هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ جمعه ۲۲ تیر ۱۳۹۷

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
نمرات جلسه ی اول کلاس فلسفه و حکمت


اوس، شونن شوجو*!
در ابتدا عرض می کنم که دِکی ماشتا*! از همتون ممنونم که بهترین تلاشتون رو انجام دادین و موجبِ افتخار این سامورایی شدین.

خب، عزیزانم! برسیم سرِ نتایج.

اسلیترین:

سوراو کارتیک: 17
اوس بر تو ای سوراو شونن*! می بینم که ماجراهایی داشتی در مراقبه کردن! حتی اگه تجربه ی دلنشینی نبوده باشه، هر تجربه ای یه چیز جدید به ما یاد می ده.
خب... بریم سرِ رولت.
شروعت رو دوست داشتم. می شد حتی جداش کنی از پاراگراف اولت.

می رسیم به "اما" ی بعد از نقطه. خب بسیاری از پیشکسوتای درست نویسی معتقدن که قبل از اما نقطه و (به نظر عده ای) ویرگول نمی آد. قشنگ تره که نیاریم پس! هوم؟ نظر کاتانا هم همینه.

این جا رو به گمونم از دستت در رفته اما بازم یادآوری می کنم:
نقل قول:
دنیایی که تا به حال هیچ احدی در آن پا نگذاشته بود. دنیای توازن


بینِ دوتا جمله ویرگول لازمه نه نقطه.

چیزای کلیِ دیگه ای که در ظاهر مشکل داره رو هم بگمت سوراو – سان.
پاراگراف بندی پست خیلی مهمه و باعث می شه چشمِ خواننده خسته نشه. با زدنِ دوتا اینتر می تونی پستترو به قشنگی پاراگراف بندی کنی و این که "می" استمرار رو با یه حرکت سامورایی جدا کن از فعل!


حالا بریم سرِ چیزی که برای خودِ من اهمیت بیشتری داره و اون چیزی نیست جز محتوا!
سوراو شونن! موضوعت همون چیزی بود که ازت خواسته بودم، با این وجود تازه چشمام گرمِ داستان شده بودن که تموم شد!
البته کوتاه نویسی یه هنره اما به شرطی که بتونی تمومِ مفهوم رو منتقل کنی و این‌جا، اون‌قدر خوب پرورشش نداده بودی.
پس توصیه ی تاتسویا – سنسه* اینه که بیشتر توصیف کنی. سعی کنی حالات صورت مخاطب، مدل قرار گرفتنشون یا حتی جنس لباسی که پوشیدن رو توصیف کنی.

امیدوارم بازم ببینمت. مجددا اوس!


هافلپاف:

ماتیلدا استیونز:18
اوس، ماتیلدا شوجو*! خیل خوشحالم که تو هم تونستی پا به دنیای دیگه ای بذاری و البته... سالم برگردی!
ماتیلدای عزیزم، مهمترین نکته ای ک موقع خوندن رولت مثل دست انداز جلوی سرعتم رو می گرفت، لحن آشفته اش بود. ببین، همه ی ما موقع نوشتن باید از بین لحنِ محاوره ای و لحن کتابی یکی رو انتخاب کنی و با همون پیش بری. مثلا کاتانا دید که یه جایی نوشتی "همین‌طور دور خود می چرخید و بالاخره ایستاد" (لحن کتابی) و یه در جاهای مختلفی نوشتی "اون رو" و "توی" و "دیگه" (لحن محاوره ای).

یه نکته ی مهم دیگه اینه که برای توصیفاتت شکلک نذار، شوجو. شکلک ها مال دیالوگان و توصیفات از زبون ما هستن. وقتی برای یه توصیف شکلک می ذاری، انگار داری احساساتت رو به خواننده تحمیل می کنی.

زیادی از حد از اسامی استفاده می کنی و تکرارشون کمی تو ذوق می زنه. همچنین وقتی یه بار فاعل می آری، تا وقتی موضوع و فاعل عوض نشدن، احتیاجی به دوباره آوردن اسم و ضمیر نیست.

درمورد نوشتن دیالوگ ها... به گمونم دیالوگ اول رو از دستت در رفته و لازم نیس از " " استفاده کنی. فقط اینتر و خط تیره کافیه. دیگه این‌که بین دیالوگ ها یه اینتر کافیه.

نقل قول:
تانکس در حالی که با ماتیلدا قدم و حرف می زد

خب... این جمله یکم ناجوره و چون از سبکِ نوشتنت خوشم می آد، حیفه که نگم بهتره به صورت "تانکس درحالی که قدم زنان با ماتیلدا حرف می زد..." بنویسیش.

به نظرم خیلی خوب می شد اگه این جمله رو یه جوری جداش می کردی. مثلا با تغیر دادن حالت قلم.

نقل قول:
یعنی کسی که از در خونه وارد میشه، اول کاکتوس ها رو میبینه، بعد صاحب خونه رو

جمله ی خیلی زیبا و تاثیرگذاری بود، ماتیلدا سان!

کاتانا هم از من خواست تا بهت بگم خوشحال می شه رول های بیشتری ازت بخونه. در پناه سامورایی اعظم!

نفر بعدی کسی نیست جز، نیمفادورا تانکس: 18

اول از همه باید خاطرنشان کنم نیمفادورا سان ک اسم تو از منم سخت تره! نمی دونم چرا تا این حد تبعیض علیه نماینده ی آسیا وجود داره اما خب... می دونم که دوس داری تانکس صدات کنن. پس... بریم برای نقد رولت، تانکس- سان؟

اول از همه باید بگم یه آرامشِ خوبی از رولت گرفتم. هرچند بی دست انداز نبود، اما می دونم پتانسیلِ بالایی داری.
درمورد خط تیره های اولِ هر دیالوگ... باید بگم که باید با یه فاصله، خط تیره رو از دیالوگ جدا کنی. برای همه ی دیالوگ ها هم لازمه به جز: از اینتر و خط تیره استفاده کنی.

بهتر بود که هر موقعیتی رو که برای مدیتیشن انتخاب می کنی، بیشتر توضیح بدی و این‌قدر سریع از روش نپری. می دونی... به نظر کاتانا یکی از زیباترین کارایی که می شه موقعِ رول نوشتن انجام داد، عمیق توضیح دادنِ ساده ترین صحنه هاست. جوری که مخاطب توی نویسنده رو فراموش کنه و حالتِ انشا خوندن بهش دست نده. این چیزیه که فقط و فقط با تمرین می شه بهش رسید.

و "می" استمراری! کاتانا رو بهت قرض می دم که باهاش از اول فعل جداش کنی.

پستت لطیف و قشنگ بود اما عمقِ زیادی نداشت. خواننده خیلی نمی تونست احساس ناامیدی تانکس رو درک کنه و دلیلش کمبودن شرح و توصیفاته. می تونستی حتی تو ناامیدیش اغراق کنی و باهاش موقعیت طنز ایجاد کنی. مثلا بگی داشت موهاش رو می کند از استرس و بلافاصله موهای جدید و رنارنگ رو سرش رشد می کردن!

