هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۷

الكس سايكسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۲ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۳ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصویر شماره -9

شترق-پیتر پتی گرو نقش زمین شده بود و کتاب هایی را که محکم بغل کرده بود روی زمین پخش شدند. صدای قهقه کل حیاط را پر کرد. تقریبا همه دانش آموزان به او می خندیدند همه به جز اسنیپ که به دیوار تکیه داده بود و مشغول صحبت با لیلی اونزو بود ، با نفرتی که در طول این چندسال از پاتر و دار و دسته اش پیدا کرده بود به پیتر پتی گرو زل زد و بعد به جیمز پاتر:

-دیدی بهت گفتم ، حتی حاضر نیست به خاطر دوستش جلوی هرهر خنده اش رو بگیره.

- خب آره،ولی اون که مقصر نبود.تازه واقعا هم خنده دار بود.

- سردر نمی آرم چرا می خوایی از اون قول عینکی حمایت کنی.

- من از اون غ....آقای پاتر حمایت نمی کنم.

- اوهو! از کی تاحالا به اون خود پسند می گی آقای پاتر؟

سوروس چیزی را در چهره لیلی خوانده بود ، چوبدستیش را آرام از زیر ردا بیرون کشید. با تمام سرعتی که می توانست چرخید و چوب دستیش را بالا آورد اما قبل از این که صدایی از دهانش خارج بشه دوبار پشت سر هم فریاد های بلندی را شنید:

- اکسپلیارموس

- اکسپلیارموس

چوب خودش به هوا رفته بود و به سمت سیریوس بلک پرواز می کرد و چوب دستی بلک به سمت لیلی.خودش بی دفاع بود ، بدون چوبدستی هرکسی می توانست او را کتک بزند. روش رو به طرف لیلی برگردوند و با پرخاش گفت:

- یکی رو بده به من. زود باش.

- نه سوروس بزار همین جا تموم بشه.

- بهت گفتم اونو بده به من

و چوب دستی سیریوس را به زور از دست او بیرون کشید. به جست و جو در ذهنش پرداخت و چوب دستی را مستقیم به سمت صورت بلک گرفت. بلک خیلی آرام چوبدستیش را پایین آورد و نیشخند زد. کمتر از یک ثانیه بعد چوبش در هوا بود. چوبدستی لیلی هم همینطور. لوپین و پاتر غافل گیرشان کرده بودند و خدا می دانست چه بلایی قرار بود بر سر اسنیپ بیچاره بیاورند.

پاتر چند متر آن طرف تر ایستاده بود و چوب خودش و سیریوس را در یک دست گرفته بود و با دست دیگرش کتاب معجون های پیشرفته ی اسنیپ را جست و جو می کرد. رنگ اسنیپ مانند گچ سفید شده بود.جیمز پاتر بدون اینکه سرش را از کتاب بالابیاورد گفت:

- اونزو ، برو ما فقط با زرزروس کار داریم.

- تو حق نداری اونو آزار بدی پاتر مگه فکر می کنی کی هستی؟

- لیلی تو برو این پاتر هیچ غلطی نمی تونه بکنه.

آخرین جمله را سوروس گفته بود و پاتر را خشمگین کرده بود. جیمز پاتر بی معطلی چوب دستیش را بالا آورد و فریاد زد:

- اینسندیو

گوشه ی ردای اسنیپ آتش گرفته بود و هیچ کس به او کمک نمی کرد. لیلی اونزو گوشه ی حیات نشسته بود و گریه می کرد اسنیپ وقتی دید که دیگر نمی تواند ردایش را خاموش کند ، آن را در آورد و به گوشه ای پرتاب کرد. زیر ردا فقط زیر شلواری و پیراهنی نازک پوشیده بود. سیریوس ، لوپین و پاتر هرسه چوبدستی هایشان را بالا آوردند و همزمان فریاد زدند :

- استیوپفای

اسنیپ سه روز بعد در بیمارستان به هوش آمد. لیلی اونزو در کنار تختش نشسته بود و لبخند می زد. کنار میزش دست نوشته ای بود آن را برداشت و نگاه کرد از طرف پاتر بود:

کتاب معجون سازیت رو یه مدت نگه داشتم چیزای جالبی توش بود که بعدا باهم امتحانشون می کنیم

جیمز پاتر و رفقا همراه با عشق


اسنیپ یادداشت را به گوشه ای انداخت و زیر لب زمزمه کرد:

- پاترو می کشم . اون و همه ی رفقاش رو یکجا می کشم

درود فرزندم.

سوژه رو خوب پیش بردی و صحنه ها هم خوب بودن. اگرچه میشد یه کم بعضی جاها بیشتر توضیح بدی و توصیف کنی اما همین الانم رول بدی نبود.
حتی آخر رولت که درباره نفرت اسنیپ نوشتی هم جالب بود.

