هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ جمعه ۱۸ بهمن ۱۳۹۸
#52

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
همهمه بچه ها، یونیفرم های ریونکلاو، بچه های ریونکلاو، بوی ادکلن فرانسوی خودش، صدای کلاه که بچه ها را با صبر و آرامش به گروه ها هدیه میدهد و بچه ها با شادی فراوان به سمت گروهشان میدویدند؛ همه اینها تنها توصیفاتی بودند که او از آنجا داشت. او فقط این ها را میدید. هیچ چیز دیگری در آنجا او را به خود جلب نکرد.
غیر از ورود به ریونکلاو، دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت.

-غرور و اصالت! همان چیزی که سالازار اسلیترین میخواهد. اسلیترین!
-شجاعت و قدرت! قدرتی که فقط اعضای گروه گودریک گریفندور دارند. گریفندور!
-سختکوش و مهربان! واو، نوادگان هلگا، همیشه جایشان در گروه اوست. هافلپاف!

اسمش از زبان زنی بلند شد. تکانی به خودش خورد. نمیخواست قدمی بردارد. نمیخواست جلوتر برود. میترسید...
غیر از ریونکلاو، او تحمل هیچ گروهی را نداشت. با صدایی که اسمش را گفت، قدمی لرزان برداشت. نه! چرا؟ چرا این قدم را برداشته بود؟ نباید این کار را میکرد. همه به او نگاه میکردند. او نباید پا پس میکشید. او همیشه باید به جلو حرکت کند.
قدمی دیگر. همچنان لرزان. چرا این احساس سنگین بود و باعث میشد پاهایش بلرزد؟ حس سنگی بودن. حس میکرد بدنش مجسه روونا ریونکلاو است که در تالار ریونکلاو باید باشد... انگار مانند آن مجسمه خشک شده بود.
روی صندلی نشست. کلاه روی سرش نشست. کلاه چیزی نمیگفت...
تردید؟ تردید؟
این کلمه در ذهنش اکو میشد. تردید و تردید و تردید...

-هوش سرشار، فکر کردن بجا، تاریـ...
-فقط ریونکلاو...

زمزمه او کلاه را به سکوت وا داشت. چه سکوت عذاب آوری! اما ناگهان، کلاه به حرف آمد...
-نواده روونا! تو تنها از آن گروه هستی! ریونکلاو!

نفسش در سینه حبس شد. هر قدمی که به سمت میز بچه های ریونکلاو برمیداشت، شادی همچون خونی که در صورت میجوشد، در چهره اش نمایان تر میشد...
آن روز از بهترین روزهایی شد که ربکا لاک‌وود میتوانست برای خودش بسازد.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۰:۱۴ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸
#51

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
- رکسان ویزلی!

مک گوناگال این رو گفت و در دلش فکر کرد که میدونه قراره نتیجه گفت و گوی رکسان و کلاه چی باشه. کاغذ پوستی رو جمع کرد و منتظر نتیجه موند.

رکسان پله ها رو بالا رفت و روی صندلی نشست تا کلاه رو روی سرش بذارن. وقتی کلاه کاملا روی سرش قرار گرفت، به طوریکه دیگه چشمش هیچ جایی رو نمیدید، شروع به صحبت کرد:
- هوووم... یه ویزلی دیگه... شجاعتی در تو میبینم...

شجاعت؟ رکسان نمیدونست کلاه درمورد چی حرف میزنه. ترسو بودنش تا الان توی مدرسه سوژه بچه ها بود.

- اون آره، ولی فکر نمیکنم اونقدرام ترسو باشی. اگه فکر میکنی گریفندور مناسبت نیست... سخت کوش نیستی، که بندازمت هافلپاف، باهوش نیستی که بندازمت ریونکلاو، فقط می مونه اسلایترین...
- نه!

یاد صحبتای جرج قبل از سوار شدنش به قطار افتاد.
- اگه بیفتی اسلیترین از ارث محرومت میکنم!

اینو همه ویزلیا به بچه هاشون گفته بودن. رکسان ارث دوست داشت. ارث خیلی خوب بود. اگه چند سال قبل بود که آنجلینا مهریه شو گذاشته بود اجرا، حتما میگفت کدوم ارث؟ و میپرید توی اسلایترین. ولی مغازه شوخی رونق خوبی داشت. پس...

