هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۷
#82

مرگخواران

ادوارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۰۲ پنجشنبه ۲ آذر ۱۴۰۲
از باغ خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
پست پایانی
-------------

بعد از گرفته شدن حال آملیا، گروه کوچیک مرگخوار ها به گوشه ای از راهرو ‌‌رفتن و آملیا و تلسکوپش رو تنها گذاشتن.

_حالا چی‌کار کنیم؟ چطوری فرار کنیم؟ کسی اید...
_گفته باشم که با هیچ محفلی کار نمی‌کنم!

این ادوارد بود که ادامه حرف هاش که توسط نارسسیا قطع شده بود رو به طور ناگهانی در اختیار عموم گذاشت. نارسسیا که از این کار ادوارد عصبانی بود، داشت آماده می‌شد که دوباره تا جایی که می‌شد ادوارد رو بزنه که ادوارد، سریع با ذکر «غووداا» دست هاش رو جلوش گرفت و مانع حمله دوباره نارسسیا شد.

_بسه دیگه. بیایین یه نقشه خوب بکشیم.
_یه ایده دارم.
_خب بگو دیگه.
_باشه. باشه. نزن. من میگم که بریم سراغ دکتر مکمرفیلد، گروگان بگیریمش و مجبورش کنیم ما رو ببره بیرون.
_بعد دقیقا چطوری میخوایم اینکارو کنیم؟
_
_حالا بیایین بریم. تا اونجا یه فکری می‌کنیم.

و مرگخوار ها محفلی تنها را، تنها گذاشتن و به سمت دفتر دکتر به راه افتادن. بعد گشت و گذاری تو راهرو های تو در توی آزکابان و قایم شدن از دیوانه ساز ها، بالاخره به دفتر دکتر رسیدن. وقتی در رو باز کردن، دیدن که دکتر داره به سرعت لباس های زیرش رو از داخل کشو ها در میاره رو میریزه روی بقیه لباس های داخل چمدونش.

_چه خبر دکی؟

دکتر مکمرفیلد که با این سوال باگز بانی طور ادوارد ترسید و لباس های زیرش رو انداخت و به مرگخوار روبرویش نگاه کرد.
_چی‌میخواین؟ من دارم می‌رم از اینجا. اگه کار دارین برین پیش دیوانه سازا.
_ما با خودت کار داریم دکی. باید ما رو ببری بیرون.
_چرا باید همچین کاری بکنم؟

بعد از اینکه ادوارد و دورا جوابی پیدا نکردن، نارسسیا از پشت اون دو بیرون اومد و در حالی که دست هاش رو پشت سرش گرفته بود شروع کرد به توضیح دادن.
_چون اگه بری بیرون، به جرم مخالفت با حکومت می‌ندازنت زندان. ولی اگه با ما...
_اوه مرلین‌...تو دیگه چی هستی؟ چشماام...چشمام دارن کور می‌شن.

سه مرگخوار با تعجب به دکتر که داشت فریاد می‌زد و می‌رفت تا زیر میزش قایم شود نگاه می‌کردند. کسی دلیلش رو نمی‌دونست، ولی بعد از چند ثانیه ادوارد لبخند شیطانی زد که اصلا با قیافه مظلومش نمی‌خورد. بعد از فهمیدن موضوع، رفت و با هر زحمتی که بود یقه دکتر رو گرفت و برد پیش دو همگروه مؤنثش.

_تو ما رو می‌بری بیرون وگرنه پلکاتو می‌کنم و نارسسیا رو میذارمت جلوت تا نگاش کنی و عذاب بکشی.
_نه. خواهش می‌کنم. باشه...باشه. می‌برمتون بیرون. بیایین بریم. فقط اونو از جلوی چشم من دور کنین.
_بیا بریم. نارسسیا، بیا پشت سر من راه برو.
_موضوع چیه ادوارد؟ چرا اینجوری می‌کنه وقتی منو می‌بینه؟
_موهات.
_چی؟ موهام؟ مگه چ... نه. نه. امکان نداره...من کچل شدم!

