هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۶
#98

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
ترنسيلوانيا Vs تف تشت

پست اول




و امابرخلاف چیزی که همیشه اتفاق میوفته این قسمت از داستان دقیقا از همون جایی آغاز میشه که قسمت قبلی به پایان رسیده؛ دقیقا از همون لحظه ای که آرنولد پفک پیگمی روی جارو فریاد می زد و به سمت غروب آفتاب دور می شد ولی خودش نمی دونست که کجا داره میره و چرا میره حتی اونقدری نمی دونست که داره میره یا داره میاد. تازه وسط کار هم همیشه نتش تموم می شد.. گاهی وقتها هم باد میزد خاک میومد نت کل شهر می رف رو هوا.. عع..هوووم.. نباس اینطوری می شد!! برگردیم به داستان..

آرنولد پفک پیگمی هنوز از شوک حادثه ی بمب خسته بود و تنی ناقص، جسمی نحیف و ذهنی خسته داشت. توی سبدی که روی جاروش تعبیه شده بود کمی جا به جا شد، کف دست چپشو لیسید و باهاش پشت گوش راستشو خاروند، خب این بشر یه گربه ی چپکیه اون طوری نگاش نکنین؛ بعدم کف دست راستشو لیسید و باهاش سمت چپشو خاروند.. امممم.. به نظرم این دفعه دیگه اصلا نگاش نکنین خیلی بهتره!

همونطور در حالی که بهش نگاه نمی کنیم وارد جنگل می شیم، پرنده ها روی درختا لونه گذاشتن، سنجابا دنبال هم گذاشتن، گوزن ها هم .. اوه!
اون جارو نگاه کنین یه خرگوش سفید!!

- شلپ!

قلم موی بزرگی در حالی که رنگ قرمز حریصانه (شایدم سخاوتمندانه) ازش چکه می کرد به سر و هیکل خرگوش کشیده میشه و خرگوش مذکور مات و مبهوت نگاه می کنه و خب حالا بازم همین جا رو نگاه کنین یه خرگوش قرمز!

- اوه ملکه ی عزیز.. خیلی خوبه که این بی رنگی های دنیا رو به رنگین بودن های خودتون مزین می کنین!

زن اشرافی خپل قد کوتاهی که قیافه ش شبیه بلاتریکسی بود که کله ش فرم قلب داره.. loading.. (مغز نویسنده لحظاتی به خاطر درازی گروه اسمی هنگ کرده بود، همونطوری که واسه شما خو!) به سمت شخص پاچه خواری که قلم مو رو در دست داشت اما قیافه اش معلوم نبود برگشت و سعی کرد ملیح ترین لبخندشو بزنه که بیشتر شبیه رضا عطاران بود در واقع!

- اصلا به نظر من هیچ چیز بهتر از این نیست که شما ملکه ی زیبا ...

اما با جارویی که مستقیم به سمتشون پرواز کرد و زد دماغشونو بینی کرد صحبتشون نیمه تموم موند. و البته آرنولدی که توی سبدش به خواب رفته بود، پرت شد رو هوا و وقتی صاف روی سینه ی ملکه فرود اومد ثابت کرد که از هوش رفته.. البته نظر شما هم محترمه!

- وای خدای من! این گربه متعلق به قلمروی شماست علیاحضرت!
- بله بله.. می دونیم.. همیشه منتظر بودیم که خودش با پای خودش با ما به قصر بیاد ولی همیشه غیبش می زد ولی حالا که اومده به نظرم باید رحمت و رافت خودمون رو بهش نشون بدیم!
- علیا حضرت رحمت و رافت هر دو سال پیش در اثر کهولت سن فوت شدن!

ملکه آه کوتاهی کشید و گربه ای که سخت روی قلبش چسبیده بود رو از رحمت جدا کرد و به رافت چسبوند ! و فکر کرد که شاید برای دفعه بعد بتونه از عصمت و حجت یا نعمت و عفتش بهره ببره یا حالا هر نکبت دیگه ای که برای استخدام داوطلب می شد و همینجوری که فکر می کرد به همراه همراه ناشناسش به سمت قصرش حرکت کرد.


قلعه ی ترنسیلوانیا

یه نیسان آبی با کلی ویراژ و گاز و اهن و تلپ از جاده ی مارپیچی اومد بالا و جلوی دروازه ی قلعه زد بغل ولی خب چون راننده ش گاو بود زد نصف کابین نگهبانی رو آورد پایین..

- عع ممد صد بار بهت گفتم ترمز.. ترمز.. زارتی زدی نصف یارو رِ آوردی پایین!
- داداش ماشین که چیزیش نشده این یاروعه ریخته که اونم انگاری صاحاب نداره بیا سریع این چارتا جنازه هه رو بندازیم پایین فلنگو ببندیم!

ممد و اون یکی که اسم نداشت جلدی می پرن پشت نیسان و چهارتا آدم پتو پیچ شده رو پرت می کنن پایین؛ جلوی دروازه ی قلعه. بعدش راننده سریع می پره پشت فرمون رفیقش یه نگاهی به یه چیزی که شبیه علامت سوال بی نقطه بود می ندازه و وقتی که به این نتیجه می رسه که به دردش نمی خوره اونم پرت می کنه رو جنازه ها و می پره تو ماشین. نیسان آبی دور می زنه و دقیقا عین بالا اومدنش یه سمت پایین حرکت می کنه و چون ممد به "ترمز" توجهی نشون نمیداده سر پیچ سوم زرتی میوفتن تو دره و اسم ممد از لیست نفهم های زنده خط می خوره!

هی! شما هم شنیدین که تنها موجوداتی که از انفجار اتمی هم جون سالم به در می برن چه جونورایی هستن!؟ بله .. بله! خوشبختانه هیئت امنای تیم برای موارد پیش بینی نشده همچین آپشنی رو برای تیم در نظر گرفته بودن، چون همون طور که همه می دونن و خیلی معروفه؛ جمله ایه که شما همیشه زیاد می شنویدش تو تاکسی یا صف نونوایی: "از این وزارت هرچی بگید برمیاد!" خوش بختانه ماخیلی خفنیم و این لحظه رو پیش بینی کرده بودیم!

از پتوی شماره ی چهار که حاوی یه کوله پشتی و مقادیری آدم بود یه سوسک قهوه ای دوان دوان بیرون میاد و وقتی به محدوده ای می رسه که تغییر شکلش باعث به خطر افتادن آسلام نمیشه به خود اسکیترش تبدیل میشه و نگاه قهرمانانه ای به چهارتا جنازه و یه علامت سوال بی نقطه می ندازه: عع.. این نبود.. .. اینم نیست دستم اشتباهی خورد، این بود: چون ریتا همیشه دوست داشت از این نگاه ها به بقیه بندازه!


دو روز بعد اون روز!


ادوارد، جیسون، ریتا، سندی و علامت سوال دور یه میز نشستن و در سکوت به هم خیره شدن. بوگارتمون هم یه کم اونورتر تو کمد خودش نشسته که دیگه چیز نشه خلاصه.. اینقدر که این چند روز زامبی های مستخدم پشم از کف قلعه جمع کردن سه تا جارو برقی به طور کامل سوخت یکی هم نیم سوز شده که در دست تعمیره!

- ببینید الان یه روز و هشت ساعت و بیست و نه دقیقه و دوازده ثانیه ست که آرنولد مفقود شده!
- الان شد سیزده ثانیه!
-
-
- بله.. می فرمودیم.. من با همه درختا و کفترا و پلنگا..اممم.. جک و جونورای جنگلای این اطراف حرف زدم ولی هیچ کدوم توی این مدت اصلا ندیده بودنش!
- هااا.. مو خودوم کل شط کارون رو طولی و عرضی شنا کردم از اهواز و آبودان تا دزفول همه رو چرخیدم.. چش چشو نمی دید ولی هر کس مویه می دید میگفت ععع کوکام شهرام تویی!؟
-
- هااا.. خلاصه که همه ی امامزاده های مسیر واسش نذر کردم شمع روشن کردم به جون بوآم ولی کسی ندیده بودش!
-
- منم که به همه ی روزنامه ها عکس آرنولدو دادم که چاپ کنن! البته یه کم مقاومت نشون می دادن می گفتن برای نسخه ی کودکان روزنامه شون مناسبه ولی وقتی چهارتا خار و مادر ازشون گروگان گرفتم خودشون به این نتیجه ی منطقی رسیدن که باید رو صفحه ی اول باشه!

ریتا به عکس گربه ی خال خالی بنفشی که مال دوران دبیرستان آرنولد بود اشاره کرد و این رو گفت باقی حضار هم به نشانه ی تاسف سر تکون دادن و جیسون ادامه داد:

- من این کوله پشتی رو پر اعلامیه گمشده کردم.. همه جا چسبوندمش، خیلی حال داد! ( ) منو و علامت سوال با هم رفتیم.. شماره هم زیرش نوشتیم ممکنه الان پیداش کنن و زنگ بزنن!

و انگار که تلفن منتظر همین جمله بود تا زنگ بخوره. ادوارد گوشی رو قاپید:

- بله.. بفرمایین..
- دادااش برای این آگهی زنگ زدم!
- شما رفیقمون رو پیدا کردید!؟
- رفیقتون؟ ولی این که انگار عروسک بچه ست!
- رفیقمون یه گربه ست..
- داداااش شما یه سر تشریف بیارید پیش ما صد تا گربه از اون بهترشو داریم.. اصلنم قابل شما رو نداره!
- آقای محترم آرنولد یه گربه ی معمولی نیست!
- دادااش این هانیه توسلی بازی ها چیه در میاری خو از شما بعیده عزیز من!

زاارپ!

ادوارد گوشی رو گذاشت و هنوز فرصت نکرده بود غر بزنه بابتش که تلفن دوباره زنگ خورد، این دفعه ریتا گوشی رو قاپید:

- من جوابشونو میدم شما محفلی ها خیلی الکی ملایمید!.. الو اسکیتر صحبت می کنه!
- سلام گل من!
- گل من؟! ینی چی با کی کار داری؟! ما اینجا فقط یه درخت داریم!
- با خودت گلم.. می خواستم بگم گربه ت اینجاست، داره سیگار می کشه.. می تونی یه سر بیای ببینی..
- [+&^%$بوووووق%$*#@]

با قطع شدن تلفن و حاکم شدن سکوت بر فضا همه چند دقیقه ای به حالت حالا تهش چی ممکنه بشه به همدیگه نگاه کردن، هیچ کس هم هیچی نگفت، به جای دیگه هم نگاه نکردن هیچ حرکتی هم نکردن هیچ کس نه سرشو خاروند نه تهشو، دیگه چطوری واستون بگم که جو سنگینی بر فضا حاکم شد خب؟!

گربه ی خاکستری خط خطی که انگار به چشماش عینک زده بود خرامان خرامان از لبه ی دیوار رد شد و رفت و یه نگاه گذرایی هم به میز مصیبت زده ی ترنسی ها انداخت.

جیسون که نگاهشو به سطح میز دوخته بود گفت:
- اگه آرنولد پیدا نشه چی؟ چطوری بریم تو زمین وقتی یه یار کم داریم؟!

ادوارد که روحیه ی محفلیش یهو شدت گرفته بود می پره روی میز و میگه:
- نه آرنولد هرجا که رفته باشه دیگه برای این بازی آخر حتما خودشو می رسونه و تنها کاری که ما الان باید بکنیم اینه که بریم و تو زمین تمرینمون و سخت تلاش کنیم که بازی رو ببریم!

بازیکنا هم با یه نعره ی شجاعانه دوان دوان به سمت زمین تمرین میرن و سر راه توپ و جاروهاشونو بر میدارن. ریتا و ادوارد ظاهرا دو نفر آخری بودن که از در خارج شدن.

- خب حالا آقای فرمانده! بهم بگو تا حالا گنجیشک رنگ کردی که به جای قناری به کسی قالبش کنی!؟
- من که نه.. این کار همیشگیه توعه نوه جان!
- بیا کمک کن این گربه هه رو بگیرم!

ادوارد چند لحظه مات و مبهوت به ریتا نگاه می کرد و سندی و جیسون و کمد هم جارو به دست به اون دو نفر نگاه می کردن، ریتا که مطمئن بود کسی منظورش رو نفهمیده همون جور که می رفت با صدای بلندی که همه بشنون گفت:

- نیاز به یه بک آپ پلن داریم! اگه آرنولد پیداش نشد یه گربه دیگه باید بذاریم به جاش که کسی نفهمه و بتونیم بازی کنیم!


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۶
#97

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
تف تشت VS ترنسیلوانیا

پست پایانی


- حالا دو تیم در مقابل هم صف کشیدن. داور اشاره میکنه دوتا کاپیتان با هم دست بدن و... اوه ظاهرا تف تشت کاپیتان نداره و بی خیال میشن. داور توپ هارو آزاد میکنه...

کمی بعد با صدای سوت داور مسابقه فینال به طور رسمی آغاز شد. صدای فریاد شادی از شروع مسابقه ورزشگاه رو به لرزه درآورد. بچه های تیم ترنسیلوانیا بین صدای پایکوبی و سوت طرفداراشون مثل جت پریدن پشت جاروهاشون و به سمت آسمون حرکت کردن. اما در مقابل تف تشتی ها انگار با ناهار نفری یه سطل دوغ سرکشیده بودن و مثل ماست سر جاشون وایساده بودن.
- اعضای تیم ترنس سرجاهاشون مستقر میشن. ریتا سرخگون رو میقاپه و مثل باد به سمت دروازه تف تشت حرکت میکنه. دروازه ای که کسی توش نیست. ظاهرا اعضای تف تشت برای رفتن تو زمین دارن تاس میندازن!

بالاخره اعضای تف تشت رضایت دادن و سوار جاروهاشون شدن تا وارد میدون بشن. تیم تف تشت تازه به بازی رسیده بود که سوت داور اولین گل برای ترنسیلوانیارو اعلام کرد.
- گل...اولین گل برای تیم ترنسیلوانیا...ترنسیلوانیا ده، تف تشت صفر.

صدای غرولند طرفدارهای تف تشت تو فریاد شادی و پایکوبی طرفدارهای ترسیلوانیا گم شد. ملت پرچم های تیم ترنس رو تکون میدادن و تشویقشون میکردن. ولی دریغ از اینکه تف تشتی ها تکونی به خودشون بدن. به حدی قیافه هاشون داغون و خسته بود که انگار مجبورشون کرده بودن کوه بکنن. شاید در واقعیت کوه نکنده بودن ولی مصیبتی که سرشون اومده بود کم از کوه کندن نداشت.
بعد از اینکه کتی بل به دنبال نقطه ش داخل شکاف دوییده بود و اینا ناچار شدن دنبالش وارد شکاف زمانی و مکانی بشن تا برش گردونن هر بلای ممکن و ناممکنی رو تجربه کرده بودن. دنیایی ناشناخته و ترسناک اونطرف شکاف در انتظارشون بود. دنیایی که سلیقه ی مزخرف اسنیپ در علاقه به فیلم و داستان های ترسناک و فضولی و دخالت بی جای ددپول براشون ایجاد کرده بود.

فلش بک – دخمه‌ی اسنیپ

-جدی جدی پرید تو شکاف!
-یه وقتایی واقعاً می‌مونم این دختر با خودش چی فکر می‌کنه! نخ و سوزنم با خودش برد!
-منتظر چی هستین پس خیارهای دریایی؟ بی‌غیرتان! برای نجات هم تیمی و همرزممان به داخل شکاف می‌رویم!

اعضای تف تشت با اینکه واقعاً دلشون نمی‌خواست وارد شکاف بشن، ولی چاره‌ی دیگه‌ای هم برای خودشون نمی‌دیدن. این شد که یا مرلین گویان و با توصل به خشتک پاره‌ی حاج هری پاتر دره گودریکی یکی یکی وارد شکاف شدند. امیدوارم که حضرت مرلین هرگز نصیبتون نشده باشه ولی وقتی شما به یک بعد دیگه از فضا و مکان سفر می‌کنید، همانند اینه که به سفر قطر کرده باشید! به این صورت که قُطر بعد فضایی جدید از پهنا در بعد فضایی شما دخول کرده و چیزی که ممکنه در دنیای بیرون فقط چند ساعت طول کشیده باشه، برای شما روزها به طول می‌انجامه.
این بلا به جون اعضای تیم تف تشت مادر مرده افتاده بود. درحالی که در بیرون این بعد، اعضای تیم ترنسلوانیا داشتن بعد از ظهر آرومی رو میگذروندن و برای مسابقه‌ی فردا آماده می‌شدن، اعضای تیم تف تشت، روزها توی جهنمی عجیب گیر افتاده بودن.
مجبور شده بودن از بین زامبی هایی عبور کنن که عاشق گاز گرفتن و درآوردن دل و رودشون به عنوان شام بودن. با زئوس و کورونوس یه دست گرگم به هوا بازی کرده بودن و چیزی نمونده بود بر اثر صاعقه هایی که زئوس سمتشون فرستاده بود کباب شن. با لشگر اسپارتاکوس به روم حمله کرده بودن و برای ژولیوس سزار زبون درآوردن. بعد وقتی دیدن سزار باهاشون شوخی موخی نداره و به قصد کشت داره میاد طرفشون به چیزخوری افتادن و در رفتن پیش پری های مهربونی که در کمال مهربونی میخواستن از پوستشون لباس بدوزن.

تو اون هیری بیری، گرگینه ها دسته جمعی بهشون حمله کردن و پری های مهربون رو فراری دادن و میخواستن به عنوان شام شب تیکه پاره شون کنن که با پادرمیونی گرگ بد و با دریافت مقداری جنس مرغوب، بیخیالشون شدن و گذاشتن برن.
تو خونه های متروکه‌ی سایلنت هیل، بین کلی جنازه قدم زده و کتی رو صدا کرده بودن. نفری یک دست، قد تسترال از ساب زیرو کتک خورده بودن. از دست مومیایی‌های باند پیچی شده داخل مارپیچ‌های مقبره‌ی فرعون با بدبختی رفته بودن، توسط موبی دیک بلعیده شده بودن و انقدر از این مهلکه به اون مهلکه فرار کرده بودن، انگیزه‌ی زندگی رو از دست داده بودن.

داخل شکم موبی دیک

گیدیون از شدت عصبانیت لگدی به لوزالمعده‌ی موبی‌دیک زد:
-تفو به این جبر روزگار! تفو تفو تفو!
-فرزندم! هرگز از لطف باری‌تعالی ناامید نشو! در پشت هر چیز، حکمت و معشیت خداوند نهفته است! در همه‌ی احوال شکر گذار باش و...
-یونس این غذا آماده نشد؟

شخصی که یونس نام داشت صحبتش رو نیمه کاره رها کرد و مشغول پخت و پز خیارهای دریایی و خرچنگ‌های مردابی شد:
-تو رو مرلین زندگیمون رو ببین‌ها! یه زمانی‌ اینا فحش‌های سرکادوگان بودن، الان شدن تنها غذامون!
-فرزند، با هر غذا شکر خالقت رو به جا بیاور که اگر همین خیارهای دریایی و خرچنگ‌های مردابی...