امیدوارم این کلاس برات مفید بوده باشه و لذت برده باشی.
از سایه برو.

گریفندور:

آبرفورث دامبلدور، شونن*: 17

خیلی خوبه که بتونی از سوژه هایی که تو پستِ اولیه بوده الهام بگیری تو درمورد انرژی چی به خوبی انجامش دادی. موجبات خنده ی کاتانا رو فراهم کردی!

خب... چیزی که به ذهنم می رسه بگم، اینه که ایفای نقش جاییه که ما علاوه بر شخصیت خودمون، شخصیت دیگران رو هم گسترش می دیم. تاتسویای پستت از حالت عادی خشن تر بود و از کلماتی استفاده می کرد که تاتسویا استفاده نمی کنه. خب... این یه نقطه ضعفه.

بین از ویرگول ها (و علائم نگارشی) و کلمه ی بعدی، یه فاصله قرار بده از این به بعد.

نقل قول:
او را به آرامی از دمش بکشد

ببین آبر – سان، ما به عنوان نویسنده، وظیفه داریم که قشنگ ترین حالت یک جمله رو پیدا کنیم و بنویسیم. بهتر نبود این‌‎جا می نوشتی "به آرامی دمِ او را بکشد"؟


پایان پستت، قشنگ ترین قسمتش بود. واکنشِ تاتسویا به پر حرفی و تصمیمی که آبرفورث گرفت بامزه بودن.

منتهی تو طنز نوشتن تلاش نکن به زور خواننده رو بخندونی چون تاثیر منفی داره. فقط ذهنت برای گرفتن و استفاده کردن از سوژه ها آماده باشه و راحت بگیر.

نقل قول:
دیگر هم آن طرف ها پیدایش نشد


چی چیز ها که نمی شنوم آبرفورث شونن! دیر اومدی نخوا زود برو!

هرماینی – سان: 19.5

اوس هرماینی شوجو*! اوس!

ایده ی استفاده از اتاقِ ضروریات به نظرم خیلی خوب بود. در حدی که می خوام ایستاده تشویقت کنم. توصیفات خوب بودن و مال خودت بودن. می دونی که چی می گم هرمی – چان*؟ اشکال نداره که هرمی – چان صدات کنم؟


یه نکته ی طلایی رو که به سادگی می تونه تاثیرگذاری رولت رو بیشتر کنه، می گم. هرماینی شوجو! به دفعات زیاد از اسامی تو رول استفاده نکن. به جاش از لغاتی مثل دخترک و ساحره و یه سری چیزا که بیانگرِ کاراکترت باشه استفاده کن و تاثیرش رو ببین!

و اینم باید بگم که "می" استمراری رو از فعل جدا کن؟

خب... به گمونم برای این جلسه تا این‌جا کافی باشه، دخترک کتابخوانِ گریفندور!

رون ویزلی: 19

اوس بر تو، رونالد شونن*!
نقل قول:
زیرا او اعتقاد داشت که خواب بسیار برای انسان مفید می باشد.

که این‌طور! داری ازم می خوای که کاتانا رو بذارم تا ازت مراقبت کنه!

نقل قول:
بسرعت

دقایقی داشتم تفکر می کردم که "بسرعت" یعنی چی! به سرعت آقا جان!


ما همشون رو جمع می کنیم و کنسرو ماهی درست می کنیم
ایده ای بسیار فرد و جرج وارانه!

می دونی رونالد – سان؟ به عقیده ی من شما تو توصیف چهره ی کاراکترا و حالتشون به شکلکا وابسته شدی. هرچند درست ازشون استفاده می کنی اما نذار این قضیه باعث بشه تو نوشتن حالات شخصیت هات کم بذاری.

نقل قول:
فکر کرد که چه چیزی می تواند او را آرام کند؟

خب... این جله به خودیِ خود سوالی نیست. در اغلب اوقات جمله ای که "چه چیزی" داشته باشه، سوالی به نظر می آد اما خودت یه بار این رو بخون. به نظرت سوالیه؟

پایان پستت هم یکم عجیب اما بامزه بود. به نظرم بهتر بود بیشتر احساسات رون رو توصیف می کردی و حتی می گفتی که دلش نمی خواست از جاش تکون بخوره و به هیچ چیز دیگه ای فکر کنه و اینو بسط می دادی تا باور‌پذیر تر بشه.

کاتانا ازت راضیه و دلش می خواد که بازم ببینتت.

امیلی تایلر:17.5

اوس امیلی شوجو*! خوشحالم که این طرفا می بینمت!
خب امیلی – سان... اگه آماده ای، بریم سر نقد رولت.

همونطور که بالاتر خیلی گفتم، باید "می" استمراری رو از فعلت جدا کنی.
پست رو اول شخص نوشتی که به نظرم ایده ی خوبیه. وقتی اول شخص می نویسی، خیلی راحت و دلنشین می تونی احساساتت رو شرح بدی.

بین متنِ قبلی و تیترِ "تعطیلات" بیشتر از چیزی که لازمه اینتر زدی.

می دونی... درمورد بخش دوم، می تونستی بیشتر به ویلا بپردازی. شرح موقعیت خیلی مهمه و باعث می شه وقتی می خونمش، بدونم امیلی تو چه محیطیه و چه کارایی می تونه بکنه.

نقل قول:
چند سنگ کوچک مانند پلی ارتباطی صخره را به خشکی وصل کرده بودند.

توصیفِ خیلی قشنگی بود. کاش بیشتر شبیهش رو می نوشتی، امیلی – سان.

در نهایت می گم که... پستت قشنگ بود اما جای پرورشِ بیشتری داشت. زود تمومش کردی و به همین حاطر، خواننده خیلی ارتباط نمی گرفت. نظرِ تاتسویا – سنسه* اینه که تمرین کنی و هر چیزی که دور و برت می بینی، عمیق تر نگاه کنی. به اطلاعات بُعد بدی و لایه لایه بپزیشون.

امیدوارم که بازم رولای قشنگی ازت بخونم، امیلی شوجو!



ریونکلا:

پنلوپه کلیر واتر:18
اوس، پنلوپه شوجو*! خیلی مشعوفم از دیدارت.

نقل قول:
آسمان آبی، با لبخندی شکل گرفته توسط ابرها زمین را می نگریست

اعتراف می کنم که از جمله ی اول اسیر شدم.

باید بینِ دیالوگی که می نویسی و توصیفیِ بعدیش، دوتا اینتر بزنی، پنی – چان*! اشکال نداره که پنی چان بگم بهت؟
تو که به این خوبی می نویسی، سعی کن با "دو تا اینتر" رفیق باشی و با کمکش پاراگراف بندی کنی. به شرافت ساموراییم قسم که پاراگراف بندی معجزه می کنه!

به گمونم از دستت در رفته ولی یه سری کلمات رو بهم چسبوندی که باید جدا از هم باشن. چاره ی کار اینه که قبل از ارسال پستت و با دید منتقدانه، یه دور بخونیش.

