چه لباسی بپوشم رز؟"
من همینطور که دنبال لباسی برای جشن هالووین می گشتم، این جمله رو پی در پی به رز می گفتم.اون کمد بسیار کوچیک بود. تا من بیام سرمو بلند کنم، می خوره به سقفش.او همینطوری روی صندلی نشسته بود و مستقیم به کار های من نگاه می کرد.
" یه کمکم بد نیست رز!"
رز بالاخره به خود اومد و گفت: والا خودمم نمی دونم چی بپوشم.
بعد چطوری به تو کمک کنم؟ببین بذار بگم چه لباسایی مونده. اردک، فرانکشتاین،گربه... تو گربه دوست داری ماتیلدا.
- اما این دلیل نمیشه که هر سال اون لباس بی خودو بپوشم!
رز خندید و گفت: یعنی تو هر سال لباس گربه می پوشیدی؟ به نظرت چه لباسی به من میاد؟
- اردک، تو رو بزرگ نشون میده، با لباس قورباغه هم می تونی قدرتتو به نمایش بذاری.
- یادم باشه دیگه از تو نظر نخوام! هنوز لباسی پیدا نکردی؟
- نه! چون هر چی لباس پیدا می کنم ، یادم میفته که آملیا اونو پوشیده. چه سال های قبل، چه الان!
- آملیا رو مده . هر چی لباس تو ویترین مغازه های دیاگون می بینه، می خواد.
من و رز خنده ای کردیم و ...
" بچه ها شما هنوز لباس پیدا نکردین؟ پنج دقیقه ی بعد مراسم شروع میشه"
آملیا اسکلتی، در حالی که با لباسش ور می رفت، به طرف ما اومد.
-نه آملیا. می بینم دوباره رو مدی!
- من همیشه ی عمرمو رو مد بودم. بدویین دیگه.
- ما تا مراسم لباسمونو پیدا نمی کنیم. شما ها بدون ما برین. ما وسط های مراسم میرسیم.
- مطمئنی؟
- کاملا. می تونی به ما اعتماد کنی.
آملیا نگاهی مشکوک به هر دومون انداخت و بعد چند ثانیه، از خوابگاه بیرون رفت.
رز گفت: چه فکری تو کله ی دیوونته؟ تو همینطوری همچین حرفی نمی زنی. چون تو طرفدار درجه یک جشنی.
من بر روی صندلی روبروش نشستم و گفتم: یه فکری دارم . خوب گوش،کن.
💙💙💙💙
تالار بسیار تاریک بود. اما من و رز از قصد تاریکش کردیم. پشت مبل قدیمی هافل قایم شدیم که بقیه بیان. همینطوری که با دستمال توالت هایی که دور خودمون پیچیده بودیم که شبیه مومیایی بشیم ، ور می رفتیم.با خودمون نقشه رو مرور می کردیم.
دست رز روی کلید روشن کردن برق های قرمز بود. کلی کدو تنبل کنار منو رز بود که با چاقو
به اونا شکل وحشتناکی داده بودیم مثل" چشمان از حدقه بیرون اومده( چند تا تخم مرغو تو جای چشم کدو تنبل،چسب زده بودیم) ، خنده ی شیطانی و از این جور چیزا. می خواستیم با اون کدو ها، بزنیم به سرو کله ی هافلی ها.
دست منم سس قرمز بود که وقتی وارد شدن، به سر وصورتشون بپاشم. فضا واقعا وحشتناک بود.
بالاخره رز خسته شد وسکوت ترسناک رو شکست: چرا نمیان؟ من...
صدای باز شدن و همهمه پشت در اومد که باعث قطع حرف رز شد. من و رز به هم لبخندی زدیم.
آملیا اولین نفر از در داخل شد.
- بچه ها؟ رز؟ ماتیلدا؟ چرا چراغا روشن نیست؟ چرا به جشن نیومدین دروغوها؟
لیندا از پشت آملیا گفت : شاید گرفتن خوابیدن . میاین بیدارشون کنیم؟
تانکس گفت: من که پایه ی پایه ام. چون یه بار ماتیلدا انقدر از قصد سر و صدا کرد که منو از خواب قشنگم بیدار کرد!
- و برای اینکار قراره که اول برقا رو روشن کنیم.
من به رز زیر لبی گفتم: آمده ای؟
- من از بچگیم آماده بودم.
رز به لیندا فرصت روشن کردن برق رو نداد و ضبط صوتی که صدای خودمون رو توش ضبط کرده بودیم رو روشن کرد. صدای هوهو توی ضبط در آورده بودیم که بقیه فکر کنن که روح اینجاست.ناگهان همه ی هافلی ها خشکشون زد.
رز ویزلی با صدای وحشتزده ای گفت: بچه ها این چه صداییه؟ همیشه از تالار همچین صدایی میومد؟
دورا گفت: بیخیال. صدای باده. نترس.
او این رو گفت و یه قدم جلوتر اومد. برای رز سر تکون دادم او منظورم رو فهمید و چراغ های قرمز رو روشن کرد. یه نخ به در بسته بودم که هروقت خواستم در رو ببندم. الان موقعش بود. پس در رو با صدای مهیبی بستم.
آملیا جیغ بلندی کشید.
همه ی هافلی ها با صدای بسته شدن در،از جایشان پریدن و به سمت در برگشتن. همین موقع بود که باید سس می ریختم. وقتی کمی از جایم پاشدم، دیدم که دورا از همه عقب تره. پس اونم ترسیده بود.
سس قرمز رو اول ریختم روی آملیا تا قاطی کنه. بعد روی بقیه ریختم.
آملیا گفت: کی رو من سس ریخت؟ لیندا تویی؟
- به من چه. من رو خودمم سس هست.
آملیا تیک عصبی گرفت و همه رو با تلسکوپش زد. خیلی ترسیده بود.پوز خندی زدم و یه کدو تنبل به طرف اونا پرت کردم. رز پرتابش دقیقتر بود. چون یکی از کدو هاش روی سر تانکس فرود اومد که باعث شد او سکندری بخوره و بقیه همراش بیفتن . بالاخره چراغ رو روشن کردیم. سریع دوربینو برداشتم و از شون عکس گرفتم.
و گفتم: اینم از هالووین امسال.
آملیا به خود اومد و گفت: شما ها اینکارو کردین؟
به سرعت از جاش بلند شد و تلسکوپش رو آماده کرد. بقیه هم خودشون رو جمع و جور کردن و پاشدن.
آملیا با قیافه ی عصبانی گفت: می کشمتون.
آملیا و بقیه به طرف ما دویدن.
- رز فرار کن، بدبخت شدیم.
و منو رز از تالار بیرون رفتیم و بقیه دنبالمون اومدن.