هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۷

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
- مافلدایی هستیم ارباب منش و با ابهت.

- سعی نکن کسیو گول بزنی هوریس! بوی زهرماری کره‌ای دهنت از ده متری لو میدتت.

مافلدای مستی که دستش رو شده بود، غرولند کنان به سمت درب خانه ریدل‌ها رفت تا از سر کوچه یک بسته آدامس بخرد. جلوی در با مافلدای عریانی مواجه شد که مقابل آینه قدی ایستاده بود.

- پس من این شکلی بودم؟ تمام این مدت؟

- همیشه!

این را مافلدای موچربی که تصادفا داشت از آن جا رد می‌شد و تنها جمله آخر را شنیده بود پاسخ داد. مافلدای مست به مافلدای عریانی که اشک شوق می‌ریخت خیره شده بود. تلو تلو خورد و به زحمت با نگه داشتن دستگیره در خودش را سر پا نگه داشت. در آخرین لحظه پیش از خروج و بستن در، عیش او را منقص کرد.

- نه بانز! تمام این مدت مافلدا این شکلی بوده. درسته مرئی شدی ولی همچنان فکر دیدن قیافه خودتو از سرت بیرون کن.

مافلدای عریان افسرده و ناامید به سمت اتاقش برگشت و بدون توجه به مافلدای نیمه برهنه‌ای که می‌پرسید «چه مافلدای با کمالاتی! می‌تونم وضعیت تاهلتون رو بدونم؟» از کنارش گذاشت. اندکی آن طرف تر مافلدای لرزانی مشغول سوء استفاده از موقعیت بود.

- آیا از معجون‌های عجیب و به درد نخور هکتور خسته شده‌اید؟ آیا به دنبال معجون ساز جدیدی هستید که معجون‌هایش درست کار کند؟ هم اکنون از معجون‌های مافلدا استفاده کنید.



ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱:۳۶ سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۷

مافلدا هاپکرک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۰ دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۸:۵۰:۵۱ شنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
مدیر فنی
ایفای نقش
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 85
آفلاین
سوژه جدید


هرمیون چند تار مو از سر ساحره بی‌هوش کند و به فلاسک معجون مرکب پیچیده‌ی لجنی رنگی اضافه کرد که از کیف منجوق دوزی‌اش در آورده بود. رون سرگرم زیر و رو کردن کیف دستی ساحرفه ریز نقش بود.
- اون مافلدا هاپکرکه!

***

همه چیز داشت درست مثل کتاب 7 پیش می‌رفت ... ولی نرفت! ژانر قصه خیلی ناگهانی به Alternative History تغییر کرد و بطری از دست هرمیون افتاد و در حالی که روی زمین قل می‌خورد، کل محتویاتش ریخت توی جوب! هری، رون و هرمیون هم که نقششون برای ورود به وزارتخونه خراب شده بود، دست از پا دراز تر برگشتن به سمت گریمولد. درست بین خونه شماره 11 و 13 با مالی ویزلی مواجه شدن که سعی داشت پاتیل بزرگی رو پشت شکم بزرگترش قایم کنه. بعد از استقبال از بچه‌ها، مالی به اطراف نگاه کرد و مطمئن شد دیگه هیچ کدوم از اهالی خونه اطرافش نیستن. پیاز گرون شده بود و هر محفلی به نوبه خودش سعی داشت صرفه جویی کنه. مالی نمی‌تونست پیاز رو از سوپ پیاز حذف کنه. همینطور آب رو! پس استفاده از آب روان رو در دستور کار قرار داد. و پاتیلش رو زد توی جوب و پرش کرد.

ساعتی بعد تمام اعضای محفل ققنوس با چشم‌های از حدقه دراومده به پاتیلی بودند که دو برابر همیشه سوپ پیاز توی خودش جا داده بود. تو چشمای آرتور می‌شد «فکر قبض آب رو کردی زن؟ » خاصی رو خوند. قد و نیم قدهای موقرمزی که منتظر بودن بعد از ماه‌ها به جای یه کاسه، دو کاسه سوپ پیاز بخورن به پاتیل حمله ور شدن اما دستای دامبلدور بالا رفت و همه رو متوقف کرد.

- فرزندانم! حالا که از این همه نعمت بهره‌مند شدیم، باید قدرشناس باشیم و ازش برای پراکندن نیروی عشق استفاده کنیم.

