هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ چهارشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۷
#98

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
آدر با دهنی باز به پنه لوپه خیره شده بود و نمیتونست هیچ حرفی بزنه. با تمام وجود دوست داشت که از پنه لوپه و بقیه محفلی ها عذرخواهی کنه ولی هرکاری کرد دهنش باز نشد. چوب دستیش رو روی میز غذاخوری گذاشت و با سرعت از خونه گریمولد خارج شد. به نظرش میرسید که فعلا بهتره دسترسی به چوبش نداشته باشه تا تصمیمات بدتری از این نگیره. الان نیاز به هوای تازه داشت چون هوای خونه گریمولد داشت خفه اش میکرد. خونی که صورت زیبای پنه لوپه رو کثیف کرده بود مثل دو تا دست محکم روی گردنش فشار میاوردن و نمیذاشتن نفس بکشه.

بالاخره به خیابون رسید. ماگل هایی که با خیالی راحت و بعضا حتی خندان و خوشحال از کنارش رد میشدن خبری از دردی که روح آدر میکشید نداشتن. چون حتی اگر ذره ای میدونستن اون چقد داره اذیت میشه دست از لبخند زدن بر میداشتن. پیش خودش فکر کرد که چه خوب شد که چوب دستیش رو با خودش نیاورد وگرنه ممکن بود نتونه جلوی عصبانیتش رو بگیره. خنده ماگل ها مثل سوت قطاری روی مغزش راه میرفتن و نمیذاشتن فکر کنه. از تو خیابون هم فرار کرد تا یه جای خلوت و بدون سر و صدا رو پیدا کنه.

بعد از کلی سردرگمی بالاخره تونست یه کوچه خلوت پیدا کنه. بوی متعفن آشغال های پشت رستوران چینی اذیتش میکردن ولی بالاخره یه جای ساکت پیدا کرده بود و نمیخواست اون رو به همین راحتی از دست بده. به گوشه از کوچه رفت و روی زمین نشست. سرش رو بین زانو هاش قفل کرد و با دستاش موهای خودش رو میکند.
-چیکار کردم؟

بلند این رو گفت انگاری که کسی اطرافش هست که جواب سوالش رو بده. وقتی جوابی نیومد بلند تر فریاد زد:
-چه بلایی داره سر من میاد؟

دیگه نتونست جلوی اشکاش رو بگیره. ساعت ها همون گوشه کوچه خلوت گریه کرد و به اتفاقات افتاده فکر کرد. بهترین کاری که الان میتونست بکنه این بود که به خونه گریمولد بره و از همه عذرخواهی کنه. بعد هم وسایلش رو جمع کنه و فعلا ناپدید شه. این خیلی بهتر از آسیب رسوندن به بقیه محفلی ها به نظر میرسید.

وقتی به خونه گریمولد رسید، در خونه باز بود. یعنی موقع خروج یادش رفته بود که در رو ببنده؟ به آرومی وارد و دستی به جیب هاش کشید تا چوب جادوش رو در بیاره.
-اه... تو آشپزخونه گذاشتمش.

حالا که هیچ وسیله ای برای دفاع از خودش نداشت، سعی کرد با سرعت بیشتر جلوی ترسش رو بگیره. سریعا به طرف آشپزخونه رفت تا بقیه محفلی ها رو پیدا کنه که با صحنه ای عجیب رو به رو شد. هیچ محفلی تو آشپزخونه نبود. انگاری که همه با هم غیب شده باشن. بلند اسماشون رو فریاد میزد تا شاید از اتاق های دیگه جوابی بگیره اما ناموفق بود. خونه گریمولد خالی از هر محفلی به نظر میرسید. چوب دستیش رو که دست نخورده بود از روی میز برداشت و از خونه گریمولد خارج شد.

محفلی ها کجا میتونستن باشن؟


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۳ ۲۲:۲۱:۲۴



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ دوشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۷
#97

