هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
#35

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۸ دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
بلاتریکس، لب‌هایش را لیس زد و آرام گفت:
- ارباب، بهتره بریم توی کمد تا ببینیم چه اتفاقی می افته.
لرد، اخم ظریفی کرد و سرش را تکان داد.


- بسیار خب، اول شما تشریف ببرید، هکولی و بلاتریکس.
هکتور که قبلاً هم وارد کمد شده بود، بدون ذره‌ای ترس وارد کمد شد و بلاتریکس، ابتدا لرد را به درون کمد برد، و سپس خودش وارد آن شد و در را بست.

- یاران ما، اکنون چه شود ما را؟
همین که هکتور خواست با نیش باز جواب او را بدهد، ناگهان آنها در رویای شیرین و زیبایی ظاهر شدند.
رویا، زمینه‌ی زرد رنگی داشت و به نظر می‌رسید در جای جای آن، به هوا اکلیل پاشیده‌اند و اکلیل‌ها در هوا معلق‌اند.


لرد، که به نظر می‌رسید بسیار از آن رویا خوشش می‌آید و خودش را کنترل می‌کند تا لبخند نزند، گفت:
- این رویای کدوم ابلهیه؟
انگار می‌خواست به حرف‌هایش ادامه دهد، اما با دیدن صحنه‌ی مقابلش، در جا خشکش زد. یعنی هر سه خشکشان زد.

هری پاتر، مقابل ولدمورت (که البته رویای او بود، نه خودش) ایستاده بود، و داشت با او دوئل می‌کرد. و به طرز غیر قابل باوری داشت لرد را شکست می‌داد.
لرد جیغ کشید:
- نهههههههههههه! اون نبایددددددد ببرهههههههههه!


بلاتریکس تکان خفیفی خورد و دستپاچه رو به هکتور گفت:
-هکولی! هکولی یه کاری بکن!
ثانیه‌ای بعد، آنها دامبلدور را دیدند که گوشه‌ای، روی یک صندلی راحتی نشسته و آبمیوه‌اش را با ناز می‌نوشد. کودکانه دست می‌زند و بالا و پایین می‌پرد و هری پاتر را تشویق می‌کند.


لرد به رنگ بادمجانی در آمده بود. مدام به هوا می‌پرید و تمام خاندان و فک و فامیل دامبلدور را به فحش می‌کشید. حتی نوه‌ی عمه‌ی پسرخاله‌ی باجناق مادربزرگ دامبلدور را.

لرد دوباره جیغ زد:
- نه نه نهههههههه! دامبلدوررررررِ (بوق-بوق-بوق-بوق-بوق-بوق) هیپوگریفِ (بوق-بوق-بوق-بوق-بوق-بوق).


Purple and black dreams, a velvet doll and the
∞ ...stars waving meتصویر کوچک شده


بدون نام
ولدمورت، به کمد و سپس به هکتور نگاه کرد.
-بلا؟
-بریم ارباب؟
-تو واقعا به هکولی اعتماد می کنی؟

بلاتریکس، در حالی که موهای فرش را دور انگشتش می پیچید و فکر می کرد، گفت:
-شاید راست بگه، ارباب.

ولدمورت، در کمد را باز کرد و با دقت جزئیات کمد را ورانداز کرد.
-هکولی!
-بله، ارباب؟
-معجون تشخیص دهنده ارتفاع داری؟

هکتور، ویبره ای رفت و معجون قهوه ای رنگ عجیبی را ظاهر کرد.
-بفرمایید!

ولدمورت، معجون را درون کمد انداخت و معجون در کمد فرو رفت؛ مثل اینکه کمد انتهایی نداشت.
-یاران ما، چه کار کنیم؟



ویرایش شده توسط الا ویلکینس در تاریخ ۱۳۹۸/۱۰/۱۱ ۱۵:۳۲:۲۵
ویرایش شده توسط الا ویلکینس در تاریخ ۱۳۹۸/۱۰/۱۱ ۱۵:۳۳:۳۷


