هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
داشت غرق می شد.

اقیانوسِ خاکستری رنگ و ساکنی اورا بلعیده بود. نه فقط جسمش را، بلکه روح و قلب و شجاعتش را جرعه جرعه می نوشید. انگشتان باریکش برای اولین بار دور قبضه ی کاتانا حلقه نشده بودند. موهایش دیگر به سیاهی بال های کلاغ نبودند؛ بلکه خاکستری و بی حالت بودند.

- اوس...

هیچکس صدایش را نمی شنید. هیچکس آن‌جا نبود.

- من این‌جام. کمکم کنین...
***


همه چیز از روزی شروع شد که خودش را در کتابخانه ی ممنوعه حبس کرد. طومار طومار اطرافش چیده بود و کتاب های قطورش مانندِ قلعه ای اورا از اطرافیانش جدا کرده بودند. باید بهتر می شد.
مجبور بود عالی باشد.

- فقط یه ذره بیشتر... باید از صد در صدِ توانت استفاده کنی! وگرنه چطوری می خوای به عنوان یه سامورایی، با شرافت زندگی کنی؟

دخترک سرش را روی کتاب مقابلش خم کرد. گیسوانش به سرعت فرو افتادند و صورت کوچکش را از نظرها مخفی کردند. خنده های شاد دیگران به گوشش خورد. می شنید که برای رفتن به هاگزمید چه شور و شوقی دارند.
- باید عالی باشم...

***


- می دونم که فقط شما می تونین کمکم کنین. از هیچکسِ دیگه ای نمی تونم کمک بخوام.

ضربان قلبش به شماره افتاده بود.

- نمی تونیم.

ضربان قلبش را... دیگر احساس نمی کرد.

سنگینی ای بدنِ پر پیچ و تابش را در برگرفت. دیگر تکان نمی خورد. داشت به تکه ای سنگ مبدل می شد.
تا آخرین رنگدانه های پوستش خاکستری شده بودند و حالا رنگ ها به چشم هایش هجوم آورده بودند؛ چشم های به رنگ قهوه اش.

چشمات آخرین سلاحین که داری. چشمات دریچه ی روحتن تاتسو، نگهشون دار.

مقاومت می کرد تا چه بشود؟ هنوز کارهایی داشت، هنوز آرزوهایی داشت، هنوز هم... قطره ای اشک در چشمانش جوشید اما فرو نریخت.

***


روزها بود که با کاسه ای ماچا* بر روی تشک قرمز رنگش مقابل پنجره ی اتاقش در خانه ی ریدل ننشسته بود.
روز ها بود که چشم هایش را بر پیتزا خوردن های مخفیانه ی پرنسس بسته بود و گزارشی نداده بود.
روزها بود که هیچکس را ندیده بود.
تاتسویا هرگز معاشرتی نبود. از جمعیت، کار گروهی و مسئولیت نفرت داشت اما...
با تمام این حرف ها... دلش برای همه چیز تنگ شده بود.
دخترک به تنهایی و حریم امنش عشق می ورزید، هیچ دوست نزدیکی نداشت و از هیچکس به جز استاد و اربابش حرفی نمی پذیرفت اما...
با تمام این حرف ها...

***


خواست چشمانش را ببندد تا تسلیمِ این جنونِ خاکستری رنگ شود؛ تا رها شود. دیگر چیزی نمانده بودو بعد... برای یک لحظه از گوشه ی چشم، دستی را دید که به سمتش دراز شده بود.

- دلمون نیومد کمکت نکنیم... بیا.

ناباوری در سکوت اقیانوس موج انداخت.
سرش زیر آب بود اما نفسِ عمیقی کشید. قهقهه ای مانند حباب از میان دلش جوشید و به گلویش رسید. خنده ی زنگ دارش که در فضا پیچید، رنگِ خاکستری را از موجِ موهای سیاهش پاک کرد. "دستش" را گرفت و بلند شد.

______________
*ماچا: چای سبز مخصوص ژاپنی


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۲ ۱۶:۴۳:۳۷

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ جمعه ۵ مرداد ۱۳۹۷

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۱۰:۱۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
شب بود و هوا خیلی طوفانی بود و صاعقه ها پشت سر هم به زمین می خوردند و باران می بارید و گاهی وقت ها هم صاعقه ها به باران می خوردند و الکتریسیته از تویشان بیرون می ریخت و در هوا پخش و پلا میشد.
همینطور که صاعقه ها به زمین می خوردند، یکیشان رفت و قایمکی از طریق راه های بد بد به قبرستان راه یافت و آنجا خسته اش شد و یکراست رفت و خورد توی یکی از قبرها.

شپلوووووووومک

آهنگ دارک و خفن و پراتمسفری که ویولون هم داشت و یواش یواش اوج میگرفت در پس زمینه شروع شد به پخش شدن. آرام آرام خاک قبر کنار رفت و انگشتی از وسط آن شروع به بالا آمدن کرد. انگشت بالا آمد و بالا آمد و بیشتر بالا آمد تا اینکه بعد از مدتی، کل یک دست کریه و بدریخت و فاسد شده کاملا از قبر بیرون آمده بود. دست هم بالاتر آمد تا اینکه تبدیل شد به یک پیکر کوتاه، بدقواره، فاسد، پر از سوسک و کرم و علف و میکروب و کثیف و بدبو.
صاعقه ای دوباره به پیکر برخورد و موزیک حماسی به اوجش رسید.
پیکر درحالیکه میسوخت و سوغاتی های سفر مرگش کم کم به زمین می ریخت، مقداری راه رفت. چشمانش را که کم کم از دو حفره توخالی به چشم های واقعی تبدیل میشدند و تویشان بافت پیوندی و رگ و چربی به هم می پیچید، باز کرد و دهانش را تکان داد. بعد هم بالا آورد و کلی حشره و کرم و قارچ و خاک روی زمین ریخت.
پیکر درحالیکه به آرامی ترمیم میشد، چند قدمی راه رفت. بعد ایستاد و به ابرهای سیاهی نگاه کرد که داشتند برای خودشان می رفتند خانه شان و جایشان را به آسمان صاف و گوگولی روز می دادند. موزیک حماسی هم آخرین زورهایش را زد و سرانجام جایش را به صدای گل و بلبل داد و رفت.
پیکر کوتاه زبان باز کرد.
-وینکی چقدر کثیف بود. وینکی جن مکثف خووووب؟



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ یکشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۳:۴۴ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6959
آفلاین
-یاران بی لیاقت، به درد نخور، حیف نون و بی مصرف ما!

کسی جواب نداد...

در واقع طی نیم ساعت گذشته، این سومین باری بود که مرگخواران را با القاب تحقیر کننده مورد خطاب قرار می داد و جوابی نمی گرفت.
مطمئن بود دلیل بی پاسخ ماندن حرفش، توهین و تحقیر نیست...ولی به هر حال آنقدر ها کم جذبه نشده بود که در خانه ریدل های به آن بزرگی دنبال کسی بگردد.

او فقط صدا می کرد.

-نمیایین که نیایین...بعد از خرابکاری بزرگی که تو ماموریت دیروز کردین، ما هم اگه جای شما بودیم در هفت سوراخ پنهان می شدیم. چوب دستی ما رو هم که منهدم کردین. لیاقت نداشته تان را ثابت کرده و سپس ناپدید شدید! فنر...با توییم...صدای سلام و احوالپرسیتو نشنویم ها...این دفعه جواب نمی دیم ضایع می شی. روشنه؟...شنیدی؟...نشنیدی؟ دیگه خود دانی! هی ما رو عصبانی می کنی، هی ما باهات قهر می کنیم و بعد نمی دونیم چی می شه که آشتی می کنیم...ولی این بار دیگه از اون خبرا نیست.

جمله اش زیادی طولانی شده بود.
این را از طنین صدای بلندش که اتاق را پر کرده بود فهمید.
-بلنده که بلنده...صدای ما بسیار گوش نواز تر از سرو صداهای بی هدف و بی دلیل و بی نتیجه شماست. نمی دونیم شماها رو از کجا پیدا کردیم که اینقدر به درد نخورین! آلکتو...این گرز چیه انداختی زیر پای ما؟ فکر نمی کنی شاید زمین خوردیم؟

منتظر صدایی ماند که در نهایت احترام به او گوشزد کند که "گرز نیست و چوب بیس باله"...ولی صدایی نشنید.
-از طرز حرف زدنت هم اصلا خوشمون نمیاد! گفته باشیم. رفتی ده تا رنگ دیگه به موهات بزنی؟...کرابم با خودت ببر...تو صورتش هر چقدر رنگ که بخوای پیدا می شه. این همه به خودش می رسه...یه بار نشد یه چیزی ازش بخواییم و بهانه بیاره که بتونیم یه دل سیر مجازاتش کنیم! شرایط آدمو درک نمی کنین شما.

