هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۷

هستيا كرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۸ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۶:۴۸ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین


با نگاهی نگران به دور و برش و دانش آموزانی که یکی یکی نامشان خوانده می شد و گروهبندی می شدند ، خیره شد. سعی کرد برای کم کردن اضطرابش به چیزی غیر از گروهبندی فکر کند...
ناخودآگاه تصویر خواهرش با موهای پرپشت سیاه که روی کمر باریکش می ریختند و زمانی که پشت چرخ نخ ریسی اش می نشست و آواز می خواند، به یادش آمد. هرچه بیشتر به آن تصویر ذهنی فکر می کرد جزئیات بیشتری به یادش می آمد... خواهرش... ان آهنگ قدیمی وحشتناک را با چه صدای دلنشینی می خواند...
"روزی دو خواهر بودن که بازی کنان رفتن...
برای دیدن کشتی های پدرسان که برمی گشتند...
ولی خواهران که رسیدند بر لب دریا...
کوچک تر را بزرگ تر به آب انداخت و شد ناپیدا..."


نگاهش را به دخترکی با موهای قهوه ای دوخت که روی چهارپایه نشست .

"گاهی با غرق شدن،گاهی نیز شنا کنان...
در نهایت جسدش رسید به سد آسیابان..."


- گریـــــــفنــدور!

"ولی آسیابان با استخوان سینه ی او چه کرد ؟
برای آهنگ نواختن خود ویولنی ساخت...
با انگشتان کوچک او چه کرد؟
پیچ کوک هایی برای ویولونش ساخت..."


در نهایت لیسا تورپین نیز به ریونکلاو پیوست. جمعیت اطرافش کمتر و کمتر می شد و اضطرابش بیشتر و بیشتر. دوباره توجهش را به موسیقی داد...

" و با برآمدگی بینی اش چه کرد؟
خرکی بر ویولونش ساخت...
با رگ های آبی رنگش چه کرد؟
سیم هایی برای ویولونش ساخت..."


به اطرافش نگاه کرد. جز حداکثر شش نفری که با حساب او باقی مانده بودند، بقیه دانش آموزان گروهبندی شده و بر سر میز گروه هایشان نشسته بودند.

" با چشمان خیلی روشنش چه کرد؟
به وقت سپیده بر ویولونش گذاشت...
با زبان خیلی خشنش چه کرد؟
آن را که به اندازه سخن رانده بود بیل کرد..."


- الفیاس دوج .

- هــافلـــپـاف!

"سپس سیم سوم به حرف آمد و گفت :
- هـی آن طرفی پدرم پادشاه است..."


نگاهی مضطرب به اطراف انداخت. سه نفر . فقط سه نفر بودند که باقی مانده بودند. با نگرانی پاهایش را به زمین کشید.

"سپس سیم دومی به حرف آمد و گفت :
- هـی آن طرفی مادرم ملکه است.."


دو نفر . دونفر باقی مانده بودند. نگاه خیره ی دیگران را بر خود حس کرد...

"سپس هر سه سیم به حرف آمدند و گفتند:
-هـی آن طرفی این خواهرم بود که مرا غرق کرد! "


- رزالیا اونز.

نگاهی به بالا کرد و دست از زمزمه کرد و خواندن کشید. همه ی تالار به او که آخرین نفری بود که گروهبندی می شد خیره شده بودند . با خود گفت:
- می خوام از این جا برم بیرون ! اینجا جای من نیست !

ولی خب... مثل همیشه کسی افکارش را نشنید.در حالی که سعی می کرد پایش به ردای گشادش گیر نکند، نگاهی به چشمان طوسی اما جدی پروفسور مک گونگال انداخت و آرزو کرد کاش خودش هم می توانست در آن لحظه چنین چهره ی مصممی به خود بگیرد . در حالی که به شدت می لرزید روی چهارپایه نشست.

- اشتباهه ! یه چیزی اشتباهه ! این جا جای من نیست!

پروفسور مک گونگال کلاه را روی سرش گذشت...
ثانیه ها ازپی هم می گذشتند ...
شکاف هایی که نقش دهان کلاه را ایفا می کردند از روی سرش چرخیده و به سمت پروفسور مک گونگال برگشت.
- مینروا چرا یک ماگل رو پیش جادوگر ها آوردی؟ باید یه مشنگ رو گروه بندی کنم؟

درود بر تو فرزندم.

