آدر ناگهان به خود آمد و در حالی که به شدت نفس نفس می زد سعی کرد بفهمد که کجاست؟ پوستش مرطوب شده و به گوشتش چسبیده بود.چشم هایش در حدقه می چرخیدند. سعی کرد تکان بخورد. اما دست و پایش به میزی بسته شده بود.
چراغ بالای سرش چشمانش را می زد. سر هایی دور کله اش جمع شده بودند. یکی یکی آنها را شناخت : پیوز ، گبین ، رودولف ، آملیا ، نتانیاهو ، سران کشور ها ، ملکه ی خرفت انگلیس الیزابت ، دورا ، رز ویزلی و...
دهانش خشک خشک شده بود. در حالی که سرفه می کرد گفت :
- شما با من چی کار کردید؟
نتانیاهو در حالی که نیشخند می زد جواب داد :
- بهت مواد دادیم.
چشم های آدر در حدقه گشاد شد و نفسش را در سینه حبس کرد.
- مواد؟
رز زلر در حالی که با شصتش به نتانیاهو اشاره می کرد گفت :
- بود پیشنهاد این. گفت با این کار می گی هذیون و ما می تونیم بدون شکنجه و تلف کردن وقت بگیریم از تو هذیونات جواب سوالامونو .
رودولف در حالی که با تاسف سر تکان می داد گفت :
- ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدیم.
آملیا رو به رز زلر پرسید :
- حالا چی کار کنیم رز؟ شکنجه؟
آدر با شدت نفسش را بیرون داد. رز زلر مثل همیشه ویبره ای زد. دستش را بر چانه گذاشت و در حالی که به آدر خیره شده بود فکر می کرد. آدر تصمیم گرفت یک کاری بکند و لب هایش را لیسید آب دهانش را قورت داد. حالا وقت زبون بازی بود.
- رز. رزی! تو که مهربون بودی؟ تو از همه مهربون تر بودی رز. یعنی می خوای منو شکنجه کنی؟ نگو!
- باش ساکت. دارم فکر می کنم.
آدر از او نا امید شد. ولی از تلاش دست بر نداشت :
- بچه ها. بس کنین تو رو خدا. من شنیده بودم هافلیا خیلی مهربون و سخت کوشن. حتی اسلیترینی ها هم با همگروهیشون این کار رو نمی کننا! هی ، چتون شده؟ بابا منم! آدر. آدر کانلی. گبین ، رفیق صمیمی ، تو یک چیزی بهشون بگو. بهشون بفهمون من آدرم ، هم گروهیشون ، و نباید اینجا به میز بسته شم.
- کاملا موافقم آدر. اما...
- خدا رو شکر. پس ... پس به اینا یک چیزی بگو. کمکم کن.
- خوشحال نشو. منظورم اینه که با کار بچه ها موافقم.
صورت آدر از ترس مچاله شد. نگاهش را از گبین گرفت و به آملیا معطوف کرد.
- آملیا! تو که دیگه با اینا نیستی! درسته؟ می دونم پشت اون نگاه عبوست که انگار می خواد تیکه تیکم کنه بده سگا جنازمو بخورن ، یک چهره ی مهربونو دلنشینه!
- نخیرم.
- آملیا! من عضو ارتش الف دالت شدم! با سربازات اینطور رفتار می کنی؟
- اگه نیاز باشه آره.
قلب آدر در سینه فرو ریخت. مثل اینکه هیچ راهی نبود. با التماس نالید :
- بچه ها ، تو رو خدا بگید من چی کار کردم که اینطور منو به میز بستین؟
دورا گفت :
- به زودی خودت می فهمی.
- دورا یعنی تو هم به من کمک نمی کنی؟
- چرا. کمک می کنم خوب جواب سوالو رو بدی.
و ساتورش را بالا آورد و خندید. سر تا پای آدر با هر قهقه انگار که به برق وصل شده باشد لرزید. یک دفعه کسی در زد و مردی وارد اتاق شد. همه به او نگاه کردند. گلویش را صاف کرد و گفت :
- خانوم رز. رییسا منتظرن. قرار بود درباره ی قاچاق مواد صحبتی داشته باشیم. یادتون که نرفته؟
آدر گفت :
- رز تو از کی قاچاق چی شدی که ما...
- خفه شو!
نتوانست حرفش را ادامه دهد چون تلسکوپ آملیا تا ته در حلقش فرو شد. رز گفت :
- اه ، یادم رفته بود. میام الآن.
رودولف با قمه به آدر اشاره کرد و گفت :
- ولی اینو چی کار کنیم؟
رز نگاهی به آدر که تلسکوپ در دهانش تکان می خورد و هر ثانیه پایین می رفت انداخت و بعد چند لحظه گفت :
- می رسیم بعدا به خدمتش. دورا باش تو نگهبانش.
دورا با نگاهی همراه با غرور و تحقیر به آدر نگاه کرد.
رودولف :
دورا :
آدر :
من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.