تکه کاغذی روی میز توجهش را جلب کرد. از جا بلند شد که به طرفش برود...ولی پایش به چیزی گیر کرد. به سختی تعادلش را حفظ کرد و به زمین نگاه کرد.
-بله...خودشه! بفرما...خلوتای تنهایی تونو اینجوری پخش زمین می کنین...بعد یکی که اربابه و همیشه باید سرش بالا باشه یا مجبوره پایینو نگاه کنه یا زمین بخوره. چقدرم چروکیده و گرد و خاک دار شده. دلفی...بیا اینو جمعش کن. بس که درگیر سریالات شدی اینو فراموش کردی. باید روغن کاری بشه. دلفی؟

دلفی هم نبود. برای همین بی خیال خلوت تنهایی که در آن لحظه خودش تنها تر از هر کسی به نظر می رسید، شد و به طرف کاغذ روی میز رفت.
-نامه اس! نامه عذرخواهی...نارسیسا؟ یا دورا؟ اونم می ره و میاد گاهی...ولی نه. این فقط می تونه خط نارسیسا باشه. چرا نصفه مونده؟ باز داشته برای ما نامه می نوشته و توضیح می داده؟ برای نبودنش؟ ما نمی بخشیم. خدمات گذشته اش اصلا برامون مهم نیست. ما گذشته رو فراموش می کنیم. اینو نصفه ول کرده کجا رفته...

داشت بر می گشت که روی صندلی خودش بنشیند که گوشه های ریش ریش شده فرش را دید!
-این چه وضعیه؟ شما اصلا می دونین این فرش رو با چه زحمتی سفارش دادیم از ایران برامون بیارن؟ شما اصلا می دونین ایران کجای کره زمینه؟ ادوارد...تاتسویا...این کار یکی از شما دوتاست. بیایین اعتراف کنین، شاید با شکنجه کمتری کشتیمتون. پنهان شدن بی فایده اس.

کسی "اوس" نگفت و کسی برایش دست تکان نداد. نه تاتسویا و نه ادوارد و نه حتی کاتانا برای اعتراف پیش نیامدند.

مرگخواران بسیار گستاخ شده بودند!

این بار با کمی استیصال دور و برش را نگاه کرد. شاید حداقل یکی از آن ها باقی مانده بود. مثلا لیسا! شاید قهر بود...ولی مانده بود...شاید همین اطراف...پشت کمد...زیر میز...کنار پنجره...
-لیسا...با ما قهری؟...مگه ما قهر کردن با خودمون رو برات ممنوع نکرده بودیم؟ خودت رو نشون بده که بسیار از دستت عصبانی هستیم.

جوابی نگرفت...
-هوم...تو هم رفتی...چقدر هم که حضورت برامون مهم بود! اصلا اهمیتی نداره. به جاش به پات ده تا ماموریت می دیم. البته ماموریت دیروز رو که همگی خراب کردین. همش یه تار مو ازتون خواسته بودیم. برای تعمیر چوب دستیمون. ولی نتونستین. هر کسی لیاقت نداره خب. ما بهتره بریم به گلدونامون آب بدیم.

آب دادن به گلدان ها وظیفه او نبود...خوب می دانست که این بهانه ایست برای دیدن یک گلدان خاص...

که آن هم سر جایش نبود!

-از اول هم اصلا از رنگ غنچه هات راضی نبودیم. بهتر که رفتی...به جات ارکیده می خریم!

بدون آب دادن به هیچ گلدانی به اتاق برگشت. این بار تقریبا فریاد کشید.
-ئلا؟ مگه تو کنکور نداری...بیا این تست های آخر رو هم بزن با اعصاب ما بازی نکن. فردا افسردگی پس از کنکور می گیری.

دو سه هفته ای می شد که دروئلا کنکورش را داده بود. این را خوب می دانست. برای این که چهار ساعت
تمام چشم به در دوخته بود تا مرگخوار تسترال خوانش از کنکور برگردد! و بعد وانمود کرده بود که اصلا یادش نبوده که امروز روز امتحان بزرگ است و خودش را بابت غیبت دروئلا بسیار عصبانی نشان داده بود.
-خب...بقیه نیستن. ولی بانز هست. مطمئنیم. فقط دیده نمی شه. ما به سختی مجازاتش می کنیم. برای این که تردد کردن بدون لباس در سطح خونه رو براش ممنوع کرده بودیم. حرف ما رو گوش نکرده. صداش هم نمی کنیم که افسرده تر بشه. هک چی؟...بله...خودشه...

برای چند ثانیه مکث کرد و بعد با صدای کلافه ای پرسید:
-این نتایج دوئل هنوز آماده نیستن؟ ما آبرو داریم! صد بار نگفتیم نتایج باید زود اعلام بشن؟ خوب هم می دونیم کی امتیازاشو نداده. اگه خودش بیاد و اعتراف کنه شاید بخشیدیمش...نیومد؟...نمیاد؟...ما معجون لازم داریم! هک؟...هکتور؟...دگورث؟...گرنجر؟...هیچکدمتون نیستین؟ بلرزی هم اشکالی نداره. ابهت ما لرزه بر اندام همه می ندازه... می بینی لا؟ حتی زحمت نمی کشن جواب بدن. راستی دیدی تیم کوییدیچ انگلیس حذف شد؟ چقدر ما خوشحال شدیم و تو ناراحت؟!

لایتینایی هم در کار نبود.
-خب حالا...قهر نکن...هر دومونم در واقع طرفدار یک تیم هستیم. حیف که اون زودتر حذف شد...حتی لینی هم طرفدار همون تیمه. نه پیکس؟

آب دهانش را فرو داد...نشانه واضحی از نگرانی...
-اممم... پیکس؟...

اگر این یکی هم جواب نمی داد...
-پیکس...بیا، ما درباره شاینی سوال داریم!... نه، نه...صبر کن. جواب نده. ما اصلا مایل نیستیم صدای نحست رو بشنویم. حتی دسانگ هم جالب تراز توئه. به هیچ عنوان با ما حرف نزن. ما از این لحظه با همتون قهریم. بهتون دستور می دیم نه جواب بدین نه جلوی چشم ما ظاهر بشین. روشنه؟...نه...جواب این یکی رو هم ندین. ما شدیدا و اکیدا ممنوع اعلام می کنیم. هوریس...کجایی؟ بیا دو سه تا فحش به ما بیاموز به این بی لیاقتا بدیم دلمون خنک بشه...هوریس؟

شاید به هاگوارتز رفته بود... ولی بر می گشت! همیشه هم بی موقع بر می گشت. یا سر شام...یا موقع خواب. همیشه مخل آسایشش بود!
حتی ذره ای برایش ارزش نداشت...

-بلاتریکس؟...کجایی؟ اون شوهر مفتخورت کجاست؟ فکر می کنه متوجه نبودنش نشدیم؟ شدیم خب! ولی اهمیتی نمی دیم. بود و نبودش برای ما حتی اینقدر هم فرقی نمی کنه.

انگشت شست و اشاره اش را به هم چسباند!
-می بینی؟ این قدر. حالا خودت بیا از طرفش عذرخواهی کن شاید بخشیدیم...شاید هم نه. خدمات ناشاسیت خودتم فراموش نکردیم. بیا...چطور وقتی می ریم بلدی بیای بشینی جای ما...

هیچ وقت جای اون ننشسته بود. همیشه در کنارش بود...همراهش...و کمک حالش!
-ما به کمک احتیاجی نداریم! نباشی راحت تریم اصلا. خودمون می خواستیم بهت بگیم برو...منتظر فرصت مناسب بودیم.

صدایش گرفته بود. به دلیل هیجان و استرس زیاد و فریاد های بی دلیل و البته بی پاسخش.

آهی کشید و روی صندلی نشست...
با حس کردن ناهمواری زیرش، به سرعت از جا برخاست.
-نجینی؟ دخترم...تو نرفتی؟...تو موندی کنار ما؟ اصلا نگران نباش. خودمون برای انجام هر کاری کافی هستیم. این بی لیاقت های بی عرضه که به دردی نمی خوردن. از اولم اضافه بودن. از هیچکدومشون خوشمون نمیومد. راضی هم نبودیم.همون بهتر که رفتن. فقط جلوی دست و پای ما رو می گرفتن و مانع حرکت آزادمون می شدن. الان آزادیم. من و تو...دو تایی. شالتو ببند. بازم که شل شده.