همه با نگاه‌هایی که نشون می‌داد متوجه منظور آلبوس نشدن بهش خیره شدن.

- مالی، یکی یه کاسه سوپ بده دست بچه‌هات.

مالی مشغول پر کردن کاسه‌ها شد و آلبوس ادامه داد:

- تا ویزلی‌های مهربون این کاسه‌ها رو بین همسایه‌ها پخش می‌کنن، ما دعای سفره رو می‌خونیم تا همه با هم غذا رو شروع کنیم. تا وقتی که حتی یک نفر به من وفادار بمونه ... چیز ... تا وفتی که حتی یک نفر هنوز برنگشته باشه ما به غذا لب نمی‌زنیم.

بعضی‌ها همسایه رو به طبقه‌های بالا و پایین منحصر می‌دونن. بعضی‌ها ساختمون‌های چپ و راست رو هم شاملش می‌کنن و در جامع‌ترین حالت، از هر طرف تا 40 خونه همسایه محسوب می‌شه. اما هیچ کدوم این تعاریف برای این که هر بچه ویزلی یک کاسه سوپ به همسایه بده کافی نیست. بنابرین ویزلی‌ها در شرق و غرب عالم پخش شدن ... کیلومترها دورتر از گریمولد و زمانی که هوا دیگه داشت تاریک می‌شد، یک بچه ویزلی در خانه همسایه را زد.

- معجون تو اومدن بدم؟
- بیاین دم در. نذری آوردم.

همسایه در رو باز کرد و کاسه رو گرفت. زل زده بود به محتویات عجیب و ناشناخته کاسه که صدای بچه ویزلی اون رو به خودش آورد.

- بی زحمت خالیش کنید تا ظرف رو ببرم.
- چه معجون ناشناخته‌ای باهاش بپزم!

همسایه سوپ پیاز رو خالی کرد توی پاتیل همراهی که تو جیب چپش داشت و بچه ویزلی رو با کاسه خالی تنها گذاشت تا معجون جدیدش رو به همه معرفی کنه. بچه ویزلی فکر کرد شاید از فرط گرسنگیه که متوجه حرف همسایه نشده. پس یه لیس به کف کاسه زد و سریع برگشت سمت خونه خودشون. مدتی بعد مافلدا هاپکرک در خونه شماره 12 گریمولد رو برای صدها مافلدا هاپکرک که هر کدوم یک کاسه خالی دستشون بود باز کرد.



مافلدا هاپکرک هستم.
مشاور سایت و راهنمای اعضای سایت...


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ جمعه ۲۴ فروردین ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
(پست پایانی)


وزارتخانه

آرسینوس از شدت بی حوصلگی روی میز وزارت دراز کشیده بود و سرگرم فرستادن جغدهای بی معنی به اطرافیانش بود. جغد هایی حاوی پیغام های توخالی مثل"چه خبر"..."دیگه چه خبر؟"، "مامان اینا خوبن؟"...

آرسینوس چنین استفاده هایی از جادوالمال می کرد.

کمی بعد صدای مشاورش از گوشه ای از اتاق بلند شد.
-تو که بیکاری...برای مراسم لرد سیاه می رفتی حداقل. بهش بر می خوره ها. فردا که برات نامه عربده کش فرستاد نگی نگفتی...

آرسینوس جغد بعدی را که حاوی فحش های بسیار زشتی بود، برای هوریس فرستاد.
-لرد؟ مگه ایشون هم به مراسمی دعوت شدن؟

-نه دیگه...مراسم خودشون...افتتاحیه...راستی چی به اسمشون ثبت شد؟


بی حوصلگی آرسینوس، جای خودش را به تشویش و اضطراب واضحی داد.


خانه ریدل ها:


لرد سیاه روی پله های جلوی خانه ریدل ها نشسته بود.

تمام مرگخواران خانه را ترک کرده بودند. تنها کسی که در دیدرسش قرار داشت کراب بود که در حال بازی کردن با روبان های آویزان از ردایش بود و گهگاهی زیر چشمی نگاهی به او می انداخت.
-اون ورو نگاه کن! چیه؟ اربابی در حال هوا خوری ندیدی؟

کراب اطاعت کرد. ولی دست های زیر چانه زده شده لرد، و پایی که بطور متناوب به زمین کوبیده می شد نشان از چیزی جز انتظار نداشت...

انتظارش زیاد طول نکشید.

