- داچَلی با غیرت! داچَلی با غیرت!
- با داچَلی تا قیامت! با داچَلی تا قیامت!
صدای طرفداران تیم کوییدیچ آبی پوش که از اخبار ورزشی جادوگر تی وی پخش میشد، چرت هوریس را پراند. سر بلند کرد و با دیدن ساحرههایی با ردای سفید در اطرافش، به خاطر آورد که در صندلیهای انتظار سنت مانگو نشسته. جادوگر درشت هیکل و سیبیل کلفتی که در صندلی مجاورش نشسته بود، هیکلش را روی اوی انداخته و چرت میزد. تکانی به خودش داد تا چرت او را نیز بپراند. مرد وحشت زده از جا پرید و پس از چند لحظه، متوجه اوضاع شد و آرام گرفت. بلافاصله پس از بیدار شدن دست در جیب ردایش کرد و جادوفونش را بیرون کشید. هوریس دوباره آرام گرفته و چشم برهم گذاشته بود که صدای جادوفون توجهش را جلب کرد.
- سلام به همه طرفدارای گلم! من به عنوان یه هنرمند خاکی و مردمی، خواستم به همه شما طرفدارای جیگرم بگم که من در انتخابات وزارت سحر و جادو از آقای جیگر حمایت میکنم. شما هم حمایت کنید تا زوپس نشینا بفهمن مردم چی میخوان ... تا 6900 با حیگر!
مرد سیبیل کلفت که عکس ساحرهای جوان کنج صفحه جادوگرامش خودنمایی میکرد، دوبار به صفحه جادوبایلش کوبید و قلبی برای هنرمند مردمی فرستاد. هوریس که به خاطر نمیآورد چهره آن شخص را در کدام سریال آب دوغ خیاری شبکه 2 جادوگر تی وی دیده، دست در جیب گسترش یافته ردایش برد و سعی کرد با بررسی پروندهای که از آن بیرون کشید، حواس خودش را پرت کند. چند دقیقه ای به جادواسکن و JRI نگاه کرد و عاقبت بدون این که چیزی دستگیرش شود آنها را مجددا در جیبش گذاشت و سعی کرد چرتش را بازیابی کند.
- ولم کنید فرزاندنم! من که چیزیم نیست که! چرا همه شما تحت تاثیر مرگخوارا قرار دارید؟ فک کردین من تسترالم؟
- مشکل بیمارتون؟
- مشکل؟ من مشکل ندارم! خیلی هم عالیم! یکیم! چرا میخواید منو پذیرش کنید؟ چرا همه درمانگرای اینجا مرگخوارن؟ فک کردین من تسترالم؟
- پروفسور تا دیروز به همه اعتماد داشتن! نمیدونیم چشون شده الان به سایه خودشونم بی اعتمادن.
- من به این تردیدها اعتماد کامل دارم! اصلا بگید ببینم ... چرا سایه من سیاهه؟ هان هان هان؟
فک کردین من تسترالم؟
- ببریدشون بخش 666!
- دیدین؟ چرا بخش 666؟ حتما بیمارای اونجا هم همه مرگخوارن!
چند درمانگر دست و پای دامبلدور را گرفتند تا او را ببرند. یکی از محفلیها سریعا جادوفونش را درآورد و مشغول فیلمبرداری از این صحنه شد.
- سلام مسیح جون! این زوپسیای وحشی اومدن به پروف ما گیر دادن که چرا ریش داری؟ وقتی گفتیم «شما چی کارهاین؟» کروشیو کردنمون و پروف رو بردن! لعنت به این رژیم زوپسی.
هوریس که به شکل صندلی اضافهای درآمده بود تا مبادا دامبلدور او را ببیند با حیرت به دور شدن دامبلدور در میان دست درمانگرها خیره ماند. دیدن همکار سرحال سالهای دورش در آن وضعیت باعث شد احساس ناخوشایندی پیدا کند. نه به خاطر دامبلدور ... بیشتر به خاطر خودش که اکنون احساس میکرد در سرازیری قرار دارد و بالاخره پیر شدن را پذیرفته. بیماری امانش را بریده بود و دیگر آن پیرمرد سرحال و شوخ و شنگ سابق نبود. ظاهر به نسبت همیشه ژولیدهاش نیز از همین موضوع حکایت داشت. دیگر شده بود یک پیرمرد خستهی واقعی! نشستن پیرمردی که دچار بواسیر جادویی بود روی سر هوریس که فراموش کرده بود در هیبت صندلی قرار گرفته او را از افکارش بیرون کشید!
- بیمار شمارهی 13 ... شماره 13 بفرمایید پیش درمانگر!
هوریس دوست نداشت پیش از بلند شدن مرد به شکل خودش برگردد اما نوبتش در خطر بود ...
- پمپم؟!
- بله پمپ ... احتمالا از یک
تغییر شکل ناموفق تو بدنتون به جا مونده. یه جمله معروف بریتانیایی در مورد پمپ هست که میگه: use it, or lose it! بنابراین شما اگه روزانه چند ساعت فوت نکنی، پمپت از کار میافته و نمیتونی نفس بکشی.
