری کنار؟ دارم می‌خونمش!
- آخه از وقتی که به دستت رسیده این سی‌امین باریه که می‌خونیش.
- نوموخوام!

آملیا ناچارا کنار رفت و شانس دوباره برای به دست آوردن نشان را از دست داد.

- یعنی چی که مشنگ می‌شم؟ این نه تنها غیرممکن، بلکه غیرقابل تحمله!

پنج ساعت مانده به اتمام ضرب الاجل!

- تق تق.
- خائن به خون! گندزاده! ریگولوس بلک!
- آ....ع....د...
- پروفسور! صدا ضعیفه...قطع می‌کنم من شما بگیر.

صدای برخورد عصای پیرمرد به همراه صدای خودش در جیغ و داد مادر سیریوس گم بود و حتی جیغ‌های بنفش رز هم به گوش مرد نمی‌رسید.
آلبوس دامبلدور کنار در ایستاد و سه دور ریشش را از بالا به پایین خاراند تا ورد خواباندن تابلو را به یاد آورد.
پس از خوابیدن تابلو، سه دور دیگر عینکش را عقب جلو کرد تا به یاد بیاورد که اصلا برای چه به آنجا آمده است تا اینکه بلاخره در را باز کرد و رز را دید.

- پروفسور اومدم من با عشق. بم می‌دین کار تا بشم مبلغ عشق؟
- نه دخترم مرسی. همون یه باری که رودولف عشق رو تو پاچم کرد برای هفت پشت محفل بس بود. این مرگخوار زدگی‌ها چیه؟ ما خومون فاوکس مذگان داریم!
ولی اگه جوراب پشمی داری می‌خرم ازت!

چهارساعت مانده به پایان یافتن دوازده ساعت

در قدیی با صدای جیغی مانند مرگ مشنگی در گورستان باز شد و مرگخواری بیرون آمد.
- تنفر خریدارید؟

مرگخوار درحالی که فحش تسترال داری زیرلب زمزمه می‌کرد، در را بست. رز دوباره زنگ را فشرد، آوادا زد و حتی هیس هیس هم کرد اما در باز نشد که نشد.
تنفر در خانه‌ی ریدل خریدار نداشت که به احتمال به دلیل متد جدید رودولف مبنی بر علاقه‌ی خاص بود. او به یاد آورد که جادوگر شاخه‌ای جدید به نام تنفر در ابراز علاقات خود کشف کرده بود.

سه ساعت مانده به اتمام وقت

بلاتریکس کروشیویی محض گذران وقت نثار رودولف کرد که او با مهارت بالا جاخالی داده و کروشیوی دیگری را در جواب فرستاد.

- زیـــــــــــــــنگ!

ساحره با بی میلی هرچه تمام تر دست از طلسم فرستادن برداشت و به سمت پنجره حرکت کرد، جادوگر هم با سرعت هرچه تمام تر از دسترسش دور شد.

-با بیت زوپس تماس گرفتید. جغد خود را بگذارید و یک کروشیو میل کنید...انشالسالازار بهتون آوادا می‌زنیم جواب می‌دیم.
- ولی من که زنگ زدم.

بلاتریکس برگشت و وسیله‌ی مشنگی آویزان بر در بیت را دید. کروشیوی به سمتش فرستاد و دوباره از پنجره به پایین نگاه کرد.
بر روی زمین، دختر به یادآورد که مدت کمی وقت دارد پس بیخیال زنگ و جغد شد.
- رز هستم از نوع پادار و نچینش. به رز پا ندار و بچین کار دادین، می‌دین به منم؟

ساحره در فکر فرو رفت. اگر دستیاری می‌داشت؛ می‌توانست کل روز را به تفریح مورد علاقه‌اش یعنی تعقیب رودولف و کروشیو زدن به مشنگ و غیرمشنگ بپردازد. آنهم در زمانی که دستیارش کار های خسته کننده‌ی سر و کله زدن با آن همه والدین فضول و جواب دادن به کوه نامه ها را انجام می‌داد.

- قبو...تو ساحره ای؟
- آره.
- و با کمالاتی؟
- آره.
- هیچ ساحره ای به خصوص با کمالات نباید به یک کیلومتری رودولف نزدیک بشه!

دو ساعت قبل از تمام شدن دوازده ساعت

بانوی چاق با بی میلی صحبتش را با ویولت قطع کرد تا اسم رمز را بپرسد.

- آرسینوس؟
- نه. اشتباه گفتی.

و به گفت و گویش ادامه داد. انگار نه انگار که دختری دم درب ایستاده است.

- آرسینوس!

قبل از اینکه بانوی چاق بتواند دهانش را بازکند، تابلو به کناری رفت و مرگخوارِ با نقاب از دالان بیرون آمد.
- بله؟
- گیم جدید اومده!دیدی؟
- گیم؟ ...اهم...گیم؟

رز با هیجان ویبره ای زد و جواب داد:
- آره! می‌گن بهترین گیم سال می‌شه. تا الانم کلی نامزد هم شده برا جایزه‌های مختلف. تازه خودم زدم خبرهاش رو تو تابلو اطلاعات. دیدیش که؟

آرسیونوس سعی کرد اعلامیه‌ی نخوانده را به یاد بیاورد ولی تنها چیزی که به ذهنش آمد، مردی با قمه بود.
- گیم فقط ویچر چهار! بقیه به در نمی‌خورن. ابته رودولف برای تازه واردها زیاد جالب نیس. نمی‌خوام فردا همه با قمه از خواب بیدار شن. نه، رودولف نه!

کمتر از یک ساعت مانده به مشنگ شدن رز

رز از برج ریونکلاو به سمت دخمه‌ی اسلیترین راه افتاد. آنجا آخرین جایی بود که می‌توانست کار پیدا کند. اگر موفق نمی‌شد تا آخر عمر مشنگ می‌ماند. شاید بهتر بود این دوازده ساعت را برای یادگیری علوم مشنگی و طرز استفاده از فناوری‎هایشان صرف می‌کرد.

به دم دخمه که رسید، هکتور را تا کمر خم شده در پاتیل دید که معجون سیاهی را هم می زد.
شاید هکتور از او معجون می‌خرید و این طوری کار پیدا می‌کرد و ساحره می‌ماند.

- هکتور!
- بله؟
- معجون می‌خری ازم؟
- معجون معجون بخر بدم؟

رز ترجیح می‌داد مشنگ شود تاکه معجون های هکتور را امتحان کند. پس سعی کرد چیز دیگری را بفروشد:
- ویبره چی؟ می خری اونو؟
- معجون ویبره ساز بدم؟
- می‌خوام برم بمیرم اصلا!
- معجون جسد ساز بدم؟


یازده و پنجاه و نه دقیقه‌ی کامل رفته از مهلت کاریابی- کوچه‌ی ناکترن

کوچه‌ی ناکترن شاید جایی باشد که برای برداشتن کلاهتان هم به آنجا نروید اما برای فروش اجناس عجیب و غریب بهترین جای ممکنه است.
تنگ، تاریک و پر از هیاهو. ویژگی‌های بازار سیاه!

در روشن ترین قسمت کوچه، بین پیرزن خمیده با پوست چروک و خال بزرگ روی بینی که به کتاب‌های ترسناک ماگل‌ها راه پیدا کرده بود و پیرمرد گوژپشتِ بی دندان که اجناس دزدی خود را تبلیغ می‌کردند، دختری با ردای زرد و نشان نظارتی که هنوز دست آملیا نیافتاده بود، برای قمه‌هایش مشتری جور می‌کرد:
- انواع قمه! کند و تند...قمه ی محبوب رودولف...قمه در همه سایز...
- تک شاخ...بچه تک شاخ...تک شاخ تازه مرده...نو در حد آنتیک!
- تخم اژدر آفریقایی...کاملا غیرقانونی...