- که اینطور... من ذهنتو خوندم و... گریفندور!

رکسان خیلی خوشحال شد. ارث بهش میرسید! کلاه رو از روی سرش بلند کردن که بره روی میزش بشینه که...
صدای جیغی کل سرسرا رو گرفت و رکسان بیهوش روی زمین افتاد.

چند ساعت بعد - بیمارستان

- م... من کجام؟ چی شد؟

خانم پامفری سرشو تکون داد.
- کلاه گفت انگار درست ذهنتو نخونده بوده. گفت کسی که از کاغذ پوستی بلند میترسه جاش توی گریفندور نیست. یه دور دیگه قشنگ ذهنتو خوند و دید اولویت دومت هافلپافه، با تخفیف انداختت هافلپاف. کم پیش میاد کلاه نظرشو عوض کنه؛ تقریبا هر صد سال یه بار.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
#50

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۰۸ دوشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۸
از توی یکی از جزایر ذهنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
بوی دود و سوخت قطار داشت خفه م می‌کرد. آلوا مثل همیشه رو شونم نشسته بود و صدای قارقارش رو اعصاب بود. دلم نمیومد بندازمش تو قفس. کلاغ بیچاره حق داشت. اونم مثل من از بوی دود بیزار بود.

ردای مسخره ای که مامانم به زور تنم کرده، پوستمو به خارش انداخته بود. کاش میشد زودتر سوار قطار میشدم و خودمو از شر ش خلاص میکردم. سعی کردم قدمهام رو سریعتر بردارم ولی این حرکت از چشم مادرم دور نموند. تشری بهم زد و گفت:
_پاتریشیا! توی یک ساعت گذشته، این دفعه پنجمه که دارم بهت تذکر میدم. تو یه دختر اشراف زاده ای. باید آروم و با متانت قدم برداری.

حرصم گرفته بود. دلم می‌خواست ردا رو همونجا دربیارم و بپرم روش و اونقد لگدش کنم تا با آسفالت یکی بشه، بعد با تمام سرعتم بدوم سمت قطار و همونجور که با کفش های پاشنه بلندش سعی میکنه آروم و بامتانت! خودشو بهم برسونه، از پشت پنجره ی قطار واسش زبون دراز کنم.

سوت گوشخراش قطار، اجازه ی خیالپردازی بیشتر رو بهم نداد و دوباره مادرم بود که تقریبا داشت منو به طرف درب قطار پرتاب می‌کرد و همزمان با صدای جیغ مانندی که از صدای قطار هم گوشخراش تر بود میگفت:
_پاتریشیا! عجله کن. قطار داره راه میوفته. الان وقت خیالبافی نیست. حواستو جمع کن.

تو دلم گفتم: چشم قربان! امر، امر شماست. اختیار زندگیم که دست خودتون بوده.اصلا اختیار جونمم دست شما!

بعد از اینکه تا داخل کوپه باهام اومد و مطمئن شد که چیزی اونجا نیست تا گازم بگیره، بالاخره راضی شد که بره. قطار به راه افتاد و من مثل زندانی ای که چشم زندانبان رو دور دیده باشه، ردا رو از تنم کندم و روی تخت ولو شدم.

سرسرای هاگوارتز باشکوه بود. یک آن، فراموش کردم که به عنوان دانش آموز وارد این مدرسه شدم. حس کودکی رو داشتم که بعد از سالها دوری از خانه، بالاخره برگشته بود.
صدای سالخورده و اطمینان بخشی رشته ی افکارم رو پاره کرد:
_و حالا مراسم گروه‌بندی دانش آموزان جدید رو شروع میکنیم.

وای، نه! چرا فکر میکردم هیچوقت قرار نیست به این مرحله برسم و قرار نیست واسه من اتفاق بیوفته؟! علاقه ای به همگروه شدن با هیچکدوم از این دانش آموزا رو نداشتم. زیادی خوش و خرم بودن!

_نفر بعدی، پاتریشیا وینتربورن!

پاهام داشتن منو به سمت قتلگاه میبردن. روی صندلی کهنه نشستم و آروم از صندلی بابت اینکه مجبوره وزنمو تحمل کنه عذرخواهی کردم. کلاه گروه‌بندی که بوی کهنگی میداد تلپی روی سرم افتاد و تا روی چشمام پایین اومد. چند لحظه گذشت و میتونستم حس کنم کلاه داره اون تو دنبال چیزی میگرده که منو به یکی از گروه ها ربط بده. کارش رو زیادی طول داد. سکوت جمعیت کرکننده بود. با حالتی عصبی، زیرلب گفتم: اسلیترین!

