روز عید بود و کاسبی خراب! بلاتریکس به کلی فرم پر نشده کنار دستش نگاه کرد و از پنجره به خانوادههایی که زیر باد کولر بوقلمون میخوردند؛ خیره شده بود.
_ خدایا میشه این فرمارو پر کنن که بتونم برم پیش ارباب بوقلمون بخورم؟ نه نباید دعا کنم که یه مشت بی مصرف بیان زیر سایه ارباب! نه من نمیتونم اینکارو با...
رشتهی افکار بلاتریکس با ورود فردی نقاب زده با ردای رسمی، پاره شد.
_ شما؟
_ مرگخوار آینده هستم! نقابم که کج نشده؟ نقرهای چشمام از زیرش معلومه؟
بلاتریکس بدون توجه به عجیب بودن فرد، با خوشحالی یک فرم را برداشت. انقدر خوشحال بود که میخواست تمام سوالها را خودش بکند. خواست سوال اول را بپرسد که فرد جواب داد:
_ نه هنوز افتخار ندادم جایی عضو بشم! قبلا تو فرمتون اسمو هم میپرسیدینا! دورا ویلیامز هستم.
بلاتریکس چند ثانیه به دورا نگاه کرد. قبلا مرگخوار بوده که سوال را میدانست؟ دورا؟ ویلیامز؟ اصلا به گوشش آشنا نبود.
_ بله آشنا نیست. سوالارو خوندید منم از تو ذهن شما خوندم! ذهن خوانم.
بلاتریکس سرش را تکان کوچکی داد و به سراغ سوال بعدی رفت. هنوز سوال بعدی را به زبان نیاورده، دورا جوابش را داد(بلاتریکس با عصبانیت موهایش را کشید) :
_ راستشو بخوایم... دامبلدور خیلی همه چیزو میدونست! انگار که از همه زندگیش خبر داشته باشه و فقط منتظر باشه اون اتفاق بیوفته و تموم شه بره! ارباب کتاب ترسناک بود! یه ارباب با ابهت!
بلاتریکس قبل از آنکه به سراغ سوال بعدی برود؛ بدون هیچ انعطاف و با لحنی خشک گفت:
_ اگر جوابمو قبل از اینکه سوالو بخونم بدی، همین الان بدون فکر کردن بهت میزنم تایید نشد!
دورا عین یک بچهی مودب چشم زیر لبی گفت! شاید برای اولین بار در عمرش این کلمه را به کار برد.
_هدف جاه طلبانت از عضویت؟
_ چوب دستی بگیرم دستم به همه کروشیو بزنم!
_ آفرین خوبه! رو یه محفلی لقب بزار ببینم!
_ آممممم دابی رو صدا کنیم چشم گاوی.
_ نه یه چیزی میشی.
به نظرت چجوری محفلو نابود کنیم؟
_ یکی یکی میبریمشون کینگزکراس، میبندیمشون به ریل میدیم با سرعت صد و بیست از روشون رد شن! یسریشونم میدیم ببندن تو زیرزمین با شمشیر لایه لایه گوشتشونو از بدنشون جدا کنن.
بلاتریکس نگاهی به دورای خونسرد انداخت. به قیافهاش این حجم از خشونت نمیآمد.
_ با بانو نجینی چجور رفتار میکنی؟
_ بچه دوست ندارم... در عوض اونا عاشقمن! ایشونم از من خوشش میاد.
_ درباره بانو نجینی ما درست صحبت کن!
_ حالا میبینی که چقدر ازم خوشش میاد.
_ خب دیگه خیلی نمونده. فکر میکنی موها و دماغ لرد چی شدن؟
_ خیلی فکر نمیکنم که چه اتفاقی برای دیگران افتاده! ترجیح میدم از ذهن خودشون احتمال صد در صد درستو بخونم. متاسفانه ارباب انقدر قدرتمند هستن که نمیتونم ذهنشونو بخونم... ولی قشنگه دیگه! من خوشم میاد.
بلاتریکس نگاه غیرتی به دورا انداخت. نه، خیلی بچهتر از این حرفا بود!
_ سوال آخر... کاربرد ریش دامبلدور؟
_ خعب! میتونه ببافتشون بشه بافتنی. میشه اتو بکشتش بشه پیرهن. میتونه فرشون کنه بشه موهای تو از رنگ سفیدش!
_ اهم.
منتظر بمون تا آخرای عید! میخوام برم بوقلمون بخورم... اربااااااااب دارم میام! فرمارو تموم کردم.
دورا ويليامز!
كروشيو مال منه! يه هدف جاه طلبانه ديگـه پيدا كنين.
لازم نيست تا بعد عيد منتظر بمونين.
فقط... ذهنتون رو كنترل كنين! ما كه نميتونيم بيست و چهار ساعت شبانه روز رو با چفت شدگى بگذرونيم!
يه چندتا نكته هم هست كه بايد تشريف بياريد داخل، تا صحبت كنيم در موردشون و حل شن!
خوش اومدين!
تاييد شد!
پ.ن: من از هر نوع گوشت سفيد و قرمز و زرد و سبز متنفرم!