جالب بود واقعا.
مطمئنید شما که تازه وارد هستید؟

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط N.Black در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۹ ۲۱:۱۷:۱۲
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱۰ ۱۹:۱۹:۵۳
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱۰ ۱۹:۲۰:۲۶


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۳۹۷

اسكورپيوس مالفوىold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۴۴ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
عکس مرتبط با نمایشنامه

_هی نگاه کن اون هریه 
_هری پاتر معروف؟ 
هری سعی میکرد توجهی نکند اما بعد از گذشت 
4 سال آشنایی با دنیای جادوگری و شناختن خودش دیگر تحمل سنگینی نگاه هم نوعانش به 
جای زخمش آسان نبود... 
هاگرید که متوجه سکوت هری شده بود دستی 
به شونه اش کشید و گفت: *هری ناراحت نباش فکر میکردم دیگه باید برات عادی شده باشه، 
فعلا به این چیزا فکر نکن.* و سرش رو نزدیک 
گوش هری برد و به آرامی گفت :*پروفسور دامبلدور وظیفه ی مهمی رو به من و تو واگذار 
کرده خودت که میدونی.* 
هری به هاگرید لبخندی زد و به آرامی به راه خود را به سمت مغازه اولیوندر ادامه دادند. 
بعد از گذشت لحظاتی هری و هاگرید خود را 
روبروی مغازه ی پیرمرد چوبدستی ساز یافتند هری با هل دادن در صدای زنگ آویز در را به صدا درآورد. شخصی که تا آن لحظه پشت به آن ها مشغول مرتب کردن چوبدستی های عزیزش بود با شنیدن صدای آویز به سمت آن ها چرخید و 
با خوشحالی گفت :*هاگرید ،هری از دیدنتون خوشحالم بالاخره اومدین منتظرتون بودم. آلبوس با اون جغد مریض احوالش بهم خبر اومدنتونو داد.* و بعد با صدایی که از قصد آرام حرف 
میزد ادامه داد :*چیزی که دنبالش هستین پشت مغازست دنبالم بیاین نباید کسی متوجه بشه وگرنه فاج دوباره بخاطر همکاری با آلبوس برام دردسر درست میکنه.* 
هری و هاگرید با همان سکوتی که از ابتدای 
ورود به مغازه حفظ کرده بودند با راهنمایی اولیوندر به پشت مغازه رسیدند. 
اولیوندر چوبدستی کاغذپیچ شده رو به دستان هری جوان سپرد و گفت :*هر دو تاتون خوب میدونید این ابر چوبدستی آلبوسه پس نباید به 
دست نا اهلش بیفته پس حواستون رو خوب جمع 
کنید و توی راه بی دقتی نکنید.* 
هری با کنجکاوی پرسید :*آقا چرا چوبدستی پروفسور پیش شماست ؟* 
اولیوندر پاسخ داد :*آلبوس چوبدستی بیچاررو 
شکسته بود* 
هری و هاگرید از مغازه ی اولیوندر بیرون آمدند و بار دیگر آویز را به صدا درآوردند... 

درود فرزندم.

سوژه‌ت جدید بود اما سریع پیش برده بودیش. یه جورایی انگار خام بود. بهتر بود که بیشتر بهش می‌پرداختی، مثلا سر قسمتی که اولیوندر ابرچوبدستی رو به هاگرید و هری می‌ده، توصیفات و فضاسازی‌های بیشتری از احساسات شخصیت‌ها نیاز بود.

دیالوگ‌ها رو هم با خط تیره بنویس و با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن. اینطوری:
نقل قول:
هاگرید که متوجه سکوت هری شده بود دستی 
به شونه اش کشید و گفت: *هری ناراحت نباش فکر میکردم دیگه باید برات عادی شده باشه، 
فعلا به این چیزا فکر نکن.* و سرش رو نزدیک 
گوش هری برد و به آرامی گفت :*پروفسور دامبلدور وظیفه ی مهمی رو به من و تو واگذار 
کرده خودت که میدونی.* 
هری به هاگرید لبخندی زد و به آرامی به راه خود را به سمت مغازه اولیوندر ادامه دادند. 


هاگرید که متوجه سکوت هری شده بود دستی به شونه اش کشید و گفت:
- هری ناراحت نباش فکر میکردم دیگه باید برات عادی شده باشه، فعلا به این چیزا فکر نکن.

و سرش رو نزدیک گوش هری برد و به آرامی گفت :
- پروفسور دامبلدور وظیفه ی مهمی رو به من و تو واگذار کرده خودت که میدونی.

هری به هاگرید لبخندی زد و به آرامی به راه خود را به سمت مغازه اولیوندر ادامه دادند. 


با همه‌ی این ها امیدوارم اشکالاتت با ورود به فضای ایفای نقش حل بشن...