با دیده شدن جغدی سیاه رنگ، روی آسمان هر دو جادوگر بی اختیار از جا بلند شدند.

-این یکی مال ماست. مطمئنیم!
-صاف داره میاد طرف خودم!

جمله دوم را کراب زیر لب زمزمه کرد...

جغد رفت و درست در مقابل لرد و کراب روی هوا متوقف شد. برای چند دقیقه به صورت لرد سیاه و چند دقیقه دیگر به چهره کراب خیره شد.
وقتی احراز هویتش به پایان رسید روی شانه لرد سیاه فرود آمد و پایش را بلند کرد.

لرد سیاه کل ابهت و متانتش را فراموش کرد.
-یوهههههووووو...گفتیم که مال ماست!

نامه را باز کرد.

با عرض ادب و احترام خدمت سیاه ترین جادوگر تمام دوران ها

و ضمن عرض عذرخواهی به دلیل موجود نبودن جغدی تماما سیاه و لایق شما در جغددانی وزارتخانه

به پاس خدمات ارزنده شما به دنیای جادوگری، هدیه ای غافلگیر کننده برای شما تدارک دیده شده که نقشه رسیدن به آن را در زیر مشاهده می فرمایید.

باشد که مورد قبول واقع افتد!

مشاور دهم آرسینوس جیگر(چون خودش می ترسید بنویسه!)



کراب با شور و هیجان تشویق کرد و لرد سیاه با افتخار در جستجوی هدیه اش روانه شد...


یک ساعت و سی دقیقه بعد:

-صد و سی و چهار...صد و سی و پنج...صد و سی شش قدم فلوبری ...همینجاست! رسیدیم!

-سلام ارباب!

لرد سیاه، خسته و عرق ریزان سرش را بلند کرد و با کرابی لبخند زننده مواجه شد.
-به چه جراتی ما رو تعقیب کردی؟ ...می خواستی ببینی هدیه ارزنده ما چیه؟ باشه...بیا...تشویق می کنی حداقل. برای بقیه هم تعریف کن که چه مراسم باشک...هوم؟ ...اینجا که...خونه ماست!

لرد نگاهی به نقشه انداخت و نگاهی به خانه ای که در مقابلش قرار داشت.
-الان...یعنی اینجا رو تقدیم ما کردن؟ این جا به اسم ما ثبت می شه؟ یعنی از این به بعد بهش می گن خانه ریدل ها؟...خب از این به قبل هم که همینو می گفتن! چه تفاوتی ایجاد شد؟

برای اطمینان دوباره نقشه را بررسی کرد. نقطه قرمز رنگی که علامت زده بود درست در مقابلش قرار داشت.
-بله...همینه. از جلوی چشم ما بکش کنار ببینیم کراب. فکر می کنیم ما خشمگینیم.

کراب کنار رفت...
نقطه قرمز رنگ هم کنار رفت...

توجه لرد دوباره به نقشه جلب شد.
-هوم؟ این که روبرو نیست. سمت راسته. ما اشتباه کردیم. بکش ببینیم پشتت چی پنهان شده کراب.

کراب به سمت چپ رفت...
نقطه هم به سمت چپ رفت...

-کراب؟...بپر بالا پایین.

کراب بالا و پایین پرید.
نقطه هم بالا و پایین پرید.

با دستور بعدی کراب زبانش را برای لرد سیاه در آورد...نقطه هم همین کار را انجام داد. و جای تردیدی باقی نماند.

-اینا...این...بی لیاقتا...اینو به اسم ما کردن؟ کراب؟ وینسنت کراب؟ ما تمایلی داریم که یک کراب داشته باشیم؟ این لکه ننگ ارتش ما بود...می کشیمت سینوس...فقط اگه دستمون بهت برسه...در جا می کشیمت!



پایان




پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۹:۱۳ جمعه ۲۴ فروردین ۱۳۹۷

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
لرد سیاه لر روی تخت سلطنتی‌اش نشسته و به پاکت نامه‌ای که در مقابلش قرار داشت نگاه می‌کرد.

- اربابی هستیم بسیار پر مشغله. وقت باز کردنت رو نداریم. اصرار نکن. الان هم داریم می‌ریم برای کاری بسیار مهم.

لرد همچنان با چشم‌های متمرکز بر پاکت سر جایش نشسته بود.

