جواب نمیده اکثر اوقات. گویم خرابه گویا. (جمله رو حال کردین؟
) ماجرا از وقتی شروع شد که دختر همسایمون یه گوی جدید گرفته بود و فال همه رو می گرفت و هی پزشو میداد. من به مامانم گفتم برای منم یکی بخره ولی خب گوش نداد. منم فکر کردم که خودم باید برم یه دونه جور کنم. حسودیم می شد خب.
بنابراین راه افتادم سمت دیاگون. رسیدم اونجا با خوشحالی و با عجله رفتم سمت مغازه گوی فروشی. ولی خب از شانس بد من بسته بود. میتونستم برم یه وقت دیگه بیام ولی خب من اون گوی رو
همون موقع میخواستم. به همین خاطر راه افتادم برم مغازه های دیگه رو ببینم که شاید یه گوی مدل جدید پیدا کنم.
همین طور که میرفتم رسیدم ته دیاگون. داظتم پشیمون میشدم که برگردم که چشمم به یه مغازهی گوی فروشیای افتاد. رفتم تو. مغازهی تاریک و کوچیکی پر از قفسه بود. یه گوی مدل جدید گرفتم و خوشحال و خندان راه افتادم سمت خونه.
تا رسیدم خونه رفتم تو اتاقم و در رو بستم. گوی رو گذاشتم جلوم و در حالی که حس خفنیت خاصی داشتم با این قیافه
دستم رو گذاشتم روی گوی تا چند تا پیشگویی خفن بکنم با خفنیتم اضافه بشه.
خلاصه دستم رو گذاشتم رو گوی و اون یه چیزی نشون داد... و اون
هیچی بود. منم با نا امیدی تمام در حالی که اصلا یادم نبود خفنیت چه حسی داره به گوی زل زدم.
مامانم یهو اومد تو اتاق و من هم گوی رو سریع انداختم یه گوشه. چون گوی بی رنگ بود معلوم نبود اونجاست. بعد یهو مه های رنگی رنگی درون گوی ظاهر شدن. مامانم هم توجهش به سمت گوی جلب شد. از نگ های متفاوت به تمام رنگهای رنگین کمون در اومدن و در آخر مثل آتیش بازی توی گوی منفجر می شدن. مثل اینکه گویه درس جلسه پیش رو با این جلسه قاطی کرده بود. گوی که یهو متوجه اشتباهش شد جوری شروع به تصویر نشون دادن کرد که انگار از اول عمرش زاده شده برای نشون دادن تصویر نه کارایی دیگهای مثل استفاده به عنوان وسیله تزئینی.
من هم که پیشگوییم خیلی خوب بود(
) و همچنین سر کلاس به حرفای پروفسورمون گوش میدادم همون لحظه تونستم تصویر رو تفسیر کنم. تصویر یه غول رو نشون میداد که با یه چماق اندازه خودش دنبال یه موجودی بود و در آخر زیر پاش لهش کرد. من اصلا از منظره له شدن موجود زیر پای غول یا بهتر بگم همون مامانم اصلا خوشم نیومد.