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۸ ۱۷:۱۶:۰۰
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۸ ۱۷:۱۶:۵۷

اصالت و قدرت برای لحظه اوج ! به یک باره خاموشی ما برای دگرگونی شما ...

بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد ...

Only slytherin


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۷

کورمک مک لاگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۷ شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
تصویر شماره 10
لینک تصویر= http://www.jadoogaran.org/uploads/images/img5367c58367363.jpg

هری و هاگرید دست در دست هم، همچون پدر و پسری که به تازگی یکدیگر یافتند در کوچه دیاگون قدم میزنند
ناگهان هری چشمش به یک گیاه میخورد که شبیه انسان است ولی با فیزیکی درخت مانند.. ناگهان فردی که کنار فروشگاه لوبیا هایی با تمام طعم ها ایستاده بود گیاه را از درون گلدان بیرون میکشد و هری جیغ آرام ولی تیزی را میشنود و از هوش میرود وقتی چشم باز میکند در آغوش هاگرید آرام گرفته است
هری رو به هاگرید:
هاگرید این چی بود؟؟
_این یه مهر گیاه بود
_چی.. چیه گیاه
_مهر مهر گیاه یه نوع گیاهیه که از ش برای درمان افرادی که خشکشون زده استفاده میشه
_کدوم افراد.. خشکشون زده یعنی چی؟؟؟
_هیچی ولشون کن الان نمیتونم برات توضیح بدم
تازه شانس اوردی این یه مهر گیاه جوون بود وگرنه تا حالا مرده بودی
_خوش حالم که دوباره تورو میبینم هاگرید
دراکو مالفوی هری را میبیند و به او میگوید هههه توئه بچه ی ترسو میخوای جلوی ارباب سیاه رو بگیری
هاگرید عصبانی شده و به سمت مالفوی حمله ور میشود که هری جلویش را میگیرد چون لوسیوس مالفوی پدر دراکو منتظر این فرصت بود تا به هاگرید حمله کند او چوب دستیش را بسمت هاگرید میگرد که هری سریعتر عمل میکند
_اکسپلیارموس
چوب دست لوسیوس از دستش رها شده و به سمت هری میرود
_آفرین بر عکس پدرت خیلی سریعی
_راجع به پدر من درست حرف بزن
_ خفه شو پسرک بیچاره اداواکداو
در این لحظه هاگرید با یک مشت محکم به سر لوسیوس میزند و او از هوش میرود
هری و هاگرید با سرعت و دلی شاد از اونجا دور شدند

درود بر تو فرزندم.

سوژه ت یک مقدار ضعیف بود و جای کار بیشتری داشت. آخراش رو انگار یکم سریع نوشتی که فقط زودتر تموم کنی در واقع.
اما خب بهرحال... نکات اولیه رو مشخصه که بلدی.
و اما در مورد ظاهر پست، در بخش دیالوگ ها و توصیفاتت، باید به این شکل پیش بری:

او چوب دستیش را بسمت هاگرید میگرد که هری سریعتر عمل میکند.
_اکسپلیارموس!

چوب دست لوسیوس از دستش رها شده و به سمت هری میرود.

_آفرین بر عکس پدرت خیلی سریعی!
_راجع به پدر من درست حرف بزن!


و البته... علائم نگارشی در پایان جملاتت رو هم فراموش نکن.
با امید بر اینکه با ورود به ایفای نقش، مشکلاتت حل میشن...
تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۶ ۱۸:۰۱:۳۷


