هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ دوشنبه ۳ دی ۱۳۹۷
#57

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
-مرلین؟ آیا نشنیدی؟

مرلین قصد داشت جواب بدهد و بگوید که نشنیده...ولی در این صورت لرد سیاه متوجه می شد که او در واقع می شنود. برای همین هیچ عکس العملی نشان نداد.

مرلین پیامبری بود زیرک!

ولی لرد سیاه هم اربابی بود هر دو پا در یک کفش کرده! برای همین با صدایی بلند تر روی خواسته اش اصرار ورزید.
-مرلین! بیا ما رو تا صندلی بادبزن دار حمل کن!

زیرکی ذاتی مرلین باعث شد قادر به نشنیده گرفتن این دستور نباشد. به طرف لرد سیاه رفت و خم شد. پایه های صندلی را گرفت و فشار کوچکی بر آن وارد کرد.

صدای ترق و توروق از تک تک مفاصل بدن مرلین به گوش رسید.

-ما را بی صدا حمل کن!

مرلین دستور داد که مفاصلش بی سرو صدا جابجا شوند و دوباره برای بلند کردن صندلی حامل لرد، تلاش کرد.حوصله لرد سیاه کمی سر رفته بود.
-سریع ما رو حمل کن...بعد هم یه چیزی بده به این پرنده بدیم که بیهوش بشه. لینی و هکولی ما درون شکم این پرنده در انتظار نجات هستند.




پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱:۰۸ چهارشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۷
#56

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۳۲
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 705
آفلاین
خلاصه:

مرگخواران و لرد به فروشگاه زونکو می رن. تو فروشگاه یه بذر جادویی رو تو چاله ای می کارن. بذر سریع تبدیل به درخت می شه و رشد می کنه. مثل لوبیای سحر آمیز. لرد هم دستور می ده ازش برن بالا.
خودش روی صندلی می شینه و دستور می ده مرگخوارا حملش کنن.
وسطای درخت به یه پرنده طلایی رنگ می رسن که هکتور و لینی رو می خوره. الان می خوان یه چیزی به خورد پرنده بدن که بیهوش بشه و لینی و هکتور رو از شکمش در بیارن.

==============================

گویل نگاهی به دستانش انداخت. در واقع بقیه مرگخوار ها نیز نگاهی به دستانشان انداختند. ولی هیچکدام چیزی ندیدند. سعیشان را بیشتر کردند، اما باز کف دستشان حتی یک مو هم نداشت، وگرنه آن را می کندند و به خورد پرنده می دادند. گویل به سمت دیانا برگشت و گفت:
- شاید دست خودته. یه نگاهی بنداز ببین کجا گذاشتیش. نکنه گمش کرده باشی؟

دیانا که از هوش سرشار هم قطارانش شوکه شده بود، چند لحظه ای به افق خیره شد و سپس گفت:
- واللا این دیگه نوبره! من منظورم این...
- بیایین ما رو ببرین بالا، ما حوصله مون سر رفت. می خوایم از مناظر بیشتری استفاده کنیم و ببینیم تا کجا می تونیم سیاهی رو گسترش بدیم.

دیانا که منظورش نصفه مانده بود، شانه اش را بالا انداخت و به سمت صندلی ارباب رفت. بقیه مرگخواران نیز بعد از بستن مرغ به یکی از پایه های صندلی لرد، به کمک دیانا رفتند تا هر چه سریعتر به بالای درخت برسند و به چیزای خوب خوب دست پیدا بکنند.

چند دقیقه بعد:

- بایستید! شما وارد حریم هوایی بارگاه ملکوتی شدید. از همین لحظه شما تحت نظر گارد سلطنتی مرلین کبیر خواهید بود. ایشان متجاوزین را اصلا دوست ندارند و آیاتی چند در این زمینه نازل کرده اند که به سمع و نظر شما می رسد...
- کروشیو!
بلاتریکس طلسمی روانه سرباز گارد کرد. سرباز نیز بعد از برخورد طلسم با وی، چون از جنس انسان و خاک نبود، آتش گرفت، پودر شد و به هوا رفت! نمیدونین که تا کجا رفت!
- چه استفاده عجیبی برای کروشیو تدارک دیدیم. خودمان خوشمان آمد. بلاتریکس، بعدا این واقعه را یادداشت کن و در اختیار مرگخوارانمان قرار بده تا مطالعه کنند و بدانند که اربابشان چقدر به فکرشان است.

