هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲:۳۴ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۶

بیکو کیساواهی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 25
آفلاین
-هي بيك بنظرت چه اتفاقي افتاده كه دامبلدور ميخواد از هاگوارتز بره؟
بيكو كه عين خيالش نبود و داشت با هايري بازي ميكرد از جا پريد و نزيك بود به سقف بخوره.نگاهي تندي به ليني كرد و گفت:اولا اسم من بيكوه نه بيك.ثانيا به من چه! بنظر من هيچ فرقي نميكنه كي مدير باشه!
ليني كه خونش به جوش امده بود گفت:يعني چي؟تو ميگي دامبلدوري كه گريندل والد رو شكست داد با بقيه هيچ فرقي نداره؟واي خدا!منو ببين كه دارم با كيا بحث ميكنم!
بيكو:نه!هيچي!فقط دامبي يه نفرو تو دوئل شكست داده!همين.كار شاقي نكرده كه!
ليني:دامبلدور نه دامبي.اصلا تو ميدوني كي قراره بياد جاي دامبلدور؟
بيكو:ليني ميشه اين بحث مزخرف رو تمومش كني؟دارم ديونه ميشم!
ليني با اخم خداحافظي اي كرد كه بيشتر به اعلام جنگ شباهت داشت.
بيكو شانه اي بالا انداخت و به كار خودش ادامه داد.



زماني كه فرد زاعد نجات يابد
زماني كه پسران نا ديده پدرشان را بكشند
زمان تاريكي فرا ميرسد




يك مرگخوار وفادار


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۶

سیریوس بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۳ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۹:۵۶ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
- یه لحظه یه لحظه... من نفهمیدم چی شد?!
سیریوس که ناگهان انگار از خواب غفلت بیدار شده بود، از جای خود بر خواسته بود و با چشمان از حدقه بیرون زده ی خود، نا خود اگاه به سمت مقابلش اشاره میکرد.

-سیریوس تا اون انگشتتو تو چشم من فرو نکردی بیارش پایین و بشین سر جات!
_معذرت ریموس!

سیریوس که برای اولین بار در طول عمرش حرف گوش کن شده بود، برای انالیز وضعیتی که به وجود امده بود، سر جایش نشست.
-من نفهمیدم الان دامبلدور میخواد بره?! اولا چرا?!ثانیا کجا?! ثالثا کی میخواد به جاش بیاد?! رابعا کی میتونه جز دامبلدور هاگوارتز رو اداره کنه?! خامسا…
_میشه بس کنی این عربی به رخ کشیدنتو پانمدی?!
-فقط سوال پرسیدم شاخدار!
-اما دقت کنی اینا سوالای ما هم هست و بدبختانه نمیدونیم پاسخاشون چیه!!!

سریوس که دید اگر سوال خامس را و به دنبال ان سوال سادس را بپرسید ملت اطرافش، که شامل دو نفر میشدند، به او حجوم خواهند اورد، ساکت شد و در ذهنش سوالاتش را تا عاشر پیش برد!

-باید بفهمیم چه خبره نمیشه همینجوری بشینیم و هیچ کاری نکنیم. این اصلا تو خونمون نیست.
-ایولا!
سیریوس!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۶

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
سوژه ی جدید!

دارلین = دارین

- دارین ، نظر...

قبل از اینکه جمله ی لینی وارنر تمام شود دارلین گفت :
- دارین نه ، دارلین.
- اه یادم رفت. حالا چه فرقی می کنه؟ همون دارلین ، نظر تو چیه؟

دارلین شانه بالا انداخت و گفت :
- نظری ندارم. برام مهم هم نیست.

لیسا چشم هایش را در حدقه چرخاند و گفت :
- بس کن ، حتما اتفاقی افتاده که آلبوس دامبلدور وسط کلاس ها اعلام یک جلسه ی اضطراری کرده. یعنی کنجکاو نیستی؟
- حرف های اون برای من اهمیتی نداره. بیشتر ترجیح می دادم تو کلاس می موندم.