کلاه هم انگار منتظر پیشنهاد من بود تا از عذاب گروه‌بندی من خلاص بشه؛ بلافاصله فریاد زد: اسلیترین!

موقع پایین آمدن از پله ها، حس رضایت عجیبی داشتم که هیچ ربطی به تشویق و خوش آمدگویی همگروه هایم نداشت. شاید حس غرور بود، غرور همگروه شدن با لرد سیاه!



ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۲۳:۳۴:۵۳
ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۲۳:۳۵:۴۵

زندگی همین است...

روشنایی خفیفی که در تاریکی شب فراموش میشود...

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ یکشنبه ۶ آبان ۱۳۹۷
#49

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
چند هفته گذشته بود.از زمانی که کریس چمبرز در میان حیرت خانواده ماگل خود،نامه ای از مدرسه دریافت کرده بود.
یک مدرسه غیر عادی،هاگوارتز.
حالا بعد از این که در مغازه فلوریش و بلاتز کتاب ها را درو میکرد و در چوبدستی فروشی اقای الیوندر با خوشحالی چوب شاه بلوطش که طبق گفته اقای الیوندر او را انتخاب کرده بود در دست گرفته بود،کنار چهار میز ایستاده بود.نگران و پریشان.
در کدام گروه میافتاد؟هیچ شناختی از انها نداشت اما طبق شعری که کلاهی عجیب و غریب خوانده بود.گریفیندوری ها شجاع اسلیترینی ها مغرور و اصیل زاده ولی دوستای خوب برای همدیگه،ریونکلاوی ها باهوش با فکر باز و هافلپافیا مهربون و صادق بودن.
حروف الفبا را میشمرد و سعی میکرد بفهمد با حرف c فامیلی اش کی نوبت به او میرسد.
_چمبرز.کریس!
تصمیم گرفت آرام باشد.پس مصمم به سمت کلاه قدیمی راه افتاد.زنی با قیافه بسیار جدی اما مهربان کلاه را بر سرش گذاشت.
_اوممم.تیزهوش،تخیل و فکر باز،تشنه حل مسایل دشوار...اگه تو ریونکلاو نندازمت،پس هیچ گروه دیگه ای هم نمیتونم بندازمت!
و بلند تر فریاد زد:
_رییونکلاااو!!
کلاه را از روی سرش برداشت و به زن داد میدانست کلاه درست انتخاب میکند به سمت میز گروه ریونکلاو دوید و به نوجوانانی که سر میز ریونکلاو برای او دست میزدند لبخند گل و گشادی زد.
انگار از همان لحظه به شکل عجیبی به ریونکلاو تعلق یافته بود...


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
#48

اشلی ساندرز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
از لندن گرينويچ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
روبه روى کلاه گروهبندى ايستاده بودم و به بچه هايى که دونه دونه گروهبندى مى شدند نگاه مى کردم:
- هافلپاف
- اسلايترين!
- ريونکلا!
- گريفيندور!

اصلا نمى دونستم ،چيز هايى که ان کلاه عجوزه مى گويد چيست.
احساس مى کردم در يکى ديگر از رويا هاى عجيب شبانه ام هستم!
اما هرچه خودم را مى زدم بيدار نمى شدم ؛ همين خود زنى ها باعث پچ پچ هاى زير لبى شده بود:
- اين دختره چشه خله؟
- نمى دونم ولى اوضاش خرابه!

- چرا خودشو مى زنه ؟
- من چه مى دونم؟

داشتم به همين حرفا گوش مى دادم.که دستى به شونه ام خورد؛ و من هم به سرعت به سمت عقب برگشتم ، پشت سرم را نگاه کردم پسرى تقريبا قد بلند پشت سرم بود.
- معلومه خيلى ترسيدى! حالا چرا خودتو مى زنى؟
- چى؟ من... يعنى شما ؟
- ببخشيد خودمو معرفى نکردم من البوسم.البوس پاتر. اين قلعه و اون کلاه و من و اين چيزا که دارى مى بينى رويا نيست.

