هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ شنبه ۱ دی ۱۳۹۷
#48

ارنى پرنگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۴ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
محفلی ها و مرگخواران همچنان با هم بحث میکردند و هر یک سعی داشت با میل یا با زور طرف دیگر را وادار به عقب نشینی کند. درهمین بحث ها بودند که ...
وِییییییییییییژ

-این صدای چیه؟
-اون... امکان نداره.

صدایی از وسیله ی چهارچرخی که شبیه بچه ی اتوبوس شوالیه و ماشین بتمن بود و با سرعت تمام به سمت آن ها میامد شنیده شد.

- از سر راهم برید کنااااااار.
-عمرا عقب نشینی کنیم.
-ما تا ابد ایستاده ایم. همینجا هم استاده ایم.
-ارباب.
-پروفسور.

بووووووم.

کم کم گرد و خاک ها خوابید. مرگخواران و محفلی ها روی زمین افتاده بودند. تسترال و هیپوگریف هم پنچر شده بودند و در گوشه ای افتاده و دور سرشان ستاره میچرخید. ارنست پرنگ راننده ی اتوبوس جادویی از وسیله اش پیاده شد و در سمت مسافر را باز کرد.

-بچه ها پیاده شید. این هم تئاتری که گفتم با نمایش هری پاتر و لرد ولدمورت.

و با خودش فکر کرد عجب جاپارکی گیر اوردم. یکی از بچه ها پیراهن ارنست را کشید.
-عمو مطمئنی این نمایش اسمشو نبره؟
-بله این نمایش ماست.
-

کودکان با دیدن لردولدمورت درجا قالب تهی کرده و کم مانده بود شلوارشان را خیس کنند. هراسان داخل اتوبوس چپیدند و با لرز از پشت پنجره ها، ولدمورت را نظاره میکردند. لرد به ارنست نزدیک و با اخم به او خیره شد.

-ای مردک. هیچ معلوم هست چیکار میکنی؟ بدیم بلامون تیکه تیکه ات کنه، رودولفمون قیمه قیمه ات کنه، دای مون خونتو بخوره و فنریرمون ببلعتت ؟
-اما جناب لرد من فقط یه راننده ام که از پدر و مادر این بچه ها پول گرفتم بیارمشون گردش.

بلاتریکس که بر اثر ضربه و برخورد با اتوبوس کمی موهایش مرتب شده بود سریع انهارا افشون کرد و به لرد نزدیک شد و آرام در گوشش زمزمه کرد.
-ارباب. لطفا نکشیدش من نقشه ی بهتری براش دارم.
-باشه بلا میسپاریمش به تو.

بلاتریکس چوبدستیش اش را از قلاف ازاد کرد و رو به روی ارنست با حالت تهدیدآمیزی قرار گرفت.
-گفتی این بچه هارو اوردی گردش؟ از پدر مادرشون حتما پول هم گرفتی درسته؟
-بله بانو.
-چه قدر؟
-سی و پن... بیست گالیون.
-به من دروغ نگو.
-سی...سی و پنج گالیون به ازای هر بچه.
-همش مال ماست.
-اما... .
-اعتراضی داری؟
-

بلاتریکس پایش را داخل اتوبوس گذاشت و نهایت تلاشش را کرد که لبخندش صمیمی به نظر برسد و بچه هارا راضی کند تا به داخل تئاتر بروند اینطوری با یک تیر چند نشان زده میزدند هم پول ارنست را به جیب میزدند، هم درصدی از سود تئاتر را میگرفتند و هم به عنوان بازیگر حقوق دریافت میکردند.


ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۱ ۱۸:۳۷:۱۵
ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۱ ۱۸:۴۰:۴۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ شنبه ۱ دی ۱۳۹۷
#47

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
مرگخواران از یک طرف و محفلی ها از طرفی به طرف سالن تئاتر حرکت کردند.
همگی شور و هیجان زیادی داشتند که بالاخره این فرصت را پیدا کرده بودند که واقعیت را با جامعه جادویی در میان بگذارند.

مرگخواران سوار بر یک تسترال بسیار بزرگ، و محفلی ها سوار بر هیپوگریفی بیمار و مریض...
و هر دو گروه درست همزمان به سالن تئاتر رسیدند!

-آقا تسترالتو بکش کنار...
-شما هیپوگریفتو بکش کنار. مگه نمی بینی عجله داریم؟
-ما زودتر رسیدیم. ضمنا...تو که مرگخواری. آستینت رفت بالا دیدم! عمرا اگه بکشم کنار.
-اگه آستینم نمی رفت بالا نمی فهمیدی؟ من بلاتریکس لسترنجم خب مشنگ! از من مرگخوارترش نیست که دیگه. بکش اون حیوونو. می خواییم تسترالمونو پارک کنیم.

آرتور ویزلی ابتدا از این که مشنگ خطاب شده بود ذوق مرگ شد و سپس مشتی علف در دهان هیپوگریف گوشتخوار چپاند و افسارش را کشید.
-لازم باشه تا شب همین جا می مونیم!

هیپوگریف پیر و مریض و تسترال بزرگ روبروی هم روی هوا در حال بال بال زدن بودند. نه مرگخوارن و نه محفلی ها حاضر نبودند از جای پارک خوبی که پیدا کرده بودند صرفنظر کنند.




پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۰:۵۴ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
#46

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه:
سالن تئاتر هاگزمید قصد دارد نمایش "هری پاتر و لرد ولدمورت" را بر روی صحنه برده و اجرا کند...برای این کار آنها نیازمند بازیگر و دیگر عوامل بودند!

------------------------


یوآن که حالا مسئول اجرای تئاتر شده بود، پشت میز کارش نشسته بود و در حال نوشتن چیزی بود که دستیارش، "یوانچه" وارد شد...
_یوآن؟ چیکار میکنی؟
_هیس...تمرکزم رو بهم نزن...دارم متن آگهی رو مینویسم!
_آگهی؟
_آره...تموم شد...بیا...این رو ببر پیام امروز بگو برای روزنامه فردا صبحشون بذارن این آگهی تبلیغاتی رو!
_باشه!

فردای آن روز، خانه ریدل!

لرد ولدمورت مثل همیشه با وقار سر میز برای صبحانه نشسته بود و دیگر مرگخواران هم به معنای واقعی کلمه در حین صبحانه خوردن، در سر و کله هم میزدند!
لرد اما بی اهمیت به نوشیدن چایی اش ادامه میداد و روزنامه صبح را میخواند...در همین حین بود که لرد ناگهان توجه اش به قسمتی از روزنامه جلب شد و بعد از یک دقیقه چند سرفه ساختگی کرد تا مرگخواران همگی ساکت شوند!
_اهم...اهم!
_چی شده؟
_یاران ما...آگهی جالبی یافتیم...اینجا نوشته شده که " سالن تئاتر هاگزمید در نظر دارد نمایش هری پاتر و لرد ولدمورت را در طی چند روز آینده به روی صحنه ببرد و از علاقه مندان به این حرفه جهت همکاری دعوت به عمل می آورد!"...به نظر میرسه که این فرصت مناسبی هست تا واقعیت رو روی صحنه ببریم...همه بلند بشن برن اونجا یک گوشه کار رو بگیرن تا بتونیم داستان واقعی رو روی صحنه ببریم!

همزمان، محفل ققنوس!

دامبلدور در آشپزخانه خانه ی بلک ها نشسته و منتظر سرو صبحانه همیشگی محفل، یعنی "نون،پنیر،سوپ پیاز" بود...در همین حین، آرتور ویزلی با هیجان وارد آشپزخانه شد!
_آلبوس...آلبوس!
_یادت بمونه آرتور...دلت برای مرده ها نسوزه...دلت برای گشنه ها بسوزه!
_ها؟
_این دیالوگ برای اینجا نبود؟ هیچی پس...چیکار داری؟
_آگهی های پیام امروز رو خوندی؟ یه فرصت عالی پیش اومده که همه ما و حتی ویزلی های حومه هم برن سر کار!