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
هرماینی که بیرون رفت، نگاه بچه ها به نوبت رو به هم کشیده شد؛ آدر از جاپرید.
_ دیگه برام مهم نیست، دیگه محفل برام هیچ اهمیتی نداره. دامبلدور اگه به این جمع اهمیت می داد الان اینجا بود‌! من حتی یه لحظه دیگه ام اینجانمی مونم!
و با پوشیدن ردایش قصد بیرون رفتن کرد. درکسری ازثانیه چندچوبدستی به طرفش نشانه رفتند و رون گفت:
_ سرجات می شینی و منتظرمی مونی تا هرماینی برگرده. فهمیدی یادیگه اون آدر کانلی باهوش قبلی نیستی؟
آدر لبخند خشکی زد و چوبرستیش را بیرون آورد.
_ نه! اون آدر دیگه مرده!
_ امیدوارم کاری نکنی که سر این یکی ام همون بلا بیاد، رفیق.
با شدت گرفتن خشم نگاه ها، ادوارد محتاطانه دستهایش را بین آدر و رون قراردادو گفت:
_ تمومش کنید بچه ها. یادتون رفته که پروفسورمی گفت محفلیا چوبدستیهاشونو رو به هم نمی گیرن؟!
آدر با نفرتی عمیق داد زد:
_ دامبلدور! دامبلدور! واقعا فکرکردی اون به چیزایی که می گه پایبنده؟ فکر می کنی اون برای من اهمیتی داره؟ هرچیزی که به اون مربوط باشه مسخره س!
ماتیلدا با عصبانیت به شانه آدرکوبید:
_ قبلا همچین فکری نمی کردی! چی چشماتوباز کرده آدر؟
آدر داد زد:
_ به جای پرسیدن این سوال از من، یکم فکر کن! اون حقیقتی که هری می دونست! چرا فکر نمی کنی در مورد دامبلدور بود؟ علاقت به دامبلدور باعث شده متوجه هیچ چیز نباشی. کورکورانه توی این مسیر راه می ری به امید روشنایی ولی نمی دونی که توفقط وسیله رسیدن دامبلدوربه قدرتی! این محفل یه پوششه برای کارایی که اون داره انجام می ده! اما من دیگه اجازه نمی دم هرغلط...
پنی با قصد دور کردن آدر از ماتیلدا و آرام کردنش به او نزدیک شد اما قبل از هر اقدامی آدر فریاد زد:
_ استوپفای!
و پنی با شدت به میز کوبیده شد و بیهوش روی زمین افتاد. آملیا جیغ زد و کنار پنی نشست.
_ چیکار کردی آدر؟
اما آدر تفتیش کرده بود.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۷
#96

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
ادوارد این را گفت و با قصد خروج در را باز کرد اما پیش از خروجش ماتیلدا گفت:
_ الان ما باید چیکار کنیم؟
پنی بغضش را فرو داد:
_ آره، الان تکلیف ما چیه؟ چه بلایی قراره سر محفل بیاد؟ یا در واقع، چه بلایی سر محفل اومده؟
ادوارد برگشت.
_ ما مطمئن نیستیم پنی. ولی پروفسور فکر می کرد سیاهی وارد محفل شده. اون می ترسید ما بازنده بشیم حتی بدون اینکه جنگی در کار باشه.
_ ولی... ولی اون نباید می رفت! الان؟ الان که بیشتر از همیشه بهش احتیاج داریم؟
_ هری حق داشت! این کار همیشه پروفسوره. از زیر مسئولیت...
_ از زیر مسئولیت چی؟ هنوز یک روزم از نبودش نگذشته و اینجوری بهم ریختید! خودتونم خوب می دونید ما بدون اون هیچی نیستیم، هیچی! اون حق داشت! پروفسور حق داشته. وقتی در نبود قهرمانمون اینجوری در موردش حرف بزنیم، باطل شدن و از بین رفتن آمال های سپیدمون هیچی نیست!

ادوارد نفس عمیقی کشید و آملیا را به آرامش دعوت کرد. حتی با وجود تغییر های اخیرش او هنوز پروفسور را قهرمان خودش می دانست.
_ درکت می کنم آملیا ولی الان تنها چیزی که احتیاج نداریم همین دعواهاست که بینمون پیش بیاد. فقط می تونم بگم اگه... اگه هریک ازشما فکر می کنه اونیه که داره از محفل دور می شه، باید بدونه فرق محفل با سیاهی همینه که آدمای پشیمونو مثل قبل می پذیره، درست مثل قبل.
و با لبخند اطمینان بخشی از آشپزخانه بیرون رفت.

_ فکر می کنید چی می شه؟

هرماینی بابغض زمزمه کرد:
_ هیچکس نمی دونه... تاوقتی پروفسور برنگرده اوضاع همینه.
_ پس..‌. ما باید دنبال پروفسوربگردیم؟
_ مثل اینکه یادت رفته اون دامبلدوره. تا وقتی نخواد، نمی شه پیداش کرد.
_ ما هممون اینو می دونیم الستور. ولی اونم مثل همه ما آدمه و جاهایی هست که نقطه ضعفشه و ممکنه بشه اونجاها پیداش کرد!

همینطور که همه درمورد جاهایی که ممکن بود پروفسور رفته باشد صحبت می کردند رون از آشپزخانه بیرون رفت و چند دقیقه بعد با ادوارد برگشت‌. جایی در دید همه ایستاد و با نفسی عمیق همه را به سکوت دعوت کرد.
_ می شه به من گوش کنید؟
بااینکه درآن لحظه و با وجود نگرانی های غوطه ور در میان افکار محفلی ها سکوت کار سختی به نظر می رسید اما پس از لحظاتی سکوت برقرار شد.
_ من... با ادوارد در مورد... یه چیزی صحبت کردم و اون... موافقه! من فکر کردم که..‌. که ما... باید از معجون راستی استفاده کنیم!
_ چی؟
موجی از اعتراض بلند شد و آدر از جا پرید.
_ شما حق استفاده از اونو ندارین! استفاده از کروشیو خیلی بهتر از انجام این کاره!