دختر خیلی زود متوجه شد که هرچه قدر هم کلکسیون قمه‌هایش استثنایی می‌بودند، به پای سایر اجناس نمی‌رسیدند.
- اممم. جسد! جسد تازه و گرم...بدو تا سرد نشده...جسد رودولف!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲:۴۷ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دوئل من (رودولف لسترنج) وی.اس رز زرلر



_اسم!
_رودولف لسترنج!
_سن؟
_سن فقط یه عدده...برام مهم نیست...مهم علاقه خاصه!
_سنت رو مثل بچه آدم میگی یا خیر؟
_خب 18!
_انگیزه ات برای انتخاب این شغل؟
_ها؟ چیزه...والا من تازه از هاگوارتز فارغ التحصیل شدم، یکهو زارت گفتن باید تا دوازده ساعت آینده یک شغلی برای خودت دست و پا کنی، وگرنه جادوت گرفته میشه...این بود که مزاحم شما شدیم...شما وضعیت تاهلت چجوریاس؟
_چه مهارت های دارین که برای این شغل خودتون رو مناسب میدونید؟
_تصویر کوچک شده

_الان داری چیکار میکنی؟
_دارم مهارت هام رو به نمایش میذارم!تصویر کوچک شده

_صرفا داری عضله هات رو تکون میدی و فیگور میایی!
_خب...این کم مهارتیه مگه؟!تصویر کوچک شده

_درب خروج اونوره!
_حداقل اسمت رو میگفتی باکمالاتم!
_بیییییییییییییرووووون!

رودولف لسترنج تازه فارغ التحصیل شده، دست از پا درازتر شرکت تولید معجون های دارویی، که برای استخدام به آنجا مراجعه کرده بود را ترک کرد...تنها ده ساعت از مهلت دوازده ساعته او برای پیدا کردن شغل مانده بود، و او نتوانسته بود تا کنون شغلی پیدا کند!
ناگهان فکری به ذهن او خطور کرد...این فرصتی بود که شانسش برای شغلی که در تمام هجده سال عمرش آرزویش را داشت امتحان کند!

پنج دقیقه بعد، سالن ماساژ دیاگون!

_سلام!
_سللللللااام!
_به به...یه بار دیگه سلام میکنید؟
_سلللللاااااااااام!
_وای اصلا حالی به حولی شدم!
_امرتون؟!
_اومدم ماساژ بدم پول بگیرم...یعنی اینجا مشغول بشم!
_آم...خیلی هم عالی...ولی خب...میدونید؟ فکر نکنم مشتری های ما راضی باشن که یه جادوگر ماساژشون بده...واسه همین...آم...مگر اینکه پرفسور دامبلدور بخوان بیان اینجا!
_چی؟ دامبلدور؟ بابا اون رو ماساژ بدی میشکنه...پیرمرد رو با تف چسبوندن، وگرنه کلا پوسیده...من فقط ساحره ها رو ماساژ میدم!
_خب مشکل همین جاست دیگه...کلا سالن ماساژ ساحره ها نداریم...فقط ماساژ جادوگر ها که اونم توسط ساحره ها انجام میشه...شما ماساژ نمیخواین؟!
_جون من...چیزه...من خیلی وقت ندارم،وگرنه حتما یه وقت ماساژ ازتون میگرفتم...فقط..شما خودتون هم ماساژ میدین؟
_اوووم...بله!
_به به...چیزه..وقت ندارم واقعا...ولی خب...چقدر طول میکشه هر ماساژتون؟
_نهایت نیم ساعت!
_خب نیم ساعت زیاد مهم نی...برای ماساژ شدن کجا باید برم الان؟

چهار ساعت و پنجاه و پنج دقیقه بعد!

رودولف لسترنج که بلاخره به خروج از سالن ماساژ رضایت داده بود، با نگرانی نگاهی به ساعتش انداخت...تنها پنج ساعت تا پایان مهلت اعطا شده به او باقی مانده بود و او حالا نتنها وقت بسیاری را در سالن ماساژ سپری کرده بود، که تمام سرمایه و پولش را هم در سالن ماساژ خرج کرده و دیگر پولی نداشت تا ایده اشتغال در بازار آزاد را هم عملی کند!

در همین حین بود که یک کاغذ که به وسیله باد در هوا رقصان بود، به صورت رودولف برخورد کرد!
رودولف پس از کمی غر غر و فحش دادن به شانس و کاغذ، نگاهی به محتوای کاغذ کرد و آگهی روی آن را خواند!

مژده مژده
جذب تعداد محدودی مرگخوار
لرد ولدمورت در نظر دارد برای استحکام ارتش سیاه خود، یک دربان و یه دست راست به خانه ریدل اضافه کند.
از واجدین شرایط برای این کار دعوت به عمل می آید که به دهکده لیتل هینگتون مراجعه و درخواست خود را برای ملحق شدن به این گروه مخفی، اعلام بدارند!
شرایط استخدام:
1_پر کردن فرم درخواست مرگخواری.
2_ داشتن هیجده سال تمام.
3_شرارت به میزان کافی.
4_سنگدلی و قساوت قلب.
5_نمره ضعیف در درس مبارزه با جادوی سیاه.
6_داشت پارتی کلفت.
7_چشم پاک بودن.
8_متاهل بودن.


رودولف چند باری آگهی را خواند و سپس به فکر فرو رفت!
_هوم...شرط اول که همه میتونن...دومی رو هم دارم...سومی هم که با شرارت متولد شدم...چهارمی هم که اصلا قلب ندارم من...پنجمی که دیگه هیچی، من کلا نمره قوی ندارم...شیشمی هم که بابام رفیق فاب لرد بوده تو مدرسه...چشم پاک هم که خب میرم دسشویی یه آب به سروصورتم میزنم،چشمام رو میشورم حل میشه...ولی هشتمی...تاهل...هووووم!

رودولف کمی فکر کرد و دوباره به ساعتش نگاه کرد...وقت زیادی نداشت...پس نفس عمیقی کشید و آپارات کرد.

چند ثانیه بعد، دهکده هاگزمید!

رودولف ناگهان مقابل سه دسته جارو ظاهر شد... دهکده هاگزمید روز شلوغی را سپری میکرد...امروز روز پایانی هاگوارتز بود و دانش آموزان و غیر دانش آموز زیادی در دهکده در حال رفت و آمد بودند...رودولف هم طبق معمول شروع به چشمچرانی و نگاه به مردم کرد!
_خب...این که هنوز کوچیکه...اینم اصلا به درد این کار نمیخوره...نوکرم اسمیث آقا...اینم که اصلا یه جوریه...اوف!این خوبه،یه خورده درشته، ولی موهاش بلند و فرفر...عه...هاگریده که؟!تف...ولش کن..اینم نه...اینم بد نی، میذارم تو لیست...هااااااا...پیداش کردم!

رودولف به سمت دختر مو فرفری ای که شال اسلیترین دور گردنش پیچیده بود رفت و گفت:
_هی بلاتریکس...میبنم که فارغ التحصیل شدی و در به در دنبال کاری!
_هیچ هم اینطور نیست رودولف...در واقع هنوز کار مورد علاقه ام که بتونم باهاش بیشتر پیشرفت کنم رو پیدا نکردم...میدونی؟ چشم و چال دربیارم و اینا...یه درخواست فرستادم برای شکنجه گاه، هنوز جوابم رو ندادن!
_خب...همای سعادتت اینجاست!
_کو؟
_ایناهاش..جلوت وایساده!
_تو؟ تو کرکس بدبختی هستی رودولف...همای سعادت؟
_پس چی؟ بذار یه چیزی نشونت بدم!
_بله بله...هزاران بار شیرین کاریات و تکون دادن عضله های بدنت رو توی هاگوارتز دیدیم!
_نه...اون بجای خود..اینو میگم!