بلاتریکس سری به نشانه تایید تکان داد. او آماده بود در هر لحظه جانش را فدای اربابش بکند، یک کروشیو که دیگر ارزشش را نداشت. در همین فکر ها بود که صدای فنریر توجهش را جلب کرد.
- اونجا رو... چقده غذا!
- مایلیم به اون سمت حرکت داده بشیم. اقدامات لازم رو انجام بدین!

مرگخوار ها به سمت میز غذا حرکت کردند. در مسیر، حوری های بهشتی به آن ها لبخند می زدند و به سمت خود فرا می خواندند. لرد سیاه که در ابتدا با خیل عظیمی از مرگخواران به آن سمت حرکت کرده بود، سر هر پیچ و کوچه ای، چند نفری از مرگخوار هایش به سمت حوری ها می رفتند تا در نهایت این دیانا بود که با اجرای دستور های بلاتریکس و فرمان دادن های او، داشت صندلی لرد را حرکت می داد. بعد از چند دقیقه بالاخره به میز غذا رسیدند و با نوری شدید مواجه شدند.
در بالاترین قسمت میز غذا خوری، صندلی کنده کاری شده زیبایی قرار گرفته بود. در هر طرف صندلی، یک حوری با بادبزنی در دست، در حال باد زدن شخصی بودند که بر روی صندلی نشسته بود. صورت او پیدا نبود، ولی ریش هایش تا زمین می رسید. در یک دستش انگشتر های گرانقیمت و در دست دیگرش، جامی از نوشیدنی بود. مرلین کبیر با دیدن چهره لرد، از صندلی خودش بلند شد و به سمت او حرکت کرد:
- ارباب! خوش اومدین! شما کجا؟ اینجا کجا؟ یادی از فقیر فقرا کردین!
- شما کی باشی که به ما بگی کجا بریم و کجا بیاییم؟ ما خودمون تصمیم می گیریم که یادی از کسی بکنیم یا نه. الان هم ما رو بلند کن روی اون صندلی قرار بده. ما دلمون بادبزن می خواد! کجا رفتی؟

مرلین با شنیدن اینکه باید لرد را جابجا کند، در جا آرتروز گردن و دست و پایش عود کرده بود، پارکینسونش شدت یافته و قوه شنوایی اش به کلی تحلیل رفته بود.




پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ دوشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۷
#55

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
-خب...کى ميره دنبال هکتور و لينى؟؟
مرگخوار ها نگاه سوالى به هم انداختند،امکان نداشت وقتى همه ميدانستند چه انتظارشان را ميکشد،خودشان را در دهان شير بياندازند،پس تصميم گرفتند بدون نوک زده شدن توسط مرغ و زندانى شدن درمعده ى او،هکنى را نجات دهند.
فنرير:به نظر من که يه لگد توى شکم مرغ بزنيم هکنى رو بالا بياره!
آمى:خب باهوش اگه لگد بزنيم که اونا توى شکمش ميميرن
آلکتو:خب اگه با چکش من بزنيم توى سرش بى هوش ميشه ماهم ميريم توى معدش و هکنى رو بيرون مياريم.

مرگخواران با نقشه آلکتو موافقت کردند،و اين معموريت خطرناک را به خود آلکتو سپردن....آلکتو چکشش را پشت سرش قايم کرد وبه آرومى سمت پرنده ى طلايى قدم برداشت.
پرنده طلايى تا ديد آلکتو به سمتش مي آيد با چشمانى که در دو طرف صورتش قرار داشت به او زل زد،بعد از زل زدن مرگ بار مرغ پس از پنج دقيقه آلکتو ذره ذره آب شد وروى زمين ريخت وبلافاصله چکشى که پشتش قايم کرده بود روش فرود اومد

مرگخوار ها نگاهى انداختند به آلکتويى که ديگه نابود شده بود .
-اوپس اينم که آب شد حالا بايد چه خاکى تو سرمون بريزيم؟