ماتیلدا با عصبانیت پایش را به زمین کوبید و گفت:
_ معجون راستی؟ اونم برای اعضای محفل ققنوس؟
_ عقلتو از دست دادی رون؟

پنی به صندلی تکیه داد:
_ دارم کم کم مشکوک می شم، بچه ها. شما اگه به خودتون اطمینان دارین پس چرا از انجام این کار می ترسین؟
هرماینی لبخند نامحسوسی زد:
_ کاملا باهات موافقم پنی. و تو، رون! فکرت معرکه بود!
_ بحث ترسیدن نیست! ما از این تحقیرشدن بدمون میاد!
_ فکر نکنم حتی مرگخوارا هم همچین کاری بکنن!
_ درسته! مرگخوارا همچین فرصتی به هم نمی دن. اونا مستقیما از آواداکداورا استفاده می کنن.
هرماینی بلند شد و همینطور که به طرف در خروجی می رفت گفت:
_ هیچ اعتراضی قبول نیست بچه ها! برای درست کردنش آماده می شم. دیگه وقتشه که به خودمون بیایم!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۷
#95

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۰۹:۳۹
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 229
آفلاین
تا ساعتی بعد همه ی اعضای محفل در آشپزخانه جمع شده و منتظر بودند تا ادوارد شروع به صحبت کند. بونز نگاهش را از روی تک تک چهره ها گذراند و صورت هایشان را مطالعه کرد. افراد حاضر در اتاق، مثل همیشه مشتاق و مصمم به نظر می رسیدند، اما این لرزشی را که در قلب ادوارد به وجود آمده بود، آرام نکرد.

ادوارد از جایش بلند شد و صحبت را آغاز کرد.

- پروفسور دامبلدور قبل از رفتن، داستانی رو برام تعریف کرد که الان می خوام واسه شما هم بگم.. ماجرایی که واسه هممون آشناس، ولی یادآوریش لازمه.. داستان مربوط به پسری می شه که می خواست زندگی جادوگرا رو بهتر کنه؛ پسری که می خواست جادوگرا دیگه تو سایه ها زندگی نکنن و مجبور نشن خودشونو از ماگل ها قایم کنن.. اون هدف خوبی داشت، ولی قدم تو راه اشتباهی گذاشت.. شما می دونین دارم راجب کی حرف می زنم، مگه نه؟

اعضای محفل که داشتند به دقت گوش می کردند، سرشان را به نشانه ی تأیید تکان دادند و ادوارد حرف هایش را ادامه داد.

- گلرت گریندل والد جنایات زیادی مرتکب شد، چون از نظرش هدف وسیله رو توجیه می کرد.. پروفسور دامبلدور زمانی بهترین دوست اون جادوگر خبیث بود و فکر می کرد کار گریندل والد درسته.. پروفسور وضعیت ناراحت کننده ی خواهرشو می دید و تصور می کرد که باید اقدامی برای کنترل ماگل ها صورت بگیره...

ادوارد مکثی کرد و بعد گفت:

- حس کردم برای پروفسور سخته که این طور از گذشته حرف بزنه، اما اون شجاعتشو داشت و این کارو کرد.. چیزی که می خواست بهمون بگه این بود که گاهی مرز بین سیاهی و سپیدی باریکتر از یه تار موئه...

ادوارد پس از به زبان آوردن این کلمات، به سمت در آشپزخانه رفت. قبل از ترک آن جا رو به اعضای محفل کرد و گفت:

- امیدوارم هیچ وقت حرفای پروفسور دامبلدورو فراموش نکنیم...


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۰ ۱۳:۳۵:۱۳


نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱:۲۲ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۷
#94

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
خلاصه :


نوزده سال بعد هست و ولدمورت هنوز "مرده" .نسل جدید محفلی ها دور دامبلدور جمع میشن تا ببینن که مشکل از کجاست. دامبلدور حدس میزنه که این بار بدی و تاریکی ممکنه از خود محفل درست بشه.
بعد از اتمام جلسه دامبلدور به دفترش میره با آملیا و رون حرف میزنه. رون بهش میگه که هری پاتر رازی داره که نمیخواد به دامبلدور بگه. بعد که همه میرن دامبلدور با ادوارد حرف میزنه و باهاش درد و دل میکنه. میگه که به آملیا و آدر شک داره که به سیاهی رفته باشن. بعد از اینکه اقرار میکنه تو ماموریتش برای بهبود زندگی محفل شکست خورده غیب میشه و به جای نامشخصی میره.
آدر با دوستش دارین ماردن تو یا کافه نوشیدنی میخورن و در مورد قدرت حرف میزنن. ماردن میگه که قدرت بالاخره یه روز همه رو به سیاهی میکشونه و دامبلدور و ولدمورت فرقی ندارن. آدر به این بحث خیلی فکر میکنه و اتفاقی به خونه گریمولد میرسه که اونجا ادوارد بهش خبر از ناپدید شدن دامبلدور میده و جلسه ای که در موردش قرار هست برگذار بشه.