به نظر میرسید، محفل ققنوس هم قصد داشت که در نمایش "هری پاتر و لرد ولدمورت" مشارکت داشته باشد و مطمئنا رقابت سختی با مرگخواران برای حضور در این نمایش انتظارشان را میکشید!




پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶
#45

آرنولد پفک پیگمیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۹:۴۹ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از هررررررررررچی که منفوره، خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
- هوی!

ربکا نگاهی به دور و برش انداخت. امّا به قیافه‌ی هیشکی نمی‌خورد که این صدای هشدار آمیزِ خفه رو در آورده باشه.

- کجا رو نگا نمی‌کنی؟ من اینجا نیستم! سمت چپت!

ربکا هم نگاهی به سمت چپش انداخت. ولی ناگهان، دستی از سمت راست، یقه‌ش رو گرفت و از جلوی صحنه کشیدش بیرون و آوردش پشت صحنه.

- هی! ولم کن! تو دیگه کی هستی؟
- من آرنولد نیستم!

ربکا هیکل نحیف آرنولد رو برانداز کرد.
- معلومه که آرنولد نیستی.
- خیلیم طنز گفتم! آرنولد نیستم! و قضیه رو هم بپیچون! نگو نبینم، اینجا چه غلطی نمی‌کنی؟ مگه قرار نبود برا همیشه جلوی چشام باشی؟!

ربکا نمی‌دونست فاز این گربه چی بود و چرا اینجوری حرف میزد. شاید توی خیابون با ماشین تصادف کرده یا مغزش مورد اصابت پاره‌آجرهای پرتابی‌ِ پسربچه‌های خلافکار قرار گرفته بود.
- شرمنده داداش، نه ما شوما رو می‌شناسیم. نه شما ما رو. ظاهراً ملاجت مشکل داره. تا مریضیت عود نکرده و اوضاعت بی‌ریخت‌تر نشده بذار همین الآن بدون هیچ درد و مردی... خلاصت کنم.

هفت‌تیرش رو در آورد و لحظه‌ای بعد، دستاش رو بالا آورد، وقتی که آرنولد هفت‌تیر رو قاپید و لوله‌ش رو گذاشت زیر چونه‌ش.
- من تو رو نمی‌شناسم. من و تو از یه جا نیومدیم. شاید یادت بیاد، ولی تو سه ماه زندگیمو به بهشت کشوندی. من عاشقتم! الآنم می‌خوام آخرین ذرات وجودتو با خودم ترکیب کنم. یوهاهاها!

و قبل از اینکه ربکا بتونه مفهوم حرف‌های آرنولد رو بفهمه، پفک پیگمی پرید توی حلقش و دختر مو آلبالویی بعد از چندین جیغ بنفش و تحملِ سر گیجه و استفراغ و اسهال، کم‌کم حالش جا اومد.
نگاهی به اطرافش انداخت...
- من چرا اینجا نیستم؟


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۹۶
#44

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
در جلوي چشم هاي گرد شده ي ربكا، رودولف با پاي خودش از صحنه دور شد و به بيرون سوژه پريد.
در طول عمر كوتاهش، هيچ وقت اينقدر قانع كننده و با جذبه ظاهر نشده بود. خب اينكه يك روباه و گربه ي هويجي رنگ دائما در تعقيبش بودند هم بي تأثير نبود!

- نمي خواي بحران منو حل كني؟

اين يكي داي بود كه اميد داشت با تغيير نويسنده اوضاعش حداقل در حد نيم بند بهتر شود.

- بايد بكنم چيكار برات؟
-
- اربوب!

و ايشان هم ريگولوس بلكِ بچه خوشگل بود كه بدون رعايت حق كپي رايت، ويبره زنان به شناسه ي گشوده ي لرد اشاره مي كرد.

