هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷

آندریا کگورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۱۳ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۱ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹
از کوچه دیاگون پلاک شیش
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 144
آفلاین
سلام دفتر خاطرات عزیز.
امروز بهترین روز عمرم بود! باورت نمیشه اگه بگم امروز صبح توی جعبه پستیم چی دیدم، نامه ثبت نام هاگوارتز!!!
اون لحظه با دیدن نامه یه لحظه خشکم زد و بعدش خندم گرفت، نمیتونستم خندم رو کنترل کنم انقدر بلند می خندیدم که کل کوچه دیاگون میخ من شده بودن البته میتونستم اینو هم بشنوم که زیر لبی بهم میگفتن دختره دیوونست، ولی واقعا دست خودم نبود نمیتونستم کنترلش کنم. اخر سر پرفسور از کوچه روبه رو با سرعت به سمتم اومد و با نفس نفس زدن گفت:
-آ...آندریا...چی...چیشده؟

با دیدن پرفسور که با نگرانی بهم چشم دوخته بود خنده م کم کم رو لبم ماسید و جاشو به اشک های بی پروام داد و بعد شروع کردم به گریه کردن، پرفسور با نگرانی بیشتر گفت:
-آندریا اروم باش...فقط بهم بگو چیشده چرا داری گریه می کنی؟!

زمزمه ها کم کم شدت گرفته بود و به صراحت می شد شنید که چی داشتن باهم پچ پچ میکردن:
-دختره خل و چل!

-فکر کنم از فشار بی پولی و بدبختیه.

-نکنه قبض گاز و برقشون اومده؟

-یتیمه دیگه ... چیکار میشه کرد...از اولم نباید اینجا راش میدادن.

پرفسور اخمی کرد و منی که حالا کل صورتم پر از اشک شده و بود اختیار احساساتم دست خودم نبود رو کشون کشون برد داخل خونه و روی مبل نشوندم و دستشو رو سرم گذاشت و با جدیت گفت:
-تبم که نداری...نکنه مسموم شدی؟

قطرات اشک خیال به این زودی رفتن رو نداشتن و هق هق هم امون صحبت کردن نمی داد بنابراین سرم رو به معنای نه به دو طرف چرخوندم پرفسور که دیگه حرص تو لحنش موج میزد گفت:
-خب پس چی شده؟ چرا مثل مغز اژدها گاز گرفته ها رفتار می کنی؟

نمیتونستم حرف بزنم با دست لرزون نامه هاگوارتز رو ، رو به پرفسور گرفتم. پرفسور نامه رو از تو دستم گرفت و با لبخند اول به نامه نگاه کرد و بعد به من، میشد حلقه درخشان اشک رو تو چشماش تشخیص داد.با صدایی که از فرط گریه کردن دورگه شده بود و می لرزید گفتم:
-من...من یه ساحره م...من تونستم ثابت کنم...نمیتونم باور کنم! بالاخره تونستم به همه ثابت کنم که من یه یتیم بی مصرف نیستم...

و بعد زیر اونهمه اشک شوق یه لبخند کم رنگ زدم. قطره اشکی از چشمهای پرفسور قلطید و راهش رو باز کرد پرفسور محکم بغلم گرفت و گفت:
-من همیشه بهت باور داشتم...تو بهترین ساحره ای میشی که دنیا به خودش دیده. بهت قول میدم عزیزم.

جوشش چشمه اشک ادامه داشت منم بغلش کردم، نفهمیدم چقدر تو بغلش اشک ریختم و گریه کردم ولی حس خوبی بهم میداد انگار واقعا مادرم بود. اگه پدر و مادر واقعیم اینجا بودن چقدر خوشحال میشدن، خیلی دلم براشون تنگ شده، حتی با اینکه تا حالا ندیدمشون.
------------------------------

پ.ن:این خاطره مال چهار سال پیشه...وقتی برای اولین بار نامه هاگوارتزمو گرفتم، قدیمیه ولی هربار که میخونمش گریم میگیره.

به یاد مادر و پدرم♥



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۷

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۲۲:۰۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
بسمه تعالی



پسرک گوشه لبش را به دندان گرفته و در حالی که مقاله اش را از نظر می گذراند در طول راهرو به پیش می رفت.

- ایست!