نجینی فس فسی کرد و دور گردن لرد سیاه پیچید. صدای هیس هیس وهم آورش در گوش لرد پیچیده بود.
لرد سیاه با دقت به این صداها گوش کرد. چشمانش از شدت تعجب درشت تر شد...
-چی؟...همشون رفتن فلس اژدهای وایت واکرا رو برامون بیارن؟ که چوب دستیمونو تعمیر کنیم و اربابی بشیم شکست ناپذیر؟ برای جبران ماموریت دیروز؟ ...خب...این که خیلی خطرناکه...

نجینی اشاره کرد که ناکامی ماموریت دیروز باعث رنجش لرد سیاه شده بود. چیزی که مرگخوارانش نتوانسته بودند تحمل کنند.
ظاهرا با وجود اصرارهای بسیارش، نجینی را هم با خود نبرده بودند...چون می دانستند این مار به ظاهر ترسناک، چقدر برای لرد سیاه باارزش است.

-امممم...خب...رفتن که رفتن...برای ما اصلا مهم نیست...حتی یه ذره...ولی...اتفاقی براشون نیفته؟




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۸:۱۹ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۷

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
- داچَلی با غیرت! داچَلی با غیرت!
- با داچَلی تا قیامت! با داچَلی تا قیامت!

صدای طرفداران تیم کوییدیچ آبی پوش که از اخبار ورزشی جادوگر تی وی پخش می‌شد، چرت هوریس را پراند. سر بلند کرد و با دیدن ساحره‌هایی با ردای سفید در اطرافش، به خاطر آورد که در صندلی‌های انتظار سنت مانگو نشسته. جادوگر درشت هیکل و سیبیل کلفتی که در صندلی مجاورش نشسته بود، هیکلش را روی اوی انداخته و چرت می‌زد. تکانی به خودش داد تا چرت او را نیز بپراند. مرد وحشت زده از جا پرید و پس از چند لحظه، متوجه اوضاع شد و آرام گرفت. بلافاصله پس از بیدار شدن دست در جیب ردایش کرد و جادوفونش را بیرون کشید. هوریس دوباره آرام گرفته و چشم برهم گذاشته بود که صدای جادوفون توجهش را جلب کرد.

- سلام به همه طرفدارای گلم! من به عنوان یه هنرمند خاکی و مردمی، خواستم به همه شما طرفدارای جیگرم بگم که من در انتخابات وزارت سحر و جادو از آقای جیگر حمایت می‌کنم. شما هم حمایت کنید تا زوپس نشینا بفهمن مردم چی می‌خوان ... تا 6900 با حیگر!

مرد سیبیل کلفت که عکس ساحره‌ای جوان کنج صفحه جادوگرامش خودنمایی می‌کرد، دوبار به صفحه جادوبایلش کوبید و قلبی برای هنرمند مردمی فرستاد. هوریس که به خاطر نمی‌آورد چهره آن شخص را در کدام سریال آب دوغ خیاری شبکه 2 جادوگر تی وی دیده، دست در جیب گسترش یافته ردایش برد و سعی کرد با بررسی پرونده‌ای که از آن بیرون کشید، حواس خودش را پرت کند. چند دقیقه ای به جادواسکن و JRI نگاه کرد و عاقبت بدون این که چیزی دستگیرش شود آن‌ها را مجددا در جیبش گذاشت و سعی کرد چرتش را بازیابی کند.

- ولم کنید فرزاندنم! من که چیزیم نیست که! چرا همه شما تحت تاثیر مرگخوارا قرار دارید؟ فک کردین من تسترالم؟

- مشکل بیمارتون؟

- مشکل؟ من مشکل ندارم! خیلی هم عالیم! یکیم! چرا می‌خواید منو پذیرش کنید؟ چرا همه درمانگرای این‌جا مرگخوارن؟ فک کردین من تسترالم؟

- پروفسور تا دیروز به همه اعتماد داشتن! نمی‌دونیم چشون شده الان به سایه خودشونم بی اعتمادن.

- من به این تردیدها اعتماد کامل دارم! اصلا بگید ببینم ... چرا سایه من سیاهه؟ هان هان هان؟ فک کردین من تسترالم؟

- ببریدشون بخش 666!

- دیدین؟ چرا بخش 666؟ حتما بیمارای اون‌جا هم همه مرگخوارن!

چند درمانگر دست و پای دامبلدور را گرفتند تا او را ببرند. یکی از محفلی‌ها سریعا جادوفونش را درآورد و مشغول فیلم‌برداری از این صحنه شد.

- سلام مسیح جون! این زوپسیای وحشی اومدن به پروف ما گیر دادن که چرا ریش داری؟ وقتی گفتیم «شما چی کاره‌این؟» کروشیو کردنمون و پروف رو بردن! لعنت به این رژیم زوپسی.

هوریس که به شکل صندلی اضافه‌ای درآمده بود تا مبادا دامبلدور او را ببیند با حیرت به دور شدن دامبلدور در میان دست درمانگرها خیره ماند. دیدن همکار سرحال سال‌های دورش در آن وضعیت باعث شد احساس ناخوشایندی پیدا کند. نه به خاطر دامبلدور ... بیشتر به خاطر خودش که اکنون احساس می‌کرد در سرازیری قرار دارد و بالاخره پیر شدن را پذیرفته. بیماری امانش را بریده بود و دیگر آن پیرمرد سرحال و شوخ و شنگ سابق نبود. ظاهر به نسبت همیشه ژولیده‌اش نیز از همین موضوع حکایت داشت. دیگر شده بود یک پیرمرد خسته‌ی واقعی! نشستن پیرمردی که دچار بواسیر جادویی بود روی سر هوریس که فراموش کرده بود در هیبت صندلی قرار گرفته او را از افکارش بیرون کشید!

- بیمار شماره‌ی 13 ... شماره 13 بفرمایید پیش درمانگر!

هوریس دوست نداشت پیش از بلند شدن مرد به شکل خودش برگردد اما نوبتش در خطر بود ...

تصویر کوچک شده


- پمپم؟!

- بله پمپ ... احتمالا از یک تغییر شکل ناموفق تو بدنتون به جا مونده. یه جمله معروف بریتانیایی در مورد پمپ هست که می‌گه: use it, or lose it! بنابراین شما اگه روزانه چند ساعت فوت نکنی، پمپت از کار می‌افته و نمی‌تونی نفس بکشی.

- خوب حالا ... بزرگ شدن پمپ که خطرناک نیست؟

- چرا! شما باید به خاطر بزرگی پمپتون بسیار احتیاط کنید چون اگر به رشد خودش ادامه بده تبدیل به پمپ سرطانی می‌شه.

- چی کار کنم رشد نکنه؟

- فوت نکنید! فوت بی رویه باعث بزرگی پمپ می‌شه.

هوریس هر چه حرف‌های درمانگر را سبک سنگین کرد، نتوانست به تجمیعی برسد و بیش از پیش به ابزورد بودن شرایطش پی برد. عاقبت پس از دقایقی خیره شدن کیانوش گونه به درمانگر، این موضوع را به حساب خستگی ذهنی و بیماری‌اش گذاشت و مطب را ترک کرد.

تصویر کوچک شده


- داچَلی، حیا کن، کوییدیچو رها کن!
- توپ تانک فشفشه، داچَلی دقت کن!

هوریس بی توجه به صدای جادوگر تی وی، پشت میز بار «کازینو دودانه لودر» نشسته بود و نوشیدنی کره‌ای غلیظ می‌نوشید. کافه چی در حالی که با یک سینی پر ازنوشیدنی‌های مختلف به آن سمت می‌آمد، صدای آن را کم کرد و به جماعتی که در نزدیکی هوریس نشسته بودند پیوست.

- اینم سفارشاتون ... البته با نرخ جدید!

مشتری‌ها لحظه‌ای دست از تاس ریختن برداشتند و غرولند کنان، نوشیدنی خود را از روی سینی قاپیدند. کافه چی بین آن‌ها نشست و تاس ریختن‌ها از سر گرفته شد.

- شصت و چهار! نرخا که همین دو روز پیش رفته بود بالا!

- اون مال به هم خوردن توافق دولت جیگر بود ... این یکی به خاطر اینه که مالیاتارو برده بالا. رو کن.

مردی که هوریس گمان می‌کرد صاحب کازینو باشد و از سر شب سه کیسه گالیون را تمام و کمال باخته بود، کیسه دیگری از جیبش خارج کرد و به انبوه سکه‌های وسط میز افزود. در همین حال با لحنی محکم و قاطع گفت:

- کار زوپس نشینا دیگه تمومه. فک کردین ملت تا کی این فشارو تحمل می‍‌کنن؟

- عه بچه ها ژولیوس پست اعتراضی گذاشته.

هوریس که تصور می‌کرد ژولیوس سزار صدها سال قبل کشته شده، زیرچشمی به صفحه جادوفون گوینده این جمله نگاه کرد و فهمید ژولیوس نام فامیل بازیگریست که به خاطر نمی‌آورد چهره‌اش را در کدام سریال آب دوغ خیاری شبکه 2 جادوگر تی وی دیده!