- خب فكر كنم اين به اين معنا باشه كه هيچ كدومتون تام نمي شه، نه؟
- اربوب!
داي همچنان غرق در بحران:

ربكا عنكبوتي كه وسط صحنه ي نمايش قدم مي زد را نگاه كرد. اين يكي براي مدتي هرچند كوتاه جاي لرد بود، مي توانست تام بشود!

- نورافكن!
- درسته.
- صدا!
- حله.
- نور...و...حركت!

تست با بازي آراگوگ در نقش لرد آغاز شده بود ولي هري همچنان مشخص نبود. داي دچار بحران يا ريگولوسي كه سوزنش روي اربوب گير كرده بود؟




پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۹۶
#43

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
رودولف قمه‌هاش رو غلاف کرد. یه نگاه به قد و بالای ربکا انداخت و همونطور که خیره مونده بود به چشمای ربکا، به فکر فرو رفت.

- دیگه چیه؟

رودولف از فکر بیرون اومد. دوباره نگاهی به قد و بالای ساحره‌ی باکمالاتِ هفت‌تیرکِشِ مو آلبالوییِ روبروش انداخت و جواب داد:
- جنگیدن با ساحره‌های باکمالات تو مرامم نیست!

ربکا دیگه خسته شده بود. از صحنه‌ی نمایش بیرون رفت، بازوی دای رو گرفت و پرتش کرد روی صحنه.
- خیلی خب! تو الان ولدمورتی و لوولین، هری پاتر. یالا! شروع کن.

رودولف تا چشمش به دای افتاد، لبخندِ برقِ دندون‌نمایی زد و گفت:
- اینو که دیگه اصلا حرفشو نزن!
- دیگه چیه؟
- نمی‌بینی کمالات ازش می‌چکه؟

لوولین که همچنان بحران رو حس می‌کرد:
-

- خودت با پای خودت برو پایین تا هِدشاتت نکردم.



ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۳ ۱۵:۰۳:۱۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۰:۰۲ پنجشنبه ۶ آبان ۱۳۹۵
#42

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
ربکا کمى فکر مى کنه. بله. خودش اونا رو راه داده بود اونجا. خودش مى خواست نقش جودى ابوت رو ازشون تست بگيره و حالا بايد يه فکرى مى کرد. ربکا فکر کرد. فکر کرد. خيلى فکر کرد. اما در شأن خودش نديد که فکرش انقدر طولانى بشه. ناسلامتى ريونى بود. به همين علت به نتيجه رسيد.
- خب اگه جودى ابوت رو نمى شناسيد، هرى پاتر و لردولدمورت رو که مى شناسيد؟ نمايش جنگ هرى پاتر و لرد ولدمورت رو اجرا مى کنيم. تو! اسمت چى بود؟ اول تو بيا!

اون رودولف بود.

رودولف کمى از اعتماد به نفسش دود مى شه ميره هوا. با اينکه مرد قمه به دست ميدان هاست ولى حالا از بازى کردن نمايش دستاش شروع به لرزيدن کرده بود.

رودولف مياد وسط صحنه. كسي توى جايگاه تماشاگرا نيست ولى رودولف استرس داره. البته بعدش به فکرش مى رسه که چى مى شد اگه همه ى تماشاگرا ساحره بودن؟
- من مى خوام نقش يه مردى رو بازى کنم که همه ى ساحره ها عاشقشن!

ربكا نمايشنامه رو ميده دست رودولف.
- متاسفانه توى اين صحنه ى فيلم هيچ ساحره اى نيست.

رودولف پکر مى شه.

ربکا ادامه ميده:
- تو نقش هرى پاتر رو بازى مى کنى...

حرف ربکا با ديدن قمه رودولف که به سمتش نشونه رفته، نصفه مى مونه. رودولف که به علت نبود ساحره ناراحت بود حالا دوتا ناراحتى رو يکى مى کنه.
- نخير! من و چه به کله زخمى! ما به آرمان هاى ارباب پشت نمى کنيم!

