تف تشت vs ترنسیلوانیا
پست دوم
یک ماه پیش از مسابقه نهایی کوییدیچ- محفل ققنوسصبح سرد و زمستانی دیگه ای توی محفل شروع شده بود. توی سالن نشیمن پرنده پر نمیزد. اینور و اونور سالن پر بود از کتاب و خرت و پرت هایی که به نظر می رسید اعضا از بسط نشینی شب گذشته جا گذاشته بودن و مالی حسش نکشیده بود در نقش مادرهای مهربون زحمت جمع کردنشون رو به خودش بده. دوربین درحالیکه تلاش میکرد از بین آت و آشغال ها راهشو باز کنه به سمت شومینه نیمه روشن حرکت کرد. جایی که یه تیکه پوست گرگ ژولیده روی زمین پهن کرده بودن.
فیلمبردار: اینا که نون شب ندارن بخورن از این قرتی بازیام بلدن؟
نویسنده سیخونکی به فیلمبردار زد تا یادش بندازه فضولیش به اون نیومده. فیلمبردار با بی اعتنایی شونه ای بالا انداخت. دوربینش رو کول کرد.
- حالا اصلا سوژه ای که قراره تصویر برداری کنیم چی چی هست؟
در همون لحظه ناغافل پوست جلوی شومینه رو لگد کرد.
- آی ننه دمم! صدای جیغ کر کننده ای که از پوست گرگ بلند شد باعث شد تا پشم های فیلمبردار دچار فرخوردگی مفرط شن. ثانیه ای بعد پوست گرگ با هیکلی در ابعاد آرنولد (شوارتزنگرشون البته، وگرنه این یکی که زیر دست و پا میمونه) از روی زمین بلند شد تا با چشمای خون گرفته و لوچ به فرد خطاکار نگاه کنه.
- بوی آدمیزاد میاد!
نویسنده:
گرگ بد:
فیلمبردار:
فیلمبردار: داداچ مطمئنی دیالوگت همین بود؟
گرگ بد کله شو خاروند:
- ام بذ ببینم...اوا دیالوگای جک غول کش تو جیب من چیکار میکنه؟ اها یافتم...یک کیلو سیب زمینی؛ یه قوطی رب یه دبه ...ای بابا اینا که لیست خرید آرتوره...باید این یکی باشه...سه لول تریاک...عه نه چیزه اینم سفارش خریده اکبر اقا بقالیه...این چیه؟
یک ساعت بعد
کماکان گرگ بد در حل تلاش برای پیدا کردن کاغذ دیالوگش بود. تا اون لحظه کوهی از کاغذ شامل انواع سفارشات؛ رسید خرید، تقلبهای دوران دانشجویی، فیش بانکی و... جلوش تلنبار شده بود. حتی جک غول کش هم که اومده بود کاغذ دیالوگش رو پس بگیره دلش به حال گرگ سوخته بود و نشسته بود داشت کمک میکرد تا بلکه دیالوگ گرگ رو پیدا کنن. یه گوشه از سالن هم فیلمبردار و تهیه کننده نشسته بودن نون ببر و کباب بیار میزدن.
تو همین احوالات صدای پایی که از پله های می اومد پایین حواس هارو به اون سمت جلب کرد. گیدیون پوشیده در لباس خواب درحالیکه تو یه دستش مسواک بود و تو اون یکی لیوان بالای پله ها وایساده بود. با سوظن به جمع حاضر نگاه کرد.
- چه خبره اینجا؟ باز چشم مالی رو دور دیدی رفیقاتو جمع کردی؟ مگه اینجا شیره کش خونه ست مرتیکه؟
گرگ: شیره کش خونه؟ من گرگ تحصیل کرده ای هستم این وصله ها به من نمیچسبه. در ضمن داریم دنبال کاغذ دیالوگ من میگردیم.
- کاغذ دیالوگ چه کوفتیه؟باز از اون کوفتی کشیدی توهم زدی؟ زود جمع کن این بساطو تا مالی نیومده ببینه بیچارمون کنه ها! همینجوریشم با ریش گرو گذاشتن اجازه دادن اینجا بمونی. بدو!
بعد با فرمت
راهشو کشید به سمت مرلین گاه.