یک دسته از گروه ریونکلاوی ها همراه بقیه ی دانش آموزان هاگوارتز به سمت تالار اصلی حرکت می کردند. غلغله ای به پا شده بود. بچه ها به هم تنه می زدند و به هم چسبیده بودند و شانه به شانه ی هم در راهرو ها به سمت تالار اصلی حرکت می کردند. هر کس چیزی می گفت و نظری می داد و سر و صدا انقدر زیاد بود که برای حرف زدن باید تقریبا داد می زدی. این اتفاق ناگهانی همه را سر درگم و گیج کرده بود و این سوال همه ی ذهن ها را درگیر خود کرده بود که آلبوس دامبلدور چه می خواهد بگوید؟ البته به جز دارلین که در این دنیا تقریبا هیچ چیز برایش اهمیت نداشت.
نیم ساعت بعد همه ی دانش آموزان هاگوارتز در تالار اصلی جمع شده بودند. حالا سر و صدا ها حتی بیشتر از داخل راهرو ها بود. اسلیترینی ها از این موقعیت استفاده کرده و در آن هاگیر واگیری بچه ها گروه های دیگر را اذیت می کردند. به پس کله ی یک دیگر می زدند و طلسم های آزار دهنده ای را به وسط جمعیت پرتاب می کردند. همه ی اساتید در صف اول بر صندلی نشسته بودند و با هیجان و حرارت با یکدیگر صحبت می کردند. پروفسور مک گونگال به روی سکو رفت و چوبدستی اش را رو به حنجره اش گرفت و وردی خواند. نوری آبی به داخل گلویش فرو رفت. گلویش را صاف کرد و بلند گفت :
- ساکت!

صدایش آنقدر بلند شد که در آن همه شلوغی و سر و صدا همه شنیدند. سر و صدا کمتر شد اما قطع نشد. پروفسور مگ گونگال دوباره و با صدایی بلند تر تکرار کرد :
- ساکت! ساکت شین.

صدایش در کل سالن پیچید و گوش ها را به درد آورد. بچه ها کم کم ساکت شدند و سکوت همه جا را در بر گرفت. پروفسور مگ گونگال آهی کشید. چهره اش مات و اندوهگین به نظر می رسید. او گفت :
- قراره ، مدیر مدرسه ، پروفسور آلبوس دامبلدور مطلب مهمی رو به شما بگن. به خاطر همین این جلسه ی اضطراری رو تشکیل دادیم. لطفا ساکت باشید و به حرف های پروفسور گوش بدین.

آلبوس دامبلدور از راهرویی وارد شد و آهسته آهسته به سمت سکو رفت. نگاه های سنگین بچه ها را بر روی خود حس می کرد. عینک گردش روی دماغش سر می خورد و از زیر آن به بچه ها نگاه می کرد. دستی به ریش هایش کشید و گفت :
- سلام. همونطور که پروفسور مک گونگال اشاره کردند من برای مطلب مهمی شما رو اینجا جمع کردم. نمی خوام زیاد وقتتونو بگیرم و خیلی سریع می رم سراغ اصل مطلب. چون زیاد هم وقت ندارم مقدمه چینی کنم.

آلبوس دامبلدور نفس عمیقی کشید و بعد از چند لحظه گفت :
- قراره من از اینجا برم. یعنی می خوام برای همیشه از هاگوارتز برم.

جمعیت برای لحظه ای در سکوت محض فرو رفت. چنان سکوتی که در آن حتی می توانستی صدای پر زدن پشه را هم بشنوی. بعد به سرعت برق همهمه و سر و صدا سالن را به هوا برد. شوک شدیدی به جمعیت وارد شده بود. بعضی ها صورت هایشان مچاله شده بود ، بعضی ها می خندیدند و مسخره بازی در می آوردند و همه بلند بلند با هم دیگر صحبت می کردند. پروفسور مک گونگال دوباره فریاد زد و بچه ها را به زور و بدبختی ساکت کرد. دامبلدور کمی مکث کرد و با همان صدای آرامش ادامه داد :
- به جای من قراره مدیر دیگه ای به هاگوارتز بیاد.

یکی از دانش آموزان که ردیف جلو بود داد زد :
- چرا می خواین برین؟
- نمی تونم بگم.

دوباره سر و صدا مثل موجی بر جمعیت افتاد. پروفسور به آرامی لبخند زد. برای بچه ها دست تکان داد و گفت :
- هاگوارتز رو خیلی دوست داشتم...

قطره اشکی از چشم راستش بیرون آمد و بر گونه اش سر خورد. با دستش اشک را پاک کرد و در یک لحظه غیب شد.




عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
پست پایانی

از یه طرف، آبرفورث خیلی منتظر لشکر جادوگراش بود و از طرفی، زامبی منتظر لشکر زامبی ش؛ اما هیچکدوم نرسیدن. یکی دو روزی گذشت، تا اینکه یه زامبی خودشو به ارباب زامبیا رسوند.
- ارباب ما غافلگیر شدیم، جادوگرا بهمون حمله کردن. همشونو کشتیم به جز یکیشون، اونا هم هممونو کشتن به جز یکیمون!...
- احمقا! شما خودتون مرده متحرکین!

ولی خیلی دیر شده بود برای یادآوری...
لرد هم بلاخره بعد از چندروز جارو سواری، به هاگوارتز رسید و توی دلش، تا میتونست دامبلدور رو نفرین کرد که ضد آپارات گذاشته و اگه تا الان مرده بودن، تقصیر خودشون بود. مرگخوارایی که پشت سرش میومدن، یه خبر بد آورده بودن براش.
- ارباب... حمله شروع شده!

لرد هم یکی از مرگخوارا رو فرستاد تا خبر رو به دامبلدور بده.
زیاد طول نکشید که دامبلدور هم با محفلیا از قلعه سرازیر شدن و با همکاری شروع کردن به جنگیدن. به این طریق که یه محفلی، یکی از خون آشام هارو با عشق در آغوش میگرفت و یه مرگخوار، یه آوادا میزد به خون آشام. همینجوری طول کشید تا اینکه فقط یکی از خون آشاما موند. همین که یه محفلی و یه مرگخوار رفتن سراغش، یه دانش آموز تازه وارد پست نزده و درخواست نقد نکرده ای، محض هواخوری از قلعه بیرون اومد. خون آشام که فرصت رو مناسب دید، پرید روی دانش آموز و گازش گرفت. طبیعیه که دانش آموز خون آشام شد و دوید که بقیه دانش آموزارو هم خون آشام کنه. لرد با یه آوادا خون آشام ملعون رو کشت و مرگخواراش رو جمع کرد رفت، چون وظیفش انجام شده بود.

- میگم... گندش در اومد... نه؟



پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۰۹ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۶

آبرفورث دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۰ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۱:۲۴ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اتاق مدیریت هاگزهد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 78
آفلاین
-صبر کن حمله چیه،باید یه نقشه درست حسابی بکشیم.

در همان موقع که ولدمورت داشت با استراک تام بحث میکرد صدایی شنید:
-نابود شو ای تاریکی.

در در حال واز شدن بود همه ترسیده بودن چوبدستیاشونو ازلباس هایشان د ر آوردند. در واز شد و یکی وارد شد که داشت خون آشام های کنارشو میکشت ،کمی نزدیکتر شد و ملت دیدن که اون آبرفورثه! همه متعجب شده بودند. آبرفورث با لبخند گفت:
-سلام به همه .

و درو بست ،وپروفسور آلبوس دامبلدور جلو اومد و گفت :
-چجوری از میون اون خون آشام گذاشتی آبرفورث ؟

-به سختی،لشکر زیادی اون بیرون ،لشکری از خون آشاما و زامبیا،لشکر کنت دراکولا و ارباب زامبیا باهم متحد شده بودند.

همه داشتند از استرس و ترس میمردن ،
ولدمورت جلو آمد و گفت:
-لشکر زامبیا و خون آشاما!

-آره

-نه

-حالا باید چیکار کنیم.

-نگران نباشد ارتش من یعنی لشکر آبرفورث در راه ،لشکری از جادوگران.

آستریکس از جاش بلند شد و گفت:
-تا اون موقع همه ما مردیم.

و آبرفورث در جواب گفت :
-نه.

و ناگهان لشکری از جادوگران از در وارد شدن و آبرفورث در ادامه گفت :
-ما مقاومت میکنیم تا لشکرم برسه.

آن طرف تر تالار خون آشاما

کنت دراکولا و ارباب زامبی ها روی تخت پادشاهی خود تکیه داده بودند و داشتند شطرنج بازی میگردند که کنت دراکولا گفت:
-کیش و مات،این بار سومه که میبرم.

و ارباب زامبیا گفت :
-نمی خوای یه نقشه بکسی کنت؟

-نقشه نمی خواد دارم همش می برمت.