ربکا آب دهنش رو قورت ميده و با زور حرف مى زنه.
- باشه. باشه. تو نقش لرد رو بازي كن...

حرف ربكا دوباره نصفه مي مونه. رودولف دومين قمه ش رو بيرون مياره!
- از من مي خواي اداي اربابم رو دربيارم؟

ربكا جونش رو مى ذاره تو جيبش و حرف مى زنه.
- اين فقط يه نمايشه. يه نفر بايد اين نقش رو بازى کنه ديگه. کى بهتر از شما؟

اعتماد به نفس دود شده ي رودولف به صورت ميعان برمي گرده سرجاش.
- اره. کى بهتر از من!
- خيلي خب. من مثلا هري پاترم و تو ولدمورت. مى خوام ازت تست بگيرم. شروع کن!


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ دوشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۵
#41

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
رودولف که دستانش را از دو طرف کش داده بود و خودش را در آغوش گرفته بود.
- چقدر من جذابم. چقدر علاقه خاص دارم به خودم...

در طرف دیگر، ریگولوس مشغول مخلوط کردن زباله های تر و خشک بود. اصولا اینکار از دیدگاه دانشمندان عمل ناگواری است. همچنین رئیس سازمان ملل هم به خاطرش اعلام نگرانی کرده و داعش هم اصلا مسئولیت این کار ریگولوس را قبول نکرده است.
به هر حال ریگولوس پس از مخلوط کردن زباله ها، جارو و خاک اندازی از جیب خود بیرون کشید و شروع کرد به جمع و جور کردن خودش به همراه مخلوط زباله ها که بوی سگ مرده میدادند.

بحران دای در وسط صحنه داشت به شدید ترین حالت خود میرسید. دای میخواست برای خودش یک لیوان آب سیر با چاشنی میخ چوبی سفارش دهد. اما به جایش ناگهان کلاه گیس قرمزی را که ربکا به سویش پرتاب کرد، روی هوا گرفت. البته ربکا بلافاصله پس از پرتاب کلاه گیس، یک سیب سرخ هم پرتاب کرد و درست کنار چشم دای، آن را با تیر زد.
- خب دیگه. آماده باشید همگی که باید ایفای نقش کنید در نقش جودی ابوت!

رودولف دست از بغل کردن و ابراز علاقه به خویش کشید.
ریگولوس جارو کردن خودش به همراه زباله هارا فراموش کرد.
دای هم بحران خود را فراموش کرد.

این برای هر سه نفر یک اتفاق مثبت محسوب میشد.اما مشکل این بود که بر طبق قوانین دنیا، پشت هر اتفاق مثبت، اتفاقی منفی نیز وجود داشت. در این مورد برای سه بازیگر اتفاق منفی این بود که آنها "جودی ابوت" را نمیشناختند.

این علامت سوال همچنان داشت در سر آنها بزرگ میشد و حتی نزدیک بود از گوش هایشان بیرون بزند، اما به دلیل سرعت عمل ربکا در رفع بحران، این اتفاق نیفتاد.
- بذارید کلاه گیساتون رو سرتون دیگه!

آنها کلاه گیس های قرمز را روی سرشان گذاشتند.
سپس دای دست خود را بالا برد.
- آقا اجازه؟
- خانم هستم!
- جودی ابوت کیه؟
- یعنی شما سه تا نمیدونید جودی ابوت کیه؟!
- باید میدونستیم؟!

ربکا چند ثانیه فکر کرد، اما به نتیجه ای نرسید. سپس با لوله تفنگش سرش را خاراند. باز هم به نتیجه نرسید. مغز ریونی اش داشت ارور میداد!
- کی راه داد شماهارو اصلا؟!
- مگه خودتون مسئول اسم نویسی نبودید؟!