---
ادوارد مدام از اینور آشپزخونه خونه گریمولد به اونور میرفت و نمیتونست یه جا توقف کنه. انگار بدنش مثل مغزش داشتن اتفاقات افتاده رو پشت سر هم مرور میکردن ولی به نتیجه ای نمیرسیدن. بعد از اینکه دامبلدور به شکستش تو نجات محفل از سیاهی اعتراف کرد ناگهان ناپدید شد. ادوارد نمیدونست دامبلدور خودش رو شکست خورده و ضعیف تر از حل سیاهی جدید میدید یا ناپدید شده بود تا راه حلی برای رفع مشکل پیدا کنه. هیچکس نمیدونست دامبلدور کجاست و چیکار میکنه.

-میخوای دو دقیقه بشینی اینجا؟

گادفری این رو گفت و امیدوار بود که بتونه ادوارد بونز رو کمی آروم کنه اما حرفش انگار از یه گوش وارد و از گوش دیگه خارج شده. ادوارد تو یه دنیای دیگه بود و کسی نمیتونست برش گردونه. گادفری به این نتیجه رسید که حرف زدن کافی نیست و برای همین از سر جاش بلند شد. خیلی آروم به ادوارد نزدیک شد و دستی رو شونه هاش گذاشت. همین کافی بود که ادوارد رو ثابت بتونه نگه داره. دو نفر چهره به چهره جلوی همدیگه وایستاده بودن و گادفری میتونست خشم و ناامیدی رو همزمان تو صورت ادوارد ببینه. خیلی آروم بغلش کرد و توی گوشش گفت:
-همه چیز درست میشه ادوارد... نگران نباش. سفیدی همیشه پیروز میشه، یادت نیست دامبلدور این همیشه بهمون میگفت؟ همیشه شمعی آخر تونل تاریکی وجود داره.

ادوارد خودش رو از بغل گادفری بیرون آورد و با ناراحتی بهش خیره شد. بدنش کمی می لرزید و اشک از چشماش بیرون اومده بود.
-همون که این رو بهمون گفت، خبر بدی بهمون داد بعدشم ناپدید شد. نمیدونم چقد میتونیم به حرفهاش اعتماد کنیم.
-ادوارد!! میدونم عصبی، میدونم نگرانی و این حرف ها رو داری همینجوری میزنی. دامبلدور همیشه کنار ما بوده و همیشه هم خواهد بود.

آدر، آملیا و ماتیلدا وارد آشپزخونه شدن و با دیدن گادفری و ادوارد یه لحظه سرجاشون مکث کردن. ادوارد صندلی جلو کشید و خودش روش نشست و گفت:
-بشینین بچه ها تا بقیه محفلی ها هم بیان. بعدش باید در مورد یه سری موارد مهم که تو آخرین جلسه ام با دامبلدور اتفاق افتاد حرف بزنیم.

سه نفر و گادفری روی صندلی ها نشستن ولی کسی حرفی نزد. انگار همه تو اقیانوسی از افکار غرق شده بودن و هیچ قایقی نمیدیدن که بتونه نجاتشون بده. قایقشون ناپدید شده بود.






پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۶
#93

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
ساعت حدودا نه شب بود که آدر کانلی با افکاری پریشان از کوچه پس‌ کوچه‌های های شهر به سمت خانه ی شماره ی دوازده گریمولد حرکت کرد. در گردابی از افکار خود فرو رفته بود. به حرف های دارلین فکر می‌ کرد ، به هشدار های دامبلدور ، به آینده ی محفل و جامعه ی جادوگران و حتی مشنگ ها و به خیلی چیز های دیگر. یاد حرف پروفسور افتاد :
« تاریکی از داخل محفل شروع می شه. »
با سوء ظن اندیشید که شاید دامبلدور در حال آماده کردن مغز ها برای حکومت و شورش خود بود. یعنی واقعا امکان داشت؟ نه ، اگر او واقعا نقشه ای برای رسیدن به حکومت و قدرت در سر داشت همچین حرفی نمی زد. مثلاً می توانست بگوید به زودی روشنایی و عدالت محفل همه ی دنیای جادوگری را پر می کند.
آیا واقعا این همه تلاش او برای محفل برای به قدرت رسیدن دامبلدور بود؟ آیا او در حال سو استفاده از آدر بود؟ با خودش گفت اگر واقعا اینطور باشد من گروه عدالت جوی واقعی ای ر درست می کنم و از دامبلدور و گروهش جدا می شوم.
همانطور که در کوچه های تاریک لندن قدم بر می داشت آرزو می کرد که حرف های دارلین چیزی جز تهمت ها و خیال هایی بی اساس و پایه نباشند. چون هیچ کس از درون پروفسور خبر نداشت و نمی شد به صورت قطعی گفت که او قرار است یک شیطان شود و یا یک قهرمان باقی بماند.با اینکه رفتار دامبلدور در این چند روزه عجیب غریب شده بود بعید می دانست که حرف های دارلین درست باشد. او به دامبلدور اعتماد داشت.
وقتی سرش را بالا آورد ناگهان خود را در برابر خانه ی شماره ی دوازده گریمولد یافت. ساختمانی بزرگ و رنگ و رو رفته که اصلا هیچ‌ کس فکرش را نمی کند در آن درباره ی چه موضوعات مهمی تصمیم گیری می شود. آیا دامبلدور هم مثل این ساختمان بود؟ مردی با ظاهری قهرمان مانند و قلبی که شیطانی میشد و هیچکس نمی دانست.
به داخل ساختمان رفت.در حالی که از راه‌پله بالا می رفت ادوارد بونز را بر پاگرد آخر دید. صورتش رنگ پریده و نسبتا آشفته به نظر می رسید. آدر با نگرانی پرسید :
- اتفاقی افتاده؟
- به موقع رسیدی.تازه می خواستیم جلسه ی اضطراری رو شروع کنیم.

