رودولف در شلنگی که سر دیگرش در دماغ لرد بود، دمید!
مرگخواران با نگاهی نگران صحنه را به نظاره نشسته بوده و امیدوار بودند که اتفاق خاصی رخ ندهد!
بعد گذشت چند ثانیه که رودولف چندین بار در لوله دمید، مرگخواران اما دیگر آن امیدواری سابق را نداشتند!
_میگم...به نظرتون طبیعی هست صورت ارباب باد کرده؟
_طبیعی که...میدونید؟ ارباب از ابتدا هم یه جادوگر طبیعی نبودن!
_پیس پیس...میگم...ارباب نشنون، ولی من توقع داشتم که لرد در حالی که صورتش باد میشه، بلاخره دماغش بزنه بیرون!
_دارین در مورد ارباب حرف میزنید؟
سه مرگخوار مذکور با دیدن سایه بلاتریکس بالای سرشان با آن موهای وزوزی و البته صدای او که آنها را مورد خطاب قرار داده بود، سکته خفیفی زدند...
_اوا...چیزه...اره بلاتریکس...داشتیم میگفتیم ارباب چیز...چقدر ارباب بهشون میاد که صورتشون باد کرده!
بلاتریکس به جوانی سه مرگخوار رحم کرد و تنها به فرستادن سه طلسم شکنجه به سمت آنها اکتفا کرد!
او سپس چرخید و رو به رودولف گفت:
_بسه دیگه...فک کنم ارباب سیر شدن!
رودولف در حالی که عرق کرده بود، بلاخره سر شلنگ را از دهانش در آورد و نفس نفس زنان گفت:
_هوف...باشه...خسته شدم...فقط امیدوارم ارباب هوا دوست داشته باشن و سیرشون کرده باشه!
_هوا؟
_آره دیگه!
_رودولف هوا؟ باید سوپ فلافل رو میفرستادی تو دماغ مبارکشون...فوت خالی کردی؟
_کدوم سوپ؟چجوری؟ وقتی حرف زدم قورتش دادم دیگه...سوپی نیست!
_میگم رودولف...جدای از این قضیه...دیشب احیانا با شامت پیاز نخوردی؟
_چرا اتفاقا...مگه میشه غذا بی پیاز؟
حتی با اینکه لرد هیچ واکنشی نشان نداد و نمیتوانست اصولا نشان دهند، مرگخواران بر این امر واقف بودند که اربابشان به هیچ وجه از وضیعت و اتفاقات پیش آمده راضی نیست!