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ پنجشنبه ۵ دی ۱۳۹۸
#33

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
هکتور ویبره زنان از کمد خارج شد و مقابل لرد و مرگخواران ایستاد.
- تعریف کن هک; منتظریم!
- ارباب رفته بودم داخل خواب هاگرید.
- خب؟
- هیچی دیگه! همه خوب بودن سلام می رسوندن... راستی رودولف رو هم دیدم.
- آسیبی که به کمدمان نرسانده بود؟
- نه ارباب. ولی...
- خوب است که به کمدمان هیچ آسیبی نرسیده وگرنه می دانستم با رودولف چه کار کنم!... حالا او داخل کمد چه می کرد؟
- دست در دست رویا در حال پرت کردن عشق بیشتر به رویای هاگرید بود...
- چی گفتی هکتور؟

بلاتریکس که خشمگین بود، همه مرگخواران را کنار زد و خود را به هکتور رساند.
- گفتم رودولف، دست در دست رویا...
- کروشیو!

هکتور روی زمین افتاد.
- آخ... آخ... همه چیزتقصیر رودلفه اون وقت تو، به من کروشیو می زنی بلا؟!
- واسه رودولف هم دارم هکتور. فقط دستم بهش برسه، کاری می کنم یادش بره رویا کیه!

بلاتریکس چوبدستی اش را پایین آورد و با خشم به کمد چشم دوخت.
- ارباب؟
- چیه؟
- می گم حالا که هکتور می گه وضعیت امنه، بریم داخل کمد؟


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸
#32

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
لرد که تقریبا از مخمصه رهایی پیدا کرده‌بود، دوباره دیوارها را به رنگ ِ قبلی برگرداند و نفری یک کروشیو هم نثار مرگخواران کرد تا از آن حالت ِ مسخره بیرون بیایند.
سپس نفس عمیقی کشید و روبه‌روی کمد که صدای کوبیدن دست و پا از داخلش می‌آمد، ایستاد تا فکری به‌حالش بکند.
- شاید بهتره خودمون وارد عمل بشیم...

اما صدای دست و پا زدن به‌طرز عجیبی قطع شد.
لرد اصلا نگران رودولف نشده‌بود، به‌هیچ‌وجه. او فقط نگران ِ این بود که اتفاقی برای کمد افتاده‌باشد و نتواند به هدفش برسد. در نتیجه به‌طرف کمد جلو رفت و درش را باز کرد.

هیچ‌چیز درون کمد دیده نمی‌شد.

- هک، همین‌الان برو و ببین تو رویاهای محفلیا چه اتفاقی داره میوفته!
- ارباب چرا همیشه من؟
- تو که هنوز اینجایی هک!
- ولی ارباب!

هکتور ویبره‌زنان و با غصه به داخل کمد پرت وارد شد و بعد به درون رویاهای یک محفلی‌ فرستاده‌شد؛ محفلی‌ای که با توجه به بنرهای متعدد "گوشنمههههه" در هر طرف، پای‌های پیاز ِ بزرگ و لذیذ، و عکس‌های ِ کاملا آسلامی ِ مادام ماکسیم، به‌نظر می‌رسید هاگرید باشد.
هکتور که چیز خاصی پیدا نکرده‌بود، برگشت تا برود و به اربابش خبر بدهد، اما دیدن دونفر در گوشه‌ای از تصویر، او را متوقف کرد: رودولف و رویا دست در دست ِ هم مشغول پرت کردن عشق ِ بیشتر به رویای هاگرید، از توی یک سبد بودند.


گب دراکولا!


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ جمعه ۵ بهمن ۱۳۹۷
#31

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین
قبل از این که لرد بخواد فکری به حال وضعیت پیش اومده بکنه، رودولف وارد محدوده‌ی دیدش می‌شه و ساحره‌ی عشق‌پراکن رو در آغوش می‌کشه.

لرد که از دیدن این صحنه تعجب کرده بود، انگشتشو با تردید دراز می‌کنه و می‌بینه که از وسط بدن ساحره رد می‌شه.
- نشد! پس تو چطوری تونستی لمسش کنی؟

رودولف که حسابی از بودن در آغوش ساحره تسترال‌کیف شده بود، همون‌طور چشم بسته جواب می‌ده:
- ارباب قدرت عشقو دست کم نگیرین. عشق انجام هرکاریو ممکن می‌کنه. مگه نه عشقم؟

ساحره می‌خواست حرف رودولفو رد کنه، از بغلش بیرون بیاد و به عشق‌پراکنیش ادامه بده. اما از اونجایی که وجودش آغشته از عشق بود، نمی‌تونست به عشقی که داره دریافت می‌کنه بی‌توجهی کنه.
- البته که همین‌طوره.

