یه مقاله به شکل رول مینیویسید راجع به اینکه یه گرگینه گازتون گرفته. اینکه علامتش چیه، چه طور تغییر شکل می دید. چه اتفاقی میفته کلا براتون.
داشت خوابم می برد. ناگهان صدای تق تق مثل صدای راه رفتن به گوشم رسید. شاید یکی از بچه ها بود که داشت می رفت دستشویی. از اونجایی که خیلی خوابم نمی برد، رفتم ببینم کیه. یا شایدم وقتی از دستشویی بیرون اومد، بترسونمش.
پس از تخت نرمو گرمم پا شدم و به طرف تالار راه افتادم. خوابگاه خیلی تاریک بود. پس دستم رو روی دیوار گذاشتم که با اون به جلو برم. صدای خروپف آدر ، آرامش تعقیب رو بهم می زد. اصلا به تخت ها نگاه نکردم که ببینم کدوم خالیه. می خواستم خودم بفهمم.
بالاخره در چوبی تالارو پیدا کردم. دستم رو پایین تر از قد خودم آوردم که دستگیره رو حس کنم. پیداش کردم! دستگیره بسیار سرد بود. هافلپاف بخاطر هلگا همیشه گرم بود. اما این دستگیره ی اضافی و به درد نخور، همیشه سرد بود و نظم رو بهم می زد.
یکی با گرما و خوشحالی از خواب بلند میشه. تا بیاد بره بیرون، دستگیره رو لمس می کنه و بوممم. تموم خوشحالیش تبدیل به سردی و بی حالی میشه. باید یادم می موند که به هلگا بگم بیاد اینجا رو دست بزنه تا گرم بشه. دستگیره رو با آرامش باز کردم.
امیدوارم که آملیا نباشه. چون وقتی بترسونمش، با تلسکوپ نازنینش، می زنه تو کله ی قشنگم
. پشت مبل قدیمی تالار قایم شدم. یه خورده سرم رو از مبل بالاتر آوردم. برق دستشویی روشن نبود! پس یه هافلی اینجا غیر از دستشویی کردن، چی کار می تونست بکنه؟
ناگهان از گوشه ی چشمم ، در وسط تالار، پیکری قد بلند، مو فرفری مشکی... صبر کن، من برای چی گفتم مشکی؟ تو اون تاریکی حتی نورم سیاه دیده میشد. من فقط تا نیم تنه ی او رو می تونستم ببینم. پس کفشاش رو ندیدم. خب اهمیتیم نداشت.
چرا وسط تالار ایستاده بود و کاری نمی کرد؟ ناگهان پیکر سیاه، شروع به حرکت کرد. به آرامی صداش کردم اما جوابی نشنیدم. کی بود؟ رز مثلا؟ قایمکی می ره چند تا چیز برای کلاسش جمع می کنه؟ نه. با اون رزی که من می شناختم، من اگه برای اون توی صبح ویبره مثل زلزله می زدم ، بازم از جاش بلند نمیشد. پس تصمیم گرفتم که او رو تعقیب کنم. بلکه ببینم کیه که اینقدر واسش بیرون رفتن مهمه که از خوابش می زنه؟
پس به حالت خمیده به دنبال او رفتم. تا به در تالار رسیدم. لای در رو به آرومی باز کردم که ببینم دقیقا کجاست. حدودا پنجاه متر از در فاصله داشت. در رو باز کردم و با همون حالت خمیده، به بیرون رفتم. هنوز خیلی تاریک بود و من واقعا هیچی نمی دیدم.
بالاخره چشمام به تاریکی عادت کرد. دیگه راحت تر می تونستم پیکر رز مانند رو نگاه کنم. هر چی جلوتر می رفتم، راهرو بسیار گشاد تر می شد. هوا خیلی گرفته بود. پاهایم درد گرفته بود. پس پاشدم . چه دلیلی داشت که نشسته برم؟ تندتر به دنبال او می رفتم .
ناگهان نور ماه من رو کور کرد. من اصلا متوجه نشده بودم که به حیاط رسیده بودم. به ماه نگاه کردم. ماه مثل یه سکه ی کامل نقره ی با ارزش در آسمون بود. او سرعتش رو بیشتر کرد . من هم سرعتمو بیشتر کردم. او چمن ها رو محکم زیر پایش، له می کرد. در واقع اونا رو لگد می کرد.
رز تقلبی رو صدا کردم : رز. یا ...کسی که مثل رز زلر خودمون هستی. به من گوش کن . به من نگاه کن!
او لحظه ای ایستاد و به صورت نیم رخ به طرف من برگشت. به لطف نور ماه، دیگه مطمئن شدم که رزه. از چشم های کشیده ی مشکی اش کاملا می شد تشخیص داد که رز بود.
- رز وایسا. کجا داری می ری؟
بالاخره رز با صدای بسیار گرفته ای گفت: دنبال من نیا.
- ببخشید؟ اون همه تو تالار سر صدا کردی. مشکوک به اینجا اومدی. بعد انتظار داری که من همینطوری برگردم؟ اینجا چی کار داری؟
او جوابی نداد، بلکه بر سرعت خود افزود.
- وایسا.
او برخلاف انتظار من، ایستاد. بر روی زمین نشست. من به او نزدیک تر شدم که ببینم چش شده. با دقت به دستاش نگاه کردم و متوجه بلند تر شدن ناخوناش شدم. یعنی تقریبا پنجه شد. دستانش مو در آورد. به صورت او نگاه کردم. لبان ظریفش، به طرف جلو اومد و کم کم تبدیل به پوزه شد. چشمان او کشیده تر شد. او با تمام تلاشش به من گفت: "ببخشید"
کمی عقب تر رفتم. رز دیگه رز نبود .او تبدیل به گرگینه شده بود.
-رز تو... تو گرگینه شدی.
او زوزه ای کشید و به طرف من اومد. من عقب تر رفتم.
- رز، ما با هم دوستیم ، چی کار داری می کنی؟ حمله کردن به من؟
او اصلا به حرف های من توجه نکرد. از حالت شوک در اومدم و دویدم. او عجله ای برای به دست آوردن من نداشت. بالاخره در راه سکندری خوردم و با صورت به زمین افتادم. چمن ها صورت من رو قلقلک دادن، اما وقتی برای خندیدن نبود.
به طرف آسمون برگشتم. رز گرگی رو بالای سرم دیدم. او آروم پوزه اش رو دم دستم آورد. نزدیک شد و پاهام رو گاز گرفت. انقدر ترسیده بودم که نمی تونستم جیغ بزنم. بعد چند ثانیه او رفت و من رو تنها گذاشت. هوا گرفته تر شد. دیدم تار تر . سعی کردم بلند شم اما دوباره به زمین افتادم. انقدر زود اثر می کرد؟
دستانم شروع به بزرگ تر شدن. بدن کشیده می شد. بالاخره فریادی کشیدم. محکم چمن ها رو گرفته بودم. چشمام می تونست پوزه ی بزرگمو ببینه. انقدر درد داشت که از درد روی چمن ها می لولیدم. بالاخره دردم تموم شد. لازم به آینه نبود، می دونستم که رز منو به گرگینه تبدیل کرده.
نمی تونستم بایستم چون گرگ بودم. پس باید چهار دست و پا راه می رفتم. از همه طرف بوی غذا به مشامم خورد. ناگهان صداهایی از پشتم شنیدم. نمی خواستم که بقیه من رو ببینن چون حتما من رو شکار می کردن. به پشت یه بوته پناه بردم. و از فکر اینکه باید حیوونا رو شکار کنم، بر خود لرزیدم.