ناگهان دستی کاغذ پوستی را از دستان پسرک خارج کرده و دستی دیگر لپ های او را بر هم فشرد. سپس سر پسرک را به این طرف و آن طرف چرخاند.

-ههههییی! دستتو بکش!

اما دست کشیده نشد. بلکه بیشتر فشار آورد.

-آآآآخ!

پسرک دهانش را در اثر فشار زیاد گشود و همزمان دستی به درون دهانش رفته و از آنجا وارد گلویش شده و به معده اش راه یافت، در آنجا کمی تعلل کرد و سپس بیرون آمد. در حالی که چیزی را نگه داشته بود.

- چته؟ کی ای؟... دیوونه.

پسرک این را گفته و به روی زانو ها خم شد و مشغول مالیدن لپ هایش شد.

- ما يك گرسنه بوده و از پی چیزی ز بهر تناول بودیم.

مرد این را گفته و چیزی اسیدآلودی که از پسرک بیرون کشیده بود را در دهان گذاشت.
پسرک با دیدن این صحنه باقی محتوای درون معده اش را بیرون ریخت.

- طفل آ! اسراف منمای!

مرد این را گفته و محتویات بیرون ریخته را مشت مشت بازگرداند. پسرک کمی تقلا کرده ولی سپس تسلیم شد.
در انتها مرد اطراف دهان پسرک را با آستینش پاک کرد.
- حال رو.

مرد این را گفته، کاغذ پوستی را در دست پسرک چپانده و او را به سمت انتهای راهرو چرخاند.
اما پسرک دوباره به سوی او چرخید. مرد دوباره پسرک را چرخانده و این کمی نیز او را هل داد. پسرک بر سر جای جدیدش به سمت مرد چرخید.
پسرک خراب شده بود.

- چرا اینجا وایسادی؟!

مرد گُلی را در دست چپ و چوبدستی کوتاهی را در دست راست گرفته و به پیش رو خیره شده بود.

- پرسیدم چرا اینجا وایسادی؟

مرد جواب پسرک را نداده و همچنان به پیش رو خیره ماند.

-هــــی! با تواما!

پسرک این را گفته و تا یک قدمی مرد آمد و به چشمان او خیره شد.

- ما با کسانی که استفراغ خویش را می خورند سخن نمی رانیم.
- اِاِاِاِ!

پسرک خواست اعتراض و یا شکایت کند، اما با خودش اندیشید چه کسی به اعتراض موجودی این چنین مشمئز کننده توجه خواهد کرد؟
با این تصور دستان پسرک شل شده و کاغذ پوستی از میان آن ها بر زمین افتاد. سپس پسرک با گام هایی خسته به سوی پنجره رفته و از پس آن به کسانی که به این سوی و آن سوی می رفتند نگریست... آنان چه فکری راجع به او می کردند؟ آه اش را بیرون داد و پنجره را گشود و از پنچره گذشت.


- جیییغ!

در پایین پنجره، شخصی با دیدن جسد طفلی غرق در خون فریاد کشیده بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۷

چارلى ويزلى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
به نام خدا
خاطرات یک روز من از هاگوارتز :