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶

Thor


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر شماره 4: جینی در کتابخانه نشسته بود که دراکو مالفوی با عجلد وارد کتابخانه شد و در را محکم بست .
با صدای بسته شدن در جینی از جا پرید ، جینی که خیلی ترسیده بود و عصبانی شده بود بلند شدو روبه دراکو کرد و گفت : ((مگه نمی بیمی اینجا کتابخونست.))
دراکو با صدای بلند و عصبانی به جینی گفت: ((خودم می دونم کجام لازم نیسنت تو به من تزکر بدی دختر احمق کله قرمز.))
جینی که خیلی عصبانی شده بود گفت : ((من هرچی که هستم بهتر از تو وخانوادت هستم))
دراکو ((خانواده من اصیل زاده هستن اما تو چی خانواده چی هستن؟))
در حالی که بحث جینی و دراکو بالا گرفته بود خانوم پینس با عجله به سمت اونها رفت و گوششون رو گرفت و گفت : ((هرچه زودتر از کتابخانه من برید بیرون احمق ها ! وگرنه هر دو تونو به یه موش کثیف تبدیل میکنم.))
جینی و دراکو با عجله از کتابخانه خارج شدند ، در حین خارج شدن دراکو جینی رو به دوئل دعوت کردو جینی هم پزیرفت و هردو به اتاق دوئل رفتند .
وقتی وارد اتاق شدن جینی خیلی سریع چوبدستیش رو درآورد و طلسم (اسیوفای) را اجرا کردو دراکو هم جوابشو داد ، بعد خیلی سریع دراکو یه صندلی را رو به سمت جینی پرتاب کردو جینی هم جاخالی دادو پشت یه ستون قایم شد.
جینی نفسش رو حبس کردو یاد چیز هایی افتاد که هری یادش داده بود خودش رو جمع و جور کردو یک نفس عمیق کشیدو از پشت ستون پرید بیرون و طلسم ((اکسپلیارموس )) رو اجرا کردو دراکو رو خلع صلاح کرد.
دراکو لحظه ای آرام ایستادو متعجب به جینی نگاه کردو بعد به جینی گفت ((تو....تو....)) و با سرعت از اتاق بیرون رفت.

درود بر تو فرزندم.

سوژه رو همچنان بسیار سریع پیش بردی. حتی بیش از حد!
تعداد بسیار زیادی هم غلط املایی داری. لطفا قبل از ارسال، همیشه یک دور از روی پستت بخون.
اما در مورد ظاهر پست و دیالوگ ها، باید به شکل زیر بنویسی:

جینی که خیلی ترسیده بود و عصبانی شده بود بلند شدو روبه دراکو کرد و گفت :
- مگه نمی بیمی اینجا کتابخونست.

دراکو با صدای بلند و عصبانی به جینی گفت:
- خودم می دونم کجام لازم نیسنت تو به من تزکر بدی دختر احمق کله قرمز.


بهرحال امیدوارم که این مشکلات با ورود به ایفای نقش و نقد شدن، رفع بشن.
تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱ ۱۴:۵۴:۲۰


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶

كيگانوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۴۱ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۹:۳۱ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹
از به تو چه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 83
آفلاین
تصویر دوم
_هی اژدها...اااااااااا اژدها کجا رفت؟
هری با تعجب فراوان به دور برش نگاه کرد.اخه چطور میشد موجودی به اون غول پیکری رو گم کرده باشه؟با خودش گفت:
_"حتما یه جایی کمین کرده.باید مراقب باشم."
گوش ها و چشمهاش رو را برای شنیدن کوچک ترین حرکتی تیز کرد.ناگهان اژدها جلویش سبز شد و شترق!اونو به درون غاری پرتاب کرد و خودش جلوی در منتظر وایساد.هری برای چند لحظه چشماش رو بست و وقتی باز کردپسری جلوی رویش وایساده بود.پسر مویی طلایی و جای پنجه گرگی روی صورتش داشت.پسر پرسید:
_"حالت خوبه؟تو کی هستی؟"
هری با ترش رویی جواب داد:
_"ممنون.خودت کی هستی؟"
پسر جواب داد:
_"ناگا فایتر.و شما؟"
هری با میلی جواب داد:
_"هری پاتر.تو اینجا چیکار میکنی؟"
ناگا گفت:
_"من یه ارباب اژدهام.اینجا زندگی میکنم.اربابان اژدها بخاطر اینکه اژدها ها همیشه دنبالشونن نمیتونن برن بیرون میفهمی که!"
هری برای چند ثانیه به پشت سر نگاه کرد.اژدها به ناگا تعظیم کرده بود.
ناگا ادامه داد:
_"معمولا چارلی میاد به دیدنم.چارلی ویزلی.مطمئنن میشناسیش.دفعه بعد که دیدیش بگو ناگا چند تا کار باهات داره.خب فکر میکنم باید بری هری.از دیدنت خوشحال شدم."
وبا هری دست داد.هری جواب داد:
_"حتما بهش میگم.خداحافظ."
و بدون حرف دیگه ای سوار جاروش شد و ناگا رو تنها گذاشت.

درود بر تو فرزندم.