دیالوگ ها به جا سرگرم کننده بودن آفرین. اما جلوی بعضی دیالوگ ها فراموش کردی علامت بذاری، یادت باشه که هیچ وقت علامت رو فراموش نکنی و اون رو پایان جمله هات قرار بده.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۳۱ ۴:۴۲:۴۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۷

فلورانسو اندرسونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۸ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۰:۵۹ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
برای همه ی جادوگرا ک ۱۱سال صبر کردن تا وارد مدرسه هاگوارتز بشن گروهبندی خیلی مهمه و خب این کار مهم توسط یه کلاه انجام میشه !
منم بعد کلی انتظار دارم به این لحظه نزدیک میشم...همین الان از دروازه ورودی هاگوارتز وارد شدم، همه چیو با دقت از نظر میگذرونم و همراه بقیه بچه ها وارد سرسرای بزرگی میشم که چهار ردیف میز داره و هر میز به ترتیب متعلق به گروه های اسلایترین، گریفندور، ریونکلاو و هافلپافه و هرکدوم با نگاهایی ناآشنا مارو از نظر میگذرونن.
به سقف نگاه میکنم، متوجه میشم ک توسط جادوی خاصی به اون شکل در اومده، جوریه ک انگار زیر آسمون شب پر ستاره قدم میزنی...
به عده ای ک منتظرن اسمشون خونده بشه تا برن و روی صندلی بشینن و کلاهو روی سرشون بزارن تا گروهبندی بشن می پیوندم...
حدودا نصفمون گروه بندی شدیم تا اسم من خونه شد؛ آروم آروم به سمت جایگاه رفتم و نشستم و کلاهو روی سرم گذاشتم.
کلاه شروع به حرف زدن کرد:
-در تو شجاعت و قدرت و همچنین اصالت خاصی حس میکنم و در نظرم بهتره بری گریفندور... اما یه لحظه صبر کن، این امکان نداره!
-چرا؟
-چون تو اگر وارد گریفندور شی ممکنه همه ی اعضای اونو به نابودی بکشونی.
-با لحن متعجب گفتم نه ولی من نمیخوام...
-اسلایترین!

اون اسم گروهمو داد زد و کار از کار گذشته بود...
تمام اعضای اسلایترین شروع کردن به دست زدن و من همونطور ک بهشون نزدیک میشدم به خودم قول دادم ک هر جور شده گریفندورو به نابودی بکشونم...!

درود فرزندم.

با این توضیفاتت میتونستن بیشتر باشن و هر صحنه رو بیشتر توصیف کنی، اما اصول اولیه رو بلدی. خود تونستی فضاسازی کنی و این خیلی خوبه.
سوژه رو کمی سریع پیش بردی، حتی میتونستی تو صحنه‌ای که کلاه روی سر شخصیت گذاشته میشه رو بیشتر توضیح بدی و از احساسات شخصیت نقش بگی.

از سه نقطه به نظرم زیاد استفاده کردی، ما وقتی از سه نقطه استفاده میکنیم که بخوایم مکث یا مثلا بی پایان بودن یه جمله رو نشون بدیم.
دیالوگ ها رو با خط تیره نشون دادی و بعد از دیالوگ ها، اونا رو با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کردی آفرین.

با تمام این ها، مطمئنم با ورود به فضای ایفا بهتر هم میشی...
تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۸ ۴:۳۸:۳۹


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۳۴ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۷

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۰۱ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۴ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۹۷
از هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 29
آفلاین
تصویر شماره 10
در روزی آفتابی، هری و هاگرید به بانک کینگزکراس واقع در خیابان دیاگون رفتند. هری مقداری پول از ارثیه اش برای خرید وسایل ترم اولش برداشت و از بانک بیرون آمدند.
آفتاب داغ، چشم هری را به درد آورده بود. بعد از چند خرید،
هاگرید گفت:
_خب هری، دیگه الان وقتشه که بریم برات یه جغد بگیریم.

هری گفت:
_هاگرید من نمیام ، من از جغد ها بدم میاد.

هاگرید در جوابش گفت
_: هری باید بگم که تو توی هاگوارتز خیلی به جغد نیاز داری و باید یه جغد بگیری.

وقتی به آن مغازه رسیدند، بوی بدی دماغ هری را به سوزش در آورد. هری تا مغازه دار را دید، ترسید. او خانمی قد بلند بود با لباسی سفید و موهایش جلوی صورتش را گرفته بود. هری فکر کرد او یک جن است. همانطور که هاگرید با مغازه دار حرف می زد، هری جغد هارا نگاه میکرد که هاگرید گفت: خانم ببخشید! ما یک جغد می خواهیم.

خانم فروشنده چند جغد را به آنها نشان داد. هری چشمش به یکی از جغد ها افتاد و دید شبیه پسر عمویش دادلی است.
هری:
_هاگرید! واقعاً لازمه؟

هاگرید:
_بله! وقتی برسی هاگوارتز می فهمی چقدر لازمه.

هری پس از گشت و گزاری یک جغد سفید را انتخاب کرد. بعد هاگرید چند گالیون در آورد و به فروشنده داد.

هاگرید:
_حالا می خوای اسمشو چی بزاری؟

هری:
_هدویگ.

هاگرید:
_واقعاً! اسم قشنگیه.

هاگرید با تعجب گفت: وای هری! ساعت رو ببین. بیا این بلیطت. هری بلیطت رو گم نکنی ها! دامبلدور، میدونی اون می خواد که منو منو ببینه.

هری:
_باشه هاگرید من رفتم.

درود دوباره فرزندم.

آها... حالا بهتر شد! البته هنوزم خیلی توصیفاتت کمن، درواقع انتظار میره که همه صحنه ها فضاسازی بشن و کار رو برای خواننده راحت کنن، درواقع این طوریه که کسی که رول تو میخونه ازش لذت میبره و کلی حال میکنه با نوشتت.

اینترها رو حالا بهتر گذاشتی اما دقت کن که بلافاصله بعد از گوینده دو نقطه نمیذاریم، یه فعلی چیزی مینویسیم، مثلا گفت یا پرسید یا هرچی.

میتونستی بازم رو سوژه ت کار کنی چون الان یه جوریه که انگار یه روایتیه که پایانش زیادی بازه.

