دوئل با رز زلر.
-باشه پاپا. از قتل این مشنگا که برگشتیم براتون… ایکسباکس میخریم.
آدما گاهی زیر باز فشار زندگی خسته میشن و اگه لرد رو آدم حساب نکنیم، به شخصیت پردازیش لطمه وارد کردیم. لرد آدم بود. آدمی که بعد از نفله کردن مشنگا، نرفت ایکسباکس بخره بلکه رفت دکه روزنامه فروشی تا از آقای دکه روزنامهفروشی سیگار بخره.
-آقای دکه روزنامه فروشی سیگار داری؟
آقای دکه روزنامه فروشی یه نخ سیگار اخ کرد کف دست لرزان لرد. بعد به صورت یه وری، سرتاپاشو برانداز کرد و گفت:
-بار اولته؟
-خیر! ما داییمون از پیشکسوتهاست.
لرد که حالا آرامش خودش رو بازیافته بود، توک سیگار رو گرفت رو به روی صورتش، چوب دستی رو آورد بالا و گفت:
-اینسندیو!
شرارههای آتش از توک چوبدستیش پرتاب شدن و در کسری از ثانیه، سیگار ، دکه روزنامه فروشی و آقای دکه روزنامه فروشی و ماشین های بغل تانک نقی معمولیاینا به جز خود تانک نقی معمولیاینا دود شده و به هوا پیوستن. از شدت تخریب و تلفات، حالت نشئگی و جیگر خنکی موقتی به لرد دست داد.
-اخ اخ چقدر چسبید! واقعا حس میکنیم بهتریم. حالا میمونه...
ایکس باکس! ای بر پدرت دلار. لرد دوباره به هم ریخت و رو سوی معلم محبوب و محترمش که برای هر سوالی، یک پاسخ [اشتباه] داشت، گرفت.
-هوریس!
-جانم ارباب؟
-میدونی فشار زندگی چیه؟
-نه ارباب. ولی درک میکنم.
-میدونی کل حقوقت شهریه بچه باشه یعنی چی؟
-نه ارباب. ولی درک میکنم.
-موهامون سفید شده. میبینی هوریس؟
-نه ارباب...
ولدمورت اصلاً مو نداشت!
-... ولی درک میکنم.
-سیگار داری هوریس؟ ما نداریم. دکه های اطراف همشون سوختن تموم شدن.
لرد بدجوری داغون بود. اگه همینطور پیش میرفت شخصیت پردازیش لطمه میخورد. این شد که هوریس تصمیم گرفت یه حالی به اربابش بده. تصمیمی که البته فرایند لطمه رو تسریع بخشید ولی... خب نیت مهمه.
-ارباب تا کی میخواید صورت مسئله رو پاک کنید؟ شما به یه استراحت نیاز دارین. یه استراحت سالم! امشب رو با من و رودولف بیاید کلبهی دوستان. امشب پلشت پارتی داریم.
لرد ناخواسته در آستانه اولین پلشت پارتی عمرش قرار گرفته بود.
-پلشت پارتی؟
-آره. راستش چون اسمش یه چیز منکراتی بود، فیالبداهه ویرایشش کردم که خاطر مبارکتون مکدر نشه و همچنین از دوئل هاگرید زبون بسته هم نمره کم نشه. این روزا هم که در جریانید بحث حد و مرز بیناموسی تو سایت داغه و ...
هوریس روده دراز بود.
-...واقعا اعضا نمیدونن چیکار کنن. آدم به باباشم نمیتونه اعتماد کنه. یه دفعه یه حقایقی از علیّت وجودت میریزه رو داریه که نمیدونی از کجا خوردی.
هوریس خیلی روده دراز بود.
- ببند هوریس. اینبار با شما میایم. اما اگه مثل بقیه ایدههات باشه مطمئن باش دستتو قلم میکنیم.
-مرلین دست من رو قلع و قمع کنه اگه شما نپسندید ارباب.
شما قطعا میپسندید.
هاگرید در رو باز کرد و پس از ابراز یک لبخند ندیدنی، خودش رو انداخت روی هوریس و شروع کردند به ماچاندود کردن همدیگه.
-هاگرید ...ماچ... جون امشب ...ماچ... یه همراه ویژه ....ماچ... هم دارم. امیدوارم ...ماچ... مشکلی نباشه.