در همين هنگام ديانا که هميشه يه نقشه اى تو سرش داشت،با هيجان داد زد.
-من ميدونم

باقى مرگخواران که کنجکاو شده بودند روبه او کردند:خب چيه؟

ديانا لبخند شرورانه اى (البته از نظر خودش) زد 😼
-نقشه اينه.. مثل اينکه اين جوجه زردک خيلى شيکموئه ،پس ما بهش غذا ميديم البته يه چيزى که بعد خوردنش سه دقيقه بعد بى هوش شه،اونوقت ما ميتونيم هکنى رو از شکم اين جوجه در بياريم!

گويل تعجب کرد، همچين غذايى را از کجا بايد پيدا ميکردند؟
-حالا اين غذا چى هست؟؟

ديانا بازهم لبخند شرورانه (درواقع کيوت)زد😼
اونش ديگه دست توئه ...


ویرایش شده توسط دیانا کارتر در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۲۱ ۲۳:۰۹:۴۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۷
#54

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
-بله هک...دقیقا همین توقع رو ازت داریم!

هکتور انتظار چنین جوابی از اربابش نداشت.

هکتور خرد شد...شکست...و ذراتش روی زمین ریخت.

لرد سیاه به ذرات هکتور که همگی در حال لرزش خفیفی بودند نگاه کرد. چشم هایش پر از اشک شد...
-این ذراتشو ریخت روی زمین، گرد و خاک وارد چشمان ما شد.از این وضعیت خوشمان نیامد. یکی جاروش کنه و سر همش کنه.

بلاتریکس با خوشحالی جلو رفت. هکتورهای خرد شده را جمع کرد و با ماده ای قوی به نام "تف" به هم چسباند.

هکتور مثل روز اولش شد...البته روز اول هم موجود چندان جالبی نبود. با خوشحالی از تولد دوباره اش، ویبره ای زد.
-ارباب، وقتی منو اونجوری خرد و شکننده دیدین غم شما رو فرا گرفت؟ از دستورتون پشیمون شدین؟

-پرنده...شام!

پرنده که کلا زبان آدمیزاد سرش نمی شد، از شانس هکتور همین یک جمله را فهمید. پرید و نوک زد و هکتور را خورد!



ده دقیقه بعد:

-چی شد پس؟ خبری نیست؟

مرگخواران به پرنده که سیر شده و خوابیده بود نگاه کردند.
-نه ارباب...خبری نیست. الان باید یکیو بفرستیم دنبال هکتور و لینی؟




پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ پنجشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۷
#53

بلو مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۲
از من به شما!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 101
آفلاین
_ارباب میشه...
_نمیشه!
_آخه، خب، اگه...
_آخه، اما، اگر، ولی نداریم. یکی میره توی شکم این پرنده و با آرامش لینی مان را می فرسته بیرون.

هکتور از اینکه لینی دوباره باز خواهد گشت، صحیح و سالم هم باز خواهد گشت گوشه ای کز کرده بود که با آخرین حرف لرد سرش را بلا آورد.
_پس اون کسی که رفته تا لینی رو بیاره چی؟
_خب...اون...اون هم مرگخوارمان هست. خاطرش عزیز. ما همه مرگخوارامان را میخواهیم. ولی لینی مهم تره.
مرگخوارا:

لرد نگاهی به مرگ خوارا کرد.
_خب، حالا یکی بره لینی رو بیاره....چند بار باید این حرف را بزنیم؟ اصلا چرا باید حرف هایمان را تکرار کنیم؟ ده دقیقه وقت دارید تا یکی رو بفرستید داخل شکم این پرنده.

پرنده که به درختی بسته شده بود سرش را از لرد که به گوشه ای می رفتند تا بنشینند گرفت و به سوی مرگخوارا چرخاند.

_من میگم حواس ارباب رو پرت کنیم یه معجون به پرنده بدیم تا لینی رو بیاره بالا.
_ارباب میفهمه.
_نمیفهمه.
_میفهمه.
_من میگم نمیفهمه.