این دفعه خیلی بهتر بود، امیدوارم اشکالاتت با ورود به ایفا حل بشن...
تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط امیرعباس در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۶ ۱:۲۵:۲۶
ویرایش شده توسط امیرعباس در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۶ ۱:۵۳:۱۸
ویرایش شده توسط امیرعباس در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۶ ۳:۰۹:۴۱
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۶ ۳:۳۷:۴۱

من معتقد بودم و هستم که ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسی است ! »




پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۳:۲۲ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۰۱ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۴ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۹۷
از هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 29
آفلاین
[تصویر شماره 10
روزی هری و هاگرید برای خرید وسایل ترم جدید هاگوارتز به کوچه دیاگون رفتند . هری ، هدویگ را هم با خودش برده بود . وقتی از مغازه ای که هاگرید هدویگ را برای هری خرید رد می شدند هاگرید گفت : هری إ به نظرم بهتر بود که جغدت رو خدت انتخاب می کردی .
هری : چرا اینو میگی ؟ اگه به خاطر این میگی که فکر می کنی من هدویگ رو دوست ندارم یا ازش خوشم نمیاد سخت در اشتباهی چون من هم خیلی هدویگ رو دوست دارم وهم ازش خوشم میاد.
هاگرید : من تا الان بهت نگفته بودم ، ولی اولین باری که تو نامه ات را با هدویگ برام فرستادی اون وسط راه مرده بود و من پیداش کردم و برای اینکه قلبت نشکنه سریع رفتم و یک جغد دیگه برات خریدم و همین اتفاق چندین بار تکرار شده بود و منم نمی تونستم بهت بگم.
هری : راست میگی منم می دونستم اما بهت نگفته بودم.
هاگرید : از کجا فهمیدی ؟
هری : من برای هر کدوم از جغدام یک علامت مشخص میزاشتم و 4 یا 5 بار دیدم علامتش نیست و از همونجا بود که فهمیدم یک بلایی داره به سرشون میاد و من دفعه ی یکی مونده به آخر جسد جغدمو خودم پیدا کردم و بهش دست نزدم و پنهان شدم و دیدم که تو اومدی و با دیدنش شوکه شدی و اونو بردی بعد که دیدم آخرین جغد اومد فهمیدم تمام اون جغد ها رو تو برام خریدی ولی خوبیش اینه که من هنوز آخری رو 5 سال دارم و هنوز نمرده ، و این یعنی آخرین انتخاب تو خیلی خوب بوده.
هاگرید : [در حالت گریان] واقعاً متاسفم.
هری : اشکالی نداره حالا نمی خواد گریه کنی من از دست تو عصبانی نیستم.
و بعد از بغلی گرم به راه خود ادامه دادند.

درود بر تو فرزندم.

سوژه اولا بیشتر جای توصیف بیشتری داشت. توصیفات برای بهتر نشون دادن حال و هوای سوژه استفاده استفاده میشن. احساسات سوژه رو منتقل میکنن حتی به خواننده.
پست شما بیشتر از دیالوگ استفاده شده... و اونم به شکل غلطش. دیالوگ ها باید به این شکل نوشته شن:

نقل قول:
هاگرید : [در حالت گریان] واقعاً متاسفم.
هری : اشکالی نداره حالا نمی خواد گریه کنی من از دست تو عصبانی نیستم.
و بعد از بغلی گرم به راه خود ادامه دادند.

این قسمت در حالت درست، به این شکل نوشته میشه:

هاگرید در حالی که گریه میکرد، گفت:
- واقعا متاسفم.

هری که میکوشید لحنش آرامش بخش باشد، در جواب گفت:
- اشکالی نداره حالا. نمیخواد گریه کنی، من از دست تو عصبانی نیستم.

و بعد از این که به گرمی یکدیگر را در آغوش گرفتند، به راه خود ادامه دادند.


همونطوری که میبینی، وقتی دیالوگ تموم شد و خواستی توصیف بنویسی، دوتا اینتر میزنی.
و در نهایت...

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط امیرعباس در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۵ ۳:۳۵:۱۵
ویرایش شده توسط امیرعباس در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۵ ۳:۳۷:۲۹
ویرایش شده توسط امیرعباس در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۵ ۳:۴۶:۴۰
ویرایش شده توسط امیرعباس در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۵ ۱۷:۲۴:۲۷
ویرایش شده توسط امیرعباس در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۵ ۱۷:۵۱:۳۹
ویرایش شده توسط امیرعباس در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۵ ۱۸:۱۲:۱۴
ویرایش شده توسط امیرعباس در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۵ ۱۸:۱۶:۲۲
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۵ ۲۱:۴۶:۱۵

من معتقد بودم و هستم که ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسی است ! »




پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۰۷ جمعه ۲۲ تیر ۱۳۹۷

تابی لنوکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۲ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۲:۱۲ پنجشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۷
از ایران، بوشهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
تصویر شماره هفت