هنوز گرگ بد حواسش رو جمع نکرده بود تا ببینه کجای داستانه و دقیقاً چه خاکی باید بر سر بریزه که صدای جیغ بلندی باعث شد شش متر از جا بپره و با لوستر یکی شه. فیلمبردار و دار و دستش هم که اوضاع رو قمر در عقرب میدیدن بند و بساط و کاسه کوزه رو جمع کردن و فلنگ رو بستن. بلافاصله گیدیون جیغ کشان وارد کادر شد. درحالیکه شب کلاهش روی سرش یه وری شده بود به گرگ بد بالای لوستر نگاه کرد.
- مامان لولو! لولو اومده منو بخوره!
****
شاید حق با گیدیون بود...البته از اونجایی که گیدیون از بچگی علاقه مفرطی به کولی بازی و جیغ و هوار راه انداختن از خودش نشون داده بود ممکن بود خیلی هم حق باهاش نبوده باشه. کلاً چون گیدیون تو بچگی پدرو مادرشو از دست داده بود و زیر دست مالی افتاده بود؛ به جیغ و داد کردن علاقه پیدا کرده بود. البته ممکن هم هست در واقع مالی زیردست گیدیون بزرگ شده بود و در نتیجه به جیغ ویغ کردن علاقه مند شده باشه. کسی چه میدونه؟ زمانه ما پره از زمانه های بی زمانی و بی زمانی در واقع زمانیه که...
ناظر انجمن: مرض! مثل آدم مینویسی یا طرف مقابلو برنده اعلام کنم؟
نویسنده با چهره ای
وار خیلی نامحسوس جمله رو رها کرد و رفت سر جمله بعدی.
شاید حق با گیدیون بود. با جیغ و داد گیدیون اعضای محفل مثل مور و ملخ ریختن توی مرلینگاه محفل. جاییکه یک عدد لولوی زشت و بدترکیب با لباس نارنجی منتظرشون بود. هرچی هم لولوی بیچاره گفت که سوپور سرکوچه ست و در باز بوده و اومده عیدی بگیره تو کت هیچکدومشون نرفت که نرفت. در نهایت لولوی بیچاره رو انقدر با اکسپلیارموس زدن که گریه کنان و مامان گویان از در رفت بیرون و گفت از رفتار زشتشون به شهرداری شکایت میکنه و این مدل رفتارها مخالف حقوق شهروندیه.
اما محفلی ها که کله سحری با قیافه های پف کرده از خواب و لباس های ژولیده دست کمی از لولوهای واقعی نداشتن، سر مست و خوشحال از این پیروزی و شکست نفوذ بیگانه توی سالن جمع شدن تا این موفقیت رو جشن بگیرن و به یاد شهدای محفل بنوشن و به سخنرانی بی سر و ته دامبلدور گوش بدن.
- فرزندان روشنایی من!امروز ما اینجا جمع شدیم تا پیروزیمون رو جشن بگیریم و ضمن تجدید میثاق با آرمان های مرلین کبیر مشت محکمی بر دهان آستاکبار بکوبیم!
محفلیون:
دامبلدور با متانت و وقار تمام پیکشو یه دفعه رفت بالا.
امروز ما با همدلی و همکاری زدیم دهان آستاکبارو به بوق دادیم و انگشتمونو تو چشم های آستاکبار کردیم و استکبار رو تارومار نمودیم. این همدلی و همکاری شما چیزی جز سیفیتی و گوگولیت شمارو نمیرسونه.
محفلیون:
چشمان آستاکبار:
با لگدی که آرتور از پشت سر نثار دامبلدور کرد حواس دامبلدور جمع شد و تنبونش رو بالا کشید.
- حالا از سروران گرامی درخواست میکنم به آشپزخونه تشریف ببرن تا با سوپ خوشمزه ای که مالی برامون پخته از خودشون پذیرایی کنن.
محفلیون هورا کشان و پایکوبان درحالیکه لیوان هارو به هم میزدن به سمت آشپزخونه محفل سرازیر شدن. دامبلدور هم که چشم آرتور رو دور دید؛ رداش رو زد بالا و پاورچین رفت دنبال رون تا اغفالش کنه که...
گوشومب!همون لحظه در ورودی محفل با صدای شترقی باز شد و پرت شد وسط سالن تا دامبلدور که رسیده بود پشت سر رون شش متر بپره و با سقف یکی بشه. محفلی ها هم وسط راه متوقف شدن و برگشتن ببینن چی شده. نارسیسا در آستانه در نیست و نابود شده محفل ایستاده بود.
- بدبخت شدیم! به بوق رفتیم!