بلاتریکس که حوصله حرف های بیهوده را نداشت با خشم نگاهی به هکتور و رودولف کرد.
_بسه دیگه! خب کی بره داخل شکمش؟
مرگخوارا:
_یعنی کسی نمیخواد بره؟
مرگخواره:
_ هممم...باشه!... هکتور تو یک دقیقه برو اونور من با بقیه کار خصوصی دارم.
_چه کاری؟
_یه کاری. تو برو پیش ارباب ببین چیزی نیاز نداشته باشه.

ده دقیقه بعد:

لرد که گوشه ای کاملا اربابانه نشسته بود بدون اینکه چشم هایش را باز کند نفس عمیقی کشید.
_ خب کی میره؟
مرگخوارا: هکتور!
_چی؟...من؟...من کی...

لرد چشم هایش را باز کرد و به هکتور نگاه کرد و حرف هکتور را قطع کرد.
_آفرین! میدونستیم اینکارا میکنی. با این وجود که وظیفه ات بود ما هیچ وقت این کارت را فراموش نمی کنیم. خب حالا برو لینی مان را بیار.

هکتور لبخند تصنعی تقدیم لرد کرد و بعد رو کرد به مرگخوارا.
_ من؟ من کی گفتم میرم؟
_هکتور یادت نیس؟ خودت گفتی.
مرگخوارا: اهوم. خودت خواستی بری. خودت گفتی میرم.

هکتور نگاهی به لرد که چشم هایش را بسته بود و دست هایش را با حالت تفکرانه گرفته بودکرد. هکتور قطعا می دانست که نمی تواند بگویید نمی رود. آب دهانش را قورت داد و دنبال راهی برای رهایی گشت.
_من، هکتور، استاد بزرگ معجون سازی، جون با ارزشم رو به خطر بندازم تا برم جون اون حشره بی ارزش رو نجات بدم؟


ویرایش شده توسط سلینا مور در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۸ ۱۷:۱۹:۰۰

دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷
#52

گرگوری گویلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۴ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۲ دوشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۷
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
با این حرف لرد هکتور دست از لرزش برداشت!
دیگران هم سکوت کرده بودند و بوته خشکی دور مرگخواران چرخید و بعد سقوط کرد.

-نشنیدید؟ما لینی رو میخوایم!یکی بره لینی رو برامون بیاره!

هکتور با دیدن گویل فکری به سرش زد:
-ارباب گویل رو بفرستیم تو معده اون پرنده لینی رو بیاره!
-ولی من نمی....

گویل با کاغذی که به دستش رسید،سکوت کرد و بعد مشتاقانه داوطلب بود!

کراب کاغذ مورد نظر را نگاه کرد.
پنجاه درصد تخفیف برای سری معجون های هکتور!

-خب برو لینی رو برامون بیار.

گویل کاغذ تخفیف با ارزشش را با در ردایش گذاشت و به سمت پرنده راهی شد.

-پرنده طلایی خوشکل؟عزیز دل؟پرنده ملوس؟

پرنده طلایی که از شنیدن این حرف ها از یک مرگخوار تعجب کرده بود به گویل نزدیک شد.

گویل دستش را روی شانه پرنده گذاشت:
-دو حالت داره!یا منو قورت میدی برم لینی رو پیدا کنم بعدشم مثل ی پرنده خوب من و لینی رو بالا میاری، یا میبندمت به همین درخت و بدون بیهوشی شکمتو میبرم و لینی رو از توی معدت در میارم!

پرنده جیغ زنان سعی در فرار داشت اما گویل و دیگر مرگخواران که تازه به کمک گویل آمده بودند ، پرنده را به درخت بستند!

خواستند شکمش را ببرند که با حرف لرد متوقف شدند:
-اینطوری ممکنه پیکسی مان را دو تکه کنید یا بالش رو بکنید!یکیتون برید تو شکم پرنده!

مرگخواران چاره ای نداشتن!
باید توسط پرنده خورده میشدند!



