هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۳:۵۴ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷

سوراو کارتیکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۰ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۳:۵۵ دوشنبه ۲ مهر ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
اوس استاد

او نمی توانست مراقبه کند. حتی در کنار دریا. او هیچ وقت نمی توانست. اما سعی کرد برای بار آخر تلاش کند. اما این بار روش دیگری را در پیش گرفت. چهار زانو روی زمین نشست. چشمانش را بست, تمرکز کرد و با خودش پیوسته جمله "آرامش درون"را تکرار میکرد. ناگهان دنیا سیاه شد و او وارد دنیای عجیبی شد. دنیایی که تا به حال هیچ احدی در آن پا نگذاشته بود. دنیای توازن. به یک اندازه سکوت و سخن. به یک اندازه سیاهی و سپیدی. و خیلی چیز های دیگر. این جهان برای سوراو تازگی داشت. برخلاف جهان های دیگر. این جهان عالی بود. حالا سوراو همه چیز را درک میکرد. او روحش را در جهان رها کرده بود. او بر جهان توازن مسلط شده بود. با خودش گفت:
-طبق افسانه ها کسی که بتونه بر این دو جهان حکومت کنه میتونه بر هر چیزی مسلط بشه. یوهو!

اما یک مشکل وجود داشت. او راه برگشت را نمی دانست. به اطرافش نگاهی انداخت. اما ناگهان چیزی به یادش آمد.
استادش در این جلسه گفته بود:
-همه میتونن وارد اود جهان بشن اما فقط کسی میتونه از اونجا خارج بشه که بر نیروی چی مسلط شده باشه.

پس یعنی راهی وجود نداشت. اما نه! چاقوی جیبی اش را در آورد و روی زمین با حروف لاتین نوشت راه خروج. در کسری از ثانیه کلمات درخشیدند و راهی از زیر زمین پدیدار شد او را به درون خود کشید. این اولین تجربه از مراقبه های او بود. اما وقتی سوراو چشمهایش را باز کرد با خود عهد کرد دیگر هرگز در توازن جهان دخالت نکد راز سفرش به دنیای توازن را با خود به گور ببرد.


ببخشید اما چیز بیشتری به ذهنم نرسید.


گاهي اوقات بايد براي رفتن به جلو بقيه رو پايين بندازي. اما اينا اصلا مهم نيست. برو جلو و اصلا هم برات مهم نباشه كه چند نفرو زمين ميزني.

آه از اين رنج و عذاب
ريشه كرده در نژاد
آه از اين فرياد مرگ
دلخراش و جان گداز
آه از عصيان جوش خون
بر در و ديوار رگ
خون و خونبارش كجاست
آنكه باشد سد آن
درد و غم نفرين عذاب
كو كه دارد تاب آن
ليك باشد چاره اي
چاره ها اندر سراست


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۹۷

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
جلسه ی اول کلاس فلسفه و حکمت



بیست و هفتمِ ژوئن بود. هوا اصولا باید گرم و لطیف می بود و نسیمِ دل انگیزی شاگردان هاگوارتز را مانند پتو در خود می پیچید و شبِ لذت بخشی را با ماگ های قهوه‌شان و در کنار شومینه می گذراندند. اما متاسفانه مدتی از تاریکی هوا می گذشت و دانش آموزان فلک زده برای حضور در جلسه ی اول کلاسِ "فلسفه و حکمت" این پا و آن پا می کردند.

- یکم چطوره اوضاع! بریم تو یعنی؟

دانش آموزِ سال اولی به دودی که از زیر در کلاس بیرون می آمد اشاره کرد.

- یه بوهاییم به مشامم می خوره که... عجیب اندر غریبه! این استاده هم که با این اسمش معلوم الحاله!
- چی بود؟ ماتسویاما پاتایاما؟

دانش آموز دیگری که شجاع تر بود با ضربه ی چوب دستی اش در را باز کرد و گفت:
- نگرون نباشین! هرکی می خواد امتیاز بگیره به دنبال من!

دانش آموزان با تردید وارد کلاس شدند. پرده های کلاس همه پنجره هارا پوشانده بودند تا هرطور شده از ورود باریکه های نور مهتاب جلوگیری کنند. تاریکی دلچسبی بر کلاس سایه افکنده بود و دور تا دورِ صندلی ها، شمع های کوچک و رنگارنگ چیده شده بود .

عطر ناآشنای عود فضا را پر کرده بود و از ضبط صوتی در گوشه ی کلاس، صدای برخورد قطرات آبِ آبشار با صخره به گوش می رسید.
هیچ نشانه ای از حضور استاد به چشم نمی خورد.

- یعنی کجا غیبش زده؟ ما که خیلی وقته پشت در وایسادیم!

صدای دانش آموزان در حد زمزمه پایین آمده بود. در سکوت به یکدیگر نگاه کردند و بعد روی صندلی ها نشستند یا حداقل تمام سعیشان را کردند... پای دانش آموزی که با سر و صدای عجیبی یک چوب کبریت روی زمین را لگدمال کرد.

اتفاقی که بعد از آن افتاد را اصولا چشم غیر مسلح نمی توانست دنبال کند. نوکِ تیز کاتانایی درون قفلِ کمدِ گوشه ی اتاق چرخید و لحظه ای بعد موجودی نیمه وحشی به سرعت از کمد بیرون پرید و نوک شمشیرش را بر روی گلوی دانش آموز قرار داد. موجود نیمه وحشی – که در نور اندک شمع مشخص شد بانویی جوان است – زیر لب زمزمه کرد:
- دفعه ی بعدی... حذفت می کنم.

بانوی حمله کننده از درون کمد ها، که مشخص شد همان "تاتسویا موتویاما"ی کذایی است، با چند گامِ متین و موقر از سکوی کلاس بالا رفت و تعظیم کوتاهی سپس چهار زانو روی زمین نشست و گفت:
- استاد درس فلسفه و حکمت هستم. – شمشیرش را بالا گرفت- ایشون هم کاتانای منه و نظارت می کنه که شما هر دفعه که من وارد کلاس می شم، به شیوه ی ساموراییا سلام می کنین .