هاگوارتز مکان عجیبیه.راستش خیلی عجیبه.در تمام مدتی که من اون جا بودم چیز های عجیب خیلی زیادی دیدم و البته اضافه کنم که دردسر های زیادی هم درست کردم.درست مثل فرد،جرج و رون.
این خاطره اما از اون خاطراتی نیست که دردسر از من شروع شده باشه.بلکه این بار دردسر از یه نفر دیگه شروع شد.از پروفسور اسنیپ،که به خاطر دخالت در کارهای من بلای وحشتناکی سرش اومد که فکر میکنم تعریف کردن دوباره اون خالی از لطف نباشه.همه چیز از آن روز دل انگیز پاییزی شروع شد :
من طبق معمول بعد از اتمام کلاس،وسایلم رو برداشتم و به جنگل ممنوع رفتم برای غذا دادن به جیمی،اژدهای خونگی خودم.راستش از این موضوع هیچ کس خبر نداشت به جز من و پروفسور دامبلدور.خب راستش دامبلدور از همه امور هاگوارتز باخبره و هیچی رو نمیشه از ایشون پنهان کرد.
داشتم تعریف میکردم که من به سمت جنگل به راه افتادم و البته کوله ام رو پر از گوشت و مرغ کردم تا برای جیمی ببرم.از غذا پروفسور اسنیپ که هیچ وقت ما دو تا با هم برخورد مناسبی نداشتیم،به تعقیب من اومده بود و میخواست به هر بهانه ای که شده من رو از هاگوارتز اخراج کنه.
من رفتم و رفتم تا به جیمی رسیدم.اون خودش رو بغل من انداخت و با تمام قدرت محبتشو نثار من می کرد و من هم در عوض گوشت و مرغ رو نثار اون می کردم.
ناگهان پروفسور اسنیپ از پشت درخت بیرون آمد و چوبدستی اش را سمت من گرفت.او با خشمی در چهره و خنده ای بر لبش رو به من کرد و گفت :
میدونستم که داری کار مشکوکی انجام میدی ویزلی و خیلی خوشحالم که تونستم خودم رو به موقع برسونم و تو رو از دست اون اژدهای بدترکیب نجات بدم.
من گفتم : تو حق نداری آسیبی به من و اژدهای من بزنی.باید هرچه زودتر از این جا بری بیرون و...
در همین حال چوبدستیم رو از جیبم دراوردم که بعد از اون اسنیپ با تمام قدرت فریاد زد : اکسپلیارموس
و چوبدستی از دست من افتاد.جیمی با دیدن این صحنه،خشمگین به طرف اسنیپ رفت و اسنیپ هم صاعقه های چوبدستی اش را یکی پس از دیگری نثار جیمی میکرد.در همین حال جیمی با عصبانیت آتش از دهان خودش بیرون انداخت که پروفسور در مقابل،یک سپر ضد آتش درست کرد اما متاسفانه نصف دستش سوخت و در همین لحظه بود که ((زمین آهنین شد هوا آبنوس))
و ناگهان پروفسور دامبدور ظاهر شد و به یاری اسنیپ آمد و او و اسنیپ با هم ناپدید شدند.فردا که به هاگوارتز برگشتم پروفسور از من خواست که جیمی رو از اون جا ببرم وگرنه اداره مبارزه با جانوان خطرناک اون رو به قتل می رسونند.من هم جیمی رو به رومانی فرستادم.اما یاد و خاطره جیمی،برای همیشه در هاگوارتز و روی زخم پروفسور اسنیپ ماندگار شد.



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۷

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
در حالی که در دفتر خود، در طبقه دوم هاگوارتز نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد، خون خشک شده زیر ناخنش را پاک کرد.
به دانش آموزانی که در محوطه حرکت میکردند، با یکدیگر صحبت میکردند، و حتی بستنی ای را گاز و لیس میزدند، نگاه دقیق تری انداخت.
خوشمزه بودند.
البته نه به عنوان کباب، بلکه بیشتر به عنوان هات داگ.

و سپس نگاهش به دانش آموز دیگری افتاد.
تنها نشسته بود در گوشه ای و به بقیه نگاه میکرد.
فنریر، به نگاه کردن و پاک کردن لکه های خون از زیر ناخن هایش ادامه داد، اما اینبار، کار دیگری هم به کارهایش اضافه شد تا قابلیت مولتی تسکینگش ارتقا بیابد.
این کار سوم، تفکر بود...
فنریر به فکر فرو رفته بود، کاری که در شصت درصد مواقع، حوصله انجام دادن آن را نداشت!

فلش بک به خیلی سال قبل:

صدای سوت سهمگین قطار، نمیگذاشت که بخوابد.
دانش آموزانی که در صندلی مقابلش، در کوپه قطار نشسته بودند، با بدبینی به او نگاه میکردند. میتوانست زمزمه های "گرگینه" و "عجیب الخلقه" را بشنود. اما از نگاه کردن یا حتی جواب دادن، اجتناب میکرد.
حماقتی بود که خودش مرتکب شده بود و از دهانش در رفته بود که چه موجودی است...

ساعت های رسیدن به هاگوارتز، همچون کابوسی دیر گذر بود، اما گذشت... و بالاخره با استفاده از قایق ها، پس از عبور از دریاچه سیاه، وارد قلعه شدند.
همه چیز برایش مثل یک صاعقه بود.
به همان ناگهانی ای، به همان سرعت.
سکوه سرسرا... همهمه دانش آموزان و اساتید...
و سپس گروهبندی...
کلاه گروهبندی، که به شدت او را به عطسه می انداخت، در گریفیندور گروهبندی اش کرد.