و بعد، نارسسیا از هوش رفت و بدنش رو روی دورا انداخت. دورا هم با تموم مشکلات از قبیل وزن نارسسیا، اون رو روی شونش انداخت و به دنبال ادوارد دکتر رفت.

بعد از برخورد با دیوانه ساز های مختلف و بهونه تراشی های گوناگون دکتر، به در زندان رسیدن. موقع خارج شدن، دیوانه سازی رو دیدن که روی یک تخت، کیسه سیاهی رو گذاشته که گوشش یه کاغذ با نخ وصل شده بود و نوشته شده بود: آملیا فیتلوورت‌.

با این که دیدن کیسه، که مشخص بود توش یه بدنه باعث تعجب دو مرگخوار شده بود، ولی به راهشون ادامه دادن. دیوانه ساز هم با اونا تا بیرون اومد و کیسه رو روی چندین و چند کیسه دیگه مثل اون انداخت و به داخل زندان برگشت.

_بزن بریم دورا‌.
_بریم.

پاق...

ادوارد و دورا‌ ی نارسسیا به دوش آپارات کردن و به خونه ریدل رفتن. بعد از رفتن سه مرگخوار، و تنها موندن دکتر، زیپ یکی از کیسه ها باز شد، و آملیا با لبخند از داخل کیسه بیرون اومد و آپارات کرد و به طرف خونه 12 میدون گریمولد آپارات کرد.





تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۷
#81

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- نقشه؟ کدوم نقشه؟ آها! با گربه هه بودین؟ گربه؟ نقشه ت چیه؟

ولی اثری از گربه ای توی سلول، دیده نمیشد.

- با خودتم!

قبل از اینکه آملیا جوابی بده، ادوارد با صدای قیچی هاش، توجه همه رو به خودش جلب کرد.
- آقایون داداشام! گفته باشم...
- غیر از تو داداشی بینمون نیست!

ادوارد خیلی بدش اومد که نارسیسا تو حرفش پرید؛ قیچی هاشو به نشونه تهدید باز و بسته کرد، که باعث شد نارسیسا چشماشو در حدقه بچرخونه و متوجه بشه اثری از نصف موهاش نیست و به جون ادوارد بیفته.
از اونجایی که فعلا ادوارد درحال خوردن کتک های مفصلی از نارسیسا بود و نمیتونست حرفش رو ادامه بده، دورا بعد از کمی نچ نچ به حال مرگخوارا، گفت:
- ببین گربه، اصلا امکان نداره ما مرگخوارا به تو کمک کنیم، متوجه ای؟ پس برو با تلسکوپت نقشه بکش، شاید تونست واست از ستاره ها کمک بگیره!

و بدین ترتیب، آملیا باید نقشه دیگه ای میکشید.



پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۷
#80

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
آملیا زیرکانه توانسته بود مرگخواران را هم از دست دکتر نجات دهد و این باعث شد به چشم آنها عضوی خوب و به درد بخور بیاید. بنابراین هنگامی که داشتند به سوی زندان برمیگشتند صدای خوش و بش نارسیسا و آملیا باعث لرزش دیوارها میشد.

_ دیگه وقتشه که شما مرگخوارا با ما محفلیا آشتی کنید نه؟

همه جا را سکوتی سنگین در بر گرفت. دوستی مرگخواران و محفلیا؟ هرگز!
آملیا که متوجه شده بود اگر میخواهد غیر از تلسکوپش همصحبتی دیگری هم داشته باشد، چاره ای جز همنشینی با مرگخواران حاضر ندارد؛ خراب کرده بود. خودش پرده از نفشه‌اش برداشته بود و باعث خراب شدنش شده بود. به همین خاطر طی یک حرکت جلوی جمع استاد و تپ تپ روی تلسکوپش زد.

_ صدام رو میشنوید؟ ببینید من اینجا تنهام! هممون میخوایم از اینجا فرار کنیم. لطفا!