باز هم حرف یونس نصفه موند. همون لحظه دهن موبی دیک باز شد و موجی از آب به همراه یه تیکه چوب که دوتا دختر روش سوار بودن وارد شکم نهنگ شدن. وقتی تخته چوب نزدیک تر شد، تف تشتی‌ها در کمال تعجب کتی رو دیدن که پیروزمندانه، نگین روی گیس های الهه دوزندگی یونان باستان رو توی هوا تکون می‌داد. الهه بدبخت مادرمرده هم مشخصا روزها سعی کرده بود از شر کتی خلاص بشه و در نهایت شکست خورده و زخم و زخیلی و شل و پل، کنارش نشسته بود و با موهاش تکون می‌خورد:
- بچه ها بچه ها اینجارو نگاه! پیدا کردم! نقطه‌ام رو پیدا کردم!

تف تشتی‌ها با دست های از هم گشوده جلو رفتن. کتی هم آغوشش رو براشون باز کرد که صمیمانه بعد از اینهمه دوری بغلشون کنه و بگه که دلش خیلی براشون تنگ شده بود که... تف تشتی ها دست جمعی ریختن سرش و تا میخورد زدنش. متاسفانه اینجا دنیای دیگه ای بود و داستان ها مطابق میل خواننده پیش نمیرفت.
بعد از اینکه یه دل سیر کتی رو مشت و مال دادن و دلشون خنک شد؛ انداختنش یه گوشه و با دقت و مهربانی تمام موهای الهه رو دونه دونه از جا درآوردن تا نگیناش رو بدن دست کتی که دیگه هوس نکنه دنبال الهه دوزندگی بره و به چیز بدتشون. بعدم یه لگد نثار الهه کچل و گریان کردن و گفتن میتونه بره گورشو گم کنه یه جاییکه دیگه ریختشو نبینن. الهه گریه کردن رو فراموش کرد و برای یک دقیقه‌ی تمام به چهره‌ی تک تک اعضا زل زدو بعد گفت:
-من فکر کردم فقط این دختره هم تیمیتون خله! ظاهراً همتون یه تخته کم دارین! کجا برم من الان؟

بعد هم رفت و روی پانکراس نهنگ نشست تا به یاد موهای از دست رفته ش گریه و زاری سر بده. در این لحظه حقیقت بسان پتک بزرگی به کله‌ی تف تشتی‌ها کوفت. حالا که کتی رو پیدا کردن بودن، چطوری بر گردن؟
-هرگز از لطف باری‌تعالی ناامید نشید ای بندگان! همانا که او برای شما فرستاده‌ای خواهد فرستاد تا به داد شما برسد!

یونس این رو گفت و همه‌ی خیارا و خرچنگ‌ها رو از تو قابلمه دراورد و ریخت تو آتیش. آه از نهاد همه بلند شد، این تنها وعده غذاییشون بود. ولی خرچنگ‌ها شروع کردن به سوختن و دود غلیظی همه جا رو گرفت. موبی دیک از این دود به سرفه افتاد و هرچی توی دل و روده‌اش بود رو با فشار پرت کرد بیرون. از جمله تف تشتی هایی رو که روی هوا از ته دل نعره میزدن آخه چرا؟
یونس درحالیکه گوشه دهن گشاد نهنگ وایساده بود و براشون دست تکون میداد فریاد زد:
- بدرود فرزندان من. هرگز از راه راست منحرف نشوید که پیروزی از آن مومنان است.

در نهایت تف تشتی ها خیس و آغشته به مخاط دل و روده نهنگ، لنگان و خسته و کوفته خودشون رو به شکاف رسوندن و به بعد فضا مکانی خودشون برگشتن. بعد هم با کمک نخ و سوزنی که از الهه کش رفته بودن، شروع به دوختن شکاف کردن. به خیال خودشون بلاخره تونستن مشکل رو حل کنن. به خیال خودشون البته. بهتون گفته بودیم که تف تشتی ها بد شانسن؟ درست وقتی که از در اتاق اسنیپ خارج شدن، صدای زارت بلندی از یکی از وصله‌ پینه‌های شکاف به گوش رسید...

فلش فوروارد، زمان حال

- توپ مجددا آزاد میشه و اعضای ترنس به سرعت روی هوا میقاپنش. البته من فکر میکنم اینهمه سرعت نیازی نیست. ظاهرا تف تشتی ها حس و حال تکون خوردن ندارن!

صدای شلیک خنده های تمسخرآمیزی از گوشه و کنار ورزشگاه بلند شد. تف تشتی ها از پشت پلک های خواب آلود و خسته اشون جوری به ورزشگاه و بازی نگاه میکردن که انگار مال دنیای دیگه ای هستن. صدای سوت داور بلند شد:
- یه گل دیگه به نفع ترنسیلوانیا. ترنس ۲0، تف تشت صفر!

بازیکنان ترنس درحالیکه با شادی میزدن قدش، از کنار تف تشتی ها عبور کردن که در همون حالت روی جاروهاشون نشسته بودن. عاقبت سرکادوگان از روی وظیفه شناسی لب هاشو تکون داد:
- میگم که بچه ها بازی احیانا شروع شده و ما دوتا گل عقبیم. قصد ندارین تکون بخورین؟

ملت غرولند کنان کش و قوسی به خودشون دادن و رفتن سرجاهای تعیین نشده شون بایستن:
- بالاخره شاهد واکنش از سمت بازیکنای تف تشت هستیم که میرن سر پست هاشون. البته چون هیچکدوم پست مشخصی ندارن کسی نمیدونه در واقع دارن سر چی میرن.

صدای چندتا شیشکی از وسط جمعیت بلند شد. اما تف تشتی ها انگار نه انگار. ظاهرا همجواری با اسید معده نهنگ تاثیرات خودشو به جا گذاشته بود. درحالیکه همینجور وسط آسمون و زمین معلق مونده بودن، عین تسترال همو نگاه میکردن:
- توپ دست بازیکن های ترنسیوانیاست. درحالی که با سرعت پاس کاری میکنن به سمت دروازه میرن. کسی جلوشونو نمیگیره و...گل! یه گل دیگه به نفع ترنسیلوانیا به ثبت میرسه.

بین زمین و آسمون- جایی نزدیک دروازه تف تشت

درحالیکه اعضای ترنس دوباره میرفتن سرجاشون مستقر بشن؛ کتی بل در حالی که تابلوی سر کادوگان رو زیر بغلش زده بود با نگاهی مثل هیپوگریف تازه از تخم دراومده به اطرافش نگاه میکرد.:
-میگما سر...مطمئنی این تیم کوییدیچه؟
-چطور مگه کتی؟

کتی بل معصومانه گفت:
-آخه تا به حال ندیده بودم سوسک سوار جارو بشه!

تف تشتی ها:

آرتور که از شدت خنده مثل لبو قرمز شده بود نگاهی به سمت اعضای تیم حریف کرد:
-عه بچه ها... اونجارو نیگا! مجید.
- کو؟مجید کو؟!
- اوناها سوار جاروئه باو دیه!

سرکادوگان درحالیکه آرنولدو با انگشت نشون میداد با صورتی سرخ شده از خنده گفت:
عه راست میگه! هوی مجید دلبندم؟

تف تشت ها:
مجید:
اعضای ترنسیلوانیا:

معلوم نبود اعضای تف تشت چه مرگشون شده بود. ظاهرا اون همه فشار، آخر سر کار خودشو کرده بود و رد داده بودن. شاید هم قبل از مسابقه صنعتی و سنتی رو با هم زده بودن. کسی چه میدونست!
- به نظر میاد تف تشتی ها کلا امروز خیال مسابقه دادن ندارن و به قصد دلقک بازی اومدن مسابقه بدن! و حالا داور رو میبینیم که با عصبانیت به سمت اعضای تف تشت میره.

آیلین با عصبانیت آرسینوس رو که سعی میکرد آرومش کنه کنار زد به سمت تف تشتی ها پرواز کرد. کلاغش مثل باد دنبالش حرکت میکرد.
- داور سوت میزنه و کارت زرد نشون میده. ولی این کارت زرد متعلق به کیه؟ طبق کاغذی که من اینجا دارم هیچکدوم از اعضای این تیم هیچ سمتی ندارن تو بازی!

داور:
تف تشتی ها:

در حینی که داور از یه نفر به سمت یه نفر دیگه میرفت تا بلکه بتونه از بینشون یه نفرو خطاکار معرفی کنه خارج از ورزشگاه أوضاع جور دیگه ای پیش میرفت. فاز آخر فاجعه آروم و آهسته در حال شکل گرفتن بود.
صدای گزارشگر تو ورزشگاه پیچید:
-حالا داور رو میبینیم که داره با کمک داور بحث میکنه. این وسط یه گل دیگه برای ترنسیلوانیا یه ثبت میرسه. ترسیلوانیا ۴۰، تف تشت صفر... وایسا ببینم این صدای چی بود؟

حواس همه به اون سمت جلب شد. صدای خرت خرت آرومی از بیرون دیوارهای ورزشگاه به گوش میرسید. مثل اینکه سعی داره دیوار رو با دندون بجوئه. ناگهان سکوت ناجوری بر ورزشگاه حاکم شده. همه یه مرتبه ساکت شدن و گوشاشون رو تیز کردن. نفس از قفس کسی در نمی اومد. حتی بچه های تیم ترنس هم برخلاف میلشون وایساده بودن و به سمتی که صدا می اومد نگاه میکردن:
-قرچ قوروچ... گرومب!

دیوار شرقی یه مرتبه و بدون هیچ اخطاری فرو ریخت. همهمه ورزشگاه رو پر کرد. گرد و خاک زیادی تو اون محدوده به پا شده بود و کسی نمیتونست ببینه چه خبر شده:
- لازمه یکی توضیح بده اینجا چه خبره... این صدا...مامان زامبیا!

در آستانه دیوار تخریب شده، جمعی از زامبی های فراری واکینگ دِد ایستاده بودن. درحالیکه گندآب از لب و لوچه شون اویزون بود، با اشتها به موجودات زنده و گوگولی که تو ورزشگاه با وحشت نگاهشون میکردن چشم دوختن. گیدیون دودستی کوبید تو سرش و گفت:
- یا ریش نتراشیده مرلین. حتما الهه دوزندگیش چینی بوده! بدبخت شدیم! به چیز رفتیم!

لحظه ای بعد زامبی‌ها گله ای ریختن تو ورزشگاه. صدای جیغ و فریاد کمک خواهی ورزشگاه رو پر کرد. زامبی‌ها به عنوان دست گرمی به قسمت تماشاچی‌ها هجوم آوردن. کارآگاه ها و وزارتخونه چی ها، دویدن جلو تا جلوی زامبیارو بگیرن. ملت وحشیانه به همه طرف می دویدن و جیغ میکشیدن. بعضیام این وسط زیر دست و پا موندن و حلیم شدن. چیزی نگذشت که مشخص شد محافظین نمی تونن در برابر هجوم این قوم مغول دووم زیادی بیارن. یک سری توسط زامبیا گاز گرفته شدن و تبدیل شدن و الباقی به جمع فراریا پیوستن. این وسط هم ترنسیلوانیا سرخگون رو گیر آورده بود و زرت و پرت گل میزد در حالیکه تف تشتی ها هنوز مثل تسترال نشسته بودن و هیچ کاری نمیکردن. لامصب حس تکون خوردن نبود.
یه مرتبه گرگ بد گنده تحت تاثیر دیدن اینهمه خون و جسد قرار گرفت. دیدن جیغ و فریاد ملت و دل و روده ای که بیرون میریخت خوی وحشی گریش رو انگار زنده کرد. یه لحظه خودشو نشناخت و مثل تسترال پرید روی جاروی ادوارد و گازش گرفت.:
-یا پدر مادر. آی لامصب چرا گاز میگیری؟
-گوووووشت.
-برو گوشت عمتو بخور پدر گرگ. آی کتفم.

ادوارد با هر بدبختی بود گرگ بد رو از روی جاروش انداخت پایین و خودش هم کم کم با جاروش روی چمن های ورزشگاه فرود اومد. ملت محافظ بیخیال در و دروازه ورزشگاه و زامبیای پشت در شدن و به سمت ادوارد و گرگ بد که با دَک و پوز رو زمین فرود اومده و پوستر شده بود رفتن. سعی کردن جلوی خونریزی ادوارد رو بگیرن و دهن صاف شده گرگ بد رو جمع کنن و اونا رو از زمین خارج کنن و به رختکن هاشون ببرن. درست در همین لحظه در ورودی ورزشگاه فشار گله زامبیایی رو که جلوش روی هم تلمبار شده بودن، تاب نیاورد و صدای شکستنش بلند شد. زامبیا هم از خدا خواسته ریختن تو زمین کوییدیچ. تماشاچیا جیغ کشان به اینطرف و آنطرف میرفتن و مثل سانتور های شورشی داد و فریاد میکردن. محافظین هم که از اول معلوم بود سیاهی لشگرن، ادوارد و گرگ رو همون وسط ول کردن و فلنگ رو به نقطه نامعلومی بستن. روی زمین قیامت به پا شده بود. تو هر قدم جسد یا یه دل و روده و دست و پای ملت ریخته بود. زمین پر شده بود از زامبیایی که با خوشحالی مشغول قلع و قمع ملت بودن و خون از لب و لوچه شون میچکید. اما اون بالا همچنان مسابقه در حال انجام بود. منتها اعضای ترنس و تف تشت به خاطر کاری که گرگ بد با ادوارد کرده بود، داشتن تو سر و کله هم میزدن و به جای پرت کردن کوافل تو حلقه ها با جارو تو شکم هم میرفتن و لگد زیر هم میزدن. داوری هم نبود که چیزی بهشون بگه. ظاهرا داورها هم در اسرع وقت جیم زده بودن.:
-بمیر سوسک سیاه! بمیر!
-مو نکش آشغاااال.

در سمت دیگه مجید آرنولد روی سر و کول آرتور پریده بود و وحشیانه چنگ مینداخت و گاز میگرفت:
-ای اییی توله گربه پدر سگ! چنگ ننداز توله تسترال سر راهی.
-به من نمیگی مجید؟ یه مجیدی نشونت ندم که صدتا مجید از زیرش نزنه بیرون. مئوووووو.
-نزن تسترال شتر.

پایین پاشون، اوضاع کم کم رو به وخامت میرفت. البته اگر نمیرفت جای تعجب بود. حالا دیگه غیر از محافظین، اساتید و جادو آموزان هم وارد گود شده بودن و سعی میکردن جلوی زامبیا رو بگیرن. طبیعتا طولی نکشید که روی زمین دیگه موجود زنده ای باقی نمونده بود. جز گرگ بد گنده که زامبیا به طور خصوصی گفته بودن از گرگ های بدی که دنبال دختربچه ها راه میافتن تغذیه نمیکنن. حالا توجه زامبیا به آسمون جلب شده بود. جایی که بچه های دو تیم کماکان مشغول زد و خورد بودن. سعی کردن با بالا رفتن از تپه کشته ها و تیر دروازه و جایگاه تماشاچیا خودشونو به زنده های بالای سرشون برسونن.
تیم ترنسلوانیا که گویا متوجه عمق ماجرا شده بود یه مرتبه دست از کتک کاری با تف تشت برداشت. آرنولد دمش رو زد زیر کولش، ادوارد برگای ریخته‌اش رو گرفت بغلش، جیسون بساط و بندیلش رو جمع کرد و همگی رفتن زیر عبای ریتا که منو به دست منتظرشون بود. ریتا منتظر بقیه‌ی اعضا نشد، دکمه ای رو زد و چهارتایی به سمت یه سایت دیگه غیب شدن.

حالا فقط تف تشتی ها باقی مونده بودن که با حیرت به این اتفاقات چشم دوخته بودن. از یه طرف این صحنه‌ها برای تف تشتی‌ها خاطره انگیز بود. یه مرتبه مثل اینکه یهو یادشون بیاد توی ورزشگاه هستن؛ دست جمعی به سمت سرخگون هجوم بردن و در عرض دو دقیقه بیست تا گل به حریف زدن. کتی بل رو هم که عاشق نقطه بود گول زدن که بره اون نقطه طلایی پرنده رو بگیره و در عوض برای خودش نگه داره. اون سه تا عضو مجازی هم که ریتا به خودش زحمت نداده بود نجات بده چون فکر میکرد مجازی و بی فایدن، ترسون و لرزون یه گوشه از زمین جمع شده بودن و فقط مواظب بودن خورده نشن و دیگه کاری به این کارا نداشتن. تف تشتی‌ها تازه داشتن یک ذره از مسابقه لذت می‌بردن و با گرفتن گوی زرین از طرف کتی بل داشتن میرفتن خودشونو برنده اعلام کنن و کاپ طلایی رو به خودشون اهدا کنن که یک دفعه اژدهای بزرگی وارد ورزشگاه شد. وزیر سحر و جادو بود که اومده بود جریان مسابقه رو از نزدیک ببینه:
- پناه بر ریش مرلین! اینجا چه خبره؟

وزیر سحر و جادو به سرعت جوابش رو گرفت. وجود کوهی از جنازه های لت و پار زیرپاش و دریایی از خون که راه افتاده بود خودش به قدر کافی گویای همه چیز بود. در این بین زامبیا خرخرکنان از سر و کول هم بالا میرفتن و سعی میکردن به وزیر و تف تشتی ها برسن. اونطرف ورزشگاه جایگاه گزارشگر که آتیش گرفته بود، با صدای مهیبی سقوط کرد. جای تعجب نداشت که چند ثانیه بعد وزیر با همراهی اطرافیانش به سرعت برق فلنگ رو بست. اعضای تف تشت هاج و واج به زمین بازی بدون داور و بدون تماشاچی، مملو از زامبی و اژدها نگاه کردن بعد برای هم سری تکون دادن. چقدر این وزیر و همراهاش سوسول بودن. اینا که چیزی نبودن. فقط چندتا زامبی گرسنه بودن:
- پایه این بریم هاگزمید دو سیب آلبالو بزنیم؟
- نخیرم! فقط شیر نارگیل!

سرکادوگان از تو تابلو یکی پس کله گیدیون کوبید. و اینکه چطور از تو تابلو موفق به انجام این کار شد موضوعیه که به خواننده هیچ ربطی نداره!
-حرف نزن هرچی کتی خانوم بفرمایند! دوسیب آلبالو!


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۱۲ ۲۳:۳۴:۲۱

معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۶
#96

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
تف تشت در برابر ترنسیلوانیا


پست سوم


اعضای تیم با نگاه های سخت و سرد به صورت ددپول چشم دوختن. ددپول که هوا را به شدت پس میدید سوت زنان سعی کرد از کادر خارج شود. اما دیر جنبید. هیتلرنعره زد:
- بگیریدش!

در کسری از ثانیه ملت مدل برره ای روی سر و کله ددپول ریختند و قبل ازاینکه بتواند بفهمد از کجا خورده دست و پایش را بستند. بعد بالای سر ددپول دست و پا بسته ایستادند تا در موردش تصمیم بگیرند.

- بازم که دست گل به آب دادی ددی! نامرد حالا چرا تنها تنها؟
- من بابای کسی نیستم.
-. مرض! منظورم دِدی بود!
- نَمُردم که هنوز.
هیتلر درحالیکه از شدت عصبانیت سیبیل هایش را میجوید گفت:
- غصه نخور، الان که کشتیمت درست میشه!
ددپول: من نامیرام.
- نامیرا نمیشناسیم ما، وقتی انداختیمت تو اتاق گاز حساب کار دستت میاد.
- من میگم بیاین از پا اویزونش کنیم. اونطوری جذاب تر میشه.
- من میگم تیکه تیکه ش کنیم باهاش آش پشت پا بپزیم.