رودولف تکه کاغذی که آگهی جذب مرگخواران بود را از جیبش خارج کرد و به بلاترکیس داد...بلاتریکس هم با اکراه آگهی را گرفت و شروع به خواندن آن کرد...اما هر خط را که میخواند، لبخند شرورانه تری روی صورتش مینشست...اما وقتی به خط آخر رسید، خنده از صورتش محو شد!
_ای بابا..من همه این شرایط رو دارم غیر آخری!

رودولف دستش را دراز کرد و دو ضربه آرام روی دست بلاتریکس زد و گفت:
_منم همینطور!
_الان چرا زدی رو دستم؟
_که بگم منم همینطور...ولی خب...مشکلی نیست...پنج ساعت وقت داریم تا بریم سراغ عاقد و مهمونا رو دعوت کنیم و اینا!
_منظورت چیه؟
_میگم خب...چی از این بهتر؟ هم یه کار نون و آب دار پیدا میکنی، هم یه جای خواب... میگن کلبه دربونی خونه ریدل خیلی دنج و با صفاس، میتونی کلی حال کنی اونجا...بعد دیگه از همه مهمتر، زن من میشی، رودولف لسترنج، جذاب ترین و خفن ترین دانش آموز هاگوارتز و دست راست لرد ولدمورت!

بلاتریکس نگاهی به رودولف انداخت...شاید اگر داستان پیوستن به ارتش سیاهی نبود، لنگ چپ رودولف حالا در گوش سمت راستش بود!

رودولف که منتظر جواب بلاتریکس بود گفت:
_قبوله؟
_هووووووف...بله!

رودولف لبخندی زد...او به چند ساعت دیگر که به عنوان دست راست لرد منصوب میشد فکر میکرد!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۹۶

ریتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
از سوسک سیاه به عنکبوت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
ریتا اسکیتر X رودولف لسترنج


هوا، این موقع از سال معمولا سرد است. آن شب هم نه تنها استثنا نبود، بلکه سرما روی شهر را سپید کرده بود.
سرما، این ملکه ی زیبا و این عجوزه ی پیر، برای آسمان تب آورده بود... گونه هایش به سرخی می زد.

در کناره ی شهر یخ زده، در شبی که یوز هم در آن تاب نمی آورد، دخترک، تنها و لرزان، پیاده می رفت. احساس می کرد جادو در وجودش یخ زده است، برای همین بود که پیاده می رفت.
هر قدمی که برمی داشت، چندی نگذشته با برف پر می شد... انگار نه انگار که لحظاتی قبل کسی از آن جا گذر کرده. انگار نه انگار که دخترکی وجود داشته.

دختر، یقه ی پالتویش را بالا کشیده بود و گردنش را تا جایی که می توانست خم کرده بود که حداکثر بهره را از یقه ی لباسش ببرد، اما این کافی نبود.
اصلا دلش نمی خواست دستانش را از جیب هایش بیرون بیاورد، اما مجبور بود هرچند لحظه یک بار آن ها را جلوی صورتش بگیرد تا بینی یخ زده اش را، که ندیده می دانست از سرما سرخ شده است، گرم کند.

چشمانش را بست تا مجبور نباشد بیش از این دانه های برفی که در چشمانش می رفت را تحمل کند؛ اما از راه رفتن باز نایستاد...
اندکی که جلوتر رفت، به طرف راست پیچید... آن قدر آن مسیر را پیاده طی کرده بود که حتی با چشمان بسته هم راه را بلد بود.

کمی در مسیر جدیدش به پیش رفت و یک بار دیگر به راست پیچید... تعدادی پله را بالا رفت، کلید را از جیبش درآورد، چشمانش را باز کرد تا در آن نور کم بتواند جای کلید را پیدا کند، در را باز کرد و سرانجام وارد خانه شد.

با وجود این که آن خانه محل زندگی اش بود، به شهر ارواح می ماند. پرده های سفید بلندی که هیچ وقت کنارشان نزده بود، فضای خانه را تاریک تر از آن چه باید می بود، کرده بود.
اگرچه تاریکی خانه وهم آور نبود، اما خاک گرفتگی اش قطعا باعث نفس تنگی می شد.

به تنها اتاق خانه رفت... شومینه ی اتاق شعله های آخرش را می سوزاند. روی زانو نشست و چند تکه چوب به آتش انداخت.
زمانی که از درست سوختن آتش مطمئن شد، از جا برخاست، قدمی به عقب رفت و روی مبل کهنه ی سبز رنگی که جلوی آتش قرار داشت، نشست. گرما در وجودش می دوید و اعصاب از کار افتاده اش را به لرزه می انداخت.

دوباره چشمانش را بست تا گرمای لذت بخش آتش تمام وجودش را فراگیرد، اما ثانیه ای نگذشته بود که فکری غلغلکش داد...
مدت زیادی بود که خودش را در آینه ندیده بود... چیزی نمانده بود که چهره ی خودش را فراموش کند!

چشمانش را باز کرد، سرش را چرخاند و نگاهی به آینه ای که در سمت راستش قرار داشت انداخت. از جا برخاست و جلوتر رفت... لایه ی ضخیم غبار روی آینه مانع از انعکاس نور می شد.
روبروی آینه نشست و با دست، غبار از رویش گرفت. به چهره اش در آینه نگاه کرد، اما خودش را نشناخت. به چشمانش نگاه کرد...
چشمانش...

چیز غریبی در چشمانش بود؛ چیزی که با همیشه فرق داشت.
دستش را به طرف چشمان انعکاسش در آینه برد...

-نه! مگه میخوای من رو کور کنی دختر؟!

ترسید. خواست از آینه دور شود، اما ردایش زیر پایش گیر کرد و با جیغ خفه ای روی زمین افتاد.

-چته حالا... بوگارت دیدی مگه؟

آندرومدا که از اتفاقات پیش آمده جا خورده بود، با تعجب از جا برخاست و پرسشگرانه به آینه نگاه کرد.
لب باز کرد تا حرفی بزند، اما چیزی جز چند صدای نامفهوم از بین لبانش خارج نشد.

-چرا شبیه آدمایی رفتار می کنی که تا حالا تو عمرشون آینه ندیدن؟
-آینه دیده ام، اینکه تصویرم تو آینه باهام حرف بزنه رو ندیده بودم ولی تا حالا.
-هه! دختره ی ساده! تصویر آدما تو آینه مگه حرفم میزنه؟ من ریتام... بانوی آینه.

آندرومدا مدتی به آینه خیره ماند تا تفاوتش را با قیافه ی عادی اش دریابد، اما متوجه چیزی نشد... فقط می دانست یک جای کار درست نیست.
-اگه این بازتاب من نیست که حرف میزنه، پس چرا شبیه به منه؟
-چون من اینجا، داخل آینه ام. بدن دارم، سر و صورت و چشم و دهن دارم، اما تا وقتی داخل آینه ام شبیه یه مجسمه ی نقره ای هستم... اگه بیام بیرون شکل واقعی خودم رو پیدا می کنم.

ریتا برای چند لحظه ساکت شد تا تاثیر حرف هایش را روی آندرومدا بسنجد، سپس ادامه داد:
-اگه دوست داشته باشی میتونی شکل واقعیم رو ببینی، کافیه دستتو بدی به من.