-ماچ... ویژه؟ ...ماچ... قارچ و ...ماچ... پنیر داره ینی؟
هوریس خودشو کشید عقب و در حالی که هاگرید داشت بهش حوله میداد تا خودشو خشک کنه گفت:
-نه! یه مهمونه. قارچ و پنیر چیه دیگه؟
هاگرید که اسم مهمون شنیده بود، توأمان با مهربانی، با پشت دست کوبوند توی هوریس تا پخش دیوار بشه و بتونه مهمونی که پشت سرش ایستاده رو ببینه.
-به به!
هاگرید زل زد تو چشمای لرد. طوری غریب این کار رو کرد که لرد دست به چوبدستی شد.
-خیــــــــلــــی خوش اومدی عزیزم.
جمله بالا رو فریاد زد و لرد رو در حالی محکم در آغوش کشید که مغزش هنوز پردازش نکرده بود که با چه کسی طرفه. اصولا به خاطر راه زیادی که اعصابش تا مغزش داشتند، ماهیچهها خودشون استارت کار رو میزندند و تا دستور اصلی از بالا برسه، یه گوشه از کار رو پیش میبردند. در این حین، صورت لرد، قالب سوراخ ناف هاگرید شده بود و این چفت و جور شدن باعث میشد که فریاد های «دور شو! دور شو احمق!» لرد با خوردن به دیوار صوتی، کمونه کنه توی دهنش و به جز اصوات موهومی که از نظر هر هاگریدی، پاسخ به ابراز احساسات هستن چیزی به گوش جهانیان نرسه.
بعد از ثانیههایی سخت و لطمهزننده، هاگرید دست هاشو از پشت کمر لرد ورداشت و خاصیت فنری شکمش، لرد رو چند سانتی متر به عقب پرت کرد.
لرد داشت نفس نفس میزد که یک دفعه داد هاگرید بالا رفت:
-عــــه! لورد؟ صفاا آوردی لوووورد.
برای عرض خیره مقدم، دورخیز کنان یورش برد تو شکم لرد اما با ذکاوت رقیب کهنه کارش روبرو شد و با طلسم فرمان کعنهو گراز رام شده سر جاش درخت شد و سلامشو موش خورد.
-مردک جلف.
هاگرید جلف نیست. ولی خوب کش میاد. انقدر کش میاد که هر صفتی هم وصلش کنید به شخصیت پردازیش لطمه نمیخوره.
-هن؟
-نشنیدی؟ مردک جلف کَر.
نمیخوره.
لرد رداشو تکوند و با هوریس رفتن پشت میز. در همین حین رودولف هم وارد شد.
-هاگرید!
-رودولف!
-هاگرید!
-رودولف!
به یک پلک به هم زدن، دو پهلوان افتادند توی جون هم و تا میخورد، زدن.
به هر حال موجودات راههای مختلفی برای سلام و احوالپرسی دارن...
بعد از چند دقیقه، خونی مالی و لنگلنگون و دست در گردن یکدیگر، اومدن پشت میز و به هوریس و لرد ملحق شدن.
-بگید ببینیم. این پلشت پارتی چیه که مارو بخاطرش آوردین اینجا؟
-خیلی سادهست ارباب. غذا میخوریم، اولین نفری که هشیاریشو به دست بیاره برندهست.
-
یعنی چی؟
-چی یعنی چی؟
-چرا باید هشیاریمونو از دست بدیم که بخوایم به دستش بیاریم؟
-لورد! شوما دست پوخت منو نخوردین؟
-نه مسلماً! چه جوریه؟
-دست پوخت تنتنانی، تا نخوری ندانی.
لرد که کفبُر شده بود، رو کرد به یاران حاضر در صحنهش و سوال رو تکرار کرد.
-دستپخت این غول چشه؟
-یادمون نیست ارباب...
-
-هیشکی یادش نمیمونه ارباب…
-
-دست پوخت تنتنا...
-ببند غول! ما انصراف میدیم. نیستیم.
در اینجا شخصیت گند و ضدحال لرد به اوجش رسیده بود و داشت انصراف میداد.
-ارباب؟ نشنوم حرف از انصراف بزنیدا! تا کی میخواین صورت مسئله رو پاک کنید؟ نه نه نه اشتباهه اشتباهه!
-باشه...
بگید ببینیم چی قراره بخوریم؟
-کیک، لوردی! کیک شادی!