ددپول درحالیکه موذیانه لبخند میزد گفت:
- هه تیکه کردن؟ پایه م فکر خوبیه.

آرتور نفس عمیقی کشید و دوباره به به دهانش آمد که حرفی نثار ددپول کند اما یادش آمد که بالاخره او یک فرد شناخته شده است و کافی است به جای " شما " بگوید " تو " تا تیتر تمام روزنامه ها شود. در همان لحظه گیدیون به آرامی همه را کنار زد و جلو آمد. درحالیکه چوبدستیش را به سمت ددپول نشانه میگرفت گفت:
- به نام شاهنشاه آرسینوس تو بازداشتی.

بقیه به هم نگاهی انداختند. شاید ددپول را به خاطر گندی که بالا آورده و مصیبتی که برایشان خلق کرده بود مقصر میدانستند ولی دلشان رضایت نمیداد حالا که گیرش آورده بودند دستی دستی به آزکابان تحویل دهند.
- بابا گیدی کوتاه بیا، هم تیمیمونه.
- قانون قانونه متاسفانه.
لب هیتلر زیر آن سیبیل کوچک لرزید. هیچ خوشش نمی آمد جدیدترین قربانی احتمالیش را به این سادگی از دست بدهد. اتاق های گازش مدت ها بود که تشنه قربانی بودند. ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد.
- متاسفانه منم موافقم با بچه ها... اگه بریم تحویلش بدیم، گناهش رو ممکنه پای همه بنویسن و فکر کنن ما هم تو این خرابکاری دست داشتیم و کم کمش تیم رو محروم میکنن از بازی. اگر هم فقط این مرتیکه بی خاصیت شلغم رو محروم کنن تیممون ناقص میشه و حتما میبازیم. همینو میخوای گیدیون؟
گیدیون با حالتی معذب به هیتلر نگاه کرد. آرتور در تایید حرف هیتلر گفت:
- موافقم. مخصوصا اگر آیلین بفهمه که پسرش رو الکی بازجویی کردین و بهش تهمت زدین میاد سر وقتمون و چشم هامونو میده کلاغش بخوره. تو اینو که نمیخوای گیدی؟

نیازی نبود تا گیدیون پاسخی دهد. لرزش ناخواسته بدنش از تصور چنین عاقبتی گویای همه چیز بود. هیتلر لبخندی زد.
- من فکر میکنم بهتره برگردیم به محل جرم و مجبورش کنیم این افتضاح رو درست کنه. بعدش میتونیم مجازاتش کنیم... مثلا روش آزمایش کنیم.
نگاه هایی مردد بین اعضا رد و بدل شد. به نظر پیشنهاد بدی نمیرسید. در واقع اگر نمیخواستند چشم هایشان سهم ناهار کلاغ آیلین باشد یا تیمشان به کل از بازی محروم نشود تنها گزینه پیش رویشان بود.

ساعتی بعد- دخمه اسنیپ

رد شدن از کنار آن همه کارآگاه و دم و دستگاهی که در محل جرم تعبیه شده بود اصلا کار آسانی نبود. ولی مهم این بود گیدیون را کنارشان داشتند و با کمک او بالاخره خودشان را به دفتر اسنیپ رساندند. میشد گفت از دفتر کار اسنیپ چیزی جز ویرانه ای باقی نمانده بود. درب دفتر نیست و نابود شده و تمام قفسه ها و کمد ها روی زمین واژگون شده بودند. این سو و آنسو تکه های شیشه خرده و باقی مانده معجون دیده میشد. تخت خواب اسنپ با قساوت قلب دریده شده و تکه های چوب و تشک بین سایر وسایل دیده میشد اوضاع دفتر طوری بود که گویی یک گله بوفالوی خشمگین از آنجا عبور کرده است. گرگ بد درحالیکه به گوشه و کنار دفتر سرک میکشید گفت:
- اوه اوه...عجب گندی بالا اوردی پسر...این چیه؟
گرگ خم شد تا تکه کاغذی کنده شده از یک مجله را از روی زمین بلند کند.
- اوف یا خدا این چیه؟ نه بابا! این اسنیپ هم خیلی اهل دله انگاری.
هیتلر درحالیکه دستمالی جلوی بینیش گرفته بود و به باقی مانده پاتیلی نگاه میکرد گفت:
- اون خاک بر سریو بنداز اونور بیا کمک کن گرگ گنده بی خاصیت!

گرگ بد که در آن لحظه داشت شرت مامان دوز اسنیپ را برانداز میکرد شانه ای بالا انداخت. آنرا به یک طرف پرت کرد و رفت به جستجویش بپردازد. ددپول با دست بسته داشت سعی داشت از بین آنهمه آت و آشغال محلی را که آنشب معجون خانه خراب کنش را عمل آورده بود پیدا کند. گیدیون ذره بینی در دست گرفته و پیپ در دهان مدل شرلوک هلمز روی زمین و در و دیوار به دنبال سرنخ میگشت. کتی هم که کلا هیچ کار مفیدی از دستش بر نمیآمد نشسته بود روی زمین و با کله خشک شده هیپوگریفی حرف میزد که از جمله وسایل باقی مانده از وسایل دفتر اسنیپ بود.
- اوه اوه بچه ها جون من اینو نیگاه کنین!

همه سرهایشان را به سمت گرگ برگرداندند که یک عدد جوراب شلواری راه راه سیاه و زرد را بالا گرفته بود.
تف تشتی ها:
گیدیون: جون من نگهش دار من یه عکس ازش بگیرم. هروقت بخواد نمره کم کنه تهدیدش میکنم به مامانش نشون میدم تا بفهمه چه گل پسری بزرگ کرده!
- فکر کنم اسنیپ یه زنبور کوچولوی درون داشته که هی بچه پاترو نیش میزده.
- من برعکس تو فکر میکنم بیشتر به تسترال درون داره.
- تسترالی با جوراب شلواری زنبوری!
تف تشتی ها:
- یافتم!

تف تشتی ها با خم و تخم به سمت ددپول برگشتند که مزاحم خندیدنشان شده بود. ددپول درحالیکه با دست به نقطه ای اشاره میکردوباره نعره زد:
- اینجاست...پیداش کردم. من یه ابر قهرمانم!

هیتلر به سمتی رفت که ددپول داشت نشان میداد.
- چی چی رو یافتی مرتیکه جلف؟

با نگاه مسیر انگشت ددپول را دنبال کرد. روی دیوار، جایی که ددپول قبلاً پاتیل را گذاشته بود، سایه یک پارگی عمیق دیده میشد. رد نصف پاتیل در دیوار فرو رفته بود و بخارهای عجیبی از آن بلند می‌شد، طوری که انگار قسمتی از هوا دچار جرخوردگی شده باشد. بقیه اعضای تیم هم از پشت سر سرک کشیدند تا با حیرت شاهد اثر هنری ددپول باشند.
- پناه بر ریش تراشیده مرلین این دیگه چیه؟
- این چه گندیه بالا آوردی؟ لایه ازون کم بود تو هم یکی دیگه درست کردی!
- پاتیل درزداره!

کسی جواب این سخن حکیمانه ددپول را نداد. هیتلر جلوتر رفت تا پارگی را با دقت نگاه کند. هوا در نقطه‌ی شکاف درست مثل کاغذی که پاره شده باشد دو تکه شده و لبه های آن اویزان مانده بود. پشت آن چیزی دیده نمیشد. فقط سیاهی مطلق حاکم بود.
- خدایی چطور موفق شدیدی دیوار و هوا رو جر وا جر کنی؟
- این هوا نیست که جر خورده خنگول! این یه دروازه است! این دروازه حفاظ بین این بُعد با یه بُعد دیگه ست.

اعضای تیم کله هایشان را خاراندند. کسی حتی یک کلمه از حرف های ددپول سر درنیاورده بود. ددپول با افسوس سری تکان داد.
- ببینین، ابعاد مکانی و زمانی دور تا دور ما هستن. جایی که ما الان هستیم فقط یه بعده و ما فقط شخصیت های یه پست ساده هستیم. پشت این پست دنیای دیگه ایه. اسنیپ یه کلکسیون کامل از کتاب‌ها و فیلم‌ها و بازی‌های دنیاهای دیگه داشت. من تمام چیزای اسنیپ رو در این رابطه ریختم تو دیگ. ولی انگار معجونه زیادی قوی عمل کرده زده دیوار حفاظتی رو ترکونده به کل!

گیدیون لگدی نثار قلیانی کرد که روی زمین افتاده بود.
- پس این جک و جونورها هم از این سوراخی که تو درست کردی میان بیرون؟
- دقیقا!
- خوب این که کاری نداره! می‌دوزیمش! بعد هم میریم کوییدیچمون رو می‌دیم!

ملت خواستند اعتراض کنن که کم کار دارند حالا باید زحمت جمع و جور کردن دست گل ددپول را هم بکشند اما با بلند شدن صدای مرموزی صدای اعتراضشان به سرعت به سکوتی کشنده تبدیل شد. صدایی مثل قدم های پای یک انسان از آنسوی دروازه به گوش میرسید چیزی نگذشت که از داخل دروازه‌ی جر خورده‌ی پاتیل – دیوار – هوا، یک دست بیرون زد!
تف تشتی ها:
به تدریج به همراه دست یک هیکل مردانه ورزشکاری؛ قد بلند با ردای یونانیان باستان و چهره‌ی برد پیت از شکاف بیرون زد آمد. به طور واضحی مرد هم از بودن توی دخمه‌ی سیاه و ریخت و پاش اسنیپ متعجب بود. تعجبش صد برابر شد وقتی چشمش به اعضای تیم تف تشت افتاد که مث غول های غارنشین به او زل زده بودند. مرد فریادی زد و بلافاصله شمشیر بلند دسته طلاییش را از غلاف بیرون کشید. ولی در همین لحظه گیدیون که به علت نزدیک بودن به شکاف در پشت سر تازه وارد قرار گرفته بود، برایش جفت پایی گرفت.
گرومپ!
مرد بخت برگشته روی زمین سقوط کرد. گیدیون درحالیکه نگاهش برق خبیثانه ای میزد پایش را بلند کرد و پاشنه پای او را با شدت لگد کرد. مرد مثل دیو تنوره کشید و دود شد و به هوا رفت. بقیه‌ی اعضای تیم که یکی در میان یا چشمهایشان از حدقه زده بود بیرون و یا فکشان به کف دخمه اصابت کرده بود، به گیدیون زُل زدند.
تف تشتی ها:
- چیه چتونه چرا اینجوری نگاه می‌کنید؟ کسی اینجا تروا ندیده؟ آشیل رو نمیشناسه؟

ددپول زودتر از بقیه فکش را از روی زمین جمع کرد.
- بابا نکش اینارو. اینا مال اینجا نیستن مال یه جای دیگه ن. اقلا من فقط یه بعدو ترکوندن. بقیه شو شما نترکونید اخه!

ملت با چهره های پوکر فیس وار به ددپول نگاه کردند و میخواستند بگویند هرچه میکشند از دست دخالت های بیجای او میکشند و بهتر است فکش را ببندد و بوق مفت نخورد. اما چیزی نگفتند. کلا در آن لحظه هیچ حس و حال جر و بحث نبود.
-ول کنین این حرفارو.به جای اونجوری واستادن بگردین یه چیزی پیدا کنید بشه باهاش این دروازه رو بست!

اعضای تیم تفت تشت سری تکان دادند و مشغول گشتن توی بازمانده‌های وسایل دخمه‌ی اسنیپ شدند. ولی قرار نبود که گشتن دنبال نخ و سوزن میان آن آشفته بازار به همین سادگی پیش برود. برای چندین ساعت متوالی عمده وقتشان صرف مبارزه با موجوداتی شد که راه گم کرده ومیخواستند ببینند این سوی دروازه چه خبر است. تا غروب اون روز یک عدد جین کازاما، دوتا بتمن نولان و برتون، نمسیس از رزیدنت اویل، سائوران سفید، جان اسنو، یک عدد عروسک آنابل، یک راَس اسب زورو و یک فروند هواپیمای جیمبو را با زور و بعضا زبان ریختن و وعده قاقالیلی دادن به داخل شکاف هدایت کرده بودند. ظاهرا اسنیپ علی رغم علاقه به جوراب شلواری های زنبوری اعتقادی به نگه داشتن سوزن و نخ داخل دخمه اش نداشت. همه خسته و عرق ریزان مستاصلانه دنبال هرچیزی بودند که به دادشان برسد. حتی یک بار آرتور پیشنهاد داده بود از چسب دوقولوی رازی برای چسباندن دروازه استفاده کنند ولی پیشنهادش نادیده گرفته شد.
درست در همان لحظه که هیتلر کم مانده بود بار دیگر کف و خون قاطی کند و همه را به رگبار فحش و ناسزا ببندد پیکر زنانه‌ ای از شکاف بیرون زد. ملت با نگاه هایی خسته و بی روح به آنسو نگاه کردند. انقدر در آن روز از این جک و جانورها دیده بودند که نزدیک بود دچار حالت تهوع شوند. طی یک حرکت هماهنگ چوبدستی ها؛ شمشیر سر و هف تیر هیتلر بالا آمد. دیگر تحمل یک دور مذاکره و چانه زنی برای بازگرداندن به داخل شکاف را نداشتند. هرکه بود باید میمرد.
به تدریج پیکر زنانه زیبا و ظریفی پوشیده در ردای سفید حریر از داخل شکاف بیرون آمد که دو عدد بال زرین از کتف‌هایش بیرون زده بود و به نظر میرسید از دیدن یک گروه مسلح که به وضوح قصد جانش را کرده اند وحشت زده شده باشد. اما همان لحظه که آرتور قصد داشت طلسمی نثار آن زن کند سر کادوگان فریاد کشید:
- نزن! لامصب نزن! این الهه دوزندگی یونان باستانه! نخ سوزنشو ازش بگیر!

این حرف سر کادوگان کافی بود تا بر چهره‌های کوفته و مستاصل اعضای تیم حرص و خونخواری سایه بیاندازد.
-بگیرینش!

الهه با دیدن هفت تا چهره‌ی خبیث تر از خودش که با آز و طمع به سمتش هجوم می‌آوردند، خودش را باخت و با وحشت به سمت شکاف برگشت. اما دیر شده بود. هر هفت نفر روی سر و رویش ریختند. همه‌ی مردها دست و پایش را گرفتند و کتی که تنها دختر گروه بود، الهه را تفتیش بدنی کرد. بلاخره از داخل یکی از جیب‌های الهه، نخ و سوزن طلایی‌ای بیرون کشیده شد! همه اعضای تیم شروع به شادی و خوشحالی کردند! دریغا حیف که تف تشتی‌ها هیچ وقت شانس درست و حسابی نداشتند! درست در لحظه‌ای که فکر می‌کردند همه چیز بلاخره تمام شد و حالا می‌توانند شکاف را راست و ریس کنند، الهه که آزاد شده بود فرصت را مغتنم شمرد و به سمت شکاف فرار کرد؛ و پشت سرش کتی فریاد زنان درحالیکه هنوز نخ و سوزن به دستش بود، درون شکاف پرید:
-نقطه‌ام! نقطه‌ام رو بده!


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۶
#95

کتی بلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ سه شنبه ۳ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۴ شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 75
آفلاین
تف تشت vs ترنسیلوانیا

پست دوم





یک ماه پیش از مسابقه نهایی کوییدیچ- محفل ققنوس

صبح سرد و زمستانی دیگه ای توی محفل شروع شده بود. توی سالن نشیمن پرنده پر نمیزد. اینور و اونور سالن پر بود از کتاب و خرت و پرت هایی که به نظر می رسید اعضا از بسط نشینی شب گذشته جا گذاشته بودن و مالی حسش نکشیده بود در نقش مادرهای مهربون زحمت جمع کردنشون رو به خودش بده. دوربین درحالیکه تلاش میکرد از بین آت و آشغال ها راهشو باز کنه به سمت شومینه نیمه روشن حرکت کرد. جایی که یه تیکه پوست گرگ ژولیده روی زمین پهن کرده بودن.

فیلمبردار: اینا که نون شب ندارن بخورن از این قرتی بازیام بلدن؟

نویسنده سیخونکی به فیلمبردار زد تا یادش بندازه فضولیش به اون نیومده. فیلمبردار با بی اعتنایی شونه ای بالا انداخت. دوربینش رو کول کرد.
- حالا اصلا سوژه ای که قراره تصویر برداری کنیم چی چی هست؟

در همون لحظه ناغافل پوست جلوی شومینه رو لگد کرد.
- آی ننه دمم!

صدای جیغ کر کننده ای که از پوست گرگ بلند شد باعث شد تا پشم های فیلمبردار دچار فرخوردگی مفرط شن. ثانیه ای بعد پوست گرگ با هیکلی در ابعاد آرنولد (شوارتزنگرشون البته، وگرنه این یکی که زیر دست و پا میمونه) از روی زمین بلند شد تا با چشمای خون گرفته و لوچ به فرد خطاکار نگاه کنه.
- بوی آدمیزاد میاد!

نویسنده:
گرگ بد:
فیلمبردار:

فیلمبردار: داداچ مطمئنی دیالوگت همین بود؟

گرگ بد کله شو خاروند:
- ام بذ ببینم...اوا دیالوگای جک غول کش تو جیب من چیکار میکنه؟ اها یافتم...یک کیلو سیب زمینی؛ یه قوطی رب یه دبه ...ای بابا اینا که لیست خرید آرتوره...باید این یکی باشه...سه لول تریاک...عه نه چیزه اینم سفارش خریده اکبر اقا بقالیه...این چیه؟

یک ساعت بعد

کماکان گرگ بد در حل تلاش برای پیدا کردن کاغذ دیالوگش بود. تا اون لحظه کوهی از کاغذ شامل انواع سفارشات؛ رسید خرید، تقلبهای دوران دانشجویی، فیش بانکی و... جلوش تلنبار شده بود. حتی جک غول کش هم که اومده بود کاغذ دیالوگش رو پس بگیره دلش به حال گرگ سوخته بود و نشسته بود داشت کمک میکرد تا بلکه دیالوگ گرگ رو پیدا کنن. یه گوشه از سالن هم فیلمبردار و تهیه کننده نشسته بودن نون ببر و کباب بیار میزدن.
تو همین احوالات صدای پایی که از پله های می اومد پایین حواس هارو به اون سمت جلب کرد. گیدیون پوشیده در لباس خواب درحالیکه تو یه دستش مسواک بود و تو اون یکی لیوان بالای پله ها وایساده بود. با سوظن به جمع حاضر نگاه کرد.
- چه خبره اینجا؟ باز چشم مالی رو دور دیدی رفیقاتو جمع کردی؟ مگه اینجا شیره کش خونه ست مرتیکه؟

گرگ: شیره کش خونه؟ من گرگ تحصیل کرده ای هستم این وصله ها به من نمیچسبه. در ضمن داریم دنبال کاغذ دیالوگ من میگردیم.

- کاغذ دیالوگ چه کوفتیه؟باز از اون کوفتی کشیدی توهم زدی؟ زود جمع کن این بساطو تا مالی نیومده ببینه بیچارمون کنه ها! همینجوریشم با ریش گرو گذاشتن اجازه دادن اینجا بمونی. بدو!

