(پایان سوژه و سوژه جدید)
لایتینا در حال شنا کردن بود که دستی او را گرفت!
و دست دیگری...
و دست دیگری...
و دیگری...
این "دیگر" ها ادامه پیدا کرد تا این که ذهن لایتینا جرقه ای زد.
-فقط یه نفره که می تونه این همه دست داشته باشه! آراگوگ!
با عجله برگشت و عنکبوتی در هم گوریده و مچاله شده و پلاسیده دید که مشخص نبود کجایش کجایش است!
-تو چت شده؟ چرا همچین شدی؟
آراگوگ شکایت کرد. از جبر زمانه و اسید معده و زندگی در روده های نجینی.
لایتیتا عنکبوت را تسلی بخشیده، یکی از سالم ترین دست هایش را گرفت و از طبیعی ترین راه ممکن از بدن نجینی خارج شد...
ولی قضیه به این جا ختم نشد...
عنکبوت عصبانی بود...و لرد سیاه را مقصر خورده شدن خودش می دانست. چرا که لرد حتی نتوانسته بود بچه اش را درست تربیت کند.
برای همین، به محض مواجه شدن با لرد، جهش بلندی کردی و نیش هایش را در شانه لرد سیاه فرو کرد.
جایی در دور دست ها، سوروس اسنیپ احساس خوشحالی عمیقی کرد.
پایان سوژه...و سوژه جدید: -ارباب جون...قربونتون برم...همین یه لقمه رو بخورین. مریض می شین ها.
بلاتریکس مورچه ای را که به سیخ چوب کبریتی کشیده شده بود، جلوی دهان عنکبوتی سیاه و زشت گرفت.
عنکبوت با حالتی غمگین، به سمت دیگری برگشت.
-نمی خوریم تا بمیریم!
بلاتریکس مورچه را کنار گذاشت. این بار شیشه ای پر از حشره برداشت.
-زنده شو بدم؟ دوست دارین کمی دنبالش کنین؟ یه پاشم می کَنَم. خوبه؟ یادتونه آراگوگ چطوری حشرات رو دنبال می کرد؟ اصلا دوست دارین پشه بدم؟ نیششو سوهان کشیدم.
عنکبوت سرش را تکان داد...نمی خواست!
میز بزرگی وسط اتاق قرار داشت. ابتدا چند انگشت باریک آبی رنگ، لبه های میز را گرفت و بعد یک جفت چشم درشت آبی به آرامی خودش را بالا کشید و نگاهی به عنکبوت انداخت.
عنکبوت تیزبین بود و او را دید و با حالتی تهدید آمیز به طرفش خیز برداشت.
حشره مجبور شد پرواز کند.
-ارباب، نیش می زنم! به جان خودم نیش می زنما! منو ببخشید ولی نیش می زنم! طرف من نیایین که بدجوری نیش می زنم!
حشره آبی رنگ، بسیار ترسیده بود.
بلاتریکس با عصبانیت رو به حشره کرد.
-برای چی میای جلو چشمشون خب...برو پی کارت. نمی بینی غمگینن؟
و به طرف عنکبوت برگشت.
-ارباب جان...یه چیزی بخورین. ناراحتی نداره که. عنکبوته عصبانی بود. پرید شما رو نیش زد. ما هم که بند بندشو از هم جدا کردیم و کشتیمش. حتما یه راهی پیدا می کنیم که شما رو آدم کنیم.
عنکبوت با هر هشت چشمش به بلاتریکس چپ چپ نگاه کرد...
بلاتریکس سعی کرد بحث را عوض کند.
-شما یه تاری چیزی بتنین سرتون گرم بشه. همین الانم مرگخوارا تو کتابخونه هستن. دارن دنبال راه حل می گردن. مطمئن باشین حل می شه. کرم خاکی میل ندارین الان؟ می خوایین پوره اش کنم؟ یا با بستنی و خامه هم بزنم کرم شیک بشه؟