-شطرنج و نمیگم ،حمله به جادوگرا رو میگم.

-آها،نقشه نمی خواد که ،حمله میکنیم تا صبح نشده.

وارباب زامبیا گفت :
-په زودتر این کارو بکنم تا صبح نشده.


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۱۲ ۱۵:۵۴:۳۸
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۱۲ ۱۸:۱۸:۳۲


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۴۹ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 129
آفلاین
تالار خون آشام ها

- کم کم باید برای نبرد آماده شیم خون ها آشام ها. دوس دارم وقتی اون دو تا قدرت با هم متحد شدن، شکست بخورن و بفهم خون آشام ها قدرتمندترین موجودات هستند.

پیش پروف اینا


پیش پروف اینا اوضاع بی ریخت بود. نه معجونی آماده استفاده بود، نه تلسکوپی آماده ضربه زدن. تازه با شنیدن خبر تصمیم گرفتن خون آشام ها بر حمله که توسط آستریکس و الکس که چند تا پست قبل رفتن جاسوسی داده شد، اوضاع بدتر هم شد. همه نمیدونستن چیکار کنن بجز پروفسور دامبلدور.
- ما با نیروی عشق میتونیم هر مانعی رو از پیش رو مون برداریم. این خون آشام ها که چیزی نیستن. این کنت دراکولا که قدرتی ندارد.

همین طور پروفسور مشغول امید دادن بود که ناگهان خورندگان مرگ به مجلس وارد شدن و تعداد افراد حاضر رو از تعدادی انگشت شمار به بیش از صد نفر افزایش دادن.
- به به پشمک، دیدیم که با بحران مواجهی به کمکت شتافتیم.
- فیس فیس.
- عه عه؟ مگه نگفتیم دروغ ما را در نیار ... چیز ... دلیل آمدن ما فقط کمک به توست پشمک.
- خب ...

در همین حین که دامبلدور و لرد مشغول صحبت بودن، ملیت سیاه و سفید با هم مخلوط شده بودن و همونطور که انتظار داشتیم ، اختلافاتی بین اونا شروع به آشکار شدن شد.
- چی؟ من و این توی یه جبهه جلو دشمن بجنگیم؟ اصن این یدونه جادوی سیاه بلد هست؟
- اصن این قیافش به جنگیدن در راه حق میخوره؟
- تو آدمی نیستی که روی یه سیم خاردار دراز بکشی، اجازه بدی بقیه از روت رد شن.
- اگه من باشم اون سیم خاردار رو قطع میکنم.

پروفسور که دید یخورده اوضاع داره خراب میشه، بلند گفت:
- سااااااااااکت! خودم گروهبندیتون میکنم با هر کی دوس دارین.
-
- چرا میزنی؟
- پادگان ققنوس یادت رفته. اون طور که ده ها پست گروهبندیشون طول کشید، اونقدر هم براشون زحمت کشیدیم تا بیان تاج این آقا رو بندازن پایین، آخر هم یه پشت پا به ما زدن خودشون رفتن سه جا بعد ...

همین طور لرد مشغول شکایت بود که صدایی به گوش رسید. صدای مخوف خون آشام هایی که تشنه خون بودن. کنت دراکولا با یه لشکر نزدیک مقر لشکریان سیاه سفید میشد. اونا باید کاری میکردن که لرد گفت:
- چوبدستی ها، معجون ها، تلسکوپ ها و ... آماده! به مقابله باهاشون میریم.
-استارک تام! باید برا حمله یه نقشه بکشیم.
- من کشیدم. حمله!





تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ چهارشنبه ۶ دی ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- لرد معروف؟ چرا من نمیشناسم پس؟
- بابا، همون که سنگ جادو رو ساخت بعد ازش معجون ساخت، ما چندتا از معجوناشو کش رفتیم دیگه!
- ام... مطمئنید لرد بود؟ نیکلی، چیزی بودا!

کنت دراکولا با عصبانیت به خون آشام جلویش خیره شد. خون آشام که سعی میکرد حساب کار دستش بیاید اما چون در ضرب مشکل داشت، هرگز این اتفاق نیفتاد. کنت دراکولا با دست بر پیشانی خود کوبید و گفت:
- بیخیال! فقط برای جنگ آماده شید!