بعد با فرمت راهشو کشید به سمت مرلین گاه.
هنوز گرگ بد حواسش رو جمع نکرده بود تا ببینه کجای داستانه و دقیقاً چه خاکی باید بر سر بریزه که صدای جیغ بلندی باعث شد شش متر از جا بپره و با لوستر یکی شه. فیلمبردار و دار و دستش هم که اوضاع رو قمر در عقرب میدیدن بند و بساط و کاسه کوزه رو جمع کردن و فلنگ رو بستن. بلافاصله گیدیون جیغ کشان وارد کادر شد. درحالیکه شب کلاهش روی سرش یه وری شده بود به گرگ بد بالای لوستر نگاه کرد.
- مامان لولو! لولو اومده منو بخوره!

****


شاید حق با گیدیون بود...البته از اونجایی که گیدیون از بچگی علاقه مفرطی به کولی بازی و جیغ و هوار راه انداختن از خودش نشون داده بود ممکن بود خیلی هم حق باهاش نبوده باشه. کلاً چون گیدیون تو بچگی پدرو مادرشو از دست داده بود و زیر دست مالی افتاده بود؛ به جیغ و داد کردن علاقه پیدا کرده بود. البته ممکن هم هست در واقع مالی زیردست گیدیون بزرگ شده بود و در نتیجه به جیغ ویغ کردن علاقه مند شده باشه. کسی چه میدونه؟ زمانه ما پره از زمانه های بی زمانی و بی زمانی در واقع زمانیه که...

ناظر انجمن: مرض! مثل آدم مینویسی یا طرف مقابلو برنده اعلام کنم؟

نویسنده با چهره ای وار خیلی نامحسوس جمله رو رها کرد و رفت سر جمله بعدی.

شاید حق با گیدیون بود. با جیغ و داد گیدیون اعضای محفل مثل مور و ملخ ریختن توی مرلینگاه محفل. جاییکه یک عدد لولوی زشت و بدترکیب با لباس نارنجی منتظرشون بود. هرچی هم لولوی بیچاره گفت که سوپور سرکوچه ست و در باز بوده و اومده عیدی بگیره تو کت هیچکدومشون نرفت که نرفت. در نهایت لولوی بیچاره رو انقدر با اکسپلیارموس زدن که گریه کنان و مامان گویان از در رفت بیرون و گفت از رفتار زشتشون به شهرداری شکایت میکنه و این مدل رفتارها مخالف حقوق شهروندیه.

اما محفلی ها که کله سحری با قیافه های پف کرده از خواب و لباس های ژولیده دست کمی از لولوهای واقعی نداشتن، سر مست و خوشحال از این پیروزی و شکست نفوذ بیگانه توی سالن جمع شدن تا این موفقیت رو جشن بگیرن و به یاد شهدای محفل بنوشن و به سخنرانی بی سر و ته دامبلدور گوش بدن.
- فرزندان روشنایی من!امروز ما اینجا جمع شدیم تا پیروزیمون رو جشن بگیریم و ضمن تجدید میثاق با آرمان های مرلین کبیر مشت محکمی بر دهان آستاکبار بکوبیم!

محفلیون:

دامبلدور با متانت و وقار تمام پیکشو یه دفعه رفت بالا.
امروز ما با همدلی و همکاری زدیم دهان آستاکبارو به بوق دادیم و انگشتمونو تو چشم های آستاکبار کردیم و استکبار رو تارومار نمودیم. این همدلی و همکاری شما چیزی جز سیفیتی و گوگولیت شمارو نمیرسونه.

محفلیون:
چشمان آستاکبار:

با لگدی که آرتور از پشت سر نثار دامبلدور کرد حواس دامبلدور جمع شد و تنبونش رو بالا کشید.
- حالا از سروران گرامی درخواست میکنم به آشپزخونه تشریف ببرن تا با سوپ خوشمزه ای که مالی برامون پخته از خودشون پذیرایی کنن.

محفلیون هورا کشان و پایکوبان درحالیکه لیوان هارو به هم میزدن به سمت آشپزخونه محفل سرازیر شدن. دامبلدور هم که چشم آرتور رو دور دید؛ رداش رو زد بالا و پاورچین رفت دنبال رون تا اغفالش کنه که...

گوشومب!

همون لحظه در ورودی محفل با صدای شترقی باز شد و پرت شد وسط سالن تا دامبلدور که رسیده بود پشت سر رون شش متر بپره و با سقف یکی بشه. محفلی ها هم وسط راه متوقف شدن و برگشتن ببینن چی شده. نارسیسا در آستانه در نیست و نابود شده محفل ایستاده بود.
- بدبخت شدیم! به بوق رفتیم!

اما محفلی ها به نظر نمی اومد خیلی تحت تاثیر این طرز ورود قرار گرفته باشن. اول یه نگاه به دری انداختن که پرت شده بود وسط سالن و میز رو خرد و خمیر کرده بود. بعد نگاهشون افتاد به سقف و دامبلدوری که کتلت شده بود. آخر سر هم به نارسیسا نگاه کردن که دم در ایستاده بود و منتظر بود یه واکنش ببینه.

محفلی ها:ای بابا خیلی ضایعی تو... اینجا قراره مثلاً مخفی باشه ها!

نارسیسا: دغدغه فکریتون تو این وضعیت از پهنا تو حلقم. این حرفا مال تو کتابه. میگم الان وضعیت اضطراریه.

از اونجایی که دامبلدور تو اون لحظه با سقف سالن یکی شده بود و بهش دسترسی نبود؛ مالی مادرانه نقششو عهده دار شد. هیچ هم به خاطر این نبود که چشم دیدن نارسیسارو نداشت. مخصوصا که آرتور با فرمت به نارسیسا زل زده بود آب از لب و لوچه ش روون بود. در نتیجه مالی با متانت ناچار شد با ملاقه یکی پس کله آرتور بکوبه.
- این چه مسئله مهمیه که به خاطرش تو اجازه داری سرتو عین تسترال بندازی پایین و از مرزهای محفل رد بشی؟

نارسیسا که دوباره یادش افتاده بود اخم و تخم رو گذاشت کنار:
- جیيييييغ! لولو! شهر پر از لولو شده! پادشاه میخواد دامبلدور رو ببینه. همین الان!

محفلی ها به فکر فرو رفتن. این جمله آشنا بود. خیلی آشنا... درست مثل اینکه همین چند خط قبل شنیده باشن. گرچه مرلین به کمکشون اومد تا مجبور نشن به مخ هاشون بیشتر از این فشاری وارد کنن. بلافاصله صدای جیغ کر کننده ای از سمت آشپزخونه شنیده شد. جایی که جینی و بچه هاش زودتر از همه خودشونو بهش رسونده بودن.
- مادر خوب و قشنگم! لولو!

زمان حال- ورزشگاه المپیک

- و حالا شاهد ورود تیم ترنسیلوانیا به زمین هستیم...آرنولد پفک پیگمی مهاجم؛ ریتا اسکیتر مهاجم؛ جیسون ساموئلز...

صدای فریاد تشویق و شادی طرفدارهای تیم ترنسیلوانیا؛ محیط سرد و یخ زده ورزشگاه المپیک رو به لرزه درآورد. مسابقه نهایی بین دو تیم تف تشت و ترنسیلوانیا داشت شروع میشد.
هوا بس سرد و سوزناک بود. چمن های ورزشگاه هنوز از بارش برف قبلی پوشیده از برف و یخ بودن. چون شهرداری پول نداشت بده برف هارو پارو کنن. دور تا دور ورزشگاه هم طبق معمول پر بود از تماشاگرهایی که تا خرتناق لباس پوشیده بودن مبادا دچار چاییدگی مفرط شن.

اعضای تیم ترنسیلوانیا درحالیکه بزرگوارانه به فلش دوربین ها لبخند میزدن و برای طرفدارهاشون دست تکون میدادن، میون تشویق پر هیاهو روی زمین یخ زده ورزشگاه قدم گذاشتن. طبیعی هم بود که تو اون شلوغی صدای سرد و یکنواخت گزارشگر رو کسی نشنید که از ورود تیم تف تشت به زمین خبر میداد:
- و این هم اعضای تیم فراری های تیمارستان شلمرود تانزانیا...گیدیون پریوت که مدال شهید مدافع مرلینش رو روی سینه سنجاق کرده و به نظر میاد بیشتر از نشان تیمش بهش افتخار میکنه... کتی بل؛ سرکادوگان... شمارو نمیدونم ولی همیشه این برای من سوال بوده که یه تابلو و یه ادم مرده چطور میتونن مسابقه بدن؟

صدای خنده تمسخرآمیز تماشاچیان از گوشه و کنار ورزشگاه بلند شد. هرچند اعضای تف تشت به نظر نمیرسید خیلی اهمیتی به این موضوع بدن. در واقع با اون قیافه های خسته و داغون به نظر میرسید به تنها چیزی که اهمیت نمیدن تیکه و کنایه هایی بود که داشت نثارشون میشد.
بعد از روزی که رییس آزکابان اومد سراغشون و زد در محفل رو ناکار کرد یه روز خوش ندیده بودن.

اون روز به زحمت موفق شدن دامبلدور رو با کادرک از سقف بکنن و بریزن تو فرغون و با نارسیسا راهیش کنن. همزمان هم عده ای همراه مالی با چوبدستی های کشیده راهی آشپزخونه شدن تا لولویی رو که به جینی حمله کرده بود نفله کنن. گرچه لولوی مزبور جون سخت تر از این حرف ها بود. بعد از ساعت ها تلاش بی وقفه و به کار بردن انواع و اقسام روش های جادویی و غیرجادویی عاقبت گیدیون با شجاعت و فرود آوردن ضربات متعدد دمپایی ابری دامبلدور بر سر و روی دشمن موفق به منهدم کردنش شد. هرچند بلافاصله با جیغ و ویغ مالی رو به رو شد که چرا به جای استفاده از پیف پاف با دمپایی زده دل و روده سوسک نگون بخت رو ریخته کف آشپزخونه و کل آشپزخونه رو به گند کشیده و حالا مالی باید همه جارو دوباره آب کشی کنه. هرچی هم که ملت براش استدلال کردن که محفل بودجه خرید پیف پاف نداره به گوشش نرفت که نرفت.
اما مصیبتشون قرار نبود به اینجا ختم بشه...

کمی بعد دامبلدور که با کمک فناوری پیشرفته تلمبه دوچرخه باد شده و به ابعاد طبیعیش برگشته بود؛ با عجله وارد مقر شد تا اعلام ماموریت جدید کنه. ظاهرا یه فاجعه بی نظیر تو شهر رخ داده بود. شهر رو جک و جونورهای وحشتناک و ناشناخته ای برداشته بود که داشتن از سر و کول ملت بالا میرفتن و اصلا هم مشخص نبود از کدوم جهنمی سر و کله شون پیدا شده.
البته قطعا با دور زدن تو انجمن های ایفای نقش دامبلدور موفق میشد به فجایعی به مراتب وحشتناک تر دست پیدا کنه. ولی متاسفانه با تهدید و فشار قلم نویسنده ناچار شد وانمود کنه این فاجعه منحصر به فرد تره.

وزارت خونه اعلام وضعیت قرمز کرده بود و همه اعضای ایفای نقش اعم از محفلی و مرگخوار و مدیر و ناظر و بی طرف و باطرف و... باید با هم متحد میشدن تا این وضعیت رو سر و سامون بدن. هرچند در وهله اول؛ ایجاد اتحاد بین این گروه ها به مراتب از فاجعه پیش اومده سخت تر و غیرممکن تر به نظر می اومد.
ولی این همه ماجرا نبود و هنوز خبر اصلی باقی مونده بود. تو این وضعیت قرار نبود هیچ مسابقه ی کوییدیچی کنسل بشه!

این خبر رو زمانی دامبلدور به اعضای تف تشت ابلاغ کرد که سخت مشغول بررسی راهی برای تشخیص و جدا کردن آرتور از در محفل بود، آخه در اثر عجله دامبلدور برای باز کردن در باهاش یکی شده بود.

اعضای تف تشت تا اون زمان مشکلات زیادی رو پشت سر گذاشته بودن. مبارزه با غول و لولو و امثالهم براشون تفریح و سرگمی بود. هیچ هم به خاطر این نبود که هرکدومشون به تنهایی مایه وحشت لولوها بودن. ولی مسابقه دادن تو این وضعیت؟ با ماموریت دامبلدور و خونه تکونی مالی؟ اصلا و ابدا! تف تشتی ها از حقوقشون مطلع بودن. اون ها تفی های خوب و آگاهی بودن!

در نتیجه از همونجا با آرتوری که با در یکی شده بود به سمت دفتر پادشاهی رفتن تا مراتب اعتراضشون رو به گوش مدیریت برسونن. جلوی در وزارت خونه تحصن کردن. روی در کنده شده شعار نوشتن و با آرتور تو هوا تکون دادن. سطل آشغال هارو آتیش زدن و شعار مرگ بر مدیریت سر دادن و با هیپوگریف از رو مامورای وزارت رد شدن. این وسط هم پر اعتراضاتشون کشید به یه هواپیمایی و باعث شد بخوره تو کوه و باهاش یکی بشه.
حتی هیتلر جلوی وزارت خونه روی سکو رفت و سخنرانی پرشوری ایراد کرد و گفت که یه روز خوب میاد که همه وزارت خونه رو به آتیش میکشه و مامورای وزارت خونه رو میندازه تو اتاق گاز، یا تبعید میکنه به اقامت اجباری تو اشویتس. ملت هم تشویقش کردن و براش سوت وهورا کشیدن و کلی گوجه و تخم مرغ تقدیمش کردن. حتی یکی دوتا آدرس هم برای اقامت بهش هدیه شد که ظاهرا میتونست بدون پرداخت یه نات هزینه، به صورت رایگان تحت مراقبت و درمان قرار بگیره.

تا عاقبت گرگ بد که دور از این همه هیاهو داشت بلال باد میزد و دولا پهنا با ملت حساب میکرد، پیشنهاد داد اگر یه نامه بنویسن و بفرستن تو شاید زودتر به درخواستشون رسیدگی بشه. پیشنهاد بدی به نظر نمیرسید هرچند پیشنهاد یه گرگ بد گنده بود. ظرف چند دقیقه نامه ی اعتراض و درخواست به تاخیر افتادن مسابقه داخل صندوق انتقادات و پیشنهادات وزارت خونه افتاد.

یک هفته قبل از مسابقه- بن بست ناکترن

دوربین جلو رفت و روی صورت های خسته و ناامید اعضای تیم تف تشت زوم کرد که گوشه و کنار کوچه رو زمین ولو شده بودن. اونجا یه کوچه فرعی و باریک تو ناکترن بود. سنگفرش شده و پر از سطل های زباله که اینطرف و اون طرف کوچه رها شده بودن. جایی برای تمرین روزانه تیم کوییدیچ تف تشت.

البته اینطور نبود که تف تشتی ها برای یه محل مناسب تر تلاشی نکرده باشن. به فدراسیون کوییدیچ نامه نوشته بودن و درخواست برای محل تمرین کرده بودن. در نهایت هم رفته بودن تو لیست انتظار برای ۳ سال بعد. چون منابع مالی که فدراسیون موفق نشده بود قلع و قعمشون کنه محدود بود و متقاضی زیاد. رفت و آمد به وزارت خونه و نامه نگاری با اینور و اونور هم چندان نتونسته بود کمکی کنه جز اینکه هیتلر آب و روغن قاطی کنه و بخواد کل وزارت و سایت و مدیریت رو با هم به چیز بده و یه جنگ جهانی دیگه راه بندازه. بعد از اینکه تف تشتی ها تونستن به زور جلوی دهنش رو بگیرن و از محل حادثه دورش کنن فهمیدن باید بی خیال کمک های دولتی شن و به صورت مستقل عمل کنن. اصلا به ریسک به بوق رفتنش نمی ارزید!

طبیعی هم بود که اولین گزینه؛ کوچه پشت محفل بود. اما متاسفانه سر و صداشون خیلی زیاد بود و چندبار موقع تمرین زدن شیشه های خونه همسایه هارو شکستن و از سطل آشغال ها استفاده غیرحرفه ای کردن. در نتیجه مالی هم کیششون کرد و گفت برن یه جای دیگه رو برای خرابکاری انتخاب کنن. از اون موقع به بعد آوارگی و در به دری تو کوچه پس کوچه های لندن شروع شد. تقریبا جایی باقی نمونده بود که تف تشت بهش ییلاق و قشلاق نکرده باشه. از محله های مرگخوار نشین گرفته تا جلوی در وزارت خونه و مترو مشنگی و...تا رفت و آمد دزدکی به هاگوارتز.چندباری هم بساطشون رو تو محله اسنیپ اینا پهن کردن تا اینکه آخرش اسنیپ قاطی کرد و با چوبدستی افتاد دنبالشون و چونصد امتیاز از گریفندور کم کرد ظاهرا وقتی داشتن اعصاب پخش میکردن اسنیپ تو صف شیر گیر کرده بوده. اعصاب نداشت که مرتیکه!

جایی که حالا توش اتراق کرده بودن یکی از کوچه های فرعی و باریک توی ناکترن بود که کمتر کسی گذرش از اونجا می افتاد. تنها تماشاگرهای تمریناتشون هم اغلب گربه هایی بودن که تو سطل آشغال دنبال غذا میگشتن. انگار محل ایده آلشون رو بالاخره پیدا کرده بودن. میتونستن تا دلشون میخواد توپ بزنن و از سطل آشغال ها به عنوان دروازه تیم حریف استفاده کنن و گربه های بخت برگشته رو به عنوان اعضای تیم رقیب مورد استفاده قرار بدن بدون اینکه کسی معترضشون بشه.
هرچند تو اون لحظه مثل لشگر شکست خورده به نظر میرسیدن. سطل های آشغال رو برعکس کرده بودن و با ترش رویی روشون نشسته و غمباد گرفته بودن. تنها کسی که هنوز ننشسته بود هیتلر بود که با عصبانیت طول و عرض کوچه رو طی میکرد. هرازگاهی هم برمیگشت و غضبناک به نامه توی دست آرتور نگاه میکرد که بعد از کلی تلاش تونسته بودن دوتا پا و یه دستش رو از در جدا کنن و حالا میتونست رو دوتا پای خودش راه بره. بعضی وقت ها هم با زیر لب با خودش حرف میزد که جز کلمه ی "توهین" و " جنگ جهانی" و “آشویتس” چیز دیگه ای ازش فهمیده نمیشد.

تا اون روز یه هفته واقعا جهنمی رو سپری کرده بودن. دسته دسته با مرگخوارها اینور و اونور رفته بودن و سعی کرده بودن سایت رو از حضور موجودات جهنمی پاکسازی کنن.
اول از همه فقط به نظر میرسید زامبی ها به شهر حمله کردن. البته نابود کردن زامبی های زشت و نفرت انگیزی که پاهاشون رو روی زمین میکشیدن و خرخر میکردن برای اون ها کاری نداشت. اونا تفی ها خوب و لایقی بودن.

ولی موضوع به همین آسونی ها پیش نرفت. چیزی نگذشت که یه گله حشره در ابعاد خرس گریزلی به شهر حمله کرد. اولش همه فکر میکردن فک و فامیل های لینی اومدن تعطیلات پیشش و خطری ندارن جز اون صدای ویز ویز رو مخشون. اما چیزی نگذشته بود که معلوم شد به شدت به گوشت و خون آدمیزاد علاقه مند و تشنه ن. قبل از اینکه ملت جادوگر موفق بشه از شوک حادثه دربیاد و با حشره کش و لنگه دمپایی موضوع رو حل و فصل کنه؛ دسته خون آشام ها از شمال و گرگینه ها از جنوب تصمیم گرفتن بهشون سری بزنن و عرض ادب و ارادت کنن. این وسط هم یه چندتا گاز از چند نفر بگیرن تا ماجرا همینجوری خشک و خالی پیش نره. تو این وضعیت آشفته هم یه خانم با کمالات از آسمون ظهور کرد که میگفت دخترخاله مرلینه و اومده مردهای شهر رو اغفال کنه و از گوشتشون بخوره و اسمش هم لیلیثه.