و ضمن ذکر این حرف، قلب بزرگی از سرش خارج می‌شه و بعد از طی کردن مسافت کوتاهی رو به سقف، می‌ترکه و به تکه قلب‌های کوچیک‌تری تقسیم می‌شه و این صحنه به طرز وحشتناکی شروع به تکرار شدن می‌کنه.

لرد که دیگه طاقت دیدن چنین صحنه‌هایی رو نداشت، با انزجار نگاهشو از قلب و ساحره و رودولف برمی‌داره و به طرف سایر مرگخوارا که تعریفی نداشتن برمی‌گرده. اما بلافاصله توجهش به نکته‌ای جلب می‌شه و دوباره نگاهشو به مقصد قبلی برمی‌گردونه.
- که عشق انجام هرکاریو ممکن می‌کنه هان؟ ببینم وقتی برمی‌گردی به همون کمدی که ازش در اومدی بازم قدرت عشقت مرگخوارانمون رو مسموم نگه‌میداره یا نه.

لرد اینو می‌گه و محکم لگدی از پشت به رودولف می‌زنه. رودولف به همراه ساحره‌ی تو آغوشش به داخل کمد پرتاب می‌شه و لرد محکم درو پشت سرشون می‌بنده!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۰:۴۹ سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۷
#30

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 129
آفلاین
خلاصه:
لادیسلاو ژاموسلی صاحب مغازه عتیقه فروشی گل نیلی شده است. در مغازه، يک کمد رویاگردی وجود دارد که با استفاده از آن میشود در خواب هر کسی رفت و باعث شد شخص مورد نظر هر خوابى كه ميخواهی، ببیند.
در بین شلوغی های جادوگران روبروی مغازه، ماندانگاس فلچر کمد را دزدید و در کوچه دیاگون به عده ای از مرگخواران فروخت.
مرگخواران کمد را به خانه ریدل ها و نزد لرد ولدمورت بردند تا خواب محفلی ها را که هم اکنون خوابیده اند، دستکاری کنند.
لرد به مرگخواران دستور داد که وارد آن کمد شوند تا امنیتش ثابت شود اما ناگهان ساحره ای از جنس رویا از درون کمد رویا گردی بیرون آمد و شروع به پراکنده کردن عشق کرد. لرد هم به سمت او طلسم شکنجه ارسال کرد اما از آنجا که رویا ها شکنجه نمیشوند، به کراب برخورد کرد.

-------------

کراب به زمین افتاد و تصمیم گرفت که از درد به خود بپیچد اما پس از فهمیدن اینکه طلسم توسط اربابش به او برخورد کرده بود، دریافت که چه سعادتی نصیبش شده است و از فرط تسترال کیف شدن، با خوشحالی از پنجره به بیرون پرید و در امتداد افق، محو شد.

وضعیت عجیبی در خانه ریدل ها به وجود آمده بود. ساحره مذکور روبروی تک تک مرگخوارن می رفت و با فوت کردن یا بهتر بگویم شلیک کردن قلبی که از دهانش بیرون می آمد به سمت آنها، سیاهی درون خورندگان مرگ را می شست و با در آوردن صدای جیغ آنها، عشق را در وجود شان طنین انداز می کرد.
- نیروی عشق، وارد میشود!
- جیییییییییییغ!

چند دقیقه بعد

به راستی که نیروی عشق خیلی سریع وجود عده ای از یاران سیاهی را فرا گرفته بود. جو و فضای حاضر در خانه ریدل ها، به سمت آرمان های دامبلدوری و محفل ققنوس در حال پیشروی بود.


- یه دیوار زیبا و پر ابهت چرا باید رنگش سیاه باشه آخه؟ الان یه رنگ سفید بهت میزنم گوگولی شی!

