تصویر شماره 10
کوچه دراگون...
همیشه از شلوغی اش متنفر بودم؛ بامغازه هایی که بی دلیل شلوغ اند!
پنجه هایم را روی شانه هری سفت میکنم. هواسرد است. میدانم... اما نمیتوانم حسش کنم. سال هاست که با سرما هم خانه ام. به هم عادت کرده ایم. او به من ، من به او!
افکاربی هدفم را باصدای ترق ترق چرخ گاری که از کنارمان می گذرد کنارمیزنم ،اینبار صدای هاگرید توجهم را جلب میکند .
هاگرید:
_ هری،من باید برم به کارم برسم. می دونی که... همون کاری که براش اومدم.
درذهنم می گویم :
(برای کاری آن هم کاری که به هری مربوط نیست؟او چرا پس همراه هاگرید امده است؟)
هری لبخندی میزند و سرش را تکان می دهد.
_باشه،همین جا منتظرت باشم.
هاگرید یکی پشت هری میزند که باعث میشود تعادلم را از دست بدهم سریع به حالت اولم برمیگردم .
هاگرید میگوید:
_کمی بگرد ولی دور نشو.
نزدیک تر میشود و دوباره میگویید:
_میدونی که اون برگشته .
چپ نگاهش میکنم و او دست بزرگ زبرش را روی سرم میکشد.
_مراقب هری باش تا من بیام .
در ذهنم میگویم :
(یک مراقبتی نشونت بدم کف کنی)
هاگرید میرود و من لبخند میزنم، حالا میتوانم پیامم را بهش بدهم ، پیام اربابم ، پیام او.
هری آرام در کوچه دراگون قدم میزند ، نمی دانستم هری انقدر اینجا را دوست دارد، بی سلیقه است .
دیگر وقت تلف کردن بس است ،بال هایم را باز میکنم و از شانه هری بلند میشوم و روی جعبه سیاهی که روی جعبه های دیگر جلوی عطاری اسلاگ و جیگرز که رو به روی هری قرار دارد مینشینم . نگاهش میکنم ، پر از ابهام است .نگاه میگیرم و نگاهی به مغازه میکنم ؛ تنها قسمت زیبای این کوچه همین مغازه است . رویم را برمی گردانم و دوباره به هری نگاه میکنم . هنوز نگاهش زوم شده روی من است ، چرا چیزی نمی گوید ؟زیاد مهم نیست ، حالا وقتش است.
خیره می شوم در چشمان هری. زمان متوقف میشود.کم کم سیاهی جای روشنایی نور افکن های بازار را میگیرد.
میدانم در اینجا قطعا هوا سرد تر است نه برای من، برای هری. نگاهم را از هری میگیرم و به اطراف نگاه میکنم .همان جا هستیم ولی همه مغازه ها بسته اند و زمین پر است از روزنامه هایی که تنها یک چیز مشابه روی همه انها نوشته است"او برگشته ".
ماه تنها روشنایی را در فضا ایجاد کرده است .
پر سفیدی که از هدویگ روی لباسم مانده را برمیدارم و پایین می اندازم.
هری روبه رویم بدون هیچ حرکتی ایستاده .
شک ندارم او همان هری پاتر معروف است. نترسیده ، شاید هم نشان نمی دهد .
صدای کفش های سیاه پاشنه بلندم سکوت را میشکند .نزدیکش میشوم از من چشم بر نمیدارد.
مدتی میگذرد ، چشم هایش را از من برمیدارد وبه اطراف نگاه می کند و بالاخره حرف میزند .
هری:
_انجا کجاست ؟
دوباره به من نگاه میکند و میگوید :
_و تو کی هستی ؟
می گویم :
_فکر نمی کنم کی بودن من مهم باشه ؟
باصدای کفش هایم نزدیک ترش می شوم . دستم را زیر چانه اش میگذارم عقب نمیرود
قدش از من کوتاه تر است . ناخن های بلندم را کمی زیر چانه اش می کشم دردش نمی گیرد؟!پس چرا چیزی نمی گوید؟
می گویم :
_مهم اینه که باهات چکار دارم.