آدر بیشتر نگران شد.
- جلسه‌ی اضطراری چی؟
- پروفسور دوباره غیب شد. اون رفت.
- چی؟ کجا؟ چرا؟



عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۶
#92

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 87
آفلاین
در یک کافه ی مشنگی ، جایی در آن سوی شهر لندن ، در حاشیه های آن ، آدر و دوستش دارین ماردن بر صندلی هایشان دور میز نشسته بودند و با هم حرف می زدند. صدای موسیقی ملایمی پخش می شد و صدای آرام صحبت های مردم آنجا را پر سر و صدا کرده بود. آدر در کلاس های هاگوارتز با دارین آشنا شده بود و به نظرش پسر خوبی می آمد. پس با هم دوست شدند و دوستیشان تا همین تابستان ادامه داشت. آدر به لیوانی پر از مایع شیرین و قرمز رنگ مشنگ ها که اسمش را نمی دانست خیره شده بود و آن را بر میز می چرخاند. هیچی نمی گفت و در سکوت عجیبی فرو رفته بود. دارین یک قلپ از نوشیدنی اش را سر کشید و لیوان را بر میز گذاشت. در حالی که با دقت به آدر نگاه می کرد گفت :
- چی شده آدر؟ انگار یک چیزی ذهنتو مشغول کرده. نه؟

آدر نگاهی به او کرد و لبخند کمرنگی زد. آهی کشید و گفت :
- آره ، راستشو بخوای ذهنم درگیر مسائل محفله.

دارین نیشخندی زد و با لحن تمسخر آمیزی گفت :
- چرا باید بی خودی ذهنتو درگیر چیزایی کنی که هیچ سودی به حالت نداره؟ اصلا چرا عضو محفل شدی؟ واقعا از این گروه خوشت میاد؟
- معلومه که خوشم میاد. همیشه دوست داشتم حق اون کسایی که جنایت می کننو بزارم کف دستشون. همیشه دوست داشتم با کسایی مثل ولدرمورت بجنگم. از اینا هم که بگذریم شغل پر هیجانیه. دوستش دارم.
- محفل و مرگخوار. هه ، نمی خوام نا امیدت کنم ، ولی سیاهی هیچ وقت از بین نمی ره.خودتو خسته نکن. تو نمی تونی کار خاصی انجام بدی. همیشه آدمای بد بودن و هستن. همیشه کسایی بودن که طمع قدرت داشتن و کسایی هم بودن که باهاشون جنگیدن. همیشه روشنایی و تاریکی با هم دیگه توی جنگ بودن اما هیچ وقت کاملا بر هم دیگه پیروز نشدن. یکبار روشنایی قدرت می گیره و یکبار دیگه تاریکی. اما همه ی این پیروزی ها و قدرت ها موقتیه. با این حال قدرت تاریکی و پایداری اون به طرز مرموز و عجیبی بیشتره. فکر می کنم چون تاریکی همه جا هست و روشنایی گروه خیلی کوچک تری رو تشکیل می ده. اینطور در نظر بگیر که تاریکی یک غوله و روشنایی یک آدم کوچولو.

دارین این را که گفت جرعه ای دیگر از نوشیدنی اش را سر کشید. آدر لبخندی زد و به شوخی گفت :
- هی ، مثل اینکه تو رو هم باید دستگیر کنمو تحویل آزکابان بدم. مشکوک می زنی دارین. نکنه تو این گروه های مرگخوار و اینا عضوی؟

دارین خندید و جواب داد :
- نه ، اصلا اینطور نیست. من طرفدار تاریکی نیستم ، من فقط حقیقتو بهت گفتم. این یک واقعیته. تاریکی قدرت عجیبیه آدر و به طرز عجیب و مرموزی همیشه بیشتره. بزار اینطور بهت بگم : روشنایی مثل یک شمع می مونه. شمع محفل نمی تونه همه ی دنیا رو روشن کنه. تاریکی ها دور تا دور شمع رو گرفتن و کم کم اونو خفه می کنن و باز دوباره تاریکی قدرت می گیره. اما پایدار تر خواهد بود و قوی تر.
- تو دیگه زیادی تخیلیش کردی پسر. تو دنیای واقعی ای که ما زندگی می کنیم قدرت تو قانونه و قانون با آدم های بد می جنگه و جنگجو هاش ما محفلیاییم و ما نمی زاریم که جنایتکار ها به قدرت برسن و قبل از اینکه به اهدافشون برسن نابودشون می کنیم.