- نه تنها وقتش رو نداریم، بلکه اگر داشتیم هم بازت نمی‌کردیم. اربابی هستیم بسیار تجلیل شونده و افتتاح کننده. چشم و دلمون سیره.

سعی داشت ذهن نامه را بخواند اما نامه علاوه بر مهر و موم وزارت، چفت نیز شده بود.

- دیگه داری کلافمون می‌کنی! فکر کردی بازت می‌کنیم که دوباره سلام و احوالپرسی نصیبمون شه؟!

بالاخره نامه را برداشت. با چشم‌های ریز سعی کرد از روی پاکت قسمتی از آن را بخواند اما موفق نشد. نگاهی به نوتیفیکشن‌هایش کرد تا حداقل چند کلمه اول نامه برایش نمایان شود.

نقل قول:
جناب آقای لرد ولدمورت! پیرو نامه قبلی به شماره‌ی ...


- می‌دونستیم ادامه‌ی نامه تو راه مونده! اهم ... اربابی هستیم سنگین!

چنگ زد و نامه را باز کرد.

نقل قول:
جناب آقای لرد ولدمورت! پیرو نامه قبلی به شماره‌ی 2987 وزیر سحر و جادو متن زیر را به شما ابلاغ کردند:
نقل قول:
ارباب؟ چرا سین می‌کنید جواب نمی‌دید؟



-

نگاهی به دور و بر انداخت تا مطمئن شود نجینی آن‌جا نیست و دل را به دریا زد. شاید آرسینوس منتظر پاسخ او بود تا محل مراسم را بگوید. اگر جواب نمی‌داد ممکن بود مراسم تمام شود. آن هم بدون حضور صاحب بنای باشکوهی که قرار بود افتتاح شود! قلم پری برداشت و شروع به نوشتن کرد ...

نقل قول:
سلام سینوس! خوبیم سینوس.


جغدی از غیب ظاهر کرد و نامه را با پای او بست و خیره به پنجره، منتظر بازگشتش شد.


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۰:۱۸ جمعه ۲۴ فروردین ۱۳۹۷

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۱۰:۲۴
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
اما کراب هرچی حساب کتاب می‌کنه، بازم تهش به این نتیجه می‌رسه که عمرا مرگخواری بدشانس‌تر از خودش وجود داشته باشه. حتی وقتی سرنوشت تلخش رو پذیرفته بود و برای شرکت تو مراسم دیگری شرکت کرده بود هم اینطور باید آواره‌ی خیابون‌ها می‌شد، اونم در حالی که یک عدد بلاتریکس دنبالش گذاشته!
قطعا این بدترین بلایی بود که می‌تونست به سرش بیاد.

تالاپ!

شاید بهتر بود تفکر این‌که وضعیت فعلی، بدترین چیزی بود که می‌تونست به سرش بیادو هرگز نمی‌کرد! چون درست در لحظه‌ای که فکر می‌کرد بدتر از این نمی‌تونه بشه، بدتر از این می‌شه. کراب با مخ درون چاله‌ی آبی پرتاب می‌شه!
- نه! آرایشام! موهای خوش فرمم! لباس شیکم!

کراب با دیدن چهره‌ی خودش تو آب شوکه می‌شه.
- نامردا! اون همه گالیون ریختم تو حلقتون که تهش این بشه؟ ریملم قرار بود ضدآب باشه که، پس چرا پخش شده؟

از این بدتر دیگه واقعا نمی‌تونست بشه. کراب به زحمت از جاش بلند می‌شه.
- کدوم بی‌فرهنگی جاده رو اینطوری ساخته که آب بارون توش جمع بشه؟

همون موقع خانومی که سگی رو به همراه داشت، به سختی آب دهنشو قورت می‌ده و در حالی که یه نگاهش به سگش بود و یه نگاهش به کراب، سریع در سویی خلاف کراب به حرکت در میاد.

- یعنی... یعنی آب بارون نبود؟ کار بد سگ بود؟

کراب نابود می‌شه. سعی می‌کنه دیگه به این‌که وقایع نمی‌تونه بدتر از اون چیزی که هست بشه حتی فکرم نکنه. فقط همچون زامبی‌ها بر روی سنگفرش خیابون، به مقصد خانه ریدل‌ها به حرکت در میاد.
- این‌بار دیگه نامه‌م می‌رسه. نامه‌ی خودم.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۷

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۱۰:۲۴
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
تصویر کوچک شده


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۷

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
کراب ناگهان به یاد آورد که دعوت نامه ای را چند دقیقه پیش دریافت کرده بود...او قرار به عنوان مهمان افتخاری برای افتتاحیه رودولف لسترنج برود...و او حالا به این فکر کرد که حضور در یک افتتاحیه از "هیچی" بهتر بود!