دختر سامورایی به شیوه ی نیلوفری روی زمین نشست و نفسِ عمیقی کشید. شاگردان هم درحالی که یک چشمشان را از شمشیر او جدا نمی کردند، بر روی زمین نشستند و سعی کردند از او تقلید کنند. سامورایی با زمزمه ی لطیفی که در آواز قطرات آب مخلوط شده بود زمزمه کرد:
- مهم ترین چیز برای یه جادوگر، اینه که بدونه جادو درونِ وجودش قرار داره و مهمترین چیز برای فهمیدنش اینه که خوب از درونش آگاهی داشته باشه.

ساحره چشمانش را بست و ادامه داد:
- بهترین راه برای این که بتونین از درون‌تون آگاه بشید، اینه که مراقبه و مدیتیشن داشته باشین و این چیزیه که من می خوام بهتون یاد بدم.

- ولی مراقبه چطوری انجام می شه؟ چطوری باید یاد بگیریم اشتباهی انجامش ندیم؟

ردِ نامحسوسی از لبخند بر لب های ساحره نشست.
- نکته اینجاست! هیچ راهی وجود نداره که بخوای اشتباه انجامش بدی. فقط کافیه بهش زمان بدی و همه چی درست پیش می ره. به هرحال برای جلسه ی اول ازتون توقعِ پیدا کردنِ آرامشِ درون و انرژی "چی" رو ندارم.

- انرژی چی؟
- دقیقا.
- دقیقا چی؟
- نه انرژی چی.
- انرژی چی چی؟

مدتی طول کشید تا دخترک متوجه شود که سر به سرش گذاشته اند. بعد از آن هم... ماجرا به لطف کاتانا به خوبی و خوشی به پایان رسید.

شاگردان خیلی عزیزم. برای جلسه ی بعد ازتون می خوام که تو یه رول درمورد تجربه ی "مراقبه و مدیتیشن" خودتون بنویسین.
بنویسین که کجا رو برای آرامش انتخاب می کنین و چه اتفاقی براتون می افته. به هر روش ممکن و غیر ممکن که می تونین باهاش مراقبه کنین، فکر کنین.


(هرگونه سوالی هم که داشتین، از طریق پیام شخصی در خدمتم. )

فقط سلامِ سامورایی رو فراموش نکنین.
اوس مجدد.


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۶ ۲۱:۲۷:۴۹
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۶ ۲۲:۱۸:۲۶

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ جمعه ۱ مرداد ۱۳۹۵

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۶:۲۲:۴۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
1. اگر منو داشتم... :

- بفرمائید! نوی نوی می باشد و احدی بر آن نظاره ننموده است! چونان بر جزایر...
- نمی خوام آقا! اَه!

پسرک دانشجو به سختی مرد کلاه دراز را از خود دور کرد و سعی کرد خودش را در مترو بچپاند. در طرف دیگر مرد کلاه دراز با منویی در دست، روی زمین افتاد و دیگر توان بلند شدن نداشت. روزگاری بدی شده بود...

چند روز قبل:

- خب، زاموژسلی...
- پوزش های فراوان، لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی! والدین اینجانب با خون دل فراوان بر اینجانب نام بنهادیده اند، می گویید یک زاموژسلی و تمام! آیا شما هیچ می دانید که...

مرد نورانی با خونسردی تمام دهان لادیسلاو را گرفت و گفت:
- چه قدر تو ور می زنی! ببین چی می گم! الان دو سه روزه برگشتی سایت، چیز میزایی که می نویسی رو تو کارگاهم تایید نمی کنن، ایفای نقشت هم که... بین خودمون باشه، باحال نیست، با این حساب دیگه خیلی بدبخت به حساب می آی و گفتیم مدیرت کنیم بلکه از این بدبختی در بیای بدبخت! بگی منو رو!

مرد نورانی که می ترسید با ول کردن دهن لادیسلاو مجبور شود به حرف های او گوش بدهد، دستش را برداشت و با یک حرکت سریع جهشی-موجی منوی مذکور را در حلق وی فرو کرد و بعد با صدای "فیشت"ی به زوپس برگشت.

لادیسلاو بدون توجه به این که دنگ تمام این مدّت روی کلاهش نشسته بوده و نقشه های شیطانی می کشیده است، منوی بزاق آلود را از حلقش بیرون آورد و خیره به آن نگریست، کدهایش طلایی و تگ اش چه باشکوه می نمود، حتی تف هایی که به آن آویزان بودند هم خوشگل به نظر می رسیدند.

لادیسلاو به منو خیره تر شد...
خیره تر!
خیره تر تر!
سپس با یک حرکت ناگهانی شروع کرد به خاراندن کمرش با منوی مقدس و در همان لحظه دنگ شروع کرد به داد و فریاد کردن و از آن جا که صدای او بیش از بیست هزار هرتز بسامد داشته و فرا صوت بودند، تنها لادیسلاو صدای او را بشنید و جوابش را چنین داد:
- دنگی که دینگ خطابش می نماییم، از شما بسیار بعید می باشد، ما خیال می کردیم که شما اینجانب را بهتر بشناسید! از چه روی می گویید اینجانب پرنده ای می باشیم که در تابستان آذوقه ای ذخیره نموده و در زمستان به فراموشی می سپرد؟! خود خویشتن که بال نداریم که پرنده باشیم دینگ!

دینگ در آن لحظه خنده تلخی کرد که از گریه غم انگیز تر می نمود.

- بر چه چیز می خندید دنگ؟... آری اینجانب نیز تایید می کنیم که جنابتان علاوه بر نکبت بودن، بدبخت نیز می باشید، بر بدبختی خویش بخندید تا بدبختیتان نیز به جنابتان بخندد.

لادیسلاو این را گفت و منویش را بر زیر بقل زده و رفت تا در میان تاپیک ها به اعمال شنیعی به نام یللی و تللی بپردازد. لادیسلاو رفت و رفت تا این که به دهکده هاگزمید رسیده و آن جا لوئیس سوزانی را دید که لادیسلاو را به بانگ خطاب کرد:
- کلاه دراز، موی جفنگ، منوی قشنگ، می دیش به من بازی کنم؟

لادیسلاو نگاهی به این طرف و آن طرف کرد و گفت:
- خیر که نمی دهیم، مال خودمان است، به کس کسانش نمی دهیم، به همان کسانش نمی دهیم!

و سپس با منو لوییس را بلاک کرد و لی لی کنان به راهش ادامه داد تا در کوچه دیاگون دای و اورلا را دید که او را خطاب کردند:
- سلام آقا درازه، منویِ شما چه نازه، می دیش بمون نیگاش کنیم؟
- خیر که نمی دهیم، مال خودمان است، به کس کسانش نمی دهیم، به همان کسانش نمی دهیم!