دارین سرش را به نشان مخالفت تکان داد و گفت :
- نه ، این فقط ظاهر قضیه است. پرده ها رو کنار بزن و واقعیتو ببین. تو از کجا می دونی اون قانون گذار ها که قوانینو می نویسن انسان های خوبی هستن؟ اکثر اونا فقط ظاهر های خوبی دارن. چون ، کسایی که افسار قدرت دستشونه افسار خودشونو به دست ندارن. قدرت آدم ها رو عوض می کنه ، آدم ها تغییر می کنن ، پلید می شن ، حریص می شن ، کثیف می شن. اصلا فکر می کنی ولدرمورت برای چی ولدرمورت شد؟ هان؟ به خاطر همین قدرت. قدرت اونو دگرگون کرد و تبدیل به هیولا کرد. اتفاقی که برای دامبلدور هم داره می افته.

آدر با صدای بلند و دو رگه ای گفت :
- چی؟ چی می گی؟ دامبلدور؟ هاها! شوخی مسخره ای بود! اون هیچ وقت عوض نمی شه. من هر روز می بینمش. مثل قبله. نه مثل ولدرمورت حرف می زنه و نه تغییر خاصی کرده.
- آدما آروم ، آروم عوض می شن آدر. یواش یواش ، نوزده ساله که قدرت به دامبلدور و محفلی ها رسیده. حالا من که تو رو نمی گم. چون تو مثل یک سرباز پیاده نظامی. اما اون بالا دستیا از درون می پوکنو فاسد می شن. مزه ی قدرت عوضشون می کنه. اصلا دقت کردی بعد از جنگ هاگوارتز چقدر محفل تغییر کرد؟ زیر و رو شد. خیلی سریع به قدرت رسید و تازه با این حال دامبلدور از وزارت شاکیه که چرا دست گروهشو که حافظ جون مردمن باز نمی زارن و قدرت بیشتری می خواد و فکر می کنی چرا وزارت مخالفت می کنه؟ خب ، چون می دونه وقتی قدرت به دست دامبلدور برسه چی می شه؟ می دونه که ممکنه این به ضرر خودشون باشه. هی ، چرا نوشیدنیتو نمی خوری؟

آدر لیوان را برداشت و جرعه ای نوشید. شربت خنک و شیرین گلویش را تازه کرد. لیوان را بر میز گذاشت و لب هایش را لیسید و ادامه ی بحث را گرفت :
- ولی قدرت چیز بدی نیست.
- نه نیست. اما آدم ها جنبشو ندارن. با این حال من دامبلدور یا ولدرمورت رو سرزنش نمی کنم. هر کدوم از اون ها به شیوه ی خاص خودشون هم به دنبال قدرت بودن و هم به دنبال اهدافی که فکر می کنن مقدسه. هر کسی جای دامبلدور باشه همچین کاری می کنه. اگه من هم جاش بودم طلب قدرت بیشتری می کردم ، اگه تو هم جاش بودی این کار رو می کردی. همه ی آدم ها قدرت دوست دارن و براش دستو پنجه نرم می کنن. چون قدرت یعنی آزادی بیشتر ، یعنی زندگی راحت تر... قدرت برای هر کسی لازمه. مثل آب. هر چی کمتر بخوری بیشتر زجر می کشی. فقط مشکل اینجاست که این وسط سرباز های پیاده نظامی مثل تو برای خواسته های قدرت طلبانه ی کسایی مثل دامبلدور یا ولدرمورت له می شن. خورد می شن تا اونا به خواسته هاشون برسن. تو این میدان فقط اون کسایی برنده می شن که قدرت دستشونه ، اونایی که رییسن. من جای تو بودم نمی ذاشتم که ازم مثل طناب و پل برای رسیدن به هدفشون استفاده کنن. تو چی فکر می کنی آدر؟

دارین بقیه ی نوشیندنی اش را سر کشید. آدر به نقطه ای خیره شده بود و هیچی نمی گفت. در سکوت فرو رفته و با خودش فکر می کرد.