آندرومدا مردد بود... نمی دانست کدام یک بهتر است:
دست بانوی آینه را بگیرد و او را بیرون بیاورد، یا ضربه ای به آینه بزند و آن را خرد کند...

-منتظر چی هستی؟ دستت رو به من بده!

کسی نیست که نداند بخش بزرگی از وجود یک فرد ریونکلاوی را کنجکاوی تشکیل داده، آندرومدا نیز از این قاعده مستثنی نبود...

-میخوای من رو تا آخر دنیا منتظر نگه داری؟ زود باش! دستت رو بده من.

عقل سلیم می گفت باید از آینه خلاصی یابد، اما ذات وسوسه کننده اش می گفت باید دستش را به بانوی آینه دهد.
در ذهن آندرومدا دعوایی اساسی در جریان بود. پشتش را به آینه کرد که بتواند بهتر تصمیم بگیرد.
دستانش را روی شقیقه هایش گذاشت و شروع کرد به تکان دادن بی وقفه ی مردمک چشمانش به اطراف... عادت همیشگی اش در زمان فکر کردن.

-تو میتونی الان اینجا رو ترک کنی، یا حتی من رو بندازی بیرون... هر طور که خودت مایلی. ولی هیچ وقت نخواهی فهمید یک بانوی آینه چه قیافه ای داره. اما اگه دستت رو به من بدی، اولین نفری خواهی بود که یک بانوی آینه رو از نزدیک میبینه. بعدش میتونی برای همه تعریف کنی.

در دعوای عقل و کنجکاوی ذاتی آندرومدا، این ذات علاقمند به تجربه های جدید او بود که پیروز شد و او سرانجام، به طرف آینه برگشت و دستش را به طرف آینه برد.
در آن لحظه که دستش به آینه رسید، تمام باورهایش فرو ریخت.
آینه ای که همیشه در نظرش یک جسم سرد و شکننده می آمد، موج برداشت و نتیجه ی موج برداشتنش این بود که دستش در آن فرو رفت.
احساس کرد دستی دستش را گرفت.

-حالا منو بکش بیرون!

نمی دانست چرا، اما اخطارهای عقلش را نادیده گرفت و دستور بانوی آینه را اطاعت کرد.
چند لحظه ی بعد، بانویی نقره ای روبرویش قرار داشت...

بانو لبخندی زد و گفت:
-صبر کن! اینا الان فرو میریزه و قیافه ی واقعی من از زیرش معلوم میشه.

راست می گفت... لحظاتی بعد، این تکه های آینه بودند که از بدنش جدا می شدند و پس از برخورد به زمین، می شکستند.
زمان زیادی طول نکشید که تمامی تکه های آینه فروریخت و چهره ی زنی با موهای بلوند از پس آن نمایان شد.

آندرومدا با تعجب نگاهی به آینه ی روی دیوار کرد. دیگر بازتابی در آینه وجود نداشت.

-مرسی که منو آزاد کردی!
-آزادت کردم؟ منظورت چیه که آزا...

اما شوکی که از هل داده شدنش توسط ریتا به او وارد شد، مانع از آن شد که بتواند ادامه ی حرفش را بزند.

به ریتا نگاه کرد... انگار مجبور بود هر کاری که او انجام می دهد را انجام دهد.
ریتا لباسش را تکاند، پس او هم لباسش را تکاند. ریتا نگاهی به داخل آینه کرد و پوزخندی زد، پس او هم...

-خداحافظ خانوم کوچولو! خوش بگذره!

حالا دیگر خودش مانده بود و خودش... درون آینه ای غبار گرفته...


تصویر کوچک شده

Only Raven


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۳:۲۴ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۹۶

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دوئل من (رودولف لسترنج) وی.اس ریتا اسکیتر





_ارباب..باور کنید من از خدامه که رودولفِ ذلیل مرده تو همون دستشویی جان به جان آفرین تسلیم کنه...ولی خب...الان دو ساعته رفته تو و در رو باز نمیکنه، هر لحظه ممکنه هکتور که الان نیاز به قضای حاجت داره، هر لحظه ممکنه بترکه و واقعا من یکی دوست ندارم که بعدش رو شاهد باشم!

لرد نگاهی به بلاتریکس انداخت...با خودش فکر کرد که کجای راه را اشتباه آمده بود که به عنوان یک لرد و ارباب، بجای تسلط بر جهان، حالا باید مشکل گیر کردن رودولف در دستشویی و قضای حاجت هکتور را پیگیری کند!

بلاتریکس که از نگاه لرد تا ته داستان را خواند، ادامه داد:
_البته ارباب..من بشخصه خیلی سعی کردم در رو بشکونم یا بترکونم یا خود دسشویی و رودولف رو با هم دود کنم بره هوا، ولی بعد اینکه شما طلسم های بسیار پیچیده ای جهت حفاظت از درِ دستشویی اعمال کردین، هیچ طلسمی تاثیر نداره روی در!
_ما بر اون در طلسمی قرار دادیم که خودمون هم نتونیم با ورد بازش کنیم، چونکه دم به دقیقه بانز کله اش رو مثل گاومیش مینداخت و میومد توی دستشویی...چون کسی اون رو نمیبینه، قرار که اون هم کسی رو نبینه!
_خب حالا رودولف داره سواستفاده میکنه از این باز نشدن در به زور...چیکار کنیم ارباب!

لرد با بی حوصلگی نگاهی دوباره به بلاتریکس انداخت و سپس به قصد حضور در محل حادثه، از جایش برخواست!

همان لحظه، داخل دستشویی خانه ریدل!

_جون هر کی دوست داری!
_نخیر نمیشه...من به عنوان صابون جادویی سالی یکبار به حرف میام و باید استفاده کنم!
_استفاده کن...ولی اینو به کسی نگو!
_چرا نگم؟

رودولف لسترنج در موقعیت بدی قرار داشت...او در دستشویی و حمام کوچک خانه ریدل، با یک صابون جادویی که به سخن در آمده بود و تهدید کرده بود که از رازهای رودولف پرده پوشی کند، گیر افتاده بود!

تمام تلاش های قبلی رودولف در جهت ساکت نمودن صابون، بدون ثمر بود!
او حالا نمیتوانست حتی صابون را در دستانش بگیرد و بلایی سرش بیاورد، زیرا که صابون سریعا خود را از دست او لیز میداد!
آخرین تلاش رودولف هم برای له کردن صابون با پا، تنها منجر به لیز خوردن و سقوط رودولف و برداشتن خراش هایی چند بر بدن او بود...و البته عصبی تر شدن صابون!

در همین احیان بود که صدایی از پشتِ درِ دستشویی به گوش رودولف رسید...
_اونجا چه خبره؟ رودولف چیکار میکنی شیش ساعت اون تو!
_عه..چیز..ارباب..شمایین؟! چیزه..دارم چیزه...دارم در مورد خلقت جهان تفکر و تعمق و تفحص میکنم!
_رودولف...قول میدم بهت یه معجونِ تفحص و تعقل و اینا رو خودم با دستای خودم مجانی برات درست کنم...فقط بیا بیرون دو دقیقه، من کار دارم تو دستشویی!
_چیزه هکتور...نمیشه...برو یه جا دیگه!
_کجا برم اخه؟
_اینهمه دار و درخت...برو دیگه!

هکتور زیاد علاقه ای به عاقلانه فکر کردن نداشت...ولی این بار مجبور بود..میفهمید؟مجبور بود! او اگر همین حالا کارش را انجام نمیداد، ممکن بود عواقب وخیمی گریبانگیر او و اطرافینش شود...به همین خاطر با سریع ترین سرعت به سمت ممکن سمت نزدیکترین جایی که کمی بوته و سبزه و یا درخت داشته باشد، دوید!