دیگه تمام زندگیشون شده بود گرگم به هوا بازی کردن با زامبی ها و خون آشام ها و بقیه جک و جونورها. در عین حال هم لازم بود مواظب باشن لیلیث هوس نکنه یه گاز ازشون بگیره یا هکتور که از بخت و اقبال بلند همگروهشون شده بود چیزخورشون نکنه. به نظر میرسید وضعیت دیگه نمیتونه بدتر از این بشه ولی کاملا اشتباه میکردن. نه تا وقتی که پاسخ نامه شون از وزارتخونه برسه.

نامه صبح همون روز با جغد ویژه رسید. به درخواستشون برای تاخیر در مسابقه جواب منفی داده شده بود. ظاهرا وزارت فکر میکرد که این مسئله خیلی مهمی نیست و سایت بدتر از این هارو دیده و عقب انداختن مسابقه برای همچین دلیل احمقانه ای مسخره و اتلاف وقت و سرمایه ست. برای وزارت خونه چه اهمیتی داشت که اعضای تف تشت وقت سرخاروندن نداشتن و وقتی تو مقر محفل بودن باید مثل جن خونگی برای مالی در و دیوار رو دستمال میکشیدن؟ یا چه اهمیتی داشت که وقتی تو محفل نبودن باید با هیولاهای بی شاخ و دمی مبارزه میکردن که مدیریت خودش خلقشون کرده بود؟ یعنی باید باور میکردن که مدیریت با وجود اتصال به عالم بالا قادر نیست از منوش برای نابودی این جانداران استفاده کنه؟
گرچه دامبلدور معتقد بود که خالق این موجودات ولدمورته تا با این کار عشق نداشته بین اعضارو به بوق بده یا وزارت خونه مشکوک بود این وضعیت کار هیتلره و مخفیانه یه آشویتس دیگه توی سایت راه انداخته. اون ها تف های آگاه و باهوشی بودن و به همین سادگی گول نمیخوردن!

باری به هرجهت تو اون صبح سرد و تاریک زمستونی دور هم جمع شده بودن تا به حال خودشون مرثیه بخونن و گل بر سر بمالن. چند روز بیشتر به مسابقه باقی نمونده بود بدون تونسته باشن تمرین موثری داشته باشن. هیچکس حرفی نمیزد و همه با قیافه های اخمو به یه گوشه زل زده بودن و هرازگاهی آه میکشیدن. حتی کتی هم دیگه دنبال نقطه ش نمیگشت و با نگاه گیج و خنگ واری در و دیوارو نگاه میکرد.
باد سردی تو بک گراند وزید و یه زامبی با خنده ترول وار از جلوشون رد شد. ولی تف تشتی ها خیال تکون خوردن نداشتن.
سکوت محض حاکم بود.

کم کم نویسنده و عوامل فیلمبرداری از این همه سکوت داشت خوابشون میگرفت که صدای قدم های اهسته ای سکوت رو شکست. تف تشتی ها اول خودشون رو زدن به پوست کلفتی و وانمود کردن که چیزی نشنیدن. ولی وقتی صدا قطع نشد نتونستن واکنشی نشون ندن. سرها با بی حوصلگی به اون سمت چرخید. به نظر میرسید طرف هرکی هست درست پشت دیوار کوچه رسیده باشه. هیتلر که هنوز سرپا بود در کمال خونسردی هفت تیر عتیقه شو از جیبش درآورد تا مخ هرکس که هوس کرده بود آرامششونو به هم بزنه بریزه رو زمین. هرچی نباشه هیتلر بود و بی اعصاب.
صدای قدم ها همینطور نزدیکتر میشد. هیتلر اسلحه رو بالا اورد و نشونه گیری کرد. بقیه بدون هیچ احساسی نگاهش میکردن.
- یک...دو...

- عه نزن بابا... منم!

گیدیون بود که وارد کوچه شده بود. ملت تازه یادشون افتاد وقتی صبح یواشکی از خونه زدن بیرون و ماموریت هر روزه شون رو پیچوندن گیدیون تنها کسی بود که وفادارانه رفت تا به محفل خدمت کنه. هیتلر پوفی کرد و اسلحه رو آورد پایین. گیدیون هم درحالیکه زیر لب غر میزد که نباید این ماس ماسک هارو در اختیار دیوونه های خونه خراب کن قرار بدن اومد تو کوچه و جلوی هم تیمی هاش وایساد. آرتور پرسید:
- چه خبر؟

گیدیون: دسته تبر! ولی نه یه خبری دارم. بررسی های تیم کارآگاه ها به نتیجه رسیده.

تف تشتی ها با بی میلی به گیدیون نگاه کردن. تو اون لحظه هیچ خبری جز کنسل شدن مسابقه نمیتونست براشون جذابیتی داشته باشه.
گیدیون با جدیت به چهره تک تک دوست هاش نگاه کرد.
- ظاهرا ماجرا از اونجایی شروع شده که یکی رفته سراغ پاتیل و دم و دستگاه اسنیپ چون خودش که زیر بازجویی اصلا حاضر نشد اعتراف کنه کار اون بوده.

کتی بل: زیر بازجویی؟ زیرش دقیقا کجاش میشه یعنی؟

گیدیون ترجیح داد این قسمت رو نشنیده بگیره. دست کرد تو جیبش.
- اینو همون دور و بر آزمایشگاه اسنیپ پیدا کردم...و فکر کنم بدونم مال کیه...

حس کنجکاوی باعث شد تا بقیه خلاف میلشون جلوتر بیان تا به چیزی که گیدیون از جیبش درآورده بود نگاه کنن. اون ها شاید تف تشتی های خسته و درمونده بودن. شاید از تیمارستان فرار کرده بودن و دیوونه خونه ها در به در دنبالشون میگشتن. ولی برای شناختن دستکش ددپول تو دست گیدیون هیچ شک و تردیدی نداشتن.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۱۲ ۲۲:۵۰:۲۲
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۱۲ ۲۳:۰۰:۳۲

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۶
#94

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
تف تشت vs ترنسلوانیا
پست اول.


یک روز سرد و برفی دیگه توی هاگوارتز داشت به غروب خودش نزدیک می‌شد. اعضای تیم تف تشت بعد از هفت هشت ساعت تمرین، در حالی که صورت‌هاشون زیر سوز برف و فشار تمرین، مثل کلفت های دهاتی‌ گل انداخته بود، از جاروهاشون پایین اومدن و راهی قلعه شدن. هیچ چیز به جز یک پارچ آب کدو حلوایی داغ شده نمی‌تونست حالشون رو بهتر کنه.
جلوی آتیش شومینه ولو شدن و شروع به نوشیدن پارچ پارچ آب کدو حلوایی داغ شده کردن. کم کم کله‌هاشون هم داغ شد و صحبتشون گل گرفت.
هیتلر که صورتش زیر سیبیلش سرخ شده بود داشت تعریف میکرد چطور لندن رو به بوق داد و اینکه چقدر دلش میخواست نژاد پرستی جرم اعلام نشده بود و میتونست بزنه اون "مرتیکه‌ی جلف بی زلف" و اون "گربه‌ی چموش مزلف" گروه ترنسلوانیا رو بندازه تو اتاق گاز.
گیدیون داشت خاطرات دوران سربازیش رو برای کتی تعریف می‌کرد و کتی روی قالی دنبال نقطه ش میگشت. آرتور دست انداخته بود دور تابلوی سرکادوگان و دوتایی صداشون رو انداخته بودن رو سرشون و هایده می‌خوندن. گرگ بد گنده که بهش نساخته بود شوخی می‌کرد که الان شنگول و منگول رو میاره بالا! تنها کسی که ساکت بود ددپول بود که نشسته بود و زل زده بود به آتیش شومینه. ولی چون کلا موجودی نبود که بتونه ساکت بمونه بحث کوییدیچ رو باز کرد:
- میگم رفقا، ما بایست ببریم این بازی رو! من به عنوان یه ابرقهرمان مسئولیت دارم همیشه ببرم!

هیتلر به نشانه موافقت لیوانشو بالاگرفت.
- راس میگه دیگه. شماها که جادوگرین یه وردی چیزی بخونین که ببریم، من میخوام بندازمشون جلو توپ و تانک نمیذارین که!
- دست ما رو هم وزارت بسته! از طلسم فرمان که نمیتونیم استفاده بکنیم!

سرکادوگان در حال پاک کردن شمشیرش گفت:
- کاش میتونستیم یه معجون بدیم به خوردشون!
- بر فرض هم که می‌تونستیم، کدوممون معجون سازی بلده آخه؟
- اگه آرسینوس داور نبود بهش می‌گفتیم برامون معجون شانس درست کنه.

سر کادوگان با عصبانیت شمشیرش رو تکون داد که باعث فراری شدن اسبش شد:
- خیار بی خاصیت! یک بار می‌تونست به درد بخوره که همونم نمیشه! اسنیپ هم که برای ما گریفندوری‌ها تره هم خورد نمیکنه!

گیدیون متفکرانه گفت:
- اگه از اسنیپ معجون بخوایم احتمال اینکه تف کنه تو لوله بده دستمون بیشتره! کمک خواستن از هکتور هم که مثل خودکشی کردن میمونه. که صد در صد به لقای مرلینمون میده!

ولی ددپول به نظر میرسید به بحث معجون علاقه مند شده صرف نظر از همه خطراتی که میتونست داشته باشه.
- معجون سازی که کاری نداره برادر من! وقتی هدفت اینه که معجونت به عنوان مسهل برای تیم حریف مورد استفاده قرار بگیره، فقط کافیه هرچی رسید دم دستت رو قاطی کنی! صد در صد تضمینی!

بقیه اعضای تیم تو یه حرکت هماهنگ برگشتن تا به ددپول نگاه کنن. میدونستن ددپول حتی از خودشون هم دیوونه تره ولی هیچوقت فکر نمیکردن تا این حد!
- بخواب دد پول جان! ما شیران گریف از روی نوشیدن زیاد از این خزعبلات رو ردیف می‌کنیم ولی فی‌الواقع ما ترسی از مبارزه نداریم! ما به مشابه مت دیمون در نجات سرجوخه رایان از فرار از مهلکه سر باز می‌زنیم! ما جوانمردانه می‌جنگیم!

ملت که حسابی سرشون داغ بود، با شنیدن این نطق احساسی سرکادوگان، حسابی به وجد اومدن و برافروختن و لیوان‌های نوشیدنیشون رو گرفتن بالا:
- به افتخار گریف!
- بگو بلندتر! بلندتر!
- هوورااا!
- بگو مکعب مسلسل!
- گریفته!
- بگو مثلث مربع!
- اون که رمز جی تی ایه!
- بگو محدس مقعر!
- ما می‌جنگیم!

و در این مرحله از شدت هیجان کف و خون قاطی کردند و افسار گسیخته به دریدن خشتک افتادن. ددپول این وسط با قیافه‌ای بسان سیامک انصاری به دوربین نگاه می‌کرد. هر چی باشه این ارزش‌ها و شعارها برای اون معنی نداشت. اون یاد گرفته بود که همیشه باید به هر قیمتی ببره و ریسک نکنه.
بلاخره بعد از چهارساعت آب کدوحلوایی گساری، اعضای تیم تف تشت رضایت دادن و راهی خوابگاه‌ها شدن. البته با کلی اخم و تخم آرسینوس که الان تو انجمن خصوصی نیستن و زمان شروع هاگوارتز نرسیده و فقط امشبو میتونن قاچاقی اینجا بمونن.
اما ددپول موقعیت رو مناسب دید. به بهونه‌ی اینکه جاروش رو توی زمین کوییدیچ جا گذاشته، از جمع جدا شد. ولی به محض اینکه سر پیچ راهرو از دید بچه‌ها مخفی شد، با سرعت فلش که سگ هاری دنبالش گذاشته باشه، به سمت دخمه‌ها دوید. اینکه هیچکسم سر راهش نبود تا گوششو بگیره و برش گردونه خوابگاه موضوعیه که به نویسنده مربوطه!

دقایقی بعد جلوی دفتر اسنیپ

در چوبی دفتر با صدای خشکی چرخید و باز شد. چند لحظه بعد کله ددپول از لای در سرک کشید.
- اوهو...پس اینجا دفتر اسنیپه...

بعد در دفتر رو کامل باز کرد و بی سروصدا به داخل اتاق خزید. به محض اینکه در اتاق رو بست، وزغ زشت و چاقی شروع به قورقوربلند و وحشتناکی کرد. گویا این آژیر دزدگیر دخمه‌ی اسنیپ بود. ددپول سریع کلت‌هاش رو کشید سمت قورباقه:
- ببین ایکبیری، یا خفه میشی یا انقدر اینجا بوی بد تولید می‌کنم تا خفه بشی! در اتاق هم که بسته‌ است، حالا خود دانی!
وزغ پشت چشمی برای ددپول نازک کرد و روش رو برگردوند سمت دیوار.
- حالا خوب شد. حالا بزار ببینم اسنیپ چی داره تو دخمه‌اش شیطون بلا!

از بالای تاقچه یه پاتیل گنده‌ی بزرگ برداشت و گذاشت کف دخمه. بعد رفت سر وقت کمد لباس‌ها. یه دست ردای مشکی، یک کلاه مشکی، یک دست لباس خواب مشکی، یک ست گردنبند و دستبند چرمی مشکی، یک ست شلاق چرمی و کراوات مشکی، یک دست لباس عروس مشکی، یک ست لباس زیر زنانه مشکی، بله...؟ لباس زیر زنانه..؟

ددپول لباس زیرو اینور و اونور کرد. به قیافه اسنیپ نمی اومد از این شیطونی ها بکنه. ناگهان خنده شیطانی رو لبهای ناپیدای ددپول نشست و سریع لباس زیر مربوطه رو تو جیبش چپوند. شاید یه جا به دردش میخورد. دوباره مشغول گشتن شد.
انقدر لباس و چرت و پرت مشکی توی کمد بود که ددپول هم با همه خل بازیش کم کم داشت شاخ در می آورد. یه دفعه همه‌ی لباس ها رو ریخت بیرون و به جاش پاتیل رو چپوند توی کمد. بعد رفت سر وقت کتابخونه.
- پناه بر مرلین! اینجا چه خبره؟

انواع اقسام کتاب و مجله حاوی تصاویر نامناسب مدل‌ها و هنرپیشه‌ها در لباس‌های لختی مشکی لا به لای تمام کتاب های مربوط به معجون سازی و علوم سیاه دیده میشد. معلوم بود اسنیپ سال‌ها وقت صرف کرده تا این کلکسیون رو جمع کنه. ددپول باور نمیکرد اسنیپ بعد از اون همه عز و جز و قربتی بازی به خاطر عشق از دست رفته‌ش انقدر پدرسوخته از آب دربیاد! مرتیکه ملتو هفت تا کتاب گذاشته بود سر کار تا راحت کثافت کاری کنه!
فکری کرد و سریع دوربینش رو درآورد تا از مدارک جرم عکس بگیره و بفرسته برای ننه‌ی اسنیپ. مطمئن بود آیلین با دیدن این عکس ها مویی روی سر اسنیپ باقی نمیذاره. مدت ها بود تو فکر زن دادن پسرش افتاده بود ولی اسنیپ هی به بهونه لیلی از زیر ازداج طفره میرفت. حالا اگر مادرش اینارو میدید دست و پاشو میبست و به زور سر سفره عقد مینشوندش. تازه شاید به خاطر این حرکت روشنگرانه‌ی ددپول، برای تیم تف تشت توی مسابقات کوییدیچ پارتی بازی می‌کرد.
بعد از اینکه قشنگ از همه چیز عکس انداخت، دستش رو دراز کرد و همه‌ی مجلات رو جمع کرد و ریخت زیر پاتیل و آتیششون زد تا مراحل معجون سازیش آماده بشه. بعد چرخی زد و رفت سراغ کشوهای میز تحریر.

داخل کشوی میزتحریر انواع و اقسام روغن‌های چرب برای مو، روغن برای چرب کردن سوراخ‌های بینی، روغن برای چرب کردن سایر سوراخ‌ها، کرم ضد آفتاب و روغن ماهی حاوی امگا۳ بود. ددپول که چیزی نمونده بود از دیدن اونهمه چربی عق بزنه، کشو رو از جا درآورد و پرت کرد زیر پاتیل توی آتیش. آتیش ترق و تروقی کرد و شعله‌هاش حسابی زبانه گرفت.
ددپول بازهم به کاوش ادامه داد. اینبار رفت سراغ کمد مواد معجون‌سازی اسنیپ.
- مرتیکه‌ی مداد منحرف! بذار ببینم تو کمد مواد معجون سازیت چی داری تا مامانتو سوپرایز کنیم!
تصویر کوچک شده


فک ددپول با کف دخمه اصابت کرد. اسنیپ یه کلکسیون کامل از سی‌ دی های بازی‌ها و فیلم‌های ترسناک داشت! کلکسیونی که حسرت هر گیمر و شیفته‌ی سینمایی رو بر می‌انگیخت. چیزایی که ددپول فقط تو خوابش میدید همه و همه اینجا جلوی چشمش بود. با حسرت برشون داشت و بغلشون کرد و بوییدشون. بعد چرخید تا بریزتشون تو پاتیل. اما نه. این جنایت بود. دستکشش رو درآورد و پرت کرد یه گوشه تا بتونه سطح سی دی هارو نوازش کنه:
- شما که میدونین من چقدر شماهارو دوست دارم. شما گوگولی های منین! ولی من فقط یه شخصیت تو یه پستم و مجبورم کاری رو کنم که نویسنده میخواد.

ددپول اینو گفت و با چشم های گریون همه سی دی ها و فیلم هارو رو ریخت توی پاتیل. همون موقع هم خوردن نوشیدنی زیاد و غم و اندوه ناشی از جدایی از سی دی ها بهش فشار آورد و گلاب به روی جمع توی پاتیل شکوفه زد.
- اوه! خورشتش هم جور شد!

بعد هم با شک و تردید چندباری آش شله قلمکاری که پخته بود رو با دسته جارویی که از رو زمین پیدا کرده بود هم زد. وقتی دسته جارو رو از پاتیل کشید بیرون متوجه شد که اون هم به قسمتی از معجونش تبدیل شده و تو باقی مواد ذوب شده. ددپول که حالا یکمی هول کرده بود دست انداخت تا وزغ دزدگیر رو هم به بقیه‌ی مخلفات اضافه کنه بلکه وزغ چیزی از معجون سازی سرش بشه و بتونه این شاهکارو جمع و جور کنه. اما وزغ بخت برگشته هم اون تو حل شد و به لقا المرلین پیوست. چند دقیقه‌ای مضطرب به شاهکارش خیره شد. ناگهان پاتیل شروع به خوردن تکون‌های ریزی کرد. ددپول که از همون اول هم میدونست داره خرابکاری می‌کنه، با دیدن این تکونها در پاتیل رو محکم بست، دو تا پا داشت دوتا تار هم از اسپایدرمن قرض کرد و فلنگ رو بست.

