نام: آلکتو کرو
گروه: گریفیندور
رتبه خون: اصیل زاده
والدین: تو دهات ما که بشون می گفتیم ننه و بابا دیگه جزئیات دیگه ای ازشون نداریم
خانواده: خان داداشمون آمیکوس، یه داداش دیگه که اسمشو نمی دونیم(ِدی:) بچه های همون داداشمون هستیا و فلور
شغل: ما از بدو تولد مهر مرگخواری بر دست داشتیم!
چوب دستی: چوب گردو دارای ریسه قلب اژدها 27 سانت انعطاف ناپذیر
مهارت ویژ: کتک زدن ملت با چوب بیسبال، زندانی کردن افراد با استفاده از آدامس بادکنکی، ساختن آدامس بادکنکی با کاربرد های گوناگون، صحبت کردن با روح پالی چپمن
زندگی نامه نچندان کوتاه:
آق ما ع دوران شیر خورگی مون شخصیت سیاه داشتیم. چشم جک جونورای همسایه ها مونو در می آوردیم اگ ع ما اطاعت نمی کردن.
وقتی یه خورده بزرگتر شدیم زورمون بیشتر شد. به بچه های محلمون زور می گفتیم اسباب بازیاشون می گرفتیم، اگ به حرفمون گوش نمی دادن همچین شتک می کردیمشون که نمی فهمیدن ع کجا خوردن.
یازده سالمون که شد مث بقیه بچه ها رفتیم هاگوارتز. البت اونجا هم یه اکیپ ارازل زدیم که بچه مشنگارو اذیت می کردیم و می خندیدیم.
ع هاگوارتز که فارق التحصیل شدیم(البت با سختی و دنگ و فنگ زیاد) ع اونجایی که همیشه شخصیت بده داستان زندگیمون بودیم، رفتیم دست بوس ارباب که ما رو به عنوان خادم خودشون قبول کنن. البت یه ریزه پارتیم داشتیم: خان داداشمون!
بعد یه مدت خبری ع داداشمون نبود رفتیم ببینیم چه خبره، خان داداشمون کجاست؟ که گرفتنمون بردنمون آزکابان. البت بگیما اونجا هم ما ول کن نبودیم اکیپ ارازل زدیم برو بچ مرگخوارا که دمنتورا رو می پیچوندیم با هم می خندیدیم.
چن وقت بعد دیدیم این کارمونم لوس شد تصمیم گرفتیم با خان داداش نقشه فرار بکشیم دوباره بریم دست بوس ارباب با گل و شیرینی، که البت اونم نیمه نصفه انجام شد یه دفعه جفت چشمامونو وا کردیم دیدیم خان داداش مونده اونور. خواستیم درش بیاریم که گفت:
- آلکتو! تو برو دختر نباس تو حبس بمونه. تو برو راه مارو هم ادامه بده. خودت برو دست بوس ارباب.
ما هم که سرپیچی از دستور خان داداش تو مراممون نبود سریع فلنگو بستیم ده برو که رفتیم.
یه خورده که ع آزکابان دور شدیم احساس کردیم یه چیز سرد تو دلمون قلی ویلی می ره. اول زیاد بش توجه نکردیم بعد دیدیم با سرعت بیشت قیلی ویلی می ره. یه دفعه یه صدایی ع درونمون شنیدیم که یه نمه به نظرمون آشنا بود.
- آلکتو ای فامیل دور من با من حرف بزن!
ما که هیچ وقت همچین چیزی تو عمرمون ندیده بودیم صد متر ع جا پریدیم.
- تو کی هستی؟
- من روح پالی چپمن هستم که در تو حلول کردم!
- پالی که مرده.
- خب احمق جون من روحشم دیگه! در تو حلول کردم.
- چرا اینکارو کردی بی تربیت! بیا بیرون.
- من مردم ولی بعدش دیدم زنده م. اما فهمیدم روحم. بعد با خودم فکر کردم چه کار مهمی داشتم که نمردم. فهمیدم که من ناکام از دنیا رفتم. مرگخوار خوبیم نبودم. یه مدت اینور و اونور ول گشتم ، یکم مشنگا رو اذیت کردم. بعد دیدم نمی تونم تحمل کنم که تو رو دیدم تصمیم گرفتم در تو حلول کنم. تو رو مرلین بذار بمونم
- بغض نکن حالا!
- آلکتو! بگو که کارای ناتموم منو تموم می کنی!
- بیا بیرون تا تموم کنم.
- راستش من فقط نحوه ورود و بلدم ولی درباره خروج چیزی نمی دونم. بنابراین نمی تونم بیرون بیام.
حالا منو یه جوری تحمل کن دیگه!
ما هم یه آهی از ته دل کشیدیم:
- خیلی خب فقط اینهمه وول نخور. ساکت باش!
- ممنون فامیل دور!
اینجوری شد که ما مجبور شدیم یه روح حلول کرده در خودمون تحمل کنیم و به سمت لرد سیاه پیش رفتیم!
میشه جایگزین بشه!
انجام شد.