از کتابخانه گذشتم و سه ردیف راه پله بالا پشت سر گذاشتم و وارد یک کریدور شدم که سقفش بلند بود و طولش هم بسیار زیاد به نظر می آمد. معمولاً قدمهایم را آرام و با طمأنینه بر می دارم اما آنروز تمام بدنم لرز داشت. انگار پاهایم تصمیم نداشت کارش را درست انجام دهد. از ورودی کریدور تا انتهای آن که اتاق پروفسور اسنیپ بود شاید شصت متر یا کمی بیشتر طول داشت اما از من به اندازه یک پیاده روی طولانی مدت چند کیلومتری انرژی گرفت. پروفسور اسنیپ از من خواسته بود که به دفترش بروم و نگفته بود که با من چکار دارد. همیشه یک ترس عجیب از پروفسور اسنیپ داشتم که حتی نمی دانستم چرا. من هیچگاه از او رفتار بد و زننده ای ندیده بودم. برخورد من با او همیشه خیلی خشک و رسمی بود و فقط در حد یک سلام سرد و ساده. او هیچگاه از من چیزی نخواسته بود و من هم همینطور اما اینبار قضیه خیلی توفیر داشت.
تمام طول مسیر را در فکر بودم و نفهمیدن کی رسیدم جلوی در اتاق پروفسور اسنیپ. لباسم را مرتب کردم، دستی به موهایم زدم و یک نفس عمیق کشیدم. به آرامی در زدم و و دستگیره را به سمت پایین حل دادم و وارد شدم.
پروفسور با همان لباس همیشگی اش که من همیشه در فانتزی هایم یک کمد پر از آن را تصور می کردم پشت به در و به سمت کتابخانه ایستاده بود و کتابی ضخیم در دست داشت. با شنیدن صدای در به آرامی کتاب را بست و در قفسه قرار داد.
رویش را برگردانند و شانه هایش را بالا انداخت.

-سلام آقای پاتر.
-سلام پروفسور.
با دستانش به سمت در اشاره کرد و از من می خواست که آن را ببندم.
-اوه، بله.
عینکم را با انگشت اشاره ام بالا دادم و در را بستم.
-لطفاً بشینید آقای پاتر.
کمی دور برم را نگاه کردم و صندلی را دیدم. یک قدم تا من فاصله داشت . با آرامش به سمتش رفتم و رویش نشستم. یک صندلی مجلسی کهنه بود. وقتی رویش نشستم صدای جیر و جیرش بلند شد. با هر تکانی که می خوردم سرو صدا می کرد.
پروفسور در همان لحظه انگار که من در اتاق نیستم برای خودم چای ریخت. تکه کیکی را که روی میزش بود هم ضمیمه چای کرد. چایش بوی بسیار خوبی داشت. روی صندلی اش نشست و مشغول شد.
دقایقی به کیک و چای خوردنش ادامه داد و من حوصله ام سر رفته بود. با دستم عرق پیشانیم را پاک کردم.

-ببخشید پروفسور. میشه به من بگید چرا ...
نگذاشت حرفم تمام شود و وسط حرفم پرید.
-بله آقای پاتر. یه سوال ازت داشتم. شما در مورد من چی میدونی ؟
-در مورد شما ؟
-بله.

تعجب کرده بودم و راستش در آن لحظه کاملاً ذهنم خالی شده بود.
-خب شما یکی از پروفسور های ارشد و معروف هاگوارتز و استاد معجون سازی هستید.
-خوبه. ولی فقط همین؟ هیچ چیزه دیگه ای نمی دونی؟

نمی دانستم منظورش از «چیز دیگر» چیست و چه می خواهد بشنود.
- خب. من چیزه دیگری نمی دونم.

از صندلی بلند شد و حالت صورتش تغییر کرد. با سرعتی مثال زدنی به سمت من آمد. دستش را محکم به بالای صندلی زد. من در آن لحظه ناخودآگاه خود را عقب کشیدم و کمرم را به صندلی فشار دادم.
صورتش را به سمت من آورد و با یک لحن عجیب که بیشتر موزیانه بود ادامه داد.
-هیچی آقای پاتر؟ هیچی؟

آب دهنم را قورت دادم و کاملاً ترسیده بودم. صدایم میلرزد و زبانم سنگین شده بود.
-بله . بله آقای اسنیپ.

خودش را عقب کشید و محکم ایستاد. حالت صورتش دوباره معمولی شد.
-خب آقای پاتر. می تونید برید. کارم تمام شد.

من که خشکم زده بودکه با صدای پروفسور اسنیپ به خودم آمدم.
-ببخشید پروفسور. چی گفتید؟
-گفتم می تونید برید . دیگه کاری ندارم.

من که تمام بدنم غرق در عرق شده بود از جایم بلند شدم. پاهایم کاملاً می لرزید و انگار اصلاً در اختیار من نبود. به سختی خودم را به در رساندم و آنرا باز کردم. موقع بیرون رفتن سرم را برگردانندم و رو به پروفسور اسنیپ کردم.
-پس با اجازه شما پروفسور.

پروفسور تمام مدت نگاهش به من بود و لبخندی موزیانه بر لب داشت.
-خداحافظ آقای پاتر. به سلامت.

بیرون رفتم و در را بستم.
آنروز عجیب ترین روز زندگی ام بود. واقعاً نمی دانیم چرا پروفسور آنطور رفتار کرد. الان مدتها از آن اتفاق گذشته و من هنوز در فکر آنروز هستند.

درود بر تو فرزندم.

اینبار پستت بهتر بود.
فقط یک نکته در مورد دیالوگ نویسی بگم بهت.
نقل قول:
رویش را برگردانند و شانه هایش را بالا انداخت.

-سلام آقای پاتر.

همونطور که در قسمت توصیف میبینی، آخرین فاعل جمله، اسنیپ بود. دیالوگ رو هم اسنیپ گفته بود، بنابراین باید یک اینتر بزنی. که میشه به این شکل:
رویش را برگردانند و شانه هایش را بالا انداخت.
-سلام آقای پاتر.


سوژه رو هم بهتر پیش برده بودی.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۲ ۱۳:۳۸:۲۲

جالب است ثبت احوال
همه چیز را در شناسنامه ام نوشته؛
جز احوالم


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۷

نارسیسا مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۹ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲:۲۵ چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... I__m_weak_by_clefchan.jpg در دستشوی طبقه 5 صدای چکه های اب می امد وقتی نزدیک تر میشدی صدا ی چکه اب بیشتر میشد در دستشویی طبقه 5 کسی به انجا نمیرفت تنها فردی که در انجا داشت زندگی میکرد من بودم میرتل گریان . وقتی نگاه کردم که ببینم صدای چکه از کجا میاید دیدم دراکو بود دراکو مالفوی پسر لوسیوس مالفوی. نزدیک تر شدم و دیدم که مثل ابر بهاری دارد گریه میکند اشک هایش یکی پس از دیگری سرازیر می شد. برگشتم گفتم : ببین کی اینجاس که دارد بیقرار گریه میکند سرش را بالا اورد و گفت: - برو از اینجا -چه چیزی باعث می شود تا فردی اسلایدرینی مثل تو بی قرار گریه کن -گفتم بروووو -جای من اینجاس من غیر از اینجا جایی ندارم -منو تنها بزار گفتم در حالی که داشت اشک هایش را پاک میکرد تا برود به پایین پیش بقیه اسلایدرینی ها نتوانست خود را نگه داره باز هم بیقرار شروع به گریه کردن کرد بهش گفتم : من به هیچ کس نمیگویم که چرا داشتی اینجا گریه میکردی حرفت را بهم بگو تا کمی ارام شوی . دراکو گفت: گفتم برو و خفه شو . و من هم که چند بار سعی کردم باهاش حرف بزنم اما باهام حرف نزد و مرا از خود راند خودم گریه کنان برگشتم به همان جایی که مرده بود و نشستم خودم گریه کردم که دراکو پس از چند دقیقه ارام تر شد و برگشتبه سالن اسلایدرینی ها .

درود دوباره فرزندم.

حالا یه کم بهتر شد. از اون حالت روایتی در اومد و کمی هم توصیف کردی. البته که بازم انتظار فضاسازی بیشتری داشتم، قطعا صحنه ها جا داشتن که بیشتر توصیف شن.
دیالوگ ها اینجوری بهترن ولی حتما دقت کن که از علامت های نگارشی هم استفاده کنی.
نقل قول:
دراکو گفت: گفتم برو و خفه شو . و من هم که چند بار سعی کردم باهاش حرف بزنم اما باهام حرف نزد و مرا از خود راند

دراکو گفت: - گفتم برو و خفه شو.

و من هم که چند بار سعی کردم باهاش حرف بزنم، اما باهام حرف نزد و مرا از خود راند.


سعی کن لحن رولت رو هم یکسان نگه داری، دیالوگ‌ها محاوره‌ای و توصیفات و فضاسازی‌ها کتابی و ادبی.

با همه این ها، به نظرم اشکالاتت با ورود به فضای ایفای نقش حل میشن.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۱ ۱۶:۲۵:۳۶


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۷

نارسیسا مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۹ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲:۲۵ چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/uploads/newbb/32692_5200f8553adcf.jpgدر یکی از روز های سال که به وقت هاگوارتز رفتن نزدیک می شد وسایل مدرسه رو مانند چوب جادو لباس جادوگری و.... میخریدیم و داشتیم برای ان روز اماده می شدیم . خیلی هیجان داشتمتا ان روز برسد . سر انجام ان روز رسید روز اولین بار رفتن به هاگوارتز راس ساعت 12 قطار حرکت میکردن و ما از ساعت 10 اماده میشدیم تا به قطار برسیم ساعت 11:30 بود که ما از سکوی نه و سه چهارم عبور کردیم و به قطار رسیدیم در یکی از واگن های قطار که خالی بود جا پیدا کردیم و نشستیم . کمی به حرکت قطار مانده بود که یک نفر اومد و گفت که ایا میتونم اینجا بنشینم و ما هم گفتم بله میتوانید . قطار راه افتاد با هم درباره جادو و جادو گری حرف زدیم از یکدیگر پرسیدیم که ایا چیزی در مورد تاریخ هاگوارتز میدونیم و ایا ما یک خانواده اصیل هستیم یا نه بعد از این همه گفتگو گرسنه و تشنه شدیم که بعضی ها خوراکی برای خوردنشان که اورده بودند و بعضی ها هم خوراکی نداشتن از خانم الیزابت که داشت خوراکی میفروخت میخریدن . 1ساعت ازز حرکت قطار گذشته بود که یواش یواش برج های هاگوارتز دیده می شد . وقتی رسیدیم همه پیاده شدیم و سوار بر قایق به داخل رفتن و از پله ها بالا رفتن و در یک قسمت از پله ها جمع شدند تا پروفسور مک گوناگال چند کلمه ای در مورد گروهبندی و امتیاز ها حرف زد بعد همه وارد سالن بزرگ اجتماعات شدند پروفسود دامبلدور به بچه ها خوش امد گفت و در باره چند مورد به سال اولی ها تذکر داد بعد همه در یک جا جمع شدند تا مک گوگناگال اسامی شاگردارو بخونه تا بیان و به چهار گروه : گریفیندور. اسلایدرین. هافلپاف.و ریونکلاو تقسیم بشن . یکی یکی اسم ها رو میخوندن که اسم منو خوندن با استرس فراوان جلو رفتم و در صندلی 3 پایه نشستم بعد کلاه قهوه ای رنگ گروه بندی رو روس سرم گزاشت و کلاه گفت: ام اره شجاعتت بسیاره و اصیل زاده هم هستی تو تو اسلایدرین بهتر میشی اما زیر لب میگفتم که گریفیندور بگو گریفیندور و گفت که مطمینی گفتم اره اره و گفت باشه گریفیندور. انگار با شنیدن این خبر قلبم داشت از جاش کنده میشد که با خوشحالی بسیار رفتم پیش بقیه گریفیندوری ها .

درود فرزندم.

روایت داستانت خیلی خیلی سریع بود. انگار مثلا بخوای برای یکی تعریف کنی یه ماجرایی و همین طور تند تند داستانو بگی و تموم شه.
اما توی رول نویسی، ما نیاز به فضاسازی و دیالوگ داریم. بدون توصیفات، خواننده نمیتگنه داستانتو توی ذهنش تجسم کنه و داستان رو برای خودش توی ذهنش بسازه. باید به جای این که سریع داستانو بگی و بری جلو، هر صحنه رو توصیف کنی و فضاسازی کنی. بگی که مثلا قلعه چجوری بود، یا مثلا درون سرسرا چه شکل و شمایلی داشت و از این قبیل توصیفات.

دیالوگ هم بیشتر بنویس، دیالوگ به پیش بردن داستانت کمک میکنه و باعث میشه رولت سرگرم کننده شه. همین طور اون ها رو این طوری بنویس و با دوتا اینتر از توصیفاتت جداشون کن.
نقل قول:
و کلاه گفت: ام اره شجاعتت بسیاره و اصیل زاده هم هستی تو تو اسلایدرین بهتر میشی اما زیر لب میگفتم که گریفیندور بگو گریفیندور

و کلاه گفت:
- ام... اره شجاعتت بسیاره و اصیل زاده هم هستی. تو تو اسلایدرین بهتر میشی.

اما زیر لب میگفتم:
- گریفیندور... بگو گریفیندور.


و از علامت های نگارشی هم غافل نشو، چون خیلی به خواننده کمک میکنن که کجا توقف کنه و کجا نه.

به نکاتی که گفتم دقت کن و برای این که بهتر متوجه بشی به رولای قبلی که تایید کردم یه نگاهی بنداز.
مطمئنم اگه وقت بیشتر بذاری و دقت بیشتری بکنی رول خیلی بهتری میتونی بنویسی. پس فعلا...


تایید نشد
!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۹ ۴:۱۳:۱۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۷

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۴ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
تصویر شماره ده


هری و هاگرید از بانک گرینگوتز خارج شدن نور شدید آفتاب چشم هری رو سوزند هری و هاگرید در طول کوچه دیاگون پیش می رفتن هاگرید گفت:
_ هری تو به جغد نیاز داری
هری کمی ترسید اما قبل از اینکه اعتراض کند هلش داد داخل مغازه بوی گند مغازه داخل دماغ هری پیچید و باعث شد سوزشی حس کند داخل مغازه کمی بیش از حد تاریک هاگرید فروشنده مغازه زنی بود قد بلند و تا حدودی پیر هری با تعجب اطرافش را نگاه می کرد و حبوانات جورواجور می دید هاگرید به فروشنده گفت:
_ عصر بخیر خانم یک جغد میخوایم فروشنده به چند نوع جغد اشاره کرد هری جغد ها را نگاه می کرد از نظر او یکی از یکی زشت تر می بود از نظر هری جغد ها خیلی زشت بودن با چشم های گردشان طوری نگاهش میکردن که هری متنفر بود هری به جغد قهوه ایی خیره شد و ناگهان متوجه شد چقدر شبیه عمو ورنون است هری گفت:
_ هاگرید واقعا لازم نیست
اما هاگرید حرفش را نقطع کرد و گفت:
_چرا هری همین که برسی هاگوارتز میفهمی چقدر مهمه حالا زودباش یکیو انتخاب کن
نگاه هری بین جغد ها می چرخید سرانجام بعد از گذشت چند دقیقه جغدی سفید انتخاب کرد فروشنده جغد را داخل قفس بزرگ قرار داد و آن را به دست هری داد هاگرید چند گالیون از جیبش بیرون آورد و به فروشنده داد سپس هردو از مغازه خارج شدند و به مسیرشان در کوچه دیاگون ادامه دادن باد سردی وزید و هری به خود لرزید هری پرسید: _هاگرید چرا گفتی جغد مهمه؟ هاگرید گفت:
_وقتی رفتی هاگوارتز و دلت برای اون پسر خاله چاقالوت با دم خوشگلش تنگ شده میفهمی
بعد خنده. بلندی سر داد هری هاج واج مانده بود


درود بر تو فرزندم.

اینبار بهتر بود.
اما هنوزم یک سری اشکالات داری. برای مثال:

نقل قول:
هری به جغد قهوه ایی خیره شد و ناگهان متوجه شد چقدر شبیه عمو ورنون است هری گفت:
_ هاگرید واقعا لازم نیست
اما هاگرید حرفش را نقطع کرد و گفت:
_چرا هری همین که برسی هاگوارتز میفهمی چقدر مهمه حالا زودباش یکیو انتخاب کن

اینجا به این شکل باید نوشته میشد:
هری به جغد قهوه ایی خیره شد و ناگهان متوجه شد چقدر شبیه عمو ورنون است هری گفت:
_ هاگرید واقعا لازم نیست!

اما هاگرید حرفش را نقطع کرد و گفت:
_چرا هری همین که برسی هاگوارتز میفهمی چقدر مهمه حالا زودباش یکیو انتخاب کن.

و علائم نگارشی رو هم در انتهای جملاتت بذار.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۷ ۱۱:۰۹:۲۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۹۷

هلنا ریونکلاوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۶ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۴۲ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 29
آفلاین
تصویر شماره 6

خسته و گریان از جایی برمی گشت که به او خیلی سخت گذشته بود هیچکس او را درک نمی کرد همه اورا با نام پسر بد می شناختند الا جز اونهایی که پدران و مادران مرگخوار داشتند که به نظرشان پسری با ابهت به نظر میرسید از جایی برمیگشت که دوست داشت انجا باشد ،دوست داشت در بغل او باشد ،دوست داشت اونیز مثل خودش دوستش بدارد *جینی*
دلش تنگ شده بود که بدون توجه دیگران به جایی برود که بتواند خود را خالی کند گرچه نمی تواند راز دلش را بر زبان بیاورد اما میتواند ان را که خالی کند به همین خاطر به سرعت به دستشویی دختران رفت جایی که میرتل گریان در انجا بود اما اهمیت به یک روح نمی داد .حس کبوتری در قفس داشت که به غل و زنجیر کشیده شده بود که بالاخره به همان مکانی که دلش میخواست رسید .
رفت جلوتر خود را در ایینه ای دید که شکسته شده بود با خود گفت :آه....چه وجه اشتراکی میان من و این ایینه ی شکسته است فقط تفاوتی که این داره اینه که این خودشو نمایان کرده و از بیرون شکسته ولی منکه نه میتوانم خودمو نمایان کنم و نه اینه که خودمو خالی کنم همینطورم هم از درون بدتر از این ایینه شکسته ام...... .
میرتل همانجا بود و بدون اینکه او ،دراکو حس پسر بد را درک کند شروع به کنجکاوی کرد که او چرا چنین حرفایی میگوید و چرا اصلا گریه میکند
به همین خاطر تندی رفت پیش دراکو .اول میخواست دهنش را باز کند و هر چه سوال دارد از اینکه چرا گریه میکند از او بپرسد اما وقتی حال دراکو را از نزدیک دید پشیمان شد و ترجیح داد دهن خود را ببند ولی در همان حین دراکو میرتل را در اینه دید و بدون اینکه برگردد و پشت خود را بنگرد با میرتل شروع به حرف زدن کرد بلاخره تصمیم خود را گرفته بود میخواست رازش را برملا کند .
لب به سخن گشود:آه...میرتل .نمیدانم از کجا شروع کنم و از کجا بهت بگم حتی خودمم نمیدونم از کجا یه همچین حسی پیدا کردم
میرتل با حالتی ناراحت رو به دراکوکرد و گفت:انگار خیلی بهت سخت گذشته خوتو خالی کن قول میدم هر حرفی که تو اینجا میزنی جایی دیگه درز پیدا نمی کنه خب خودت میدونی من یه روحم وکاری جز اینکه به حرفات گوش بدم از دستم بر نمیاد
دراکوکه همچنان در حال هق هق کردن و اه و افسوس خوردن بود شروع کرد: دلم میخواست همون روز اول که جینی .....
تا همین که دراکو اسم جینی رو بر زبونش اورد میرتل جا خورد یعنی کسی که این حال اشوب رو به این پسرک داده جینی بوده وای خدای من !!!!
به حرفای دراکو بادقت تر گوش داد که میگفت:اره فک میکنم تو هم تعجب کردی پسری که از همه گریفیندوری ها متنفر بود الان عاشق یه دختر گریفیندوری شده
میرتل حالش مانند دراکو شده بود و همچنان با ناراحتی گفت :نه دراکو ..نه ...من میدونم که تو این حرفو از ته دلت نمیزنی منظورم این نیست که عاشق جینی شدی .اینکه از همه گریفیندوری ها بدت میاد تو همه بچه های هاگوارتزو دوست داری مخصوصا گریفیندورو راستشو بهم بگو ؟
دراکو: باشه تو داری راست میگی ،به خاطر پدرم بوده اون میگفت باید با گریفیندور بد باشی اونا دشمنای تو هستند ولی من این حرفو هیچ وقت باور نداشتم فقط جوری رفتار میکردم که پدرم فکر کنه من هم همانند او فکر میکنم و همچین تصوری دارم اخه مادرم میگفت اگه کاری که پدرت و افکارش میگه رو باور و عمل نکنی کل خانواده ی مالفوی به خطر می افته و کسی هم که اینکارو میکه لرد سیاهه
میرتل همچنان چشمانش گرد و تر و دهانش باز تر میشد
میرتل:خب دراکو بهم بگو جینی با تو کاری کرده که اومدی اینجا و اینقدر گریه میکنی؟؟؟
دراکو: نه میرتل این حرفو نزن جینی اینقدر مهربونه که حتی دشمن که من باشم رو هم اذیت نمیکنه
میرتل :وایسا دراکو تو دشمن جینی نیستی تو دشمن هیچکس نیستی اگه همون حسی رو که به داری به جینی بگی و بهش بگی که تو واقعا بد نیستی در واقع دوستش هم میشی فقط بهش بگو تو کی هستی بگو چه حسی نسبت به افکار پدرت داری فقط باید بهش بگی
دراکو:میدونی میرتل من امروز هم به خاطر همین میخواستم برم پیش جینی تا اینها رو هم بهش بگم اما فهمیدم که....
میرتل : خب ،بگو چی فهمیدی دراکو ؟؟؟؟
دراکو : هری به جینی ابراز علاقه کرده و جینی هم قبول کرده راستش من این همه به همه بد کردم نمیخوام این دفعه هم به جینی بد کنم میدونم اگه جینی به خانواده ی ما بپیونده خیلی افسرده میشه راستش یه جورایی مثل من میشه من نمیخوام دختری که اینقدر شاد هستش رو به دختری افسرده تبدیلش کنم در واقع میدونم هری خوشبختش میکنه و من چیزی بیش از این نمیخوام که جینی خوشبخت باشه
میرتل: اخی ،دراکو من نمیدوستم تو اینقدر می تونی مهربون باشی (میرتل جلو تر امد و به دراکو نزدیک تر شد) من میدونم تو چقدر سختی کشیدی و همینطور میدونم هیچکسی نمیتونه تو رو دلداری بده چون هیچکس وضعیت تو رو نداره من هم فقط میخواستم تو کاری کنی که حرفات تو دلت نَمونه فکر کنم حالت کمی بهتر از قبل شده ولی من تو رو تنها میزارم تا با خودت خلوت کنی شاید این خلوت حالتو بهتر کنه ....خدا حافظ دراکو
دراکو لبخندی تلخی زد و رو به میرتل کردو گفت :ممنونم میرتل لطفتو فراموش نمیکنم .....خداحافظ.

درود بر تو فرزندم.

سوژه رو خوب پیش بردی... اما یک سری اشکالات ظاهری داره پستت که بهشون اشاره میکنم.
نقل قول:
میرتل همچنان چشمانش گرد و تر و دهانش باز تر میشد
میرتل:خب دراکو بهم بگو جینی با تو کاری کرده که اومدی اینجا و اینقدر گریه میکنی؟؟؟
دراکو: نه میرتل این حرفو نزن جینی اینقدر مهربونه که حتی دشمن که من باشم رو هم اذیت نمیکنه

این قسمت رو باید به این شکل بنویسی در واقع:
میرتل همچنان چشمانش گرد و تر و دهانش باز تر میشد، گفت:
- خب دراکو بهم بگو جینی با تو کاری کرده که اومدی اینجا و اینقدر گریه میکنی؟

دراکو:
- نه میرتل این حرفو نزن جینی اینقدر مهربونه که حتی دشمن که من باشم رو هم اذیت نمیکنه.


همونطور که میبینی در انتهای دیالوگ دوم علامت نگارشی گذاشتم، برای دیالوگ اول هم فقط یک علامت سوال گذاشتم و ظاهر دیالوگ ها رو هم اصلاح کردم.
بقیه اشکالاتت هم مطمئنم در ایفای نقش، با یکم نقد، برطرف میشن.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط eliw در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۵ ۱۷:۴۳:۲۹
ویرایش شده توسط eliw در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۵ ۱۷:۵۳:۳۷
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۶ ۱۳:۱۸:۲۶


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۱۸ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۷

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۴ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین

تصویر شماره 10


هری و هاگرید در طول کوچه دیاگون پیش می رفتن هاگرید گفت هری تو به جغد نیاز داری هری کمی ترسید اما قبل از اینکه اعتراض کند هاگرید هلش داد داخل مغازه بوی گند مغازه داخل دماغ هری پیچید و باعث شد سوزشی حس کند فروشنه مغازه زنی بود قد بلند هری با تعجب اطرافش را نگاه می کرد و حبوانات جورواجور می دید هاگرید به فروشنده گفت عصر بخیر خانم یک جغد میخوایم فروشنده به چند نوع جغد اشاره کرد هری جغد ها را نگاه می کرد از نظر او یکی از یکی زشت تر می بود هری گفت هاگرید واقعا لازم نیست اما هاگرید حرفش را نقطع کرد و گفت چرا هری همین که برسی هاگوارتز میفهمی چقدر مهمه حالا زودباش یکیو انتخاب کن نگاه هری بین جغد ها می چرخید سرانجام بعد از گذشت چند دقیقه جغدی سفید انتخاب کرد فروشنده جغد را داخل قفس بزرگ قرار داد و آن را به دست هری داد هاگرید چند گالیوم از جیبش بیرون آورد و به فروشنده داد سپس هردو از مغازه خارج شدند و به مسیرشان در کوچه دیاگون ادامه دادن باد سردی وزید و هری به خود لرزید هری پرسید هاگرید چرا گفتی جغد مهمه؟ هاگرید گفت وقتی رفتی هاگوارتز و دلت برای اون پسر خاله چاقالوت با دم خوشگلش تنگ شده میفهمی بعد خنده. بلندی سر داد هری هاج واج مانده بود

درود فرزندم.

این چیزی که تو نوشتی مثل یه روایت خیلی خیلی سریع از داستانه. توی رول نویسی باید هر صحنه رو توصیف کنی و دیالوگ بنویسی. این نیست که سری بنویسی و بری جلو. باید بذاری هر صحنه و هر اتفاقی توی ذهن خواننده شکل بگیره.

همین طور فراموش نکن که علامت های نگارشی رو فراموش نکن و اینتر بزن! پاراگراف ها دیالوگ ها رو جدا گن. اینطوری:
نقل قول:
هری گفت هاگرید واقعا لازم نیست اما هاگرید حرفش را نقطع کرد و گفت چرا هری همین که برسی هاگوارتز میفهمی چقدر مهمه حالا زودباش یکیو انتخاب کن

هری گفت:
- هاگرید واقعا لازم نیست.

اما هاگرید حرفش را قطع کرد و گفت:
- چرا هری همین که برسی هاگوارتز میفهمی چقدر مهمه. حالا زودباش یکیو انتخاب کن.


مطمئنم اگه وقت بیشتری بذاری میتونی رول خیلی بهتری بنویسی. رولای قبلی‌ای که تایید کردمو نگاه کن تا متوجه نکاتی که گفتم بشی.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۳ ۲۲:۰۳:۲۲







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.