اما همین که هکتور از پشت در حمام و دستشویی دور شد، ارسینوس جیگر با حوله ای بر شانه و اردک پلاستیکی در دست، به سمت در دستشویی و حمام آمد و چند ضربه به در زد!
_رودولف...زود خارج شو، من باید دوش بگیرم!
_سینوس؟الان توقع داری که رودولف در رو باز کنه و تو بری تو؟ به هکتور که یک مورد اورژانسی بود هم اعتنا نکرد!
_خب من فرق میکنم ارباب...من خیلی امر مهمتری دارم...باید دوش بگیرم..از دیروز حموم نرفتم،بعدم بایدبرای من در رو باز کنه، ناسلامتی من آدم مهمی هستم تو این مملکت!

رودولف که در درون حمام و دستشویی سخت به دنبال این بود که صدای صابون بیرون نرود،در واکنش به صحبت های آرسینوس داد زد:
_برو پی کارت جیگر! من حالا حالا ها اینجا مشغولم!
_حداقل بذار نقابم رو مسواک کنم نامرد!
_شرمنده اخلاق قدرت طلبت آرسی...واقعا نمیتونم!
آرسینوس جیگر ناگهان دستانش کِش آمد! آنقدر کش آمد که دیگر دستانش از پایش درازتر شد و اینگونه بود که توانست دست از پا درازتر، به جدول جوب آب کنار پیاده رو، جهت استحمام برود!

اما لرد و تقریبا نیمی از مرگخواران همچنان پشت در دستشویی ایستاده بودند...لرد یک بار دیگر چند ضربه ای به در زد و گفت:
_رودولف...همین حالا دستور میدیم که از دستشویی بیایی بیرون، وگرنه پاشنه کفش لیسا رو سر و ته فرو میکنم توی سوارخ دماغ سمت راستت!
_واقعا راه نداره بیام بیرون ارباب!
_رو حرف ارباب حرف نزن رودولف..خجالت بکش!

رودولف که تا آن لحظه تمام توانش را روی ساکت نگه داشتن صابون به کار گرفته بود، بلاخره صابون از دستانش یک بار دیگر خود را لیز داد و گفت:
_خجالت؟ این اگه خجالت میکشید منِ صابون...

رودولف دوباره به هر طریقی که بود صابون را در دستانش گرفت و برای چند ثانیه سعی کرد جلوی دهان صابون را بگیرد تا صدایش به بیرون نرود!
_چی شد رودولف؟ شخص دیگه ای تو دسشویی هس؟
_چی شده؟
_فرمودیم با کسی تو دستشویی هستی؟
_نه ارباب..خودمم...بعضی وقتا صدام دو رگه میشه، تو سن بلوغم!
_
_یعنی چیزه...با خودم صحبت میکنم یه وقتایی، بعد خود شخصیت های درونیم صحبت میکنه...مثلا کودکِ درونم با سگِ درونم!
_پس اون "منِ صابون؟" چی بود؟
_ها؟ چیزه دیگه..صابون درونمون بود، داشت با تسترال درونمون صحبت میکرد!
_صابونِ درون؟
_رودولف...رودولف...بیا بیرون بدبخت، کور میشی!
_عه! چرا کور شم؟
_نور دستشویی کمه، وقتی طولانی مدت توی یه فضا با منبع نوری محدود و کم باشی، منجر به این میشه که بیناییت ضعیف بشه!
_اها..از این نظر...ممنون لینی!

اما لرد که دیگر طاقتش طاق شده بود، محکم بر در کوبید و گفت:
_رودولف لسترنج...تا دو دقیقه دیگه اومدی بیرون که اومدی...وگرنه شام نیجینی که نه، میدم هکتور تو رو توی معجونش سرخ کنه!

رودولف که ضرب الاجل لرد را شنید ملتمسانه نگاهی به صابون انداخت و با صدایی آرام و زمزمه مانند، به صورتی که لرد و مرگخوارنی که آن طرفِ در ایستاده بودند،صدایش را نشنوند، به صابون گفت:
_ببین... بیا و مردونگی کن، چیزی به کسی نگو...اصلا هر کاری بخوای برات انجام میدم، به شرطی که چیزی به کسی نگی!

صابون کمی فکر کرد..او چه چیزی میتوانست از رودولف بخواهد؟ اما ناگهان رودولف با ذوق به صابون گفت:
_ببین..من میدونم که تو مدت زمان خیلی زیادی هست که خیلی تنهایی! میخوای برات مخ اون شامپوی گوشه حموم برو بزنم که با هم باشین و بعد تشکیل خانواده بدین و اخرش توله کف های قد و نیم قد به جامعه اضافه کنین؟!
_مگه اون شاپوئه زنه؟
_پَ! پس چی فکر کردی..من رودولف لسترنج، مولف کتاب صد و یک راه برای چشم چرانی نامحسوس و مدُرس رشته تشخیص جنسیت گرایش تشخیص باکمالات ها در معتبر ترین دانشگاه های اروپا، ندونم کی مذکر و کی مونث هست؟ دست کم گرفتی ما رو ها!

صابون کمی فکر کرد...او واقعا بعد از این همه سال تنهایی، نیاز به یک همدم داشت...
_خب..قبوله..برو برام تورش کن!
_باشه!
_برو دیگه!
_الان؟
_آره!
_خب این الان جامده که..اشیاس..اینم مثل تو یک بار در سال جون میگیره و حرف میزنه...هر وخ اینجوری شد، قول میدم باش صحبت کنم!

صابون شکست عشقی خورد!
_پس منم به همه میگم که تو چه عمل زشتی رو انجام میدی!

همین که رودولف قصد کرد که حرف بزند، لرد گفت:
_دو دقیقه ات تموم شد رودولف..در رو باز میکنی یا...

رودولف چاره دیگری نداشت...در را باز کرد!
_خب رودولف..اینجا چیکار میکردی؟
_هیچی ارباب!
_اهم اهم!
_عه...بچه ها نگاه کنید...صابون درونِ رودولفه اون!
_نخیر..این صابون جادویی هست که چند ماه پیش هنگام گردش عصرگاهی با نیجنی برای شستشو برای خانه خرید کردیم و در دستشویی قرار دادیم!
_یه لحظه گوش کنید..من به عنوان یک صابون جادویی، میخوام بگم که چه اتفاقتی اینجا افتاده..میخوام حقایقی خجالت اور و شرم آور رو در مورد رودولف لسترنج بگم، که فقط خودم میدونم!

لرد و مرگخواران مشتاقانه به صابون توجه کرده بودند و کنجکاویشان گُل کرده بود که این حقیقت در مورد رودولف چه بود!
صابون هم نگاهی به رودولف که یک قدم بیشتر با سکته فاصله نداشت کرد و سپس پس از کمی تامل گفت:
_حقیقت اینه که رودولف لسترنج تو این مدت...
_ارباب؟!
_رز...ما الان وسط شنیدن یه افشاگری مهم هستیم!
_اما ارباب..هکتور اومد تو اتاقم و یکهو دیدم اوده بالا سرم و...
_ارباب..خب نزدیکترین دار و درخت و گل و گیاه بهم رز بود دیگه!
_خب من الان پژمرده میشم!
_ساکت باشین...صابون جادویی...تو ادامه بده!