- نوشته ارزش پول مشنگی شده 120 برابر گالیون ... چه کسی پاسخگوی این وضعه؟ به پا خیزید مردم! وقتشه رژیم زوپسی بفهمه مردم چی ‌می‌خوان!

- صبر کن ببینم ... 120 برابر؟ یعنی ... دوباره کشید ... بالا؟!

در کسری از ثانیه، کارت‌ها، مهره‌ها و تاس ها به حال خود رها شدند و افراد دغدغه‌مند دور میز به مقصد چهارراه استانبول آپارات کردند. هوریس حتا یک کلمه از حرف‌های آن‌ها سردرنیاورده بود. همه اتفاقات اطراف برایش کاملا پوچ و متناقض به نظر می‌رسید ... درست مانند وضعیت خودش و پمپش! در آن مدت کج دار و مریز با پمپش کنار آمده بود ... هرازگاهی که نفسش رو به تنگی می‌رفت، فوت کرده بود و گاه که درد پمپش زیاد شده بود از آن دست کشیده بود. آن روز اما وضعش وخیم تر از همیشه بود. هم نفسش تنگ بود و هم درد داشت! عاقبت در یک لحظه بدون این که متوجه چیزی شود، کلافگی بر او چیره شد و با تمام قوا شروع به فوت کردن کرد. آن قدر فوت کرد که از حال رفت ...

تصویر کوچک شده


- آقا ... آقا ...

هوریس چشم باز کرد و صورت پرستار جوان و مستعدی را در مقابلش دید. صدای بوق ممتد و جیغ و سوتی که از اطراف شنیده می‌شد نمی‌گذاشت هوشیاری کاملش را به دست آورد و همچنان گیج بود.

- من ... من کجام؟

- شما تو آمبولانس شوالیه هستید! مطمئن باشید که خوب می‌شید. فقط باید تا سنت مانگو دووم بیارید.

- سنت ... چقدر ... صدای چیه؟!

- بریتانیا به بلغارستان باخته و از مرحله گروهی جام جهانی کوییدیچ حذف شده.

همچنان همه پیز بی معنی بود!

- نگران نباشید! مردم ریختن بیرون تا جشن بگیرن. شما هم شاد باشید! روحیه خوب به بهتر شدنتونم کمک می‌کنه.

هوریس نمی‌دانست باخت و حذف کدامشان نیاز به جشن دارند. احساس می‌کرد عقلش مشکلی پیدا کرده که هیچ چیز را درک نمی‌کند.

- انقدر نگران نباشید! یکم ترافیکه ولی من قول می‌دم زود برسیم.

- ترافیک؟ لابد به خاطر جشن حذف؟! پوف!

یک فوت کوچک کافی بود تا هوریس دوباره بی‌هوش شود.


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۷

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
نفس عمیقی کشید و اجازه داد لبخند روی صورتش سر بخورد. از روی جارو پایین پرید و با صدایی که چندان هم آهسته نبود گفت:
- انگلستان! من برگشتم!

صدای غرغر ملایمی شنیده شد.
- منم برگشتم اگه دوست دارین بدونین!

گوایندالین با ملایمت جاروی پرنده را نوازش کرد
- بیا بریم ببینیم دنیا دست کیه سیخو!

از شطینت های سابقش کاسته نشده بود، ولی شیطنتش حالا رنگ دیگری داشت. براق و تازه!
درست مثل حلقه طلایی رنگی که در انگشت سوم دست چپش برق میزد. گوایندالین که هنوز لباس های شاد و خنک یونانی‌اش را به تن داشت، یکراست به پاتیل درزدار رفت. او هم مثل هر جادوگر یا ساحره دیگری، خوب می دانست که بهترین محل برای کسب اخبار، مهمان‌خانه پاتیل درزدار است. اما او چنان سرخوش بود که متوجه نگاه‌های متعجب مردم به نشان شومش نشد.
چیزی پیش از ورود به کافه، توجه اش را جلب کرد. یک تابلوی نارنجی رنگ که درست بالای در ورودی کافه پاتیل درزدار نصب شده بود.

نقل قول:
جادوگری یا ساحره.
فشفشه‌ای یا دو رگه!
سپیدی یا سیاه
توبه کاری یا نامطلوب!
هیچ فرقی نمی کند. کسی در این کافه، از عقایدت نمیپرسد. تو نیز نپرس! بنشین و بنوش و آسوده باش


گوایندالین با تعجب به تابلوی هشدار خیره ماند! هرگز به یاد نداشت که کسی یا گروهی به عقیده ای به جز سپید و سیاه اشاره کرده باشد. با فکری درگیر و آشفته، پشت یکی از میزها نشست! تا به صداهای اطرافش گوش کند.

- نه دقیقا همین سه روز پیش اومده بودن دنبالم. می گفتن اسمم بین توبه کارها نیست و پادشاه از دستم عصبانیه!

چراغی مه گرفته در گوشه‌ای از ذهن گوایندلین روشن شد. "پادشاه"؟

- نه خب! به همین سادگی هم نیست که بیان بگن ما توبه کردیم. کلی بازجویی میشن. همین هفته پیش بود که یکی از ویزلی‌ها با گریه و زاری اومده بود دفتر توبه که مثلا اعلام وفاداری کنه. اما وقتی مچش رو تو انبار گرفتیم، معلوم شد میخواسته دامبلدور رو فراری بده!

گوایندالین، با دستش قسمتی از بالای دسته جارو را که حدس م‍ی‌زد دهان جارو باشد، گرفت.
- خودم فهمیدم سیخو!

صدایش به قدری آهسته بود که هیچکس حتی در اطراف میز آن را نشنید. صدای جاروی پرنده هم همینطور!
- سوال من چیزِ دیگه‌ایه. منظورشون از پادشاه کیه؟

الین به پوستری در بالای قفسه نوشیدنی ها نگاه کرد.
- باورت نمیشه اگه بگم آرسینوس!
- میخوای چکار کنی؟
- ارباب رو پیدا کنم!
- و چی بهش بگی؟

چشم های براق گوایندالین به نوشیدنی اش خیره مانده بود.
- قطعا اولین چیزی که میگم، خبر ازدواجم نیست!

و بی آنکه چیزی بنوشد، از جایش برخاست. نشان شومش به خارش افتاده بود و گوایندالین آرزو می کرد حدسش در مورد اربابش اشتباه باشد. پیش از خروج از کافه, لباسش را عوض کرد. نه هوای لندن و نه حال و هوای کوچه دیاگون، مناسب یک بلوز و دامن کوتاه, بنفش نبود.
جلوی در، تام، صاحب کافه برای چند لحظه متوقفش کرد.
- مطمئنی میخوای با این لباس بری بیرون!

نگاهی به ردای مرگخواری اش انداخته و نیشخند زد.
- من فقط وقتی این لباس رو کنار میذارم که ارباب بخواد!

بعد به نشانه قدردانی از نگرانی تام برایش سری تکان داده و کافه را ترک کرد.


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۱۸ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۷

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
دارین ماردن بر نوک تپه ای ایستاده بود. پایین تپه کویری بود که تا چشم کار می کرد از هر طرف گسترده شده بود. باد گرمی می وزید و موهای بلند دارین ماردن را که تا شانه اش می رسید به هم می زد.
آسمان صاف و بی ابر بود و آفتاب سرخ در غربی ترین نقطه ی آسمان غروب می کرد و هوا رو به تاریکی می رفت.

دارین ماردن چشم هایش را ریز کرد و همانطور که به آفتاب خیره شده بود گردنش را جلو آورد. نقطه ای سیاه از دل خورشید به او نزدیک می شد. هر چه جلو تر می آمد نقطه ی سیاه بزرگتر می شد و بیشتر شکل و شمایل چیزی را پیدا می کرد. یعنی چه چیزی بود؟

بعد از مدتی دارین فهمید که آن نقطه در‌واقع دو انسان هستند که معلق در آسمان به سوی می آیند. ولی چه کسانی؟ دارین بیشتر دقت کرد و بعد خشکش زد. قلبش در سینه ایستاد. آنها پدر و مادرش بودند. آنها در فاصله ده متری از او در آسمان معلق ایستادند.

ناگهان ضربان قلب دارین بالا رفت. قلبش محکم به سینه می گویید و محتویات شکمش در هم می پیچید. در حالی که سیل اشک ها از چشمانش سرازیر می شدند داد زد :
- مامان! بابا!

مثل قبل بودند ، با همان قیافه ها و با همان هیکل. ولی چهره هایشان مثل استخوان سفید و رنگ پریده بود. چشم هایشان گود افتاده و سیاه و پوست صورتشان یک جورایی انگار کشیده شده بود. دارین در همان حال که زار می زد ناله کرد:
- تو این مدت کجا بودین؟ می دونین چقدر از دوری تون عذاب کشیدم؟ می دونین چقدر رنج کشیدم؟ حالا چرا رو هوا معلقین؟ بیاین اینجا! بیاین پیش من.

مادر لبانش را به آرامی باز کرد و با صدای سردی گفت:
- ما نمی تونیم.

پدر گفت:
- ما اسیر جهنمیم! راه فراری وجود نداره.

صدایشان مثل قبل مهربان و شاد و پر انرژی نبود. بلکه برعکس طوری بود که انگار از درون سینه ی سوخته ی یک فرد بی نهایت بدبخت بیرون می آید. دارین گیج شده بود. اخم کرد و گفت:
- برای چی راه فرار وجود نداشته باشه؟ بیاین پایین تا با هم دیگه بریم اون سر دنیا.

پدر گفت:
- ما وقت کمی داریم دارین. باید خیلی سریع چیزای مهمی رو بهت بگیم.

مادر لبخند تلخی زد و گفت:
- مثل ما نباش عزیزم.

دارین با غرور گفت:
- نیستم. من عضو مرگخوار ها نیستم. اونا وقتی که مردین منو تو دنیای مشنگا ول کردن تا بمیرم. اونا به شما خیانت کردن. من می خوام انتقام بگیرم از اونا و محفل ققنوس که شما رو کشتن.

پدر گفت:
- دارین نه. دلتو بشور. واقعیتو ببین و عاقل باش. محفلی ها فقط وظیفشون رو انجام دادن.

مادر گفت:
- مثل ما نباش. تو اسیر خودتی. خودتو آزاد کن پسرم. این بزرگترین خواسته ایه که ما از تو داریم.

پدر لرزید و گفت:
- از فرانسیک هم دوری کن. به ظاهرش نگاه نکن اون خیلی خطرناکه ، اون تو رو نابود می کنه ، اون بدترین دشمن تویه. نزار بهت نزدیک شه ، نزار باهات حرف بزنه.

دارین با صدایی دو رگه گفت:
- چی؟ اما اون فقط دوستمه . درسته یکم عجیبه ولی به من تو انتقام گرفتن کمک می کنه.

پدر دوباره تکرار کرد:
- از اون دور شو. همینو بس.

همانطور که پدر و مادرش عقب و عقب و به سمت خورشید می رفتند یکصدا گفتند:
- مثل ما نباش. خودتو آزاد کن. دلتو بشور.

ضربان قلبش دوباره بالا رفت. احساس می کرد که قلبش از وسط نصف و تکه تکه می شود. فریاد زد:
- نه ، نرین ، خواهش می کنم. منو تنها نزارین. نههههه!

دارین ماردن همانطور که شرشر اشک می ریخت دستش را به سویشان دراز کرد. انگار که بخواهد با دستانش آنها را بگیرد و متوقف کند. ولی آنها همچنان با سرعت به سمت خورشید می رفتند و همان جملات را تکرار می کردند:
- مثل ما نباش. خودتو آزاد کن. دلتو بشور.

دارین ماردن ناگهان از جا پرید. قلبش محکم به سینه اش می کوبید. عرق سردی سر و رویش را پوشانده بود و چند قطره ای هم گریه کرده بود. همانطور که نفس نفس می زد به اطرافش نگاه کرد. همه جا در تاریکی فرو رفته بود و صدای خر و پف یکی از همگروهی هایش به گوش می رسید.

دارین آهی کشید و به آرامی بر تختش دراز کشید. با خودش گفت:
- همش خواب بود!

ضربان قلبش پایین تر آمد. دارین همانطور که به نقطه ی تاریکی در سقف خیره شده بود به یاد خوابش افتاد و هیجان زده به آن فکر کرد. به پدر و مادرش. سعی کرد صورت های رنگ پریده شأن را به یاد بیاورد. چهره هایشان حسابی تغییر کرده بود و عوض شده بود.

این اولین بار نبود که خواب پدر و مادرش را می دید ، ولی این یکی با بقیه فرق داشت. صحنه ها خیلی شفاف تر و واقعی تر به نظر می رسیدند ، مثل بقیه ی خواب هایش بی در و پیکر نبود و دارین احساس می کرد این رویا معنا و پیامی داشت.

خواب از سرش پریده بود و دائم به پدر و مادرش فکر می کرد. کله اش داغ کرده بود و در دریای افکارش غوطه ور شده بود. یعنی واقعا پدر و مادرش را دیده بود؟ یعنی با آنها یک ملاقات واقعی باشد؟ قلبش تند تر در سینه کوبید.

تصمیم گرفت به حیاط برود تا کمی هوای تازه و خنک به سرش بخورد و کمی آرام شود.

ژاکتش را پوشید و به آرامی در را باز کرد و از خوابگاه و تالار خصوصی بیرون رفت. پاورچین پاورچین در راهرو ها راه افتاد و در حالی که دائم با نگرانی به دور و برش نگاه می کرد به سرسرای عمومی و از آنجا به حیاط هاگوارتر رفت.

موجی از هوای خنک و دلپذیر به سویش هجوم آورد. نفس عمیقی کشید و هوای خنک را با لذت به درون سینه هایش فرو داد. هوا تاریک بود و ستاره های ریز و درشتی در آسمان سیاه می درخشید. افق دور در دست به رنگ آبی کمرنگ در آمده بود و کم کم هوا رو به روشنی می رفت. درختان جنگل ممنوعه سیاه تر از فضا های دیگر بودند و بر چمن های کوتاه هاگوارتز شبنم نشسته بود.

دارین همانطور که به آرامی قدم می زد با نگرانی اندیشید چرا پدر و مادرش آنقدر ناراحت و غمگین بودند؟ چرا صورت هایشان مثل گچ سفید بود؟ بعد یادش آمد که مادرش گفت آنها در جهنم هستند. دارین با تردید گفت:
- جهنم؟ چطور امکان داره؟

یعنی امکان داشت که جهنم وجود داشته باشد؟ دارین تا حالا چندان به بهشت و جهنم و خدا و اینطور چیز ها فکر نکرده بود ولی وجود آنها را بعید می دانست. فرانسیک می گفت اینها همه خیالات و افسانه های انسان ها هستند. البته هر چه باشد او خواب دیده بود. حتما یک خواب پریشان بوده مثل بقیه ی خواب ها... فقط یک رویا ، از آرزو ها و دغدغه های او.
ولی دارین با خود فکر کرد:
- اما چه دلیلی هست که ثابت کنه جهنم وجود نداره؟

چند دقیقه ای گذشت. دارین همه ی تلاشش را کرد که جواب سوالش را بیابد ولی هیچ چیز به ذهنش نرسید.

بعد یاد مشنگ ها افتاد. آنها هم به هیچ وجه فکر نمی کنند که جادو وجود داشته باشد در حالی که هست. پس از کجا معلوم که خدا و بهشت و جهنم و دنیایی ماورای این جهان وجود نداشته باشد؟ آخر سر نتیجه گرفت که احتمال دارد جهنم وجود داشته باشد.

لبخند رضایت آمیزی زد و گفت:
- پس ممکنه خوابم واقعی باشه. پس ممکنه من مامان بابا رو دیده باشم...

اما حسی در اعماق قلبش به او می گفت که با اینکه او آنها را ندیده ولی همه ی اینها بی شک و ریب هستند. دارین لرزید. اگر اینطور باشد جایگاه پسری که در شانزده سالگی به راحتی آدم می کشت در کجا قرار داشت؟ محتویات شکمش در هم پیچید.

قلب دارین با هیجان در سینه می کویید. همانطور که به حاشیه ی جنگل ممنوعه نزدیک می شد از خود پرسید:
- چرا اونها وقتی گفتم که می خوام از مرگخوارا و محفلیا انتقام بگیرم خوشحال نشدن؟

بعد یاد حرف پدرش افتاد که گفت:
- محفلیا وظیفشونو انجام دادن.

دارین وحشت زده از خود پرسید:
- یعنی از اونا حمایت کرد؟

ناگهان یاد آن جملاتی که مانند یک دکلمه پشت سر هم تکرار می کردند:
- مثل ما نباش! خودتو آزاد کن. دلتو بشور.

یعنی منظورشان از این حرف ها چه بود؟ خودش را از چه آزاد کند؟ دلش را بشورد؟ یعنی اینکه آدم خوبی شود؟
صدای مادرش در سرش پیچید:
- تو اسیر خودتی. خودتو آزاد کن. این بزرگترین خواسته ای که از تو داریم پسرم.

دارین زیر لب زمزمه کرد:
- اسیر خودت.

