دختری با موهای کوتاه بنفش در حال زیر و رو کردن صندوقی بود.
_ چه کار میکنی نیمفا؟
_ امم...دنبال حشره یاب مادربزرگ می گردم.
_ آها همون حشره یاب عتیقه؟ اون ته صندوقه.
سعی کردم به فردا، روزی که قرار بود به سکوی نه و سه چهارم بروم و سوار بر قطار به هاگوارتز بروم فکر نکنم؛ نه به دلیل اینکه بعد از تعطیلات عید شاید حوصله ی درس و مدرسه را نداشته باشم، بلکه به خاطر اینکه پرفسور گرنجر تکلیف سختی به ما داده بود.
گرفتن پرفسور وارنر و تشریح آن...
پرفسور وارنر چند وقتی است که پیدایش نیست، نمی دانم چه اتفاقی افتاده است اما شنیده ام که با پرفسور دامبلدور دعوایشان شده است. به خاطر همین پرفسور دامبلدور، پرفسور گرنجر را مامور گرفتن و تشریح کردن او کرد.
حشره یاب بسیار قدیمی مادربزرگ را هم در چمدان گذاشتم، چون می خواستم سعی کنم با آن پرفسور وارنر را گیر بی اندازم.
-فردا جنگل ممنوعه-هاگوارتز-
_ هی ببین تانکس، فکر نمی کنم این حشره یاب به درد تکلیف پرفسور گرنجر بخوره... هومم؟
_ اما رز، به امتحانش می ارزه.
_خیلی خب.
بیب...بیب...بیب...بیب...
_ هی رز اینجا ی حشره هست.
دستم را لای برگ های درختان کردم. چیزی را برداشتم و جلوی چشمانم گرفتم.
اما آن چیزی که دیدم حشره نبود. پرفسور وارنر هم نبود.
رز زلر دانش آموز ارشد هافلپاف بود.
آن چیزی هم که من گرفته بودم موهای وز وزیش بود.
_ نیمفادورا تانکس، موهایم رو ول کن.
صورت عصبانی رز را از خودم دور کردم.
_ اممم...تو حشره نیستی؟
_ نه، حالا ولم کن.
_ خیلی خب، بیا برگردیم به قلعه.
زیر پتوی زرد رنگم، روی تخت نرمی که جن های خوانگی آن را مرتب کرده بودند، دراز کشیده بودم، و به تکلیف پرفسور گرنجر فکر می کردم: خب اگر من دور و بر دریاچه و...
ماتیلدا وارد خوابگاه شد:
_ سلام تانکس...می دونستی ارنی شیرینی رو روی دماغش گذاشت و روی دست هایش راه رفت.
_ دفتر فیلیچ، البته اگر...
_ وین بوستاک هم خواست کار او را تقلید کند اما...
_ اجازه دهد از در دفترش بگذرم...
_ ولی افتاد روی هانا و از خجالت خودش را توی دستشویی حبس کرد
...هی تانکس به حرف من گوش می کنی؟
فریاد زدم:
_ آهان...فهمیدم.
و سریع از خوابگاه خارج شدم.
باید به بدعنق روح خرابکار هاگوارتز مراجعه می کردم.
او از همان ابتدا با فیلیچ در افتاده بود؛ و می توانست برای من شیطنت خوبی دست و پا کند تا به دفتر فیلیچ راه پیدا کنم.
چون دفتر فیلیچ کوچک و نا مرتب بود جای خوبی برای پنهان شدن پرفسور وارنر بود.
خیلی زود بد عنق را پیدا کردم که در حال پرت کردن گلوله های رنگ به بچه ها بود.
_ سلام بدعنق...میشه ی لحظه این طرف بیای؟
_ چی کارم داری نیمفی نصفی؟
این اسمی بود که بدعنق روی من گذاشته بود: نیمفی نصفی.
_ ببین بدعنق من می خوام کاری انجام بدم تا فیلیچ من رو به دفترش بفرسته.
خیلی زود من روی صندلی چوبی دفتر آرگوس فیلیچ سرایدار سخت گیر مدرسه نشسته بودم.
قرار بود یک دقیقه دیگر بد عنق جایی در طبقه ی بالا را خراب کند، تا آرگوس به طبقه ی بالا برود،و من دفتر را بگردم.
ببااممبب...
فیلیچ سرش را از روی پرونده ی من بلند کرد و به بالا نگاه کرد.
لحظه ی بعد من تنها در دفتر ایستاده بودم.
واقعا که بدعنق محشر کرده بود.
صدای نفس نفس ضعیفی در گوشه ای از اتاق شنیده می شد.
دستم را دراز کردم و بال ضعیف لینی وارنر را گرفتم.
خب دیگر در چنگ خودم بود...
_ هی تو کی هستی ولم کن...
او را توی ظرف سنگ های زیبایم گذاشتم. جایش مطمئن بود.
جنگل ممنوعه مناسب ترین مکان برای تشریح لینی بود.
او را روی سنگی گذاشتم و...
خب بهتر است دیگر نگویم چه کردم.
اما همین را بگویم که از درس پرفسور گرنجر نمره ی کامل همراه با امتیاز اضافه دریافت کردم.