و آن دو را نیز بلاک نموده و به راهش ادامه داد؛ او در این حین به نویسنده رول فحش های فراوان داد که «مگر ما بیمار روانی هستیم که ملّت را بی خود و بی جهت بلاک بنماییم؟ بروید دیگری را سوژه بنمایید آقا!» و کار خدا، خود او نویسنده این رول بود و خودش نیز خبر نداشت. تا این که به خانه ریدل رسید.

- ما بدون شعر و صاف و پوست کنده می گیم که منویت را نمی خواهیم، کاری نداری سد معبر نکن زاموژسلی! سرمون شلوغه!

لادیسلاو قصد داشت در برابر جملات و حضور گهربار لرد سیاه سر تعظیم فرود آورد که دماغش - مرگ بر این زایده مزاحم! - بر دکمه بلاک وارد گشت و لرد سیاه به جزایر بالاک پرت گشتند و کل سایت به نشانه اعتراض به این عمل استکباری بلیط زده و به افق دور پناهنده گشتند، لادیسلاو از مدیریت برائت جست و منو را نفرین کرد و سر به کوه و بیابان گذاشت، لکن مو چونان نفرینی ابدی بر گرده اش سنگینی نموده و حتی در سرویس بهداشتی نیز به او می چسبید و ول کن وی نبود که نبود!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۵

سپتیما وکتورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۸ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۴۰ جمعه ۱۳ اسفند ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 52
آفلاین
1- اگه من منو داشتم... ( در قالب یک رول نشون بدین که اگه مدیر بودین و منو داشتین چی‌کار می‌کردین. این تکلیف بیشتر رو شخصیت پردازی، سوژه پردازی و خلاقیتتون مانور می‌ده.) ( 30 نمره)
-کاشکی پروفسور بینز اینجا بود یکم رو هم طلسم تمرین می کردیم!
سپتیما تفکر و رویا میکند.
-چرا که نه .خودم میارمش اینجا!اکیو پروفسور بینز !
-ایول برای اولین بار درست کار داد.
-تو کی هستی ؟
-بینی، خودتو به اون راه نزن.شوخی جالبی بود!
-چی‌دارید می گید خانم ؟
-مگه تو بینز نیستی؟
-فهمیدم.تو با داداشم کار داری ها؟
-بابا شوخی بسه دیگه دست بردار .
-شوخی چیه خانم؟
-خوب مثلا اگر راست می گی من کیم؟
-شما یک ساحره اید و با برادر دوقلو ی جادوگر من کار دارید!
-همش درست بود پس فهمیدم خودتی.
-می تونم ثابت کنم که نیستم.
-واقعا ؟مثلا چجوری؟
-مثلا می تونیم با هم بجنگیم!
-اوکی!
-صبر کن ممکنه دروغ بگی شاید الکی خودتو بزنی به اون راه.!!!
-اصلا من رفتم !
-صبر کن ببینم !


پس از مایل ها دویدن و نرسیدن به بینز:

شاید اصلا بینز نبوده .ولی خودش بود .بهرحال دوباره احظار می کنم!اکیو پروفسور بینز در هاگوارتز.
و پروفسور بینز واقعی ظاهر شد.
-سلام پروفسور وکتور!
-چرا اینقدر منو سر کارر می زاری ؟
-بله ؟
-بله و بلا.
و حالا سپتیما وکتور‌.عوداااا
.إاااااا پس چوبدستیم کو.پیوز میذونم باهات چیکار کنم.
-سپتیما بیا بریم پیش مادام پامفری شا..
-و حالا سپتیما وکتور با منو وارد می شود!
-اااااا پس منوم کو؟؟؟
-می کشمت بینز بزار منومو پیدا کنم .تبدیلت می کنم به یک شاید یک پلیمف یا یک کوتوله تو داستان های جان کریستوفر، یک بیگفوتم قشنگه .شاید امبریج بهتر باشه ،خودشه امبریج!

پس از تبدیل کردن بینز به امبریج:

و اینگونه سپتیما توانست پس از چندین سال که توسط بینز سر و ته شده بود را تلافی کند!

پایان



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ سه شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۵

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
1- اگه من منو داشتم... ( در قالب یک رول نشون بدین که اگه مدیر بودین و منو داشتین چی‌کار می‌کردین. این تکلیف بیشتر رو شخصیت پردازی، سوژه پردازی و خلاقیتتون مانور می‌ده.) ( 30 نمره)

لوئیس ویزلی پشت میز مدیریت نشسته بود و با منوی مدیریتش ور میرفت. مدیر بودن چیزی بود که نگو و نپرس! ناگهان پاسخگوی خودکار منو شروع به صحبت کرد:
- قربان؟ هری پاتر باز هم یکسری کارایی کرده.

لوئیس با یک سرچ کوتاه در منوی مدیریتش هری پاتر را در اتاقش ظاهر کرد. متاسفانه هری نمی توانست صورت لوئیس را ببیند زیرا میز برای بچه ها طراحی نشده بود در نتیجه چشم ها، موها و پیشانی لوئیس نمایان بود. البته لوئیس به اندازه ای اخم کرده بود که به هری بفهماند عصبانی است. هری انگار نه انگار لبخندی زد و گفت:
- به به! مدیریت! کاری از دست من بر میاد؟
- مدیریت و کوفت! مگه بهت نگفتم برو بجزء اون اکسپلیا یه سری ورد ها و افسون های دیگه یاد بگیر!
- یکم سر گرم کلاسم بودم. دیدی که دانش آموزایی که توش شرکت کردن زیاد شده.
- بله دیدم! خِیر سرت هری پاتری! رفتی واسه من کلاس فلسفه و منطق گرفتی؟! :vay:

هری در مقابل این همه داد و فریاد های لوئیس هیچ عکس العملی از خودش نشان نمی داد و فقط لبخند میزد. هری پس از چند لحظه لبخند زدن و پوکرفیس کردن لوئیس جواب داد:
- آره دیگه. مگه ندیدی من چقدر منظق دارم و چه فلسفه قوی ای پشت منه؟! توی همه مبارزه ها با لردک اکسپلیا زدم با همونم زدم شل و پلش کردم!
- اتفاقاً این نشون میده باید دفاع در برابر جادوی سیاه رو میگرفتی بی کله!
- این ترم اصلاً دفاع در برابر جادوی سیاه نداشتیم که.
- ازمن ایراد میگیری؟! بزنم شناسه ات رو ببندم؟! بلاکت بکنم؟!