- خوب حالا ... بزرگ شدن پمپ که خطرناک نیست؟
- چرا! شما باید به خاطر بزرگی پمپتون بسیار احتیاط کنید چون اگر به رشد خودش ادامه بده تبدیل به پمپ سرطانی میشه.
- چی کار کنم رشد نکنه؟
- فوت نکنید! فوت بی رویه باعث بزرگی پمپ میشه.
هوریس هر چه حرفهای درمانگر را سبک سنگین کرد، نتوانست به تجمیعی برسد و بیش از پیش به ابزورد بودن شرایطش پی برد. عاقبت پس از دقایقی خیره شدن کیانوش گونه به درمانگر، این موضوع را به حساب خستگی ذهنی و بیماریاش گذاشت و مطب را ترک کرد.
- داچَلی، حیا کن، کوییدیچو رها کن!
- توپ تانک فشفشه، داچَلی دقت کن!
هوریس بی توجه به صدای جادوگر تی وی، پشت میز بار «کازینو دودانه لودر» نشسته بود و نوشیدنی کرهای غلیظ مینوشید. کافه چی در حالی که با یک سینی پر ازنوشیدنیهای مختلف به آن سمت میآمد، صدای آن را کم کرد و به جماعتی که در نزدیکی هوریس نشسته بودند پیوست.
- اینم سفارشاتون ... البته با نرخ جدید!
مشتریها لحظهای دست از تاس ریختن برداشتند و غرولند کنان، نوشیدنی خود را از روی سینی قاپیدند. کافه چی بین آنها نشست و تاس ریختنها از سر گرفته شد.
- شصت و چهار!
نرخا که همین دو روز پیش رفته بود بالا!
- اون مال به هم خوردن توافق دولت جیگر بود ... این یکی به خاطر اینه که مالیاتارو برده بالا. رو کن.
مردی که هوریس گمان میکرد صاحب کازینو باشد و از سر شب سه کیسه گالیون را تمام و کمال باخته بود، کیسه دیگری از جیبش خارج کرد و به انبوه سکههای وسط میز افزود. در همین حال با لحنی محکم و قاطع گفت:
- کار زوپس نشینا دیگه تمومه.
فک کردین ملت تا کی این فشارو تحمل میکنن؟
- عه بچه ها ژولیوس پست اعتراضی گذاشته.
هوریس که تصور میکرد ژولیوس سزار صدها سال قبل کشته شده، زیرچشمی به صفحه جادوفون گوینده این جمله نگاه کرد و فهمید ژولیوس نام فامیل بازیگریست که به خاطر نمیآورد چهرهاش را در کدام سریال آب دوغ خیاری شبکه 2 جادوگر تی وی دیده!
- نوشته ارزش پول مشنگی شده 120 برابر گالیون ... چه کسی پاسخگوی این وضعه؟ به پا خیزید مردم! وقتشه رژیم زوپسی بفهمه مردم چی میخوان!
- صبر کن ببینم ... 120 برابر؟ یعنی ... دوباره کشید ... بالا؟!
در کسری از ثانیه، کارتها، مهرهها و تاس ها به حال خود رها شدند و افراد دغدغهمند دور میز به مقصد چهارراه استانبول آپارات کردند. هوریس حتا یک کلمه از حرفهای آنها سردرنیاورده بود. همه اتفاقات اطراف برایش کاملا پوچ و متناقض به نظر میرسید ... درست مانند وضعیت خودش و پمپش! در آن مدت کج دار و مریز با پمپش کنار آمده بود ... هرازگاهی که نفسش رو به تنگی میرفت، فوت کرده بود و گاه که درد پمپش زیاد شده بود از آن دست کشیده بود. آن روز اما وضعش وخیم تر از همیشه بود. هم نفسش تنگ بود و هم درد داشت! عاقبت در یک لحظه بدون این که متوجه چیزی شود، کلافگی بر او چیره شد و با تمام قوا شروع به فوت کردن کرد. آن قدر فوت کرد که از حال رفت ...
- آقا ... آقا ...
هوریس چشم باز کرد و صورت پرستار جوان و مستعدی را در مقابلش دید. صدای بوق ممتد و جیغ و سوتی که از اطراف شنیده میشد نمیگذاشت هوشیاری کاملش را به دست آورد و همچنان گیج بود.
- من ... من کجام؟
- شما تو آمبولانس شوالیه هستید! مطمئن باشید که خوب میشید. فقط باید تا سنت مانگو دووم بیارید.
- سنت ... چقدر ... صدای چیه؟!
- بریتانیا به بلغارستان باخته و از مرحله گروهی جام جهانی کوییدیچ حذف شده.
همچنان همه پیز بی معنی بود!
- نگران نباشید! مردم ریختن بیرون تا جشن بگیرن. شما هم شاد باشید! روحیه خوب به بهتر شدنتونم کمک میکنه.
هوریس نمیدانست باخت و حذف کدامشان نیاز به جشن دارند. احساس میکرد عقلش مشکلی پیدا کرده که هیچ چیز را درک نمیکند.
- انقدر نگران نباشید! یکم ترافیکه ولی من قول میدم زود برسیم.
- ترافیک؟ لابد به خاطر جشن حذف؟! پوف!
یک فوت کوچک کافی بود تا هوریس دوباره بیهوش شود.