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۴ ۱۸:۴۷:۵۵
ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۴ ۲۳:۴۲:۰۳


پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۱:۴۸ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵
#40

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
دای دچار بحران شخصیتی و جنسیتی شده بود. دای خورد شده بود. دای سعی در قانع کردن ملت بنا بر ثبت جنسیت خود داشت که سر از صحنه تئاتر درآورد.

ربکا به سمت صحنه رفت و ملت علاقه مند هم پشت سر او.
- خب... اسم نفراتو صدا می زنم به ترتیب میان بالا. رودولف لسترنج!

بنا بر مسابقات کوییدیچ، رودولف ابرویی برای دای بالا انداخت و به سمت صحنه رفت.

ربکا غیرتی شد. هفت تیرش را برای حفاظت از ناموس ریون بیرون کشید...
-
-آهان...آهان! نفر بعد، ریگولوس بلک!

ریگولوس خاکشیر شده، خود را به بالای سن کشید.

- دای لوولین! نقش اصلی نمایش جودی ابوته، هر کی بهتر بازی کرد.

دای بیشتر از همیشه دچار بحران شد.
ریگولوس خاکشیرتر شد.
رودولف... رودولف سعی کرد به خودش ابراز علاقه خاص کند!


این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱:۳۹ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵
#39

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
سوژه ى جديد

توى کتاب هاي هري پاتر مدام به خوردمان دادند که راهروهاى هاگوارتز خلوت است و هرى براى فرت و فرت دردسر درست کردن فقط با فليچ مواجه مى شده است. خب طبيعتا يک مدرسه با چهار گروه و هر گروه با پنج رده ى سنى و چندين استاد و جن ها، روح ها، سگ هاى سه سر، مارهاى عظيم الجسه و هزاران جانور ديگر، نمى تواند آنقدر خلوت باشد که هرى براى دردسرهايش راحت بگردد. ولى چون پسر برگزيده بود، مى گشت خب. پسر برگزيده هم نشديم.

هى روزگار...

بگذريم...

سوژه ى ما اما در روزى اتفاق مى افتد که راهرو ها اصلا خلوت نيستند. جاى سوزن انداختن نيست. دانش آموزان دسته دسته مقابل تابلوى اعلانات مى ايستند و بعد به سمت نامعلومى مى دوند.

از دور داى لوولين جمعيت دانش آموزان را مى بيند و دوان دوان به سمت تابلو مى آيد. اما صف طولانى اى مقابلش است. داى به فکر فرو مى رود و ذهن ريونى اش يارى مى کند. سدى براى داى وجود ندارد. داى خون چند دانش آموز را مى مکد و راه را براى خودش باز مى کند. به همين راحتى. دهان خونى اش را پاک مى کند و اطلاعيه را مى خواند:

نقل قول:
بسم المرلين

با سلام خدمت دانش آموزان مدرسه ى علوم و فنون جادوگرى هاگوارتز

تئاتر هاگزميد از علاقه مندان به هنر بازيگرى دعوت مى کند.
بشتابيد-------- بشتابيد

دوستداران بازيگرى مى توانند بعد از نام نويسى و شرکت در تست، در صورت قبولى يکى از بازيگران نمايش بزرگ هاگزميد باشند.

بشتابيد----- بشتابيد


داى که علاقه ى زيادى به بازيگرى داشت...

داى:

خب يا حداقل بعدا مي توانست علاقه مند شود.

به همين علت داى به اجبار دست روزگار که در حال تايپ بود به سمت تئاتر هاگزميد دويد.

محل نام نويسى علاقه مندان



داى برگه ى ثبت نام را امضا کرد و عقب ايستاد. ده ها دانش آموز در کنارش بودند.


ربکا جريکو به عنوان مسئول نام نويسى، ليست بازيگرانى که ثبت نام کرده بودند را تا کرد و در جيبش گذاشت. رو کرد به سمت داوطلبان.
- حالا وقت گرفتن تسته. بريم رو صحنه.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.