دارین کمی به آن فکر کرد و بعد آهی کشید و سرش را تکان داد.
چشم هایش از بی خوابی می سوخت و نمی توانست درست فکر کند. شاید بهتر بود به خوابگاه برگردد و بخوابد.

ناگهان یاد حرف های آخر پدرش افتاد که مثل پتکی بر سرش کوبیده شد.

- از فرانسیک هم دوری کن. اون خیلی خطرناکه ، اون تو رو نابود می کنه ، اون بدترین دشمن تویه. نزار بهت نزدیک شهر ، نزار باهات حرف بزنه.

دارین که بیشتر گیج شده بود با خود اندیشید:
- یعنی چی؟ فرانسیک بدترین دشمنمه؟

فرانسیک جز معدود دوستان او بود. در کودکی وقتی در دنیای مشنگ ها رها شده بود تنها یار و یاور او فرانسیک بود و حالا پدرش می گفت او بدترین دشمن است؟ چطور امکان دارد؟

البته درست است که دارین نمی دانست او از کجاست ، پدر و مادرش چه کسی است ، چه کار می کند و... درست است که از او فقط اسمش را می دانست و اینکه دوستش است ولی این دلیل بر این نمی شد که او دشمنش باشد.

دارین یادش آمد که هر جا که در مسیر زندگی اش شل می شد فرانسیک می آمد و او را به جلو هل می داد و او اولین کسی بود که فکر انتقام را در سرش پروراند...

دارین با خود اندیشید:« شاید ایراد کار همینجاست؟ اون همیشه منو به انتقام تشویق می کنه... »
نکند که همه ی رفتار های دوستانه فرانسیک به خاطر هدف خاصی بود؟ هدف شومی که تا حالا آن را عملی نکرده بود؟ اصلا چرا دائمی از پدر و مادر دارین می گفت و به کینه و عقده های دل او دامن می زد؟ صدای لرزان و پر از ترس پدرش در سرش پیچید:
- به ظاهرش نگاه نکن اون خیلی خطرناکه... اون تو رو نابود می کنه...

ناگهان کسی با صدای تند و خشنی گفت:
- سلام دارین. این وقت شب این بیرون چی کار می کنی؟

دارین برگشت. فرانسیک بود...






ویرایش شده توسط دارین ماردن در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۹ ۱۰:۲۳:۲۸
ویرایش شده توسط دارین ماردن در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۹ ۱۰:۲۶:۰۴

عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۷

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
_من میرم...ولی این زندگی نشد!

این را گفت و در خانه ریدل را پشت سرش بست...به راه افتاد...نمیدانست کجا اما فقط میخواست دور شود،چرا که هیچ آدم عاقلی از نه تلخی خوشش می آمد و نه از آدمها و حرف های تلخ...اولین مکانی که به نظرش رسید قبرستان بود!
به قبرستان که رسید، به سراغ بخش قدیمی قبرستان رفت...سنگ قبرها و مجسمه ها نظرش را دیگر جلب نمیکرد...به آنها عادت کرده بود.

بلاخره به قبر مورد نظرش رسید...

اوون کالدون


اوون را میشناخت...اوون پسرک هافلپافی ساده ای به نظر میرسید که تنها هدفش این بود که به هاگوارتز برود و وارد دنیای جادوگری بشود...و خیلی زود فدا شد! اوون فدای او شده بود!

به راه رفتن ادامه داد...بدون قصد و نیتی سر از جایی درآورد که آنجا اولین بار بود که لرد ولدمورت را دیده بود...لرد اوون را نمیشناخت...اما او را چرا! لرد میدانست که او شخصیتی سیاه و از خانواده ای که جادوی سیاه در آن جریان داشت می آمد... درهمان برخورد اول او درخواستش را برای ورود به ارتش سیاه به لرد عرضه داد...یعنی همان کاری که از اول برای آن خلق شده بود! و لرد هم در همان برخورد اول او را پذیرفت!

خانه ریدل را به یاد آورد...هیجانش برای ورود به آنجا را...و اینکه چقدر آنجا از چیزی که فکر میکرد بهتر بود...به یاد دوران سختی افتاد که بهترین دوستش را از دست داده بود..دوستی که حالا حتی به اینکه شاید آن دوست یک دوست تخیلی پیش نبوده، از بس که دوست خوبی بوده، شک کرده بود...و به یاد اورد که اگر خانه ریدل، اگر لرد نبود چگونه میتوانست از آن برهه ای که هیچ وقت دوست نداشت در زندگیش تکرار شود عبور میکرد...همین بود که او را به این دنیا، به خانه ریدل، به لرد وابسته کرده بود و خود را مدیون آنها میدید!

به یاد اورد که لرد او را به خاطر تراشیدن ریشش از عمارت بیرون کرده بود و او در دکه ی دربانی سکنی گزیده بود...به یاد اورد که قمه هایش را آنجا به دستانش چسباند و به طور کلی آنها دست او شدند...ابراز علاقه های خاصش را به یاد اورد...نه همه ی آنها را البته! چرا که واقعا به یاد آوردن و حتی شمارش همه ابراز علاقه هایش امری تقریبا محال بود!

به یاد جغددانیش افتاد...به یاد نامه ای که او را کدخدای هاگزمید کرده بودند...به یاد جغدی که نارسیسا برای او فرستاده بود...به یاد آن روزی افتاد که تصمیم گرفت بعد از سالها درب قلبش را باز کند...در باز کردنی که باعث درد شد!

به یاد خواب عجیبیش افتاد که خاطرات مبهمی از آن در ذهنش مانده بود...ملکلوم نامی که خیلی زود در عملیاتی انتحاری نابود شد!

به یاد کله شقیش در مورد یک دانش آموز هاگوارتز و یکی از اعضای خاندان بلک افتاد که منجر شده بود به سفر ناخواسته یک ماهه اش به یک از جزیره، افتاد!

به یاد روحی افتاد که چاق بود و از درون چشم شفاف او خیلی چیز ها میدید!

به یاد خوابگاهی افتاد که برای اینکه نمیخواست صرفا آلت دست یک سگ باشد، از آن بیرون آمد!

به یاد مباره از برای دموکراسی و آزادی خواهی و برپایی مجلس افتاد!

به یاد جغددانی هاگزمید افتاد که تنها ملجا او برای فرستادن نامه به آن سوی "طاق نما" شده بود.

به یاد آراگوگی افتاد که میخواست زیر پایش لهش کند تا بلکه اربابش را دوباره ببیند!

به یاد دوئل های بیشمارش افتاد!

نه...او هرگز قصه گوی خوبی نبود...قصه نویس هم نبود...توقعی نداشت کسی برای دست بزند!
اما به یاد تمام آدمهایی افتاد که در این مدت شناخته بود...باعث ناراحتی یا خوشحالی آنها شده بود و برعکس...از ته دل آرزو میکرد که او را بخشیده باشند، چرا که او همه را بخشیده بود...به یاد بلاتریکس که همواره فقط یک طرف در قضیه حسی داشت و این تقصیر هیچکدام نبود...به یاد خواهر زنش...به یاد تمام ساحره ها...به یاد دوستانش در کلیه دوستان...به یاد دشمنانش...به یاد خوابگاه مختلط هافلپاف...به یاد سابقا دوستانش!


رودولف سرش را بالا اورد...خود را روبروی خانه ریدل دید...ناخودآگاه باز به آنجا کشیده شده بود!

کتابی از جیبش بیرون اورد و کمی در صفحات آن گشت...بلاخره صفحه ای که میخواست را پیدا کرد...صفحه آخر...برگه آن صفحه را پاره کرد و به در دکه ی نگهبانی خانه ریدل چسباند...پیغامی که او میخواست بگذارد، به نظر میرسید قبلا در کتابی چاپ شده بود!

روی پاشنه پایش چرخید و به سمت مخالف رفت...رفت که برود...دقیقا مثل چند باری که این کار را کرده بود ولی بازگشته بود..این بار نمیدانست که بازگشتی بود یا نه...خب...چه کسی میدانست؟

اما روی کاغذ چسبانده شده بر روی دکه نوشته شده بود:

"حالا دیگر نه زندگانی می کنم و نه خواب هستم، نه از چیزی خوش ام می آید و نه بدم می آید. من با مرگ آشنا و مانوس شده ام. یگانه دوست من است. تنها چیزی که از من دلجویی می کند. قبرستان "منپارناس" به یادم می آید. دیگر به مرده ها حسادت نمی ورزم. من هم از دنیای آن ها به شمار می آیم. من هم با آن ها هستم، یک زنده به گور هستم!
خسته شدم، چه مزخرفاتی نوشتم! با خودم می گويم: برو ديوانه، كاغذ و مداد را دور بينداز، بينداز دور، پرت گوئی بس است. خفه بشو، پاره بكن، مبادا اين مزخرفات به دست كسی بيفتد، چگونه مرا قضاوت خواهند كرد؟ اما من از كسی رودربايستی ندارم، به چيزی اهميت نمی گذارم، به دنيا و مافيهايش می خندم. هر چه قضاوت آن ها درباره من سخت بوده باشد، نمی دانند كه من پيشتر خودم را سخت تر قضاوت كرده ام. آن ها به من می خندند، نمی دانند كه من بيشتر به آن ها می خندم. من از خودم و از همه و از خواننده ی اين مزخرف ها بيزارم!