تصویر کوچک شده


کمی آن طرف تر

- به ما چه که کنت دراکولا میخواد به هاگوارتز حمله کنه؟!
- خب... بد هم نمیگینا! ولی کنت دراکولا خیلی قویه ها!
- سینوس! داری قدرت ما رو با قدرت یه موجود حقیر مقایسه میکنی؟!
- نه ارباب! فقط میگم... اگه شکستش بدین خیلی معروف میشین!

لرد با خودش فکر کرد؛ اگر معروف میشد چه میشد؟ تصویری از خودش که از لیموزین پیاده شده و روی فرش قرمز ایستاده و مردم در حال تصویر برداری هستند، در ذهنش مجسم شد؛ اما بلافاصله پس از به خاطر آوردن این که تمامی وسایل موجود در خیالش، همه مشنگی هستند، به خودش آمد.
- نمیخوایم معروف بشیم سینوس، برو!
- اما مردم فکر میکنن من شاه قابلی... چیز... مردم برای به سیاهی گرویدن، یه لرد معروف میخوان!

نجینی که کنار لرد جا خوش کرده بود، به فکر افتاد؛ اگر معروف میشدند، می توانست هرچقدر میخواهد، غذا بخورد!
- پاپا! فیس فیسا!
- سینوس، مرگخوارهارو جمع کن! می ریم به جنگ دراکولا!
-
-



پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۶

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۱۰:۲۰ سه شنبه ۷ فروردین ۱۴۰۳
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 275
آفلاین
ارسینوس در حال حرف زدن بود که در ناگهان باز شد و فردی دوان دوان وارد شد. توجه همه به اون جلب شد هیچ کس اونرو نمیشناخت چون سر وزش بدجور بهم ریخته بود ولی پرسیوال نزدیک اون رفت و گفت:
_ اوه فرزندم، کالین، چرا به این روزگار سیاه افتادی؟
_ پروفسور اونا منو برده خودشون کرده بودند و منو شکنجه میکردند.

استریکس سریع پرید وسط و گفت:
_ تو پیش اونا بودی بگو ببینم اونا نقشه ای چیزی دارن؟
_ اره، اره کنت دراکولا داشت میگفت همه جادوگرا رو میکشه حتی اونا که نیمه جادوگر و نیمه خون اشام هستن.

پچ پچ های بلندی بین ملت بلند شد و همگی به این تصمیم رسیدن که باید با ارسینوس متحد بشن و حساب خون اشام هارو برسن. ناگهان سلوینا که داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد با صدای بلند کفت:
_ کلاغ ها! کلاغ ها کالین رو تعقیب کردن. حتما تا الان کنت دراکولا و بقیه ادماش فهمیدن میخوایم چیکار کنیم.

همه ملت مات موندن و نمیدونستن الان باید چیکار کرد ولی طولی نکشید که بیشتر اعضا کنار ارسینوس رفتن.

_ فرزندانم دگر روز موعود فرا رسیده حالا باید محفلی ها و مرگخوار ها متحد شویم و بر علیه دشمن مشترکمون کنار یکدیگر بایستیم.

ارسینوس با شنیدن این جمله پروفسور پرسیوال یک لحضه تصور کرد لرد ولدمورت و دامبلدور دست همو بگیرن و باهم دیگه با خون اشاما بجنگن. در ادامه پروفسور پرسیوال با صدای بلند تر گفت:
_هکتور، سریع معجون های ضد خون اشامیتو درست کن. ارسینوس، سریع مرگخوارا و ولدی رو خبر کن. و بقیه دانش اموزا برن مدرسه و به پروفسور های دیگه و بقیه دانش اموزا خبر بدن و اماده باشن.

بعد پیش دارو دسته خون اشاما رفت و گفت:
_ شما هم برید و مواظب افراد کنت دراکولا باشید، بقیه برده هاشونو ازاد کنید و نزارید به دانش اموزا حمله کنند.

الکس و استریکس که انگار از خیلی وقت پیش منتظر این فرصت بودند تا با دراکولا روبرو بشن، لبخندی شیطانی زدند و به همراه دای لووین و سلوینا بطری خون تازه رو تا اخر سر کشیدند و از جلو چشم ها ناپدید شدند.

