مرگخواران به خیال اینکه به بانز نگاه میکنند، به در و دیوار خیره شده و نگاه های شیطانی کردند. در و دیوار هم ترسیدند! در و دیوار لرزیدند! تا آن لحظه هیچکس با به آنها نگاه شیطانی نکرده بود. به همین دلیل، قسمت های مشخصی از در و دیوار ناگهان به رنگ زرد و نوتلایی درآمدند.
دیواری که از بقیه شجاع تر بود و روی گچ هایش خالکوبی کرده بود: "رفیق بی کلک، بتن" و "دنبالم نیا؛ آجر میشی" و "چاه بازکنی آنلاین" و "تعویض سنگ مرلینگاه با کمترین نرخ"، جلو آمد و به بقیه در و دیوارها گفت:
-اینطوری نمیشه. باید نیروی پشتیبانی رو خبر کنیم. با خاک سفید تماس بگیرین.
و در کسری از ثانیه، نیروهای زمینی و هوایی و آبی و قرمز و قهوه ای از پشت کوه های بلند ظاهر شدند. خلبان فرمانده به همان دیوار شجاع بیسیم زد که:
-دیس ایز پی-کواد. ارایوینگ شورتلی ات ال-زی.
و در کسری از ثانیه، جوخه ی حمله مستقیم خاک سفید بر سر مرگخواران ریخت. خلبان فرمانده درحالیکه با لباسی سیاه و خوفناک از طناب های هلیکوپترش پایین می آمد، با بلندگو خودش را معرفی کرد.
-خلبان فرمانده جوخه پدافند عامل و فاعل خاک سفید هستم، دارث ویدر! لطفا هر چه زودتر به خودتون اکسپلیارموس زده و ناک اوت بشید وگرنه تو فیلم بعدی جنگ ستارگان ازتون ستاره مرگ درست میکنیم.
در این لحظه، لوک اسکای واکر، یکه تاز فیلم های جنگ ستارگان، کاملا بیجا وارد منطقه شد. چوبدستی لیزری اش را کشید و رو به دارث ویدر گفت:
-پدر، یک بار برای همیشه اومدم تا کارتو تموم کنم. زانو بزن و تقاضای بخشش کن.
دارث ویدر متاثر شد. دارث ویدر شکست. دارث ویدر انتظار نداشت که پسر کوچکش به این زودی به سمت تاریکی و مرگخواران بلغزد. چه میشد وقتی که مردم به درون تاریکی بی انتهای جادوی سیاه پرت می شدند؟ چرا دلها سرشار از عشق و محبت نبود؟ چرا دیگر هیچکس نمی خواست با صلح و صفا کهکشان را تصرف کند؟ چه بر سر مردم آمده بود؟
دارث ویدر با ناراحتی روی زمین فرود آمد. نگاهی تاسف بار به فرزندش انداخت و برای آخرین بار به غروب خورشید نگاه کرد. پرتوهایی که با ملایمت به صورتش می خوردند را با تمام وجود لمس کرد. موهایش را به نسیم عصرگاهی سپرد و در دل زمزمه کرد:
-بگو که مرا بخاطر می سپاری... اکنون که در بهترین لباس خویش ایستاده و به غروب خیره شده ام... موهای نارنجی و لبان غنچه شده ات یادگار کیست؟ بگو که مرا دوباره می بینی، حتی اگر فقط باقی مانم در... وحشیانه ترین رویاهایت...
و اینجا بود که دارث ویدر، قهرمان همیشه جاویدان، دست به کلاهخودش برد و آن را درآورد...
-نههههعععععهعوووووااااااوووو... دارث ویدر بزرگ، پدر من... دونالد ترامپه؟ یعنی اسم واقعی من، لوک ترامپ واکره؟
لوک، تنها لباس های بالاتنه اش را برای احترام به خردسالان توی خانه درید و به سمت گودریک هالو فرار کرد. در آنجا تحت تمرین های جادویی هری پاتر قرار گرفت و طی هفت سال به استادی در تمامی فنون جادویی رسید و تبدیل به یک اسطوره شد. سپس برای خشکاندن ریشه های جادوی سیاه و نابودی سرمنشا تباهی در دنیا، خود شخص لرد ولدمورت را به نبردی در هاگوارتز دعوت کرد. لرد ولدمورت البته توجهی به او نکرد اما این باعث نشد که لوک انگیزه خود را از دست بدهد. به هرحال، نبرد هاگوارتز در غیاب لرد ولدمورت آغاز شد. لوک به مدت چندساعت و در حضور جادوآموزان تماشاچی به خود ورد میزد و از وردهای خودش جاخالی می داد.
در انتهای نبرد، لوک در یک حرکت تروریستی به خودش اکسپلیارموس زد و کشته شد. درنهایت، روح لوک و ابوهری الدیاگونی در دنیای دیگر با هم به ریش رولینگ و هفت تا کتابش خندیدند.
-هی... بانز... هرجا که هستی... صدامونو میشنوی؟
بانز از جا پرید و به دور و برش نگاه کرد.
-ها؟
-گفتیم که قراره بری تو چاه مرلینگاه و کاغد پاره های دامبلدور رو برامون بیاری فکر کنم.
-
بانز در دنیای فکر و خیالش فرو رفته و از اتفاقات واقعی دور و بر غافل شده بود.