دورا جلو رفت. خوشش نمی‌آمد چیزی را از اطرافیانش دریغ کند که به او لطمه‎‌ای نمیزد. به بقیه گروه مرگخواران هم نگاه کرد. همه با چشمانشان، کم یا زیاد، راضی بودند. به سمت آملیا برگشت:
_ نقشت چیه گربه؟




پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۷
#79

لیزا چارکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۵۶ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
از دشت مگس‌ها!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 54
آفلاین
دکتر مکمرفیلد خسته بود، گشنه بود و مهم‌تر از همه سردش بود. از طرفی هم این زندانیان دیوانه‌اش ثانیه به ثانیه‌ی وقت با ارزشش را که می‌توانست به کشف و مشف بیماری‌های روانی جدید تلف کند را گرفته بودند. آملیا فیتلوورت که صورت دپرس و گرفته‌ی دکتر او را یاد افسردگی‌های محفلی‌ها برای دوری از دامبلدورشون می‌انداخت، اشک در چشمانش گوله شد.
ولی درمیان آن مرگخوارانی که هر کدام در حال مسخره کردن مو و دست و پای دیگر بودند، فکری روشن درمیان تاریکی‌های دور و برش در ذهنش رسوخ کرد. آملیا از غفلت دکتر استفاده کرد و به پشت او رفت.
- مرلینا خودت منو ببخش.

آملیا با صدایی که بی‌شباهت به صدای پروفسور تریلانی نبود در گوش دکتر زمزمه می‌کرد.
- تو اینجا تنهایی... تو اینجا تلف می‌شی... تو اینجا ریز ریز می‌شی... این‌ها نشانه‌های مرگ توست... وووهاااییی... .

لرزی به تن مکمرفیلد افتاد. جای او حقا که اینجا نبود. او نابغه بود، او تلف شده بود. مکمرفیلد بی‌توجه به بیمارانش جیغ کشان راهش را به طرف اتاق خودش کج کرد. مرگخواران دست از هار و هیرشان کشیدند و با تعجب جای خالی مکمرفیلد و آملیایی که با لبخندی گشاد آنها را می‌نگرید انداختند.
- تو؟
- بعله من.


Courage doesn’t mean
.you don’t get afraid
Courage means you don’t
.let fear stop you



پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ جمعه ۱۸ خرداد ۱۳۹۷
#78

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
_ آملیا میخوای با تلسکوپت فرار کنی؟ واقعا هم تیمی خوبیه.

حالا که عقلش سرجایش آمده بود، باید انجام وظایفش را از سر میگرفت و در صدر لیستش عصبی کردن آملیا بود. بلاتریکس متعجب به سمت دورا برگشت:
_ توعم اینجایی؟ از صفحه روزگار محو شده بودی که!

دورای حاضر جواب سرش را به زیر انداخت! چند وقتی بود که تمام آرمان‌های بزرگش را درعظمت مرگخواران از دست داده بود و سر در گم به دنبال نقطه شروع میگشت.

_ اینارو بیخیال شید و بیاید نقشه فرارو بکشیم. بلا چرا رزومتو رو نمیکنی؟
_ ادروارد تو باید کمک کنی..

همون لحظه صدای لایتنیا از بلندگوهای آزکابان پخش شد.

_ دکتر مکمرفیلد به اتاق روان درمانی شدگان.. دکتر مکمرفیلد به اتاق روان درمانی شدگان..

دکتر مکمرفیلد اینبار قبل از آنکه به قسمت تسترال برسد، سمت اتاق زندانیان دوید. زندانیان سریع گرد هم نشستند و شروع به بازی نقش‌هایشان کردند.

-پووووف هارهارهارهار... چرا موهام شبیه سیم ظرفشوییه؟
-پییییییف هارهارهارهار... چرا موهات شبیه سیم ظرفشوییه؟

دکتر سری با تاسف تکان داد و آنها را هل داد. نارسیسا آرام گفت:
_ نباید بزاریم اون عینکارو بزاره روی چشمامون وگرنه ریختن خون آرسینوس به تاخیر میوفته و این اصلا خوب نیست!



پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۰:۳۵ چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۷
#77

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
کمی اونطرف تر، یه محفلی ایستاده بود که از تک خوری مرگخوارا اصلا راضی نبود. آملیا با خودش فکر کرد، محفلیا بیشتر در سختی بودن و راحت تر میتونستن اینجور مواقع تصمیم بگیرن...
- اصلا به ما چه؟ ما نیازی به شما مرگخوارا نداریم. جمع شید محفلیا! ...

جوابی نشنید.

- محفلیا...

بازم جوابی نشنید.

- محفلیا!

حقیقت تلخه، ولی خب... خودش، تنها محفلی اون جمع بود؛ حداقل، تا الان!

- اصلا اشکال نداره، خودم و تلسکوپم تنها هم میتونیم فرار کنیم! تلسکوپ...

خب... از اون هم خبری نبود! موقع تفتیش، مجبور شده بود تحویلش بده.

- شب پر ستاره... پروف... تلسکوپ... ریش پروف...

زندان بودن ظاهرا خیلی آسون نبود، حالا که با وجود این همه سختی، دورا هم اونجا بود!



پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۷
#76

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۲
از سرتم زیادیه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
« اما چجوری؟ »

این سوالی بود که مدت ها فکر زندانیان را به خود مشغول کرده بود... البته فکر همه به جز یک نفر!

نارسیسا در حالیکه با ناخن هایش به جان سبزی گیر کرده در دندانش افتاده بود عرض سلول را با عصبانیت می رفت و می آمد و زیر لب تهدید هایی را به زبان می آورد.

_ اول چشماشو از کاسه در میارم... چشم سفید! بعد اون تاجشو میکنم تو حلقومش... یاوه سرا! بعدم یکی یکی دستاشو قلم میکنم... مار در آستین ارباب! بعدش سرشو می کنم توی آب... آب زیرکاه! بعد پوستشو میکنم... روباه صفت!

_ هی نارسیسا! چته ؟ چی میگی با خودت؟

نارسیسا آرام و قرار نداشت و با عصبانیت به سمت ادوارد برگشت.
_ دارم نقشه قتل اون آرسینوس خائن ِ بی شرم رو میکشم! بی چشم و رو! پلید! بد ذات! به چه حقی اینکارو کرده با ما؟ چطور تونسته مارو بندازه توی زندان و مارو شکنجه کنه؟ چطووووور؟ یه مادرو از فرزندش جدا کرده... الان اگر دراکو بمیره کی جواب میده؟

ادوارد سعی کرد دست نوازشی بر سر نارسیسا کشیده تا او را آرام کند. ولی با قیچی هایش نصف موهای نارسیسا را از جا کند!

ادوارد :

نارسیسا بر خلاف تصور، اهمیتی نداد. تنها چیزی که برایش اهمیت داشت یک چیز بود و آن انتقام بود!


?Why so serious


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۷
#75

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
مرگخواران با تكان سر و دست و قيچى، موافقتشان را اعلام كردند.
محفليان نگاه هايى حاكى از دلزدگى به آنها انداختند.
آمليا به سختى دلش را كه از شدت زدگى، از چشمش بيرون پريده بود و جست و خيز كنان مى رفت كه خودش را فرق كله ادوارد بكوباند، گرفت و مجددا سر جايش قرار داد.
-مثلا انگار ما دوست داريم با شماها همكارى كنيم! از قديم گفتن ققنوس با ققنوس، مار با مار!

و "ايش" گويان رويش را از مرگخواران گرداند.

-درستش هم همينه. دامبل به جبهه خود... لرد به جبهه خود!

در كسرى از ثانيه، سلول مشترك زندانيان، دو قطبى شده و اعضاى هر جبهه، در گوشه اى از سلول جمع و مشغول بررسى راه هاى موجود براى فرار و پيوستن به جبهه شان بودند.

ادوارد در حالى كه قيچى هايش را به كمك ديوار سنگى سلول تيز مى كرد و به دنبال چيزى براى بريدن بود، نگاهى به نارسيسا انداخت.
-تو كه وزارتى بودى... اينجا چيكار مى كنى؟

نارسيسا با افتخار سرش را بالا گرفت و دندان هايش را به نمايش گذاشت.
-وفادارى من تماما متعلق به اربابه!
-سبزى!
-ها؟!
-سبزى لاى دندونته!