و چند متر آنطرفتر ...

- عشقم، بیا جلو چشمم!

لرد کلافه شده بود. نیروی عشق، یعنی چیزی که از آن تنفر داشت، دور و برش را فرا گرفته بود و هر ثانیه که می گذشت یاران با وفایش عاشق یکدیگر یا اشیای حاضر در خانه ریدل ها میشدند و هوش و حواس نداشته خود را از دست می دادند. طلسم هایی هم که به سمت ساحره ارسال می کرد، نتیجه ای جز ناک اوت کردن تعدادی از خدمت گزارانش نداشت.
سرش را که کمی چرخاند ، فهمید دیوار روبرویش کاملا از سیاه به سفید تغییر رنگ داده است. او قصد داشت محفل ققنوس را دچار بحران کند، اما انگار بحران یک لنگه پا روبروی در خانه ریدل ها ایستاده بود.
به هر حال او می بایست کاری می کرد، و گر نه بحران هایی بزرگتر از چیزی که با آن روبرو شده بود، به محضرش هجوم می آوردند.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۷
#29

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
کمد سیاه با حاشیه های طلایی در مقابل لرد قرار گرفت.لرد ولدمورت در این فکر بود که با این عتیقه ی جادویی نسل جدیدی از جنگ نرم و عذاب برای دشمنانش را رقم می زند.مانند بوگارت شکست ناپذیری خواب هایشان را با ترس هایشان مخلوط می کند تا دیگر هیچکدام از محفلیون از بی خوابی و خستگی نتواند حتی چوبدستی اش را بلند کند.

لرد درحال نقشه پردازی و خنده خبیثانه در ذهنش بود.ولی صورتش هیچ سرنخی از درونش نشان نمی داد.درنتیجه مرگخواران که حدود بیست و شش دقیقه در سکوت از لرد به کمد و از کمد به لرد نگاه می کردند،شک کردند که نکند اشتباهی رخ داده و وقت این است که از ترس مجازات دم هایشان را بغل کرده فرار کنند.

بلاخره پیکسی شجاعی ویزویزکنان به طرف لرد رفت.
-لرد سیاه اتفاقی افتاده؟از قیافه کمد خوشتون نیومده؟
-نه لینی.داریم فکر می کنیم.

لینی دست از بال درازتر به میان مرگخوارانی که از انتظار چرت می زدند برگشت.ده دقیقه دیگر زمان برد تا لرد سیاه همه ی دشمنانش را در نقشه هایش به دیوانگی و نابودی بکشاند و برای هرکدام قهقهه بزند.مرگخواران تا آن موقع هرکدام سرپا چرت می زدند.حتی لیسا و پاتریشیا گوشه ای نشسته و خون ببر ماگل بیار بازی می کردند.
پاتریشیا رو به لیسا:
-زدمت.
-نخیر.قهرم اصن.

با فریاد لرد قهر لیسا از دهانش به شکمش افتاد و زهره چرت زنندگان تق تق کنان ترکید.
-مرگبار است.بله.خب دستور می دهیم یکی برود داخلش که امنیتش ثابت شود.

لرد در پی این سخن به سمت صندلی اش در بالای سالن رفت.روی آن نشست ومنتظر به مرگخوارانش خیره شد.

بلاتریکس:رودولف؟
رودولف:من که هنوز پشتم از وزن کمد درد میکنه.
-بخاطر اینه که پیر شدی.پیر و فرتوت به درد لرد نمیخوره.برو داخل کمد و ثابت کن هنوز فایده ای داری و حیف نون...کجا وایسا ببینم.

رودولف که هوا را پس یافته بود از پنجره به بیرون پریده بود و بلا هم برای شکارش آرتیستی به دنبالش پرید.

لرد که با بی قراری پاپیون سیاه نجینی را نوازش می کرد،تصمیم گرفت خودش انتخاب کند.
-هکتور دستور می دهیم تو بروی.
-من ارباب؟

با باز شدن آرواره های نجینی به علامت گشنمه.هکتور به طرف کمد هجوم برد و ویبره زنان درحالی که کل هیکل کمد به همراهش می لرزید دستگیره آن را کشیده و در را باز کرد.