صابون که با تعجب به هکتور و رز و شاهکار هکتور زل زده بود، با تلنگر لرد به خودش آمد و ادامه داد...
_اها..داشتم میگفتم...این رودولف لسترنج....هوف...خجالت میکشم بگم...چجوری بگم؟ این رودولف لسترنج حتی یک بار هم از من استفاده نکرده و اصلا حموم نرفته دست و صورتش رو نَشُسته!
_نچ نچ نچ نچ...رودولف...واقعا که...میدونستیم که از لحاظ اخلاقی کثافتی، ولی حالا فهمیدیم از لحاظ ظاهری هم کثافتی!
_واقعا شیم آن یو رودولف..شرم آوره..مرگخوار و اینقدر کثیف!
_حق داشتی که این همه مدت داشتی با صابون توی توالت کلنجار میکردی...منم جای تو بودم و این راز خجالت آورم لو میرفت، از خجالت میمردم...بمیر!

لرد و مرگ خواران در حالی که نُچ نُچ کنان متفرق میشدند، رودولف لسترنج در حال خروج از دستشویی نگاهی به صابون کرد و آهسته جمله ای شبیه "خیلی مَردی" را به صابون گفت و در را بست!
صابون اما به گوشه حمام نگاهی انداخت...شاید...شاید شانس با او یار بود و همان روزی که شامپوی گوشه حمام جان میگرفت، او هم دوباره جان میگرفت...هرچند احتمالش یک در سیصد و شصت و بود...ولی...امید آخرین چیزی است که می میرد!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۹۶

کالین کریویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۲ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۸ سه شنبه ۷ فروردین ۱۳۹۷
از پوست نارنگی مدد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 22
آفلاین
دوئل کالین کریوی و ریگولوس بلک

اخطار! این پست بر اساس یک داستان واقعی نوشته شده. هرگونه شباهت بین شخصیت‌های این پست و افراد سایت، قویّاً تایید می‌شه.

-سلام! پیشاپیش بگم بهتون؛ قبل اینکه شناسه لرد رو ببندین، اول شناسه من رو حذف کنید. در غیر این صورت میرم تو گفتگو با مدیران همه رو به فحش می‌کشم تا مجبور شید حذفم کنید.
-باشه رودولف. ولی کی گفته لرد می‌خوان برن؟
-درغیر این صورت میرم تو گفتگو با مدیران همه رو...
-باشه باشه! حذفت می‌کنیم.

***

-تنهاییم تو چت باکس. لباسامونو عوض کنیم راحت بشینیم.

لرد اینو گفت و شروع کرد به اوه! عجیبه! پتی گرو تو ترمیم بعضی قسمتا اوه...
همه ساکت بودند که ناگهان خری گفت:
-فروش عکس لختی اسمشو نبر!
-آهای...صبر کن. اون دوربین لعنتی رو بده به ما!
- ... خوبین شما؟ ...

دیری نپایید که لرد بی‌آبرو و عکاسی کالین بیابُرو شده بود. هرجا پا می‌ذاشت، مردم بهش می‌خندیدن و دپرس شده بود. این شد که تصمیم گرفت بره.
-ما تصمیم گرفتیم ب...
-سلام! قبل اینکه شناسه لرد رو ببندین، اول شناسه من رو حذف کنید. در غیر این صورت میرم تو گفتگو با مدیران همه رو به فحش می‌کشم تا مجبور شید حذفم کنید.
- باید یه دلیل منطقی برای بستن شناسه‌ت بیاری.
-عکسای لختی منم پخش شده.
-متوجهیم! اما مگه خودت پخششون نکردی؟ خودت گذاشتی تو آواتارت.
- در غیر این صورت میرم تو گفتگو با مدیرا...

***

کالین یک بی‌خاصیت بود. یک بی‌خاصیت که با فراری دادن لرد، باعث شده بود که جامعه جادوگری به داستان بره و حالا خودش عاطل و باطل نشسته بود لب جدول و قفلی زده بود رو عمر گذرانش. جامعه کالین رو برنمی‌تافت. چند وقت پیش، قسمت آقازاده شما هم بشه، کالین رفته بود خواستگاری و خان‌عموی امیرسارا ، بهش سخت گرفته بود. سخت گرفته بود بهش... به او! سخت نگیرین تو ازدواج جوونا. خان‌عمو بهش گفته بود:
-پستات کمه.

و کالین در این لحظه واقعاً نیاز داشت! این شد که سرشو انداخت پایین به طوری که ملت چهره‌ش رو نبینن و در حالی که به خودش دلداری می‌داد که کارش اون‌قدرها هم بد نیست و تو جوامع غربی این کارا عادیه، راه ساختمون گوشه‌ی خیابون رو پیش گرفت. مادری که دست بچه‌ش رو گرفته بود و داشت رد می‌شد با دیدن تابلوی خاکی و کج و معوج بالای ساختمون،دست گذاشت روی چشم نوگلش و مسیر رو کج کرد. کالین وارد ساختمون شد و برای آخرین بار قبل از ورود، نگاهی به تابلوی ساختمون کرد. با خط ناسالمی روش نوشته شده بود:
کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟

وووووووی! کالین یه کثافت بود. یه ... ووووی ... کثافت که پیش خودش فکر کرده بود هرکی تعداد پستاش بیشتر باشه بهش زن می‌دن. چندش!

***

-بابا ویزلی؟ گشنمه.
-صبر کن بچه ویزلی. آلبوس که از خانه ریدل ها برگشت، بهش می‌گم تدبیری بچینه.
-بابا ویزلی؟تدبیر یعنی چی؟
-صبر کن بچه ویزلی. آلبوس که از خانه ریدل ها برگشت، ازش می‌پرسیم.

خانه ریدل ها



دامبلدور دستی کشید به یکی از اعضاش که حضور ذهن ندارم چی بود اما یادمه نقره فام بود. سپس دستی کشید به ریشش که خاطرم نیست چه رنگی بود اما ریش بود و رو به هکتور گفت:
-لرد رفته!
-بله.
-سایت به فنا داره می‌ره.
-بله.
-باید یه تدبیری بچینیم تا کاربرا سرگرم بشن.

این رو گفت و توی دفترچه‌ش، کلمه‌ی تدبیر رو نوشت تا بعدا بره معنیش رو از باباویزلی بپرسه. بعد دوباره رو کرد به هکتور و گفت:
-باید دوباره باشگاه دوئل رو راه بندازید! آره. این بهترین کاره.

رنگ هکتور پرید. لپاش گل انداخت. گوشاش سرخ شد. چشاش خون شد. ویبره‌ش قطع شد. با صدای لرزونی گفت:
-خیلی بیتربیتی.
-چرا؟
-ایده‌ دوئل متعلق به لرده. مال لرده. حالا که لرد رفته، دیگه حق نداریم دوئل کنیم. هیچوخ.هیچکس. دوئل کردن، بی احترامی به لرده. کعنهون این میمونه تف کنی تو صورت لرد. خیلی کار زشتیه.
-

خانه گریمولد

ویزلی ها دسته به دسته نشسته بودند و منتظر دامبلدور بودند که ... عه اومد.

-عه اومدی آلبوس. ملت گرسنه‌ن. غذا می‌خوان.

رنگ دامبلدور پرید. لپاش گل انداخت. گوشاش سرخ شد. چشاش خون شد. رعشه گرفت. با صدای لرزونی گفت:
-خیلی بیتربیتی.
-چرا؟
-ایده غذا متعلق به آدم و حواست. مال آدم و حواست. حالا که آدم و حوا مرده‌ن ، دیگه حق نداریم دوئل ک.. چیز! غذا بخوریم.

این رو گفت و در مقابل چهره‌ی مبهوت ویزلیا، رفت تو اتاقش و به درون تابلو سفر کرد.