من فقط مثل ابله ها نگاهش مى کردم:
- احساس مى کنم اليس در سرزمين عجايبم!
- کى کى در سرزمين عجايب؟
- هيچى بابا بى خيالش.

همينطور داشتم به بچه هايى که گروهبندى مى شدند نگاه مى کردم که اسم خودم را شنيدم:
- اشلى ساندرز.

لرزان لرزان به سمت صندلى رفتم؛ صندلى چوبى و ناراحت بود. اما ماندگار نبود.

-خب ، خب انتخاب زياد سخت نيست شجاع، کله شق، باهوش.
بچه جون اين چيزا که مى بينى خواب نيست!
گريفيندور!

زنى که نمى شناختم کلاه را از سرم برداشت؛ بلند شدم و مانند احمق ها به اطراف نگاه کرد.البوس با دست به يکى از ميز ها اشاره کرد و من هم ناچار به سمت ان رفتم.


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
#47

لیزا چارکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۵۶ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
از دشت مگس‌ها!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 54
آفلاین
با زانوانی سست... پاهایی لرزان... صدای گرومپ و گرومپ قلبم... آب دهانی قورت داده شده و ذکر مرلینا برس به دادم، روی چهار پایه ای که پروفسور مک گونگال کنارش همراه با کلاهی درب و داغون ایستاده بود، نشستم.
از ترس چشمانم گشاد، دهانم خشک و دندان هایم به هم می خوردند. کلاه که روی سرم جا گرفت کمی از موهای سرم کشیده شد و همین تلنگری بود برای من، که اگر گریفیندور را می خواهم باید شجاع باشم.
گریفیندور خانه اول و آخر من خواهد بود. از وقتی که پدرم درباره ی هاگوارتز و این گروه تعریف و تمجید هایی کرد، در این فکر بودم که اگر به این گروه فرستاده نشوم، دست به ریش های دامبلدور بشوم و تا نظر کلاه را عوض نکرده است، از ریش های بلند او جدا نشوم.
کلاه که مرا ساکت و در فکر دید، با صدای کلفتش گفت:- اوم... بزار ببینم... یه بچه ی نق نقو داریم... شیطون و لجباز که کم از ویزلی ها نداره... اوم... علاقه ی زیادی به گریفیندور داری... هوشت هم قابل تحسینه... بخاطر علاقت و حفظ ریش های دامبلدور و ریشه ات گریفیندور تو رو صدا میزنه، پس باید بگم که... گریفیندور!

با نیشی باز و خوشحال و شاد خندان به طرف میز گروه گریفیندوری ها که همه با قیافه هایی ناز و آغوش باز، منتظر آخرین نفر از لیست که به آنها تعلق می گیره ، بودن رفتم.


Courage doesn’t mean
.you don’t get afraid
Courage means you don’t
.let fear stop you



پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
#46

آبرفورث دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۰ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۱:۲۴ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اتاق مدیریت هاگزهد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 78
آفلاین
دانش آموزان داخل تالار شدن،آنها بسیار خوشحال و متعجب بودند،دانش آموزان با لبخندی به جلو آمدند و جلوی کلاهگروهبندی قرار گرفتند،پروفسور بینز با حالتی جدی گفت:
-خب ،بچه ها خوش اومدید ،هرکی رو خوندم بیاد رو این صندلی بشینه تا کلاه گروهبندی اونو تو یکی از گروه های هافلپاف گریفندور ریونکلاو و اسلایترین بندازه.

دانش آموزان بسیار استرس داشتن و چهره هایشان شک زده شده بود قلبشان تند و تند میزد.
-آبرفورث دامبلدور .

آبرفورث بسیار خوشحال و البته شک زده شده بود ،با نیشخندی چند قدم به جلو آمد و روی صندلی نشست و پرفسور بینز کلاه گروهبندی را روی سر آبرفورث گذاشت،کلاه گفت:
-به به،آبرفورث دامبلدور ، برادر آلبوس دامبلدور .تو شجاعت بسیار زیادی داری و هوشتم بدک نیست،پس تو رو تو گروه ،گریفندور میندازم.

آبرفورث بسیار خوشحال به سمت میز گریفندور ی ها رفت.



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ یکشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۶
#45

پنه‌لوپه کلیرواترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
از مرگ خوشم نمی آد، ولی ازش نمی ترسم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 104
آفلاین
- رویاهایت را فرو مگذار. هرگاه احساس کردی تنهایی به من فکر کن که به یادتم.به این فکر کن...