در مذکور باز نشد بلکه از چهارچوب به روی هکتور افتاد و ساحره نیمه شفاف و موصورتی با کفش تق تقی اش از کمد بیرون آمد.
مرگخواران:
لرد:تو دیگر از کجا پیدایت شد؟
ساحره:من رویای عشق و دوستی هستم دیگه.

لرد که طاقت وجود حرف از عشق و دوستی در قلمرویش را نداشت،کروشیوای روانه رویای مذکور کرد،اما چون رویاها شکنجه نمیشوند از او رد شد و به کراب که با بینی چین داده به بیگودی های بی نقص ساحره خیره شده بود خورد.



ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱۴ ۱۴:۵۷:۱۶

lost between reality and dreams


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ دوشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۷
#28

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
-بله پروفسور...ما میریم به دیاگون!
-همین الان میریم!
-دیاگون رو روسرشون خراب میکنیم.
-رو سر کی؟

هرمیون عادت داشت وسط شعار های پرشور محفلی ها، سوال های بی ربط پرسیده و کل آن شور و حال را به باد فنا بدهد!
با این حال محفلی مو قرمز زشت گرسنه ای جلو پرید:
-مگه پروفسور نگفت زیر سر اوناس؟ رو سر هر کی که این قضیه زیر سرشه خراب میکنیم!

پروفسور چنین چیزی نگفته بود ولی محفلی ها برای خوردن آخرین غذای قبل از ماموریت دور میز جمع شدند.

-وااااای...عجب بوی مزخرفی میاد...سوپ پیاز؟ اصلا فکرشم نمیکردم.

محفلی ها به بشقاب های حاوی سوپ لبخند زده و سرگرم خوردن تکه نان های روی میز شدند. رون نمکدان را بالای دهانش گرفته بود و نمک ها را در حلقش میپاشید که شاید با چیزی غیر از سوپ پیاز سیر شود. هرمیون چنگال را با طلسم نرم کننده نرم کرده بود و آماده گاز زدنش شده بود.
ولی یک نفر بود که چیزی نمیخورد!

پسری که زنده ماند!

هری پاتر چشمانش را بسته بود و سرش به شکل غیر قابل کنترلی به جلو می افتاد.
با شدت یافتن این حرکت، بالاخره پاتر از خواب پرید!
و با پریدن پاتر، کل محفل از جا پرید!

-چی شده هری؟ اسمشو نبر برگشته؟
-اون که قبلا برگشته بود. الان سر و مر و گنده تو خانه ریدل هاست.
-اسمشو نبرگنده اس؟ مامان من میترسم!
-چی شد هری؟ باز آرتورو تو خواب دیدی؟ نیشش زدی؟ سیریوسو دیدی؟ بگو این دفعه قراره کی به کشتن داده بشه. ما طاقتشو داریم!

پاتر کله زخمی سرش را بلند کرد. به سختی چند قطره اشک در چشمانش جمع کرد.
-مممم...من...پدر و مادرم...

-ااااااه...این سوژه که تکراریه. سوپتونو بخورین بابا!

دامبلدور مانع سوپ خوردن ملت شد!
-دست نگه دارین.هری برای ما مهمه! بهش اعتماد کنین. حرفشو گوش کنین. اون الان خوابی دیده و ما باید بشنویم!

همه گوش جان سپردند و هری که این همه توجه را یکجا دیده بود، چیزی نمانده بود که خودش را در سوپ پیاز غرق کند.
-من...دیدم...چیز دیدم...انگور!
-تعبیرش خوبه.
-انگورهای درشت!
-تعبیرش خیلی خوبه.
-انگور ها باز میشدند!
-تعبیرش بهتره حتی!
-و ازشون آتش میبارید!
-خوب نیست فک کنم!
-دیاگون آتیش گرفته. از آسمون آتیش میبارید. رو سر ما...سیاها قهقهه میزدن...

دامبلدور چشمانش را بست تا خیلی جدی به نظر برسد!
-خب...این مطمئنا بده. نقشه منتفیه. نمیریم دیاگون. سوپتونو بخورین. یه ملاقه سوپ اضافه هم به هری بدین. اگه نداریم از اون ویزلی کوچیکه بگیرین. دیروز داشت در مورد اراده و حق انتخاب و مرگخوار شدن یه حرفایی میزد. بعدش همگی میرین که بخوابین.