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۶
#91

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
بعد از خروج رون، دامبلدور به طرف پنجره اتاقش رفت و به دریا خیره شد. افراد زیادی قدرت دریا رو درک نمیکردن اما کمتر موجودی میتونه این همه آب رو با سرعت به عقب ببره و به صورت موج به ساحل برگردونه. دریا این قدرت رو درک میکنه و میدونه که چجوری ازش استفاده کنه. همیشه بد نیست ولی اگر از خط های قرمز رد شی و جلوتر از حد جلو بری، عصبی میشه. تا زمانی که نزدیک ساحل شنا کنی و از قدرتش لذت ببری باهات کاری نداره. این دوگانگی شخصیت دریا واسش مشخص شده، بالاخره هزاران سال عمر دارن دریا ها و تو کنترل قدرتشون تجربه زیادی پیدا کردن. میدونن کی باید روی سیاه خودشون رو نشون بدن و کی مهربون باشن.

دامبلدور از کنار پنجره کنار اومد و به طرف میز کارش رفت. عکس یادگاری از اعضای قدیمی و جدید محفل روی میزش قرار داشت. قاب عکس رو برداشت و بهش خیره شد. محفلی ها نمیتونن مثل دریا باشن، نباید بذارن بخش سیاهی روحشون قدرت بگیره و سفیدی رو از بین ببره. محفلی ها باید خیلی بیشتر مقاومت کنن چون انسان ها اندازه دریا تجربه ندارن. سیاهی و عشق به قدرت ولدمورت رو کم کم تو خودش غرق کرد و نتیجه زندگیش مشخص شد. یکی از قوی ترین جادوگرهایی ک دامبلدور دیده بود با چند تصمیم ساده زندگیش رو تیره کرد.

همچنان قاب عکس رو تو دستاش گرفته بود که صدای در اومد. بعد از چند ثانیه، ادوارد بونز به آهستگی وارد اتاق دامبلدور شد و خیلی آروم در رو پشت سرش بست. به محض ورود به اتاق نظرش به دامبلدور و قاب عکس جلب شد. نگرانی دامبلدور، دلهره اش رو صد برابر بیشتر میکرد. دامبلدور همیشه منبع امیدواری و استقامت بود ولی این چند روز خیلی نگران به نظر میرسید. ادوارد به میز دامبلدور نزدیک شد و روی صندلی نشست ولی حرفی نزد. دقایقی گذشت و فقط صدای موج های دریا سکوت اتاق رو میشکست.

-میدونی ادوارد، دوران تیره نبرد هاگوارتز جدیدا خیلی تو خواب هام تکرار میشه. اون روزها یادت نیست، اما تنها چیزی که من رو به ادامه مبارزه امیدوار میکرد نسل آینده محفل بود.
-الان دیگه امیدوار نیستید ؟
-امید هیچوقت نباید از دست بده ولی تازگی ها احساس میکنم اون دنیایی که با هری پاتر تلاش کردیم برای نسل جدید درست کنیم، اونجوری که میخواستیم نشد.
-سیاهی که از بین رفته پروف ...
-ادوارد عزیزم، سیاهی هیچوقت از بین نمیره. هر موقع ، هر جا که روشنایی نباشه سیاهی به وجود میاد. ما میخواستیم یه دنیای کاملا روشن درست کنیم تا نسل جدیدمون بتونه تو صلح زندگی کنه.
-پروف ... الان هممون داریم تو صلح زندگی میکنیم که، خیلی وقته جنگ و نبردی در کار نبوده.
-ما سیاهی رو سعی کردیم خارج محفل از بین ببریم تا وارد محفل نشه اما هیچوقت حدس نمیزدیم که ممکنه این سیاهی توی محفل به وجود بیاد ... باید بیشتر تلاش میکردیم.

دامبلدور از سر جاش بلند شد و قاب عکس همراه خودش برد. به عکس آملیا و آدر نگاهی انداخت. فعلا بیشتر از همه نگران این دو نفر بود. بدون اینکه برگرده، با صدای لرزانی گفت:
-میترسم که بدون نبرد به سیاهی شکست خورده باشیم ادوارد. من ناموفق بودم و نتونستم از همتون مراقبت کنم.

دامبلدور این رو گفت، چوب دستیش رو در آورد و غیب شد. ادوارد نمیتونست از سر جاش تکون بخوره و با تعجب به آخرین مکالمه عجیبش با دامبلدور فکر میکرد. مشخص نبود که دیگه هیچوقت دامبلدور رو از نزدیک ببینه ولی یه چیزی براش واضح بود. دوران سختی در آینده محفل و اعضاش میدید. باید خودش رو آماده میکرد.


کمی اوطرف تر، آدر و آملیا هر کدوم در بخشی از دنیا مشغول به زندگی خودشون بودن. آیا دامبلدور حق داشت که به این دو نفر شک بکنه ؟ هری پاتر چه رازی داشت که به دامبلدور نگفت؟ آیا دامبلدور هیچوقت به محفل برمیگرده ؟ مدیریت محفل به دست کی افتاده؟




پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۶
#90

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 129
آفلاین
دقایق زیادی از رفتن آملیا نگذشته بود. پروفسور هنوز با خودش فکر میکرد که مشکل از کجا میتونه باشه که صدای در اومد.
- میتونم بیام داخل پروفسور؟
- بیا داخل.