اما محفلی ها به نظر نمی اومد خیلی تحت تاثیر این طرز ورود قرار گرفته باشن. اول یه نگاه به دری انداختن که پرت شده بود وسط سالن و میز رو خرد و خمیر کرده بود. بعد نگاهشون افتاد به سقف و دامبلدوری که کتلت شده بود. آخر سر هم به نارسیسا نگاه کردن که دم در ایستاده بود و منتظر بود یه واکنش ببینه.
محفلی ها:ای بابا خیلی ضایعی تو... اینجا قراره مثلاً مخفی باشه ها!
نارسیسا: دغدغه فکریتون تو این وضعیت از پهنا تو حلقم. این حرفا مال تو کتابه. میگم الان وضعیت اضطراریه.
از اونجایی که دامبلدور تو اون لحظه با سقف سالن یکی شده بود و بهش دسترسی نبود؛ مالی مادرانه نقششو عهده دار شد. هیچ هم به خاطر این نبود که چشم دیدن نارسیسارو نداشت. مخصوصا که آرتور با فرمت
به نارسیسا زل زده بود آب از لب و لوچه ش روون بود. در نتیجه مالی با متانت ناچار شد با ملاقه یکی پس کله آرتور بکوبه.
- این چه مسئله مهمیه که به خاطرش تو اجازه داری سرتو عین تسترال بندازی پایین و از مرزهای محفل رد بشی؟
نارسیسا که دوباره یادش افتاده بود اخم و تخم رو گذاشت کنار:
- جیيييييغ! لولو! شهر پر از لولو شده! پادشاه میخواد دامبلدور رو ببینه. همین الان!
محفلی ها به فکر فرو رفتن. این جمله آشنا بود. خیلی آشنا... درست مثل اینکه همین چند خط قبل شنیده باشن. گرچه مرلین به کمکشون اومد تا مجبور نشن به مخ هاشون بیشتر از این فشاری وارد کنن. بلافاصله صدای جیغ کر کننده ای از سمت آشپزخونه شنیده شد. جایی که جینی و بچه هاش زودتر از همه خودشونو بهش رسونده بودن.
- مادر خوب و قشنگم! لولو!زمان حال- ورزشگاه المپیک- و حالا شاهد ورود تیم ترنسیلوانیا به زمین هستیم...آرنولد پفک پیگمی مهاجم؛ ریتا اسکیتر مهاجم؛ جیسون ساموئلز...صدای فریاد تشویق و شادی طرفدارهای تیم ترنسیلوانیا؛ محیط سرد و یخ زده ورزشگاه المپیک رو به لرزه درآورد. مسابقه نهایی بین دو تیم تف تشت و ترنسیلوانیا داشت شروع میشد.
هوا بس سرد و سوزناک بود. چمن های ورزشگاه هنوز از بارش برف قبلی پوشیده از برف و یخ بودن. چون شهرداری پول نداشت بده برف هارو پارو کنن. دور تا دور ورزشگاه هم طبق معمول پر بود از تماشاگرهایی که تا خرتناق لباس پوشیده بودن مبادا دچار چاییدگی مفرط شن.
اعضای تیم ترنسیلوانیا درحالیکه بزرگوارانه به فلش دوربین ها لبخند میزدن و برای طرفدارهاشون دست تکون میدادن، میون تشویق پر هیاهو روی زمین یخ زده ورزشگاه قدم گذاشتن. طبیعی هم بود که تو اون شلوغی صدای سرد و یکنواخت گزارشگر رو کسی نشنید که از ورود تیم تف تشت به زمین خبر میداد:
- و این هم اعضای تیم فراری های تیمارستان شلمرود تانزانیا...گیدیون پریوت که مدال شهید مدافع مرلینش رو روی سینه سنجاق کرده و به نظر میاد بیشتر از نشان تیمش بهش افتخار میکنه... کتی بل؛ سرکادوگان... شمارو نمیدونم ولی همیشه این برای من سوال بوده که یه تابلو و یه ادم مرده چطور میتونن مسابقه بدن؟صدای خنده تمسخرآمیز تماشاچیان از گوشه و کنار ورزشگاه بلند شد. هرچند اعضای تف تشت به نظر نمیرسید خیلی اهمیتی به این موضوع بدن. در واقع با اون قیافه های خسته و داغون به نظر میرسید به تنها چیزی که اهمیت نمیدن تیکه و کنایه هایی بود که داشت نثارشون میشد.