ثانیه ای بعد، دستشویی عمومی رودولف لسترنج واقع در پارک دروازه غار دیاگون!

صدای کشیده شدن سیفون، نشان از پایان افتتاح دستشویی به وسیله رودولف داشت!

رودولف در حالی که در حال کلنجار رفتن با کمربندش بود، زیر لب غر غر میکرد!
_چه وضعشه؟ شیلنگ نداره چرا؟ اوه...یادم رفت که ما خارجی هستیم...عه؟ کراب؟ اینجا چیکار میکنی؟

قبل از اینکه کراب بخواهد جوابی بدهد، صدای بلاتریکس به گوش رسید که در حال وارد شدن به دستشویی بود...
_قیچی بیارم رودولف؟ چقد طولش می...چی؟ کراب؟ رودولف؟

بلاتریکس که وارد دستشویی شده بود و کراب را با هفت قلم آرایش و رودولف را در حالی که در حال بستن کمربندش بود، دید و با تعجب گفت:
_رودولف؟ بعد این همه سال که به پای تو جوونیم گذشت اینه جواب من؟
_چی شده؟
_حرف نزن، خودم دارم همه چی رو میبنم که توی یه دستشویی با یه ساحره، لخت وایسادی و داری کمربندت رو میبندی !
_ساحره؟ کرابه ها...زیادم ساحره حساب نمیشه...بعدشم من همیشه لختم خب...کمربندمم، خب داشتم اینجا رو افتتاح میکردم، مجبور بودم که...
_حالا که جفتتون رو کشتم میفهمی ساحره محسوب میشه یا نه!

قبل از اینکه بلاتریکس بتواند نشانه گیری دقیق کند، کراب و رودولف شروع به فرار کردند...بلاتریکس هم پشت سر هم در حالی که دنبالشان میکرد، طلسم مرگ روانه آنها میکرد!
رودولف که وقت نکرده بود کمربندش را ببندد، در حالی که به شدت میدوی، شلوارش را محکم با دست گرفته بود تا عصمتش به فنا نرود...کراب هم در حالی که با دست دامنش را بالا داده بود تا زیر پایش گیر نکند، در این فکر بود که آیا دیگر مرگخواران وضع بهتری داشتند یا نه!




پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۷

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۲۷:۲۴
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ریونکلاو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
پیام: 375
آفلاین
- نامه‌مو رو خوروندی.
- نامه‌ت؟ نامه‌م!
-
-

درحالی که پاتریشیا سعی می‌کرد با توان توانش به کراب حمله کنه، اما کراب نگران ناخنای مانیکور شده ‌ش بود. پس به یه نگاه که "ایش" از تو اون میبارید، رضایت داد. اما کراب نمیخواست ضعیف باشه پس سعی کرد با نوک ناخناش جواب پاتریشیا رو بده.

- نامه!
- آره تو کاری کردی جغده نامه‌ی منو بخوره.
- نه میگم اونجا نامه‌س.
- اره اونجا میتونست نامه باشه قبل از این که تو نذاری جغده نامه‌رو بده به من.

پاتریشیا که دید کراب خون ریمیل جلوی چشم‌شو گرفته، بلند شد و جغدی رو که داشت از بالا سرشون رد میشد رو تو هوا قاپید.

- هوهو!
- اره اون جغد بدبخت هوهو هم می‌کـ... چی؟!

کراب که تازه متوجه قضیه شده بود، با پاتریشیایی مواجه شد که تو کنج‌ترین بخش اتاق کز کرده بود و روی نامه‌ای که توی دستاش بود خم شده بود.

- برای منه!
- نه برای منه... نوشته برای فلورا نمیدونم چی چی.