برای فنریر یازده ساله، مراسم شام، با آنهمه گوشت نیم پز، کبابی و حتی سرخ شده، همچون بهشت بود.

با وجود شکم پر، آن شب را راحت خوابید...
شب اول در هاگوارتز...

صبح زودتر از بقیه هم خوابگاهی هایش از خواب بیدار شد. شب قبل، آنها زیاد علاقه ای به حضورش نشان نداده بودند.
مستقیما به سمت سرسرای بزرگ رفت.
کنار یک پسر دیگر، با موهای بور نشست.
زمانی که آن پسر، فاصله اش را زیاد نکرد، اندکی آرام شد و شروع به خوردن صبحانه کرد.
نان و پنیر لذیذی بود، به همراه آب کدو حلوایی.
فنریر، به آن پسر که کنارش نشسته بود، زیر چشمی نگاه کرد.
ردایش کهنه به نظر میرسید، چشمانش قهوه ای تیره بود و موهای کوتاهش قهوه ای روشن.

- ریموس... ریموس لوپین هستم.

فنریر به شدت از جا پرید.
- سلام...
- من شاخ دارم؟
- نه... فقط انتظار نداشتم...
- خب؟ منم مثل توئم. به نظرم میتونیم رفقای خوبی باشیم. و چندتا دوست دیگه هم دارم که به نظرم از دیدنت خوشحال میشن...

ذهن فنریر به سوی دیگری رفت و دیگر سخنان ریموس را نشنید...
او دوست نمیخواست...
او گوشت میخواست!

پایان فلش بک!

فنریر از افکار خود خارج شد تا آب دهانش را که کم کم داشت سر ریز میشد، قورت دهد.
به نظر میرسید قابلیت مولتی تسکینگش هنوز نیاز به ارتقای بیشتری داشته باشد!




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۷

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۰۳:۴۴
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 275
آفلاین
دفترچه خاطرات آستريکس. صفحه دو هزارو چهارصدو دو.

نصف شب بود و آستريکس تازه از اولين شکارش برگشته بود. زبونشو دور لباش کشيد و باقي مونده خون رو ليس زد.
اون با خودش به فکر فرو رفت... کسی که تو محله قديم به بدشانس ترين پسر دنيا معروف بود الان احساس خوشحالي ميکرد ولي چرا؟!
_ بزار يه دودوتا چهارتاي ساده بکنم ببينم چرا همچين حسي دارم... يه کلاه که با چند تا چرتو پرت توي يه گروه خوب اصيل انداخت. اولين شکار هم که خوب پيش رفته... شايد اينبارو اينجا شانس يار باشه.
آستريکس یه خمیازه ای کشید و به ساعت ديواري که روبروش بود نگاه کرد که ساعت 5:49 دقيقه بهش چشمک ميزد. ديگه بهتر بود بخوابه , ساعت شروع کلاس هارو نميدونست ولي اميدوار بود يااقل موقع ظهر باشه تا کمي استراحت کنه.
بعد از عوض کردن لباساش پريد روي تخت و درجا دکمه بخواب رو زد.

ساعت 7:30 دقيقه صبح


_درررررريييييييينگ درررررييييييييينگ.

آستريکس مثل گربه توي تام و جري به سقف ميپره و با ناخوناش اونو چنق ميزنه ولي چون با گربه توي تام و جري صدو هشتاد درجه فرق جنسيتي و شخصيتي داشت نتونست خودشو رو سقف نگه داره و نشيمنگاهش با کف خوابگاه يه روبوسي محکمي کردن.
آستریکس از جاش بلند شد و کمی نشیمنگاهشو مالش داد و بعد گفت:
_شيیییر تو شاااااانس.

کم کم بقیه ملت , شادو شنگول بیدار میشن و با انگشتای کوچولو قوقولی چشماشونو میمالن و یکی یکی برا رفتن به wc به صف میشن ولی آستریکس با چشمای پف کرده و قرمز و با یه بالشت توی بغلش با قیافه ای پوکر فیس مانند به یک نقطه خیره شده و حرفای قبل خوابش رو تو ذهنش مرور می کنه.
بعد از اینکه ملت رداهای خودشونو می پوشن و راهی کلاساشون میشن , تازه اون به خودش میاد و با تکرار جمله:
-شیر تو شانس.
از جاش پا میشه و زندگی شیر شانسی اش را ادامه میده.