و نارسيسا ديگر هيچوقت دندان هايش را به نمايش نگذاشت!

-راه فرار... بايد از اينجا فرار كنيم... اما چجورى؟


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۷
#74

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
دکتر بی حوصله و خسته، اسامی را تک تک خواند، زندانیان هم برای حاضری زدن، مقداری از سلامت عقلی خود را پاشیدند توی دماغ دکتر.
دکتر مکمرفیلد دیگر اینطوری نمیتوانست. او قبلا یک پزشک کودکان بود. او یک زمان کودکان را با محلول های ننه بزرگش درمان میکرد، حتی بیماری های لاعلاج را. اما اکنون باید زندانیان را سر عقل می آورد تا دوباره برای اجتماع مفید واقع شوند.

دکتر مکمرفیلد به دمنتورها اشاره کرد تا بیاید اندکی با زندانی ها ماچ و بوسه کنند، و در ضمن اینکار، آن ها را به اتاق روان درمانی ببرند. خودش هم در انتهای صف دیوانه سازها و زندانیان به راه افتاد تا یک وقت کسی جا نماند.

آنها پس از عبور از راهروهای تو در توی آزکابان، که اکنون با نقاشی های شاد و رنگی از زندانیان و کودکانی که کشته شده بودند، تزئین شده بود، به اتاق روان درمانی رسیدند.
اتاقی با دیوارها، کف و سقف سفید، که البته با لکه های خون که حاصل جلسه روان درمانی قبلی بود، لکه دار شده بودند. تنها قسمت تمیز اتاق، میز بسیار بلندی در وسط آن بود که دور تا دورش صندلی هایی مخصوص نشستن زندانیان قرار گرفته بودند.

دکتر مکمرفیلد به لیست اسامی اش نگاه کرد.
- خیلی خب... همه تون لطفا مثل بچه های خوب بشینید پشت میز.

زندانیان اندکی سرشان را خاراندند، سپس برخی به صورت صحیح، برخی به صورت اعشاری و حتی پشت و رو روی صندلی هایشان نشستند.
استیصال موجود در چهره دکتر مکمرفیلد، به طرز جدی ای بالا رفت.
- کسی میدونه تو این شرایط باید چه بوقی خورد؟

دمنتوها به خوبی میدانستند در این شرایط باید چه بوقی خورد، در نتیجه با حرکات خشنی، همه زندانیان را به صورت صحیح روی صندلی هایشان نشاندند.

درصد استیصال موجود در چهره دکتر مکمرفیلد، دوباره پایین آمد.
- خیلی خب... جلسه پونصد و شصت و سوم روان درمانی رو شروع میکنیم.

و جلسه، با پایین آمدن دستگاه هایی مجهز به عینک از سقف، آغاز شد.

- دمنتورها، لطفا از اتاق خارج شید. این زندانیا دارن روان درمانی میشن.

عینک ها روی چشمان زندانیان قرار گرفت، و زندانیان شروع کردند به پیچیدن به خودشان و یکدیگر. برخی شروع کردند به بالا آوردن خون، در مورد تعدادیشان خون از گوش و دماغشان به بیرون پاشید.
دکتر مکمرفیلد اندکی از آنها فاصله گرفت. دلش نمیخواست روپوش سفیدش، با خون آنها سرخ شود.

و بعد ناگهان نور چراغ ها به شدت زیاد شد، و چراغ ها و عینک ها شروع کردند به جرقه زدن.

- توقف عملیات روان درمانی!

بلافاصله عینک ها، همراه با یک لایه پوست، از دور چشم زندانیان جدا شدند و به سقف بازگشتند.

دکتر مکمرفیلد که اکنون صد در صد استیصال در چهره اش مشاهده میشد و واقعا نمیدانست چه بوقی باید بخورد در این شرایط، به دمنتورها اشاره کرد که زندانیان را که گیج و منگ شده بودند، از اتاق خارج کرده و به سلولشان برگرداند.