ارسینوس بین شلوغی دانش اموزا خودشو به زور پیش پروفسور پرسیوال رسوند و گفت:
_ پروفسور شما چیکار می کنید؟
_ امممم ، منم میرم به دروازه قلعه اگه یوقت لازم شد سرباز های سنگی رو بیدار میکنم.


ان طرف تر پیش کنت دراکولا

_ سرورم کلاغ ها گزارش دادن همه دانش دانش اموزا به مدرسه اومدن و دارن خودشونو اماده میکنن...
_ هاهاها! خیلی وقت بود منتظر این لحضه بودم.
_ سرورم یکی از کلاغا گفته محفلی ها و مرگخوارا با یکدیگه متحد شدند و یکی از مرگخوارا که یه تاج زشت هم رو سر داره رفته لرد ولدمورت و بقیه مرگخوارارو خبر کنه.
_ اوه! به به ، بدم نمیاد با لرد معروف اشنا بشم.


ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۲۵ ۱۵:۳۱:۱۰

Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
آرسینوس، شاه بود و حرف، حرف او! پس همه باید قبول میکردند؛ گرچه این کار برای خیلی ها، سخت نبود.

- با سیم هندزفری خفه شون کنیم؟
- معجون خون آشام بکش بدم؟
- بکشیم بزنیمشون با ویبره!

هر کس نظری می داد؛ یکی از یکی مسخره تر. دامبلدور که این صحنه ها را میدید و این نظرها را میشنید، دانست که هیچکدام با یک سری حرف سنگین و کمر شکن، آدم بشو نیستند؛ پس آه بلندی کشید با مضمون " هری؟ جان پیچ ها رو پیدا نکردی؟!" و گفت:
- فرزندان، بیاین اصلا نکشیم!
- پس چیکار کنیم؟
- اونا میخواستن عشق بورزن؛ شاید هنوز هم مایل باشن! بیاین عشق بورزین فرزندان!
-

حتی نگاه های چپ چپ آرسینوس نیز، کارساز نبود. او حاضر بود هرکاری بکند، ولی به حرف های دامبلدور گوش ندهد.

- همین که گفتم! با می کشیمشون، یا همه میرن آزکابان!



پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۶

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
-اما اونها هم خون آشامن که ؟
-هیچ چی جلودار ما نیست.

ارباب خون آشام از رو تخت پادشاهیش بلند شد و به طرف یخچال رفت. بسته خونی ازش درآورد و یه دهن سیر نوشید. بسته خالی رو روی زمین انداخت و یه برده غیر خون آشام سریعا به طرف بسته رفت و برش داشت. ارباب لبخندی زد و روی تختش نشست.
-این رو میبینی؟ جادوگری که مثل برده ها داره به ما خدمت میکنه. همه جادوگرها باید اینجوری بشن. چه جادوگر خالص باشن، چه ماگل زاده، چه نصف جادوگر نصف خون آشام.
-اما اونها هم بخشی از ما هستن.
-نسل جادوگرها باید کاملا از بین بره و یا زیر دست ما بردگی کنن ... نصف نصف قبول نیست.

برده جادوگر، کالین کریوی بود که نقشه کامل ارباب خون آشام ها رو شنید. باید تا صبح صبر میکرد و وقتی همه خوابیدن از تالار خارج میشد و به دامبلدور خبر می رسوند.


طرف دامبلی اینا

دای لوولین همچنان توضیح میداد و بقیه قبلا تو فیلم و کتاب ها خصوصیات خون آشام ها رو دیده و باهاشون آشنا بودن. اما دای خسته نمیشد و لحظه ای هم مکث نمیکرد. حتی لیوان آبی بین حرفاش نمیخورد و بدون کوچکترین استراحتی نکات مهمی در مورد خون آشام ها میگفت.
-شبا که شما میخوابید ، خون آشام ها بیدارن. مگر اینکه این دستبند خاص رو دور دستشون بسته باشن.

دای به دستبندی که دور دستاش قرار داشت اشاره کرد و ادامه داد:
-این دستبند باعث میشه که خون آشام ها بتونن زیر آفتاب و تو روز هم راه برن.

آرسینوس که هنوز به جادوگر-خوش آشام ها اعتماد نکرده بود ، تاج رو سرش رو صاف کرد و جلو اومد.
-اینا خیلی مشکوکن ... من میگم از همینا شروع کنیم به کشتن بریم جلو تا بقیه شون.










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.