پایان صفحه دو هزارو چهارصدو دو


Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۷

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
چنددقیقه ای بود که بیدار شده بودم ولی دلم نمی خواست چشامو بازکنم. اون قلعه ی شگفت انگیز، دریاچه ای که از سیاهی انگار از مرکب پرشده بود و کلاه سخنگویی که گفت من شجاعم، اگه همش خواب باشه چی؟!

صدای دینگ دینگ ظریفی شش بار در گوشم پیچید. صبح شده بود و رویا هنوز ادامه داشت!

با ذوق از جام پریدم. هم اتاقی هام غرغرکنان پتوهارو روی سرشون می کشیدن، ولی من سرحال و پراز انرژی بودم. سریع لباسامو پوشیدم، کراواتمو صاف کردم و کتاب هامو تو کیفم چپوندم. باید چیزهای بیشتری ازاین قلعه می دیدم!

تقریبا نزدیک بود چوبدستیمو جا بذارم!

اونو هم از کنار تختم قاپیدم و جرقه های طلایی رنگی ازش به نشانه خشنودی خارج شد.

لیزا، دختری که موهایی خاکستری-صورتی داشت، با خواب آلودگی به من نگاه کرد:
-چیشده؟ برای اینهمه سروصدا زود نیس؟

من این دختر رو از لرزش پاهاش وقت گروهبندی و شیطنت هاش سر میز شام به یاد داشتم. دختر دوست داشتنی ای بود.
-اولین کلاسمون تو هاگوارتزه! ذوق نداری ببینی استاد تغییرشکل چی میخواد درس بده؟

صدای خرو پف لیزا در جواب بلند شد ومن کیفمو برداشتم و پله های خوابگاه رو دوتا یکی کردم و به تالار گریف رسیدم. یک نفر روی کاناپه ی جلوی شومینه و جلوی انبوهی از کتابها و کاغذهای پوستی خوابش برده بود. تصمیم گرفتم بیدارش کنم.
-هی! اگه کلاس داری دیرت نشه و اگه نداری... فکرکنم تختت برای خوابیدن راحت تره.

پسری که بیدارش کرده بودم با گیجی به من زل زد.
-کلاس؟ نه... بدتراز اون، سمج دارم.
-چی داری؟!
-تو تازه واردی. جای تعجب نداره. قانون اول تالار گریف! هیچکس زودتر از ساعت8 بیدار نمیشه! اگه کلاس نداری زودتر از12 بیدار نمیشی!

پسر بعد از گفتن این طرف تلوتلو خوران به سمت خوابگاه پسران راه افتاد. حتی خودشو معرفی هم نکرد! نکنه سمج یه نوع بیماری باشه؟ اسم پسر رو از روی کتاب ریاضیات جادوییش خوندم; گیدیون پرایوت. بعدا ازش درمورد این سمج میپرسم.

تالار اصلی پر از دانش آموزان آشفته و خواب آلود بود که با بیحالی به صبحانه شون زل زده بودند. من کنار یک دختر لاغراندام گریفی ولو شدم. میز صبحانه از هرچیزی که فکرشو بکنی پر شده بود. آبمیوه، قهوه، چای انگلیسی و ایرانی، مارمالاد، نیمرو، همه چی!

درحالی که برای خودم آب پرتقال میریختم، سعی کردم سر صحبت رو با دختر باز کنم.
-شما میدونید کلاس تغییرشکل از کدوم وره؟

دختر لاغراندام با چشمای بادومیش نگاه موشکافانه ای به من انداخت.
-البته که میدونم. باید بپیچی سمت راست و تا تابلوی بیوه نالان بری، بعد به سمت چپ بری و از راه پله ها بخوای که تورو به سمت غربی ترین کلاس برسونن.

من جوری با تعجب به دختر نگاه کردم که جمله شو یه بار دیگه آروم تر گفت و اضافه کرد.
-سعی کن تازه واردا رو پیدا کنی و دنبالشون بری! سخت نیس!

دختر بلند شد و من به سختی گازی به ساندویچم زدم.

یک ساعت بعد

-یعنی هیچکدوم از تازه واردا نمیخوان صبحونه بخورن؟! اه ولش کن، خودم کلاسو پیدا میکنم.

از تالار بیرون اومدم وبه سمت راست راهمو ادامه دادم. تابلوهای روی دیوار بهم خوشامد میگفتن و راهو نشونم می دادن. همه چی خوب بود تا وقتی به راه پله ها رسیدم. میتونید تصور کنید که از راه پله ای مودبانه بخواید به سمت چپ بپیچه و اون خودشو به نشونه منفی به اطراف تکون بده؟!

یک ساعت بعدتر

نه، هنوز نرسیدم و از پله ها متنفرم!


lost between reality and dreams


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۰:۵۳ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
" چقدر بزرگه! وای خدا!" من به حیاط هاگوارتز نگاه می کردم و این جمله را بار ها تکرار می کردم و سعی در تصور کل هاگوارتز، داشتم.نمی توانستم، چون در مغزم نمی گنجید. هنوز با دهان باز‌، به دور و برم ، می نگریستم. حیرت انگیز و در عین حال، خوشحال بودم. به خود آمدم و قدمی برداشتم. وقت نکرده بودم که به همه جا سر بزنم.

همه درباره ی کویداچ؟ کویپاج؟ نه، فکر کنم که باید کوییدیچ باشد، حرف می زدند. می گویند که یک مسابقه با جارو ست. بالاخره، من که نمی رفتم! پس به حرف هایشان، اهمیت ندادم. تالار هافلپاف و خوابگاه، و کل هافلپاف، خیلی خوب و جذاب بود. من کسی را در هافلپاف، غیر از سدریک دیگوری، نمی شناسم. خیلی با کس دیگه ای حرف نزده بودم، چون در دو روز پیش، در شوک بودم و هنوز از شوکم برداشته نشده بود.

راه رفتن را به سمت تالار خصوصیمان، شروع کردم. همه ی بچه های هاگوارتز در راه، مثل بت، به من خیره شده بودند. اما من به آنها توجه نکردم. چون اصلا برایم مهم نبود. ناگهان به تابلویی برخورد کردم. به بالا نگاه نگریستم. به در تالار خود، رسیده بودم.
سرم به شدت درد می کرد. اما با این حال گفتم:

- درو باز کن.

- چون فقط تازه واردی، درو باز می کنم. وگرنه باید همیشه رمزو بگی!

- رو نواری؟ چرا همیشه میام، اینو تکرار می کنی؟

او چیزی نگفت. ولی در عوض،در را باز کرد. من نگاهی عجیبی به او انداختم، اما کمی بعد، در تابلو، رفتم. وقتی کاملا به تالار رسیدم، همه به من خیره شدند. چرا به من می نگرند؟ من سرم را پایین انداختم و به طرف خوابگاه رفتم.

- ماتیلدا؟

من باز هم به راه خود ادامه دادم و به حرف های بقیه، اصلا گوش نکردم.

- میشه یه نگاه به ما کنی؟

من به خوابگاه رسیدم. اما لیندا، سریع به طرف در آمد و جلویش، ایستاد.

- نگاه کن دیگه!

من با چشمان آبی کهربایی، به لیندا نگریستم:

- چیه؟

- چرا اینقدر دپرسی؟ تو این چند روز‌، همش سرت پایین بوده. با هیچکس حرفم نزدی و فقط شبا میای تالار! بعد تو میگی چیه؟

-ببخشید، من خیلی کار دارم.

من لیندا را پس زدم و دستگیره را چرخاندم. در را باز کردم و با قدم های محکم، به خوابگاه پا گذاشتم. به سرعت به طرف تختم رفتم.
سریع پتو را بر بدن خود کشیدم و با ابرو هایی در هم رفته، چشمانم را بستم. نمی دانم چرا، ولی نمی توانستم با آنها گرم بگیرم. راحت نبودم.

می خواستم پیش آن خانواده ای که جادو را قبول نداشتند ، برگردم. اما بعد چند دقیقه فکر، به این نتیجه رسیدم که ماندن در اینجا، برای من، بسیار ضروری است. من امیدوار بودم که با هافلی ها و با کل هاگوارتز، دوست بشوم. این را به خود گفتم و به خواب عمیقی فرو رفتم.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۰:۱۳ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۷

گلرت گریندل والدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۰:۲۴ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 25
آفلاین
همانطور که آلبوس بهم گفته بود، از غفلت مشنگ ها استفاده کردم و در یک لحظه که چشم ها به قطار سکوی نه خیره شده بود، وارد دیوار بین سکوی نه و ده شدم. بلافاصله خودم را بین انبوهی از جادوگران بریتانیایی و فرزندانشان دیدم. گاری های پر از چمدان و قفس های پرندگان همه جا به چشم می‌خورد. انقدر همه جا شلوغ بود که کمتر کسی متوجه حضور من غریبه می‌شد. 

سوار قطار شدم و در کوپه وسط، نزدیک پنجره نشستم. اینبار دانش آموزان که برای رفتن به صندلی خود از جلوی کوپه من می گذشتند، متوجه چهره جدید من می شدند. حتما پیش خود فکر می کردند خیلی جوان است که بخواهد معلم باشد، اما بزرگتر از آن است که سال اولی باشد.

بعد از چند ساعت راندن در دل جنگل های اسکاتلند، بلاخره قطار به هاگوارتز رسید. قلعه جادویی بزرگی که تعریف آن را همه جا و از همه کس، خصوصا آلبوس شنیده بودم. هوا تاریک شده بود و وقتی به بالا نگاه انداختم، به سختی می شد نوک برج و بارو های بلند را دید. در دل اقرار کردم که از دورمشترانگ خیلی خیلی بزرگ تر است. 

پشت سر همه وارد تالار شدم. پیرمرد خرفتی که فانوس به دست داشت ابتدا مانع ورود من شد. آخر من ردای دانش آموزی نداشتم. به او گفتم که دانش آموز دورمشترانگ هستم و به دعوت مدیر مدرسه، برای ادامه تحصیل به اینجا آمدم. چیزی که به او نگفتم این بود که به علت استفاده از طلسم های خطرناک و به خطر انداختن جان چندتا از همکلاسی هایم، از دورمشترانگ اخراج شدم.

پیرمرد رفت و من را در راهروی بزرگ تنها گذاشت. نگاهم را به سر تا سر راهرو دوختم. زره های متحرک، نقش و نگارهای قدیمی تراشیده روی سنگ، شمع های معلق در هوا، بوی غذای تازه طبخ شده از سرسرا، آری، اینجا خیلی با دورمشترانگ متفاوت بود. 

با احتیاط به جایی که پیرمرد رفته بود نگاه کردم و وقتی مطمین شدم که کسی به من نگاه نمی کند، دوان دوان از پله ها بالا رفتم. کنجکاوی در من می سوخت. به عمه پیرم و آلبوس گفته بودم برای ادامه تحصیل به هاگوارتز می روم و از مدیر آنجا خواهش می کنم من را بپذیرد، اما در حقیقت می خواستم در این قلعه تاریخی دنبال یادگاران مرگ بگردم. 

کار سختی بود. قلعه پر بود از راه پله های متحرک و اتاق های بزرگ. میدانستم تا پایان شام و گروهبندی، چند ساعتی بیشتر وقت ندارم. همانطور که در یکی از راهرو ها بالا و پایین می رفتم، با خود تکرار کردم: باید اتاقی را که هاگوارتزی ها وسایلشان را قایم می کنند را پیدا کنم!

سه بار این جمله را با خود تکرار کردم که ناگهان دری در کنارم پدیدار شد. گویا ناخواسته طلسم قفل در را شکسته بودم. با اشتیاق و شور چوبدستی ام را بیرون کشیدم و در اتاق را باز کردم.

مثل بازار مکاره بود! از شیر مرغ تا جان آدمیزاد روی هم تلمبار شده بود. وسط آنهمه شلوغی، آینه قدی بزرگی توجه من را به خودش جلب کرد. با کنجکاوی جلو رفتم و به تصویر رنگ پریده خودم نگاه کردم. ناگهان با تعجب آه کشیدم! آلبوس کنار من ایستاده بود. ابر چوبدستی در دستم، سنگ زندگی مجدد روی تاج پادشاهی بر روی سرم، و چیزی مثل شنل نامریی در دستان آلبوس بود. اما وقتی سرم را چرخاندم، در دنیای واقعی تنها بودم.

آلبوس درون آینه شروع به صحبت کرد: تو انقدر بد نیستی گلرت. تو به هاگوارتز صدمه نمیزنی. تو جان بچه های هاگوارتز را مثل دورمشترانگ تباه نمی کنی. به خانه برگرد، جای تو اینجا نیست


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۹۷

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۲۲:۰۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
- لوموس!

