قبل از اینکه جینی اعتراضی بکند، دامبلدور جینی را برداشت و او را از پنجره طبقه دوم به پایین پرت کرد تا جلوی رودولف سقوط کند...
_بیا فرزند ظلمات! بیا این هرمیون رو بردار برو!
رودولف نگاهی به جینی ویزلی که هرمیون خوانده شده بود کرد و گفت:
_دامبلدور...این هرمیون رو پرت کردی پایین، قیافه اش عوض شد اصلا...یه دو نه سالمش رو بده!
_نداریم دیگه باور کن!
_یه نگاه بکن مطمئن شو ببین اون گوشه موشه یه دونه نداری کارمون رو راه بندازه؟
دامبلدور الکی چند ثانیه ای چپ و راستش را نگاه کرد...سپس رو به رودولف گفت:
_گشتم...نبود...این هرمیون هم خوبه باور کن...من واسه خونه خودمون از اینا میبرم!
رودولف مستاصلانه نگاهی به جینی ویزلی پخش شده روی زمین انداخت...رودولف انسان قانعی بود! او جینی را زیر بغلش گذاشت و به راه افتاد...
_هرمیون...میگم حالا کارنامه ات رو با همراه خودت داری؟
جینی که تازه داشت هوشیاریش را به دست می اورد، در نقش خودش فرو رفت و گفت:
_چی؟من رو برای هوش و مدرکم میخوای؟
رودولف که شوکه شده بود گفت:
_چیز...نه...منظورم اینه که...کمالات و زیبایت مهمتره!
_چشمم روشن؟ من رو به خاطر قیافه و ظاهرم میخوای؟
_نه خب...اخلاقت هم تاثیر گذار هست!
_دیگه چی؟ من رو برای اخلاقم میخوای؟
_خب واس چی بخوام پس؟
_من رو برای خودم باید بخوای!
رودولف نمیدانست که اگر ظاهر و اخلاق و غیره، تشکیل دهنده "خود" باشد، پس چه چیزی "خود" بود!
او نمیدانست حالا چکار باید بکند...او باید کارنامه هرمیون رو میگرفت تا به لرد آن را نشان دهد...لرد مدرک فارغ التحصیلی مرگخواران را میخواست و این در حالی بود که خیلی از آنها فارغ التحصیل نشده بودند و یا نمرات بسیار بدی گرفته بودند...حالا تمام مرگخواران تصمیم گرفته بودند نمره هایشان را عوض کنند و یا مدارک جعلی برای خود جور کنند...و معلوم که دیگر مرخوار ها وضعیت بهتری از رودولف داشته باشند!