بعد از روزی که رییس آزکابان اومد سراغشون و زد در محفل رو ناکار کرد یه روز خوش ندیده بودن.
اون روز به زحمت موفق شدن دامبلدور رو با کادرک از سقف بکنن و بریزن تو فرغون و با نارسیسا راهیش کنن. همزمان هم عده ای همراه مالی با چوبدستی های کشیده راهی آشپزخونه شدن تا لولویی رو که به جینی حمله کرده بود نفله کنن. گرچه لولوی مزبور جون سخت تر از این حرف ها بود. بعد از ساعت ها تلاش بی وقفه و به کار بردن انواع و اقسام روش های جادویی و غیرجادویی عاقبت گیدیون با شجاعت و فرود آوردن ضربات متعدد دمپایی ابری دامبلدور بر سر و روی دشمن موفق به منهدم کردنش شد. هرچند بلافاصله با جیغ و ویغ مالی رو به رو شد که چرا به جای استفاده از پیف پاف با دمپایی زده دل و روده سوسک نگون بخت رو ریخته کف آشپزخونه و کل آشپزخونه رو به گند کشیده و حالا مالی باید همه جارو دوباره آب کشی کنه. هرچی هم که ملت براش استدلال کردن که محفل بودجه خرید پیف پاف نداره به گوشش نرفت که نرفت.
اما مصیبتشون قرار نبود به اینجا ختم بشه...
کمی بعد دامبلدور که با کمک فناوری پیشرفته تلمبه دوچرخه باد شده و به ابعاد طبیعیش برگشته بود؛ با عجله وارد مقر شد تا اعلام ماموریت جدید کنه. ظاهرا یه فاجعه بی نظیر تو شهر رخ داده بود. شهر رو جک و جونورهای وحشتناک و ناشناخته ای برداشته بود که داشتن از سر و کول ملت بالا میرفتن و اصلا هم مشخص نبود از کدوم جهنمی سر و کله شون پیدا شده.
البته قطعا با دور زدن تو انجمن های ایفای نقش دامبلدور موفق میشد به فجایعی به مراتب وحشتناک تر دست پیدا کنه. ولی متاسفانه با تهدید و فشار قلم نویسنده ناچار شد وانمود کنه این فاجعه منحصر به فرد تره.
وزارت خونه اعلام وضعیت قرمز کرده بود و همه اعضای ایفای نقش اعم از محفلی و مرگخوار و مدیر و ناظر و بی طرف و باطرف و... باید با هم متحد میشدن تا این وضعیت رو سر و سامون بدن. هرچند در وهله اول؛ ایجاد اتحاد بین این گروه ها به مراتب از فاجعه پیش اومده سخت تر و غیرممکن تر به نظر می اومد.
ولی این همه ماجرا نبود و هنوز خبر اصلی باقی مونده بود. تو این وضعیت قرار نبود هیچ مسابقه ی کوییدیچی کنسل بشه!
این خبر رو زمانی دامبلدور به اعضای تف تشت ابلاغ کرد که سخت مشغول بررسی راهی برای تشخیص و جدا کردن آرتور از در محفل بود، آخه در اثر عجله دامبلدور برای باز کردن در باهاش یکی شده بود.
اعضای تف تشت تا اون زمان مشکلات زیادی رو پشت سر گذاشته بودن. مبارزه با غول و لولو و امثالهم براشون تفریح و سرگمی بود. هیچ هم به خاطر این نبود که هرکدومشون به تنهایی مایه وحشت لولوها بودن. ولی مسابقه دادن تو این وضعیت؟ با ماموریت دامبلدور و خونه تکونی مالی؟ اصلا و ابدا! تف تشتی ها از حقوقشون مطلع بودن. اون ها تفی های خوب و آگاهی بودن!
در نتیجه از همونجا با آرتوری که با در یکی شده بود به سمت دفتر پادشاهی رفتن تا مراتب اعتراضشون رو به گوش مدیریت برسونن. جلوی در وزارت خونه تحصن کردن. روی در کنده شده شعار نوشتن و با آرتور تو هوا تکون دادن. سطل آشغال هارو آتیش زدن و شعار مرگ بر مدیریت سر دادن و با هیپوگریف از رو مامورای وزارت رد شدن. این وسط هم پر اعتراضاتشون کشید به یه هواپیمایی و باعث شد بخوره تو کوه و باهاش یکی بشه.