- پنه لوپه کلیرواتر.

- به این فکر کن...

- پنه لوپه کلیرواتر!

- به این فکر کن...

- پنه لوپه کلیرواتر!

هان؟ کتابش رو بست ، او را صدا کرده بودند یا توهم بود؟
«فرق بین خواب و بیداری پنی همین الان یادش بگیر.»
فرق بین خواب و بیداری . الان خوابیم یا بیدار؟

- دوشیزه کلیرواتر.

سرش رو بالا برد و سعی کرد تا حد امکان از نگاه کردن به چشم غره ی
پروفسور مک گونگال پرهیز کند . کتابش رو زیر ردا پنهان کرد ، و با چهره ای به شدت مضطرب جلو رفت. می توانست به سادگی فعال شدن غده های غرق بدنش را احساس کند ، به خصوص اینکه دست هایش عرق کرده بود.
روی صندلی نشست.
-به به . ببین چی داریم؟ یه دخترک حواس پرت ، بد اخلاق که کتاباشو زیر رداش پنهان می کنه.

اب دهنش رو قورت داد.

- ام ... من اومدم گروه بندی شم،... ارر... چی کار کنم؟

- کار خاصی نکن ، بشین رو همین چهارپایه تا من گروه بندیت کنم.

فکر کرد چهار در چینی یعنی مرگ بدبخت شدم.
- هومم ... علاقه به درس و علم...خلاقیت زیاد. و همچنین تمرکز . ادم اجتماعی نیستی ، نه؟ یکم بداخلاقی. از همه ایراد می گیری و دوستات بهت می گن اگه تو یونان باستان بودی الهه ی هیس بودی نه؟

پنه لوپه سعی کرد با تمام این فکر رو به کلاه انتقال بده « تو یه احمقی!»

- خب ، خب . به رنگ زرد الرژی داری پس هافلپاف ، نه.

اهان پس داشتند نزدیک می شدند.

- شجاعتی تو وجودت نمی بینم ، اونقدر هام شجاع نیستی ، گریفندور هم ،نه.

چرا؟ خاله ش گریفندوری بود!

- اوهوم ، مغروری و باهوش . حالا چی کارت کنم؟ چی کارت کنم؟

مکث.

- با این حساب فکر می کنم. . . فکر نمی کنم ، مطئنم باید بری به. . .

مکث.

- ریونکلاو!

کلاه را از سرش برداشت . با ضعف از روی چهارپایه بلند شد و تلو تلو خوران به سمت میز ریونکلاو رفت.
صدای تشویق رینوکلاوی ها اوج گرفت . یه دختر بلوند جایی کنار خودش باز کرد .
- سلام به ریونکلاو ، چنگال زاغ ، خوش امدی.
- سلام.

دختر لبخند زد.
- من ریتا هستم ، ریتا اسکیتر. اون دختری هم که اون جا نشسته اسمش لیسائه ، اون پسره هم که کتاب می خونه کلاوس و اون دختر خواهرش ویولت . اون حشره ی که داره اون وسط پرواز می کنه- اره همونجا- اون لینیه . اون پسری هم که کلاه داره لادیساوه ، و اون دختره که موهای نقره ای و ابی داره دلفی ، زیاد دور و برش نگرد دوس داره تنها باشه و در اخر اون گربه ی عجیب و غریب هم ارنولده.
ارنولد پفک پیگمی. و. . . چی شده سال اولی ؟ اب دهنت رو قورت بده از سوال کردن نترس!

نفس عمیقی کشید .
- خب منم پنه لوپه ام.
حشره ی ابی کم کم بهش نزدیک شد.
- سلام پنه لوپه . به ریون خوش اومدی ، نیای سک سک بری ها!

خندیدو ارام دور شد . ظاهرا ریون عجیب تر از این حرفا بود .