هاگرید شاد و خندان کیک شادی رو از توی فر در آورد. هوریس که سابقه تقسیم کیکش خیلی بیشتر از یکی دوتا میتینگ سایته، سعی کرد کیک شادی رو به چهار قسمت مساوی تقسیم کنه که البته تلاشش برای ما ارزشمند بود.
قسمت خوردن کیک رو میزنیم جلو که دلتون نخواد. فرض کنید خوردند.
-حالا چی میشه؟ ما که هشیاریمون رو از دست ندادیم که!خخخخخخخ.
-خخخخخخ! مطمئنی از دست ندادی لوردی؟
-بله!
-ازت میخوام برگردی و به حرفایی که زدی بیشتر فکر کنی...
خخخخخخخ. به شکلکا!
به خخخخخخخ.
-عه وا!
بد لطمهای خوردیما.خخخخخخ.
-بعله!
معرفی میکنم!
مرحله اول: بُز خندهی خخخخخخ چکشی! -ارباب ارباب! خخخخخ.
-بله؟
-سیب. خخخخخخ.
-خخخخخخ.
جالب بود هوریس.
-
- نوکران؟
-خخخخ. بله ارباب؟
-حس میکنیم قدرتمندیم.
-ما هم همینطور.
هاگرید هم خودشو از زیر میز کشید بالا و گفت:
-خخخخخخخخخ.
-
-ولش کنید ارباب. این آپشن قدرتمند بودن براش تعریف نشده. تو مرحله اول میمونه و آخرش یه باره میپره مرحله سوم.
مرحله دوم: اعتماد به نفس شتری!-چی؟ کی اسم این مرحله رو انتخاب کرده؟ ما اگه بودیم قطعا اسم بهتری انتخاب میکردیم.
هوریس در حالی که داشت توی نیازمندی ها، آگهی PES13 شرطی درج میکرد گفت:
-از دست ما خارجه ارباب. واژه مصوب فرهنگستانه.
-ما خیلی قدرتمندیم.
-فورزا روما!
-ما از دامبلدور هم قدرتمند تریم.
-فورزا لردا!
-میخوایم باهاش دوئل کنیم.
هوریس دسته بازی رو گذاشت زمین و اومد نشست جلوی لرد.
-میخواین!؟ میخواین!؟ ای خاک تو سر من با این شاگرد تربیت کردنم. بـــاید ارباب! بــــاید باهاش دوئل کنید. تا کی میخواید صورت مسئله رو پاک کنید؟ برید و حلش کنید. هاگرید شمارو میبره پیش اون پیرمرد. مگه نه هاگرید؟
-ها؟
آره.خخخخخخخ. پروف حسابتو میرسه لوردی. خخخخخخخ.
هاگرید یه چمدون چرک غولمآبانه یشمی آورد و به لرد اشاره کرد که بره توش. لرد نشست توی چمدون و مشغول ارزیابی شرایط شد.
-واستا بینم. ما اینتو خفه نمیشیم؟
-چرا! خخخخخخخخ.
-نه نمیشیم. ما قدرتمندیم. ببند زیپشو.
هاگرید چمدون رو ورداشت و خوشحال و خندان، از هوریس و رودولف خداحافظی کرد و به سمت محفل رفت.
در اتاق دامبلدور ممتد به صدا در میومد. یک محفلی از پشت در فریاد زد:
-پروفسور! پروفسور! هاگرید اومده.
چشم های نقرهفام پیرمرد، برقی زدند و دست های چروکیدهاش... خالی بستم. پروف که پرای ققنوسش از شدت تعجب ریخته بود، یه دستشو گذاشت رو کلاهش که از سرش نیوفته و با یه دست دیگهش هم رداشو گرفت که خودش نیوفته و بدو بدو از پلهها اومد پایین و هاگرید رو در آغوش کشید.
-هاگرید! باورم نمیشه که زندهای. یک ماه از زمانی که به ماموریت فرستادمت میگذره. ما فکر نمیکردیم دیگه ببینیمت.
-خخخخخخخ. ماموریت؟
-بله! قرار بود بری سر کوچه یه کیلو پیاز بگیری سر شبی یه چیزی داشته باشیم بدیم به بچه ها... این چمدون چیه؟ پیازا رو ریختی این تو؟
-خخخخخ. لورده.