***

افکت های نوری ، سر و صدای زیاد، ضرب آهنگ، ساز های کوبه‌ای و ازین جور چیزا، کنترل جسم و روح کالین رو در دست گرفته بود و در همین لحظات، ناظر بلند فریاد می‌زد:"کی؟ کی؟ کجا؟ با کی؟ چیکار؟" و کالین ناخودآگاه اسپم می‌زد. الله اکبر! ببین کفر رو. کالین حسابی دور گرفته بود و داشت پست های مال و توپی می‌زد و شانس صعود داشت که ناگهان فریاد های یک گریفی فضای تاپیک رو پر کرد.
-کالین بباز. کالین باید ببازی.

علتش این بود که داور مسابقه‌ی بعدی کی کی کجا، هکتور بود و گریف هکتور رو تحریم کرده. الان شما میون کلامم، برین دوئل های بعد از هاگوارتز امسال رو بخونین. یک گریفی هم به جز بنده دوئل نداشته. تصمیم همگانی دوتن از گریفی‌ها این بوده که بیاین هکتور رو تحریم کنیم!! چون بیتربیته و بهمون نمره کم داد تو هاگوارتز و آقایان فیلان و فیلان که چقدر هم عاقل و دوست به نظر میان، مثل همیشه ککشونم نگزید و سکوت کردن و این ایده ماه‌هاست داره عملی میشه.
در همین عنفوان که داشتم راز های پشت پرده رو داستان می‌کردم، ریگولوس لامصب در گوشه‌ی دیگری از تاپیک نشسته بود و داشت روی یک رینگ دیگه، کی کی کجا بازی می‌کرد.
- تو کلبه‌ی هاگرید.
-لطفا قوانین اسپم رو رعایت کنید. ابتدا کِی میاد و سپس کجا! ترتیب رو در اسپم دادن رعایت کنید.
-چشم.
-خب بفرمایید... کِی بدید.
-تو کلبه‌ی هاگرید.

***

ریگولوس رو انداختن بیرون و کالین هم سرخورده از باخت سیاسی‌ای که داده بود، نشسته بود دعا می‌کشید و سیگار می‌کرد. ریگولوس که از اولش هم منتظر فرصتی بود که با کالین صحبت کنه، رو کرد بهش و گفت:
-پستات کمه؟
-ها بله...
- من یه شغل توی جادوگر تی‌وی برات سراغ دارم. مزایاشم خوبه.
-ناموسواری؟ چی هس؟
-ردپای آبی.
-هن؟ نهنگ آبی؟ خودکشی؟
-آخه کالین جون؟ من نقش مازوخیستی میدم به تو که بری خودت رو بکشی؟ این یکی کاملا سادیستیکه. میتونی تمام عقده هایی که تالا داشتی رو سر مخاطبات خالی کنی.

***

-سلام به بچه های خوب توی خونه. من کالین هستم و سگم، آبی گم شده. اون چند تا ردپا برام گذاشته و من با پیدا کردن اون ردپاها میتونم پیداش کنم.

این رو گفت و سرخوش، شروع به گشتن کرد. یه لیوان که ردپای آبی تو کل لیوان مشهود بود رو برداشت، و در حالی که دستشو میمالید زیر چونه‌ش نُچِ خانمان سوزی گفت-که یعنی حیف شد اینجا ردپایی نیست.- و رفت سراغ ظرفی که اتفاقا ردپای آبی تو کل اون ظرفه هم مشهود بود.
همینطور داشت الدنگ بازی می‌کرد که ناگهان تابلوی فردی که زیر یک پرده قایم شده بود، از پشت سر صداش کرد:
-پیس پیس.
-خدای من. صدا می‌آد. بچه‌های توی خونه. به نظرتون صدای یکی از ردپاهای آبیه؟
-پیس پیس.
-بیاین با هم بریم و ببینیم داستان از چه قراره.

کالین با یک پرش، جهید توی تابلو و رو به فرد پنهان گفت:
-آهاقا؟ شما می‌دونید سگ من کجاست؟

فرد پنهان سگ رو پرت کرد سمت کالین و گفت:
-بیاه! خیلی بزی. چه مرگته؟ کوری؟ وقتی یه جو شعور نداری یه ردپا تو لیوان پیدا کنی غلط می‌کنی میای مجری برنامه میشی.
-غلط کردم.

در همین حین که کالین داشت غلط می‌کرد، ریگولوس از بیرون تابلو هی داد میزد:
-کات کات. بسه. وای چه غلطی کردیم گفتیم ارباب داره ازین شهر میره سرپناه نداره بهش تو این تابلوی داخل استودیومون جا دادیما. الان می‌زنه بچه مردم رو می‌کشه. جواب امیرسارا رو چی بدم تو این بی شوهری؟

-همچنان غلط کردم.
-می‌خواستی نکنی... نجینی! بخور.

لرد این رو گفت و پرده رو درید و از زیرش اومد بیرون و نجینی هم پشت بندش جهید سمت کالین.

-صب کن صب کن... آبی! ردپا بذار.

آبی فرض یه ردپا گذاشت جلوی چشم کالین. کالین نزدیک شد به ردپا و دقایق طولانی بهش خیره شد. بعد روشو کرد سمت لرد و گفت:
-یعنی ردپاش کجاست؟

لرد و نجینی هردو از شدت بلاهت موضوع، دچار ایست قلبی شدند و مردند و کالین هم رابینسون کروزوئه شد و تا ابد در تابلو به ساختن دنیای خویش پرداخت. دنیایی که بمب و موشک نمیسازه چون اصلاً بخوادم بسازه بلد نیست.


ویرایش شده توسط کالین کریوی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۸ ۲۱:۳۱:۴۵


عکاسم عکس می‌گیرم. عکاسم عکس می‌گیرم. عکاسم عکس می‌گیرم.


Did You Get Any Of That?


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
آملیا فیتلورت
Vs
دورا ویلیامز

_ بس کن دورا.

دورا در سومین روز تابستان مضخرف خود با انگشتان دستش بر روی میز آشپزخانه ضرب گرفته بود.
او هر نه ماه سال تحصیلی را با ذکر تابستان کجایی میگزراند و اشک‌هایش را با دستمالی پاک میکرد. اما به محض آغاز تابستان، جریان آب به سمت مخالفش تغییر مسیر میداد. ذکرش وا مصیبتا! چه کنم چه کنم میشد و انواع غرهایش را به مادرش عرضه میداشت. و جریان آب تا روزهای پایانی تابستان به همین منوال ادامه پیدا میکرد.

_ خعب الان چکار کنم هااان؟
_ سر من داد نزن. چارتا کلاس تابستونی برو. همش نشستی تو خونه که چی بشه؟ سه ماه تابستون میشنی پای اون گوشیت که معلوم نیس چی به چیه و با کیا حرف میزنی؟ اصلا پاشو برو گوشیتو بیار ببینم.

دورا، با دستش محکم بر روی دهانش کوبید.

_زبان سرخ، سر سبز میدهد بر باد!

کمی بعد شال و کلاه کرده، از اتاقش بیرون آمد. به قدری عجله داشت که مادرش از او گوشی‌اش را بازخواست نکند، متوجه لبخند شیطانی او نشد. مادرش ذهن‌خوانی را برایش اکیدا در خانه ممنوع کرده بود. کفش‌هایش را پوشید و از خانه بیرون رفت. مسیر پارک را در پیش گرفت.

_ حالا ناهار چی بپزم؟
_ پس سگم کی کارشو میکنه!؟
_ این بیمه منو انداخته دور. حالا ببین. صد بار گفتم زن...

بالاخره دم کانون رسید و وارد شد.