با رفتن ددپول، دوربین زوم کرد رو پاتیل در حال جوش‌. تکون های پاتیل بیشتر و بیشتر شد. حالا پاتیل با شدت بالا و پایین میپرید. از لبه های پاتیل معجون سبز لجن مانند و غلیظی بیرون میریخت. صدای ترق وتوروق ناجوری از پاتیل بلند شده بود و در پاتیل با شدت به هم میخورد. کم کم از شدت لرزش پاتیل کل کمد شروع به بندری زدن کرد. صدای لرزش پایه های کمد با سر و صدای پاتیل در هم آمیخته بود و سمفونی ترسناکی ایجاد کرده بود. تا اینکه سر و صدا همونطور که شروع شده بود تموم شد. یه مرتبه سکوت نافرمی تو دخمه حاکم شد. حالا فقط صدای هوهوی جغد از بیرون به گوش میرسید و سکوت وهم انگیز دخمه رو ترسناک تر جلوه میداد.ناگهان در پاتیل به تقی باز شد و به آرامی کنار رفت. سپس دستی سبز و پوسیده شبیه دست جهش یافته شده‌ی وزغ خدابیامرز از توی پاتیل بیرون اومد و به لبه پاتیل چنگ انداخت...



تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۰:۱۶ سه شنبه ۱ اسفند ۱۳۹۶
#93

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
مسابقه فینال لیگ کوییدیچ 1396


ترنسیلوانیا
VS.
تف تشت


مهلت مسابقه: از ساعت 00:00 روز 1 اسفند تا ساعت 23:59 روز 10 اسفند


داوران: آرسینوس جیگر و نقاب



پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۵
#92

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
تیم سه جارودار
vs
تف تشت

پست آخر


یه حساب سرانگشتی کافی بود تا لینی بعنوان یک ریونکلاوی باهوش بفهمه که تنها یک روز تا پایان ثبت تیم باقی مونده. البته که تیم اونا تکمیل شده بود و از این بابت مشکلی نداشتن، اما تمرین برای بازی‌ها؟ حتی اسمش هم به گوششون نخورده بود!

- نگران نباشین بابا! 6 تا تیم ثبت‌نام کردن. فک کردین چقد احتمال داره که ما جزء یکی از اون دو تیمی باشیم که بلافاصله باید بازی کنن؟
- یک سوم!

هکتور هرگز میونه‌ی خوبی با محاسبات دقیق نداشت. اون به قدری در معجون‌سازی به مهارت رسیده بود که چشمی و بعضا حسی مواد اولیه‌ی معجوناشو تهیه و اضافه می‌کرد.
- نه. جواب درست اینه، خیلی کم!

و این چنین می‌شه که کل تیم تنها با سه دیالوگ تسترال می‌شه. با آسودگی کامل سپری کردن آخرین روز همانا و در اومدن اسمشون بعنوان یکی از اون دو تیم بخت‌برگشته در روز بعد هم همانا!

- کی باورش می‌شد؟
- نه. چرا باید ما می‌بودیم؟ چرا آخه؟

لینی دست از افسوس خوردن برمی‌داره و نگاهی به هکتور که زلزله‌ی چند ریشتری به راه انداخته بود می‌ندازه.
- هک دیالوگت با عکس‌العملت تناقض داره.
- چرا؟ منم مثل شما ناراحتم دیگه.
- این الان ناراحت توئه؟
- آره. از ناراحتی و نگرانی لرزه به تنم افتاده.

بانز بلافاصله میزیو از ناکجا آباد ظاهر می‌کنه و بعد از قرار دادن 3 عضو غیر زنده‌ی تیم در جایگاهشون، سه نفر دیگه رو به نشستن بر روی صندلی دعوت می‌کنه. وقتی همه سرجاشون قرار می‌گیرن بانز کاغذی رو وسط میز پهن می‌کنه.
- زودباش کاپیتان. ما باید برای بازی فردا تاکتیک مخصوص به خودمون رو داشته باشیم.

آریانا، هکتور و لینی نگاهی به هم می‌ندازن. تیم کاپیتان نداشت و از شانس بدشون بانز نامرئی بود و حتی از رد نگاهش هم نمی‌تونستن کاپیتانی رو به زور تو بال یکیشون کنن. و این موضوعی نبود که از چشمای تیزبین بانز دور بمونه.
- خب باشه، اصن این نقطه‌ی قوت تیم ماست که کاپیتان نداره. نمی‌تونن تشخیص بدن هر لحظه کی ممکنه تاکتیکای لحظه‌ای رو به اعضای تیم بده.
- چیزی که قطعا حریف ازش بی‌بهره‌س. بیار ببینیم کاپیتانشون کیه چیزخورش کنیم توهم بزنه چرت بگه.
نقل قول:
وینکی (C) کتی بل (C) تریسترام بسنوایت (C) آرسینوس جیگر (C) گوگل (C) جنگ جهانی دوم (C) کاربر مهمان (C)

هفت نماد کاپیتانی که جلوی اسم هر هفت عضو تیم خودنمایی می‌کرد، امیدهای اونارو بر باد می‌‌ده.
اعضای تیم:

- مشکلی نیست. تازه شدن مثل خودمون، فقط ما کمبود کاپیتان داریم و اونا از تعدد کاپیتان لبریز شدن. بیاین ترکیب تیم حریفو بررسی کنیم و نقاط ضعفشونو پیدا کنیم تا برنده‌ی میدون باشیم.
نقل قول:
پست و این حرفا نداریم، اهل سوسول بازی نیستیم.

مجددا اعضای تیم:

اعضای تیم نگاه پوکرفیس‌وارانه‌شون رو از لیست پرملات تیم فراری‌های تیمارستان شلمرود تانزانیا برمی‌دارن و به هم می‌دوزن.

- نظرتون چیه بریم وسایل بازیو آماده کنیم و بگیریم بخوابیم؟

کسی ایده‌ی بهتری نداشت. برای همین صدای قیژقیژ کشیده شدن صندلی‌ها بلند می‌شه و هرکس رهسپار سویی می‌شه. در همین حین که بانز، آریانا و هکتور سخت مشغول برق انداختن جاروهاشون بودن تا انعکاس نور حاصل از جاروها چشم حریفاشون رو کور کنه، حقیقتی تلخ همچون پتکی بر فرق سر لینی فرود میاد.
- صبر کنین ببینم. شما سه تا جارو دارین ولی من ندارم.
- تصویر کوچک شده

- اسم تیم سه جارو داره.
- تصویر کوچک شده

- من بدون جارو پرواز می‌کنم. با بالام.
- تصویر کوچک شده

- خب؟ یعنی چی خب؟ اسم تیم سه جاروداره. یعنی من... من... من حساب نشدم؟
- آره خب. مگه از اول نمی‌دونستی؟
- نه.
- تصویر کوچک شده


همینجاس که بغض خفته‌ی لینی از خواب زمستونی برمی‌خیزه. گفته شده از شدت فشار وارده تا پایان اون شب لینی دیگه هرگز دیده نشد!

روز بعد - زمین مسابقه:

خورشید با قدرت تمام وسط آسمون خودنمایی می‌کرد و آفتابش رو با بی‌رحمی نثار رهگذران می‌کرد.
- چه خوب حتی طبیعت هم با ما همراهه. یادتون نره با انعکاس نور جاروهاتون چشماشونو کور کنین.

البته با دیدن اعضای تیم مقابل که چطور جلوی هواداراشون جمع شده و ژست گرفته بودن، بار دیگه امیداشون به فنا می‌ره.
ژست اعضای تیم مقابل:
- بیاین این فرضو هم در نظر بگیریم که موقع بازی عینکاشونو در میارن...
- بچه‌ها، امروز خیلی نور خورشید شدیده. بهتره اون عینکارو از چشماتون در نیارین.
- .. در نظر نگیرین.

بالاخره هر چهارده بازیکن سرجاهاشون قرار می‌گیرن و با صدای سوت داور... تصحیح می‌کنم. صدای سوت دو داور، هر چهارده بازیکن + دو داور به سمت پهنه‌ی آسمون اوج می‌گیرن و مسابقه رسما شروع می‌شه.

به محض شروع بازی آریانا بلافاصله گوشی مشنگیشو در میاره و وارد سایت گوگل می‌شه. کلمه‌ی "جنگ جهانی" رو تایپ می‌کنه و به ماهی‌تابه دستور می‌ده که مدام روی گزینه‌ی سرچ کلیک کنه. آریانا پس از اتمام کارش با لبخندی بر لب برای جنگ‌جهانی که در حال حرکت به سمتش بود دست تکون می‌ده.

بخواین یا نخواین، گوگل موجود وظیفه‌شناسی بود. بنابراین در پی سرچ‌های مکرری که از سوی ماهی‌تابه‌ی آریانا رخ می‌ده جنگ جهانی رو همچون لوله‌ی جاروبرقی جمع می‌کنه و به داخل خودش فرا می‌خونه تا بتونه نتیجه رو در اختیار سرچ‌کننده قرار بده.

تیم تف تشت که در بدو آغاز بازی دو بازیکن خودش رو از دست داده بود، به سراغ پلن بی می‌ره. کتی، آرسینوس، تریسترام، وینکی و کاربر مهمان به طور مداوم پست‌هاشون رو از مهاجم به مدافع به گونه‌ای تغییر می‌دادن که هر پنج نفر در لحظه‌ی مناسب به مهاجم تبدیل شن و بتونن کوافل به دست پیش برن. انگار که پنج مهاجمی بازی رو دنبال می‌کردن.
اما اوج فاجعه اونجا بود که هر کاربر مهمان مدام جای خودش رو به کاربر مهمان بعدی می‌داد و این یعنی زمان و مکانِ ظهور و غیبت کاربر مهمان از دید همه پنهان بود. اصل غافلگیری چیزی نبود که به آسونی بتونی باش مقابله کنی!

- تیم تف تشت با تغییر پست و کاربر مهمان متوالی در عرض چند ثانیه طول زمینو طی کرده و به دروازه تیم سه جارودار می‌رسن و گل! 60-0 به نفع تف تشت!

هکتور با خشم شیشه‌ی معجونی که داخل پاتیلش جاسازی شده بودو در میاره و رو به کتی فریاد می‌زنه:
- معجون گردنبند طلسم‌شده می‌خوای؟

البته که پاسخ کتی اهمیتی نداشت چون لحظه‌ی بعد خودش رو در حالی می‌یابه که معجون از سرتاپاش می‌چکید. هکتور علاقه‌ی وافری داشت تا به مشاهده‌ی اثرات معجوناش بر روی مشتریاش قربانیاش بپردازه، اما با دیدن بانز نظرش عوض می‌شه.
- بانز! تو چرا لخت نیستی؟

بانز با خجالت گوشه‌ی ردای کوییدیچشو تو دستش می‌گیره و مشغول ور رفتن بهش می‌شه.
- هکتور... اینجا هزاران تماشاچی نشسته. درست نیست که لخت وسط بازی رژه بـ... هی چی کار می‌کنی؟

هکتور در طی یک حرکت ناگهانی ردای بانزو جر می‌ده و بانز جلوی چشم همگان لخت می‌شه.
- حالا برو به همه‌شون یه تنه بزن تا از جارو پرت شن پایین.

در آن سوی زمین، لینی بال‌بال‌زنان به دنبال بازپس گرفتن کوافل از کاربری مهمان بود که در همون لحظه جای خودشو به کاربر مهمان دیگه‌ای می‌ده. لینی که از این همه قائم باشک بازی به ستوه اومده بود، با عصبانیت منوی مدیریتشو در میاره و در یک حرکت انتحاری دسترسی کاربران مهمان رو از انجمن زمین بازی کوییدیچ می‌گیره.

کاربر مهمان فعلی رو باد می‌بره و به محوطه‌ای قابل دسترسی انتقال می‌ده. کاربران مهمان بعدی هم با پیغام "متاسفانه شما به این قسمت دسترسی ندارید" مواجه می‌شن. بنابراین کاربر مهمان به مهره‌ای سوخته تبدیل می‌شه.

- حالا کوافل دست وارنر افتاده. حشره‌کش به سرعت به دنبالش در حرکته و همین سرعت حرکت وارنرو بیش از پیش کرده و رسیدن بهش رو غیر ممکن! به هر حال ترس از مرگ هم عواقب خاص خودشو داره!

لینی کوافل رو به سمت حشره‌کش پاس می‌ده، حشره‌کش که کوافل رو وسیله‌ی مناسبی برای کله‌پا کردن لینی می‌دونست به محض گرفتن کوافل اونو به سمت خود لینی شوت می‌کنه. لینی مجددا کوافل رو می‌گیره و به سمت حشره‌کش برمی‌‌گردونه. و این روند بارها و بارها تکرار می‌شه و اونارو به سمت دروازه‌ی حریف می‌کشونه.

- گل برای تیم سه جارودار! اما همچنان 100-50 تیم چهار نفره‌ی تف تشت جلوئه! هی صبر کنین ببینم... به نظر میاد بیسکوییت...
- بسنوایت.
- بسنوایت، بله بسنوایت اسنیچو دیده و به سرعت داره به سمتش می‌ره. البته تو این راه تنها نیست، باز هم شاهد تغییر پست مداوم چهار بازیکن تیم تف تشت هستیم. هربار یکیشون در نقش جستجوگر به اسنیچ نزدیک‌تر می‌شه!

دنبال کردن اسنیچ با وجودی که چهار بازیکن به دنبالش بودن اصلا کار ساده‌ای نبود. اما دنبال کردن اسنیچ با چشم با وجودی که چهار بازیکن به دنبالش بودن، کار بسیار ساده‌ای به نظر می‌رسید!

هکتور چشماشو تیز می‌کنه و با دقت به مسیر حرکت اسنیچ و چهار بازیکن به دنبالش زل می‌زنه.
- آها، بگیرین که اومد!

هکتور فریادزنان پاتیل که جستجوگر تیم بود رو پرتاب می‌کنه. پاتیل می‌ره و می‌ره، کله‌ی وینکی و جیگرو تو راه مورد مرحمت خودش قرار می‌ده و از بین دو بازیکن باقی‌مونده عبور کرده و مستقیم به سمت اسنیچ می‌ره.
پاتیل در حالی که اسنیچ تو آغوشش جا خوش کرده بود، سقوط کرده و پخش زمین می‌شه. اسنیچ بعد از تلاش‌های فراوان برای فرار، بالاخره توی پاتیلی که سر و ته فرود اومده بود آروم می‌گیره.

- و اینم پایان بازی! 200-100 تیم سه جارودار به پیروزی می‌رسه!

باقی اعضای تیم که هرگز تصور چنین بردی رو نمی‌کردن و همواره ته دلشون از حضور پاتیل تو تیم ناراضی بودن، با دیدن این صحنه‌ی پرتاب و بردی که به ارمغان آورده بود شوکه می‌شن.
- بردیم واقعا؟!

آریانا با خوش‌حالی ماهی‌تابه رو از وظیفه‌ی خطیر کوبیدن بر روی دکمه‌ی سرچ گوگل مرخص می‌کنه و به سایر اعضای تیم که فریاد شادی سر داده بودن می‌پیونده. لینی بدون جلب توجه اعضای تیم تف تشت که از نبود هرگونه کاربر مهمانی تو سایت شوکه شده بودن و وقوع این حادثه رو در تاریخ جادوگران غیر ممکن می‌دیدن، دسترسی کاربران مهمان رو به انجمن برمی‌گردونه.




پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۵
#91

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
تیم سه جارودار
vs
تف تشت

پست دوم


******


دو روز به پایان نام نویسی جام حذفی مانده بود و تیم هنوز نه اسم داشت و نه تکمیل شده بود. اعضای تیم باید فکری به حال این وضعیت می کردند. بنابراین همگی در آزمایشگاه هکتور جمع شده بودند تا تصمیم بگیرند.

لینی و آریانا نمیدانستند چطور راضی شده بودند تا جلسه را در آزمایشگاه هکتور برگزار کنند. البته به نظر می رسید چهره جدید هکتور و برق شیشه ی معجونش وقتی از روی شانه آریانا فریاد میزد که جلسه در آزمایشگاه او برگزار شود، در این تصمیم بی تاثیر نبود.

- ما سه نفریم.
- اگه اینو نمیگفتی خودمون نمیدونستیم هک!
- میدونم من خیلی باهوشم.

صدای اعتراض لینی با شنیدن این حرف به هوا بلند شد.
- با هوش منم.

به نظر میرسید آریانا هم مدعی بسیار جدی برای این عنوان باشد.
- باهوشتون منم. ارباب هم این رو تایید کردن.

تیم سه جارو دار تیمی کاملا متحد و یک دست به نظر میرسید و روحیه هم تیمی دوستی در میان اعضای آن موج میزد.
در همین زمان که اعضای تیم مشغول نثار کردن انواع کلمات محبت آمیز و دوستانه به یکدیگر بودند، کله رودولف میان زمین و هوا شکل گرفت و به اذن مرلین شروع به سخن گفتن کرد.
- ضمن ابراز علاقه خاص به ساحره های حاضر در اتاق اومدم بگم که لینی یا اولین تیم ثبت نام میکنید و موجب میشید بقیه هم بیان تیم بدن یا من استعفا میدم میرم. استعفا هم ندم میام فحش میدم.

کله رودولف بعد از اتمام جمله اش دود شد و به هوا رفت. لینی با چهره ای پوکر فیس نگاهی به محلی که تا لحظاتی پیش رودولف مشغول خط و نشان کشیدن بود، انداخت.
- به نظرم بهتره بریم سر اصل مطلب.
- معجون رفتن به اصل مطلب...

آریانا جهت پیشگیری از خورانده شدن هر گونه معجون توسط هکتور سعی کرد مستقیم سر اصل مطلب برود.
- همه میدونید که من ساحره بسیار ماهر و قدرتمندی هستم، و چون بسیار با هوشم همیشه علاوه بر چوبدستیم باید ماهی تابه هم همراهم باشه. بنابراین یا اون رو به عنوان یکی از اعضای این تیم میپذیرید یا من نیستم.
لینی که همچنان در همان وضع پوکر فیس مانده بود، گفت.
- آخه مگه ماهی تابه هم میتونه بازی کنه؟
- من بهش اکسپلیارموس میزنم که بتونه.
- آریانا نیاد منم نیستم. اگه اون نباشه من معجون هامو تو گوش کی بریزم؟
- مگه گوش من جای معجون های توئه آخه؟
جمله ی آخر را آریانا به آرامی زمزمه کرد.

- من بگم؟ من بگم؟
- تو چی بگی هکولی؟
- حشره کش!
- کو؟ کجاست؟ از من دورش کنید.
- عضو جدید تیمه!
- من نمیذارم، نمیذارم، نمیذاااااارم!

هکتور یک شیشه حشره کش تار و مار از جیب ردایش بیرون کشید و آن را درست مقابل صورت لینی قرار داد.
- یا حشره کش میاد یا تیم بی تیم!

لینی آب دهانش را قورت داد و با بال هایی لرزان و وز وزکنان پرواز کرد و روی شانه آریانا نشست.
- با همه اینا من نمیتونم قبولش کنم.

هکتور شیشه ی حشره کش را درست مقابل چشم های لینی قرار داد و گفت.
- میخوای بزنم ببینی چقد خوبه؟
- نه ممنون من راضیم.
- میدونستم خیلی منطقی هستی.