هاگرید دست برد و چمدون رو باز کرد. از داخل چمدون جسم بیجون لرد افتاد بیرون. خانه شماره دوازده گریمولد رو رعب و وحشت برداشت. هیچکس هیچ ایدهای نداشت که چه اتفاقی در حال افتادنه. هاگرید که متوجه این حالت در همرزمهاش شده بود، گفت:
-خخخخخ.نترسید بابا.
احتمالا هوا بش نرسیده بیهوش شده.خخخخخخ.
دامبلدور لبخندی از سر مهر زد و گفت:
-هاگرید...خیلی ممنونیم.ولی... این که پیاز نیست.
اگه بچه ها گشنشون بشه...
-چی؟
چی؟
چیشون بشه؟
مرحله سوم: گــــوشـــنمهههههههه!چشم های هاگرید یک دفعه سرخ شدن. دست هاشو مشت کرد و کینککونگ وار به سینهش کوبید. برای چند لحظه هیچکس چیزی ندید و نهایتا، اون روز دنیا چیزهای ارزشمندی رو از دست داد... یک چمدون چرک غولمآبانه یشمی و... یک لرد. که البته:
-لوردش تلخ بود.
-الو بلا خودتی؟
-این چه طرز صحبت کردنه مرتیکه؟ باز با اون رفیقای بیفرهنگ رفتی الافی؟ لرد بفهمه پدرتو در میاره.
-چی میگی ضعیفه؟ لردم با ماست.
-چرا مزخرف میگی؟ گم شو بیا خونه!
-خوب گوش کن. دیگه نمیام خونه. یور آوت آو مای لیگ. به ارواح جدم، نیستی در حدم.
-اثر اون کوفتی ای که زدی بپره حسابتو میرسم.
-طلللاق!
رودولف تلفن رو قطع کرد و از هوریس تشکر کرد.
-خواهش میکنم رودولف. وظیفه انسانی من بود. واقعا تا به کی میخوایم صورت مسئله رو پاک کنیم؟
-واقعا...
-الانم من به شکل عجیبی ضعف کردم...
-منم!
- موافقی زنگ بزنیم پیتزا بیارن؟
-اوکی... بستنیاشونم خوبه ها!
-بستنی؟من میگم پیتزا میخوام تو میگی بستنیاشونم خوبه؟ مشتی من پیتزا میخوام!
-به به! چه پیتزایی. دارم میمیرم از گشنگی.
-بهتره بمیری! چون قرار نیست ما رو بخوری.
-یا لرد ابن تام!
پیتزاعه حرف میزنه.
-وات؟
توهم زدیم؟ هاگرید ناخالصی ریخته بوده تو کیک ینی؟
-نه توهم نزدین! ماییم. لردیم.
-ارباب؟ تو پیتزا چیکار میکنید؟
-جان پیچمونه! اون غول احمق مارو خورد، این تو ظهور کردیم. هوریس اون پاتیل رو وردار بیار برای ما جسم درست کن.
-چطور اینکارو کنیم ارباب؟ لوازمش نیست.
-هست. خوبم هست. این پیتزا از بقایای پدر خدابیامرزمون درست شده! بله حالا هی فست فود بخورید یاران احمق ما. گوشت یار هم که دست هوریس عزیز هست.
-چرا دست من ارباب؟
-مردک حمال! از اولشم گفته بودیم اگه از ایده مزخرفت خوشمون نیاد دستتو نابود میکنیم.
-مگه خوشتون نیومد؟ تعجب میکنم ارباب.
-خیلی رو داری هوریس. اگه پیتزا نبودیم الان پوکر فیس میشدیم. دستت هوریس...
-ارباب نکنید این کارو با ما. ارباب شما دارید صورت مسئله رو پاک میکنید.
-ارباب؟ خون دشمن چی؟
-آفرین رودولف. ما تا شمارو داریم دشمن نمیخوایم. چون دوست دشمن است شکایت رو فرو میکنیم تو رگهاتون تا خونتون بپاچه بیرون.
صدای گرومپ گرومپی از دور به گوش میرسید و هر لحظه منبع صدا به کلبه نزدیک تر میشد. لرد پردهی کلبه رو کند و پیچید دور جسم تازهاش و از پشت پنجره به دنبال منبع صدا گشت که ناگهان در پنجره از بیرون باز شد و خورد توی صورتش و پخش زمینش کرد.
-هنووووز گوشنمهههههه!
آن روز دنیا یک لرد دیگه رو هم از دست داد.
-عااا... این یکی خوب بود. مزه پیتزا میداد.
بگیر نگیر دارن این لردا...