_ خیلی هم عالی! لیست کلاسا اینجاست. خعب بزار ببینم چی دارن؟قلم زنی روی مس، کار با جواهر... آشپزی ایتالیایی، انواع دسرها... گلدوزی، روبان دوزی اَه اینا دیگه چین؟ تشریح حیوانات!؟ این دیگه چیه؟

دورا بی توجه نسبت به مردم که پوزخند به لب نگاهش میکردند؛ در وسط سالن ایستاده بود و با خود حرف میزد. دست آخر، کلاسی خفن برای گذراندن تابستانش یافت: کلاس دفاع شخصی! قیمت کلاس را نگاه کرد. به سمت منشی کانون رفت. پنچاه گالیون را روی میز انداخت و فتوکپی و... را روی میزش قرار داد. بعد‌ها دورا متوجه شد که مرتکب چه اشتباه بزرگی شده است و ای کاش کلاس های گلدوزی را ترجیح میداد‌. انواع وردهای ذهنی، دوئل، قفل کرد و... را در مدت یک ماه و نیم یاد گرفته بود. او به هر راه و روشی که بود، خود را با کلاس بالا کشانده بود. جلسه جدیدش امروز شروع میشد.

_ خب بچه‌ها از امروز تا سه جلسه میخوایم روش اجرای پاترونوس رو کار کنیم. ببینید بچه‌ها اول از همه باید به بهترین خاطرتون فکر کنید... خیلی وقتا پیش میاد که خاطره به اندازه کافی قوی نیست و سپر مدافع ایجاد نمیشه... خب حالا به صف شید. یکی یکی میاید جلو،نفس عمیق بکشید و آروم باشید. در همون حین که به یه خاطره‌ی خوب فکر میکنید، وردشو بخونید و...

اولین نفر صف، پسری مو بور بود که دوستانش او را ^زردک^ صدا میکردند. نفس عمیقی کشید. چوبش را آماده نگه داشت و با شماره سه مربی، ورد اکسپکتو پاترونوم را فریاد زد. گوزنی ناقص ایجاد شد! و باعث خنده تمام کلاس شد. مربی کلاس که فردی خوش برخورد بود، به زردک لبخندی زد و او را آرام کرد:
_ اصلا نگران نباش رابرت. این اولین بارت بود. برو اون سمت و سعی کن که به یک خاطره قوی‌تر فکر کنی.

در همین حال دورا ذهن دیگران را به دنبال خاطرات خوبشان میجست. روزهای خوبشان با خانواده، دوستان و تفریحاتی که انجام داده بودند: ورزش‌های گروهی، مسافرت‌ها، کنسرت‌ها و... دورا هم تصمیم داشت به یکی از شوهای معروف که رفته بود فکر کند.
دوباره حواسش را به بچه هایی داد که سپر مدافع‌هایی با دل و روده‌ای بیرون یا ناقص میساختند. بعضی هم اصلا موفق به ساخت سپر مدافعشان نمیشدند. سرانجام نوبت دورا شد. او با اعتماد به نفس، چوب دستی‌اش را آماده نگه داشت، نفس عمیقی کشید و با یک ژست هنری گفت:
_ اکسپکتوپاترونوم.

هیچی به هیچی! حتی یه سپر مدافع دل و روده بیرون هم نساخته بود.

_ اشکال نداره دورا. اون گوشه به یه خاطره بهتر فکر کن.

اما او دیگر حس اولیه‌اش را از دست داده بود. با این حال شروع به فکر کردن درباره‌ی خاطره‌های دیگرش شد‌. آن روز که به آملیا عنکبوت هدیه داده بود؟
_اکسپکتوپاترونوم.
فایده‌ای نداشت. دورا بارها و بارها به تمام روزهای زندگیش فکر کرد اما هیچ گدام افاقه نکرد. سرانجام پس از کلاس دست و پا شکسته به سمت خانه به راه افتاد. پس از رسیدن به خانه بر روی میز لم داد و به مادرش نگاه کرد که مشغول گلدوزی بود.

_ مامان میگما، وقتی میخوای سپر مدافع درست کنی به چی فکر میکنی؟

مادرش سرخ شد. لبو شد و لب گزید.

_ به روز عروسیم!

در همان لحظه کریستین، برادر دورا او کنان وارد آشپزخانه شد و در جواب به مادرش گفت:
_ چه رمَنتیک!
_ خبالا من چکار کنم؟ برم شوور کنم؟ تو به چی فکر میکنی کریس؟

کریستین هم سرخ شد، لبو شد و لب گزید‌. دورا ذهنش را چک کرد.

_ خب باشه باشه مرسی. حالا چکار کنم؟
_ به چیا فکر میکنی خب؟
_ شوی آنجل، کادوی تولد آملیا و... همینا دیگه.
_ به یه خاطره خوب با دوستات فکر کن خو!
_ مشکل همینه دیگه، تو تمام خاطراتت تنهایی بخاطر همین قوی نیست.به نظر من وقتی که خاطراتتو با کسی شریک نیستی، سطح لذتش میاد پایین. پس با دوستات یه برنامه بچین خواهری و خوش بگزرون.

دورا لوازم و... را جمع کرد و به تختش منتقل کرد. کجا برود؟ اصلا با کدام دوست؟ او دوست خاصی نداشت که! حالا چه گلی بر سرش میگرفت؟ اصلا از جلسه بعد سر کلاس نمیرفت. مادرش او را با آسفالت یکسان میکرد! دنبال دوست میگشت؟ نمیشد دوست بخرد؟ داشت چه میگفت؟ از جایش برخاست و به اتاق برادرش رفت.

_ کریس؟ برنامه‌ نداری با دوستات جایی بری که منم بتونم بیام!؟ من هیچ دوستی ندارم!
_ هیچی!؟ خب میتونیم آخر هفته که قراره بریم کوه، به خواهر بچه‌ها هم بگم بیان.

چشم‌های دورا قلبی شد و بال در آورد. داشت به سمت آسمان پرواز میکرد که کریستین نخش را جمع کرد.

_ به چند تا شرط! خودتو نمیگیری، ذهنشونو خوندی به زبون نمیاری و غر هم نمیزنی.

بدین سان دورا به همراه یک اکیپ چهارده نفره که شامل پنج دختر و نه پسر میشد؛ به سمت کوه راه افتادند.
دورا تمام تلاش خود را کرد تا بتواند چند دوست پیدا کند و در کمال تعجب موفق بود‌. او غر نزد، با این که راه طولانی و خسته کننده بود. ذهن تمام افراد را خواند ولی کلمه‌ای بر زبان نیاورد، هر چند متوجه احساساتی درونی در میان چند تا از بچه‌های گروه شده بود.
آنها کوه را بالا رفتند. وقتی خسته شدند، تخم مرغی پختند با نمک و فلفل فراوان! و صبحانه نیمرو خوردند. بعد پسرها شروع کردند به جوک گفتن و با مسخره بازی‌هایشان دختر ها را به خنده می‌انداخت. گروهی جوان که صدای خنده‌شان سر به فلک میکشید. خلاصه حسابی به دورا خوش گذشت. پس از کوه نوردی، به پیشنهاد الکس دوست کریستین به آب شار نزدیک کوه رفتند و بعد کلی آب بازی رضایت دادند تا به خانه هایشان برگردند. دورا که د‌‌وست های خفن و تازه ای پیدا کرده بود شماره‌ آنها را گرفت تا دوستیشان تا ابد پایدار بماند.
جلسه بعد، دورا ژست معروفش را گرفت، نفسی عمیق کشید، به دوستان تازه‌اش فکر کرد و فریاد زد:
_ اکسپکتوپاترونوم!

و بالاخره با خوش‌حالی شاهد کلاغی بود که از چوب‌دستی‌اش خارج شد. اما این مسئله برایش در درجه‌ی دوم مهم بود. اصل قضیه این بود که دوستانی خوب پیدا کرده بود.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.