خلاصه:
مرگخوارا روحی رو دستگیر کردن و باید اونو شکنجه کنن. ولی شکنجه کردن روح کار ساده ای نیست! تصمیم می گیرن روح رو به نوبت وارد بدن مرگخوارا بکنن و به تناسب شخصیتی که روح توشه شکنجه اش بدن.
روح اول وارد بدن دلفی می شه. بعد لرد سیاه و بعد رودولف رو تسخیر می کنه. بعد از شکنجه رودولف،وارد بدن نجینی می شه.بعد از نجینی نوبت بلاست... و بعد از بلا روح وارد بدن لایتینا می شه.
این وسط لرد هم از دست لایتینا عصبانی می شه و تصمیم می گیره تو شکنجه شرکت کنه.
...................
مرگخواران از سالازار و روونا و هلگا و گودریک خواسته، پریدند و لایتینا را کت بسته به حضور لرد سیاه آوردند.
-من از کارکاروف خواسته بودم...تو دورمشترانگ درس خوندم من.
هکتور مگس کشی را که اصلا مشخص نبود به چه دلیلی بطور دائمی حمل می کرد در آورد و مرگخوار اضافه و همرنگ جماعت نشونده را به کف زمین الصاق کرد.
لرد سیاه با لبخند شیرینی که برای مرگخواران بسیار هم ترسناک می نمود به لایتینا نزدیک شد. دست هایش در پشتش پنهان شده بودند.
لایتینا ترسید!
-ارباب...چی تو دستتونه؟ چوب دستی؟ کمربند؟ اسید؟ هدفون پاره؟
لبخند لرد سیاه عریض تر شد.
-اتفاقا به این آخری هم اندیشیده بودیم. هدفونی که یه طرفش قطع و وصل می شه...ولی فکر بهتری به ذهنمون رسید. این برای تو!
چشمان لایتینا با دیدن هدیه ای که با روبان های سیاه و آبی بسته بندی شده بود برق زد.
-ارباب...یعنی آشتی؟ اوه...هدیه...هر چی باشه تا آخر عمر...
همزمان با حرف زدن، هدیه را هم باز می کرد...
-نگهش...ک....کیف...این یه کیفه...چقدر هم خوشگل و جمع و جوره. تا حالا همچین کیف جادویی ای ندیده بودم. می تونم همه وسایلمو بذارم توش.
لرد سیاه در این مورد کمی شک داشت...طولی نکشید که لایتینا هم شک کرد.
-امممم...ارباب...من الان چوب دستیمو به زور فرو کردم این تو. الان وقتی می خوام دستمال گردنمو بذارم یه اتفاقی میفته. انگار چوب دستیم دستمال گردنمو هل می ده بیرون.
و این جا بود که لرد سیاه حقیقت تلخ را برملا کرد.
-بهش می گن کمبود جا! این کیف جادویی نیست لایتینا. کیفه! کیف خالی! همینه که می بینی. از این به بعد فقط اجازه داری این کیف رو حمل کنی...و همونطور که می بینی فقط یه وسیله توش جا می گیره. با دقت انتخاب کن.
لرد سیاه در شکنجه کردن بسیار خبره بود. لایتینا احساس کرد دلش می خواهد خودش را داخل کیف گذاشته و زیپش را برای همیشه بکشد...