نقل قول:
آسمان آبی
زمینه ی آبی
آسمون آبی

تکرار کردنِ یه صفت برای یه موصوف در طول پستت، اثر منفی می ذاره پنی – چان! لازم نیست همون لفظ رو چندین بار تکرار کنی.

متنت به طور کلی جالب بود اما دقیقا چیزی نبود که من از مراقبه و مدیتیشن می خواستم.

کاتانا امیدواره که بازم تورو تو این کلاس ببینه. موفق باشی.

در نهایت، سدریک دیگوری!

سدریکِ عزیزم، متاسفانه نمی تونم به پستت امتیازی بدم اما از زحمتی که کشیدی، قدردانم.
نقدت رو هم به زودی در پیام شخصی ارسال می کنم برات و امیدوارم تو کلاس بعدی ببینمت.

__________________________________
*شونن: مرد جوان
*شوجو: خانم جوان
*دکی ماشتا: خسته نباشد و کارتون خوب بود
*سنسه: استاد


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۷ ۴:۵۵:۴۰

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۰:۵۷ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۷

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
اوس پروفسور موتویاما!

_ هی سدریک، چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
_ اره نیمفادورا، یه مشکل خیلی بزرگ هست، بازم چیزی برای تکلیف فلسفه و حکمت به ذهنم نمیرسه که بنویسم، اصلن ذهنم باز نیست!
_ خب، ببین، این که خیلی اسونه، تنها کاری که تو باید بکنی اینه که یه جای مناسبو برای مدیتیشن انتخاب کنی!
_ مشکل اساسی من اینه که اصلن نمیدونم جای مناسب مدیتیشن به کجا میگن؟!
_ اشکالی نداره، من برات توضیح میدم...
_ یه لحظه صبر کن نیمفادورا، بیا بریم تو زمین کوییدیچ! اونجا هوا بهتره، من بهتر میتونم حرفاتو بفهمم، بریم اونجا برام توضیح بده.

ده دقیقه بعد، من و نیمفادورا سوار بر جارو، بر فراز زمین کوییدیچ، درحالی که در یک نقطه ثابت مانده بودیم، مشغول صحبت کردن بودیم.

_ خب، ببین سدریک، محل مدیتیشن به جایی میگن که تو توش بتونی به ارامش برسی. یعنی محلی که وقتی میری اونجا ارامش میگیری و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکنی، استرس ها و مشکلاتت یادت میرن و دیگه غم و غصه ای نداری. مثل وقتی که سوار قایق میشی...
_ نه من اصلا رو قایق نمیتونم احساس ارامش بکنم، همش فکر میکنم الان قایق برعکس میشه و ما غرق میشیم!
_ باشه، حالا یه جای دیگه، هرجایی که تو توش راحت باشی! مثلا من خودم توی جنگل و توی سکوت راحت میتونم به ارامش...

صدای نیمفادورا کم کم رو به خاموشی می گرایید؛ گویی از دوردست ها به گوش میرسید. دیگر حتی خودش هم نمی دیدم، فقط من بودم و اسمان ابی بالای سرم و زمین کوییدیچ زیر پام!
فکرم از هر چیزی فارغ شد، انگار وظیفه ی من در این دنیا این بود که فقط و فقط روی جارو بنشینم و از ان بالا به اطراف خیره شوم. احساس دلچسب و خوشایندی وجودم را فرا گرفت؛ احساس ارامش!

سرانجام با صدای فریاد نیمفادورا به خودم امدم. درحالی که دیوانه وار دست هایش را جلوی صورتم تکان میداد، با بغض فریاد میزد:
_ سدریک، سدریک، حالت خوبه؟ سدریک اتفاقی افتاده؟ چرا هیچی نمیگی؟ نکنه مریض شده باشی؟ سدریک؟
_ اوه من خوبم نیمفادورا، کاملا خوبم. بیخشید که ترسوندمت. دست خودم نبود!
_ وای سدریک من خیلی نگران بودم، همش میترسیدم نکنه از جاروت بیفتی پایین! داشتم برات راجب محل مدیتیشن حرف میزدم، اصلا حواسم بهت نبود تا اینکه یه دفعه فکر کردم به طرز غیر عادی ای اصلا حرف نمیزنی، هرچی صدات کردم جواب نمیدادی. وای داشتم سکته میکردم!
خب حالا که حالت خوبه، بیا ادامه ی مدیتیشنو واست توضیح بدم..
_نیازی نیست نیمفادورا، فکر کنم خودم محل مدیتیشنمو پیدا کردم!
_چی؟ کی؟ تو که اصلا نمیدونستی یعنی چی چطور پیدا کردی؟
_ من فهمیدم وقتی که سوار جارو میشم و رو هوا میمونم ارامش پیدا میکنم! اون موقع که تو هرچی منو صدا میکردیو من جواب نمیدادم، غرق در ارامش بودم. اصلا وجود تو یادم رفته بود، نه چیزی میشنیدم نه تورو میدیدم. همه ی احساس های درونم جاشونو با ارامش عوض کردن!
_وای سدریک، این که عالیه! همین الان باید بری و تکلیفتو بنویسی.

نیم ساعت بعد، در سالن عمومی هافلپاف، من درحالی که مشغول نوشتن تکلیفم بودم، به محل مدیتیشن عالی ای که پیدا کرده بودم فکر میکردم و صبر نداشتم تا هرچه زودتر بروم و مدیتیشن کنم!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۹۷

امیلی تایلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۸
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
اوس استاد

شاگردان خیلی عزیزم. برای جلسه ی بعد ازتون می خوام که تو یه رول درمورد تجربه ی "مراقبه و مدیتیشن" خودتون بنویسین.
بنویسین که کجا رو برای آرامش انتخاب می کنین و چه اتفاقی براتون می افته. به هر روش ممکن و غیر ممکن که می تونین باهاش مراقبه کنین، فکر کنین.


درحالی که وسایلم را مثل کپه ای کوچک توی چمدانم میریختم، زیر لب به زمین و زمان ناسزا میگفتم. تکالیفم مانده بود و این تعطیلات مزخرف من را از کتابخانه دور میکرد و در این صورت نمیتوانستم تکالیفم را بنویسم. بعد از چند دقیقه تلاش بالاخره در چمدان بسته شد. از خوابگاه بیرون رفتم تا به ایستگاه قطار بروم.



تعطیلات

مادر و پدرم به مناسبت بازگشت من چند روزی مطب را بسته بودند و با هم به ویلایی که در ساحل بود رفتیم. ویلا در ساکت ترین منطقه ی ساحل بود. بعد از ظهر روزی که رسیدیم تصمیم گرفتین تا عصرانه را بیرون بخوریم. بعد از اتمام عصرانه به دریا نگریستم. گویی که میخواست به من چیزی بگوید. به یک متری آب رفتم سنگ بزرگی که مانند صخره بود و چند سنگ کوچک مانند پلی ارتباطی صخره را به خشکی وصل کرده بودند. کفش هایم را درآوردم. پاهایم را روی ماسه های نرم گذاشتم. ناگهان نیرویی ناشناخته به وجودم رخنه کرد. احساس می کنم که جزوی از طبیعت هستم. پا به سنگ ها گذاشتم و به سمت صخره رفتم. با هر قدم گویی قدرتمند تر میشدم. نیرویی ناشناخته من را به سمت خود میکشید. روی صخره نشستم و به آرامی پاهایم را به آب فرو بردم. چشم هایم را بستم و به صدای مرغ های دریایی گوش دادم. حال میدانستم که برای مراقبه و مدیتیشن چه بنویسم.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
اوس استاد عزیزم.

آسمان آبی، با لبخندی شکل گرفته توسط ابرها زمین را می نگریست. هوا درلطیف ترین حالتش بود و نسیم سبزه های تازه رسته را به رقص واداشته بود.
پنی همین طور که کتاب " جین ایر" زیبایش را می خواند روی زمین بازی کوییدیچ نشست؛ همزمان با بستن کتاب کوله اش را روی زمین گذاشت و تکالیفش را از آن بیرون آورد.
_ مراقبه و مدیتیشن... مکان مراقبه و مدیتیشن.‌‌.. خوب، کجا مثلا؟
و با بستن چشم هایش سعی کرد مکان هایی که درآنها آرامش دارد را به خاطر آورد.
_ کتابخونه! ... نه‌‌‌.‌‌.. جدیدا با وجود این سال آخریاکه یادشون اومده بایددرس بخونن، هیچ آرامشی اونجاندارم. کنار دریا چی؟ اونجاام درسته آرامش داره ولی اصلا تاحالا کناردریاتنهانبودم که بخوام مدیتیشن کنم. همیشه صدای جیغ بچه هاشنیده میشه.
گل کوچک قرمز رنگی درست کنارپاهایش و درخطر له شدن، باتکان های کوچک و مختصری توسط وزش نسیم رو به زمین بازی خم شده بود. پنی کمی خودش را جلو کشید و نگاهی به زیبایی و ظرافتش انداخت.
_ تو چی فکر می کنی؟ من کجا آروم می شم؟
نفس عمیقی کشید و روی زمین دراز کشید. لبخند پرنشاطی زد و ابرهای سپید در زمینه آبی خوشرنگی که پاک و زیبا نگاهش می کردند را از نظرگذراند.
جین ایر و ادواردراچستر در پهنه آسمان در حال قدم زدن بودند‌.

_ من عاشق این آسمون آبی ام!
و همینطور که زیبایی روبرویش را نگاه می کرد، ناگهان با رسیدن فکری به ذهنش از جا پرید‌.
_ آره... خودشه!
و به سرعت به طرف رختکن ریونکلاو دوید.
نیمبوس آبی رنگش _ که بخاطر علاقه اش به ریونکلاو آن را باانواع نشانه های ریونی تزئین کرده بود _ در کنار دیگر جاروهای پرواز دوستانش قرارداشت. با هیجان آن را برداشت و بیرون رفت. به سرعت آن را تنظیم کرد و با شور و هیجان روبه آسمان زیبایش اوج گرفت؛ از کنار دروازه های زمین گذشت و با یک جهش رو به ابرها رفت.
هوا، بخاطر سرعت بالایش به شدت به صورت گل انداخته اش برخورد می کرد و او با شکافتن این تراکم از اوج گیری و پیروزی اش لذت می برد. هیچ فکری درون ذهنش جریان نداشت؛ فقط آرامشی که لحظه به لحظه بیش از قبل باذرات وجودش عجین می شد. درحالی که همینطور پروازش به او عشق می بخشید باخنده بلندی شادی اش را به همه جهان نشان داد.
از زمین کوییدیچ فاصله گرفت و به سمت قلعه رفت. سازه های بلند و نوک تیز به او هشدار برخورد می دادند اما او همچنان با لبخند رو به آنها پیش می رفت. فریاد شادی سر داد و با یک چرخش ماهرانه روبه هاگزمید پیش رفت.
او حالا می دانست برای آرامش گرفتن، لازم نیست سکوت دراطرافش جریان داشته باشد یا صداهای آرامش بخش گوشش را نوازش دهند؛ او می توانست تا زمانی که زندگی جریان داشت از این پرواز و گذشتن از فراز ابرها آرامش و خوشبختی را تجربه کند.


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۳ ۱۲:۰۶:۴۰

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۷

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 129
آفلاین
اوس استاد.

شاگردان خیلی عزیزم. برای جلسه ی بعد ازتون می خوام که تو یه رول درمورد تجربه ی "مراقبه و مدیتیشن" خودتون بنویسین.
بنویسین که کجا رو برای آرامش انتخاب می کنین و چه اتفاقی براتون می افته. به هر روش ممکن و غیر ممکن که می تونین باهاش مراقبه کنین، فکر کنین.


- آخه چطوری مراقبه کنم من؟

رون همانطور که در حیاط اصلی قلعه هاگوارتز مشغول پلکیدن بود، از تکلیف کلاس فلسفه و حکمت می نالید. او نمی دانست که چگونه باید یک مراقبه را تجربه کند، چه برسد که باید برای تکلیف، تجربه یک مراقبه خود را بطور کامل توضیح می داد.
همانطور که مشغول غر زدن بود، چشمش به هرماینی افتاد. یادش افتاد که چگونه هرماینی او را وسوسه به شرکت در آن کلاس کرد ... پس سریع به سمت او دوید.

- می بینی چطوری منو گرفتار کردی هرماینی؟ از همون اول نباید حرفت رو قبول می کردم ... الان همه دارن میرن تمرین کوئیدیچ رو تماشا کنن، من باید برم به انرژی درونی پی ببرم ... بعدش هم باید برم دربارش بنویسم
- اینقدر غر نزن رونالد ... من انجام دادم ... خیلی هم آسونه ... فقط یادت باشه که باید یه جای آروم حضور داشته باشی، از چیزایی که آرومت میکنن استفاده کنی و به هیچ چیزی غیر از انرژی مثبت فکر نکنی، متوجهی؟

هرماینی این را گفت، از رون جدا شد و به سمت کتابخانه حرکت کرد.

رون بسیار آشفته و پریشان بود. کل چیز هایی که از مراقبه و امثال آن می دانست، به بخش هایی از فیلم " دکتر استرنج " یا سکانس هایی از " بلک پنتر " و حرف های هرماینی ختم میشد ... او حتی از حرف های پروفسور موتویاما در کلاس فلسفه و حکمت نیز چیزی دستگیرش نشده بود، زیرا او اعتقاد داشت که خواب بسیار برای انسان مفید می باشد.

نیم ساعت بعد

او باید دست به کار میشد ... نباید وقت را هدر می داد. حرف های هرماینی را به خاطر آورد. حالا که همه اعضای تالار گریفیندور، در زمین کوئیدیچ برای تمرین یا تماشای تمرین بودند، تالار گریفیندور، حتما خالی بود.

تالار خصوصی گریفیندور

رون روی مبل نشست و فکر کرد که چه چیزی می تواند او را آرام کند؟ چشمش به گرامافونی که کنار شومینه قرار داشت، افتاد. از جایش بلند و آنرا روشن کرد، موسیقی مورد علاقه اش را پخش کرد و سپس چهار زانو روی زمین نشست و مشغول انجام مراقبه شد.

موسیقی در حال پخش :
- میون یه دشت لخت، زیر خورشید کبیر، مونده یه مرداب پیر، توی دست خاک اسیر، منم اون مرداب پیر ...

چند دقیقه بعد

رون پس از چند دقیقه تلاش برای تمرکز و استفاده از انرژی های درونی، کم کم داشت موفق میشد که ناگهان با صدای دیگر گریفیندوری ها هر چه تلاش کرده بود، بر باد رفت.

- دیدی چه شوتی کردم فرد؟ خودت رو نابود کنی نمی تونی شوتی به این خوبی بزنی!
- چی؟ من نمی تونم؟ اگه من تکونت نمی دادم اون بلاجر داغونت کرده بود.

زحمات رون بر باد رفته بود ... خواست یک فریاد بلند بکشد و فرد و جرج را با هم به سمت دیگر گریفیندوری ها شوت کند که متوجه شد که سالن اجتماعات ارث پدرش نیست. سپس گرامافون را خاموش کرد و بسرعت به سمت سالن اجتماعات گریفیندور را به سمت دریاچه - که مکان بهتر و آرامتری برای مراقبه به نظر می رسید - ترک کرد.

کنار دریاچه

از نظر رون، دریاچه جای آرام و بکری بود. حداقل از خطر آلودگی صوتی توسط فرد و جرج، محفوظ بود و تنها چیزی که قابل شنیدن بود، صدای آرام آب و آواز دلنشین پرندگان بود.
چهار زانو روی زمین نشست و سعی کرد تمرکز و به انرژی های مثبت فکر کند.

چند دقیقه بعد


رون همانند تلاشش در تالار خصوصی در شرف موفق شدن بود، با این تفاوت که دیگر صدایی او را آزار و اذیت نمی داد و انگار تمامی انرژی های مثبت به سمت او در حال جذب شدن بودند که ناگهان صدایی انفجار مانند، کار را خراب کرد.

فلش بک

- خب فرد ... این بمب های جادویی رو همین جا کار بذار.

فرد در حالی که بمب ها را در دست داشت، نزدیک جرج آمد و در حالی که آنها را مشغول تنظیم برای منجر شدن در حدود دو ساعت بعد بود، به جرج گفت:
- واقعا نقشه خوبی کشیدیم جرج. بعد از تموم شدن تمرین کوئیدیچ و سر زدن به تالار گریف، میایم اینجا و می بینیم که انفجار این بمب های جادویی باعث شدن که این ماهی های کوچیک که به سمت آب کم عمق کنار خشکی اومدن، شکار شن و ما همشون رو جمع می کنیم و کنسرو ماهی درست می کنیم.
- ایول داداش!

پایان فلش بک

رون که مو هایش سوخته بود و صورتش بخاطر انفجار سیاه شده بود، همانطور که قسم می خورد مسبب این کار را به سزای اعمالش برساند، به سمت کلبه هاگرید حرکت کرد تا شاید او بداند که چه جایی برای مراقبه بهترین است.

دقایقی بعد

هاگرید که تمامی ماجرا را از دهان رون شنیده بود، به او پیشنهاد کرد که به بخش " آرامش درونی " در جنگل ممنوعه برود. آنطور که هاگرید می گفت، هیچ چیز آزار دهنده ای در آنجا نبود و آنجا بهترین راه برای مراقبه بود؛ فقط به او توصیه کرد که مراقب موجودات جادویی باشد.

باز هم دقایقی بعد


رون به جنگل ممنوعه وارد شد و همانطور که هاگرید به او گفته بود، راه را دنبال می کرد.

- دویست به جلو، سیصد قدم به راست ...

کمی بیشتر از دقایقی بعد

انگار مکان مورد نظر را پیدا کرده بود. یک تخت زرد رنگ بزرگ به همراه یک گلزار بزرگ روبروی آن، بسیار چشم نواز بود.
غرق در تماشای آن مکان زیبا بود که صدا هایی شنید. به عقب برگشت و بسیار شگفت زده شد. ترس در بدنش قابل مشاهده بود. گلویش خشک شد و سر جایش میخکوب شد. دو تک شاخ، چند سانتور و چندین موجود جادویی دیگر به سمت او در حال هجوم آوردن بودند.
رون:

رون به خودش آمد. دست در جیبش کرد تا چوبدستی اش را در بیاورد ولی چیزی را احساس کرد. آری ... نور امید در چشمانش نمایان شد. ترقه ها و وسایل حمله ای جادویی که از جیب فرد و جرج کش رفته بود را در آورد و به نبرد با موجودات جادویی رفت.

یک ساعت بعد

بالاخره توانست از شر موجودات جادویی خلاص شود. روی تخت چهار زانو زد و مشغول مراقبه شد.

دو روز بعد

- رون ... رون ... تو اینجایی پسر؟ کل مدرسه دنبالتن ... بعد تو اینجایی و داری مراقبه می کنی؟
- چی؟ چی؟ چند روزه من اینجام؟
- خب ... راستشو بخوای دو روز.

روز نمی توانست باور کند ... یعنی دو روز کامل در حال مراقبه بود؟ کم کم چهره اش درهم رفت و با حسرت به افق نگاه کرد.

- مشکلی پیش اومده پسر؟
- نه ... فقط یه تکلیفی برای نوشتن داشتم.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۷

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
اوس استاد. اوس جناب کاتانا.

شاگردان خیلی عزیزم. برای جلسه ی بعد ازتون می خوام که تو یه رول درمورد تجربه ی "مراقبه و مدیتیشن" خودتون بنویسین.
بنویسین که کجا رو برای آرامش انتخاب می کنین و چه اتفاقی براتون می افته. به هر روش ممکن و غیر ممکن که می تونین باهاش مراقبه کنین، فکر کنین.


هرماینی کتاب هایش را با هر دو دست بغل کرده بود و به غرغر های رون گوش می داد.

-تجربه ی مراقبه و مدیتیشن آخه؟ از کجا بیاریم؟
-انقد غر نزن رون. فقط باید یه جایی که توش آرامش داشته باشی رو پیدا کنی. اصلا به حرفای استاد گوش کردی؟ گفت مهمه که صبرکنی.
-کلاس گرم بود، آخراش تو چرت بودم. آرامش؟ مثل وقتی که یه شکم سیر غذا خورده باشی؟

هرماینی نگاه عاقل اندر سفیهی به رون انداخت و بلند شد تا برود.

-کجا؟
-تکلیفام مونده. سر شام میبینمت.

از کنار دسته های دانش آموزان که بر روی چمن ها و زیر درختان ولو شده بودند، رد شد و با صدای بلند به آرامش خودش فکرکرد.
-کتابخونه و کتابهاش حس خوبی میدن... ولی الان یاد تکلیفای باقی مونده م میفتم. آب هم عالیه. ولی دریاچه الان شلوغه... فکرکن هرماینی.

با سردرگمی به اطرافش نگاه کرد. جنگل نه، زمین کوییدیچ نه، قلعه... .
-فهمیدم.

دقایقی بعد جلوی اتاق ضروریات

هرماینی جلوی دیوار راهرو ایستاد و چشمانش را بست.
-من خودمم نمیدونم چی میخوام، ولی تو باید بدونی... من به جایی برای آرامش و مراقبه نیاز دارم.

بعد از گفتن این جمله، با خوشحالی چشمانش را باز کرد. اما هیچ دری آنجا نبود!
-خب یه بار دیگه!

نیم ساعت بعد

هرماینی برای یازدهمین بار چشمانش را بست و به تکلیف انجام نشده و نیازش برای آرامش فکر کرد.
-خواهش میکنم.

ناگهان صدای جینگ جینگی شنید و چشمانش را باز کرد. کم کم نقش و نگارهای طلایی رنگی بر روی دیوار روبرویش پدیدار می شدند. با هیجان دستگیره را چرخاند و به درون اتاق پرید.

باورنکردنی بود!

سرتاسر اتاق از پیچک های سبز که سایه روشن نقره ای داشتند، پر شده بود. هوا تاریک و آسمان بالای سرش پر از ستاره بود.
-وای خدای من! نمیدونستم جادوت انقدر قویه!

صدای شرشر آب از جایی به گوشش می خورد. از دالانی که پر از پیچک و درخت های بزرگ بود، به سمت صدای آب راه افتاد. چندین هزار شب تاب در لابه لای برگ ها می درخشیدند.
-مثل رویاست!

بلاخره به انتهای دالان رسید و با دیدن منظره ی روبه رو، لبخند و شگفتی با هم به وجودش هجوم آوردند.

در مقابلش آبشار زیبا و نقره فامی می درخشید و به درون برکه ی کم عمقی می ریخت.

-برکه توی شب مهتابی و خلوت.... این عالیه.

با خوشحالی ردایش را درآورد و به درون برکه قدم گذاشت. آب، خنک و نوازش کننده بود. همه ی فشارها و نگرانی ها از وجودش در حال خارج شدن بودند. به درون برکه شیرجه زد و سپس خودش را بر روی آب شناور و رها نگه داشت. چشمانش را بست. انگار در خلا پرتاب شده بود. سبک مثل باد...آرام مثل آب، درخشان مثل ستاره ها...

بعد از مدتی چشمانش را باز کرد و به آسمان جادویی بالای سرش خیره شد.
-حالا میدونم چی باید بنویسم.


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۰ ۱۴:۰۴:۵۷

lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷

آبرفورث دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۰ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۱:۲۴ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اتاق مدیریت هاگزهد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 78
آفلاین

اوس استاد.

سکوتی درکلاس برپا بود،استاد تاتسویاما در حال مدیتیشن بود که ناگهان صدای باز شدن در به گوش رسید،آبرفورث با لباس مخصوص مدیتیشنش و بزش که بز کوچکی بود و بزک خطاب میشد، وارد شد.

_ساکت باش.
_ببخشید؟
_میگم ساکت، ابله.
_بزک پشت سرت درو ببند.

بز رفت و در را بست.

_چیکار داری میکنی ابل؟...داری با حیوون حرف میزنی؟
_این حیوون نیست بزه.
_بزم جزو حیوونه دیگه.
_شاید.
_اینجا چیکار میکنی؟
_خب گفتم بیام در مورد مدیتیشن و انرژی چی وآرامش درونی و کجا برای اینکار مناسب تره حرف بزنم.
دوباره بچه ها شروع به مسخره بازی کردند.

_انرژی چی؟
_انرژی چی دیگه.
_میشه دوباره بگی چی؟

آبرفورث چوبدستیش را از جیب لباسش درآورد و با یک ورد یکی از آنها را از درون حلقوم یکی دیگر قرار داد.

_خب ببینید بهترین جا که جنگل ممنوعس و خیلی آرامش بخشه ،ولی یه عیب هایی داره،برای مثال برای آدمای ترسو خیلی بده چون همون اولش سکته میکنند،دومشم اینه که خیلی هم ساکت نیست و صدای جغد و جیرجیرک و اینا میاد. و مورد پسند من نیست،جایی که مورد پسند منه کتابخونس،و صدای هیچگونه موجودی نمیاد،کلا خیلی خوبه. خب برو دیگه تو هم،برو، بذار آرامش داشته باشیم.

تاتسویاما در حالت مدیتیشن خود قرار گرفت و آبرفورث هم به سمت کتابخانه راه افتاد.

دو ساعت بعد،کتابخونه:

یک ربع هم نبود که آبرفورث در حالت مدیتیشن بود که ناگهان صدای هیسسس هیسس در اطرافش به گوش رسید،آبرفوث می خواست به آنها بگوید ساکت شوند که ناگهان صدای گرومپ بلندی آمد.
اینبار دیگر آبرفورث قاطی کرد، اما پیش از آنکه بتواند چیزی بگوید، مادام پینس فریاد زد:
_وقتی تو کتابخونه حرف میزنید دهنتونو ببندید!

صدای کتابدار کتابخانه بود که همه را به سکوت وادار کرد،آبرفورث لبخند شیرینی بر لب داشت که البته با شنیدن صدای جویده شدن چیزی در کنارش، روی لبش خشک شد.
_اینجا جای خوردن چیزی نیست، اینجا مثلا کتابخونست،عه.

آبرفورث وقتی واکنشی از شخصی که داشت چیزی میجوید ندید لای چشمش را باز کرد و سرش را کمی به سمت راست برگرداند.
_تو داری چیکار میکنی؟

آبرفورث بزش را دیده بود که دارد با لذت کتابی را میجود.
_نه،نه،نه،من چقدر بد شانسم.

آبرفورث خواست او را به آرامی از دمش بکشد و زیر میزی مخفی کند که که یکدفعه صدای نزدیک شدن پاهایی را شنید،آبرفورث دوید و به سمت قسمتی از کتابخانه رفت،یواشکی از پشت قفسه کتاب ها بزک را نگاه کرد که کتابدار،در حالی که با عصبانیت غر میزند او را از دم گرفته و از کتابخانه خارج میشود،آبرفورث سر جای خود ایستاد و بعد متوجه شد او در بخش ممنوعه کتابخانه است و تا آمد فرار کند او را هم کتابهای هوشمند و ممنوعه از پشت لباسش بلند کردند و با یک اردنگی از کتابخانه به بیرون شوتش کردند.
_صبرکن بزنم بگیر.

بعد از پروازی طولانی به خارج از کتابخانه،آبرفورث مستقیم در کنار بزش روی زمین فرود آمد.به سختی روی پای خود ایستاد و خواست برود که ناگهان صدایی از پشتش شنید.

_هی ،کجا؟بیا اینجا ببینم.

آبرفورث به طرف صدا که در واقع مادام پینس بود رفت.
_بله؟
_پول کتابی که بزت خوردتش؟
_چنده؟
_۱۰۰گالیون!
_چقدر؟ مگه کتاب جادو های سحر آمیز اصل نوشته آرسینوس جیگره؟
_اون کتاب معجون های سحر آمیز بود و همینه که هست.
_کارت خوان داری؟
_آره بیا.

آبرفورث چپ چپ به کتابدار ناگاه کرد و کارت خود را کشید.
_رمز؟
_۱۲۳۴.
_حله ،برو.

آبرفورث فاکتور را دریافت کرد و متوجه شد کلا سه گالیون دیگر ته حسابش باقی مانده. بنابراین از قبل هم بیشتر پکر شد و به راه افتاد.

۲ساعت بعد،کلاس فلسفه و حکمت:

آبرفورث در راه باز کرد و وارد کلاس شد،تاتسویا با لبخندی شیرین گفت:
_چطور بود؟
_افتضاح،خیلی بد،اصلا نمیتونی باور کنی...

آبرفورث کم کم داشت صدایش را بلند میکرد که ناگهان تیغه کاتانا را روی شاه رگش احساس کرد،سکوتی ترسناک در کلاس سایه افکند، و آبرفورث بدون اینکه حرف دیگری بزند یا هرگونه تلاش دیگری در طی زندگی اش برای مدیتیشن انجام بدهد به سمت در به راه افتاد و دیگر هم آن طرف ها پیدایش نشد.



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
اوس پرفسور موتویاما


_هی دورا چیه؟ کشتی هات غرق شده؟
_نه چیزی نیست.
_البته که چیزی هست.
خودم هم این را می دانستم؛ اما توضیح مشکلم برای ماتیلدا سخت بود.
لحظه ای مکث کردم و گفتم: ببین ماتیلدا من واقعا نمیدونم کجا احساس آرامش میکنم. و اگه این طور پیش برم نمیتونم تکلیفی که پرفسور موتویاما داده رو بنویسم.
ماتیلدا گفت: اممم...خب میریم و جاهای مختلف رو امتحان می کنیم.

عصر آن روز من و ماتیلدا به سمت جنگل ممنوعه حرکت کردیم.
_اما ماتیلدا اگه من نتونستم توی جنگل مدیتیشن کنم چی؟
_خب این که مشکلی نداره میریم و جاهای دیگه رو امتحان می کنیم.
لحظاتی بعد من و ماتیلدا بین درختان روی چمن های سبز نشسته بودیم.
ماتیلدا گفت: تانکس من می رم یکم اون طرف تر تا تو راحت تر آرامش پیدا کنی.

پرنده ها جیک جیک کنان از بالای سرم می گذشتند.
شاخه ها هر چند قدم یکبار می شکستند. بیشتر از اینکه آرامش بگیرم، می ترسیدم.

_ماتیلدا اگه این یکی روش هم جواب نداد چی؟
_میریم و جاهای دیگه رو امتحان می کنیم.
این بار من و ماتیلدا روانه ی برج ستاره شناسی، بلند ترین برج هاگوارتز بودیم؛ تا شاید من بتوانم در روی ارتفاعات مدیتیشن کنم.

از بالای برج وقتی پایین را نگاه می کردم احساس دلهره کردم پس اینجا هم نمی توانستم مدیتیشن کنم.
_ماتیلدا...
_تانکس بیا بریم به کلاس ها و اونجا امتحان کنیم.

_ماتیلدا...
_اشکالی نداره تانکس، به طرف حمام هافلپاف.

_ماتیلدا...
_مهم نیست بیا بریم توی دفتر فیلچ.

_ماتیلدا...
_وای دورا دیگه عقلم به جایی قد نمیده. ما به حمام رفتیم، به دفتر فیلچ رفتیم، به کلاس ها رفتیم، حتی به توالت ها هم سر زدیم. ولی هیچی به هیچی.

همان لحظه فکری به سرم زد.
گفتم: اما ماتیلدا ما دریاچرو امتحان نکردیم بیا به اونجا هم سری بزنیم.
وقتی به کنار دریاچه رسیدیم، کلکی کنار آب بود.
_تانکس تو خودت تنها سوار این کلک شو، و وقتی وسط دریاچه رسیدی...

اما من دیگر صدایش را نمی شنیدم،چون حالا در حال پارو زدن بودم. وقتی به اواسط دریاچه رسیدم، دست از پارو زدن برداشتم. و راحت روی کلک نشستم.
چشمهایم را آرام روی هم گذاشتم. حس خوب و راحتی بود.
موج های آرام دریاچه کلک را تکان می داد. سعی کردم افکار توی مغزم را درست همان طور که پرفسور موتویاما گفته بود ساکت کنم. این بار چه آسان بود. احساس آرامش سرتاسر وجودم رخنه کرد. چشمهایم را باز کردم؛ آفتاب در حال غروب کردن بود، و رنگ دریاچه را به نارنجی روشن تغییر داده بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
شاگردان خیلی عزیزم، برای جلسه ی بعد ازتون می خوام که تو یه رول در مورد تجربه ی" مراقبه و مدیتیشن" بنویسین.
بنویسین که کجا را برای آرامش انتخاب می کنین و چه اتفاقی براتون میفته.





" داری به چی فکر می کنی ماتیلدا؟" تانکس در حالی که با ماتیلدا قدم و حرف می زد، پفک و چیپس( هر دوشو با هم) می خورد.

-دارم به کلاس فلسفه و حکمت فکر می کنم.

- چه چیزی داره که برات جالبه؟

- تکلیفمون! اینکه کجا رو برای مدیتیشن انتخاب کنم.

- آهان. خب کجا رو می خوای انتخاب کنی؟

- انتظار داری بهت بگم؟ اگه بهت بگم که میای همونجا . وسط مدیتیشنمو همه ی آرامشمو بهم می زنی.

- اگه می خوای نگو. ولی اگرم می گفتی. نمی تونستم بیام چون همه ی مشقامو ننوشتم از بس که زیاده. خب الان می خوای بری یا شب؟

- از شب متنفرم. چون اون موقع حشره ها میان بیرون. می رن تو کفشم. بعد،جایی که می خوام برم، خطرناکه. باید ریسک کنن که بیان جنازمو بردارن. پس در نتیجه، همین الان می رم. بعدا می بینمت تانکس.

و ماتیلدا، تانکس متعجب زده رو تنها گذاشت. کتاب به دست، به طرف جنگل ممنوئه حرکت کرد.
💘💘💘💘

ماتیلدا دستانش به طور عجیبی می لرزید بخاطر اینکه به جنگل رسیده بود. پرنده ها بالای سر ماتیلدا پرواز می کردن. نسیم خنکی میومد . دلیلی برای ترس وجود نداره . این را به خود گفت و به طرف جنگل حرکت کرد.

او دوست داشت ببینه که توی جنگل می تونه که مدیتیشن بکنه و با حیوونات ارتباط برقرار کنه؟ او همیشه به دنبال این فرصت بود. اول جنگل، درخت های بزرگی بود اما ماتیلدا هر چه جلوتر می رفت، درخت ها بزرگ تر می شدن و با برگ ها و شاخه های فراوانشون، جلوی نور خورشید را می گرفتن.

پس در نتیجه ، وسط های جنگل تاریک بود. ماتیلدا به تنه ی درخت ها دست میزد و به طرف جلو حرکت می کرد. حیوون هایی مثل" خرگوش، دارکوب،سنجاب و..." دید. او به دنبال جایی تنگ و تاریک تری می گشت. پس دوباره به طرف جلو رفت. تا حالا هیچ چیز وحشتناکی ندیده بود.

بالاخره جایی در وسط بوته ها پیدا کرد و بعد نشست. تاریک بوداما نه خیلی تاریک ،که نتونی درخت ها رو ببینی. او میدونست که نزدیک های ظهره و وقت غذاست. هافلی ها می فهمیدن که ماتیلدا نیست اما حتما تانکس به اونها می گفت که ماتیلدا کار داره. پس نباید نگران اون موضوع می شد.

دیگه خبری از جیک جیک پرندگان و نسیم خنک نبود. او به شکل نیلوفری نشست. چشماش را بست و سعی کرد به هیچی به جز آرامش فکر نکنه. بعد چند دقیقه، انگار به دنیای دیگری پا گذاشته بود. همینطوری دور خود می چرخید و بالاخره ایستاد.

چشمانش را باز کرد. دیگر در جنگل نبود. او خودش رو با تانکس و لیندا دید که داشتن با هم تو حیاط هاگوارتز ، صحبت می کردن و می خندیدن، دید. سعی کرد که تکون بخوره که پیش خودش که داره می خنده ، بره. اما او سر جاش میخکوب شده بود. فقط میتونست که چشماش رو بچرخونه.

یهو از حیاط هاگوارتز خارج شد و در تالار هاگوارتز ظاهر شد. به دنبال خودش گشت و خود رو روی صندلی انتخاب گروه پیدا کرد.
کلاه گروهبندی روی سرش بود. او چشمانش رو بسته بود و لبخندی زده بود.

دوباره صحنه عوض شد. او در خانه ی خود بود. اون موقع چهار ساله بود و پشت میز نشسته بود. خواهرش ناتاشا و مامان و باباش کنار او نشسته بودن. همین که اونها را دید، ناراحت شد. خیلی دوست داشت که اونا رو دوباره ببیند. کمی اشک از گونه اش جاری شد. اما سریع اشک ها رو پاک کرد و سعی کرد مثبت فکر کنه.

او اونجا در کنار مامان و باباش شاد بود. همش می خندید و یه نون درسته رو قورت داد. به اطراف نگاه کرد. آشپزخونه مرتب و تمیز بود. درست مثل قبل، خونمون پر از کاکتوس بود. یعنی کسی که از در خونه وارد میشه، اول کاکتوس ها رو میبینه، بعد صاحب خونه رو. پله ها هم دقیقا مثل قبلا، رنگ شده بود.

ماتیلدا با دقت به پله ی سومی نگاه کرد و بعد، خندید. همیشه پله ی سوم آنها لق بود. مامان ماتیلدا همیشه به باباش غرغر می کرد که" پله رو درست کن" اما باباش اینکارو نمی کرد. و بخاطر همین، مامان ماتیلدا از پله ها افتاد.

صحنه کم کم محو شد. پس او داشته خاطر های خوبشو می دیده. با پدر و مادرش سریع خداحافظی کرد و بعد ،دید ماتیلدا تاریک شد. او چشماش رو باز کرد. و خود رو سر جای اولش دید. هنوز توی شوک بود. بالاخره از شوک در اومد و از جاش بلند شد. کتاب هاش رو برداشت و با لبخندی روی لب، جنگل رو ترک کرد.








Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۳:۵۴ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷

سوراو کارتیکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۰ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۳:۵۵ دوشنبه ۲ مهر ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
اوس استاد

او نمی توانست مراقبه کند. حتی در کنار دریا. او هیچ وقت نمی توانست. اما سعی کرد برای بار آخر تلاش کند. اما این بار روش دیگری را در پیش گرفت. چهار زانو روی زمین نشست. چشمانش را بست, تمرکز کرد و با خودش پیوسته جمله "آرامش درون"را تکرار میکرد. ناگهان دنیا سیاه شد و او وارد دنیای عجیبی شد. دنیایی که تا به حال هیچ احدی در آن پا نگذاشته بود. دنیای توازن. به یک اندازه سکوت و سخن. به یک اندازه سیاهی و سپیدی. و خیلی چیز های دیگر. این جهان برای سوراو تازگی داشت. برخلاف جهان های دیگر. این جهان عالی بود. حالا سوراو همه چیز را درک میکرد. او روحش را در جهان رها کرده بود. او بر جهان توازن مسلط شده بود. با خودش گفت:
-طبق افسانه ها کسی که بتونه بر این دو جهان حکومت کنه میتونه بر هر چیزی مسلط بشه. یوهو!

اما یک مشکل وجود داشت. او راه برگشت را نمی دانست. به اطرافش نگاهی انداخت. اما ناگهان چیزی به یادش آمد.
استادش در این جلسه گفته بود:
-همه میتونن وارد اود جهان بشن اما فقط کسی میتونه از اونجا خارج بشه که بر نیروی چی مسلط شده باشه.

پس یعنی راهی وجود نداشت. اما نه! چاقوی جیبی اش را در آورد و روی زمین با حروف لاتین نوشت راه خروج. در کسری از ثانیه کلمات درخشیدند و راهی از زیر زمین پدیدار شد او را به درون خود کشید. این اولین تجربه از مراقبه های او بود. اما وقتی سوراو چشمهایش را باز کرد با خود عهد کرد دیگر هرگز در توازن جهان دخالت نکد راز سفرش به دنیای توازن را با خود به گور ببرد.


ببخشید اما چیز بیشتری به ذهنم نرسید.


گاهي اوقات بايد براي رفتن به جلو بقيه رو پايين بندازي. اما اينا اصلا مهم نيست. برو جلو و اصلا هم برات مهم نباشه كه چند نفرو زمين ميزني.

آه از اين رنج و عذاب
ريشه كرده در نژاد
آه از اين فرياد مرگ
دلخراش و جان گداز
آه از عصيان جوش خون
بر در و ديوار رگ
خون و خونبارش كجاست
آنكه باشد سد آن
درد و غم نفرين عذاب
كو كه دارد تاب آن
ليك باشد چاره اي
چاره ها اندر سراست







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.