اما لوئیس آنقدر سرگرم داد و فریاد بود که متوجه نشد هری با سرعتی باور نکردنی از اتاق بیرون رفته است.

دو روز بعد

لوئیس یک بار دیگر هری را به اتاقش احظار کرده بود. پس از اینکه ده دقیقه کامل به او چشم غره رفت گفت:
- تو حیا نمی کنی؟! شرم نمیکنی؟! خجالت نمیکشی چپ و راست هرجا میری برگزیده برگزیده میکنی؟!
- خب برگزیده ام دیگه مگه دروغ میگم؟
- خب منم مدیرم! اما دیدی هرجا رفتم جار بزنم من مدیرم؟! ندیدی دیگه!

هری جوابی نداد و فقط لبخند تحویل لوئیس داد. لوئیس در حدی عصبانی شد که بدون هیچ دلیلی ده نفر از اعضای سایت را بلاک کرد!

صبح روز بعد

این بار هری به دفتر مدیریت لوئیس آمده بود. هری مثل همیشه پس از اینکه ده دقیقه به لوئیس لبخند زد و لوئیس هم با فرمت عصبانی جوابش را داد، گفت:
- اومدم بگم میشه منو ناظر گریف و محفل هم بکنی؟
- یه کاری بهت میگم اگه بکنی میکنمت ناظر گریف و محفل. خوبه؟
- خوبه. چیکار؟
- اول میکنمت بازرس هاگوارتز. برو ببین تکلیف های هاگوارتز چطوری وضعیتشون رو به من گزارش بده.
- مگه من بیکارم؟! خودت یکی رو مسئول کن بره!
- پس برو یکم برای هاگوارتز تبلیغ کن. بگو تکلیف ها چطوریه و اینا داداش.
- نه نمیشه. اصلاً راه نداره! توی مسابقات بهترین لبخند سال شرکت کردم باید برم اونجا.
- برو بابا تواَم! هیچکاری هم که نمیشه باهات کرد اصلاً به درد نمیخوری! همین الان بلاک شدی رفت!

لوئیس با فشار دادن دکمه قرمز روی منوی مدیریت هری را به جزایر بلاک فرستاد و خودش را راحت کرد.

2- نظرتون درباره ی مدیریت چیه؟ مدیر بودن چیز خوبیه یا خیر؟ ( ویژه دانش آموزان رسمی) (5 نمره)

خیلی خوبه! اصلاً عالیه! حرف نداره! مطمعناً نکات مثبتش خیلی زیاد تر از نکات منفیه اونه! البته بعضیا هم هستن کلاً دوست ندارن کاری بکنن و درواقع مسئولیتی داشته باشن. فکر کنم مدیریت برای اون ها چیز خیلی خوش آیندی نیست!




پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱ سه شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۵

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
اگه من منو داشتم... ( در قالب یک رول نشون بدین که اگه مدیر بودین و منو داشتین چی‌کار می‌کردین. این تکلیف بیشتر رو شخصیت پردازی، سوژه پردازی و خلاقیتتون مانور می‌ده.) ( 30 نمره)

چشمان نقاب پوشش را باز کرد و به سقف چوبی اتاق نگاه کرد. دستانش را کش و قوسی داد. ردای سیاه رسمی اش به شدت دورش پیچ خورده بود. پس به آرامی از روی تخت بلند شد.
کش و قوس دیگری به خود داد و سپس کراوات و ردای خود را مرتب کرد. سپس از روی تخت بلند شد، خمیازه ای کشید و نگاهی به ساعت روی میز چوبی اتاقش انداخت. ساعت، عدد دوازده را نشان میداد.

وزیر سابق خمیازه دیگری کشید، سپس به سراغ میز رفت، عطری با بوی گزنه را برداشت و به خودش زد. خیالش به شدت راحت بود که با بوی این عطر، هکتور نزدیکش نمیشود تا معجونی رویش تست کند.
پس از اینکار شانه ای بالا انداخت و روی صندلی زهوار در رفته اش، درست رو به روی میز نشست.
سپس دستی به سر بی کلاهش کشید و دفتر خاطراتش را از زیر مواد معجون سازی اش بیرون کشید. انگشتانش را روی جلد چرمی دفتر کشید و بعد آن را باز کرد.

مستقیما خاطره همان روز را آورد...

فلش بک:

- حالا یعنی راه داره که ندم؟
- به جان آرسی اصلا راه نداره! یا باید بدی، یا میگیریمش!

آرسینوس یک نگاه به کلاه سیاه وزارت روی سرش انداخت. یک نگاه به زوپسیان که با قدرت روی تخت هایشان نشسته بودند انداخت. سپس یک نگاه دیگر هم به آن تالار سفید و پر زرق برق.
- خب پس... من متاسفانه انقدری خسته هستم که نخوام با مبارزه تسلیم بشم. پس در کمال بزرگواری تسلیم میکنم کلاه رو.

به محض آنکه کلاه را از سر برداشت، صاعقه ای از ناکجا آباد بر سرش نازل شد. آرسینوس یک نگاه به خودش کرد. کاملا از دوده سیاه شده بود.
- شاخ های ماسکم ریخت خب. ولی مشکلی نیست. مرخص بشم دیگه از حضورتون. کار زیاد دارم!

آرسینوس به آرامی دستش را وارد جیب ردای نیمه سوخته اش کرد تا منوی مدیریت خود را بردارد و به سرعت از تالار خارج شود.
- عه... منو کو؟!

آرسینوس چندین بار آستر ته جیبش را لمس کرد تا از خالی بودن جیب مطمئن شود.
سپس همانطور عقب عقب، از تالار زوپس نشینان خارج شد. اصلا دلش نمیخواست به محض برگرداندن سرش یک صاعقه به پشتش برخورد کند.
او به آرامی از ساختمان جادویی خارج شد، سپس در یکی از آتشدان های وزارت سحر و جادو ظاهر شد و از آنجا هم وارد شهر لندن شد.
به آسمان ابری و آلوده شهر نگاهی کرد، سپس نفس عمیقی کشید. شانه ای بالا انداخت و در حالی که میکوشید چهره ریلکسی به خود بگیرد، اما همانطور که در پیاده رو حرکت میکرد، ناگهان یک ماگل به او تنه زد.

آرسینوس که به شدت در افکار خود غرق شده بود به سرعت برگشت تا ماگل را ببیند. او سپس با مردی رو به رو شد با هیکلی به قطر تنه یک درخت، سر کچل و چند تایی زخم روی صورتش. وزیر سابق دستی به سر نقاب دار و بی کلاهش کشید، سپس زمانی که مشاهده کرد آن گنده لات یک قدم به سویش می آید، دست در جیبش کرد تا با منوی مدیریت، بدون هیچگونه اثری وی را خاکستر کند.
او دستش را در جیب خالی اش کرد و زمانی که نبودن منوی مدیریت، دوباره همچون پتکی سنگین بر سرش برخورد کرد، به آرامی سرش را بلند کرد و به آن مرد عظیم الجثه نگاه کرد...

دقایقی بعد، زمانی که چشمانش را به دلیل درد بینی اش باز کرد و به آرامی از روی زمین بلند شد تا ردای خاکی اش را بتکاند، متوجه شد که نقابش هم به شدت له شده است.
- لعنت... اگه منو داشتم یارو تبدیل به سوسک شده بود و چسبیده بود به سقف الان.

آرسینوس در حالی که به کندی و همچون پنگوئن های فلج حرکت میکرد، به سوی یک پارک قدیمی و سر سبز رفت. سپس با خستگی روی یکی از نیمکت ها نشست.
دقایقی نگذشته بود که شخصی با یک پلتوی قهوه ای و عینک دودی که به چشم داشت جلو آمد و کنار او نشست.
- دارو میخوای داداچ؟
- ها؟!
- میگم دارو میخوای واسه افسردگیت؟ یه چزی میدم بهت بری فضا!
- الان خواستی مدیر مملکتو چیز کش کنی؟
- مدیر سابق البته. قیافت قشنگ معلومه منو نداری بدبخت!
- الان حذف شناسه بودی بدبخت اگر منو داشتم خب!

او با خشم این را گفت. عصبانی بود. به هر طرف که میرفت کمبود منوی مدیریت را حس میکرد. میتوانست با منوی مدیریت یک بچه گربه در حال مرگ را تبدیل به اژدها کند. میتوانست برای خودش هرچقدر که بخواهد بستنی شکلاتی ظاهر کند. اما در آن لحظه، او تنها یک چوبدستی داشت. اگر میخواست هر کاری هم با آن انجام دهد، بعدا وزارت سحر و جادو می آمد سراغش و میبردش آن پشت مشت ها تا ارشادش کند.
- لعنت به همه چی. زندگی بدون این منوی لامصب غیر ممکنه اصلا! من بستنی میخوام. من بلاک میخوام!

آرسینوس همه اینهارا رو به آسمان فریاد زده بود. زمانی که دید ملت مشنگ به طرز عجیبی نگاهش میکنند، به سرعت سرش را پایین انداخت و از محل حادثه گریخت. او مستقیما دوباره راهش را کج کرد به سمت مقر زوپس نشینان.

ساعاتی بعد:


- برگردونید اون منوی لامصبو! من الان از یه گربه هم کم آزار ترم!
- نداریم منو.
- من اینطوری اصلا نمیتونم خب! زیر قسمت توانایی هام درد گرفته انقدر نمیتونم هیچکاری کنم!

زوپس نشینان چند لحظه به یکدیگر نگاه کردند. سپس به وسیله تله پاتی با یکدیگر ارتباط برقرار کردند تا به وسیله دست های پشت پرده تصمیم گیری کنند.
- بیا بگیر منو تو. ولی بچه خوبی باش. بوق بازی در نیار. باهاش هم بازی نکن. کلا در جهت کارهای خوب خوب ازش استفاده کن!

پایان فلش بک!


آرسینوس دفترچه خاطراتش را بست. سپس با صدای بلندی گفت:
- امروز قراره کیو بلاک کنم؟

2- نظرتون درباره ی مدیریت چیه؟ مدیر بودن چیز خوبیه یا خیر؟ ( ویژه دانش آموزان رسمی) (5 نمره)

بستگی به شرایطش داره. یه وقتایی خیلی هم خوبه و میشه به ملت کمک کرد و بسی هم خوشحال بود و بازی و شادی کرد. یه وقتایی هم نه خب، مجبور میشی با ملت محکم برخورد کنی و حسابی اذیت کنندس.
خلاصه که دردسر داره، خوبی هم داره! همین دیگه.



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۵

هری پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۸
از فضا آورد منُ پایین بین شما بر زد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
نمرات و تصحیح تکالیف جلسه اول کلاسمون


گریفیندور: 32

لوئیس ویزلی: 30

خب اول این‌که کدوم آلبوس؟ آلبوس سیوروس پاتر یا آلبوس دامبلدور؟ اگه دامبلدور هست یکم غیر منطقیه که لوئیس بخواد بزنه رو دوشش و بخندن. جدا از این قضیه یه چیزی که سعی کن رعایت کنی این هست که بین دیالوگ هایی که گوینده هاشون مشخصه و دو نفر مشخص دارن با هم صحبت می‌کنن دو اینتر نزن و فقط یه اینتر فاصلشون باشه. یه نکته ی کوچولو و بی اهمیت هم هست اونم اینه که بعد علائم نگارشی اسپیس بزن، چیز مهمی نیست ولی خب یکی از قواعد تایپ کردنه و رعایتش کنی ظاهر پستات بهتر می‌شه. آها یه چیز دیگه، بعضی جاها باید حذف به قرینه انجام بدی یعنی یه اسم رو چند بار تکراری نکنی.
جدا از مسائل ظاهری و نگارشی بپردازیم به سوژه پردازی. رولی که شما زدی جدی بود لحنش و خب رول های جدی نیاز به توصیفات بهتر و بیشتر داره، من خودم به شخصه چندان تصاویر تو ذهنم انجام نشد با رولتون و این‌که خیلی کوتاه بود و شما کل مفهومی که ازت خواسته بودم رو فقط تو یه دیالوگ آوردی و بسطش ندادی.

آرسینوس: 35

خوب بود. چی بگم دیگه؟ برو بیشتر حال زمین و زمان رو بهم بزن.

آلیشیا اسپینت: 28

می‌دونی، رولت من رو جذب نکرد و همچنین خیلی کوتاه بود. کل مفهوم و فلسفه ی شخصیتت رو اگه بخوای فقط تو یه نوشته بیاری می‌شه عین همون متنی که برای ورود به گروها می‌نویسی. یه سری مشکلات هم تو پاراگراف بندی داشتی و یه نکته هم اینه که وقتی می‌خوای یه نوشته یا چنین چیزی رو بیاری تو رولت برای این‌که قاطی نشه سعی کن از نقل قول استفاده کنی و تو اون نقل قول نوشته رو وارد کنی که رولت ظاهر بهتری داشته باشه. در کل بخوام جمع بندی کنم می‌شه عین چیزی که خودت گفته بودی: عالی نشده بود، اما چندان بد هم نبود.
پیوز: 33

خوب بود، بسی لذت بردم. چون پپیوزی خیلی دلم خواست ازت نمره کنم همین طوری ولی خب دیدم دلیل خاصی ندارم. اِ چرا دلیل یافتم. خب پپیوز جان شما ته دیالوگات اگه دیالوگه تموم شده و ناتموم باقی نمونده سه نقطه نزن. بعد توضیحاتت تو پرانتز سعی کن همر نزنی، از خنده دار بودن کم می‌کنه انگار که داری به زور به خواننده می‌گی " بیا این رو ببین بخند، خون آریایی تو رگت نیست اگه نخندی." بعد چرا دو تا شکلک ته یه دیالوگ زدی؟ چرا یه گریه و یه خنده؟ فک کنم این خنده در حکم همون همر ها بود که گفتم. یه دیالوگ هم هست نوشتی "بابا!!!!بسهچه ..." که تو همین تیکه کلی چیز میز هست که باید ویرایش کنی در آینده. مثلا یه علامت تعجب کافیه همیشه و بعد علائم نگارشی اسپیس بزن و بسهچه باید بشه بسه چه. در کل رول خوبی بود.

اسلیترین: 18

پانسی پارکینسون: 22

سیلور فام چرا؟ پارسی را پاس بداریم. رولت طنز جالبی داشت چند جا مثلا از بای تا های یا ریشت اندازه زلفای گیسو کمنده اما مثل چند نفر اون بالاتر نتونستی زیاد شخصیتت رو بسط بدی و فقط این رو رسونی که اسلیترینیه که خب زیر پروفایلت نوشته. جدا از اینا رولت کوتاه بود یه مقدار و اکثرش دیالوگ بود و توصیف چندانی نداشت. یه سری نکته ی ظاهری هم بگم در جهت بهتر شدن رول های آیندت. سعی کن علائم نگارشی رو پشت هم هی نزنی مثلا "؟!؟! " باید بشه "؟! " و مثلا "دررررررود" یه مقدار عجیبه چون "ر " رو که بخوای بکشی موقع گفتن خیلی ناجور می‌شه. به جای "ب" یا "ک" از به یا که استفاده کن. این "ب" و "ک" رو معمولا تو اس ام اسا استفاده می‌کنن که پول کمتر مصرف بشه اما این‌جا باید درست نوشتشون دیگه. سعی کن پاراگراف بندی ها رو هم رعایت کنی و همچنین بین پاراگراف ها دو اینتر بزنی، بین یه پاراگراف و یه دیالوگ که گویندش نامشخصه دو اینتر بزنی و اگه گویندش مشخصه تو جمله ی آخر پارگراف قبلی یه اینتر بزنی و بین دیالوگا یه اینتر بزنی کلا. نمی‌گم همه ی اینا رو رعایت نکردیا، می‌گم که کلا اینا تو ذهنت باشه برای رولای بعدیت.

دیگه من تابع قوانینم و گویا نباید 5 نمره رو بدم.

بلاتریکس لسترنج: 33

خب یه سری چیزا هست که اگه رعایت کنی خیلی بهتره مثلا همون استفاده نکردن چندباره از علائم نگارشی پشت هم مثل "!! ". یه تیکه هم بعد توضیحتون یه شکلک گذاشتین که زیاد جالب نبود و کمکی به خنده دار کردنش نمی‌کرد چندان. بین دیالوگ هایی که گویندشون مشخصه یه اینتر فاصله بذاری بهتره. در کل رول خوبی بود و مفهومت رو هم رسوندی.

ریونکلا: 8

مونیکا ویلکینز: 24

در بدو ورود بگم که آقا بعد دیالوگا نقطه یا علامت نگارشی مورد نیازش رو بذار خب. بعد آقا وسط درسته نه وست، پذیرفتند درسته نه پزیرفتند. بعد این‌که سعی کن پاراگراف بندی ها رو هم رعایت کنی و همچنین بین پاراگراف ها دو اینتر بزنی، بین یه پاراگراف و یه دیالوگ که گویندش نامشخصه دو اینتر بزنی و اگه گویندش مشخصه تو جمله ی آخر پارگراف قبلی یه اینتر بزنی و بین دیالوگا یه اینتر بزنی کلا. قبل "و" اسپیس یادت نره راستی. شخصیتت رو نشون دادی نسبتا. خوب بود، می‌تونست بیشتر هم بسط پیدا کنه البته.




ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۶ ۱۹:۵۲:۳۹
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۶ ۱۹:۵۳:۴۹

All you touch and all you see, is all your life will ever be


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۵

هری پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۸
از فضا آورد منُ پایین بین شما بر زد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
جلسه ی دوم کلاس فلسفه و حکمت


- این مرتیکه پاتر اگه کلا تدریس هم نکنه تهش دامبلدور یهو سر و کلش پیدا می‌شه استاد برترش می‌کنه.
- آره والا، تو این مدت که ما منتظرش موندیم تو ترکیه کودتا شد و کودتاچیا پیروز شدن بعدشم یهو تسلیم شدن. این چه وضع زمانی بندیه آخه مرد مومن؟

بالاخره در کلاس باز شد و هری در حال عرق ریختن وارد شد. لبخندی زد و رو به دانش آموزان گفت:
- ببخشید دیر شد، هی داشتم پشت در آلوهومرا می‌زدم بدون این‌که به زبون بیارم دیدم نمیشه. بعد به زبون هم آوردم باز هم نشد. دیگه آخرش رفتم کلید رو آوردم.

یکی از دانش آموزان به شکل ضربتی وارد عمل شد و گفت:
- آقا اجازه! شما یه اکسپلیارموس به زور می‌زنی، سعی کن کلا جادو رو کنار بذاری و مثل بچه ی آدم به زندگی ادامه بدی.
- اکسپلیارموس!

دانش آموز از آن‌جا که سلاحی برای خلع کردن نداشت، زبانش را به عنوان سلاح خلع کرد و آن را به گوشه‌ای پرتاب کرد.

- اینم سزای دانش آموزی که احترام به بزرگ تر سرش نشه. می‌دونین فلسفه ی این‌که نمی‌تونم ورد بزنم چیه بچه ها؟

اما بچه‌هایی که در دیالوگ از آن‌ها نام برده شد، از آن‌جا که می‌ترسیدند چیزی بگویند و زبان خودشان هم خلع بشود چیزی نگفتند.

- همش از وقتی شروع شد که این سایت رو ساختن و من رو مدیرش کردن، دیگه هر کی بدش میومد از مدیریت اومد یه بلایی سر من بدبخت آورد. یکی هی برام جلسات خصوصی در جهت یادگیری مفاهیم سخنان استاد رائفی پور با همراهی دامبلدور ترتیب داد، یکی برداشت ننه بابام رو طلاق داد و منم شدم بچه ی طلاق و معتاد چیز. بدتر از همه این بود که ملت اومدن گفتن من، پسر برگزیده ی بدبخت، فقط یه اکسپلیارموس بلدم. اگه الان من یه منو داشتم می‌گرفتم هر چی پست و رول این طوریه رو از بیخ پاک می‌کردم.

در همین حین، لامپی بالای سر هری روشن شد که با دخالت سریع بابابرقی و تذکر این‌که "مصرف بی‌رویه، چیز خیلی بدیه " لامپ سریعا خاموش شد. هری شروع کرد به نوشتن تکلیفی که به ذهنش رسیده بود.

نقل قول:
1- اگه من منو داشتم... ( در قالب یک رول نشون بدین که اگه مدیر بودین و منو داشتین چی‌کار می‌کردین. این تکلیف بیشتر رو شخصیت پردازی، سوژه پردازی و خلاقیتتون مانور می‌ده.) ( 30 نمره)

2- نظرتون درباره ی مدیریت چیه؟ مدیر بودن چیز خوبیه یا خیر؟ ( ویژه دانش آموزان رسمی) (5 نمره)





پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۵

مونیکا ویلکینزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۸ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۸ شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۵
از تو خوابگاه ریونکلاو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
١-آمدنم بهر چه بود؟(فلسفه وجودي خودتون رو توضيح بديد. چه شد كه دنيا اومديد.دنيا چي كم داشت؟ ازين داستان ها...) ٣٠ امتياز لطفا به صورت رول نوشته بشه در غبر اين صورت نمره نميگيره.
پیش خدا
-عاغا من دیگه خسته شدم
-خب ماهم خسته شدیم
-گفته باشم اگه به نتیجه نرسیم من نمی ذارم ملت جادوگرا رو بدبخت کنه :vay:
در وست مشاجره ی این مسئولان عزیز یک هو یکی از اون وسط میگه :خب ببینید خصوصیاتش چیه اینجوری زود تر به نتیجه می رسید.
مسئولان هم که اصلا حال و حوصله نداشتند حرف اون یا رو را پزیرفتند و سعی کردند تا خصوصیات اخلاقی مونیکا را بنویستد
-میگم بیخیال این یارو هیچ خصوصیتی نداره فقط خبیثه ،ترسناکه ،اخلاقش همچین خوب نیس، حالو حوصله هیچ کسو ندارهو همیشه هم میخواد بهترین باشه حالا نظر شما در رابطه باهاش چیه ؟من که میگم پرونده رو ببندیم اصلا نمی فرستیمش.
بعد از نیم نگاهی به بقیه مسئولان که همه برای فرستادن او امیدوار و راضی بودند آن مسئول هم راضی شدو با یک حرکت مونیکا را به زمین فرستاد
شانزده سال بعد
-نهههههههههههههههههههههههههههههههههه لینی آخه چرا
-چی چرا؟
-اینجا استاد نوشته فلسفه وجودی تون رو بنویسین منم باید انجامش بدم در صورتی که حتی نمی دونم فلسفه چی هست
-خب من میگم تو هم بنویس باشه؟انقدر هم گریه نکن سرم درد میکنه
مونیکا که راضی شده بود قلمش را ظاهر کرد و شروع به نوشتن کرد
-بنویس :اگزیستانسیالیسم، فلسفه‌ای است که به هستی یا «وجود» می‌پردازد
-
-بنویس دیگه اگزیستانسیالیسم، فلسفه‌ای است که به هستی یا «وجود» می‌پردازد
-چی چی اگزیستان چی ؟میگم بیخیال خودم می نویسم
-نه من بهت میگم تا بری نمره بگیری وگرنه بدبختت میکنم زود تر بنویس:اگزیستانسیالیسم، فلسفه‌ای است که به هستی یا «وجود» می‌پردازد، و یکی از مهمترین مکاتب فکری غرب به شمار می‌رود.
مونیکا بعد از نوشتن این جمله طولانی پرسید:منظور از غرب کجاست ینی مثلا غرب وحشی و از اینجور چیزا یا مثلا جهت غرب ؟
اگه استاده ازم توضیح بخواد چی باید بگم؟
اگه یه وقت نمره نده چی؟
رنگ لینی کم کم از کرم به رنگ قرمز در می آمد(به این صورت )
و هر لحظه میزان دودهایی که از سرش خارج می شد بیشتر بود
لینی با یک حرکت دست دهن مونیکا را بست و رفت تا دریابد ارزش های وجودی مونیکا به جز اعصاب خوردکنی و پر حرفی چیست
با آرزو ی موفقیت برای ایشان و خانواده ی گرامی و محترمشان


만 까마귀 발톱
با ارزش ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست.
Only Raven


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۵

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 188
آفلاین
١-آمدنم بهر چه بود؟(فلسفه وجودي خودتون رو توضيح بديد. چه شد كه دنيا اومديد.دنيا چي كم داشت؟ ازين داستان ها...) ٣٠ امتياز لطفا به صورت رول نوشته بشه در غبر اين صورت نمره نميگيره.


- سرورم این وسیله مشنگی نمیذاره عمق رضایتم رو بابت تصمیمتون متوجه بشید. البته شما همیشه همه چیز رو به بهترین نحو متوجه میشید حتی اگر پای تلفن باشه .

- بلا ! ما میدونستیم مخالفت نمیکنی. پس امشب رودولف رو بفرست به خونه گانتها. لشکر جدید ایمپری که میخوایم درست کنیم برای جادویی تر شدن هفت تا از مرگخوارها رو هم میخوایم بهشون اضافه کنیم.

و تلفن قطع میشه. بلاتریکس گوشی تلفن رو روی دستگاه میذاره و اسموتی شکلاتی که روی اوپن آشپزخونه گذاشته بود برمیداره و جلوی تلویزیون میشینه.

دستگاه پخش رو روشن میکنه و مشغول دیدن جدیدترین دی وی دی آموزش پیشرفته ترین و سیاهترین جادوها میشه که لردسیاه به تازگی منتشر کرده بود و به تعداد معدودی به فروش رسونده. البته نسخه بلاتریکس کاملا سفارشی بود ولی بلاتریکس برای قدردانی از لرد مبلغ قابل توجهی رو از حساب گرینگوتزش خارج کرد و به گاوصندوق خونه ریدل منتقل کرد.

در دنیا چیزی برایش جذابتر از لردسیاه و اهدافش نبود. تا جاییکه به یاد داشت مجذوب چهره‌ی سیاهِ جادوها بود و با آشنا شدن با لردسیاه انگار تمام اهداف زندگیش را یک جا دیده بود. اگر لازم میشد از جانش هم دریغ نمیکرد. و جلوی تمام دنیا می ایستاد و به بدترین عقوبتشان میرساند، اگر فقط میخواستند انگشتی در برابر لرسیاه خم کنند!

همانطور که تبلیغات ابتدای دی وی دی را نگاه نمیکرد میکرد، آخرین قسمت از محتویات اسموتی‌اش را هورت کشید و ظرف رو کنار گذاشت. دفترچه یادداشتی ظاهر کرد و مدادش رو از اتاق فراخوند. تصویر روی لردسیاه زوم شد. بلاتریکس شروع به نوت برداری کرد. تصویر کوچک شده



نیم ساعت بعد

- به این قسمت خوب دقت کنید جادوجوهای گرامی! چوبدستی رو توی چشم قربانی فرو میکنید و خلاف جهت عقربه های ساعت میچرخونید. طلسم سابثداکتو رو جوری به زبون میارید که در انتها چشم منفجر که میشه هیچ، نصف مغزش هم بیاد توی دهنش!!

- کجایی بلا؟

- اینجااااام!

- نمیبینمت. این همه دفترچه و برگه و خرده مداد اینجا چیکار میکنه؟! همین یک ساعت پیش که رفتم خرید اینجا مرتب بود!!

با صدای خفیفی از انفجار بلاتریکس از پشت برگه ها و دفترچه ها بیرون اومد و با خونسردی گفت:

- جدیدترین آموزشهای لردسیاه به دستم رسیده و در حساسترین قسمتش تمرکزم رو به هم زدی رودولف!!

- به ریش مرلین! بلا! ما فقط برای ناهار اینجاییم و تو تمام وقت کنار لردی!

- و تو اعتراضی داری؟! تو که میدونی تمام افکار و عقاید من در لرد خلاصه میشه. خود توئم در این مورد با من اشتراک نظر داشتی رودولف و خب اگــ ..

- بلا! بلا! چه اعتراضی! تو از من پیتزا خواستی و من رفتم برات خریدم. تو که نمیخوای پیتزای سرد بخوری؟!

بلاتریکس تماس تلفنی لردسیاه رو به یاد آورد و گفت:

- همم. حالا که فکرش رو میکنم حق با توئه. ولی لرد هم پیتزا دوست دارن. امشب پیتزا رو برای لردسیاه ببر به خونه گانتها. و تا تو برگردی من بقیه دی وی دی رو نگاه میکنم.

- ولی بلا ..

- ولی و اما نداره! زودتر برو. هیچوقت لردسیاه رو در انتظار نذار!

رودولف درحالی که پیتزا هنوز توی دستش بود آهی میکشه و از خونه بیرون میره و روی ایوان می ایسته و دور خودش میچرخه و ناپدید میشه.

بلاتریکس که سریع پشت پنجره آمده بود تا از رفتن رودولف مطمئن بشه با خیالی آسوده پرده رو میندازه و با خودش فکر میکنه که اگر لرد از خودش هم انتظار داشت که ایمپری بشه، حتما این کار رو میکرد. لرد و خدمت کردن به لرد و در مسیر ِ لرد قدم برداشتن، مهمترین و در حقیقت تنها دلیلِ بودن و زندگی کردن برای بلاتریکس بود.


(سوال مخصوص دانش آموزان رسمي) ٢- خب شما رسمي هستين و ميتونيد ٥ امتياز بيشتر جواب بدين! علتش چيه؟ يعني، منظورم اينه اصلا چه دليلي باشه كه شما بتونيد ٣٥ نمره جواب بديد اوني كه پست ثبت نام رو نديده يا ديرتر از شما عضو شده نتونه! به نظرتون منطقيه همچين كاري؟ حكيمانه س؟ خودتون رو بذاريد جاي يك فيلسوف قانون گذار و من رو قانع كنيد. رول بودن پاسخ شما الزامي نيست! ميتونيد توضيح بديد صرفاً. ٥امتياز


اون دانش آموزی که زحمت میکشه طبق یک برنامه زمانی از خواب بیدار میشه و دنبال علم و دانشه، با شروع کلاسها بصورت کاملا پرشوری دنبال ثبت نام میره و اگر پست ثبت نام وجود نداشته باشه خودش اون پست رو خلق میکنه اصلا! یعنی اینجوری به شما بگم که فلسفه‌ش تلاش و پیگیری دانش آموزها و توی صف ایستادنِ اونهاست. آیا دانش آموزی که برای کلاس فلسفه مجبوره وقت بذاره خودش رو به در و دیوار میکوبه فرق نداره با دانش آموزی که داره از توی کوچه های هاگوارتز رد میشه و یهو میبینه دارن ثبت نام میکنن و میاد توی کلاس؟! آری آغاز ثبت نام کردن است، ولی پایانِ راه ناپیداست!


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.