اینبار بهتر شد.
اما در مورد ظاهر نوشته ت، باید دیالوگ ها و توصیفات رو به شکل پایین بنویسی:

پسر پرسید:
_حالت خوبه؟تو کی هستی؟

هری با ترش رویی جواب داد:
_ممنون.خودت کی هستی؟

پسر جواب داد:
_"ناگا فایتر.و شما؟"


سوژه ت البته هنوز جای کار داشت. اربابان اژدها چین؟ اصلا این ارباب اژدها چطوری اومده بود توی اون غار و فقط چارلی ازش خبر داشت؟
اما خب بهرحال... نسبت به پست قبلی بهتر بود. و امیدوارم که این مشکلات سوژه پردازیت هم در ایفای نقش برطرف بشن.
تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱ ۱۴:۴۷:۳۱

اتش در پس شعله های سیاهی معنا پیدا میکند.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۴:۵۲ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶

كيگانوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۴۱ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۹:۳۱ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹
از به تو چه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 83
آفلاین
هری با تعجب به دور و برش نگاه کرد.باورش نمیشد شاخدم را گم کرده باشد.از طرفی خودش هم گم شده بود.یه هویی شاخدم از نا کجا اباد پیدایش شد و با ضربه محکمی او را به درون غاری تاریک و ظلمانی پرتاب کرد.هری ارام گفت:لوموس.
و نور روی پسرکی افتاد که با جای پنجه گرگ رو صورتش و موهای طلایی خیلی عجیب به نظر میرسید.هری با نگاه کردن به پشتش فهمید که اژدها به پسرک تعظیم کرده است.هری پرسید:تو کی هستی؟
پسر جواب داد:جونیور فونیکس ناگا دارکس دایتر.یه ارباب اژدها.
هری چوب دستی اش را پایین اورد.لبخندی زد و گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟وای خدا!
سه اژدهای چینی و ولزی و سوعدی از پشت جونیور ظاهر شدند.جونیور جواب داد:من اینجا زندگی میکنم.نگران نباش.بهت اسیب نمیزنن و فکر کنم باید به مسابقت برسی.
و در تاریکی غار گم شد.
تصویر 2

درود بر تو فرزندم.

سوژه رو بسیار سریع پیش بردی و از روی موقعیت ها پریدی. این چیزی که نوشتی بیشتر شبیه به یک گزارش خیلی سریع هستش. لطفا برو و سوژه رو بیشتر و بهتر بنویس و دوباره برگرد.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط ناگا در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۲۹ ۶:۳۵:۴۵
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۲۹ ۱۳:۲۱:۲۵

اتش در پس شعله های سیاهی معنا پیدا میکند.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶

Thor


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر شماره 3: شب بودو همه خواب بودن اسنیپ با عجله از اتاقش خارج شدو به سمت اتاق پروفسور آلبوس دامبلدور رفت، میانه راه بود که در انتهای یکی از راه رو ها نور چوبدستی توجه او را جلب کرد که با سرعت داشت دور میشد .
اسنیپ وارد راه رو شد و به دنبال نور راه افتاد ، افرادی که داخل تابلوها بودند بیدار شده بودند و غرغر می کردند .
بعد از چند ثانیه تعقیب ، نور ناپدید شد و اسنیپ ایستاد و خود را در تالاری دید که در آن آینه نفاق انگیز بود.
خواست باز گردد اما چیزی در آینه توجه اورا جلب کرد .
چیزی که همیشه آرزوی اسنیپ بود ، آرزوی بر باد رفته اسنیپ ، اشک در چشمان اسنیپ حلقه زده بود و بغض بزگی گلویش را گرفته بود ، خاطرات گذشته لحظه ای در ذهنش تدایی شد ، باخودش گفت : ((اگر...)) و بغضش شکسته شد و روی زمین افتاد و اشک چشمانش به آرامی جاری شد.

درود بر تو فرزندم.

نمایشنامه ای که نوشتی بسیار کوتاه هست. مشخصه که سوژه رو با عجله بسیاری پیش بردی. از روی موقعیت ها و سوژه به شدت پریدی. لطفا یک نمایشنامه دیگه بنویس، اینبار بدون عجله و با راحتی تمام. روش قشنگ وقت بذار. توصیفاتت رو بیشتر و بهتر بنویس.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۲۹ ۱۳:۲۰:۰۰


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۶:۳۵ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶

آندریا کگورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۱۳ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۱ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹
از کوچه دیاگون پلاک شیش
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 144
آفلاین
چشمانش را آرام آرام باز کرد،باورش نمیشد که هنوز هم در همان رویا قوطه ور است.پتو را که مانند طنابی به دور خود پیچیده بود را باز کرد و به سمت پنجره حرکت کرد.
صبح زود بود ، هیچ کس بیدار نشده بود از دیدین منظره صبحگاهی لذت میبرد ، اما وقتی چشمش به صحنه رو به رویش افتاد از شگفتی دهانش باز بامند ، آسمان طیفی از رنگ آبی بود و همچنان ستاره ها در آن میدرخشیدند و خودنمایی میکردنند دریاچه ی وسیع مانند لکه ی رنگی آبی، بر روی زمین سبز ریخته شده بود.جنگل های ممنوعه از همیشه زیباتر به نظر میرسیندند و در دوردست ها دیوارهایی نامتقارن و سنگی قد علم کرده بودند .
با دیدن آن صحنه ی جادویی خواب از سرش پریده بود دیگر به خواب نبودن این رویا باور داشت،می خواست از خوشحالی جیغ بکشد اما ترس از اینکه در همان اولین روز همه را بر علیه خودش کند مانع این کار شد . دستی به مو های قهوه ای و پیچ و تاب دارش کشید جلوتر رفت و پنجره را آرام باز کرد نسیم صحبگاهی آرام صورتش را نوازش میکرد ، چه کسی باورش میشد دیروز تک دختر یک خانواده معمولی در شرق آمریکا و حالا ساحره ای در خوابگاه گریفیندور.
از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید کم مانده بود از پنجره به پایین پرت شود،خوشبختانه از اویزان شدن از پنجره طبقه ی هفتم یک برج دست برداشت و دوباره خواست که به تختش برگردد . چندباری به این طرف و آن طرف قلط زد اما نه مثل اینکه خواب هیچ جوره دعوت مهمانی چشمان عسلی وایولت را نمی پذیرفت . دیگر به ستوه در آمده بود از جایش بلند شد و کتاب درس معجون هایش را برداشت و راه سالن گریفیندور را به پیش گرفت.
با دیدن صحنه رو به رویش کمی تعجب کرد پس مثل اینکه او تنها سحر خیز گروه نبود ، پسری با موهای تیره و ریز جسه بر روی یکی از کاناپه ها پشت به وایولت لم داده بود و مشغول نوشتن چیزی بود.
به او نزدیک شد و بر روی نزدیک ترین صندلی به او نشست ، پسرک که از دیدن وایولت خیلی تعجب کرده بود سریع دفترچه ای را که در آن مینوشت بست و زیر دستهایش قایم کرد .
-سلام...ببخشید نمیخواستم بترسونمت.
-نه مشکلی نیست، نترسیدم
-خوبه...ترم چندمی؟
-اول
-چه جالب من هم ترم اولم،اسمت چیه؟
-آرتور وارنر،وشما؟
-وایولت بودلر هستم
-خوشبختم
-منم همینطور
از زیر دستان استخوانی اش دفترچه مشخص بود جلدی چرم به رنگ سبز تیره به نظر می امد که دفتر خاطرات باشد.
-اون دفترخاطرات برای توئه؟میتونم بخونمش؟
با لحنی که استرس و عجله درش معلوم بود گفت:اممم...نه ...مال من نیست از...یکی از دوستام اونو بهم داده...هنوز توش هیچی ننوشتم
ولی دروغ میگفت چشمانش واضح حرف دلش را بازگو میکردند و دستان جوهری اش هم در تایید آنها نقش مهمی را ایفا گر بودند
کسی چه میدانست شاید آن سال هم حادثه ای دیگر رخ میداد...

درود بر تو فرزندم.

متنی که نوشتی به خودیِ خود، خوب هستش. اما به هیچ یک از تصاویر ارتباطی نداره. لطفا یک نمایشنامه دیگه، با توجه به یکی از تصاویر بنویس.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۲۹ ۱۳:۱۳:۳۲


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۶

بلو مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۲
از من به شما!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 101
آفلاین
تصویر شماره 10

کوچه دراگون...
همیشه از شلوغی اش متنفر بودم؛ بامغازه هایی که بی دلیل شلوغ اند!

پنجه هایم را روی شانه هری سفت میکنم. هواسرد است. میدانم... اما نمیتوانم حسش کنم. سال هاست که با سرما هم خانه ام. به هم عادت کرده ایم. او به من ، من به او!

افکاربی هدفم را باصدای ترق ترق چرخ گاری که از کنارمان می گذرد کنارمیزنم ،اینبار صدای هاگرید توجهم را جلب میکند .

هاگرید:
_ هری،من باید برم به کارم برسم. می دونی که... همون کاری که براش اومدم.

درذهنم می گویم :
(برای کاری آن هم کاری که به هری مربوط نیست؟او چرا پس همراه هاگرید امده است؟)


هری لبخندی میزند و سرش را تکان می دهد.
_باشه،همین جا منتظرت باشم.

هاگرید یکی پشت هری میزند که باعث میشود تعادلم را از دست بدهم سریع به حالت اولم برمیگردم .