رون وارد اتاق شد. خیلی وقت بود که با دامبلدور تنها نبود. خیلی وقت بود که پیداش نبود و انگار چیزی رو میخواست به دامبلدور بگه.
- سلام پروفسور.
- سلام رون. هنوز نرفتی؟
- نه. خب میخواستم باهاتون صحبت میکنم. اون موقعی که شما صحبت میکردین، خب ... اینجا شلوغ بود و نمیتونستم حرف بزنم.

دامبلدور دستی به ریشش کشید، عینکش رو صاف کرد و به رون گفت:
- خب ... راستشو بخوای منم خیلی وقته با یکی صحبت نکردم و ... خب خوشحال میشم بدونم این چند وقت کجا بودی و چیکار میکردی. با توجه به تعداد کم پست هات میگم.

پروفسور و رون روی صندلی نشستند و مشغول صحبت شدند.
- آره درست میفرمایید. خیلی وقته تو دار شدم و زیاد با کسی صحبت نمیکنم. بیشتر سعی میکنم تمرکزم رو بذارم روی شعر نوشتن. فعلا دارم روی شعر در رابطه با تالار گریفیندور کار میکنم و خب ... زیاد وقت پست زدن پیدا نمیکنم.
- عه؟ شعر درباره تالار گریف؟ خوشحال میشم زودتر بخونمش. به هر حال من بهت توصیه میکنم اگه از این حال و هوای تو داری در بیای، زندگی برات جالبتر میشه.
- خودم قبول دارم که زندگی با اژدها جالبتره ولی ... این روش زندگی رو بیشتر دوست دارم.
- درست.

انگار همه این حرفای رون مقدمه ای بود تا یه چیزه دیگه رو به دامبلدور بگه. چیزی که ذهنشو خیلی بهش مشغول کرده بود.
- پروفسور... با توجه به حرفای شما که سیاهی ممکنه از خود محفل شروع شه ... اممم ... هری بهم گفت که حس میکنه یه چیزی توی محفل اشتباهیه.
- اشتباهی؟
- تقریبا. همونطور که اون گفت انگار یه غیر محفلی در جمع ما حضور داره. کسی که به شکل یه محفلیه ولی میتونه مشکلات زیادی درست کنه.

دامبلدور به فکر فرو رفت. چه کسی میتونست خودشو به شکل یه محفلی در بیاره؟ اصن چرا؟ چرا خود هری این حرفا رو بهش نگفته بود؟ اصن چرا باید به حرف رون اعتماد میکرد؟

رون پاشد و در حالیکه داشت آماده رفتن میشد به دامبلدور گفت:
- هری نمیخواست اینا رو به شما بگم ولی ... به هر حال اگه کمکی خواستین، میتونین روی من و هرماینی هم حساب باز کنین.

و بعد از خداحافظی از دامبلدور، ویلای صدفی رو ترک کرد.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۵ ۲۳:۵۶:۲۴



تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۹۶
#89

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- میتونید برید.

دامبلدور، این را گفت و همه محفلی ها بلند شدند...
- نه... تو بمون، آملیا.

آملیا که نیم خیز بود، دوباره با تردید روی صندلی اش نشست. آدر سعی میکرد تا حد توانش، آرام راه برود تا چیزی را از دست ندهد؛ اما رز، محکم او را بیرون کشید. دامبلدور سری تکان داد و پس از خروج دیگران، شروع به صحبت کرد.
- دخترم... به نظر خوب نمیای...
- من خوبم، پروفسور.

پروفسور گفتنش، مثل همیشه نبود. با شور و شوق نبود، با عشق نبود. دامبلدور عینکش را روی چشمانش تنظیم کرد تا بهتر بتواند اورا ببیند؛ سرش را پایین انداخته و با بی میلی، منتظر ادامه حرفهای دامبلدور بود.

- جدیدا، اتفاق عجیبی افتاده که بخوای به من بگی؟ چیزی که نیاز داشته باشی به پدرت بگی؟

اتفاق افتاده بود. اما نباید به کسی میگفت. به هیچکس روی این زمین نمیشد اعتماد کرد. زمین، پر از بدبختی بود؛ چیزی که احتمالا روی سیاره های دیگر، واژه ای ناشناخته معنا میشد. از آن گذشته، دامبلدور که پدرش نبود!
- نه، پروفسور.

دامبلدور سعی کرد با چشمان او ارتباط برقرار کند؛ اما تلاشش بی فایده بود. فکر او جای دیگری بود؛ کاملا مشخص بود. وقتی خودش نمیخواست به دامبلدور بگوید، کاری نمیشد کرد. آملیا، همیشه برای دامبلدور احترام قائل بود، پس احتمالا بر میگشت و...

- خب... دخترم... دیگه میتونی بری...

منتظر این جمله بود. سری تکان داد و بدون تردید، از در خارج شد؛ دامبلدور فقط توانست نگاه نگرانش را بدرقه اش کند...








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.