این یادداشتها با یک دسته ورق در کشو میز او بود. ولیکن خود او در تخت خواب افتاده، نفس کشیدن از یادش رفته بود..."






پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۰۳ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۳:۴۴ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6959
آفلاین
-بکشین...کناااااااااار....کناااااااااار...همگی کنار!

جمعیت، در حالی که آثار تعجب در چهره هایشان موج می زد راه را برای لرد سیاه باز کردند.

ولی نه لرد سیاه معمولی...

لرد سیاهی که یقه ساحره ای را گرفته بود و روی زمین می کشید. کم کم زمزمه هایی از میان جمعیت بلند شد.

-نچ نچ نچ نچ...خشونت علیه زنان؟
- معلوم نیست از کجا تا این جا اینجوری رو زمین کشیده شده.
-ببین دختره رو به چه روزی انداخته...موهاش داغون شده.

لرد سیاه متوقف شد. رو به زمزمه کننده کرد.
-همونجا صبر کن مرد جوان! این ساحره، وقتی که ما یافتیمش هم همین شکلی بود.

نولا تند تند سرش را تکان داد.
-بودم، بودم! همین شکلی بودم.

بعد از اطمینان از شیرفهم شدن جمعیت، لرد سیاه راهش را به سمت تالار جشن ها ادامه داد.
-راه رو باز کنین...ما اومدیم!

بادیگارد قوی هیکل جلوی در با نگاهی حاکی از "دردسر داره نزدیک می شه" به لرد سیاه خیره شد.
-اومدین...خوش هم اومدینا...ولی برای چی؟

لرد نولا را از یقه اش بلند کرد که به صورت عمودی در کنارش قرار بگیرد.
-ما و این اومدین جوایز نفیسمون رو دریافت کنیم. ما اول شدیم.

بادیگارد نگاهی به لیستی که در دست داشت انداخت.
-ولی...نشدین که...

اخم های لرد سیاه در هم رفت.
-یعنی چی که نشدیم؟ صرفا شرکت ما هم به منزله اول شدنمونه. ما شرکت کردیم...و اولیم! جایزه مونو بدین بریم. ما خیلی کار داریم. اربابی هستیم مشغول. اینم نولاییه پریشان. باید بره دوش بگیره.

نولا مجددا با حرکت سر تایید کرد.
-دوش بگیرم!

بادیگارد سعی کرد متاسف ترین حالت ممکن را به چهره اش بدهد.
-من واقعا و عمیقا متاسف هستم. ولی بارها تیم اول رو چک کردم...شما نبودین.

برای لرد سیاه باور کردنی نبود. او باید در هر رقابتی پیشتاز می بود!
-یعنی...واقعا...نشدیم؟...چقدر وحشتناک...برای ما اصلا قابل قبول نیست که دوم شده باشیم.

صدای آرام بادیگارد به گوش رسید.
-ولی...متاسفانه...شما دوم هم نشدین...حتی سوم و چهارم...اسمتون تا رده نهم نبود.

-مگه فقط هشت تیم شرکت نکردن؟

بادیگارد قطره اشکی هم ریخت.
-بله دیگه...برای همین خیلی متاسفم. واقعا و عمیقا! شما دهم شدین.

دست لرد سیاه شل شد...نولا یقه اش را کمی مرتب کرد و انگشت اشاره اش را به سمت لرد سیاه گرفت.
-من اصلا از اولشم نمی خواستم با این تو یه تیم باشم...گفته بودما...گوش نکردن.


و لرد سیاه را در بهت و حیرت به جا گذاشت و به سمت حمام عمومی هاگزمید رهسپار شد.




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۸:۱۷ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۷

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
- خلوخولولخخخخخ خووویفسس
- My tea's gone cold I'm wondering why I
- خووووووفف پتو پی پتی پتی پووو پتو.. عه هاپ (عه گوجه های پیتزا!)
- Got out of bed at all The morning rain clouds up my window
- هووومم ووواااف پتی پتی پتو خله له لوووف عه واق واق وات؟ (عه عکسای اما واتسون؟)
- And I can't see at all And even if I could it'll all be gray
- پووووووااااف...پتو پتو پتو
- Put your picture on my wall It reminds me, that it's not so bad It's not so bad
- هاپ هاپ وااااق هاپ هاپ هاپ هاپ هاپ هاپ هاپ هاپ (بیا. تموم شد)

صدای دلنشین خواننده در رادیو که فضای ملکوتی به کلبه هگرید بخشیده، لابلای پارس های ممتد سگ محو و رشته افکار مثلث ثابت کلبه دوستان درخت شاد جر واجر میشه. هوریس در نقش مبل لبه پنجره نشسته و از ترکیب بوی خاک و بارون لذت می بره. رودولف هم روی هوریس لمیده و چوبدستیش رو گذاشته رو حالت مادون قرمز و زل زده به برج ریونکلاو در جستجوی دختری در برج.

- دنبال چی میگردی توی برج نصفه شبی؟ خوابن همه رودی.
- بهرحال ممکنه یه با کمالاتی بیدار باشه. نباید هیچ فرصتی رو از دست داد. فردایی می افتی می میری، اون دنیا مرلین گور به گوری ازت میپرسه دیدی چی خلق کردم؟ بگی نه چوبدستی میکنه تو فوم و اسفنجت. باید دیده باشی بگی به به..اره..چه چیزی بود..تبارک المرلین احسن الخالقین!
- خعله خب. بسه دیگه بلند شو به چپم لم بده. چرم راستم میخاره. پاشو.
- ببند باو. تو چرمت کجا بود. پارچه هم نیستی. گونی برنج. سیم خاردار از تو نرم تره. مرتیکه ی صندلی گاری!

هگرید بی توجه به نزاع مضحک دوستان های ش، بعد از ورانداز مجدد پوستر مادام ماکیسم نصب بر دیوار کلبه ش، آخرین تکه کیک شادی رو لومبوند و از پشت میز بلند شد. یه گوله کاغذ از وسط کتاب "جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آنها" نوشته نیوت اسکمندر ویرایش و ترجمه پروفسور راعفی کور رو در نقش دستمال اسکاور کَند و به سمت تالار اندیشه و فنگ رفت.

اینجا خواننده رول کنجکاو میشه که آیا کلبه هگرید هیچگاه چنین تالاری داشت یا نه. در نتیجه به دنبال نگرانی طرفداران حقوق اقلیت ها در مجموعه هری پاتر، مکاتبه ای با خانم رولینگ داشتم من باب این موضوع خطیر. ایشون در جواب برای من نوشتند که به دلیل متابولیسم بسیار آهسته و طولانی غول ها، معماری و نقشه کشی صحیحی در نظر نگرفتند هیچ وقت برای این کلبه و هگر هفته ای یه بار می رفت تالار اساتید داخل قلعه و در سایر موارد اضطراری مثل حضور مهمان و خجالت و غیره، به گلدون و باغچه و نهایتا سوند بسنده می کرده. بنده هم در جواب تشکر کردم و براشون نوشتم: تصویر کوچک شده


به هر جهت، هاگرید میره انتهای توله سگشو مثه آینه برق بندازه که یهو متوجه علامت شوم جمجمه و مار مرگخواران میشه که با جوهر خونین روی صندوقچه اسرار حیوان خالکوبی شده.

در کلبه دوستان شاد با لگدی باز میشه و فنگ به همراه پتو و تشک خوابش اینطوری شوت میشه وسط باغچه بارون زده قاطی کدوها و گل و لای.

- وات ده هاپ؟
- دیگه میخواستی چی بشه؟ این بود مزد زحمات من؟ توله سگ واسه من مرگخوار شده. چه غلطا !
- واق هاپ بابا! هاپتیکه واقر وافر هاپطور شده. هاپ هاپ هوریس رودی...واااق
- تو کارای بزرگا دخالت نکن. هوریس و رودی مرده خور به دنیا اومدن. تو خیانت کردی پدر سگ. برو گمشو پیش تام.
- واق واق

هگرید برای چند ثانیه میره داخل کلبه اش و میاد بیرون و استخوون فنگو پرت میکنه تو صورتش ولی به خاطر بارون و سرعت باد و تداخلاتی جادویی در نیروی گرانش میاد میخوره یه جای دیگه حیوان اما به دلایل مسائل اخلاقی جوجه هایی به شکل استخوون فقط بالای سر سگ بی زبان می چرخن چند ثانیه ای. در و پنجره کلبه با تق و توق های محکمی بسته میشن و سگ بی پناه زیر رگبار بارون توی تاریکی شب تنها می مونه.