هاگرید میگوید:
_کمی بگرد ولی دور نشو.

نزدیک تر میشود و دوباره میگویید:
_میدونی که اون برگشته .

چپ نگاهش میکنم و او دست بزرگ زبرش را روی سرم میکشد.
_مراقب هری باش تا من بیام .

در ذهنم میگویم :
(یک مراقبتی نشونت بدم کف کنی)

هاگرید میرود و من لبخند میزنم، حالا میتوانم پیامم را بهش بدهم ، پیام اربابم ، پیام او.

هری آرام در کوچه دراگون قدم میزند ، نمی دانستم هری انقدر اینجا را دوست دارد، بی سلیقه است .

دیگر وقت تلف کردن بس است ،بال هایم را باز میکنم و از شانه هری بلند میشوم و روی جعبه سیاهی که روی جعبه های دیگر جلوی عطاری اسلاگ و جیگرز که رو به روی هری قرار دارد مینشینم . نگاهش میکنم ، پر از ابهام است .نگاه میگیرم و نگاهی به مغازه میکنم ؛ تنها قسمت زیبای این کوچه همین مغازه است . رویم را برمی گردانم و دوباره به هری نگاه میکنم . هنوز نگاهش زوم شده روی من است ، چرا چیزی نمی گوید ؟زیاد مهم نیست ، حالا وقتش است.

خیره می شوم در چشمان هری. زمان متوقف میشود.کم کم سیاهی جای روشنایی نور افکن های بازار را میگیرد.

میدانم در اینجا قطعا هوا سرد تر است نه برای من، برای هری. نگاهم را از هری میگیرم و به اطراف نگاه میکنم .همان جا هستیم ولی همه مغازه ها بسته اند و زمین پر است از روزنامه هایی که تنها یک چیز مشابه روی همه انها نوشته است"او برگشته ".


ماه تنها روشنایی را در فضا ایجاد کرده است .
پر سفیدی که از هدویگ روی لباسم مانده را برمیدارم و پایین می اندازم.

هری روبه رویم بدون هیچ حرکتی ایستاده .
شک ندارم او همان هری پاتر معروف است. نترسیده ، شاید هم نشان نمی دهد .
صدای کفش های سیاه پاشنه بلندم سکوت را میشکند .نزدیکش میشوم از من چشم بر نمیدارد.

مدتی میگذرد ، چشم هایش را از من برمیدارد وبه اطراف نگاه می کند و بالاخره حرف میزند .
هری:
_انجا کجاست ؟

دوباره به من نگاه میکند و میگوید :
_و تو کی هستی ؟

می گویم :
_فکر نمی کنم کی بودن من مهم باشه ؟

باصدای کفش هایم نزدیک ترش می شوم . دستم را زیر چانه اش میگذارم عقب نمیرود
قدش از من کوتاه تر است . ناخن های بلندم را کمی زیر چانه اش می کشم دردش نمی گیرد؟!پس چرا چیزی نمی گوید؟

می گویم :
_مهم اینه که باهات چکار دارم.

چوب دستی اش را در می اورد و قبل از اینکه کاری کند می گویم :
_اکسپلیارموس.

خلع سلاح میشود و پشتم را بهش میکنم ، نگاهم به صندلی روبه رو است.

دوباره میگویم:
_شک نکن ، قطعا نمی کشمت.

بلافاصله میگوید :
_خب، بگو چی میخوای؟، باهام چکار داری؟،لردولدمورت فرستادتت مطمئنم، از طرفه اون هستی، نه؟

روی صندلی می نشینم و پاهایم را روی هم میگذارم و با ناخن های سیاه و بلندم ور میروم
و اون به طرف چوب دستی اش می رود و اونو رو به من میگیرد و میگویید.

هری:
_بگو می شنوم .

نگاهم بین چوب دستی و نگاهش میچرخد ، خیلی نترسه، فکر نمی کردم در این حد شجاع باشد !

می گویم:
_سیاهه، سیاه سیاه ، سیاه تر از چیزی که فکرش را بکنی ، اونقدر سیاه که وقتی بهش نگاه کنی غرق میشی خودتو گم میکنی نابود میشی.

هری:
_لردولدمورت ؟

با خود میگویم :
(بقیه حتی اسمش را هم نمی آورند، پس ازش نمی ترسد ، حداقل از اسمش )

بدون جواب به سوال قبلیش می گویم :
_گفت که بهت بگم .

