هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ یکشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۷

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
سلام پروفسور!

_ واقعا که! دیگه از این وضع خسته شدم؛ هرروز صبح کارشون همینه. اصلا انگار یه ذره مغز تو اون کله ی باد کردشون نیست!
ماتیلدا با تعجب پرسید:
_ هی سدریک، با کی هستی؟ چرا انقد با حرص حرف میزنی؟
_ با کراب و گویل؛ یا بهتره بگم با اون دوتا حیوونی که فقط بدنشونو بزرگ کردن نه عقلشونو! هر روز صبح یه جور اذیتم میکنن، اونم نه از نوع معمولیش، از نوع... اصلا بهتره نگم! همش میخوام یه جوری تلافی کنم ولی نه زورم بهشون میرسه، نه راه دیگه ای بلدم!
_ خب شاید درست فکر نکردی. یه راه عالی هست که میتونی باهاش کراب و گویل رو تا حد مرگ بترسونی! تکلیف پروفسور گری بک رو که یادته؟
با بی حوصلگی گفتم:
_ آره یادمه ولی خب که چی؟ الان چه ربطی به مشکل من داشت؟
_ وای سدریک، تو که گیراییت انقد ضعیف نبود! تو میتونی به شکل پروفسور گری بک در بیای و...
بشکنی زدم و به سرعت از ماتیلدا دور شدم. دیگه ادامه ی حرفش را نشنیدم ولی اشکالی نداشت، چون خودم تا آخر نقشه را فهمیده بودم.

ده دقیقه ی بعد، درحالی که نفس نفس زنان به دنبال نیمفادورا میگشتم و ماتیلدا نیز پشت سرم می آمد، یک دور نقشه را توی ذهنم مرور کردم؛نقشه ی بی نظیری بود!
بالاخره نیمفادورا را در تالار عمومی هافلپاف در حالی که مشغول کتاب خواندن و خوردن شیرینی خامه ای بود، پیدا کردم.
با عجله دستش را کشیدم به طوریکه شیرینی از دستش به زمین افتاد. با نگاه متعجب و آزرده ی نمیمفادورا که مواجه شدم با عجله گفتم:
_ الان وقت ندارم توضیح بدم نیمفادورا، خیلی سریع باید باهام بیای یه جای خلوت!

همانطور که نیمفادورا را کشان کشان به دنبال خودم میکشیدم، به یک کلاس خالی رسیدیم. رو به نیمفادورا کردم و نقشه را مو به مو برایش توضیح دادم. نیمفادورا با سردرگمی پرسید:
_ میخوای تبدیل به پروفسور گری بک بشی؟ خب اینکار چه فایده ای برات داره؟
_ خودت خوب میدونی که تنها کسی که کراب و گویل خیلی ازش میترسن، پروفسور گری بکه. بنابراین اگه من بتونم تبدیل به پروفسور بشم، میتونم انتقام تک تک لحظه هایی که منو اذیت میکردن بگیرم. درضمن، به جز کراب و گویل همه از گری بک حساب میبرن، میخوام لذت اینکه همه بهت احترام میذارنو بچشم!
ماتیلدا گفت:
_ خب سدریک، حالا باید روش کارو بهت بگم. این طلسم مثل معجون مرکب پیچیده عمل میکنه، ولی یه خوبی داره که معجون نداره؛ اونم اینه که برای طلسم دیگه لازم نیست موی فرد مورد نظرو داشته باشی، همین که ذهنتو روی فرد متمرکز کنی کافیه! بنابراین تو باید با تمام قدرت فکرتو روی پروفسور گری بک متمرکز کنی، یعنی باید به تمام جزئیاتش فکر کنی، وگرنه ممکنه همه جات شبیه پروفسور نشه!
با نگرانی پرسیدم:
_ اون وقت من که تبدیل به پروفسور شدم، پروفسور اصلی چی میشه؟ فکر نکنم اگه دوتا پروفسور گری بک یهو تو راهرو راه برن منظره جالبی بشه.
_ طلسم خودش فکر اینجاهاشم کرده. به محض اینکه تو تبدیل بشی، شخص اصلی برای یک ساعت بیهوش و نامریی میشه؛ بنابراین هر جا که بیهوش بشه کسی نمی بینتش. خب حالا حاضری؟
با سر جواب مثبت دادم. سعی کردم فکرم را روی پروفسور متمرکز کنم، اما چندان کار راحتی نبود. ماتیلدا را می دیدم که چوبدستی به دست رو به رویم ایستاده بود و ظاهرا داشت ورد را زیر لب تمرین میکرد.
دوباره فکرم را متمرکز کردم و به تمام جزئیات گری بک اندیشیدم.
صدای ماتیلدا را شنیدم که فریاد زد:
_ آوردناسکلا!
کم کم متوجه تغییراتی که در اندامم رخ می داد شدم. بر خلاف تصورم هیچ دردی را احساس نمیکردم. دست ها و پاهایم بزرگ و قلنبه و سرم باد می کرد. باورم نمیشد که پروفسور گری بک انقدر بزرگ باشد، وقتی از بیرون نگاهش میکردم به نظر کوچکتر می آمد.
از آن بالا نگاهی به ماتیلدا و نمیفادورا کردم و گفتم:
_ چطور شدم؟ فکر کنم اون قدری روش تمرکز کردم که الان به قدر کافی شبیهش شده باشم، نه؟
از لرزش تن نیمفادورا جواب سوالم را گرفتم. ماتیلدا گفت:
_ خیالت راحت سدریک. حتی از خود پروفسور گری بک هم بیشتر شبیه پروفسور گری بک شدی!
خنده ای کردم و گفتم:
_ خب پس من فعلا باید برم. به اندازه ی یک ساعت و نیم وقت دارم که انتقامم رو بگیرم.
سپس چشمکی زدم و از در کلاس خارج شدم.

نزدیک به ده دقیقه گذشته بود و من هنوز نتوانسته بودم کراب و گویل را پیدا کنم. بالاخره پس از گذشت چند دقیقه ی دیگر، آن دو را گوشه ی راهروی طبقه ی دوم درحالی که سرشان را به هم نزدیک و باهم پچ پچ می کردند، یافتم.
نزدیکشان شدم و با صدای بلند گفتم:
_ هووم به به! بوی سوسیس کالباس تر و تازه به مشامم میرسه!
از آن جایی که در آن راهرو به جز کراب، گویل و من کس دیگری نبود، کراب و گویل خیلی زود فهمیدند که منظور من با آنان است. بدن هایشان را دیدم که از ترس جمع شدند و یک دیگر را در آغوش گرفتند.
به طرف کراب رفتم و گفتم:
_ گوشت تر و تازه ای داری؛ از رنگ پوستت قشنگ معلومه که زیرش گوشتی نرم و آبدار و خوشمزه خوابیده!
این بار به طرف گویل چرخیدم و گفتم:
_ تو گوشت بدرد بخوری نداری. همونطور که از بیرون بدرد نمیخوری، از تو هم چندان جالب نیستی! ولی خب، برای مواقع گشنگی میتونم نگهت دارم.
از مشاهده ی چهره ی وحشت زده ی آنان لذتی وصف ناپذیر وجودم را فرا می گرفت. سپس صدای لرزان گویل را شنیدم که گفت:
_ تو حق نداری مارو بخوری. تو استادی و استادا نمی تونن شاگرداشونو بخورن!
قهقه ی خنده ای سر دادم و گفتم:
_ جدی؟ فکر میکنی اگه من شمارو بخورم کسی متوجه میشه؟ معلومه که نه! همه فکر میکنن به مرگ طبیعی مردین، انقد بی مصرفین که حتی شک دارم کسی متوجه بشه.
درضمن، زمانی که ماه کامل میشه که دیگه من قابل کنترل نیستم، نه؟ پس دیگه هیچ مشکلی در زمینه ی خوردن شما وجود نداره؛ میتونم قبلش ببرمتون مکانی که موقع کامل شدن ماه به اونجا میرم و ببندمتون تا وقتی تبدیل به گرگینه شدم بخورمتون.
اما خب، از اونجایی که من خیلی مهربون و دلسوزم و قلب بخشنده ای دارم، شاید یه فرصت دوباره بهتون دادم. دیگه از این به بعد حق ندارین دور و بر آقای دیگوری بپلکین. فهمیدین؟ اگه یه وقت کلاغا برام خبر آوردن که بازم آقای دیگوری عزیزو اذیت کردین، اون وقت دیگه حساب کارتون با منه!
پس از این که کراب و گویل قسم خوردند که دیگر هرگز به من نزدیک نشوند، به سرعت برق پا به فرار گذاشتند. با دیدن سکندری خوردنشان موقع دویدن و ترسی که در چهره شان موج میزد، انتقامم را به طور کامل گرفتم. سپس به طرف محلی که نیمفادورا و ماتیلدا بودند رفتم.

صبر و قرار نداشتم تا دوباره تبدیل به خودم شوم و اثر حرفایی که به کراب و گویل زدم را بیینم!


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۳۱ ۲۲:۲۶:۵۴

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ جمعه ۲۹ تیر ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
"معجون مرکب پیچیده" عمل میکنه. با این تفاوت که معجون نیست و طلسمه. اگر بگم طلسمش چیه، فقط محدود میشید... در نتیجه بلند شید برید یه استفاده پلیدانه، غیر پلیدانه، اما خلاقانه بکنید از این طلسم، و بازم میگم خلاقیت و همچنین فضاسازی و توصیف یادتون نره! بیست نمره داره همین حرکت!

سلام. خوبین خوشین؟ براتون تکلیف آوردم.

- واقعا شبیه معجون مرکب پیچیدست؟
- آره. خوبه نه؟
- خوب نه، عالیه!

تریشا هنوز با مارگارت بحث می کرد، اما با من هم صحبت می کرد. او از کسی شنیده بود که یه طلسمی که شبیه معجون مرکب پیچیده است، وجود دارد. او از قصد دو دختر را ،ساعت ها و روز ها، دنبال کرد که بفهمد روش کار کردن طلسم چی است. بعد مدت ها تلاش، با من در میان گذاشت. به او شیطنت بازی نمی آمد، اما می خواست که این کار را انجام دهد.

مثل اینکه همه ی هافلپافی ها، به تمرین کردن کوییدیچ در زمین بازی، می پرداختند. گفته بودیم که می آییم. الان نیم ساعت است که گذشته اما، هنوز دنبال ما نیامده بودند. ولی باید عجله می کردیم. اما من مطمئن بودم که گربه ی عزیز تریشا، از سرعت ما کم می کند. اما اگر این را به تریشا می گفتم، دیگر در این دنیا نبودم.

- مطمئنی که باید یکی از وسایل اون شخصی که...
- هیسسسس! ممکنه بقیه بفهمن.
- خب اگه بفهمن، چی میشه؟ بالاخره اونا دوستای ما هستن. با اینایی که من می شناسم، همیشه پایه ی همچین چیزین. بعدش، دیوونه! اونا رفتن بیرون.
- ممکنه که دیوار بهشون خبر بده. ولی بازم می گم. هر چی تعداد کمتر، بهتر.
- خیله خب بابا، بریم؟
- کجا؟
- کجا؟ خدای من! بریم که مواد مورد نیازو به دست بیاریم. یه سوال دیگه، همه چی می تونه باشه؟ مثلا کتاب؟
- به هر چی که دست زدن، میشه.
- پس بریم بدزدیم.

نیم ساعت بعد، بعد دزدیدن وسیله

عالی بود. فکر کنم که وقتی که کتاب های پنه لوپه و دروئلا، را برداشتیم، خیلی به آنها لطف کردیم. به نظرم کتاب درسی برای نابود شدن بسیار مناسب بود. یعنی واقعا آن کتاب های مسخره را می خواندند؟ به هر حال، ما بعد دزدیدن، به تالار نرفتیم. بلکه به یکی از کلاس ها که تا نیم ساعت دیگر شروع نمی شد، رفتیم.

ظرف بزرگی که در دست داشتم را بر روی میز گذاشتم. تریشا گربه خود را پایین گذاشت و دست به کار شد. همه ی مواد را در شنل خود گذاشت. حتی من را مجبور کرد که نمک و فلفل را زیر کلاهم بگذارم. شانس آورده بودم که موهایم بوی فلفل نمی داد. آن ها را پایین آوردم و در مخلوطی که تریشا با آب و گوشت قاطی می کرد، ریختم.

- گوشت؟
- آره. مگه چیه؟
- مگه می خوای غذا درست کنی؟! این فقط یه معجونه.
- اما اونا خودشون گفتن.
- آه خدا! این دیگه چه مدلیه؟ یه سوال دیگه، چجوری می خوای کتابارو آب کنی؟
- با یه طلسم .حرف نزن کارتو بکن دیگه!

او به من چشم غره ای رفت. من هم در جواب چشم غره ای بدتر از او، به خودش انداختم. اما او اصلا توجه نکرد و کار خودش رو کرد. چطوری بلد بود که کتاب را آب کند اما من نه بلد نبودم؟ خیلی غیر قابل پیش بینی است. بازم با خود فکر کردم که چطوری دو ریونکلاوی را یه کاریشان بکنم که نیایند بیرون؟ ناگهان چراغ بالای سرم روشن شد.

ماموریت گیر انداختن دو دختر ریونی

در تالار خودشان را باز کردند.
- چطورین؟
دو دختر با هم گفتند: چطور؟
- می خواستم ببینم که حاتون خوبه که بهتون یه هدیه بدم یا نه!
پنه گفت :چه هدیه ای؟
- چشاتونو ببیندین. می خوام غافلگیرتون کنم.

آنها یک نگاه مشکوک به من انداختند اما بعد مدت کمی، چشمانشان را بستند. فکر نمی کردم که انقدر آسان گول بخوردند. من چوبدستی را در آوردم و گفتم:
- می تونین چشاتونو باز کنین.

آنها به آرامی چشم هایشان را باز کردند. اما من به آنها فرصت فرار ندادم و گفتم:
-پتریفیکوس توتالوس*

آنها ناگهان به زمین برخوردند و دیگر تکان نخوردند. درست تلفظش کرده بودم و بخاطر این موفقیت، به خودم افتخار کردم. آخر این دیگر چه اسمی بود؟ با سرعت به طرف پنه لوپه زیبا و دروئلا خوش تیپ رفتم. آنها از من هم لاغرتر بودند. من اول تریشا را صدا زدم و بعد، پنه لوپه را بغل کردم و زیر گوشش گفتم:

- ببخشید رفیق. زود خوب میشی. قصد بدی ندارم.
- با کی حرف می زنی ماتیلدا؟
- انقدر بلند حرف زدم تریشا؟
- آره.
- هیچی داشتم به پنه می گفتم ببخشید. چیز عجیبیه؟
- نه! فکر نمی کردم که موفق شی.
- خیلی ممنون! خب کجا بذاریمشون؟
- الان دم تالارشونیم. خیلی ممکنه که بفهمن. پس باید بذاریمشون توی جنگل.
- باشه. معجونو الان بخوریم؟
- آره.

او به من معجون را داد. من نگاهی به معجون سبز رنگ کردم. بعد چند نگاه چپ چپ به معجون، آن را خوردم. مزه ی تلخی می داد. اما جوری نبود که تهوع داشته باشم. هنوز حس نمی کردم که تغییری کردم. تریشا قبل از من خورده بود.

- کی عمل می کنه؟
- هیچوقت
- چی؟
- اذیتت کردم. این فقط یه طلسم ساده ست.
- دقیقا برای چی اینکارو کردی؟
- ناراحت نشو. فقط می خواستم ببینم که چقدر استعداد داری!
- منو خر گیر آورده. عجب احمقیم من. طلسمش چیه؟!
- بریم تو جنگل بهت می گم.


به او نگاهی خشمناک کردم. هنوز ریونی را در بغل داشتم. اما مشکلی نداشتم. من و تریشا به هم نگاه کردیم و به طرف جنگل راه افتادیم.

روز مسابقه کوییدیچ

خیلی خیلی استرس داشتم که بقیه بفهمند که ما پنه لوپه و دروئلای واقعی نیستیم. بعد گذاشتن آنها در گوشه ای در دورترین منطقه ی جنگل، به اینجا آمدیم. من به تریشا گفته بودم که هر چه نزدیک تر بگذاریم بهتره . چون اگر آنها را دور بگذاریم ممکنه که یه گرگینه بهشان حمله کند. اما او در جواب گفته بود که اگر نزدیک بگذاریمشان، بقیه پیدایشان می کنند. بعدش هم ، شب ها گرگینه دارد. تا آن موقع طول نمی کشد.

وقتی تریشا من را در وسط جنگل رساند، گفت که فقط یه کم درد داره و بعدش با صدای بلند گفت"اسبونیز*" یه کم درد نداشت. خیلی درد داشت به طوری که بر روی زمین افتادم ولی بعدش تغییرتاتی در خود حس کردم. در کسری از ثانیه من تبدیل به پنه لوپه شدم. من بر روی تریشا هم اینکار را کردم. او هم مثل من زمین افتاد و به دروئلا تبدیل شد.

همه ی هافلپافی ها در کنار ما، غرغر می کردند. رز با عصبانیت خیلی زیاد گفت:
- این دو تا کدوم گوری رفتن؟ تریشا که توی کوییدیچ نبود. اما ماتیلدا... اون جستجوگر مائه.
دورا هم در جواب گفت: ناراحت نباش. یه نفرو جایگزین کردیم.
رز ویزلی.
- بالاخره! اون نباید ما رو تنها می گذاشت.

من رویم را از آنها برگرداندم و سعی کردم که خجالتم را بروز ندهم. اگر می دانستند که من برای کمک به آنها غیب شده بودم، شاید این حرف را نمی زدند. البته غیب نشده بودم. دقیقا بغل گوششان بودم. با خشم به تریشا نگاه کردم. اما او مثل همیشه به من اعتنایی نکرد.

تریشا به من نگاه کرد:
- نگران نباش. شانس برنده شدن ما بیشتره. چون اونا جستجوگرشون، یعنی ماتیلدا رفته.
- باشه. سعی می کنم تمرکز کنم. مرسی.

او از من دور شد. سعی کردم که آرامش خودم را حفظ کنم که صدایی از جانب تانکس هافلپافی توجه من را جلب کرد
- ماتیلدا؟
...........................
* یه طلسمی که آدمو برای یه مدت کوتاه خشک می کنه. کشنده هم نیست. نمی دونم می دونین یا نه. اما بالاخره من گفتم...

* این یکی من در آوردی بود. ترکیبی از اسب و فامیلی خودم یعنی استیونز. خواهشا استونز نخونید. چون اونوقت تبدیل به قورباغه میشین...
تازه، از تو تقلب نکردم رون!!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۳:۳۴ پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۷

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
این طلسم، مثل "معجون مرکب پیچیده" عمل میکنه. با این تفاوت که معجون نیست و طلسمه. اگر بگم طلسمش چیه، فقط محدود میشید... در نتیجه بلند شید برید یه استفاده پلیدانه، غیر پلیدانه، اما خلاقانه بکنید از این طلسم، و بازم میگم خلاقیت و همچنین فضاسازی و توصیف یادتون نره! بیست نمره داره همین حرکت!


صدای ترق ترق آتش شومینه تنها صدایی بود که در تالار عمومی گریفیندور می پیچید. ساعت ششمین زنگش را می نواخت و نور خورشید صبحگاهی به آرامی بر روی مبل ها و فرشینه های قرمزطلایی می خزید.درمیان تالار خلوت با کمی توجه می شد سه هیکل تاریک را دید که در کنار شومینه ی گریفیندور قوز کرده بودند. یکی از آنها کتاب بزرگی در دست داشت و پشت به آتش نشسته بود.

هرماینی در حالی که نوشته های کتاب بزرگی که جلد قرمزی داشت را با راهنمای زبان باستانی ترجمه می کرد، زیر لب توضیح داد.
-خیلی جالبه ولی ریسکش زیاده... خیلی باید احتیاط کنیم، به هرحال بازم بهترین راهه. هی!

با بلند شدن صدای اعتراض هرماینی، هری و رون که به یکدیگر تکیه داده و چرت می زدند صاف نشستند.
-من که موافقم.
-آره. درست میگه.

هرماینی با آرامش کتابش را بست و با هرکلمه شروع به کوبیدن آن بر سر دوستانش کرد.
-من... نیم ساعته... دارم... برای کی... توضیح... میدم. یه ساعت دیگه وقتشه و شما اصلا آماده نیستید.

رون که از ضربه های هرماینی به پشت هری پناه برده بود، گفت:
-زیاد حرص نخور هرماینی! ما همیشه از دردسرا جون سالم به در می بریم.

هرماینی راهنمای باستانی را با پرتابی به فرق سر رون انداخت.
-اگه به حرفام گوش نکنی این آخرین دردسرت تو هاگوارتز میشه رونالدویزلی.
-

هری درحالی که سعی می کرد جو را عوض کند، گفت:
-خب ما یه ساعته که اینجاییم و من هنوزم نفهمیدم قراره چیکارکنیم!

-چون جنابعالی خواب بودی. این یه طلسم قدیمیه که برای وزارتخونه خیلی دردسر درست کرده. برعکس معجون مرکب پیچیده این زود اثر میکنه و به همون خوبیه.

رون صاف نشست.
-ایول!
-میگفتم. جام امسال باید مال ما باشه ولی بخاطر نمره کم کردنای اسنیپ ازهمه عقب تریم.حالا کاری که شما باید بکنید اینه که یکی از شما تبدیل به اسنیپ بشه و سر آخرین کلاسش که یه ساعت دیگه ست، از بقیه گروه ها امتیاز کم کنه!
-هرماینی از کی تاحالا انقدر قانون شکن شده؟!
-پای حیثیت گریف در میونه ها.

هری چندبار پلک زد تا این تغییر را باور کند.
-یعنی به همین آسونیه که گفتی؟
-نه خب... باید توراه کلاسش جلوش سبز بشید و این کلمه رو می بینید؟ اینو باید رو یه کاغذ کاهی بنویسیم و با تف کسی که میخواد به اسنیپ تبدیل شه به پیشونی اسنیپ بچسبونیم!
-مطمئنی این یه جوک نیست؟!
-اونجور که من ترجمه کردم اینجوری کارمیکنه. اسنیپ واقعی غش میکنه و شما دوساعت وقت دارید از هافلپاف و ریونکلاو نمره کم کنید.
-این عالیه رون! اقای دیگوری موهات شونه نشده، سی امتیاز از هافلپاف کم میشه!

رون:
-


نیم ساعت بعد-دخمه ها


هرماینی کاغذ را در دست هری چپاند و زمزمه کرد.
-یادت نره چی گفتم. تو اسنیپی! هرکاری خواستی بکن و بعد از دوساعت به همینجا برگرد... اوه... داره میاد! موفق باشی.

اسنیپ به تندی از دفترش بیرون آمده بود و به طرف کلاسش می رفت. شنل سیاهش مثل همیشه پشت سرش تاب می خورد و اورا به شکل یک خفاش عظیم الجثه در می آورد. هری با شجاعت یک گریفیندوری جلوی راه او پرید.

-پاتر! اینجا چیکار میکنی؟ طبق عادتت پرسه میزنی؟
-نه پروفسور! من با شما کار داشتم.

اسنیپ با شک چشمانش را باریک کرد. هری آب دهانش را قورت داد و با ذکرخیر مرلین و امید به هرماینی دست همراه با کاغذ تفی اش را به طرف پیشانی اسنیپ پرتاب کرد.

شـــــــپــــلق!

یک مشکلی وجود داشت، هری با ترس چشمانش را باز کرد. کاغذ به مقصد رسیده بود، اما از آنجایی که اسنیپ از نوک دماغش به دیگران نگاه می کند، پیشانی اش دور از دسترس بوده و کاغذ به ناچار به دماغش چسبیده بود!

-داری چه غلطی میکنی پاااتررر؟
-هیچی یکم بالاتر!

هری بر روی نوک پاهایش ایستاد و کاغذ را به پیشانی اسنیپ که هنوز در شوک بود چسباند. در همان لحظه اسنیپ بیهوش شد و هری احساس کرد که قد می کشد. صدای دویدن هرماینی از پشتش می آمد.
-کارت عالی بود هری. برو تو دفترش لباسای جدید بپوش. من حافظه شو پاک میکنم.

نیم ساعت بعد-کلاس معجون سازی

بیشتر دانش آموزان بغض کرده بودند و بقیه از ترسِ موردخطاب قرار گرفتن، تا چانه در نیمکت هایشان فرو رفته بودند یا در پاتیل هایشان کز کرده بودند.

دورا درحالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، رو به لیندا کرد.
-امروز چشه؟ یه کابوس واقعیه! تا الان نزدیک صد امتیاز ازهردو گروه کم کرده.

-و بخاطر این حرفتون باز هم کم میشه خانوم ویلیامز. گوش های من تیزن. پنج امتیاز از هافلپاف کم میشه... اعتراضی هست خانوم زلر؟

یک ساعت بعد

-معجونت به درد سطل آشغال میخوره کلیرواتر. ده امتیاز از ریونکلاو کم میشه.

بعد از اینکه پنه از این حقیقت که صدوپنجاه امتیاز از گروهش کم شده، غش میکند. هری-اسنیپ متوجه شد که دوساعتش در حال اتمام است و درحالی که آخرین حرفش را می زد به سمت در کلاس رفت.
-خب آخرین کلاستون فضاحت بار بود، امیدوارم ترم بعد بهتر باشید. کلاس تمومه. برید.


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۸ ۱۵:۱۴:۲۴

lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۷

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
تق...تق...تتق...تتق...
صدای قدم های پایم در راهرو طنین می انداخت.
قطرات عرق را از روی پیشانیم پاک کردم. و آهی از سر خستگی کشیدم.

_ دورا ی لحظه صبر کن.
_ نه لینی باید این خبر رو به بقیه برسونیم.
_ خیلی خب. از اینجا باید از پودر پرواز استفاده کنیم.

فریاد زدم:
_...عمارت مالفوی هااا...
زمین و زمان در هم پیچید، و ثانیه ای بعد من جلوی در بزرگ و آهنی خانه ی لوسیوس مالفوی بودم.

عمارت مالفوی ها:

_ خیلی خب دورا، بگو چه اتفاقی افتاده است که این موقع شب مزاحم استراحت ما شدی؟
لرد سیاه روی صندلی بزرگی و من روی زمین، در اتاقی تنها نشسته بودیم.

_ اممم...ارباب، من حرف هایی شنیدم، که فکر کردم اگر برای کسی جز شما بازگو کنم، ننگی بزرگ است.
_ حرفت را بزن، گوش می کنم.

شروع کردم:
_ در کافه ی پاتیل درز دار، همان که در کوچه ی دیاگون است، نشسته بودم. آن روز استثناعن قیافه ی خود را شکل مادرم کرده بودم تا بتوانم به جای او در مسابقه کوییدیچ عروسک ها شرکت کنم.

دیدم آلبوس دامبلدور، مینروا مک گوناگل و هوریس اسلارگهون و البته چندی دیگر پشت میزی نشستند. تازه برای من هم دستی تکان دادند.

از جایم بلند شدم تا از کافه خارج شوم، اما با نگاه خانم داور بازی، سر جایم ماندگار شدم.
و حرف هایی شنیدم که فقط توضیحش برای شما شایسته است: آنها می خواهند فردا سر ساعت 11 شب جلسه ای کاملا مخفیانه در اتاق 31 کافه ی پاتیل درز دار بگذارند.

لرد حرفم را قطع کرد:
_ جلسه؟ مخفیانه؟ نه هیچ چیز از دید من پنهان نیست. تو این حرف را برای چه میزنی؟ که به دیگر مرگخوار ها بگویی لرد بی خاصیت است؟ بله؟
_ نه لرد من می خواستم کمک کنم.

_ من حرف تورا باور می کنم؛ اما بعد از این که بفهمی فردا ساعت 11 چه حرف هایی گفته می شود. خوب؟
فریاد زد:
_ تاتسو ایشون رو به بیرون راهنمایی کن.

دختر سامورایی یقه ام را گرفت، من را از زمین بلند کرد و به طرف در خروج حرکت کرد. و من را پشت در روی زمین انداخت.

_ هی...هی...تاتسویا صبر کن. بزار برم و لرد را ببینم.
سامورایی کاتانایش را زیر گلویم گرفت:
_ هر دستوری که ارباب بده انجام می شه.
عقب رفتم:
_ اممم...باشه.

در با شدت جلوی صورتم بسته شد، و دختر سامورایی، از دید من پنهان شد.
حرفی که من فکر می کردم برایم پاداشی دارد، به ضررم تمام شد. حالا اگر بخواهم جلوی لرد بی خاصیت جلوه نکنم، باید فردا به جلسه بروم.

فردا:
_ اما دورا چطور می خواهی به جلسه برای؟
_ نقشه ای دارم لینی. البته به کمک توهم نیاز دارم.
لینی با اطمینان گفت:
_ من کمکت می کنم.

توضیح دادم:
_ گوش کن لینی. من می خواهم از طلسمی که مثل معجون مرکب پیچیده( اسمش چه بود؟ آهان« اکسس کلونیون») کار می کند، استفاده کنم. و قیافه ی خود را شکل مادرم بکنم تا آن ها فکر کنند محفلی هستم.

پرسید:
_ چرا از ویژگی دگرگون نماییت استفاده نمی کنی؟
_ چون این طلسم با آن که سخت تره طبیعی تر عمل می کنه.

_ فکر بدی نیست نیم فا. اما چرا از خود معجون مرکب استفاده نمی کنی؟
_ چون درست کردنش 1 ماه طول می کشه.
خندید:
_ اره یادم نبود.

با لحنی جدی تر از همیشه گفتم:
_ لینی من وقت ندارم الان ساعت 9 و نیم من ساعت 11 باید اونجا باشم.
_ خیلی خب نیم فا شروع می کنیم.

رفتم و جلوی آینه ایستادم، چون باید خودم این طلسم را انجام می دادم.
از موهایم شروع کردم:
_ اکسس کلونیون.
رنگ آنها مشکی مایل به خاکستری شد.

و به همین ترتیب وقتی رویم را به سمت لینی کردم جیغ کوتاهی کشید:
_ وای نیمفا، نه آندرومیدا نمیدونم.

خندیدم، اما خنده ام خنده ی نیمفادورا تانکس نبود. خنده ی مادرم بود:
_ هول نشو لینی. من تا حالا این طلسم را انجام نداده بودم، حس خوبی است.

به ساعت نگاه کردم و با صدای مادرم گفتم:
_ وای ساعت 10 و نیم است، باید عجله کنم.
با کمک پودر پرواز سر ساعت، جلوی پاتیل درز دار رسیدم حالا وقتش شده بود لیاقتم را به ارباب نشان دهم.



ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۷ ۱۹:۵۱:۵۲
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۷ ۱۹:۵۳:۲۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۷

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۴ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
-و بوم تنها چیزی که نیاز داریم حبس کردن دامبلدور به مدت چند ساعت تو درمانگاهه
ریموس مشکوک سرشو تکون داد. سیریوس گفت:
-شانس آوردین حال دامبلدور خرابه اونم درست دم جشن پایان سال!
جیمز پس کله سیریوس زد و گقت:
-حواست بکاری که میکنی باشه
سیریوس مشتی نثار جیمز کرد گفت:
-خفه شو کوری مگه؟ دارم کتاب رو میخونم
پیتر نگاهی سرشار از استرس به کتاب کرد و با اشاره به آن گفت:
-مک گونگال میفهمه گولش زدم این کتاب مال بخش ممنوعه اس
سیریوس گفت:
-بستن دهن گشادت باعث میشه ...میشه....که...که...که...
سریوس عطسه کرد و چیزی جرقه زد بعد پیتر جیغ زد سیریوس جیمز به هم و بعد به ریموس نگاه کردند و زدند زیر خنده کمی طول کشید تا ریموس فهمید به شکل دامبلدور دراومده است ظاهرا عطسه سیریوس در واقع همان ورد بود جیمز شنل نامریی را روی سر ریموس کشید و گفت:
-تو سرسرا میبینیمت

چند ساعت بعد

جشن پایان سال در حال برگزاری بود ریموس که به شکل دامبلدور در آمده بود در میز اساتید نشسته بود و هر از گاهی به دوستانش نگاه می کرد جیمز و سیریوس با دیدن او میزدن زیر خنده اما پیتر صورتش قرمز شده بود و به بشقابش خیره شده بود و این اظطراب اش را چندین برابر کرد پس ریموس تصمیم گرفت دوستانش را نگاه نکند مک گونگال گفت:
-آلبوس؟ آلبوس؟
طول کشید تا ریموس فهمید مگ کونگال با اوست پس گفت:
-بله پروفس منظورم مینروائه بله مینروا؟
-نمی خوای سخنرانی کنی وقتشه ها
-اوه البته
ریموس از جایش برخاست و آماده سخنرانی شد سیریوس مدت ها روی یک سخنرانی حماسی کار کرده بود تا ریموس آن را حفظ کند اما ریموس اعتماد به نفس نداشت و به همین که دید صدها جفت چشم به او خیره شده اند همه چیز را از یاد برد
ریموس به تقلید از دامبلدور دستاش رو باز کرد و گفت:
-مفتخرم اعلام کنم که...که...یکسال جدید رو پشت سر گذاشتیم و...و...امم...همین دیگه...امم...
ریموس به سرفه افتاد و حس میکرد گوش هاش در حال آتیش گرفتن هستند همگی با تعجب به دامبلدور خیره شدند مک گونگال گفت:
-حالتون خوبه جناب مدیر؟
جیمز و سیریوس برای کنترل خنده انگشتان خود را گاز می گرفتند اما پیتر به بشقاب خالی مقابلش خیره شده بود ریموس با دیدن آنها کنترلش را از دست داد گفت:
-خوبم پروفسور میخواستم بگم امسال هیچ امتحانی برگزار نمیشه!
سالن در سکوت فرو رفت ناگهان بچه ها جیغ زدند و اساتید شروع کردند به پچ پچ

چند ساعت پس از نیمه شب در جنگل ممنوعه

-گند زدی ریموس
-تقصیر شماها بود می مردین نمی خندیدین؟!!!
سیریوس و جیمز همان طور که مشغول پاک کردن فضولات تسترال بودند بازهم زدند زیرخنده سیریوس گفت:
-باید قیافتو میدیدی شکل گوجه ایی بودی که بهش ریش وصل کردن
دوباره زدن زیر خنده جیمز گفت:
-لغو امتحانا؟ اینو از کجا آوردی دیگه؟!
ریموس گفت:
-نمیدونم ترسیدم اولین چیزی بود که به ذهنم اومد
پیتر با صدای لرزونش گفت:
-شانس آوردیم بخاطر اینکارا می تونستیم اخراج بشیم
-حالا که نشدیم نه؟هرچند اخراج شدن بهتره از پاک کردن فضولات چیزی که نمیشه دید
صدای هاگرید از جایی در تاریکی آمد:
-مبادا تسترال ها رو اذیت کنید حواستونم به کارتون باشه تا سه ماه وضع همینه


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۶ ۲۱:۴۲:۴۱


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ جمعه ۲۲ تیر ۱۳۹۷

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
تدریس جلسه دوم کلاس تغییر شکل



هوای قلعه و کلاس ها، برعکس هوای محوطه، خنک و دلپذیر بود.
مدیریت هاگوارتز، طلسم های خنک سازی هوا را در تمامی قلعه اجرا کرده بود تا دانش آموزان از آوردن بستنی به داخل قلعه و ریختن آن روی زمین خودداری کنند.
تنها تاثیر این اقدام، این بود که بستنی های دانش آموزان دیرتر آب میشد و پیش از آنکه بریزد روی زمین، دانش آموزان موفق به خوردن آنها میشدند.

در کلاس تغییر شکل، دانش آموزان با آرامش نشسته بودند و منتظر استادشان بودند. یک تعداد از دانش آموزان اراذل و اوباش هم در انتهای کلاس نشسته بودند و داشتند بستنی میخوردند حتی. در این روزهای گرم، بازار قاچاق بستنی در هاگوارتز بسیار رونق گرفته بود!

بالاخره در کلاس باز شد و استاد تغییر شکل وارد کلاس شد. نگاهی به سرتاسر کلاس انداخت و با بینی اش عمیقا بو کشید.
دانش آموزان اراذل و اوباش ردیف های آخر، خود و بستنی هایشان را به سرعت پنهان کردند.

- بستنی هاتون رو بردارید بیارید ببینم.

و آنها هم مطیعانه، بستنی هایشان را برداشتند آوردند تا فنریر ببیند.
فنریر یک نگاه به بستنی ها انداخت، سپس آن ها را با سرعتی فرا انسانی بلعید.
- برید بشینید سر جاهاتون، دیگه هم نبینم سر کلاس من خوراکی بخورید.

دانش آموزانی که تا چند دقیقه قبل اراذل و اوباش بودند، با شلوارهایی به رنگ زرد، رفتند نشستند پشت میزهایشان و تلاش کردند جلوی گریه شان را بگیرند.
فنریر نگاه دیگری به کل کلاس انداخت.
- خب... بعد از این همه حاشیه، بالاخره وقت درس شیرین تغییر شکل هستش. امروز میخوام بهتون یه طلسم پیچیده یاد بدم. این طلسم فوق العاده، تاریخچه خون باری هم داره. وزارت سحر و جادو، که البته دیگه وجود نداره، یه زمانی براش حتی مجازات تعیین کرده بود، ولی چون دیگه وجود نداره، پس مجازاتی هم نیست، نتیجتا میتونید هرجور خواستید ازش استفاده کنید. ولی خب بهرحال اگر من یا بقیه اساتید یا مدیریت بگیریمتون، تیکه بزرگه تون جیگرتونه.

دانش آموزان با هیجان آب دهان خود را قورت دادند.
فنریر هم در جواب، یک چشم غره بهشان رفت.
- میگفتم... این طلسم، مثل "معجون مرکب پیچیده" عمل میکنه. با این تفاوت که معجون نیست و طلسمه. اگر بگم طلسمش چیه، فقط محدود میشید... در نتیجه بلند شید برید یه استفاده پلیدانه، غیر پلیدانه، اما خلاقانه بکنید از این طلسم، و بازم میگم خلاقیت و همچنین فضاسازی و توصیف یادتون نره! بیست نمره داره همین حرکت!

فنریر این را گفت، سپس با دیدن خانم نوریس که داشت با آرامش در راهروی بیرون از کلاس حرکت میکرد، آب دهانش شروع کرد به سرازیر شدن و گفت:
- کلاس تمومه!

و پیش از آنکه دانش آموزان بتوانند حتی از جایشان بلند شوند، فنریر چهار دست و پا از کلاس دویده بود بیرون!




پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۷

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
نمرات جلسه اول کلاس تغییر شکل



اسلیترین:

سوارو کارتیک: 16

جمله اول و شروعت خوب بود، اما بعدش یکم نامفهوم شد.
این قسمت:
نقل قول:
چند وقتی میشد که برای بدست آوردن هیپوگریف به جنگل آمده بود.

این سوالی بود که همون اول توی ذهن من خواننده به وجود اومد، ولی جوابی براش پیدا نکردم و این یکم ناامیدم کرد. امیدوار بودم توی فلش بک به جوابش برسم، ولی بازم چیزی ندیدم متاسفانه.
وقتی رول تکی مینویسی، از نظر طولی محدودیت نداری. میتونی خیلی راحت روی هر چیز مهمی که فکر میکنی ممکنه برای خواننده سوال پیش بیاره، مانور بدی.

نقل قول:
احساس می کرد چیزی در انتظار اوست اما از نمی دانستنش وحشت داشت.

"نمی دانستن" زیاد اینجا قشنگ نبود. بهتر بود بنویسی "ندانستن آن".

نقل قول:
فلش بک

تیترهارو با دو اینتر از جملات قبل و بعد باید جدا کنی.
کار خوبی هم کردی که بولد کردی تیتر رو در اینجا.
فلش بک یکم نامفهوم بود به خودی خود. در زمان فعلی، سوارو داره توی جنگل راه میره، ولی توی فلش بک، احتمالا توی یه خونه یا همچین جایی هست؛ که خب... ربط چندانی نداشتن بهم دیگه اینها.
و بازم برای خواننده سوال پیش میاد... اون قاتل کی بود؟ خون برای کی بود که در راه پله ریخته بود؟ کیو کشته بود اصلا؟

نقل قول:
متوصل

متوسل درسته.

پایانت نسبتا یکم بهتر بود، هرچند که بازم جای توصیف بیشتری داشت.
در نهایت، اگر بخوام جمع بندی بکنم، باید بگم که خودت رو در رول تکی محدود نکن اصلا. راحت بنویس. یک دور پستت رو حتی از دید خواننده بخون، ببین کجاها برای خودت سوال پیش میاد، به نظرت کجاهای رولت نیاز به توصیف و مانور بیشتری داره، اینطوری میتونی خیلی از کمبودهای پستت رو جبران کنی.
موفق باشی و منتظر پست های بیشتری ازت هستم.


هافلپاف:

نیمفادورا تانکس: 17

نقل قول:
سعی کرد ماه را، بین شاخه های بلند درختان کاج، یابد.

ویرگول اولی یکم اضافه بود اینجا. از روان بودن جمله کم کرده.
غیر از اون، توصیفات این جمله و جمله قبلش، قشنگ و خوب بودن.

نقل قول:
اما او را نمی شناختم.

این جمله یکم تاکید بیش از حد و اضافه ای داشت.

نقل قول:
یکم

با توجه به لحن کتابی رولت، اینجا "کمی" قشنگ تر بود.

نقل قول:
من هم مثل همه منتظر صدای زوزه ی بلندی بودم.

این "همه" یکم جمله رو خراب کرد اینجا. کی هستن این "همه"؟

نقل قول:
اما به جای صدای زوزه، صدای گوشخراش و خشنی شروع به صحبت کرد: در تمام مدت که منو تعقیب می کردی، می دونستم این جایی.
ادامه داد: قیافه ی وحشت زده اش را ببین. و شروع به خنده ی وحشتناکی کرد.

ظاهر دیالوگ ها باید به این شکل باشه:
اما به جای صدای زوزه، صدای گوشخراش و خشنی شروع به صحبت کرد:
- در تمام مدت که منو تعقیب می کردی، می دونستم این جایی. قیافه ی وحشت زده اش را ببین.

و شروع به خنده ی وحشتناکی کرد.


پایان و ادامه رولت قشنگ بود. توصیفاتت کشش خاصی برای خواننده ایجاد میکنن.
راضیم ازت... فقط این نکات رو که گفتم رعایت کن... و موفق باشی.

ماتیلدا استیونز: 17

شروعت خوب بود.

نقل قول:
نرمو گرمم

نرم و گرم.

نقل قول:
یکی با گرما و خوشحالی از خواب بلند میشه. تا بیاد بره بیرون، دستگیره رو لمس می کنه و بوممم. تموم خوشحالیش تبدیل به سردی و بی حالی میشه.

بهتر بود که این قسمت جزو پاراگراف قبلی باشه. و اگر اون "بوممم" رو هم بولد میکردی، جالب تر هم میشد.

نقل قول:
دستگیره رو با آرامش باز کردم.

این "آرامش" یکم متضاد با اون حالت سرد و ناجور دستگیره هست. بهتر بود بنویسی با اکراه، یا ناراحتی، یا چنین حالت هایی دستگیره رو باز کردی.

نقل قول:
پس تصمیم گرفتم که او رو تعقیب کنم. بلکه ببینم کیه که اینقدر واسش بیرون رفتن مهمه که از خوابش می زنه؟

اول از همه باید بگم که این جمله، حالت خبری داره بیشتر. باید نقطه یا علامت تعجب میذاشتی براش.
نکته دوم اینکه جمله به حد کافی تفکرت رو نشون داده، این شکلک اضافه بود الان. با توجه به اینکه حالت خاطره وار و اول شخص نوشتی، گذاشتن شکلک در بعضی نقاط، مثل پاراگراف اول و اون خنده شیطانی، مشکلی نداره و حتی اون خنده شیطانی اول پستت، حالت رو خیلی خوب توصیف کرده بود. ولی غیر از اون، اینجا این شکلک اضافه بود.

نقل قول:
رز تقلبی رو صدا کردم : رز. یا ...کسی که مثل رز زلر خودمون هستی. به من گوش کن . به من نگاه کن!

دیالوگ ها رو به این شکل باید بنویسی:
رز تقلبی رو صدا کردم :
- رز. یا ...کسی که مثل رز زلر خودمون هستی. به من گوش کن . به من نگاه کن!


نقل قول:
-رز تو... تو گرگینه شدی.

شکلکت یکم نامناسب بود. شکلک یا مناسب تر بود اینجا.

نقل قول:
و از فکر اینکه باید حیوونا رو شکار کنم، بر خود لرزیدم.

به عنوان یه گرگینه، اینجاش یکم... هووم... نامناسب بود.
میتونستی مثلا بنویسی که هنوز به صورت نصفه نیمه ای کنترل خودت رو در دست داشتی، یا همچین چیزایی... هم توجه به جزئیات خیلی خفنی بود، هم جالب تر میشد این قسمت و پایانت.
با اینحال، همین هم خوب بود.
موفق باشی.

سدریک دیگوری:
سلام سدریک، خوبی؟
نقدت میکنم، اما امتیازی نمیدم بهت به خاطر اینکه خارج از زمان قانونی تکلیفت رو ارسال کردی.

نقل قول:
هه...ه...آی...
نفس نفس زنان بین درختان پنهان شدم

شروعت با یک دیالوگ بود. این حالت نفس زدن، جزو دیالوگ ها حساب میشه دقیقا. بنابراین باید به شکل دیالوگ هم نوشته بشه، که میشه این حالت:
- هه...ه...آی...

نفس نفس زنان بین درختان پنهان شدم


نقل قول:
شکاندم

بهتر بود بنویسی "شکانده بودم".

نقل قول:
پسری هستم سخت کوش.

فرار کننده قشنگ تر نبود؟

نقل قول:
دیگر حتی یک قدمی خودم را هم نمیتوانستم ببینم.

میتونستی حتی یه اشاره کنی که طلسم لوموس رو هم با چوبدستی اجرا کردی، اما باز هم تاریکی فوق العاده زیاد بود. با توجه به اینکه در پاراگراف های بعدی به داشتن چوبدستی اشاره کردی، میتونستی ازش استفاده هم بکنی به عنوان یک سوژه فرعی.

نقل قول:
چاره ای جز ادامه دادن نداشتم، باید صبر میکردم تا هوا کمی روشن تر شود و بعد راهی برای برگشت پیدا میکردم. پسری بودم گمشده!

این رو بهتر بود جزو پاراگراف قبلی بنویسی. چون موضوع عوض نشده که بخوای ببریش یه پاراگراف جدید.

نقل قول:
حرفی که ته دلم میگفت حقیقت نداشت.

بهتر بود به این شکل بنویسی:
حرفی که ته دلم میدانستم حقیقت ندارد.

نقل قول:
سپس، دیگر از ان حس ترس و واهمه خبری نبود، و کم کم حس شیرین حمله کردن و دریدن جایش را گرفت. سر تا پایم درحال بزرگ شدن بود و موهای کلفت مشکی سراسر بدنم را در بر میگرفت. هیچ دردی را احساس نمیکردم.

خوب بود... اینجا و پایانت قشنگ بودن...
پستت روی هم رفته خیلی خوب بود.
موفق باشی.

گریفیندور:

آبرفورث دامبلدور: 16

شروعت بدک نبود. هرچند که میتونستی جزئیات بیشتری بدی بهش.

نقل قول:
آبرفورث کاغذش را از جیب کتش خارج کرد و ادامه داد.
_من، آبرفورث دامبلدور ،در ۴ قاره دنیا مطالب زیادی درباره گرگینه ها گفتم ، و الانم میخوام درباره چگونگی صورت گرفتن یک گرگینه صحبت کنم...

اینجا یکم رولت رو قابل پیشبینی میکرد و حالت ساده ای ایجاد کرده بود.

نقل قول:
کاغذ را مچاله کرد و به سمت سطل زباله انداخت،سپس گلویش را صاف کرد.
_کی حوصله خوندن اونوداشت بابا.
_خب،شروع میکنیم...راز بقاااااااهاهاهاها...این قسمت گریگنه های وحشی... گرگینه های وحشی یا گرگ نما ها یکی از وحشی ترین موجودات با وزن با وزن های گوناگون در جای جای دنیا میزیستن...

اینجا همه حرف رو آبرفورث زده، اشتباهت این بود که دوتا دیالوگ کرده بودیش. باید به این شکل نوشته میشد:
کاغذ را مچاله کرد و به سمت سطل زباله انداخت،سپس گلویش را صاف کرد.
_کی حوصله خوندن اونوداشت بابا. خب،شروع میکنیم...راز بقاااااااهاهاهاها...این قسمت گریگنه های وحشی... گرگینه های وحشی یا گرگ نما ها یکی از وحشی ترین موجودات با وزن با وزن های گوناگون در جای جای دنیا میزیستن...


نقل قول:
پلک چشم چپ فنریر با حالتی عصبی بالا پرید.

این واکنش فنریر جالب بود.

نقل قول:
در همین حال آبرفورث سومین کاسه شیرش را میخورد و وقتی تمام شد کنار لبش را با یک دستمال پاک کرد.

میتونستی قبل از اینجا، در همونجا که دوتا دیالوگ نوشته بودی، بنویسی که آبرفورث حتی وسط کلاس شروع کرد به دوشیدن شیر بزش. اینطوری حتی جالب تر و خنده دار تر میشد رولت.

نقل قول:
ناگهان شروع به ویبره رفتن کرد و از ترس،روی زمین غش کرد...

واکنش آبرفورث بدک نبود، ولی میتونستی بیشتر روش مانور بدی. حتی یکم بدوه اینور اونور، یا بزش رو صدا بزنه.

نقل قول:
حتی چندین بار توهم زد که با آلبوس و گلرت گریندلوالد به پیک نیک رفته و در نهایت هم دست آریانا را در دست گلرت گذاشته و آن ها را سر خانه و زندگیشان فرستاده.

طنز آخر پستت قوی تر از طنز اولش بود.
یکم انگار راحت تر نوشته بودی پستت رو به سعی نکرده بودی به زور خواننده رو بخندونی. رو همین فرمون برو جلو.
موفق باشی.

هرمیون گرنجر:

نقل قول:
-من هنوزم نمی فهمم که داریم کجا میریم، لیزا.
هرماینی با کلافگی این را گفت و به اطرافش نگاه کرد.

شروعت خوب بود، ولی فکر میکنم یه بی دقتی کردی اینجا و یادت رفته توصیف بعد از دیالوگت باید با دوتا اینتر جدا بشه.
به این شکل باید نوشته شه:
-من هنوزم نمی فهمم که داریم کجا میریم، لیزا.

هرماینی با کلافگی این را گفت و به اطرافش نگاه کرد.


نقل قول:
هرماینی:

با توجه به اینکه فقط از دو نفر (لیزا، هرمیون) نام بردی، بهتر بود که این هرماینی رو دیگه نمینوشتی و دیالوگ هارو پشت سر هم مینوشتی.

نقل قول:
اما هرماینی تنها می دوید. لیزا به جانورنمایش-مگس- تبدیل شده و رفته بود.

اینجا از اون موقعیت هاس که یکم به مکث نیاز داره تا خواننده بتونه راحت تر هضمش کنه.
به این شکل میتونستی بنویسی:
اما هرماینی تنها می دوید.
لیزا به جانورنمایش-مگس- تبدیل شده و رفته بود.


نقل قول:
جنگل براثر طلسم هرماینی آتش گرفته بود و او همچنان می دوید.

اینجا جنگل یکم واژه نامناسبی بود... به نظرت از "درختان" یا حتی "شاخه های درختان" استفاده میکردی، بهتر نبود؟

نقل قول:
درد وحشتناک بود. هرماینی با گریه خودش را بالا کشید تا به زخمش نگاهی بیاندازد. نصف گوشت پایش ریش ریش شده بود و بزاق سبزرنگ و بدبویی تمام زخم را پوشانده بود.

توجهت به جزئیات قشنگ بود.

نقل قول:
هرماینی به پایین درخت پرتاب شد و موجود دیگری برخاست.

میتونستی یکم حالت راز آلودتر و ترسناک تری بهش بدی حتی...
هرماینی به پایین درخت پرتاب شد...
و موجود دیگری برخاست...


در کل خوب بود... لذت بردم.
فقط یکم باید روی همین جزئیات ریز رولت بیشتر کار کنی... و اونوقت خیلی قوی تر و بهتر میشه رول هات.
موفق باشی.

رون ویزلی: 19

نقل قول:
- مممم. من می ترسم پروفسور مک گوناگل. نمیشه یه تنبیه دیگه برام در نظر بگیرین؟ چرا این موقع شب باید با هاگرید برم جنگل ممنوعه؟

شروعت خوب بود. یه دیالوگ آشنا بود تقریبا و یه جرقه ای از کتاب های هری پاتر حتی به ذهن آدم میاره. ولی میتونستی به جای "مک گونگال" از مدیر هاگوارتز فعلی که "هوریس اسلاگهورن" هست، استفاده کنی و رون و هاگرید رو بفرستی جنگل ممنوعه... میگیری که چی میگم؟

نقل قول:
رون از کنار هاگرید تکان نمی خورد که مبادا یک موجود جادویی عجیب و غریب او را بترساند.

اینجا بهترین جا بود که یه اشاره کوچیک دیگه ای به آراگوگ و عنکبوت ها که ترس اصلی رون هستن، بکنی.

نقل قول:
- کاملا درسته. اون به هر طریقی که ما نمی دونیم، فهمیده چه کسی اون ژن رو در بدنش داره... یعنی نمی دونه رون اون رو در بدنش داره.

میدونه؟ یا نمیدونه؟

نقل قول:
فقط صدای مبارزه هاگرید و گرگینه را می شنید، نقش بر زمین شد.

آخرین دیالوگت پیش از فلش بک، یخورده من رو غافلگیر کرد و فکر میکردم هاگرید همون گرگینه هست. حتی تا پایان فلش بک هم همین فکر رو میکردم، این دیالوگ، خوب و به موقع بود.

نقل قول:
یک قدرتمند به تمام معنا و یک جهش یافته ژنتیکی که قدرت های یکسانی داشتند، باید روبروی هم قرار می گرفتند ... شما چه فکر می کنید؟ پایان این ماجرا چه خواهد بود؟

ای کاش یکم بیشتر قدرت های گرگینه رو برامون مشخص میکردی که چی انقدر خاصش کرده. اینطوری طول رولت شاید خیلی بیشتر میشد، ولی جزئیاتش هم قشنگ تر و بهتر میشد.
موفق باشی.

همیش فراتر: 17

شروعت بدک نبود، غیر از اینکه میتونستی توی دیالوگ های بعدی، یه دلیل طنز و جالب واسه دیدن گراوپ پیدا کنی. مثلا گل یا پوچ بازی کردن، یا چای خوردن. یه همچین دلایل ساده، اما خنده داری.

نقل قول:
آبرفورث که در حال در آوردن سوسک های درون ریشش بود گفت :

آبرفورث یه بز هم داره. میتونستی ازش استفاده کنی اینجا. مثلا به جای سوسک های توی ریشش، شپش های بزش رو پاک کنه.

نقل قول:
- واییییی یا حضرت مرلین خودت نجاتم بده ... صدای چی بود؟
- اروم باش عزیزم . چیزی نشده که چرا میترسی ؟ فقط یه باد گلوی ساده بود.

در این دوتا جا یه اشتباهی کردی. اونم این بود که شکلک رو وسط دیالوگ زدی.
شکلک رو فقط در صورتی وسط دیالوگ میزنیم که حالت گفتن دیالوگ در ادامه تغییر کنه. برای مثال در اینجا:
نقل قول:
-آبرفورث بیا بیرون ؛ میدونم تویی. دیگه از این ادا اطوارات نمیترسم.

اینجا در ادامه دیالوگ، میتونستی یه شکلک بزنی مثلا. که میشد اینطوری در نهایت:
-آبرفورث بیا بیرون ؛ میدونم تویی. دیگه از این ادا اطوارات نمیترسم. :-L

نقل قول:
سپس چند قطره آب دهان چسبناک روی سر همیش ریخت.

اینجا بهتر بود اسم "همیش" رو نمیاوردی دیگه و از "او" یا "وی" استفاده میکردی.

نقل قول:
- کمک ، کمکم کنید ، یه گریگنه!

همیش آنقدر ترسیده بود که حتی نتوانسته بود اسم گرگینه را درست تلفظ کند.

این قسمت جالب بود. منتها یه اشکال داشت، اون شکلک دیالوگ. بهتر بود که از استفاده میکردی در انتهای دیالوگ.

نقل قول:
و پیش از آنکه آبرفورث بتواند دوباره چوبدستی بکشد، گاز محکمی از گلوی آبرفورث گرفت...

چه تلخ و خشن شد.
ولی خوب بود... پیشرفت کردی. بیشتر بنویس. بیشتر نقد شو.
موفق باشی.

امیلی تایلر: 16

شروعت یکم ناگهانی بود. یکم سریع و ناگهانی پیش رفتی، من خودم اول گیج شدم که اون دیالوگ "چی شد؟" برای سلینا بود یا برای امیلی؟ اینارو میتونی یکم با توصیف کردن برطرف کنی.

نقل قول:
-اگه بزارن، باشه.

بذارن... بذارن...

نقل قول:
ساعت 10 خوابگاه گریفیندور

تیترهارو بهتره که بولد کنی. ابزارش هم اینه.

نقل قول:
-مطمئنی میان ؟
-
-

این قسمت یکم نامفهوم بود. باید به این شکل نوشته میشد:
-مطمئنی میان ؟

بقیه ملت:


و بقیه پستت چرا هیچ اینتری نخورده؟ و همه ش رو پشت سر هم نوشتی؟ پاراگرافا و دیالوگا و همه چیز رو چرا قاطی کردی؟

نقل قول:
ناگهان یکی از دختر ها با صدای جیغ جیغی گفت: همین سبزه ها هستند. عکسشان را در کتاب گیاه شناسی جامع دیدم. و بعد روی زمین نشست و شروع به کندن برگ هایی آبی رنگ کرد.

برای مثال در اینجا.
اول از همه اینکه دیالوگ باید لحنش حالت گفتاری میشد، و دوم هم اینکه... باید مثل دیالوگ ها نوشته میشد.
ناگهان یکی از دختر ها با صدای جیغ جیغی گفت:
- همین سبزه ها هستند. عکسشان را در کتاب گیاه شناسی جامع دیدم.

و بعد روی زمین نشست و شروع به کندن برگ هایی آبی رنگ کرد.


نقل قول:
کمتر از 1 متر

اعدادی مثل یک و دو رو بهتره به حالت حروف بنویسی، نه عدد.

پایانت جالب بود، هرچند که امیدوارم در پاراگراف ها از این به بعد بیشتر دقت کنی، برای مثال:
نقل قول:
بعد از مدتی دست ها و جیب هایم پر شد از زمین بلند شدم تا ببین بقیه در چه وضعیتی هستند... اما بقیه نبودند. سلینا را صدا کردم. او در کنار من بود ولی بقیه بچه ها نبودند. ترسیدیم و شروع به دویدن در جنگل کردیم.

اینجا پاراگراف تموم شده و باید پاراگراف جدید رو با دوتا اینتر از پاراگراف قبلی جدا کنی، به این شکل:
بعد از مدتی دست ها و جیب هایم پر شد. از زمین بلند شدم تا ببین بقیه در چه وضعیتی هستند... اما بقیه نبودند.

سلینا را صدا کردم. او در کنار من بود، و زمانی که دیدیم بقیه بچه ها نیستند، وحشت زده شدیم و شروع به دویدن کردیم.

الان بهتر شد، هوم؟
پستت به صورت کلی جالب بود. بیشتر بنویس. بیشتر نقد شو.
موفق باشی.

ادوارد دست قیچی: 19

شروعت جالب بود.

نقل قول:
تو نقشه های هاگوارتز نداره،

وجود نداره، هوم؟

نقل قول:
و ادوراد چشم هاشو باز کرد. ولی توجهش به چیزی جلب نشد و به صورت پوکر فیس به آرتور نگاه می‌کرد.
ـ خب؟

اینجا حتی میتونستی در حد یک جمله بنویسی که مثلا ادوارد انقدر توی خوابگاه خودش مونده بود که از همه چیز کاملا بی خبر شده بود.

نقل قول:
- من، گیلدروی لاکهارت هستم. فکر میکنم اسمم رو این روزا زیاد شنیده باشی... تازه جایزه جذاب ترین لبخند مجله ساحره رو هم بردم.

شکلک لاکهارت و این حالت خودشیفتگیش، خوب بود.

نقل قول:
چند ساعت بعد:

اینجارو ای کاش به شکل توصیف مینوشتی. مثلا مینوشتی خورشید کم کم داشت غروب میشد و جاش رو با ماه عوض میکرد، یا حتی صدای خر و پف لاکهارت با گذشت هر ساعت بلندتر میشد.
اونطوری جالب تر میشد پستت حتی با توجه به اینکه توصیفاتت قوی و خوبن. خودت رو محدود نکن نتیجتا...
موفق باشی.


ریونکلاو:

پنه لوپه کلیرواتر: 18

نقل قول:
شب دلنشینی بود. قرص ماه به آرامی از فراز آسمان سورمه ای رنگ می گذشت و به وسطش نزدیک می شد. هوا کم کم سرد و سردتر می شد و سایه تاریکی اش، غالب تر.

توصیفاتت قشنگ بودن در شروع، پنی. آفرین.

در مورد پاراگراف دوم، معمولا توصیه میشه که اسامی خاص رو به شکل کامل در توصیفات بنویسی. در اینجا هم همینطوره، توی دیالوگ ها اگر خواستی بنویس "پنی"، ولی در توصیفات، بنویس "پنه لوپه".

نقل قول:
_ پس تو کجایی لعنتی؟ کلاس که همین جا برگزارشد.
پنی همینطور که این را می گفت چشم هایش را با حرص بست و پایش را به زمین کوبید.

وقتی دیالوگ تموم شد و خواستی توصیف بنویسی، دوتا اینتر بزن.

_ پس تو کجایی لعنتی؟ کلاس که همین جا برگزارشد.

پنی همینطور که این را می گفت چشم هایش را با حرص بست و پایش را به زمین کوبید.


نقل قول:
نفس عمیقی کشیدو بااندوه فکرکرد گردنبندپیدانخواهدشد وباقصد رفتن

این قسمت رو یکم بهم ریخته نوشتی... قبل از اینکه پستت رو ارسال کنی، یک دور بخونش تا این اشکالاتت هم برطرف بشن.

نقل قول:
به عقب برگشت که درخشش چیزی نگاهش را به سوی خودکشاند.

_ این... گرنبند؟

اینجا، اگر دقت کنی، آخرین فاعل و فعل جمله، مربوط به پنی هست. دیالوگ هم متعلق به پنی هست. پنی رو از متعلقاتش دور نکن. منظورم اینه که یک اینتر کافی بود برای این دیالوگ. به این شکل:
به عقب برگشت که درخشش چیزی نگاهش را به سوی خودکشاند.
_ این... گرنبند؟


توصیفاتت خوب بودن در شروع پست، هرچند که در ادامه یکم حالت سریع تری به خودشون گرفتن. توجهت به جزئیات هم خوب بود خیلی.
مشکلات ظاهریت هم امیدوارم زود رفع بشن. بعدش میتونیم خیلی خیلی بیشتر روی رفع کردن بقیه مشکلات و توصیفاتت کار کنیم.
بیشتر بنویس... بیشتر نقد شو.
موفق باشی.


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۱ ۲۳:۴۷:۵۰
ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۷ ۴:۵۲:۴۶



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱:۱۲ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۷

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
سلام پروفسور

هه...ه...آی...
نفس نفس زنان بین درختان پنهان شدم، شیشه ی دفتر فیلچ را با اسنیچ طلایی شکاندم. و حالا در حال قایم شدن بودم.
پسری هستم استتار کننده.

آفتاب از بین شاخ و برگ درختان رد می شد. و به سر من که هر لحظه داغ تر می شد، می تابید.
اما باید جلوتر می رفتم. ممکن بود فیلچ سمج دنبالم بیاید.
پسری هستم سخت کوش.

وقتی کمی جلوتر رفتم که دیگر نمی توانستم از بین درختان بگذرم، فکر کردم: اصلا فیلچ به خاطر یک شیشه ی مسخره این قدر دنبال من می آید؟
نه فکر نمی کنم. تصمیم گرفتم برگردم که ناگهان با صدای شکستن شاخه های درختان از پشت سرم، دریافتم که هنوز دست از دنبال کردن من نکشیده است.

با زحمت فراوان راهم را از میان درختان باز کردم و به جلو رفتم؛ پیشروی در این قسمت جنگل سخت بود چراکه درختان رفته رفته بیشتر و انبوه تر میشدند.
ان قدر با عجله پیش رفتم که به قلب جنگل رسیدم بدون این که متوجه شده باشم، بدون این که متوجه تاریک شدن هوا شده باشم! دیگر نوک قلعه هاگوارتز نمایان نبود؛ تنها امیدم برای برگشت همان بود که ان هم از نظرها گم شده بود. هوا همچون قیر سیاه بود، دیگر حتی یک قدمی خودم را هم نمیتوانستم ببینم.

چاره ای جز ادامه دادن نداشتم، باید صبر میکردم تا هوا کمی روشن تر شود و بعد راهی برای برگشت پیدا میکردم. پسری بودم گمشده!

همان جا نشستم؛ هیچ وقت این وقت شب تا این قسمت جنگل پیش نیامده بودم. کم کم پلک هایم سنگین میشد و خوابم میگرفت. در خواب و بیداری سیر میکردم که ناگهان از پشت سرم صدایی شنیدم. صدایی مثل صدای قدم هایی که بر روی چمن خفه میشد. صدایی مثل صدای پای حیوانی بزرگ. مثل صدای کسی یا چیزی که پشت سر من انتظار لحظه ی شکارم را میکشید. با خودم گفتم که صدا در خواب بوده و با این حرف خودم را ارام کردم؛ حرفی که ته دلم میگفت حقیقت نداشت.

گوش به زنگ سر جایم نشستم و چوبدستی ام را میان دستانم فشردم. باید امادگی رویارویی با چیزی خطرناک را پیدا میکردم. پسری بودم هراسان!

مشغول زمزمه کردن وردها زیر لبم بودم که حس کردم چیزی دایره وار به دورم میچرخد. از جایم بلند شدم و بلافاصله صدای قهقهه ی وحشتناکی بلند شد؛ قهقهه ای امیخته به حرفی که قابل تشخیص نبود.
نمیتوانستم مهاجم را ببینم، نمیدانستم کیست یا چیست. پس از تمام شدن خنده ی مزخرفش شروع به حرف زدن کرد:
_ وای چه شانس بزرگی نصیبم شده، خیلی وقت بود که دندونام پوست لطیف یه بچه رو از هم ندریده بود، دلم لک زده بود برای پوست ظریف و خوشمزه!

نمیدانستم از چی حرف میزند. ایا منظورش من بودم؟ نه، قطعا نمیتوانستم من باشم. مگر مهاجم چه بود؟ مگر چه دندان هایی داشت که نیاز به پوستی لطیف داشت؟
ناگهان چیزی در ذهنم روشن شد! ماهیت مهاجم را فهمیدم.

در همین لحظه، چیزی را بر روی بازویم حس کردم، رد چیزی تیز که در گوشتم فرو میرفت و پس از ان مایع گرمی به روی دستم ریخت؛ خون خودم بود.

سپس، دیگر از ان حس ترس و واهمه خبری نبود، و کم کم حس شیرین حمله کردن و دریدن جایش را گرفت. سر تا پایم درحال بزرگ شدن بود و موهای کلفت مشکی سراسر بدنم را در بر میگرفت. هیچ دردی را احساس نمیکردم.

سپس دویدم، بی وقفه به سوی درختان میدویدم، شاخه های درختان را میشکستم و از سر راهم برمیداشتم. به فضای بازی که رسیدم، سرم را بلند کردم و به اسمان خیره شدم و قرص کامل ماه را بالای سرم مشاهده کردم. با نگاه کردن به ان دایره ی نورانی سفید، لذتی وصف ناپذیر سراسر وجودم را فرا میگرفت.
سرم را بلند کردم و با تمام وجود زوزه ای سر دادم. و سپس به سوی اعماق جنگل ممنوعه شتافتم.
پسری هستم گرگینه...


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۹۷

مرگخواران

ادوارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۰۲ پنجشنبه ۲ آذر ۱۴۰۲
از باغ خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
: تکلیفش را تحویل می‌دهد:
-------------

تق تق تق...

_ادوارد؟ ادوارد؟ بیا بابا کارت دارم!

دو هفته بود که ادوارد، بعد از فهمیدن اینکه خوابگاهی که داخلش بود تو نقشه های هاگوارتز نداره، اعلام خود مختاری کرده بود و خوابگاهش رو به یه کشور مستقل تبدیل کرده بود و از اون موقع از خوابگاهش بیرون نیومده بود.

تنها خودش داخل کشورش بود و خودش. و فقط کسایی رو داخل کشورش راه می‌داد که دست های قیچی مانندشون رو از زیر در نشون بدن. هیچ کس نمی‌دونست که ادوارد دو هفته داخل یه خوابگاه چیکار می‌کنه. اونم تنهایی. و این سوالی بود که به مدت دو هفته ذهن همه رو درگیر کرده بود.

_ اگه می‌خوای بیای داخل باید دست هاتو از زیر در نشون بدی.
_تو بیا بیرون. باهات کار دارم. میخوام یه چیز باحال نشونت بدم.

تیک...چیک...تلق...
( صدای باز شدن در)

_ واقعا؟
_ آره. حالا بیا بریم.

سپس آرتور و ادوارد که با ذوق مثل یه بچه بالا و پایین می‌پرید به سمت جنگل ممنوعه به راه افتادن. اونا رفتن و رفتن و رفتن و بازم رفتن تا اینکه به یه جای کم درخت رسیدن.

_ خب ادوارد. حالا چشم هاتو ببند و منتظر شو.
_
_ ببند دیگه.
_ باشه.
_ من الان میام.

و آرتور رفت و ادوارد رو داخل جنگل تنها گذاشت. وقتی که آرتور بعد از چند دقیقه پیش ادوارد برگشت تنها نبود. چهره‌ای آشنا به دنبال آرتور آمده بود. شخصی تو ردایی پر زرق و برق همراه با لبخندی جذاب و موهای طلایی.

ـ حالا می‌تونی چشم هاتو باز کنی.

و ادوراد چشم هاشو باز کرد. ولی توجهش به چیزی جلب نشد و به صورت پوکر فیس به آرتور نگاه می‌کرد.
ـ خب؟
ـ خب؟ ببین کی رو آوردم!
ـ کی رو آوردی خب؟ معرفی کن.

شخص مو طلایی که لبخند جذابی روی لبش داشت، به سختی تلاش کرد پوکرفیس نشه. به نظرش ادوارد شخصیتی بسیار دِد اینساید بود.
آرتور می‌خواست دهنش رو باز کنه و اون شخص رو معرفی کنه، ولی اون شخص، دستش رو به آرامی روی لب های آرتور گذاشت.
- من، گیلدروی لاکهارت هستم. فکر میکنم اسمم رو این روزا زیاد شنیده باشی... تازه جایزه جذاب ترین لبخند مجله ساحره رو هم بردم.

ادوارد به قیافه لاکهارت نگاه کرد. ایده‌ای نداشت که اگه بگه تا حالا اسمش رو نشنیده، چه واکنشی دریافت میکنه. در نتیجه به سکوتش ادامه داد.
لاکهارت که این اوضاع رو دید، تلاش کرد لبخندش رو جذاب تر و گشادتر از قبل کنه.
- ادوارد عزیز... امروز روز شانسته.
- یعنی چی؟ بالاخره قیچی شکلاتی قابل خوردن ساخته شد؟
- نه دقیقا... امروز قراره تاریخ ساز بشی ادوارد. میخوام با کمکت یه گرگینه خبیث رو گیر بندازم!

سه ثانیه طول کشید تا دو گالیونی کج ادوارد، صاف بشه. و همین سه ثانیه کافی بود تا لاکهارت چوبدستیش رو بکشه و با حالتی مثل رقص باله، طلسم "استیوپفای" رو اجرا کنه. البته، طلسم به طرز عجیبی با زاویه ای هشتاد درجه، از کنار ادوارد عبور کرد و بعد از اینکه بالاخره به چند تا درخت خورد و کمونه کرد، خورد صاف وسط پیشونی ادوارد که پوکرفیس شده بود.

آرتور ویزلی که از این همه مهارت لاکهارت شگفت زده شده بود و دو سه تا بچه ویزلی از تو کلاه و لباساش در آورده بود، یه جیغ هیجان زده دیگه کشید و دوید به سمت اعماق جنگل.
اینبار دیگه لاکهارت واقعا پوکرفیس شد.
- این دیوونه ها از کجا اومدن دورم رو گرفتن؟!

جوابی به جز هوهوی جغدها در بین درخت ها نبود.
لاکهارت هم البته نیازی به جواب نداشت. به سرعت رفت به سمت ادوارد و با چند تا طلسم دست و پای ادوارد رو بست، بعدشم رفت نشست بالای یه درخت و منتظر موند تا هوا تاریک بشه...

چند ساعت بعد:

لاکهارت یکهو با شنیدن چند تا صدای ناله ناجور از زیر پاش، چشماش رو باز کرد و از خواب پرید. خمیازه دندان نمایی کشید، و بعد با دیدن یه گرگینه بزرگ که پای چپ ادوارد رو تا بالای زانو کرده بود توی حلقش، از جا پرید.
لاکهارت با عجله به دنبال چوبدستیش گشت. توی تک تک جیب های رداش، که حدود هشت تا جیب بودن.
بالاخره چوبدستی رو پیدا کرد و یه طلسم اجی مجی لاترجی طور، به سمت گرگینه فرستاد.
گرگینه با خوردن طلسم به بدنش، به طرز عجیب و ترسناکی شروع کرد به خاراندن بدن خودش. و بعد حتی رفت به سمت یه درخت، شروع کرد به مالیدن کمرش به درخت. اما بدنش همچنان می‌خارید!

لاکهارت با اطمینان از اثر طلسمش که تا صبح گرگینه رو مجبور میکنه خودشو با درخت بخارونه، رفت پیش ادوارد و به پای ادوارد نگاه کرد. جای دندان های گرگینه، یک ساعت بزرگ و سرتاسری روی پای ادوارد به وجود آورده بود...
لاکهارت میخواست ادوارد را از روی زمین بلند کنه، اما ادوارد داشت به شدت به خودش می‌پیچید و دچار اسهال شدید شد. لاکهارت با دیدن بدن ادوارد که در اون نقطه غرق شده و در حال بزرگ شدنه، سریع به سمت بالای درخت فرار کرد.
جلوی چشم های لاکهارت، ادوارد داشت تغییر شکل میداد به یک گرگینه، اما نه یک گرگینه عادی. گرگینه ای که به جای انگشت، قیچی داشت و حتی بدنش هم به جای مو، پر از قیچی بود!
ادوارد یه نگاه به دور و برش انداخت، و بعد شلوارش رو که به شدت براش تنگ شده بود، درید و لا به لای درختا گم و گور شد!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۹۷

امیلی تایلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۸
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
سلام استاد

یه مقاله به شکل رول مینویسید راجع به اینکه یه گرگینه گازتون گرفته. اینکه علائمش چیه. چطور تغییر شکل میدید. چه اتفاقی میفته کلا براتون.

به فکر فرورفته بودم که ضربه ای به شونه ام احساس کردم. سلینا بود.

-چیشد ؟
-هیچی... فهمیدم... صبر کن نفسم بالا بیاد.

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-میگن که توی جنگل ممنوعه یه گیاهی رشد کرده که با دم کردن و خوردنش آدم تا 24 ساعت نامرئی میشه.

با هیجان پرسیدم :
-تا حالا کسی هم سراغش رفته ؟
-نچ ، ولی امشب یک گروه از بچه های گریفیندوری میخوان برن ، نمیدونم چی شده که همه ترجیح میدن هفته ی دیگه برن ولی این بچه ها برای نشون دادن شجاعتشون امشب میخوان برن ، میگم... ما هم باهاشون بریم ؟
-اگه بزارن، باشه.
-میزارن ، من باهاشون صحبت کردم امشب ساعت 10 دم خوابگاه دخترا.

ساعت 10 خوابگاه گریفیندور

-مطمئنی میان ؟
-
-

چند لحظه بعد من و سلینا و چند دختر دیگر پاورچین پاورچین از خوابگاه بیرون میرفتیم. بعد از چند دقیقه پیاده روی به جنگل رسیدیم. به آرامی در جنگل پیش میرفتیم و حواسمان جمع حیواناتی بود که در جنگل زندگی میکردند. هیچ صدایی نمی آمد و فقط چند بار صدای زوزه ی گرگ ها آمد. ناگهان یکی از دختر ها با صدای جیغ جیغی گفت: همین سبزه ها هستند. عکسشان را در کتاب گیاه شناسی جامع دیدم. و بعد روی زمین نشست و شروع به کندن برگ هایی آبی رنگ کرد. ما نیز نشستیم چرا که برگ ها انقدر ریز بودند که به سختی دیده میشدند . بعد از مدتی دست ها و جیب هایم پر شد از زمین بلند شدم تا ببین بقیه در چه وضعیتی هستند... اما بقیه نبودند. سلینا را صدا کردم. او در کنار من بود ولی بقیه بچه ها نبودند. ترسیدیم و شروع به دویدن در جنگل کردیم. صدای زوزه ی گرگ ها از هر طرف می آمد. در مرکز جنگل بودیم و همه جا تاریک بود. برای دیدن نقشه نیاز به نور داشتیم اما چوب دستی هایمان نبود. در میان درختان جایی بود که نور ماه میتابید. نقشه را زیر نور گرفتم. چیزی نفهمیدم پس سلینا را صدا کردم و نقشه را به دستش دادم. در حالی که به نقشه چشم دوخته بود انگشتانش را روی آن حرکت میداد. سرم را به طرف آسمان بردم تا کمی از ترسم را کم کنم. نور ماه و ستاره ها همیشه به من آرامش میداد. در حالی که ماه نگاه میکردم صدای زوزه ی گرگ ها از جایی در نزدیکی شنیده شد. ماه عین توپی نورانی در آسمان میدرخشید. ناگهان همه چیز برایم عین روز روشن شد. با صدایی لرزان گفتم:
-ما نباید امشب میومدیم... تازه فهمیدم که چرا کسی امروز نیومده بود... امشب ماه کامله پس...

جملم نا تمام ماند چراکه صدای نفس موجودی را در پشت سرم احساس کردم. پشتم را نگاه کردم و گرگینه ای با چشمانی سرخ دیدم.
درحالی که فریاد میزدیم شروع به دویدن در جنگل کردیم. تنه درختی بزرگ روی زمین بود که به سختی دیده میشد. آرزو کردم که گرگینه تنه را نبیند و گیر بیفتد. ناگهان پای سلینا به تنه ی درخت گیر کرد و افتاد. در حالی که گرگینه نزدیک تر میشد و کمتر از 1 متر با ما فاصله داشت جیغ کوتاهی زدم و یقه ی سلینا را گرفتم و با خود کشیدم. همین طور که در جنگل میدودم احساس کردم که صدای نفس گرگینه از جایی نزدیک می آید، پس سریع تر دویدم و به پشتم نگاه نمیکردم، کم کم وزن سلینا بیشتر میشد و به سختی با خودم میکشیدمش. فکر کردم بیهوش شده بود. ناگهان احساس کردم چند شی تیز در دستم فرو رفت. جیغی کشیدم و یقه ی سلینا را ول کردم. از حرکت ایستادم و به دستم خیره شدم. جای چندین سوراخ روی دستم بود و از سوراخ ها ماده ای لزج و سبز رنگ بیرون میریخت. به موجودی که در لباس سلینا بود نگریستم. او چیزی جز یک گرگینه نبود. احساس کردم که دیگر توان ایستادن ندارم. به زمین افتادم. احساس میکردم که استخوان هایم میشکند. نمیدانستم که انقدر سریع عمل میکند. دماغم کشیده شد و شبیه به پوزه شد. چشمانم را بستم. وقتی باز کردم دردهایم تمام شده بود و دنیا نیز تغییر کرده بود. از جایی میان درخت ها بوی غذا می آمد. با جسمی که برای من نبود به طرف درختان شیرجه زدم و به سمت طعمه ام رفتم.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.