دامبلدور با چهره ای مات و مبهوت به اون شخص نگاه میکرد. بسیار متعجب شده بود. اولین باری بود که داشت اون رو میدید. فقط خودش میدونست که اون، زنش نیست و اونو اشتباهی گرفته ولی هیچ مدرکی برای اثبات نداشت. از سمتی دیگر هم آرتور و یوآن از دو طرف اونو محاصره کردن.
- خانوم... من اصلا شما رو ندیدم تا حالا. برو رد کارت اشتباه گرفتی.
- چی؟ به همین زودی زدی زیرش؟!
یوآن به دامبلدور نزدیک شد و با چهره ای عصبانی و حال و هوای فیلم های بالیوودی گفت:
- این ساحره دیگه کیه؟ هان؟ زود باش! تو به من دروغ گفتی آره؟
- پروف... تو کی زن گرفتی منو خبر نکردی؟
- ماااااااااع!
به بیژامه مرلین، من اونو نمیشناسم! من اگه زن داشتم که نمیومدم دنبال زن.
- پس اون بچه ها چی میگن؟ هااان؟
- من چه میدونم! مگه هر کی ریش داره بچه منه؟
- ولی هرکی موهاش نارنجیه بچه منه!
بچه ها: بابا!
دامبلدور از هزار تا راه استفاده کرد که یوآن و آرتور رو قانع کنه که اون زنش نیست و اونا بچه هاش نیستن ولی جواب نداد.
تازه داشت به مرادش میرسیدا ولی نشد! کمتر دیده میشد که عصبانی بشه ولی احتمالات کم اتفاقات هم احتمال داره کم کم اتفاق بیفتن. کم کم آمپرش بالا زد، دست هاش رو به هم فشرد. یقه ساحره رو گرفت و به گوشه اتاق برد و گفت:
- چی میخوای از زندگی من؟ تو کی هستی؟
کم کم موهای نارنجی جای موهای مشکی ساحره رو گرفت، چهره اش تغییر کرد و پس از چند ثانیه رون ویزلی نمایان شد.
- رون؟!
- پروف!
آرتور، دامبلدور و یوآن:
ویندوز دامبلدور احتیاج به نصب مجدد داشت. بالبیخ قاطی کرده بود. همونطور که متعجب از دیدن رون بود گفت:
- داری چیکار میکنی؟ زندگی منو داشتی به فنا میدادی! این مسخره بازیا دیگه چیه پسر؟!
رون روی زمین نشست و شروع به گریه کردن کرد.
- پروف! ما هنوز به شما احتیاج داریم. شما باید زنده بمونین! محفل به شما نیاز داره. دنیا به شما احتیاج داره!
پروف نفس راحتی کشید. فکر کرده بود که چه اتفاق بدی افتاده ولی همش یه سو تفاهم بود.
- خب اشتباه متوجه شدی رون. من اومدم زن بگیرم نه اینکه خودمو بندازم توی چاه.
- د مشکل همینه دیگه! شما زن بگیری درست میفتی توی چاه!
شما زن ها رو نمیشناسی پروف. ببین من یه شعر آماده کردن در این باره میخونم باشد که متذکر بشی!
- بخون فقط سریعتر زنم منتظره!
رون نفس عمیقی کشید و شروع به خوندن کرد:
- آن چه موجودیست گویندش زنان؟
ای امان و ای امان و ای امان!
این زنان دنیا روانی کرده اند
آنها هزاران سال حکمرانی کرده اند
قصد من نیست که گویم بد ز این خلق نجیب
لاکنی گویم هستند بس عجیب
پس چو خواهی بشنوی چندی مثال
شعر را تا ته بخوان حالی منال
زن نگیر و از بی زنیت دل شاد باش
از زن و غر زدن روز و شبش آزاد باش
هر زنی عشق طلا دارد و بس، ای وایم!
نکته ای بود که فرمود به من بابایم!
شرح زن نیست کمی٬ بلکه کتابی است قطور
زن بگیری میشوی اهل قبور
زن نگیر - از من اگر می شنوی- دانا باش!
تا ابد شاد و خوش و برنا باش!
یا زمانی که کریسمس آید میان
در همان وقت که اجناس گردند گران
آورد لیستی قطور اندر میان
بر سر جیبت شوی فاتحه خوان!
آن زمانی که خواهی ببینی فوتبال
مثلا بازی برزیل با آلمان
آن زمان ظاهر شود اندر میان
چونکه خواهد ببیند او سریال
گرت غرق گردی در رود نیل
به از آنکه گردی یه روز زن ذلیل
به از آنکه با امر " روحی فداک"
بشینی و سبزی نمایی پاک
به از آنکه بی امر و اذن عیال
نیاید در از جیبت یک ریال...
الغرض زن بگرفتی، تو نگی "ای وایم!
از چه رو در ته این چاه به رو افتادم؟”
- ولش کن آلبوس جونم! اون داره یه چرندیاتی برا خودش بلغور میکنه...
- رون ... راست میگی؟
- که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی!