- خب چیکار کنیم یعنی؟
- من که از همون اول تصمیم گرفته بودم عذب بمونم. به من یکی نگاه نکنین. کلا بچه نمی خوام.
- آخه ارباب... من این همه علاقه خاص داشته و دارم، از هر کدومشون قرار بود چهارتا بچه داشته باشم، به خاطر شما می کنیمش دو تا!
- یعنی من نباید با آرسینوس ازدواج کنم؟
لرد سیاه نگاهی به مرگخوارانش انداخت و گفت:
- خودتون که می دونین چه راه هایی برای بچه دار نشدن هست!
- نه ارباب! چه راهی؟
- منم نمی دونم ارباب. چطوریاست دقیقا؟
- مگه همچین چیزی هم هست؟
- من میدونم ارباب! من میدونم!
لینی سعی کرد با بالا و پایین پریدن توجه اربابش را جلب کند که البته در میان خیل افراد بی اطلاع، دانش لینی زود به چشم آمد. به همین دلیل لرد سیاه گفت:
- بگو ببینیم لینی. ما همیشه می دونستیم تو بسیار باهوش تر از بقیه هستی!
- ارباب... ما میاییم یه مسلسل یا تفنگی چیزی میذاریم پشت بوم خانه ریدل ها، بعد وینکی رو هم میذاریم پشت اون مسلسله. هر لک لکی که خواست نزدیک خونه ریدل ها بشه رو میزنیم شپلقش میکنیم. اینطوری دیگه نمیتونن برامون بچه بیارن و مشکل حل میشه!
-
لرد سیاه چند دقیقه ای به افق خیره شد. از شدت دانش و هوش مرگخوارانش بسیار تعجب کرده بود و با هر لحظه ای که میگذشت، به این مقدار تعجب، افزوده میشد. رئیس مرگخواران نگاهی به اعضای گروهش کرد و سری تکان داد و گفت:
- اینطوری نمیشه! ما میگیم که چیکار میکنیم!
- چیکار ارباب؟
- چیکار ارباب جونم؟
- ای لرد قدرقدرت! چیکار؟
- مخلص ارباب جونِ کار بلد خودمون هم هسیم. شما بگین چیکار فقد!
- کروشیو!
لرد سیاه کروشیویی نثار مرگخوارانش کرد و با لذت تمام درد کشیدن آن ها را نگاه کرد. پر رویی هم حدی داشت و معلوم بود که آن ها این حد را نمی دانستند.
- کسی حرف بزنه این بار به طور اختصاصی براش آواداکداورا میزنیم! کسی پیشنهادی نداره؟
- چرا اربا...
- آواداکداورا! این یه سوال انحرافی بود! پس حواستون جمع باشه!
ما قراره براتون کلاس دانش خانواده بذاریم و شرکت همتون تو اون کلاس ها واجبه.