رودولف آروم بالای سر تام رفت و گفت:
- تام ! نمیشه من اول بخوابم؟
- چند بار باید بهت بگیم! برو برگه هارو مرتب کن! فهمیدی؟
- اگه من برم ، قول میدی یه قمه با کمالات برام بگیری؟
تام با عصبانیت گفت:
- همون که یکی از اعضامونو، به همسریتت دربیاریم، بسه!
- خب، اون کمالاتش در چه حده؟
- رودولف!
رودولف که میدونست خشم تام چه عاقبتی رو براش در پی داره، به طرف برگه ها رفت و مشغول مرتب کردنشون شد.
تام که بالاخره داشت چشماش گرم میشد یا خودش گفت:
- آخیش! بالاخره ساکت شد.
مرد کمالات دوست،مشغول برگه ها بود که یکدفعه متوجه یک کاغذ سفید شد.
- تام چرا این کاغذ ،سفید خالیه؟
- چون جادوی سیاه بلد نیست.
- دارم جدی صحبت میکنم.
- ما هم داریم جدی میگیم!
رودولف کاغذ رو روی زمین گذاشت و کمی جلو رفت ولی یکدفعه پاش به معجونی برخورد کرد و معجون روی کاغذ سفید سرازیر شد.
رودولف دید که اون کاغذ بزرگ شد، بزرگتر، خیلی بزرگ، دوتا شد، سه تا شد، چهارتا شد و...
همه چیز داشت بزرگتر و بیشتر میشد و رودولف فهمید که چه گندی زده ولی تام در خوابی عمیق بود و هفت تا آرسینوس رو خواب دیده بود!
رودولف نمیدونست چیکار کنه ولی باید تام رو بیدار میکرد و ازش کمک میخواست، و گرنه تا چند دقیقه دیگه خفه میشدن!