دقایقی بعد، سلول زندانیان:

- میگم ادوارد... چرا شبیه خودتی؟
- خب مرتیکه، شبیه عمه م باشم پس؟
- به نظرتون دراکو زنده س؟
- وایسید... متوجه نشدید؟ همه مون به حالت عادی برگشتیم!
- باید یه نقشه بکشیم از اینجا در بریم.
- کجاییم اصلا؟

ادوارد با قیچی هایش سرش را خاراند و پوست و موی خود را کند.
- نمیدونم... در نتیجه مجبوریم حفظ ظاهر کنیم و به همون شکلی که احمق بودیم، خودمو نشون بدیم. تا کسی شک نکنه و بتونیم یه برنامه درست و حسابی بذاریم واسه فرار کردن. و آها... بنده به عنوان یک مرگخوار، اصلا محفلی هارو نمیشناسم و اونا هر غلطی خواستن خودشون بکنن، ما مرگخوارا هم خودمون راه فرارمون رو پیدا میکنیم. دور شید محفلیای ریش پرور!



پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۷
#73

نقاب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۲۵ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۷
از روی صورت پادشاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 18
آفلاین
سوژه تازه

صدای لایتینا فاست در تمام آزکابان طنین انداخت.
- دکتر مکمرفیلد به اتاق روان درمانی شدگان... دکتر مکمرفیلد به اتاق روان درمانی شدگان... دکتر مکمرفیلد... مرتیکه تسترال پدرسگ، مگه کری؟

دکتر مکمرفیلد با ترس و لرز از سر توالت جادویی بلند شد و سریعا شلوارش را بالا کشید. سیفون را کشید و دوان دوان به اتاق روان درمانی رفت.

آزکابان حالا بیشتر شبیه به یک تیمارستان شده بود. دکترهایی که موهای نامرتب و چشم های مودی-طور و لباس های کثیف داشتند، مدام از سلولی به سلول دیگر می رفتند. هر چند دقیقه یک بار صدای فریادی از یکی از سلولها بلند میشد و بوی خون فضا را پر میکرد. شب ها هم صدای زوزه ترسناکی از سلول های پایینی زندان می آمد که موی هر جنبنده ای را می ریزاند. نتیجه این همه مو ریزی این بود که آزکابان پر شود از یک مشت عنکبوت و مار و مورچه و سوسک بالدار و سوسک غیر بالدار و مگس و پشه و خرچنگ و گرگ و گراز و خر و اسب که همگیشان هم بی مو بودند. و البته زندانیان!
زندانیان مخالف پادشاهی را انداخته بودند توی یک سلول بزرگ و هر روز آنها را جدا جدا برای روان درمانی می بردند پشت مشت های زندان.

یکی از شب های عادی زندان بود و زندانیان دور هم نشسته بودند و ادوارد میگفت:
-پووووف هارهارهارهار... چرا قیچی هام شبیه دسته؟
-پییییییف هارهارهارهار... چرا قیچی هات شبیه قیچیه؟
-پاااااااف هارهارهارهار... چرا هیکلت شبیه ادوارده؟
-پیووووف هارهارهارهار... چرا ادوارد شبیه هیکلمه خب؟

بله! روان زندانیان را طی یکسری جلسات روان درمانی حسابی درمان کرده بودند تا حسابی سالم شود و برای جامعه مفید باشد. و زندانیان هم تبدیل شده بودند به یک مشت آدم سالم و مفید و خوشحال که خیلی سلامت عقلی داشتند. آنقدر سلامت عقلی داشتند که حتی از سوراخ های بدنشان بیرون میزد و به سر و صورت بقیه زندانیان می پاشید.
همینطور که سلامت عقلی نارسیسا داشت از دماغش بیرون می ریخت، ناگهان فریاد زد:
-دکتر مکمرفیلد اومده!

و بقیه زندانیان شادی کنان فریاد زدند:
-صل علی مرلین، یاور شاهو ببین!

دکتر مکمرفیلد که پشت نرده های سلول زندانیان ایستاده بود، آهی از سر ناامیدی کشید و برگه حضور و غیاب زندانی ها را در آورد تا آنها را برای ادامه روان درمانیشان ببرد.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.