خانه ریدل ها:


-بذارش زمین رودولف!

رودولف با وجود کمد سنگینی که روی پشتش بود موفق شد تعظیم کند.
-ارباب من مایلم بذارم...ولی اونقدر حملش کردم که چسبیده بهم...کمی فرصت بدین...ببخشید ارباب...

لرد سیاه نبخشید. ولی کمی فرصت داد...و رودولف موفق شد کمد را درست در مقابل لرد، روی زمین بگذارد!

-ما دستکاری کردن دوست داریم!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ دوشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۷
#27

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
خونه گریمولد

صبح خیلی زود، دامبلدور همه محفلیا رو بیدار کرده بود و جلسه ترتیب داده بود. کسی نمیدونست جریان از چه قراره. همه با چشمای خواب آلود، پشت میز نشسته بودن و هر چند صدم ثانیه یه بار، یکیشون خمیازه میکشید. دامبلدور، دلش نمیومد این موقع جلسه تشکیل بده، اما مسئله خیلی مهم بود و نجات دنیا به این جلسه بستگی داشت.

- فرزندان!
- ...
- فرزندان!
- ...
- فرزندان!

فرزندان، یهو از خواب پریدن. با فریادی که دامبلدور کشید، حالا همه کنجکاو بودن بدونن چه اتفاقی افتاده و این جلسه برای چیه.

- فرزندان! من یه خوابی دیدم که...

یه ابر بالای سر دامبلدور درست شد که خوابشو نشون میداد.

خواب دامبلدور

دامبلدور به دور و برش نگاهی انداخت؛ هکتور و لینی رو میدید که توی کوچه دیاگون، دستشون رو به یه دستگیره گرفته بودن و با هم بحث میکردن.

- من دامبلدور رو تو خواب میکشم تا ارباب به من افتخار کنه!
- نه، من اول تو رو تو خواب میکشم بعد دامبلدور رو!
- نمیتونی! من پیدات میکنم معجون حشره کش میدم بهت!
- من کوچیکم، پیدام نمیکنی!

بیرون از خواب دامبلدور

محفلیا هاج و واج به همدیگه نگاه میکردن؛ یعنی اون دوتا چجوری میخواستن برن توی خواب دامبلدور؟ چجوری رفته بودن؟

- هرچی که هست، فرزندان، توی کوچه دیاگونه. ماموریت شما اینه که بفهمین اون چیه. اونا میتونن با این کارشون، جنگ نرم آغاز کنن!



پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۷
#26

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
لرد سياه آن كمد را ميخواستند.
پس تنها يك كار باقى مى ماند.

-پيش به سوى كوچه دياگون!

كوچه دياگون

-آى بدو اين ور بازار! پاتيل دارم... پاتيل هاى درجه ١. خودش ميپزه... خودش ميشوره و حدس بزنيد...! شما رو هم ميشوره! و از اون جالب تر... صبح ها ميره نون ميخره!... آى خونه دار و بچه دار... بدو اين ور بازار!

تمامى بسيج مرگخواران به يك باره متوقف شدند.
-هى... اون...؟
-هكتور!

هكتور با شنيدن نامش، به سمت صدا برگشت و با ديدن مرگخواران، با سر درون پاتيل پيش رويش پريد.
مرگخواران به سمت پاتيل رفتند.
-بيا بيرون هكتور!

-اينجا هكتور نداريم!
-يعنى چى كه هكتور نداريم؟ پريد تو تو! ديديم! بدش.
-نميدم. پاتيل، ملاقه اش رو ميفروشه... هكتورش رو نه!

-پاتيل ميخواى چيكار آبجى؟... بيا كمد رويا ببر!

صدا، صداى ماندانگاس بود.

-كمد! ميخريمش!

دقايقى بعد، مرگخواران به همراه رودولفى كه كمد را پشتش بسته و دولا دولا مسير را طى مى كرد، به سمت خانه ريدل ها راهى شدند.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.