سریع میگوید:
_چیو؟

و بعد چوب دستی اش را در دستش محکم میکند . بلند میشوم و به سمتش می روم . نزدیک تر می شوم . چوب دستی اش را پایین می اورم . نزدیک تر میشوم دستم را پشت گردنش می گذارم . خم می شوم و دهانم را به گوشش نزدیک می کنم . لرزشش به خاطر سرماست یعنی؟قطعا از من نترسیده .
ارام میگویم :
_یاتو.

مکث می کنم صدای آرومم کنار گوشش قلقلکش داده .

ودوباره میگویم:
_یا اون.

و شنل بلند نقره ایم را روی سرم میکشم و ،ماموریت انجام شد.
___________________________________
کوچه دراگون:
هری خودش را میان همهمه جمعیت میبیند،انگار نه انگار لحظه ای پیش کجا بود و الان کجاست، هنوز روبه روی عطاری اسلاگ و جیگرز است و چشمش روی جعبه سیاه ثابت است .

صدایی اورا از خیال بیرون می آورد.هاگرید است و میگوید :
_هری،هری، کجایی پسر تو؟

هری به هاگرید خیره میشود و بعد چشمانش را به جغد سفیدش که روی شانه هاگرید است میدوزد ، هاگرید رد نگاهش را میگیرد و میگوید :
_فکر میکردم پیشه توعه ولی ظاهرا گم شده بود

هری چشم بر میدارد از آن دو، و بدون حرف و در سکوت با هاگرید راهی هاگوارتز می شود

ناگهان صدایی در ذهنش میگوید :
هههههری پاتر

درود فرزندم.

سوژه‌ات جدید بود و این خیلی خوبه که از یه دید دیگه به تصویر نگاه کردی و صحنه‌های جدیدی رو خلق کرده بودی.
اما میدونی، رولت خیلی مبهم بود. یعنی خب... کی بود که هری رو تهدید کرد؟ اصلا چجوری بهش نزدیک شد؟ بال داشت؟ هدویگ بود؟ اینا چیزایی بود که من نفمیدم. یا حالا مغز این کلاه پیر خسته‌اس یا واقعا مبهم بود.

توصیفاتت هم میتونستن بیشتر باشن. مخصوصا صحنه‌هایی که شخص راوی با هری مواجه میشد و تهدیدش میکرد.

با همه‌ی این‌ها، مطمئنم اشکالاتت توی فضا ایفای نقش حل میشن...

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۲۸ ۲:۴۴:۰۵


تصویر شماره 6
پیام زده شده در: ۱۷:۴۰ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۶

چارلى ويزلى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
به نام خدا

این برای بار سوم بود که دراکو به دستشویی دخترونه می امد و گریه میکرد.هر بار هم میرتل گریان خودش را مخفی کرد تا دراکو او را نبیند.اما این بار نتوانسته بود که جلوی خودش را بگیرد.

-دراکو..آهای دراکو چیزی شده؟میتونم کمکت کنم.

دراکو فورا برگشت.

-من به کمک تو نیازی ندارم روح مسخره.فقط من رو تنها بزار.

-اما من میتونم بهت کمک کنم.دراکو به....

اما دراکو اجازه نداد که میرتل حرفش را ادامه دهد

-استوپر فای

میخواست با طلسم او را دور کند اما طلسم از درون آن روح گذشت.

میرتل بدون اینکه حرفی بزند آن جا را ترک کرد.چند دقیقه بعد سر و کله هرمیون گرنجر پیدا شد.دراکو به محض دیدن او تصمیم گرفت که فرار کند.اما هرمیون در ورودی را بست.دراکو چوب دستی اش را محکم چسبیده بود

-از من دور شو دورگه کثیف.

-استوپر....

-اکسپلیارموس

هرمیون او را خلع سلاح کرد.او آماده بود تا انتقام تمام بدجنسی های دراکو را از او بگیرد.اما با ورود اسنیپ مجبور شد آن جا را ترک کند.

درود بر تو فرزندم.

نکته ای که باید بگم بهت، در مورد ظاهر پست هست، بین دیالوگ و شخص گوینده ش فاصله ننداز.
نقل قول:
دراکو فورا برگشت.

-من به کمک تو نیازی ندارم روح مسخره.فقط من رو تنها بزار.

در این قسمت فقط یک اینتر کافی بود.
دراکو فورا برگشت.
-من به کمک تو نیازی ندارم روح مسخره.فقط من رو تنها بزار.


سوژه ت زیاد بد نبود. خیلی سریع از روش پریده بودی فقط. ولی به نظرم وقتی وارد ایفای نقش بشی، مشکلاتت حل میشن.
تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۲۵ ۱۸:۱۱:۲۷







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.