حتی هیتلر جلوی وزارت خونه روی سکو رفت و سخنرانی پرشوری ایراد کرد و گفت که یه روز خوب میاد که همه وزارت خونه رو به آتیش میکشه و مامورای وزارت خونه رو میندازه تو اتاق گاز، یا تبعید میکنه به اقامت اجباری تو اشویتس. ملت هم تشویقش کردن و براش سوت وهورا کشیدن و کلی گوجه و تخم مرغ تقدیمش کردن. حتی یکی دوتا آدرس هم برای اقامت بهش هدیه شد که ظاهرا میتونست بدون پرداخت یه نات هزینه، به صورت رایگان تحت مراقبت و درمان قرار بگیره.
تا عاقبت گرگ بد که دور از این همه هیاهو داشت بلال باد میزد و دولا پهنا با ملت حساب میکرد، پیشنهاد داد اگر یه نامه بنویسن و بفرستن تو شاید زودتر به درخواستشون رسیدگی بشه. پیشنهاد بدی به نظر نمیرسید هرچند پیشنهاد یه گرگ بد گنده بود. ظرف چند دقیقه نامه ی اعتراض و درخواست به تاخیر افتادن مسابقه داخل صندوق انتقادات و پیشنهادات وزارت خونه افتاد.
یک هفته قبل از مسابقه- بن بست ناکترن دوربین جلو رفت و روی صورت های خسته و ناامید اعضای تیم تف تشت زوم کرد که گوشه و کنار کوچه رو زمین ولو شده بودن. اونجا یه کوچه فرعی و باریک تو ناکترن بود. سنگفرش شده و پر از سطل های زباله که اینطرف و اون طرف کوچه رها شده بودن. جایی برای تمرین روزانه تیم کوییدیچ تف تشت.
البته اینطور نبود که تف تشتی ها برای یه محل مناسب تر تلاشی نکرده باشن. به فدراسیون کوییدیچ نامه نوشته بودن و درخواست برای محل تمرین کرده بودن. در نهایت هم رفته بودن تو لیست انتظار برای ۳ سال بعد. چون منابع مالی که فدراسیون موفق نشده بود قلع و قعمشون کنه محدود بود و متقاضی زیاد. رفت و آمد به وزارت خونه و نامه نگاری با اینور و اونور هم چندان نتونسته بود کمکی کنه جز اینکه هیتلر آب و روغن قاطی کنه و بخواد کل وزارت و سایت و مدیریت رو با هم به چیز بده و یه جنگ جهانی دیگه راه بندازه. بعد از اینکه تف تشتی ها تونستن به زور جلوی دهنش رو بگیرن و از محل حادثه دورش کنن فهمیدن باید بی خیال کمک های دولتی شن و به صورت مستقل عمل کنن. اصلا به ریسک به بوق رفتنش نمی ارزید!
طبیعی هم بود که اولین گزینه؛ کوچه پشت محفل بود. اما متاسفانه سر و صداشون خیلی زیاد بود و چندبار موقع تمرین زدن شیشه های خونه همسایه هارو شکستن و از سطل آشغال ها استفاده غیرحرفه ای کردن. در نتیجه مالی هم کیششون کرد و گفت برن یه جای دیگه رو برای خرابکاری انتخاب کنن. از اون موقع به بعد آوارگی و در به دری تو کوچه پس کوچه های لندن شروع شد. تقریبا جایی باقی نمونده بود که تف تشت بهش ییلاق و قشلاق نکرده باشه. از محله های مرگخوار نشین گرفته تا جلوی در وزارت خونه و مترو مشنگی و...تا رفت و آمد دزدکی به هاگوارتز.چندباری هم بساطشون رو تو محله اسنیپ اینا پهن کردن تا اینکه آخرش اسنیپ قاطی کرد و با چوبدستی افتاد دنبالشون و چونصد امتیاز از گریفندور کم کرد ظاهرا وقتی داشتن اعصاب پخش میکردن اسنیپ تو صف شیر گیر کرده بوده. اعصاب نداشت که مرتیکه!
جایی که حالا توش اتراق کرده بودن یکی از کوچه های فرعی و باریک توی ناکترن بود که کمتر کسی گذرش از اونجا می افتاد. تنها تماشاگرهای تمریناتشون هم اغلب گربه هایی بودن که تو سطل آشغال دنبال غذا میگشتن. انگار محل ایده آلشون رو بالاخره پیدا کرده بودن. میتونستن تا دلشون میخواد توپ بزنن و از سطل آشغال ها به عنوان دروازه تیم حریف استفاده کنن و گربه های بخت برگشته رو به عنوان اعضای تیم رقیب مورد استفاده قرار بدن بدون اینکه کسی معترضشون بشه.
