لرد با این حرف به فکر فرو رفت.
بله! در دلش او کاملاً قصد داشت زیر حرفش بزند و بلاتریکس را نکشد! ولی با این حرف مرگخواران احساس میکرد در تنگنا قرار گرفته است.
_ کروشیو All !
مرگخواران همگی از درد به خود پیچیدند.
_ ارباب...
_ آخه ارباب چرا میزنین؟
لرد کمی روی صندلیش جابجا شد.
_ برای اینکه مارو در تنگنا قرار داده بودین.
هیچکس نمیتونه نظر خودشو به ما تحمیل کنه.
این ماییم که تصمیم میگیریم کیو بکشیم.
همه با استرس به لرد خیره بودند.
لرد کمی تامل کرد. چوب دستی اش را بیرون آورد. آن را به طرف هکتور گرفت.
_ من ارباب؟
ارباب من؟
معجون منصرف کننده بدم؟
لرد بدون اینکه جوابی بدهد هکتور را رد کرد و به آرسینوس رسید.
_ سلام ارباب...
خوبین ارباب...
من نه ارباب... جوونم... آرزو دارم ارباب... هنوز جاه های زیادیست که نطلبیدم...
لرد توجهی به حرف های آرسینوس نداشت و او را نیز رد کرد. چوب دستی لرد به سمت نارسیسا قرار گرفت.
_ زنده اس ارباب... هری پاتر زنده اس... اصن غلط کردم گفتم مرده...
ولی لرد خیلی قبل تر نارسیسا را نیز پشت سر گذاشته بود و اکنون به رودولف رسیده بود.
_ ارباب...
من ارباب؟
باشه ارباب... بکشینم ارباب... فقط بذارین قبلش غرهای نزده مو براتون بزنم بعد...
گویا لرد تمایلی به کشتن رودولف نیز از خود نشان نداد.
حالا چوب دستی لرد در مقابل صورت بلاتریکس قرار داشت. و بلاتریکس نیز کوچکترین عکس العملی از خود نشان نمیداد. یعنی نمی توانست که نشان دهد!
لرد بلاخره به حرف در آمد.
_ یاد بگیرین! مرگخوار وفادار یعنی این! هیچی نگفت. شجاعه! به ما اعتماد داره... ما تصمیمونو گرفتیم. بلاتریکسو میکشیم!