چوب دستی اش را در می اورد و قبل از اینکه کاری کند می گویم :
_اکسپلیارموس.
خلع سلاح میشود و پشتم را بهش میکنم ، نگاهم به صندلی روبه رو است.
دوباره میگویم:
_شک نکن ، قطعا نمی کشمت.
بلافاصله میگوید :
_خب، بگو چی میخوای؟، باهام چکار داری؟،لردولدمورت فرستادتت مطمئنم، از طرفه اون هستی، نه؟
روی صندلی می نشینم و پاهایم را روی هم میگذارم و با ناخن های سیاه و بلندم ور میروم
و اون به طرف چوب دستی اش می رود و اونو رو به من میگیرد و میگویید.
هری:
_بگو می شنوم .
نگاهم بین چوب دستی و نگاهش میچرخد ، خیلی نترسه، فکر نمی کردم در این حد شجاع باشد !
می گویم:
_سیاهه، سیاه سیاه ، سیاه تر از چیزی که فکرش را بکنی ، اونقدر سیاه که وقتی بهش نگاه کنی غرق میشی خودتو گم میکنی نابود میشی.
هری:
_لردولدمورت ؟
با خود میگویم :
(بقیه حتی اسمش را هم نمی آورند، پس ازش نمی ترسد ، حداقل از اسمش )
بدون جواب به سوال قبلیش می گویم :
_گفت که بهت بگم .
سریع میگوید:
_چیو؟
و بعد چوب دستی اش را در دستش محکم میکند . بلند میشوم و به سمتش می روم . نزدیک تر می شوم . چوب دستی اش را پایین می اورم . نزدیک تر میشوم دستم را پشت گردنش می گذارم . خم می شوم و دهانم را به گوشش نزدیک می کنم . لرزشش به خاطر سرماست یعنی؟قطعا از من نترسیده .
ارام میگویم :
_یاتو.
مکث می کنم صدای آرومم کنار گوشش قلقلکش داده .
ودوباره میگویم:
_یا اون.
و شنل بلند نقره ایم را روی سرم میکشم و ،ماموریت انجام شد.
___________________________________
کوچه دراگون:
هری خودش را میان همهمه جمعیت میبیند،انگار نه انگار لحظه ای پیش کجا بود و الان کجاست، هنوز روبه روی عطاری اسلاگ و جیگرز است و چشمش روی جعبه سیاه ثابت است .
صدایی اورا از خیال بیرون می آورد.هاگرید است و میگوید :
_هری،هری، کجایی پسر تو؟
هری به هاگرید خیره میشود و بعد چشمانش را به جغد سفیدش که روی شانه هاگرید است میدوزد ، هاگرید رد نگاهش را میگیرد و میگوید :
_فکر میکردم پیشه توعه ولی ظاهرا گم شده بود
هری چشم بر میدارد از آن دو، و بدون حرف و در سکوت با هاگرید راهی هاگوارتز می شود
ناگهان صدایی در ذهنش میگوید :
هههههری پاتر
درود فرزندم.
سوژهات جدید بود و این خیلی خوبه که از یه دید دیگه به تصویر نگاه کردی و صحنههای جدیدی رو خلق کرده بودی.
اما میدونی، رولت خیلی مبهم بود. یعنی خب... کی بود که هری رو تهدید کرد؟ اصلا چجوری بهش نزدیک شد؟ بال داشت؟ هدویگ بود؟ اینا چیزایی بود که من نفمیدم. یا حالا مغز این کلاه پیر خستهاس یا واقعا مبهم بود.
توصیفاتت هم میتونستن بیشتر باشن. مخصوصا صحنههایی که شخص راوی با هری مواجه میشد و تهدیدش میکرد.
با همهی اینها، مطمئنم اشکالاتت توی فضا ایفای نقش حل میشن...
تایید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی