هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ جمعه ۵ مرداد ۱۳۹۷

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
پیش‌نوشت: پروفسور گرنجر که جهت انجام پاره‌ای از تحقیقات معجون‌سازی به اعماق جنگل ممنوعه سفر کرده بودن، تصحیح تکالیف جلسه قبل و جزوه این جلسه رو با جغد پیشتاز برای من ارسال کردن تا در اختیارتون قرار بدم.
____________


امتیازات جلسه دوم:

هافلپاف:


نیمفادورا تانکس: 16

تانکس عزیز!
سوژه و داستان پستت تا حدی پراکنده و سریع بود. میتونستی به جای بعضی از جاهای که توضیحات ضروری نبودن، بخش اصلی سوژه رو پر رنگ تر کنی.
مثلا وقتی بخش جنگل ممنوع که بخش اصلی پست و سوژه ات بود رو میخوندم برام این طور به نظر میومد که انگار این بخشی از یک متن طولانی تر و مفصل تره. که البته روی دور تند گذاشته شده.
برای جدا کردن دیالوگ هات سعی کن یک روش خاص در نظر بگیری. یعنی یا بری خط بعد و از – استفاده کنی یا مستقیم جلو گوینده دیالوگ رو بنویسی. توی پستت از هر دو روش استفاده کرده بودی.

ماتیلدا استیونز: 17

ماتیلدای عزیز!
باید یه مقدار روی داستان پست و خلاقیتی که میتونی توش به کار ببری کار کنی. پستت نیاز به فراز و فرود داشت تا از یکنواختی در بیاد. میتونستی توی شکم لینی چیزای خلاقانه تری پیدا کنی. مثلا گردو به جای کلیه یا چیزای اینجوری.

سدریک دیگوری: 17

سدریک عزیز!
اول در مورد ظاهر پستت باید بگم که خیلی تو هم بود و نیاز به فاصله هایی داشت. پاراگراف ها باید از هم جدا بشن. بعضی از جاها قبل یا بعد از دیالوگ هات نیاز به فاصله داشتی.
موضوع و داستان پستت قوی نبود. باید وقت بیشتری روش بذاری و با دقت تر انتخابش کنی.


ریونکلا:

پنه لوپه کلیرواتر: 18

سلام پنه لوپه. ممنون.
بخش اول پستت خوب بود. در واقع انتظار داشتم بخش دوم هم به همون خوبی باشه. ولی طنز پستت در بخش دوم افت کرد و خلاقیت لازم رو هم نداشت.

گریفندور:

هرمیون گرنجر: 18

شکل کلی پستت خوب بود ولی خلاقیتی نداشت. بخش تشریح لینی بخشی بود که می شد توش خلاقیت بیشتری به خرج بدی ولی نسبتا ساده ازش گذشتی.
در مورد لینک دادن به یه پست دیگه باید کمی با دقت تر عمل کنی. چون داری خواننده رو از پست خودت جدا می کنی. باید بسنجی و ببینی آیا ارزشش رو داره یا نه. در این مورد چون توضیح کاملی هم توی پستی که لینک کردی نبود، بهتر بود توی همون پست خودت توضیحی در موردش می دادی.


سلینا ساپورثی: 16.5

اینجا جای بحث در مورد شخصیت سلینا نیست ولی به طور کلی باید بگم که در مورد شخصیتی که داری می سازی احتیاط کن و با دقت و مشورت این کار رو انجام بده تا راه درستی رو براش انتخاب کنی.
در مورد پستت خیلی سلینا محور شده بود و از اصل موضوع دور شده بودی. محور سوژه باید حول به دست آوردن لینی و تشریحش می گشت ولی تو در واقع از این بخش ها خیلی سریع و ساده رد شدی. شخصیت هات هم درست و سر جاشون نبودن. لینی و هکتور پستت اونی که باید باشن نبودن.


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۹:۴۷ یکشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۷

سلینا ساپورثیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۴۷ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
کلاس جنگل شناسی مدرن
تازه وارد گریفیندور



- آه طرح شیش ضلعی روی بدنش رو می‌بینین؟ این نشون می‌ده غذای اصلی این حیوون عسل طبیعیه! تا من می‌رم غذاشو تهیه کنم، شما تکالیفو یادداشت کنین. یادتون نره تخماتونو از تو سبد بردارین. کلاس برای امروز تمومه!
همین که صحبت لینی به پایان رسید، ناگهان درهای کلاس به طرز هولناکی گشوده شدند.

زنی بلند قد با موهای مشکی براق که در پشت سرش به روش خاصی بسته شده بود و بر روی آن تاج سلطنت گریفیندور به چشم میخورد در آستانه ی در پدیدار شد. لباس سلطنتی مشکی رنگش تا چندیدن متر در پشت سرش کشیده شده بود. او کسی نبود جز سلینا ساپورثی ملکه ی قدرتمند گریفیندور! ملکه در حالی که دستانش را بر روی عصای زیبا و سحرآمیز خود تکیه داده بود، نگاه های متعجب دانش اموزان حاضر در کلاس را با نگاهی خونسرد پاسخ می داد و در این بین چشمانش لینی، استاد جوان مراقبت از موجودات جادویی را دید و نگاهش بر روی او متوقف شد.
لحظه ای بعد در حالی که همگان محو تماشای ابهت سلینا بودند، با گام های بلند اما با وقار به سمت لینی قدم بر داشت و با هر قدمش صدای پایش در فضا طنین انداز بود. لحظه ای بعد با ابهت بسیارش در مقابل لینی مکه همچون مورچه ای در مقابلش به چشم میخورد، ایستاد و اندکی بعد با حرکتی آرام و با یک دست او را گرفت.

لینی از ترس هیچ تقلایی نمیکرد و فقط می اندیشید که چه آینده ای در مقابلش است. در مقابل ابهت و قدرت سلینا گردنش از موی تسترال هم نازک تر بود!

کمی بعد سلینا در مقابل چشمان حیران دانش اموزان کلاس، استاد مراقبت ازموجودات جادویی را با خود برد و در با همان هولناکی ای که باز شده بود، بسته شد و دانش آموزان میان دوگانه ی خوشحالی و غم باقی ماندند. اکنون نمیدانستند باید چه کنند خوشحال باشند که استاد ندارند و بگریند از اینکه لینی را برای همیشه از دست داده اند!؟

کلاس جنگل شناسی در جنگل!

- کسی نتونست لینی رو بدست بیاره؟
هکتور این سوال را پرسید اگر چه که پاسخ آن را میتوانست از چهره های دانش آموزانش در یابد!

ناگهان طوفانی در جنگل پدیدار شد و کمی بعد در میان غبار به پا خاسته، ملکه ی با ابهت گریفیندور نمایان شد. در چشمان ملکه غرور و بر لبانش لبخندی رضایت آمیز دیده می شد.با صدای رعد آسای خود گفت:
-هکتور؟
-بعـ...بعله با...بانوووی من؟

سلینا پوزخندی با وقار به لحن صحبت هکتور زد و دستان پر ابهتش را به سمت هکتور دراز کرد و هکتور همچون طفلی فقط، دستانش را برای هدیه ای که در دستان پرمهر ملکه ی گریفیندور بود، دراز کرد و لینی آرام در دستان او جای گرفت.

زبان هکتور از شگفتی بند آمده بود.
-
-هکتور؟ نمیخوای تشریحش کنی؟
-چـ..چرا بانوی من. نمیدونین چقدر مشتاق این لحظه بودم اما به من افتخار همراهی را میدهید.

سلینا لبخندی زد و با حرکت سرش تایید کرد.

-
هکتور که دیگر سر از پا نمیشناخت ، دیوانه وار به سمت وسایل تشریحش رفت و لینی را بر روی میز تشریح گذاشت.

اندکی بعد سلینا با پنسی جادویی بالهای لینی را کند و در گوشه گذاشت و با حرکتی ظریف بدنش را شکافت.

تشریح آن هم به روش ماگل ها شاید برای جادوگرانی مثل سلینا بسیار پیش پا افتاده بود اما چنان لذتی در آن وجود داشت که با هیچ جادویی قابل قیاس نبود.

لینی اندک اندک جان داد و وخاموش شد و روزگار دیگر چنین استاد مراقبت از موجودات جادویی را به خود ندید!

-------------

امیدوارم منظور استاد رو درست متوجه شده باشم و راضی باشید



پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۷

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۷:۰۵ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 703
آفلاین
سلام استاد!

در راهروهای کم نور هاگواتز مشغول قدم زدن بودم. فکری ذهنم را درگیر کرده بود: تکلیف پروفسور دگورث گرنجر!
راه های گرفتن لینی وارنر و تشریح آن را چند بار از زوایای مختلف بررسی کرده بودم، اما هر بار به دلیلی راهکارم بدرد نمیخورد.
چند بار تصمیم گرفتم بروم و از پروفسور وارنر بخواهم که از دفترش بیرون بیاید و به سوال من پاسخ دهد، اما هربار به این نتیجه میرسیدم که قطعا لینی از تکلیف پروفسور گرنجر خبر دارد، بنابراین محال است از دفترش بیرون بیاید.
چند بار دیگر نیز خواستم به دفترش بروم و بطور ناگهانی در را باز کنم، اما باز فهمیدم که لینی در دفترش را با انواع ورد و طلسم قفل کرده است.

با ناامیدی ای که وجودم را فرا گرفته بود در کشمکش بودم که ناگهان تصمیم گرفتم بروم و راه دوم را امتحان کنم؛ مطمئن بودم که درش را قفل میکند، اما امتحان کردنش که ضرری نداشت!
بنابراین با قدم هایی محکم و استوار به سوی دفتر پروفسور وارنر به راه افتادم. جلوی در که رسیدم، اندکی مکث کردم و دستم را روی دستگیره گذاشتم؛ سپس با فشاری ناگهانی دستگیره را به سمت پایین فشردم.
در کمال ناباوری به دری که چهارطاق رو به رویم باز شده بود، خیره ماندم. سپس با قیافه ی آرام و جدی لینی وارنر مواجه شدم که روی صندلی اش نشسته بود.
_ آقای دیگوری، به شما یاد ندادن که وقتی میخوای جایی وارد شی باید در بزنی؟
_ من.. من... پروفسور... ولی مگه شما درو قفل نکرده بودین؟
لینی که آثار تعجب در چهره اش نمایان بود گفت:
_ نه! برای چی باید در دفترمو قفل کنم؟
_ خب، برای اینکه... شما از تکلیف پروفسور دگورث گرنجر خبر ندارین؟
پروفسور وارنر قهقه ی خنده ای سر داد و گفت:
_ اها اونو میگی؟ چرا خبر دارم. تا الانم چندتا از دوستات سراغم اومدن و خب، باید بگم که کارشونو کاملا درست و بی عیب و نقص انجام دادن؛ حتما نمره ی کاملو میگیرن.
کاملا گیج و سردرگم شده بودم. پرسیدم:
_ پس.. پس الان چطور شما اینجایید؟ مگه تشریحتون نکردن؟
_ فکر میکردم باهوش تر از این باشی آقای دیگوری! فکر کردی پروفسور گرنجر همینطوری میگه بیاید منو بکشید؟ تازه، به این نکته دقت نکردی که اگه قرار بود من واقعا بمیرم، خب اولین نفری که منو گیر میاورد و می کشت، دیگه برای بقیتون تکلیفی نمی موند! اصلا با خودت نگفتی چطوری دوستات همشون تونستن منو تشریح کنن ولی من هنوزم زندم؟ در ضمن دیگه استادی هم برای مراقبت از موجودات جادویی نداشتین!
_ ولی من هنوز منظورتونو نمیفهمم استاد.
_ تمام این مدت من داشتم نقش بازی میکردم. پروفسور گرنجر روی من افسونایی اجرا کرد که باعث میشد برای مدت کوتاهی نمیرم، اون هر روز صبح افسونشو تمدید میکرد. این افسون باعث میشد که هرکی هر بلایی سر من بیاره هیچ اتفاقی برام نیفته و فقط بیهوش شم. بنابراین این فقط یه تمرین بود واسه شما.
من وانمود میکردم که از شما میترسم و نمیخوام که دستتون به من برسه، برای این که طبیعی تر بشه، در دفترمو قفل میکردم و بجز وقتایی که کلاس داشتم از دفترم بیرون نمیومدم.
_ پس چرا وقتی من اومدم وانمود نکردین که میترسین؟ چرا در قفل نبود؟ اصلا چرا این چیزارو به من گفتین؟
_ برای اینکه خسته شدم از این قایم شدنا. به هرحال که شما میفهمیدین. حالا زودتر تشریحم کن عجله دارم، یه سری از کارام عقب افتاده باید زودتر انجامشون بدم!
_ پس صبر کنین تا برم ابزار تشریحمو بیارم.

از دفتر پروفسور وارنر بیرون آمدم. باورم نمیشد که همه ی اینها برنامه ریزی شده بود! حالا که حقیقتو فهمیدم تعجب میکنم که چرا زودتر به فکر خودم نرسید؟ این که مسئله ی ساده ای بود. چرا تاحالا به این فکر نکرده بودم که با این که همه پروفسورو تشریح کردن ولی اون بازم هست؟
غرق در همین افکار بودم که به سالن عمومی هافلپاف رسیدم. ابزارم را از درون کوله پوشتی ام بیرون آوردم و به طرف دفتر پروفسور به راه افتادم.

به دفتر که رسیدم، لینی را دیدم که روی میز دراز کشیده و منتظر بود. جلو رفتم و کنارش زانو زدم. یکی یکی وسایل هایم را بیرون آورده و کارم را شروع کردم.
اول شکاف باریکی درون شکمش ایجاد کردم و محتویات دلش را با انبر جا به جا کردم و هرچه را که مشاهده کردم، روی ورقی نوشتم.
پس از اتمام کار، به کمک وردی شکمش را به هم دوختم و خیلی آرام از اتاق بیرون آمدم تا پس از دقایقی به هوش بیاید و شرایط را برای دانش آموز بعدی که میخواست پروفسور را تشریح کند، مهیا کند!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۶ جمعه ۲۹ تیر ۱۳۹۷

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
قراره برای این جلسه ی جنگل شناسی، لینی وارنر رو تشریح کنید! بنابراین باید لینی رو پیدا کنید، گیرش بندازید و تشریحش کنید.
توضیح بدید که چجوری این کار رو می کنید؟ از چه راهی استفاده می کنید؟ کجا می بریدش و چجوری تشریحش می کنید؟



روز آفتابی و بدون ابری در هاگوارتز در جریان بود. هرماینی زیر سایه درختی ولو شده بود و بلندبلند فکر می کرد.
-تشریح یکی از استادا!... بهتر از این نمیشه. چه جوری یه سال اولی میتونه حشره ی به اون فرزی رو بگیره و جوری که کسی نفهمه، تشریحش کنه؟

هرماینی نمیخواست در هیچ کلاسی شکست بخورد. او فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد.
-نه... هیچی به ذهنم نمی رسه.

به آرامی به سمت قلعه راه افتاد. قصد داشت جایی برود که برای همه مشکلاتش پاسخی داشت; کتابخانه!

دوساعت و نیم بعد-تالار گریفیندور


رون در حالی که سرتاپایش با پلاستیک پوشیده شده بود تا به برق گرفتگی دچار نشود، دم ائومائولایت را در دست داشت.
-آخه اینم شد حیوون؟! تا الان نصف تالارمون رو خورده! داشت جام کوییدیچمم میخورد. اصلا نمیدونم چرا چسبیده به من!

هرماینی همانطور که سرش در کتاب بود حواب داد.
-اون ازت خوشش میاد رون! تو بودی که بهش شیرینی دادی.
-نمیشه بهش بگی منظوری نداشتم؟

ائومائولایت خرخری کرد و جرقه های جدیدی به اطراف پراند. این حرکت جرقه ای هم در ذهن هرماینی روشن کرد.
-فهمیدم چیکارکنم! رون، تو محشری!
- ها؟
-دستکشاتو بده به من! میخوام از دست ائومائولایت خلاصت کنم.

یک ربع ساعت بعد-دم در دفتر لینی

تق تق تق.

-استاد وارنر!

در اندکی باز شد و کله پیکسی ای بیرون آمد.
-چی شده خانوم گرنجر. اوه! اینو از کجا آوردی؟
-راستش مشکل ما هم همینه. از تخمی که شما بهم دادین دراومد.
-چه نازه! تاحالا همچین گربه ای ندیده بودم.

ائومائولایت میومیوی مظلومانه ای کرد. هرماینی دعا کرد که او جرقه نزند. استاد مراقبت جادویی به اندازه کافی بی اطلاع به نظر می رسید.
-میشه پیش شما بمونه؟تو تالار بچه ها رو اذیت می کنه.
-چطور میتونه اذیت...

جــــــیــــــززززز

پیکسی که می خواست دست نوازشی بر سر ائومائولایت بکشد با برق گرفتگی و دود آبی رنگی به زمین افتاد.
-کارت عالی بود ائو!
-ماو.

هرماینی به سرعت دست به کار شد. ائو را درون قفسی گذاشت. در را قفل کرد و طلسم بیهوشی ای بر روی استادش خواند.
-ائو تو بهتره اونورو نگاه کنی... آسیب زیادی بهش نمی زنم.
-می یاو؟

هرماینی چاقوی تیزی از جیبش در آورد و برشی طولی در شکم پیکسی ایجاد کرد، خون طلایی رنگی از زخم خارج شد.
-چه خوش رنگه! اممم... یه کوچولو هم بازش کنم دیگه حله... .

به آرامی زخم را بازتر کرد تا درون بدن پیکسی دیده شود.
-وا! چرا اینجا خالیه.

درون پیکسی هم مثل بیرونش آبی رنگ بود و به جز چند لوله ی عمودی و نازک و یک محفظه ی زهر، چیز دیگری در آنجا نبود. حتی قلب هم نبود. مطمئنا اگر سرش را باز می کرد، لینی دیگر لینی سابق نمی شد. هرماینی مشاهداتش را یادداشت کرد. خون های طلایی رنگ را از اطرافش پاک کرد و با طلسمی زخم را بست و درد را از آن گرفت.
-اممم امیدوارم مثل قبلش کارکنه. مرسی و مرلین به همراهت ائو.
-


lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
سلام پروفسور دگورث گرنجر! امیدوارم خوب باشین.
......

_ من واقعا نمی دونم اون چه فکری باخودش کرده! تشریح لینی؟ چطور می تونم این کارو با هم گروهیم بکنم؟ امکان نداره! امکان نداره!
وبا این جیغ آخر، پنه لوپه لب هایش را گزید و روی تخت افتاد. تخت لینی که درست روبرویش قرار داشت، مثل همیشه مرتب و تمیز بود و برای بک گراوندِ موضوع لینی ِمعصوم و آرام در خیالاتش ظاهر شد.

_ من این کارو نمی کنم!
و این بار با دندان های به هم فشرده و قدم های مصمم از خوابگاه بیرون رفت.

_ اون... اون هکتور بی...

_ سانسور شده_
واقعا اینو به عنوان تکلیف قرار داده؟ به مرلین دهنشو صاف...
_سانسور شده_
_ آره لینی! و من اصلا نمی دونم باید چیکار کنم! اگه تو رو... تشریح نکنم منو فیل می کنه!
_ غل...
_ سانسور شده_
_ جون مرلین بگو چیکار کنم لینی!

لینی نفس عمیقی کشید و پوکر فیسانه به آسمان نگاه کرد. و ناگهان بشکنی زد.
_ فهمیدم! معجون مرکب پیچیده!
_ ها؟
_ ببین! ما فقط احتیاج به یه حشره مشره داریم. فرقم نمی کنه که چی باشه. بهش معجون مرکب پیچیده می دیم و اون... تبدیل میشه به من! اونوقت تو تشریحش می کنی، عکساتو می گیری و تکلیفتم کامل می کنی! حالا تا من می رم معجون رو درست کنم، توام برو اونی که گفتم رو بیار!
_ ایول لینی! عاشقتم!
و با فرستادن ماچ آبداری به سوی دوست پیکسی اش به حیاط مدرسه رفت.
_ وایسا بگیرمت دیگه! چه ملخ احمقیه ها.
پنه لوپه که بعد از نیم ساعت گشتن حالا درگیر گرفتن این ملخ بودبا عصبانیت جهش خطرناکی به سوی او زد و در یک حرکت خفن، اورا در دست هایش محصور کرد.
_ آره! خودشه!

چند ساعت بعد

_ خوب! اینم از من و بدلم! البته من خوشگل ترم ولی تو می تونی شروع کنی!
_ مطمئنی می خوای اینجا باشی؟
_ آره!
پنه لوپه لبخند ناآرامی زد و به آرامی تیغ را روی پهنای شکم ملخ بخت برگشته که بیهوش بود کشید و ناگهان خون سبز رنگی بیرون زد.
_ اَه... چقدر بدرنگه!
_ درست صحبت کنا!
_ اوه... ببخشید!
پنه لوپه کارش را ادامه دادو کم کم، شکم پیکسی تقلبی را سفره کرد.
حالااعضای بدن لینی از پوزیشن های خود خارج شدند و قلب موجود کم کم از حرکت ایستاد.
اما قلب او چندان شبیه قلب نبود‌؛ دایره ای شکل و آبی رنگ بود و درست در قسمت شکمش قرارداشت، نه قفسه سینه. نکته جالب تر اینجا بود که او قفسه سینی هم نداشت. به جای آن چند رشته ضحیم و درهم پیچیده وجود داشت که از داخل به محل اتصال بال هایش وصل بودند.
پنه لوپه کمی اعضا و جوارح بدن پیکسی را جابجا کرد. رو ده های آن بسیار باریک و بلند بودند و به جای صفاق، پرده آبی رنگ و نازکی آنهارا پشت قلب جمع کرده بود. کمی بالاتر و بین دوشش پیکسی که شبیه عدس بودند ّدایره غضروفی برای محافظت قرار گرفته بود.
کم کم پنی عکس های لازم را گرفت و تکالیفش را تکمیل کرد. لبخند اطمینان بخشی رو به لینی زد و شکم سفره شده بدل اورا دوخت زد و با افسوس رو به ملخ از دست رفته گفت:
_ ببخشید! مجبور بودم!
و اورا به طرف باغچه برای دفن بردند.



💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
تکلیف:

- این بار با یک موقعیت میخوام رول بنویسید. موقعیتتون اینه:
قراره برای این جلسه ی جنگل شناسی، لینی وارنر رو تشریح کنید! بنابراین باید لینی رو پیدا کنید، گیرش بندازید و تشریحش کنید.
توضیح بدید که چجوری این کار رو می کنید؟ از چه راهی استفاده می کنید؟ کجا می بریدش و چجوری تشریحش می کنید؟



او به طرف جنگل حرکت کرد و من هم به دنبالش رفتم. وضعیت درختان و گل ها هم، چندان بهتر از بیرون جنگل، نبود. حتی کمی هم بدتر بود. به طوری که گیاه گوشت خواری، وقتی که من حواسم پرت بود، دهنش را باز کرد و نزدیک بود که دست من را قطع کند. اگر بخاطر هشدار لینی نبود، حتما دستم در دهان آن موجود بی رحم بود.

بالاخره پیکسی ایستاد و به من هم اشاره کرد که بایستم. او به دور و برش نگاه کرد. من بعد مدتی بسیار طولانی، فهمیدم که چطور او را گیر بی اندازم.حتما دوست هایش اینجا بودند. نباید می گذاشتم که دوستانش این دور اطراف باشند. پس گفتم:

- همینجاست؟
- نه! راهو اشتباهی اومدیم.
- اوه.

من سریع چوبدستیم را در آوردم. او به طرف من برگشت که حرف دیگری بزند، اما من با دو طلسم، مانع حرف زدن او شدم. او مانند پرنده ای ، تیر خورده، به زمین افتاد. چشمانش بسته بود. من او را بیهوش و کمی از حافظه اش را، پاک کردم. و بالاخره به بدترین لحظه رسیده بودم. تشریح!تیغک نداشتم. کاری از چوبدستیم هم، بر نمی آمد. مگر من عالم بودم؟

دور و برم را خوب نگاه کردم و یک چوب بسیار تیز دیدم. سریع آن را برداشتم و در دستانی که هنوز داشت می لرزید، گذاشتم. به شکم آبی و ظریف لینی نگاه کردم. به او گفتم:" ببخشید" و شکم او را بریدم. حس این را داشتم که یک قلم را بر روی شیشه ای بکشم. هر چه پایین تر می رفتم، خون بیشتری از او می رفت و شکمش، لزج تر میشد. اول های برش، بخاطر لرزش دست هایم، زیگزاگی می شکافتم، اما کم کم بهتر شد.

بالاخره تمام شد. شکم او مثل پنجره ای باز شده، به طور کامل شکافته شد و جایش را به چیز بدتری داد.وای خدا! تمام قسمت های او، آبی است. بسیار تعجب آور بود. حتی خونش هم آبی بود. من معمولا از خون بدم نمیاد، اما تا حالا عمل نکرده بودم.(خب شبیه عمله) و من خون آبی ندیده بودم! کمی عق زدم. اما به کار خود ادامه دادم. هکتور گفته بود که تمام کار های تشریحتان را، ذکر کنید.

پس من مجبور بودم که آن صحنه های چندش آور را، به خاطر بسپارم. دستم را به آرامی، داخل شکم او بردم. حالم خیلی بد شد. فکر کنم وقتی که به تالار هافل برسم، باید دستشویی آنجا را به مدت دو روز پلمپ می کردند! دستم به کلیه های او خورد که شبیه لوبیا بودند. فقط کمی آن را لمس کردم. نمی خواستم که کلیه هایش با یه حرکت من، جدا بشود و کار دستش بدهم.

از آن قسمت گذشتم و بقیه ی قسمت ها را دیدم. رگ، مویرگ، شاهرگ، روده بزرگ و کوچک، معده و در آخر، قلب... کاملا واضح بود که قلب به سمت بالا و پایین حرکت می کند. پس سعی کردم که کمی دستم را به آن سمت ببرم. تپش قلب، برای من، بسیار جالب و حیرت انگیز بود.

با فاصله ی دو سانتی از قلب، دستم را نگه داشتم. خیلی با شتاب تر و با شور بیشتری، از روی پوست می زد. فکر کنم پوست، مانع تپش زیبای او شده بودند. پس در این لحظه، بسیار خوشحال بود. دستم را پس کشیدم. دیگر چیز جالبی درون او وجود نداشت. با اینکه کمیاب بودند، اما با اینحال، غیر از آبی( یا هر رنگ دیگر)، هیچ فرقی با ما نمی کردند.

با کمک سحر، شکم را، بخیه زدم. خوب بود که این فن را بلد بودم. چون اگه خودم آن را بخیه می زدم، من هم مثل لینی می افتادم. بالاخره از این فکر وحشتناک در آمدم و خودم را جمع و جور کردم.از جایم برخاستم. لینی کمتر از ده دقیقه ی دیگر بلند می شود و هیچی هم از قضیه ی من، که با هم به جنگل آمده بودیم، به یاد نمی آورد.

بخیه ها هم با کمی سحر، پوشانده شده بود و هیچکس، حتی لینی هم از آن باخبر نمی شد. من باید سریع آنجا را ترک می کردم که مبادا پیکسی عزیزمون، من را نبیند. من خاک ها را از لباس خود، پس زدم و پروفسور وارنر را تنها گذاشتم!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۲:۲۲ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۷

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
دختری با موهای کوتاه بنفش در حال زیر و رو کردن صندوقی بود.
_ چه کار میکنی نیمفا؟
_ امم...دنبال حشره یاب مادربزرگ می گردم.
_ آها همون حشره یاب عتیقه؟ اون ته صندوقه.

سعی کردم به فردا، روزی که قرار بود به سکوی نه و سه چهارم بروم و سوار بر قطار به هاگوارتز بروم فکر نکنم؛ نه به دلیل اینکه بعد از تعطیلات عید شاید حوصله ی درس و مدرسه را نداشته باشم، بلکه به خاطر اینکه پرفسور گرنجر تکلیف سختی به ما داده بود.

گرفتن پرفسور وارنر و تشریح آن...
پرفسور وارنر چند وقتی است که پیدایش نیست، نمی دانم چه اتفاقی افتاده است اما شنیده ام که با پرفسور دامبلدور دعوایشان شده است. به خاطر همین پرفسور دامبلدور، پرفسور گرنجر را مامور گرفتن و تشریح کردن او کرد.

حشره یاب بسیار قدیمی مادربزرگ را هم در چمدان گذاشتم، چون می خواستم سعی کنم با آن پرفسور وارنر را گیر بی اندازم.

-فردا جنگل ممنوعه-هاگوارتز-

_ هی ببین تانکس، فکر نمی کنم این حشره یاب به درد تکلیف پرفسور گرنجر بخوره... هومم؟
_ اما رز، به امتحانش می ارزه.
_خیلی خب.

بیب...بیب...بیب...بیب...
_ هی رز اینجا ی حشره هست.
دستم را لای برگ های درختان کردم. چیزی را برداشتم و جلوی چشمانم گرفتم.
اما آن چیزی که دیدم حشره نبود. پرفسور وارنر هم نبود.
رز زلر دانش آموز ارشد هافلپاف بود.
آن چیزی هم که من گرفته بودم موهای وز وزیش بود.

_ نیمفادورا تانکس، موهایم رو ول کن.
صورت عصبانی رز را از خودم دور کردم.
_ اممم...تو حشره نیستی؟
_ نه، حالا ولم کن.
_ خیلی خب، بیا برگردیم به قلعه.

زیر پتوی زرد رنگم، روی تخت نرمی که جن های خوانگی آن را مرتب کرده بودند، دراز کشیده بودم، و به تکلیف پرفسور گرنجر فکر می کردم: خب اگر من دور و بر دریاچه و...

ماتیلدا وارد خوابگاه شد:
_ سلام تانکس...می دونستی ارنی شیرینی رو روی دماغش گذاشت و روی دست هایش راه رفت.

_ دفتر فیلیچ، البته اگر...
_ وین بوستاک هم خواست کار او را تقلید کند اما...
_ اجازه دهد از در دفترش بگذرم...
_ ولی افتاد روی هانا و از خجالت خودش را توی دستشویی حبس کرد ...هی تانکس به حرف من گوش می کنی؟

فریاد زدم:
_ آهان...فهمیدم.
و سریع از خوابگاه خارج شدم.

باید به بدعنق روح خرابکار هاگوارتز مراجعه می کردم.
او از همان ابتدا با فیلیچ در افتاده بود؛ و می توانست برای من شیطنت خوبی دست و پا کند تا به دفتر فیلیچ راه پیدا کنم.

چون دفتر فیلیچ کوچک و نا مرتب بود جای خوبی برای پنهان شدن پرفسور وارنر بود.
خیلی زود بد عنق را پیدا کردم که در حال پرت کردن گلوله های رنگ به بچه ها بود.

_ سلام بدعنق...میشه ی لحظه این طرف بیای؟
_ چی کارم داری نیمفی نصفی؟
این اسمی بود که بدعنق روی من گذاشته بود: نیمفی نصفی.
_ ببین بدعنق من می خوام کاری انجام بدم تا فیلیچ من رو به دفترش بفرسته.

خیلی زود من روی صندلی چوبی دفتر آرگوس فیلیچ سرایدار سخت گیر مدرسه نشسته بودم.
قرار بود یک دقیقه دیگر بد عنق جایی در طبقه ی بالا را خراب کند، تا آرگوس به طبقه ی بالا برود،و من دفتر را بگردم.

ببااممبب...
فیلیچ سرش را از روی پرونده ی من بلند کرد و به بالا نگاه کرد.
لحظه ی بعد من تنها در دفتر ایستاده بودم.
واقعا که بدعنق محشر کرده بود.

صدای نفس نفس ضعیفی در گوشه ای از اتاق شنیده می شد.
دستم را دراز کردم و بال ضعیف لینی وارنر را گرفتم.
خب دیگر در چنگ خودم بود...
_ هی تو کی هستی ولم کن...
او را توی ظرف سنگ های زیبایم گذاشتم. جایش مطمئن بود.

جنگل ممنوعه مناسب ترین مکان برای تشریح لینی بود.
او را روی سنگی گذاشتم و...
خب بهتر است دیگر نگویم چه کردم.
اما همین را بگویم که از درس پرفسور گرنجر نمره ی کامل همراه با امتیاز اضافه دریافت کردم.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ جمعه ۲۲ تیر ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
جلسه ی دوم درس شیرین جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی


هکتور در حالی که پاتیلش رو زیر بغلش زده بود دانش آموز ها رو دنبال خودش راه انداخته بود و ظاهرا بی هدف مشغول گشت و گذار بود و حتی صدای پچ پچ اون ها رو نمیشنید.

- معلوم نیست داره ما رو کجا میبره. دو ساعته داریم دور خودمون میچرخیم. از اول هم گفتم این درسو بر ندارما.
- آره منم اگه میدونستم بازم استادش اونه بر نمیداشتم. جلسه ی اولم که نیومد.
- عقل درست و حسابی هم که ندا...

دنــــــــگ!

سر دانش آموز آخری محکم خورد به ته پاتیل هکتور که یک دفعه متوقف شده بود و یک اثر هنری از خودش به جا گذاشت.

- رسیدیم!

دانش آموز ها نگاهی به جایی که هکتور اشاره می کرد، کردند. اشاره اش دقیقا به کلاس لینی بود.

-کلاس استاد وارنر چه ربطی به جنگل شناسی داره؟
- حشرات عضوی از جنگلن و لینی هم حشره است. میریم مطالعه اش کنیم.

هکتور بعد از گفتن این جمله قدم زنون و با آرامش تمام رفت وسط کلاس لینی، که داشت با ناز و نوازش در مورد کرم فلوبر توضیح می داد، و با اشاره به اون گفت:
- معرفی میکنم، پیکسی! این نوع حشره بسیار کمیاب و دست نیافتنیه. آبی رنگه و سخنگوئه. برای استفاده در هر نوع معجونی کاربرد داره. شاخک، بال و پاهاش بخش های اصلی کاربردی در معجون سازی هستن.

هکتور با نام بردن هر عضو لینی، با صدای قیژی اون رو میکشید و تا آستانه ی کنده شدن پیش میبرد و بعد با صدای بینگویی رهاش میکرد تا همچون فنری سر جاش برگرده.

لینی مبهوت بود و هنوز از شوک حمله ی ناگهانی هکتور به خودش و کلاسش بیرون نیومده بود که هکتور پاتیلش رو برعکس روی زمین گذاشت و لینی رو دمرو چسبوند به ته پاتیل.
- حالا بیاید تشریحش کنیم تا خوب یاد بگیریم.

و همین جا بود که لینی کاملا از شوک بیرون اومده و با یک حرکت تکواندو با پا کوبید تو سر هکتور و جون خودش رو نجات داد. و از اون جایی که هکتور کاملا افقی شده و مستقیم به درمونگاه منتقل شد ادامه کلاس هم منتفی اعلام شد.

ولی این دلیل نمیشه که کلاس بدون تکلیف بمونه.

تکلیف:

- این بار با یک موقعیت میخوام رول بنویسید. موقعیتتون اینه:
قراره برای این جلسه ی جنگل شناسی، لینی وارنر رو تشریح کنید! بنابراین باید لینی رو پیدا کنید، گیرش بندازید و تشریحش کنید.
توضیح بدید که چجوری این کار رو می کنید؟ از چه راهی استفاده می کنید؟ کجا می بریدش و چجوری تشریحش می کنید؟


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۰:۲۷ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۷

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
امتيازات جلسه اول



هافلپاف:

ماتيلدا استيونز: ١٧

اولين موردى كه لازمه بهتون بگم، اينه كه ظاهر كلى پستتون يه كم ايراد داره. لازم نيست وقتى دو نفر تو يه صحنه، رو به روى هم ايستادن و صحبت ميكنن، بين ديالوگاشون فاصله بذاريم.
اگه به نوشته هاى بقيه اعضا توجه كنين، يه سبك و يه چارچوب خاص داره ظاهر پستشون.
ضمنا ديالوگ هاتون رو به يك شكل بنويسيد.

ماتيلدا گفت: "هى... به من نگاه كن."

ماتيلدا گفت:
-هى به من نگاه كن.

ماتيلدا گفت: هى به من نگاه كن.



به جاى اينكه بنويسيد صبح، ظهر يا شب، توصيف كنين. ولى جدا از اون، تيترها رو بولد كنين. با اين كار تيتر از نوشته جدا ميشه و ظاهر بهترى به پست ميده.
ضمنا از شكلك هايى كه تو سايت نيست، تو پستتون استفاده نكنين. ممكنه تو سيستم خيلى ها باز نشه و پستتون به هم ريخته بشه.

هدفم از اين تكليف، ديدن خلاقيت تو پست ها بود.
رول شما هم با اينكه خيلى طولانى بود، ولى ميتونست خيلى خلاقانه تر باشه.


نميفادورا تانكس: ١٧

نقل قول:
موقع صبحانه پدر قسمت حوادس روزنامه را بلند بلند می خواند.


حوادث درسته.

تانكس عزيز

تيترهاتون رو بولد كنين تا از بقيه متن جدا بشه. اينجورى پستتون ظاهر بهترى پيدا مى كنه. الان اون تق تق اول پست، بايد بولد ميشد.

نقل قول:
وقتی وارد اشپزخانه شدم، پدر روزنامه به دست سر میز؛ و مادر در حال قهوه درست کردن بود.


سركش الف رو فراموش نكنين و در مورد علائم نگراشى مراقب باشيد.
نقطه ويرگول، موقعى استفاده ميشه كه جمله تموم شده، ولى توضيحات در موردش ادامه داره. اينجا و بعضى جاهاى ديگه تو پستتون، جاش اشتباه بود.

شكل ديالوگ هاتون رو به يك شكل حفظ كنين. اين مورد تو ظاهر پست و يكدستيش اهميت داره.


گريفيندور:

اميلى تايلر: ١٦

سلام اميلى.

نقل قول:
قدرت تکان دادنش را نداشتم. درحالی که تلاش میکردم بیاد بیاورم که چه اتفاقی افتاده بود و ما کجا بودیم به آرامی چشمانم را باز کردم.

به ياد.

به جاى اينكه تيتر بزنيد صبح يا شب، اين تغيير زمان رو توصيف كنين. اين كار خيلى بهتره. ولى جدا از اين، تيترهاتون رو با بولد كردن از متن جدا كنين تا پستتون ظاهر خوبي پيدا كنه.

پستتون هيچ ديالوگى نداشت. بهتره گاهى ديالوگ اضافه كنين به پست هاتون. اينجوري شبيه يه خاطره به نظر ميرسه و خب... كمى حوصله خواننده سر ميره.

خب پست شما كمى معادلات من رو به هم زد. شما از تو جنگل، سر از يه خونه درآوردين و بعد معلوم شد كه تو يه جنگل ممنوعه، يه شهر طلسم شده وجود داشته... هوم... خب... كمى با چيزى كه من ميخواستم تفاوت داشت.


هرميون گرنجر: ١٨.٥


نقل قول:
-اوه نه هرمی کوچولو، دلت نمیخاد منو ببینی.


دلت نميخواد درسته.
كلا فعل، خواستنه.

پست خوب و جالبى بود. استفاده از شخصيت ها هم جالب بود.
فقط يه موضوعى... وقتى پست رو مى نويسيد، حتما و حتما يك بار از روش بخونيد. تو پستتون يه سرى اشكالات وجود داشت كه معلومه مشكل تايپى و يا از روى سرعت تايپ كردن بود.


رون ويزلى: ١٤


رون عزيز... شما بهم پخ زدين و راجع به آخرين ويرايشتون توضيح دادين. در آخر تصميم گرفتيم كه بابت اين مشكل، ازتون ٥ امتياز كم كنيم. البته اجازه بدين اين توضيح رو بهتون بدم كه اگه اين اشتباه رو تو مسابقات يا دوئل بكنين، پستتون كلا امتيازدهى نميشه.

نقل قول:
یکجا دعوا بر سر راننده بودن بود و یکجا بحث بر سر جای نشستن، یکجا صحبت از کار هایی که باید در طول سفر انجام می دادند بود و ...

يك جا درسته.

نقل قول:
یه سوال ... چرا صبر کنیم تا طیاره رو تعمیر شه؟ میتونیم حرکت کنیم، بالاخره این جنگل یه جایی تموم میشه.


رون عزيز هميشه گفته ميشه جايى كه مهلت زمانى داريد، ارسال رو براى لحظه آخر نذاريد.
تو پستتون اشكالاتى ديده ميشه كه فقط و فقط به خاطر عجله پيش اومدن.

خوب بود پستتون.


ادوارد: ١٩

نقل قول:
اون یادش اومد که قورباغه ها استعداد زاتی تو موسیقی جاز دارن.

ذاتى درسته.

نقل قول:
ادوارد کنجکاو بود. خیی کنجکاو.


نقل قول:
و به می‌خواست که فرار کنه ولی چیزی که داخل دست تمساح دید که فکر فرار رو از سرش دور کرد.


نقل قول:
بعد از برخورد تو نوازنده و شروع مکامه کلیشه‌ای "سلام. دوست من می‌شی؟" ادوارد قورباغه و تمساح ترومپت نواز که اسمش لوئیس بود به دنبال گیتاری واسه ادوارد رفتن.


ادوارد پست خوبى بود و لذت بردم از خوندنش.
اما با توجه به ساعت ارسال پست و اشتباه هاى تايپيتون، معلومه سريع نوشتين. به خاطر همين هميشه گفته ميشه كه ارسال پست رو براى لحظه آخر نذاريد.

فقط با توجه به اينكه من پست هاتون رو خوندم، از دو تا چيز تعجب كردم.
اول اينكه فاصله بين پاراگرافاتون چرا اينقدر زياد بود؟ پستتون تيكه تيكه شده بود و من همش منتظر بودم كه يه فاصله زمانى بين توضيحاتتون وجود داشته باشه كه نداشت.
دومين مورد هم اون وسط ها، بين ديالوگاتون فاصله گذاشته بودين. توضيح نميدم چون ميدونم كه ميدونين اين كار چه موقع انجام ميشه. اما اينجا اون موقع نبود.


ريونكلاو:

پنه لوپه كليرواتر: ١٩

پنه لوپه، شروع و پايان پستتون من رو خندوند. خوب بود.

خب...

تيترهاتون رو بولد كنين.

نقل قول:
_ چه صبح مزخرفی!
پنی این را گفت و بلند شد.
_ آخه هواروببین! چقدر داغونه!
_ آره راست میگی هوااصلا جالب نیست.


_ چه صبح مزخرفی!
پنی این را گفت و بلند شد.

_ آخه هواروببین! چقدر داغونه!
_ آره راست میگی هوااصلا جالب نیست.


با توجه به اينكه ظاهر پستتون درسته، فكر مى كنم اينجا از دستتون در رفته.

جاى شكلك تو پستتون خالى بود. گاهى ازشون استفاده كنين.
فكر مى كنم خيلى خلاقانه تر و راحت تر ميتونستين بنويسيد. سخت نگيريد... اينجا دنياى جادوييه و هر اتفاقى ممكنه بيوفته.


سدريك عزيز

پستتون به دليل اتمام مهلت ارسال، امتيازدهى نشد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۱ ۲۱:۰۳:۲۲
ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۷ ۴:۵۷:۴۹

I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۷

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۷:۰۵ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 703
آفلاین
سلام پروفسور

*شما تو جنگل ممنوعه گم شديد. راه خروج رو پيدا كنين و يا تو جنگل بمونيد و يه زندگى بسازيد براى خودتون! تصميم با شماست!

در یک صبح گرم و آفتابی، من، نیمفادورا و ارنی کنار دریاچه نشسته و پاهایمان را درون آب فرو کرده بودیم. باهم مشغول صحبت کردن بودیم که ناگهان گویی برق مرا گرفته باشد، از جایم پریدم و با لحنی پر از استرس گفتم:
_ هی بچه ها، شما تکلیف جنگل شناسیو نوشتین؟
هردو با سر جواب مثبت دادند. آه بلندی از سر ناامیدی کشیدم و روی زمین ولو شدم.
_ خب پس با این حساب بازم فقط منم که ننوشتم. فردا صبح کلاس داریم، پروفسورو که دیدین با کسایی که تکلیفشونو ننوشته باشن چکار میکنه! میشه کمکم کنین بنویسم؟
نیمفادورا با خوشحالی سری تکان داد و گفت:
_ البته که میشه، همین الان دست به کار میشیم!
_ اره سدریک، ما کمکت میکنیم که هرچه زودتر بنویسی. اول از همه یه موضوعو انتخاب کن.
کمی فکر کردم و سپس گفتم:
_ موضوع "اگه تو جنگل ممنوعه گم میشدین چکار میکردین" فکر کنم موضوع خوبی باشه، نه؟
_ اره موضوع خوبیه!
دوباره گفتم:
_ خب، پس میشه باهم دیگه یه سر بریم جنگل ممنوعه؟ اگه بریم اونجا راحت تر میتونم تکلیفمو بنویسم، چون میتونم وانمود کنم که واقعا توی جنگل گم شدم!

نیم ساعت بعد، همگی در حاشیه ی جنگل ایستاده بودیم.
نیمفادورا با نگرانی گفت:
_ فقط یکم پیش میریم، زیاد نباید بریم تو جنگل!
_ نگران نباش نیمفادورا، من حواسم هست که خیلی جلو نریم.
این صدای ارنی بود که از پشت سر به گوش رسید.

کمی بعد، از میان درختان رد میشدیم و به جلو پیش میرفتیم. ارنی گفت:
_ سدریک، فکر کنم همینجا دیگه خوبه، هوا داره تاریک میشه!
_ نه اینجا خوب نیست، یکم دیگه جلو بریم بهتره.

به اندازه ای پیش رفتیم که درختان انبوه تر و بزرگتر بودند و شاخه هایشان اسمان را از نظر پنهان میکردند. در این قسمت نور افتاب نمیتابید و روشنایی کمی داشت. چوبدستی هایمان را روشن کردیم تا دید بهتری داشته باشیم.

گفتم:
_ همین جا خوبه، حالا باید شروع کنیم. الان باید وانمود کنیم که گم شدیم. خب اولین کاری که بعد از گم شدن میکنیم چیه؟
ارنی گفت:
_ خب، فریاد میزنیم و کمک میخوایم!
نیمفادورا ادامه داد:
_ بعدش دنبال راه فرار میگردیم، افسون های محافظتی رو دور خودمون اجرا میکنیم و...

تمام نکته ها و حرفای هردو را روی کاغذ نوشتم. پس از تمام شدن اینها، همه را جمع بندی کردم و تکلیفم را تمام کردم.

با خوشحالی به سمت نیمفادورا و ارنی برگشتم و گفتم:
_ وای مرسی بچه ها، خیلی عالی شد! اگه شما دوتا نبودید من هیچ وقت نمیتونستم این تکلیفو بنویسم!

خواستیم برگردیم که ناگهان متوجه شدیم هوا تاریک شده است. ان قدر سرگرم کار شده بودیم که متوجه نبودیم!
با وحشت به یک دیگر نگاه کردیم؛ هیچ وقت تو تاریکی تا این قسمت جنگل پیش نیومده بودیم.
سعی کردیم برگردیم اما هیچ کدام از راه ها مشخص نبود که به کجا میرود.

با درماندگی گفتم:
_ فکر کنم واقعا گم شدیم!
ارنی گفت:
کاریه که شده. باید سعی کنیم بیشتراز این تو دردسر نیفتیم. وقتشه که تکلیف سدریکو بطور واقعی مو به مو اجرا کنیم!

سپس همگی با تمام توان فریاد زدند؛ اما دریغ از حتی کوچکترین نشانه ی حیاتی در ان نزدیکی! بعد، پس از اطمینان از این که هیچ یک از راه ها در تاریکی امن نیستند، شروع کردند به اجرای افسون های محافظتی.
پس از اتمام این کار، به نوبت نگهبانی دادند.

فردا صبح، انگار کسی انها را از جایی که بودند به جایی دیگر انتقال داده بود؛ زیرا دور و اطرافشان بسیار نااشنا بود.
انگار دنیا رو سرشان خراب شد. حالا چطوری باید نجات پیدا میکردند؟

با ناراحتی فراوانی گفتم:
_ واقعا خیلی معذرت میخوام! همش تقصیر من بود، من گفتم که بیایم اینجا!
ارنی با همدردی گفت:
_ ناراحت نباش سدریک، تقصیر تو که نبود! ماهم باید حواسمون به وضعیت هوا می بود. پس ماهم مقصریم.
نیمفادورا سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و به ارامی دستم را فشرد.

مدت زیادی گذشته و حساب روزها از دستم در رفته بود. فکر کنم حدودا سه چهار روز بود که در جنگل گیر افتاده و به کمک قارچ های جنگلی و میوه های روی بوته ها خود را سیر میکردیم.
دیگر امیدی برای نجات نداشتیم؛ هر راهی که بود در همان روز اول امتحان کرده و به نتیجه ای نرسیده بودیم.

تا اینکه یک روز گذر یک سانتور به اینجا افتاد. سانتوری با بدنی قهوه ای روشن و یال های طلایی. اول به شدت از اینکه بی اجازه وارد قلمروشان شده بودیم، عصبانی شد. اما وقتی ماجرا را برایش شرح دادیم، وضعیت فرق کرد و دلش به حالمان سوخت.

او مارا به سوی هاگوارتز هدایت کرد. پس از پیمودن مسیری طولانی، بالاخره نوک برج های هاگوارتز نمایان شد.
پس از رسیدن به حاشیه جنگل، از سانتور تشکر کردیم و به سوی قلعه به راه افتادیم.

صبح فردا، به سراغ پروفسور رفتم و تکلیفم را تحویل دادم؛ تکلیفی که با رنج و زحمت فراوان بدست امده و چیزی نمانده بود که به قیمت جانمان تمام شود!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.