چند ساعت بعد- خانه ریدل، سر میز غذا

هکتور همزمان با ویبره اش می کوشید قاشقی غذا را در دهانش بگذارد که البته به نظر چندان موفق نمی رسید. هم زمان آریانا نیز می کوشید تا با اکسپلیارموس شیشه ی نمکدان را از آن سوی میز به سمت خودش بیاورد.

- این چه وضعشه آخه؟
- معجون تغییر اوضاع بدم؟
- هک یه بار دیگه معجون، معجون کنی جوری نیشت میزنم که فرق معجون با سوپ تسترال خامه ای رو هم نتونی تشخیص بدیا!
- منو تهدید کرد، منِ همیشه مظلوم رو تهدید کرد.

لینی بدون توجه به هکتور و مظلوم نمایی هایش به ادامه سخنرانی خود پراخت.
- اهم... داشتم میگفتم، این چه وضعشه آخه؟ هنوز تیم تشکیل نشده. رودولف چپ و راست منو تهدید می کنه هی میگه تیم بده یا کیم میدم!

آریانا نگاهی به لینی کرد و پرسید.
- کیم چیه؟
- نمیدونم.
- پس واسه چی میترسی؟
- چون طرف ر.دولفه؟ چون من باهوشم؟ آره همینه، چون من باهوشم حدس میزنم چیز بدیه. حالا اینا مهم نیست مهم اینه که تیم نداریم.

آریانا که هنوز از منطق لینی در شگرف بود گفت:
- تیم که داریم. ولی واقعا میشه بگی کیم چیه؟

لینی تصمیم داشت هوشش را با کسی شریک نشود بنابراین بخش دوم سخنان آریانا را نشنیده گرفت.
- دو تا عضو کم داریم هنوز.
- لینی لینی اشتباه حساب کردی فقط یه عضو کم داریم.
- نخیر لینی اشتباه نمیکنه، دو تا.
- یکی!
- چرا یکی؟
- پس چند تا؟
- دو تا!
- چرا دو تا؟
- پس چند... بر چه اساس میگی یکی هک؟
- تو و آریانا، حشره کش و ماهی تابه، من و پاتیلم!

چهره ی لینی و آریانا ممکن نبود بیش از این پوکر فیس شود.
- پاتیلت؟
- بی همگان به سر شود بی پلتیل به سر نمی شود.

لینی و آریانا در جست و جوی بهانه ای برای رد کردن این گزینه بودند.
- پاتیل تو مگه میتونه پرواز کنه؟
- من یه کاری میکنم بتونه.

دو عضو دیگر تیم به وضوح از تلاش ها و توانایی های هکتور میترسیدند ولی به نظر میرسید از اینکه یکی از این تلاش ها از گوش چپشان داخل و از سوراخ بینی سمت راستشان خارج شود، بیشتر میترسیدند. بنابراین چاره ای جز پذیرفتن این موضوع نمیدیدند. اما لینی در فکر انتقام بود. او داشت فکر می کرد. او داشت فکر میکرد که چگونه میتواند انتقام آورده شدن حشره کش و پاتیل و نادیده گرفته شدن نظراتش را بگیرد.
- منم میخوام یه نفرو بیارم تو تیم. نمیشه که همش شما بیارید. 👀
- کیو؟ کیو؟

لینی انگشتش را بلند کرد و به سمت مقابل اشاره کرد. هکتور و آریانا در همان جهت چرخیدند تا ببینند هم تیمی جدیدشان کیست. ولی در ظاهر کسی آنجا نبود.

- باورم نمیشه بلاخره یکی منو دید. لینی تو حشره بی نظیری هستی. میخوای منو بیاری تو تیمتون؟
- من... داشتم...
- ازت ممنونم لینی، با اینکه سرم خیلی شلوغه ولی فقط چون تو گفتی میپذیرم.
- من... عکس...

انگشت لینی پایین آمد. لینی در انتقام جویی هم شکست خورده بود. لینی اصلا بانز را ندیده بود و اشاره اش به ورای بانز و درست روی دیوار و قاب عکسی بود که کراب از درون آن داشت برای هکتور خط و نشان می کشید.

روز بعد- جلسه ی فوری اعضای تیم

- ما اینجا دور هم جمع شدیم تا با هم معجون بنوشیم.
- نه هک ما واسه معجون جمع نشدیم. جمع شدیم اسم تیمو انتخاب کنیم.

البته نه هکتور و نه لینی متوجه نبودند که اصطلاح جمع شدن دور هم برای جمع شدن تعدادی از افراد دور هم استفاده میشد. ولی این جمع اصلا به نظر عادی نمیرسید. یک معجون ساز که تحت هر شرایطی در حال لرزش بود و هر از گاهی میان دست یا موهایش انفجاری رخ میداد و روی شانه دختر نشسته بود که بهترین جادویی که بلد بود اکسپلیارموسی بود که هر بار تاثیر جدیدی داشت. نفر بعدی یک حشره آبی کوچک بود که چشم هایی به اندازه دیس داشت. یا حتی بانزی که اصلا معلوم نبود وجود دارد یا خیر.
جدا از این سایر اعضای تیم شامل یک ماهی تابه بود که در دست آزاد آریانا قرار داشت و می کوشید با آن بر سر هکتور بزند و او را از روی کله اش پایین بیاورد، یک حشره کش که تمام مدت لینی را زیر نظر داشت و کمین کرده بود تا با پیسی او را به دیار باقی بفرستد و یک پاتیل که مانند صاحبش دائم در حال لرزش و انفجار بود و به شکل خطرناکی بالای سر اعضای تیم پرواز میکرد.

لینی در حالی که میکوشید از دست حشره کش پشت یک مجسمه تسترال مخفی شود، گفت.
- میشه یکی اسم پیشنهاد کنه؟
- هفت تفنگدار؟
- ما تفنگ داریم آخه؟
- ظالمان حاکم بر دنیا به جز هکتور و پاتیل؟
- کسی پیشنهاد درست و حسابی ای داره؟
- با هوش ها به جز هک؟
- سه جارو دار!

و این گونه بود که سه جارو دار شکل گرفت.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۵
#90

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
تیم سه جارودار
vs
تف تشت

پست اول


آن شب هوا طوفاني بود. باد شديدي مى وزيد و باران لحظه اى قطع نمى شد. رعد و برق ها به پا بود و سيل ها به راه. اما... به دور از اين هياهو، در يکى از پرت ترين اتاق هاى خانه ى ريدل، درون تاريکى مردى لخت روى صندلى نشسته بود.

اهم... نه! راستش کاملا لخت نبود. بالا تنه اش لخت بود و قطعا شلوار به پا داشت. بچه ها مى توانند چشم هايشان را باز کنند.

مرد[ که فقط بالا تنه اش لخت بود] با وجود چهره ى آرامش، فکرهاى طوفانى اى در سر داشت. دير يا زود کار بزرگى را مى خواست انجام دهد. او مرد جوگيرى بود. نام او...

دوربين حالا مى چرخد به سمت صورت مرد. لحظه اى رعد و برق مى زند و چهره اش نمايان مى شود.

رودولف بود. [ آيکون پخش شيپورهاى سلطنتى]

رودولف لپ تاپ را روشن کرد. وزارت سحر و جادو پيشرفت هاى بزرگى کرده بود. رودولف شروع به تايپ کرد.

مى خوام يه ليگ کوييديچ راه بندازم. شما هم بايد باشيد. يا داورى يا تيم! والسلام!

و بعد نوشته را به چندين نفر ارسال کرد. رودولف منتظر جواب بله بود. رودولف با کسى شوخى نداشت حتى وقتى شوخى داشت.

بعد از چندثانيه بلافاصله اولين جواب را دريافت کرد. روى صفحه موجود آبى رنگى بال بال مى زد. تماس، تصويرى بود. وزارت جادو کارش از پيشرفت گذشته بود. شک دارم چند وقت ديگر از جغدگرام استفاده نکند.

- سلام رودولف.
- سلام لينى. به تو هم علاقه ى خاص دارم مى دونى؛ ولى داورى يا تيم؟

لينى با بالش، کاکلش را خاراند. با خود فکر کرد چقدر مظلوم است.
- پووف... باشه. تيم... ولى يادت باشه مظلوم گير...

بوق بوق بوق

رودولف تماس را قطع كرده بود. رفت تا يقه ى نفر بعدى را بگيرد.  در اين سوى خط لينى مانده بود و قول تيمى که عضوى جز خودش نداشت. ناراحت و عصبانى لگد محکمى به ديوار روبه رويش زد که دو برابر نيرويى که وارد کرده بود به سمت خودش بازگشته و رسما له ش کرد. در اينجا قانون سوم نيوتن هم خواست مداخله کند که قانونش را زديم و خراب کرديم که از اين سمت پست وارد شد و ما هم از آن سمت پست خارجش کرديم.

لينى به زمين افتاد و با حالت پايش را به بال گرفت و کمى مالشش داد. سپس بال بال زنان رفت و روى لوستر نشست. کرم ضد اشعه اش را درآورد و به بال هايش زد. عينک آفتابى اش را زده و مشغول نور گرفتن شد. داشت خوب به خودش مى رسيد که تتتق برق رفت!

لينى آن روز کاملا بز آورده بود. در حدى که خواست به آمريکا مهاجرت کند. چمدانش را بست. حتى ويزا هم گرفت. اما بعد فهميد که ويزاها را لغو کرده اند. لينى که اصولا پيکسى اى آرام بود حالا ديگر به اينجايش[ لينى بالش را بالا مى آورد و زير نوکش را نشان مى دهد] رسيده بود. دستانش را کنار بدنش مشت کرد.  صورتش سرخ سرخ شده بود. لينى به خودش فشار آورد. فشار آورد. فشار آورد و بعد...

بووووومب تتتتقق

منفجر شد. لينى ترکيد و تکه هايش پخش شد در کل خانه ى ريدل. چشم هاى لينى که از ترس زير کابينت رفته بودند، بيرون آمدند. پيکسى آرام شده بود. چشم ها گشتند و گشتند و تکه هاى لينى را يکى يکى پيدا کردند. از زير تختخواب. گوش وينکى. ماسک آرسينوس. خاک رز. و فقط مانده بود بال سمت راستش را پيدا کند که صداى گريه اى را شنيد.

لينى به دنبال صدا رفت و هکتور را ديد که معجونش ريخته شده بود. لينى با دقت که نگاه کرد، بالش را ديد که ميان معجون هکتور است. آسه آسه جلو رفت و بالش را برداشت و جا انداخت.

هکتور بى توجه روى زمين دراز کشيده بود و با قاشق معجون جمع مى کرد.
- تو معجونم رو ريختى... تو مردى!

لينى هم روى زمين خم شد و با يک قاشق ديگر به جمع کردن معجون مشغول شد.
- هک... الان ناراحتي؟
- آره!
- فکر کنم بتونى يکى ديگه درست کنى... مگه نه؟
- نه!
- حتما خيلى مهم نبود. مگه نه؟

هکتور قاشق را روى زمين انداخت.
- نهههه!

از کل معجون فقط يک پياله جمع شده بود. لينى جلو رفت تا هکتور را بغل کند. بال چپش که خوب جا نيافتاده بود درفت و افتاد درون پياله.

شششترق

معجون جمع شده هم ريخته شد روى زمين.
لينى:
هکتور:

هکتور روى زمين دراز کشيد. معجونش را بغل کرد. بوسش کرد. و عکس يادگارى گرفت و در اينستاگرامش به اشتراک گذاشت. لينى، مستأصل، با سرعت بالايى بال بال مى زد که ناگهان لامپى بالاى سرش روشن شد. لحظه اى وسوسه شد که برود نور بگيرد، اما با ديدن گريه هاى هکتور، بيخيال شد.
- هک من... من يه کارى دارم که تو فقط مى تونى انجام بدى و نه هيچکس ديگه اى...

لينى با تمام وجودش با حرفى که مى خواست بزند مخالف بود ولى چاره اى نداشت.
- مى خوام تو رو عضو تيم کوييديچم بکنم.

هکتور از روى زمين بلند شد. کمى فکر کرد.

لينى گفته بود اين کار را فقط هکتور مى تواند انجام دهد. به هکتور پيشنهاد شده بود وارد تيم شود. هکتور به خودش افتخار کرد. هکتور بال درآورد. هکتور پرواز کرد. بالا و بالا رفت. روى ابرها راه رفت. با پرستوها کوچ کرد و در بهار بازگشت.  و دوباره پيش لينى آمد. سريع با يک سرنگ، معجون را از روى زمين جمع کرد.

لينى:
- به يه شرط مگس!
- تو... منو... گول زدى!
- من رو شونه هاى آريانام. بدون اون نمى تونم بازى کنم.

و اينطوري شد که آريانا هم به تيم اضافه شد. درمورد رضايت داشتن و نداشتن آريانا بايد بگم که او راهى جز رضايت نداشت. آريانا همان قدر از حضور در تيم راضى بود که از حضور هکتور روى شونه اش رضايت داشت.

آريانا نشسته بود در اتاقش و ماهيتابه اش را برق مى انداخت که هکتور و آزمايشگاهش وارد شده و روى شانه ى او مستقر شدند. آريانا پووفى کرد و به کارش ادامه داد. ديگر عادت کرده بود. هکتور شروع به پختن معجون کرد.
- آريانا، عضو تيم کويى شدى. من و تو و لينى!
- هک خواهشا منو قاطى نکن. من با تو هيچ کار گروهى اى نمى کنم!
- شدى رفت.
- گفتم نه! از رو شونه م بيا پايين!

هکتور بلند شد و بعد محکم تر نشست. آريانا ماهيتابه را به گوشه اى پرت کرد و نيشگونى از پاى هکتور گرفت. هکتور آآآخ بلندى گفت و پايش را عقب کشيد. جفت پاهايش را جمع کرد در شکمش و کوبيد به کمر آريانا.

- بووووقى! اين خيلى درد داشت. عمرا اگه بيام تو تيم.

آريانا پاى هکتور را گرفته و گاز محکمى گرفت. معلوم مى شود آريانا قابليت خون آشامى هم داشته است. خون روى دندان هايش را پاک کرد و نيشخند زد. هکتور که انگار اصلا دردش نگرفته است، دست مى برد و يکى از معجون هايش را از قفسه خالى مى کند روى سر آريانا. موهاى آريانا کاملا خيس شد و جلوى چشمانش ريخت. بدنش شروع به سوختن کرد.
- عضو شدى رفت.

گفتم که. آريانا شانس مخالفت نداشت.

اتاق هماهنگى تيم

هوا تاريک بود. به جز صداى جيريرک ها، صدايى به گوش نمى رسيد. تير چراغ برق، محوطه ى يک مترى اى را روشن کرده بود. يک سوسک سياه در حال رد شدن از آنجا بود که...

قررررررچ

زير پاى مردى له شد. مرد پالتوى بلندى پوشيده بود و سيگارى به دست داشت. کيف چرمى به دست و...

- آريانا!
- بله؟
- مى شه از جلوى پنجره بياى کنار! مى خوايم راجع به تيم حرف بزنيم.

آريانا مرد مرموز را به حال خود گذاشته و پنجره را بست. در يک سمت ميز گرد نشست. روبه رويش لينى بود. هکتور؟ هکتور روى شونه ى آريانا بود و با سرعت بالايى معجون درست مى کرد.

- بچه ها نبايد بال روى بال بذاريم. بايد بقيه ى اعضا رو زودتر جور کنيم.
- لينى، من قبول مى کنم کاپيتان شم!
- اوه هك. کاپيتان کسيه که تيم رو تشکيل داده يعنى من!
- تو معجون منو خراب کردى!
- تو منو گول زدى!

مرد سيگارش را زمين انداخته و زير پا له مى کند. دستانش را در جيب گذاشته و به آسمان خيره مى شود.

قرررچ

سوسک ديگرى را زير پا له كرده و دل ريتا اسکيتر را خون مى کند.

هکتور و لينى: آريااانااا!
- باشه!

ليني آستينش را بالا داد.
- کاپيتان منم!
- همون که گفتم.
- چطوره من کاپيتان شم. دعوا هم نمى شه.
هکتور و لينى: نهههه!
- باشه.

ليني دستانش را مى گذارد روى کمرش.
- باشه اصلا. هک تو کاپيتان شو!
- نخير! چرا من؟ خودت کاپيتان شو!
- پس من کاپيتانم.
- هرگز!
-

حقيقت اين است که، وقتى سه نابغه کنار هم جمع شوند تيم وضعيتش از اين بهتر نمى شود.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۵
#89

تریسترام بسنوایتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۰ جمعه ۹ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶
از خشونت گل ها خار می شود
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
تف چهارم


تف تشت vs سه جارو دار


- آشناي من بيا دل من تاب نداره... چشم من انتظار روز و شب خواب نداره!

بـــــومـــــــب!

صدای برخورد دو هواپیمای کامیکازه در ابعاد کله پدربزرگ مادری هاگرید به جایگاه گزارشگری، باعث شد بالن تفکر نویسنده به طرز ناجوانمردانه ای ترکیده و دوباره حواس مبارکش به جریانات داخل زمین معطوف شود.
ظاهرا خلبانان جان بر کف ژاپنی هم دیگر نتوانسته بودند صدای گوش نواز اندی را بیشتر از این تحمل کنند و حاضر شده بودند با مرگشان، این فداکاری را در حق جامعه بشریت کرده و صدای گزارشگر را خفه کنند!

تا آن لحظه که نویسنده مشغول خیالبافی های خودش بود، ارتش آلمانی نازی موفق شده بود بخش غربی و شمالی ورزشگاه را به تصرف خود در آوَرَد و عده ای از تماشاگران را هم به اسارت بگیرد. با اینهمه به نظر نمیرسید جنگ جهانی خیال کوتاه آمدن داشته باشد. ظاهرا تازه گرم شده بود و در حال تراوش هرچه بیشتر سمفونی مخصوصش بود.
ارتش بریتانیا هم به جنگ داخل زمین پیوسته بود، با روس ها اتحاد تشیل داده بود و بی وقفه به هر سمتی که دستشان میرسید شلیک میکردند و خودی و غیرخودی برایشان معنایی نداشت.

اما هیچ یک از این ها نتوانسته بود جلوی رشد دیوانه وار علف ها را بگیرد. در تمام مدتی که نویسنده برای خودش مشغول خیالبافی بود، علف ها بیکار ننشسته بودند و تا ارتفاع خطرناکی بالا آمده بودند. اینطور به نظر می رسید که به زودی کل ورزشگاه را علف برمیدارد.
هواپیماهای ارتش نازی دیگر نمیتوانستند در هوا بلند شوند، چون عملا زیر علف ها دفن شده بودند. هواپیماهای کامیکازه ژاپن هم در دو سه نقطه به علف ها گیر کرده و در دم سقوط کرده بودند. ارتش فرانسه هم کاملا زمین گیر شده بود و ظاهرا برای چمن ها اصلا اهمیتی نداشت که در آغاز جنگ، ارتش فرانسه پرچم سفید نشان داده و مثل بچه های خوب تسلیم شده بود.
جایگاه تماشاگران هم که وسط حجم عظیمی از دود و آتش، گرچه به سختی قابل دیدن بود ولی شکی در اینکه زیر توده ی حجیمی از علف و گیاهان پیچنده مدفون شده بود، وجود نداشت. از همه طرف صدای جیغ و گریه و ناله، و بعضا انفجار و شلیک به گوش می رسید. رسما قیامتی به پا شده بود!

حتی گوش و حلق و بینی خود آدولف هیتلر مرلین بیامرز نیز پر از انواع و اقسام گیاهان شده بود. مسخره بود چیزی که همیشه انقدر بی اهمیت و ناچیز جلوه میکرد، حالا تبدیل شده بود به تهدید کننده حیات بشریت! اگر رشد علف ها نمیخواست به همینجا محدود شود، تکلیف چه بود؟ حتی تصورش هم وحشتناک بود که حیات بشریت در آن صورت به کدام سو رهسپار میشد.

زمانی اوضاع جدی تر شد که ارتش روس و انگلیس که جنگ را از دست رفته میدیدند، با آلمانی های نازی متحد شدند و همراه با چین تازه نفس که واقعا هم به تازگی از نفس آتشین جنگ جهانی خارج شده بود، دست جمعی به جان ملت افتادند و هرچه هم مورخین جیغ و هوار کردند که تاریخ به گند کشیده شد و این جنایتی است در حق تاریح، وارد گوش هایشان نشد که نشد!

در نتیجه نویسنده که دید پست در حال به فنا رفتن است، با یک چرخش قلم، آرسینوس را از چنگ تعقیب کننده اش نجات داد و به آنتونین دالاهوف اشاره کرد که در گوشه ای از پست لم داده بود و فارغ از شاهکارش داشت از تماشای منظره زیر پاش لذت میبرد.
آرسینوس که تازه یادش افتاده بود مسابقه داور دارد و داور هم اصولا باید اختیاراتی در جریان بازی داشته باشد، خودش را به دستان توانمند مرلین سپرد و به شکل معجزه آسایی از بین آتش و دود خود را به داور رسوند.
- آقا... اینطوری نمیشه ادامه داد... تیم من درخواست وقت استراحت داره!
- نچز! نمیشه!

آرسینوس خواست اعتراض کند. که اتفاقا در همان لحظه لینی هم با بال و پر شکسته و صورت دودی خود را به آنها رساند و بلافاصله فریاد زد:
- بازی رو متوقف کن آنتونین. تیم من داره نابود میشه!

لینی با دست به گوشه ای از ورزشگاه اشاره کرد که آریانا دامبلدور در نبرد با چند سرباز انگلیسی گیر افتاده بود و ماهیتابه را به عنوان آخرین سلاحش در دست داشت. در گوشه دیگری از ورزشگاه هم حشره کش افتاده بود به دست چینی ها و مرتب دست به دست میشد تا بلکه چینی ها سر از کاربردش در آورده و کپی های درجه سه اش را وارد بازار کنند.
دالاهوف سیگار برگی درآورد و گوشه لب خود گذاشت... ولی حتی این کار هم باعث خفن جلوه کردنش نشد.
- گفتم که نمیشه. وقت اضافه و استراحت و این سوسول بازیارو نداریم. مسابقه وقتی تمومه که گوی زرین گرفته بشه.

- اگر نتونیم گوی زرین رو بگیریم، تو این وضعیت همه میمیرن حتی خود توی بوقی!

دالاهوف بلافاصله از زیر ردایش کارت زردی درآورد و در چشم و چال آرسینوس فرو کرد.
- من تا آخرین قطره خونم پای اهدافم ایستادم! شمام برین وایسین!

لینی و آرسینوس:

لینی و آرسینوس که دیدند حرف زدن با غول غارنشینی مثل دالاهوف، فقط هدر دادن وقت نازنین شان است، رفتند تا برای نجات جان خود و تیمشان هم که شده، فکری به حال اتمام بازی کنند. البته این دیگر یک بازی دوستانه نبود. تبدیل شده بود به جنگی برای بقا، منتها بدون حضور شبکه های مستند!

لینی رفت به دنبال جستجوگر تیمش تا اخطارش را مبنی بر گرفتن هرچه زودتر گوی زرین به اطلاع وی برساند. ولی آرسینوس همانجا که روی هوا معلق بود، به فکر فرو رفت. در تیم او برای هیچکس وظیفه ای مشخص نشده بود. پس الان دقیقا چه کسی مسئول گرفتن گوی زرین بود؟ این دیگر فاجعه ای عظیم بود!

آرسینوس نگاه غمگینی به اعضای تیمش که در زمین با سرباز ها مشغول گرگم به هوا بودند، انداخت. سپس نگاهش را از جنگ جهانی که هنوز سرفه میکرد و آتش رها میکرد داخل زمین، بعد هم قاه قاه میخندید، انداخت به کاربر مهمان که رفته بود نشسته بود وسط علف ها و هی آه میکشید. وینکی هم گوشه ای از ورزشگاه را قرق کرده بود و داشت برای سربازان روس رجز خوانی میکرد و تریسترام هم هرجا میدید کسی در حال نجات یافتن است، بمبی روی سرش می انداخت و اسباب شادی خود را فراهم میکرد.

ناگهان باد سردی از ناکجاآباد وزید و شنل آرسینوس را به حرکت درآورد، همزمان موزیک درامی در متن شروع به نواختن کرد. به نظر می رسید حتی نویسنده پست هم داشت برای آرسینوس با این ترکیب تیمش دلسوزی میکرد. ولی هیچ یک از این ها نمیتوانست غم درون او را کاهش دهد... با آنهمه بدبختی و فلاکتی که برای تشکیل این تیم کشیده بود، اصلا منصفانه نبود به خاطر تعیین نکردن وظیفه هرکس به همین سادگی ببازند... نه، به هیچ وجه منصفانه نبود.

درست در همان لحظه، نویسنده سیخونکی به آرسینوس زد و قبل از اینکه آرسینوس بخواهد به برهم خوردن حال و هوایش اعتراض کند، توجه وی را به کتی بل جلب کرد که هنوز داشت بر فراز ورزشگاه به دنبال دراکوی عزیزش چرخ میزد.

آرسینوس:

دقایقی بعد

از وقتی آرسینوس خودش را به وینکی رسانده بود و با یک پس گردنی جدیت موضوع را به او حالی کرده بود، چند دقیقه میگذشت. وینکی هم گرچه جن خرابکار و تروریستی بود ولی در کل جن احمقی نبود. پس قبول کرده بود که دوباره کلاه گیس سرش کرده و در نقش دراکو، کتی را به دنبال خودش و در واقع به دنبال گوی زرین بکشاند. البته بعد از آبکش کردن ردای کت بند مانند آرسینوس و گرفتن قولی از او، مبنی بر این که بعد از اتمام بازی، یک دست دیگر با بچه ها بتفیلد 3 به صورت واقعی بروند!
اینگونه شد که وینکی موقتا با بروبچ سپاه انگلیس و روسیه بای بای کرد و رفت تا در نقش معشوق گریزپای کتی به ایفای نقش بپردازد.

چشمان کتی با مشاهده نزدیک شدن وینکی که کله کچلش را با کلاه گیس بور و براقی پوشانده بود؛ تبدیل شدند به دو تا قلب قرمز همچون دانه های انار. و البته خوشحالی کتی فقط محدود به این نشد. کلا کتی حتی در عالم دیوانگی هم موجود به شدت مصممی بود. در نتیجه خم شد روی جارویش و با سرعت تمام رفت به سمت وینکی. وینکی هم با مشاهده حرکت کتی به سمتش، با فریاد: "مامان" سر جارو را چرخاند و پا به فرار گذاشت. البته به دنبال گوی زرین! و در همان حال جیغ کشان رو به کتی گفت:
- اگه خل و دیوونه بتونه گوی زرین رو بگیره، وینک... دراکو باهاش بازی کرد!

این حرف برای کتی به منزله اتمام حجت بود. کتی حالا انگیزه گرفته بود تا برخلاف تمام لحظاتی که در پست داشت، برای اولین بار مثل انسانی عاقل رفتار کند. وینکی هم جن انگیزه دهنده خوب شناخته شد.

نتیجتا کتی افتاد دنبال وینکی و وینکی هم افتاد به دنبال پیدا کردن گوی زرین و نشان دادنش به کتی. چند ثانیه بعد هم کتی و وینکی، رسیدند به پشت سر پاتیل جهنده. پاتیلی که به سرعت پرواز میکرد و سعی میکرد با پرش های کات دار و موج مکزیکی دار خود، گوی زرین را بلعیده و تیم سه جارو دار را پیروز میدان کند تا همگی رستگار شوند.

وینکی هم که میدید در میان این دود و آتش پیدا کردن گوی زرین، همینطوری هم کاری بس سخت و دشوار است، چه برسد به اینکه بخواهد با یک رقیب هم همراه شود، نامردی نکرد و با یک لگد دقیق و حساب شده جستجوگر تیم سه دسته جارو را به خارج از کادر هدایت کرد. به هیچ وجه هم هدف وینکی برنده شدن به هر قیمتی نبود بلکه وینکی از این کار قصد خیر داشت و میخواست هرچه زودتر مسابقه و به تبعش پست تمام شود و رنج خواننده و نویسنده و حتی کاراکتر های داخل پست از این همه مشقت به پایان برسد. وینکی جن پایان دهنده خوب بود!

از آن پایین هم سربازان ارتش انگلیس و روسیه برای همبازی شان هورا کشیدند. ولی لینی که اصلا از این حرکت وینکی خوشش نیامده بود، با یک دکمه منو، پاتیل جهنده را دوباره به داخل کادر بازگرداند.
وینکی هم که دید اینطوری است، نامردی نکرده، مسلسلش را کشید وشروع کرد به تیر اندازی به سمت پاتیل جهنده که البته تیر هایش اصلا وارد بدنه پاتیل نشدند و فقط پاتیل را چند سانتیمتر از مسیرش منحرف کردند.

لینی با غرور گفت:
- یپ، اینه! فکر کردی هر خز و خیلی رو میذارم تو تیمم؟ نخیرم خواب دیدی خیر باشه، بدنه ش ضد گلوله ست!

وینکی:

پاتیل در راستای این حمایت کاپیتانش، شست پای نداشته اش را به وینکی نشان داد...

- نفس کش! هیچکس حق نداره به دراکوی من شست پاشو نشون بده. حتی اگه پا نداشته باشه.

وینکی خواست حرفی بزند که درخششی در میان آن سیاهی، دود و غبار توجهش را جلب کرد. ظاهرا تیرباران کردن پاتیل به ضرر خودش تمام شده بود، چون حال، آن آهن پاره زرنگ، به گوی زرین نزدیکتر شده بود؛ ولی ظاهرا شانس آورده بودند چون پاتیل جهنده چشم نداشت تا بالا و پایین پریدن های لینی و ایما و اشاره های او را تشخیص دهد. فکری شیطانی در اعماق ذهن خرابکار و داعشی طور وینکی جرقه زد.
- کی اون لگن حموم رو جادو کرد تا تونست ورجه ورجه کرد؟

پاتیل جهنده شاید فقط یک پاتیل باشد، ولی حتی پاتیل ها هم برای خود غرور دارند، در نتیجه، پاتیل جهنده که شدیدا به غیرتش برخورده بود بی توجه به فریاد های لینی، از آنطرف میدان با یک حرکت جلو آمد تا وینکی را درسته قورت دهد، وینکی هم که آماده جانفشانی شده بود، رو به کتی گفت:
- کتی دیوونه غیرتی خووب؟

کتی دیوانه بود. ظاهرا روی دراکو غیرتی هم بود. در نتیجه وقتی که دید وینکی با سرعت به سمت پاتیل میرود، بیشتر روی جارو خم شد و تقریبا به حالت خوابیده در آمد. وینکی هم نامردی نکرد. آستین کت بند کتی را کشید و صاف رفت طرف پاتیل. کتی هم با سرعت بیشتری به دنیال وینکی کشیده شد و وقتی وینکی با تمام محتویاتش رفت داخل پاتیل و با پاتیل یکی شد، از پاتیل جلو زد و دستش را حلقه کرد دور گوی زرین.

لینی:
آرسینوس:
دالاهوف:
ارتش سرخ چین:

صدای فریادهای شادمان از زمین بلند شد و ارتش آلمان به مناسبت اتمام بازی چندتا تیر هوایی در کرد. حتی تمام تماشاگرانی را که به عنوان گروگان اسیر کرده بود، آزاد کرد. روسیه هم اعلام عفو عمومی کرد، ژاپنی ها و چینی ها هم دست برادری و اخوت دادند و فرانسوی ها هم با انگلیسی ها پریدند به آغوش یکدیگر و روی همدیگر را حسابی تف مالی کردند.
تنها کسی که در این بین خوشحال به نظر نمی رسید، کتی بل بود که با حالتی بهت زده به بقایای پاتیل جهنده ای نگاه میکرد که عشق اول و آخرش را درسته قورت داده بود و تنها چیزی که از یارش باقی مانده بود، دم مسلسلش بود که آنهم از پاتیل بیرون زده بود.

- نــــــــــــــــــه!

کتی شکست عشقی خورده بود و خورده شدن عشق دیرینش را هم به چشم دیده بود. تحمل چنین چیزی برای یک آدم سالم هم سخت میباشد، چه رسد به یک دیوانه عاشق! در نتیجه، جیغ و ویغ کنان حمله کرد به سمت پاتیل و با مشت و لگد افتاد به جانش تا عشق خود را از داخل آن بیرون بکشد که پاتیل آروغی شدید زد و تریسترام هم با دیدن این صحنه جلوی خودش را نتوانست بگیرد، پس عکسی زیبا از آنها گرفت، اما بعد...

گرومـــــــب!

ناگهان آسمان رعد و برق ترسناکی زد. حاضران سر هایشان را بلند کردند و به آسمان چشم دوختند که لحظه به لحظه تاریکتر میشد. بلافاصله به دنبالش صدای گرومب دیگری آمد و این بار آسمان کاملا از وسط نصف شد. خورشید سیاه شد. ماه قرمز شد. آرماگدونی بر پا شده بود. حتی آش کشک خاله مرلین هم انقدر پر روغن نبود که این پست شد!

به ناگاه سه پیکر نورانی از میان شکاف آسمان پایین آمدند. رز ویزلی، تد ریموس لوپین و ریگولوس بلک. لینی هم که دید جلسه الهی آسمانی زوپس است، با روشن کردن نور منوی مدیریت و زوپسی خودش، یک ردای سفید از زیر بالش درآورد و سریع به تن کرد تا به بقیه مدیران برای تشکیل جلسه ملحق شود...

به هر صورت، همانطور که فضا و محیط پست آخر الزمانی شده بود، گیاهان که از رو نرفته بودند و هنوز هم به رشد وحشیانه شان ادامه میدادند، خواستند برای تیم مدیریت هم شاخ بازی در بیاورند؛ پس حمله کردند به سمت شورای زوپس، که البته شورا هم بدون هیچ نعظلی و با فشردن یک دکمه، کل ورزشگاه را در یک ثانیه از وجود هر نوع گیاه خزنده و غیرخزنده ای چنان پاک کردند که انگار تا به حال حتی یک دانه علف هم در زمین کوییدیچ سبز نشده بوده و نخواهد شد حتی.
تدی در حالیکه لامپ حلقه مانند نورانی کم مصرف بالای سرش را مرتب میکرد، با یه حرکت منو، بابابرقی را که در اعتراض به مصرف بی رویه برق وارد کادر شده بود، به بیرون کادر هدایت کرد.
-به نظر میاد اینجا یه مشکلی پیش اومده. پس تا بررسی و تهیه گزارش از این وضعیت این بازی بدون نتیجه همینجا تموم میشه.

ریگولوس بلک پرید وسط حرف تدی:
-ولی من دیدم گوی زرین رو کتی بل گرفت!

لینی، تدی و رز تنها توانستند به صورت پوکرفیس به چهارمین زوپسی نگاه کنند. در واقع واکنش دیگری به نظرشان نرسید که انجام دهند!

بقیه مدیران که دیدند ریگولوس فقط مدیر اخبار است و حضورش در این جلسه ضروری نیست و از طرفی خیلی وقت میباشد که حتی فعالیت مفیدی نداشته، در یک حرکت دسته جمعی او را هم فرستادند پیش بابا برقی و قبل از اینکه شخص دیگری فرصت کند به تصمیم آسمانی الهی زوپس اعتراض کند، در حرکتی هماهنگ دکمه های روی منویشان را فشار دادند.

دو ماه بعد- جزایر بالاک:

دوربین فیلمبرداری با ترس و احتیاط وارد فضای تاریکی شد که کابوس ترسناک بسیاری از کاربران سایت را تشکیل میداد. سپس به آرامی از روی جاده های خاکی و بیابان های وسیع که پر بود از استخوان کاربران قدیمی و جدید سایت، رد شد.
بی توجه به جک و جانوران عجیب الخلقه ای که در اطراف پرسه میزدند و از قرار معلوم کاربرانی بودند که قصد برداشتن شناسه های ناشناس را داشتند، به سمت جلو حرکت کرد و از بین تپه های شنی عبور کرد و خودش را رساند به دره ای که در پایینش رودخانه ای به آرامی در جریان بود و چهارتا گل و گیاه کج و معوج هم اطرافش رشد کرده بودند.

ولی چیزی که بیشتر از همه توجه دوربین را به خود جلب کرد تا به عنوان سوژه اصلی رویش زوم کند، حضور عده ی کثیری از مغبوضین درگاه آسمانی الهی زوپس بود که به صورت دسته دسته در گوشه و کنار به چشم میخوردند.
ارتش بلاک شده روسیه که در آن لحظه با ارتش نازی های آلمانی در حال بررسی بهترین راه برای منفجر کردن تپه ای در همان نزدیکی بودند تا بتوانند به جریان سدسازی کمک کنند.
کمی دورتر فرانسوی هایی که در جریان بازی تیم سه دسته جارو، با کلیه ساز و برگشان بلاک و به اینجا منتقل شده بودند و در آن لحظه هم تمام تجهیزات نظامیشان را کنار گذاشته بودند و مشغول آشپزی به سبک فرانسوی برای ملت حاضر در صحنه بودند.

کمی دورتر از آنها، اعضای فعلی تف تشت که در جریان پاک سازی ورزشگاه از چمن های روینده، در اثر اشتباه مدیریت بلاک شده بودند، در کنار تف تشتی های سابق، با همراهی ارتش انگلیس و دالاهوف، آتش کوچکی درست کرده بودند و با استخوان و جمجمه هایی که جمع کرده بودند، داشتند "یه قل دوقل" میزدند و صدای خنده های ذوق زده شان گاه و بیگاه با فریادهای شادمانه شان پیوند میخورد.
دور و برشان هم کتی و وینکی با آن کلاه گیس مسخره اش داشتند گرگم به هوا به سبک کتی بلی بازی میکردند. تریسترام هم در رودخانه مشغول آب بازی با آمریکایی ها بود و هرازگاهی کیسه ای پر از آب را روی سر یکیشان میترکاند و قاه قاه به قیافه ی خیسش میخندید.
دوربین زومش را از روی این جمع خوشبخت برداشت و به سمت آسمان تاریک و بی ستاره جزایر بالاک برگشت. جایی که هیچ افق روشنی برایش نمیشد تصور کرد. پس از آن با آرامش پایین رفت و دور گردن تریسترام قرار گرفت و تریسترام با ژست با ابهتی به لنز آن خیره شد، سپس دوباره برگشت به آب بازی اش با آمریکایی ها.
قطعا کسی نمیتوانست خوشحالی و خوشبختی جمع زیر پایش را توصیف یا درک کند. شاید داشتن جنون و رماتیسم مغزی به آن بدی هم که به نظر میرسید نبود. کسی چه میداند!


ویرایش شده توسط تریسترام بسنوایت در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱۸ ۲۱:۳۲:۲۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.