نگاه کن ، خون زیادی ازت می رود!
درد داری!
داری می میری!
آیا این آخر کار است؟
از مرگ می ترسی؟
یک ریونکلاوی نباید از مرگ بترسد !
مرگ چیزی جز افق نیست!
و افق فقط محدوده ی دید ما است!
و مرگ نیز چیزی جز پیمان با تاریکی نیست!
پس؛
«روحش هنوز زنده س»


پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۶
#44

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
دورا یازده سال را با آرامش تمام گزراند. سرش در مجله های مد بود و بس. هرگاه اراده میکرد آنچه میخواست را به دست می‌آورد. روز هایش را صرف ست کردن لباس ها و کفش ها، انتخاب میان کلاهی با سه گل رز یا کلاهی به پر طاووس بود. همه و همه از ثروت فراوانی نشات میگرفت که از مادربزرگ دورا و پدر بزرگ استوارت که مردی اصیل زاده بود، به آنها رسیده بود. سرانجام آن یازده سال، در دختری نسبتا مغرور، با اعتماد به نفس بالا با زبانی تند و تیز و عاشق رنگ بنفش، رنگ سلطنتی؛ تمام شده بود.
صف سال اولی ها متشکل از بچه هایی نگران، ترسیده، هیجان زده و بیخیال؛ مقابل کلاه گروه بندی استادند.

_جسیکا ترینگ.
_هافلپاف!
_گرگوری گویل.
_اسلیترین!
_آملیا فیتلورت.
_هافلپاف!
_دافنه مالدون.
_گریفیندور!

دورا بیخیال به بچه ها که در کلاه ناپدید میشند، کلاه که مکث میکرد، استادی که اسم هارو میخوند و گروه ها که دست میزدند؛ نگاه میکرد. سرانجام اسم دورا ویلیامز نام برده شد.

_من اسمم کارله. صد بار.

این را زیر لب زمزمه کرد و به سمت صندلی رفت.کلاه شروع به حرف زدن کرد.

_هومممم. مادرت اصیل زادست. پدرت از دو رگه ها زاده شده. خب... اسلیترین میتونه گزینه خوبی باشه ولی باعث پیشرفتت نمیشه، همین الان هم تو اصالت کاملی.

دورا به یاد ردای بنفش پر چینش افتاد و پوزخندی بر لبانش جاری شد.

_خبری از شجاعت در وجودت نیست و هوشت متوسطه. پس برو به هافلپاف.

دورا کلاه را از سر خود برداشت. مادربزرگش، دورا هم در هافلپاف بود. پس دوان دوان به سمت میز هافلپاف رفت.



پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ سه شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۶
#43

دافنه مالدونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
از این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 229
آفلاین
بالاخره بعده گذشت ۱۱ سال ،روز هیجان انگیز عمرش رسید،همچنین او از شدت استرس نمیتونست رو پایش بایستند که ناگهان گرمی دستی رو روی شونه اش احساس کرد سرش رو برگردوند،خواهرش دیانا بود،اوهم مثل او باید امسال گروه بندی میشد.
بالاخره درها رو باز کردن و دانش اموزان ترم اولی وارد سرسرای هاگوارتز شدن تا گروه بندی شوند،پروفسور مک گوناگال اسم دانش اموزان رو صدا کرد تا کلاه رو برسرشون بگذارند تا گروه بندی شوند.
دافنه دلش میخواست تو گریفیندور بیفتد چون هم مادرش تو گریفیندور بود هم پدرش.دافنه تو همچین فکرایی بود که پروفسور دیانا رو صدا کرد و کلاه بعد از چند دقیقه داد زد:
-گریفیندور!

گریفیندوری ها دست زدند،چند دقیقه گذشت و فقط دافنه باقی مانده بود که گروه بندی نشده بود،به سمت کلاه رفت و اون رو روی سرش گذاشت کلاه گفت:
-هوممم،کمی شاید مشکل باشه.

-من گریفیندور رو دوست دارم.

-تو باهوش هم هستی ولی طرز بیانت خوب نیست نیاز به تمرین بیشتری داری.

-ولی من گریفیندور رو دوست دارم.

-صب کن،هوووممم،اصیل زاده که نیستی پس نمیتونی بری تو اسلیترین،تا کاری رو هم به پایان نرسونی ولش نمیکنی ولی شجاعتت بیشتر است،هووم خواهرت هم رفت تو گریفیندور پس تنها یه انتخاب وجود دارد........................گریفیندور.

گریفیندوری ها دست زدند،سه دیقه طول کشید تا او گروه بندی شه ولی این همین سه دیقه برای او به اندازه ی یه قرن بود.
او به سمت میز گریفیندوری ها رفت و کنار خواهرش دیانا نشست این روز خیلی برای او روز خوشی بود چون تو گروه مورد علاقه اش افتاد.



تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.