تاریکی.

- لوموس!...لوموس!لوموس!لومــ...اوس!

تکه چوب را محکم تر گرفت و وحشیانه تکان داد.

- لوموس! لومعوس! لووووموووووعووووس!

دستی به پیشانی کشیده و عرقش را پاک کرد. سپس چوب را مقابل صورتش گرفت:
-ناامیدمان نمودی.

آنگاه شاخه ای را که از درخت کنده بود به دور انداخت و شاخه ای دیگر را کند.

-ویز ویزی، ویز ویز!

حشره سیاه به به تکه چوب های این طرف و آن طرف افتاده در آن برهوت اشاره کرده و اذعان داشت که این کار بی فایده است.

مرد شکست.
یا دست کم این طور به نظر می رسید؛ او از کمر خویش خم شده و چشم در چشم حشره شد. حشره قدری از این فاصله نزدیک صورت هایشان شرم زده شده و چندگامی خجولانه عقب رفته و خنده ای نخودی کرد... اما ارتباط چشمی را قطع نکرد.
مرد به درون چشمان حشره خیره شد، در آن چشمان تیره رنگ گم شد و فرو رفت، حشره نیز محو نگاه چشمان تیره مرد شده و از خود بی خود شد.

- لوموس!
- ویییییییز! ویییییییز!

حشره در حالی که وحشیانه به این سو و آن سو تاب خورده و در دستی مچاله می شد، به خود آمده و جیغ می زد.

- ویز؟!
از ته حشره نور بیرون آمد.

جانور زشت و سیه چرده چیزی بیش از تصوراتش بود، او جادویی بود.

"پیفت"
-ویز.

یک موی دم درخشان تک شاخ از حشره خارج شده بود.

-ویییییز!

حشره می دانست که نمی بایست غذای بیرون را می خورد، او می دانست تک شاخ ها به مشتری و سلامتش اهمیت نمی دهند، او انتظار وجود موی آن ها در معده اش را داشت!
اما موی دم مسئله ای دیگر بود.

مرد حشره را رها کرد و جانور بر زمین افتاد، به پشت دراز کشید و نقشه انتقام از تک شاخ ها را در سر پروراند و عین خیالش نیز مبود که همچنان از منتهی الیه اش نور خارج می شود.
حشره دیگر اعتقادی به جادو نداشت.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۷

كيگانوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۴۱ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۹:۳۱ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹
از به تو چه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 83
آفلاین
جيغ زدم:
-نه!اين كارو نكن!
و سراسيمه از خواب پريدم.بازم خواب ايرفاست رو ديده بودم.چند وقت بود كه همش خواب مرگشو ميديدم و همين جوري هم از خواب ميپريدم.از گوشه چشمم برق چيزيو ديدم و رفتم سمتش.
با خودم گفتم:
-اين ديگه چيه؟
برش داشتمو خوب نگاش كردم.يه سنگ لوزي شكل كه روش علامت يادگاران مرگ بود.كسي كه همه زندگي شو تو جنگل گذورنده و تا حالا هيچي از اين علامت و داستنش نشنيده بود طبيعي بود كه با تعجب بهش نگاه كنه.سه بار تو دستم چرخوندمشو چيزي كه از يك هفته پيش تو ذهنم بود جلوي چشمم پديدار شد.اير فاست!با ترس و لرز عقب رفتم.
بهش گفتم:
-اير فاست؟
با لبخند ژكوند گفت:
-خودمم!
اب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-تو...تو مردي!ولي الان اينجايي!چطوري؟
-با آن سنگ.سنگ رستاخيز.سنگي كه باهاش مرده ها را زنده ميكنند!فرزند پولاركس!
شباهتي ميان اير فاست قديم و اير فاست جديد ديده نميشد.
ايرفاست ادامه داد:
-فرزند پولاركس!تنها با شكستن آن سنگ ميتوان كساني را كه زنده كردي بار ديگر بكشي!
ايرفاست هرگز من رو اين جوري صدا نمي كرد.
اما نقطه ضعفش رو گفته بود.يه لحظه به سنگ نگاه كردم و وردي كه خودم اختراع كردم رو به كار بستمو بوم سنگ تركيد.نفس راحتي كشيدمو به اين فكر كردم كه ايا انتخابم درسست بوده يا نه.


اتش در پس شعله های سیاهی معنا پیدا میکند.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.