کراب که درحال شیرجه روی پاتریشیا بود تا نامه‌رو ازش بگیره با این حرف پاتریشیا روی هوا متوقف شد.
- فلورا؟ تو اسمت پاتریشیا نیست؟
- نه... چیز... تو شناسنامه فلورام ولی پاتریشیا صدام میکنن.
-

کراب دوباره به حرکت دراومد و شیرجه‌ش نتیجه بخش بود و موفق شد نامه رو از دست پاتریشیا بقاپه.
- دعوتنامه‌ی هاگوارتز؟

پاتریشیا تازه متوجه قضیه‌ی نامه شد و دچار شکست نامه‌ای شد. و کراب هم دچار دوگانگی احساسی، چون نمیدونست از بابت ضایع شدن پاتریشیا خوشحال باشه یا از این که نامه‌ی خودش نیست ناراحت.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۲۳ ۱۷:۲۹:۵۰
ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۲۳ ۱۷:۳۳:۱۱

The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۷

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
کراب اشک ریزون و برسرزنون دستشو دراز میکنه که نامه رو بگیره. ولی همون موقع پاتریشیا که داشت میدویید به جغد و کراب میرسه.
-اون نامه ی منه. بدش به من!

کراب که به اندازه ی کافی سر این نامه تحقیر شده مخالفت میکنه.
-میبینی که برای من آوردش.

پاتریشیا چوب دستیشو به طرف جغد میگیره.
-نامه رو میدی به من یا تبدیلت کنم به شترمرغ که مجبور بشی بقیه ی راه رو دوان دوان برگردی؟

جغد سرشو به دو طرف تکون میده که یعنی نچ...نمیدم!

پاتریشیا یه قدم جلو میره...
جغد یه قدم عقب میره...
پات جلو میره...
جغد عقب میره...

جغد میرسه به دیوار. دیگه راه فراری نداره. حتی فرصت پرواز هم نداره. در نتیجه فقط یه راه میمونه.

نامه رو با پاش بلند میکنه...تو نوکش میذاره...و قورتش میده!

کراب: نااااااااااااممممممممممممم!

ولی پاتریشیا دست بردار نیست. میپره جغده رو میگیره و شروع میکنه به کندن پراش.
-نامه ی منو کجا بردی لعنتی...

پرا رو میکنه..پاها و سر جغدم میکنه. توشو میگرده...ولی دیگه خبری از نامه نیست. جغده میمیره اینا هم همگی همچنان بی نامه میمونن.


ویرایش شده توسط بانز در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۲۳ ۱۴:۵۸:۲۹

چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۷

پاتریشیا وینتربورن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ سه شنبه ۱ آبان ۱۳۹۷
از همون اول هم ازت خوشم نمی اومد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
- می یاد...نمی یاد...می یاد...نمی یاد...می یاد..نم...

-ای توله تسترال بگو فال چی رو داری می گیری خودم بهت می گم چی می شه برگای منو نکن!

پاتریشیا لحظه ای دست از کندن برگ های رز کشید و به او خیره شد . سپس دوباره شروع به کندن کرد.
- می یاد ...نمی یاد...می یاد...نمی یاد...می یاد...نمی یاد...می یا.. اومد!

پاتریشیا با دست رز رو کنار زد تا جغد کرم رنگی که بهش نزدیک می شه رو بگیره و رز با حالت "قهرم "برگاشو جمع کرد و رفت.
- می دونستم ! می دونستم می یاد! از اولش هم می دونستم می یاد! ... حالا بیا بغل خاله !

اما جغد نرفت بغل خاله در عوضبه بالای سر پاتریشیا که رسید اوج گرفت و به طرف خانه ی ریدل ها پرواز کرد.
-هوی!کجا اون مال منه!

کمی آن طرف تر:
- دیدی نجینی ! انتظار کشیدن ما جواب داد! ما از اولش هم می دونستیم این سینوس برای ما جغد می فرسته تاخیرش هم به خاطر ترافیک جغدی بوده!
- هیس ! هیسسس هیس!
- جغد تو نیومده؟ غصه نخور فرزندمان ؛ این سینوس برای همه جغد می فرس... عه اون نیست؟

نگاه لرد به جغد کرم رنگ و پاتریشیایی که دنبالش می دوید افتاد .
- هیس هیس.
- اگه جغد توئه پس جرا پات داره دنبالش می دوئه ؟ در هر حال... ما کلی کار داریم .باید بریم این شی گران بها را افتتاح کنیم.

و لرد رفت ؛ و نجینی و پاتریشیا ی حیران را با جغدی که نامه شان را به طرف کراب می برد تنها گذاشت .
-هاها مال منه! نامه ی منه! رسید!
- پسش بده!
- هیــــــس هیس!
- بابا مال منه!


I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.