هرچند تو اون لحظه مثل لشگر شکست خورده به نظر میرسیدن. سطل های آشغال رو برعکس کرده بودن و با ترش رویی روشون نشسته و غمباد گرفته بودن. تنها کسی که هنوز ننشسته بود هیتلر بود که با عصبانیت طول و عرض کوچه رو طی میکرد. هرازگاهی هم برمیگشت و غضبناک به نامه توی دست آرتور نگاه میکرد که بعد از کلی تلاش تونسته بودن دوتا پا و یه دستش رو از در جدا کنن و حالا میتونست رو دوتا پای خودش راه بره. بعضی وقت ها هم با زیر لب با خودش حرف میزد که جز کلمه ی "توهین" و " جنگ جهانی" و “آشویتس” چیز دیگه ای ازش فهمیده نمیشد.
تا اون روز یه هفته واقعا جهنمی رو سپری کرده بودن. دسته دسته با مرگخوارها اینور و اونور رفته بودن و سعی کرده بودن سایت رو از حضور موجودات جهنمی پاکسازی کنن.
اول از همه فقط به نظر میرسید زامبی ها به شهر حمله کردن. البته نابود کردن زامبی های زشت و نفرت انگیزی که پاهاشون رو روی زمین میکشیدن و خرخر میکردن برای اون ها کاری نداشت. اونا تفی ها خوب و لایقی بودن.
ولی موضوع به همین آسونی ها پیش نرفت. چیزی نگذشت که یه گله حشره در ابعاد خرس گریزلی به شهر حمله کرد. اولش همه فکر میکردن فک و فامیل های لینی اومدن تعطیلات پیشش و خطری ندارن جز اون صدای ویز ویز رو مخشون. اما چیزی نگذشته بود که معلوم شد به شدت به گوشت و خون آدمیزاد علاقه مند و تشنه ن. قبل از اینکه ملت جادوگر موفق بشه از شوک حادثه دربیاد و با حشره کش و لنگه دمپایی موضوع رو حل و فصل کنه؛ دسته خون آشام ها از شمال و گرگینه ها از جنوب تصمیم گرفتن بهشون سری بزنن و عرض ادب و ارادت کنن. این وسط هم یه چندتا گاز از چند نفر بگیرن تا ماجرا همینجوری خشک و خالی پیش نره. تو این وضعیت آشفته هم یه خانم با کمالات از آسمون ظهور کرد که میگفت دخترخاله مرلینه و اومده مردهای شهر رو اغفال کنه و از گوشتشون بخوره و اسمش هم لیلیثه.
دیگه تمام زندگیشون شده بود گرگم به هوا بازی کردن با زامبی ها و خون آشام ها و بقیه جک و جونورها. در عین حال هم لازم بود مواظب باشن لیلیث هوس نکنه یه گاز ازشون بگیره یا هکتور که از بخت و اقبال بلند همگروهشون شده بود چیزخورشون نکنه. به نظر میرسید وضعیت دیگه نمیتونه بدتر از این بشه ولی کاملا اشتباه میکردن. نه تا وقتی که پاسخ نامه شون از وزارتخونه برسه.
نامه صبح همون روز با جغد ویژه رسید. به درخواستشون برای تاخیر در مسابقه جواب منفی داده شده بود. ظاهرا وزارت فکر میکرد که این مسئله خیلی مهمی نیست و سایت بدتر از این هارو دیده و عقب انداختن مسابقه برای همچین دلیل احمقانه ای مسخره و اتلاف وقت و سرمایه ست. برای وزارت خونه چه اهمیتی داشت که اعضای تف تشت وقت سرخاروندن نداشتن و وقتی تو مقر محفل بودن باید مثل جن خونگی برای مالی در و دیوار رو دستمال میکشیدن؟ یا چه اهمیتی داشت که وقتی تو محفل نبودن باید با هیولاهای بی شاخ و دمی مبارزه میکردن که مدیریت خودش خلقشون کرده بود؟ یعنی باید باور میکردن که مدیریت با وجود اتصال به عالم بالا قادر نیست از منوش برای نابودی این جانداران استفاده کنه؟
گرچه دامبلدور معتقد بود که خالق این موجودات ولدمورته تا با این کار عشق نداشته بین اعضارو به بوق بده یا وزارت خونه مشکوک بود این وضعیت کار هیتلره و مخفیانه یه آشویتس دیگه توی سایت راه انداخته. اون ها تف های آگاه و باهوشی بودن و به همین سادگی گول نمیخوردن!