- وااااااق هاااااپ (هنگلتون دربست)

تسترالی میاد توی باغچه وایسته اما ترمزش بریده و توی جنگل ممنوعه متوقف میشه. میاد دنده عقب بر می گرده و سگو سوار میکنه و میره.


صبح روز بعد

سگ مفلوک و آغشته به لجن، در حالیکه استخوونی به دهن داره و پتوش رو پیچیده دورش آروم آروم به باغچه خونه ریدل ها نزدیک میشه، جایی که یه گلدون مدفون تو کودهای گاومیشی باقی مانده از دوره وزیر باروفیو داره با یه مگس شبه پیکسی کشتی می گیره و یه سوسک بور و بلوند سعی داره جداشون کنه.

- رز! اعصابمو خرد کردی. باور کن این دفعه نیشت میزنما. عه.
- بیا شهدمو بخور باو!
- دوستان! دوستان! زشته باور کنید. الان ارباب میاد می بینه.
- شهدتو سالهاست میخورم خودت خبر نداری!
- حشره بی خاصیت. همیشه انگلی زندگی کردی و میکنی. گلبرگم دهنت. کودم تو حلقت. نیشتو میکنم تو گلدونم. کرمم بخوردش.
- هر کی هم نکنه. نیش گذاشتم. بکش کنار ریتا بذار من اینو سوراخ سوراخ کنم. ریشه ش دراز شده شاخ بازی در میاره واسم.

فنگ زیر بارش کود و گلبرگ و بال سوسک و نیش پیکسی که یادآور خاطرات دوران جنگ بودن، از کنار باغچه دوان داون رد میشه و خودشو جلوی در خونه ریدل ها میرسونه. قدش نمیرسه به دستگیره در ولی در قبلش خود به خود وا میشه و نجینی، مار غول پیکر لرد می خزه بیرون!

- فیس فیس ! فس فاس ! (مگه پاپا نگفت ماموریتت کلبه صاحبت هست؟ هان؟ بخورمت الان؟)
- واق واق واق (واستا عقب تا ازت تسبیح درست نکردم دختره ی نخ. فقط به اربابم جواب پس میدم)

و بساطشو ول کرد رو زمین و جلوی ماری که دورش تند تند می خزید و سعی داشت خودشو دورش گره بزنه شروع کرد به گارد گرفتن که یهو لرد ولدمورت با لباس خواب بین چارچوب در ظاهر میشه. خمیازه ای میکشه و به فنگ زل میزنه.

- وااااااااااااق (سرورم! ارباب تولدتون مبارک! براتون کادو آوردم)
- هیس. بحثو عوض نکن سگ مزاحم. چرا اینجا اومدی؟ مگه ماموریت مادام العمر با حقوق دائمی ندادم بهت که از هاگوارتز و صاحب محفلی ت به ما گزارش بدی؟
- هاپ هاپ هاپ هاپ (عفو بفرمایید ارباب. لو رفتم. خالکوبیم رو دید)
- میدونستم هیچ کاری ازت بر نمیاد. حالا چی آوردی برام کادو؟

فنگ تکونی به خودش میده و پتو آبی دورش کنار میره: تصویر کوچک شده


- کادوی ما، خودتی؟!
- هاپ هاپ!

لرد سیاه تکه چوبی از ناکجا فرا میخونه و با پرتابی جادویی شوتش میکنه در مزرعه ای در دوردست ها که تصادفا لوکیشن حنا در مزرعه بوده و پاکوتاه، سگ حنا چوبو ور میداره و فنگ نا امید و دست خالی برمیگرده. فرسخ ها دورتر، نیمه غول کنار کلبه اش روی نیمکتی سنگی نشسته و داره سلفی ها خودش با سگ خائنش رو میندازه توی شعله های آتیشی که رودولف داره روش سوسیس گربه ی مربوط به رول اخیر دوئلش با مودی رو می پزه.


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۲ ۸:۲۹:۰۸
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۲ ۸:۳۰:۴۹
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۲ ۸:۵۵:۵۳

----------



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۷

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
- ارباب ارباب ارباب! امروز تولدتونه! تولدتون مبارک ارباب! مبارک باشه ارباب! ارباب تولدتون مبارک!

لینی از قبل از ورود به اتاق لرد، تا بعد از اینکه بال‌بال‌زنون از سوراخ در وارد اتاق لرد می‌شه، فریادزنان جملات بالا رو به زبون میاره. لرد که از گفتن "چند بار بگیم اول در بزن!" خسته شده بود، این‌بار تنها به گرفتن چهره‌ی رضایت می‌ده.
لینی بدون معطلی گوشی‌ای که هم قد هیکلش بود رو بیرون میاره و عکس مراسمی که برای لرد ترتیب دیده بود رو بهش نشون می‌ده.
- ارباب! ببینین چه زیباست! خودم چیدما، کیک شکلاتی و کادو و نوشیدنی کره‌ای و یه دیس شکلات! بیاین بریم از نزدیک ببینیم.

میز پرباری به نظر میومد که می‌تونست رضایت زیادی نصیب شکم لرد کنه. لرد که دهنش آب افتاده بود، سعی می‌کنه وقار خودشو حفظ کنه.
- ما تمایلی به این‌جور مراسم نداریم، ولی خب... چون اصرار می‌کنی برای چند ثانیه افتخار می‌دیم و حضور به عمل می‌رسونیم.

لینی که اختیار از کف داده بود، فریاد "هووورا"یی سر می‌ده و دو کلاه‌بوقی از جیبش در میاره و یکیو رو سر لرد، و اون یکیو رو سر خودش قرار می‌ده. بعد دست لردو می‌گیره و به سمت اتاق خودش هدایت می‌کنه.

لرد با ورود به اتاقی که پر شده بود از انواع گلدون‌ها و کودها، برای لحظه‌ای متوقف می‌شه.
- پیکس... اینجا اتاق رزمون نیست؟ تا الان فکر می‌کردیم خرج تحصیلشو داریم می‌دیم، ولی الان فهمیدیم خرج گلدون‌ها و کودهاشو داریم می‌دیم.
- نه اون اتاق منه ارباب!

لینی به مکعب کوچیکی که از گوشه‌ی اتاق بیرون زده بود و دری کوچیک‌تر از خودش داشت اشاره می‌کنه. بعدش پروازکنان به اون سمت می‌ره و درو به روی لرد باز می‌کنه.
- بفرمایین داخل ارباب!

لرد نگاهی به هیکل خودش و سپس به اندازه‌ی در می‌ندازه.
- پیکس؟ فک نمی‌کنی ما اون تو جامون نمی‌شه؟

لینی که تازه به یاد آورده بود چیو فراموش کرده، بلافاصله به سمت چیزی شبیه به کنترل حرکت می‌کنه و دکمه‌ای رو فشار می‌ده. به محض فشردن دکمه، مکعبی که اتاق لینی نام داشت، شروع به باز شدن از همه سمت می‌کنه تا جایی که درونش هویدا می‌شه. لینی با ذوق و شوق جهشی تو هوا می‌زنه و از شاهکارش رونمایی می‌کنه.
- دیری ری رین! 🙋

لرد با تعجب جلو میاد و به میز کوچیکی که وسط اتاق لینی قرار داشت نگاه می‌کنه.
- همه‌ش اینقده؟ 👌
- اممم... بله ارباب. مراسمی پیکسیانه.

لرد که تمام مدت پوکرفیس‌وارانه به مراسم مثلا بزرگ و باشکوهی که لینی ترتیب داده بود زل زده بود، مراسمو با جاش برمی‌داره و به دست می‌گیره. سعی می‌کنه لبخندی که نشون‌دهنده‌ی رضایتش باشه به لب بیاره. به هر حال پیکسیش کوچیک بود و مراسمش هم به اندازه هیکل خودش!

لینی که لپاش گل انداخته بود، امیدوارانه به اربابش زل می‌زنه. لرد که نگاه خیره‌ی لینی رو می‌بینه، دوباره میزو سرجاش می‌ذاره و همزمان با دست زدن لینی، شروع به فوت کردن شمع‌ها می‌کنه. و همین باعث می‌شه مراسم همراه با برگزارکننده‌شو باد ببره!

لینی به دلیل شوت شدن و همچون کتلت چسبیدن به دیوار، قادر به دیدن ادامه‌ی ماجرا نبود. بقیه‌شو برین از لرد بپرسین که چی شد.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.