باری به هرجهت تو اون صبح سرد و تاریک زمستونی دور هم جمع شده بودن تا به حال خودشون مرثیه بخونن و گل بر سر بمالن. چند روز بیشتر به مسابقه باقی نمونده بود بدون تونسته باشن تمرین موثری داشته باشن. هیچکس حرفی نمیزد و همه با قیافه های اخمو به یه گوشه زل زده بودن و هرازگاهی آه میکشیدن. حتی کتی هم دیگه دنبال نقطه ش نمیگشت و با نگاه گیج و خنگ واری در و دیوارو نگاه میکرد.
باد سردی تو بک گراند وزید و یه زامبی با خنده ترول وار از جلوشون رد شد. ولی تف تشتی ها خیال تکون خوردن نداشتن.
سکوت محض حاکم بود.
کم کم نویسنده و عوامل فیلمبرداری از این همه سکوت داشت خوابشون میگرفت که صدای قدم های اهسته ای سکوت رو شکست. تف تشتی ها اول خودشون رو زدن به پوست کلفتی و وانمود کردن که چیزی نشنیدن. ولی وقتی صدا قطع نشد نتونستن واکنشی نشون ندن. سرها با بی حوصلگی به اون سمت چرخید. به نظر میرسید طرف هرکی هست درست پشت دیوار کوچه رسیده باشه. هیتلر که هنوز سرپا بود در کمال خونسردی هفت تیر عتیقه شو از جیبش درآورد تا مخ هرکس که هوس کرده بود آرامششونو به هم بزنه بریزه رو زمین. هرچی نباشه هیتلر بود و بی اعصاب.
صدای قدم ها همینطور نزدیکتر میشد. هیتلر اسلحه رو بالا اورد و نشونه گیری کرد. بقیه بدون هیچ احساسی نگاهش میکردن.
- یک...دو...
- عه نزن بابا... منم!
گیدیون بود که وارد کوچه شده بود. ملت تازه یادشون افتاد وقتی صبح یواشکی از خونه زدن بیرون و ماموریت هر روزه شون رو پیچوندن گیدیون تنها کسی بود که وفادارانه رفت تا به محفل خدمت کنه. هیتلر پوفی کرد و اسلحه رو آورد پایین. گیدیون هم درحالیکه زیر لب غر میزد که نباید این ماس ماسک هارو در اختیار دیوونه های خونه خراب کن قرار بدن اومد تو کوچه و جلوی هم تیمی هاش وایساد. آرتور پرسید:
- چه خبر؟
گیدیون: دسته تبر! ولی نه یه خبری دارم. بررسی های تیم کارآگاه ها به نتیجه رسیده.
تف تشتی ها با بی میلی به گیدیون نگاه کردن. تو اون لحظه هیچ خبری جز کنسل شدن مسابقه نمیتونست براشون جذابیتی داشته باشه.
گیدیون با جدیت به چهره تک تک دوست هاش نگاه کرد.
- ظاهرا ماجرا از اونجایی شروع شده که یکی رفته سراغ پاتیل و دم و دستگاه اسنیپ چون خودش که زیر بازجویی اصلا حاضر نشد اعتراف کنه کار اون بوده.
کتی بل: زیر بازجویی؟ زیرش دقیقا کجاش میشه یعنی؟
گیدیون ترجیح داد این قسمت رو نشنیده بگیره. دست کرد تو جیبش.
- اینو همون دور و بر آزمایشگاه اسنیپ پیدا کردم...و فکر کنم بدونم مال کیه...
حس کنجکاوی باعث شد تا بقیه خلاف میلشون جلوتر بیان تا به چیزی که گیدیون از جیبش درآورده بود نگاه کنن. اون ها شاید تف تشتی های خسته و درمونده بودن. شاید از تیمارستان فرار کرده بودن و دیوونه خونه ها در به در دنبالشون میگشتن. ولی برای شناختن دستکش ددپول تو دست گیدیون هیچ شک و تردیدی نداشتن.