"تنها ارباب است که میماند"


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۷
#51

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۷:۲۴ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ریونکلاو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
پیام: 375
آفلاین
هکتور هیچ وقت از بودن لینی تو خونه ریدل خوشحال نبود. از نظر معجون ساز لینی پیکسی مفیدی نبود چون بال هاشو نمیداد به هکتور تا باهاشون معجون درست کنه. یا لااقل شاخک هاشو بده تا هکتور با اونا ملاقه شو تزیین کنه. با این که هکتور اخیرا داشت نقشه میکشید تا خودش شاخک های لینی رو ازش بگیره و حالا فرصت داشتن اونا رو از دست داده بود، اما دیگه خبری از نقطه‌ی آبی که پرواز میکنه نیست، پس میتونست خوشحال باشه!
- ارباب دیگه لینی نداریم!
- میدونیم هکتور.
- ارباب پس اینم میدونید که قرار نیست که دیگه هیچ نقطه‌ی آبی‌ای مزاحمتون بشه؟

هکتور با هرجمله ای که میگفت یک قدم ویبره‌ای به لرد نزدیک تر می شد.
- ارباب ارباب حتی اینم میدونین که دیگه پیکسی نداریم؟

هکتور دیگه داشت به مرحله ویبره بندری میرسید.
- ارباب...
- میدونیم هکتور!

حتی هکتور هم بعد از دیدن نگاه لرد ساکت و مثل یه پارچه ملاقه آقا نشست سرجاش.

- ما ارباب دانایی هستیم. میدونیم که لینی نیست و خورده شده و احتمالا الان علاوه بر این که مغزش درهم گوریده، خودشم میون دل و روده پرندهه گوریده. همین طور میدونیم که هشتاد درصد از آدمای جهان تا حالا پشت گوششونو ندیدن، یا این که دلفینا با این تو آبن تاحالا یه قلپ آب هم نخوردن...

همین طور که لرد داشت درمورد دانستنی هایی که میدونست، میگفت، هکتور هم در حال تصور خودش تو خونه ریدل بود. اونم درحالی که با خیال راحت هر پشه ای رو با دستش له میکنه بدون این که با یه سخنرانی درمورد حقوق حشرات مواجه شه...

- با وجود تمام این دانستنی‌هایی که میدونیم، اما با لینی رو میخوایم!


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۰:۱۷ جمعه ۱۲ مرداد ۱۳۹۷
#50

آلکتو کرو old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۴ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۰:۰۰ سه شنبه ۵ آذر ۱۳۹۸
از ما هم شنفتن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
خلاصه:

مرگخواران و لرد برای خریدن وسیله ای که لرد رو سرگرم کنه به فروشگاه زونکو می رن. تو فروشگاه یه بذر جادویی رو تو چاله ای می کارن. بذر سریع تبدیل به درخت می شه و رشد می کنه. مثل لوبیای سحر آمیز.
لرد هم دستور می ده ازش برن بالا.
خودش روی صندلی می شینه و دستور می ده مرگخوارا حملش کنن.
وسطای درخت به یه پرنده طلایی رنگ می رسن که لرد اعلام می کنه اونو به عنوان بادبزن می خواد!

..................

مرگخواران نیمه بیدار سخن لرد سیاه را نشنیدند.

- نشنیدید؟ گفتیم ما اون باد بزن متحرکو می خوایم! کراب؟!

کراب که حامل صندلی لرد بود، از زیر صندلی نگاهی به لرد سیاه انداخت.
- بله ارباب؟!
- برو مرغ رو واسه ما بیار!
- ولی ارباب توجه کنید؛من الان دارم صندلی تونو حمل می کنم. تازه ارباب ناخن هام همه شکستن؛تازه مانیکورشون کرده بودم!
- اصلا واسه ما مهم نیست که چه بلایی سرِ ناخن هات اومده، ولی از اونجایی که تو حامل صندلی ما هستی، سر جات بمون و تکون نخور.

لرد نگاهی به دیگر مرگخواران انداخت.
- لینی؟
- ارباب من خیلی ریز و کوچیک هستم فک...
- بهونه میاری واسه ما؟ گفتیم برو بیارش!

لینی با بال های آویزان سمت مرغ طلایی رفت. به هر حال حرف حرفِ لرد سیاه بود. مرغ در حال خوردن دانه های طلایی بود و اصلا حواسش به این نبود که لینی به سمت او می آید.

- سلام خانم مرغِ! چه پر و بالی داری! میای با هم بریم گردش؟

مرغ هیچ عکس العملی نشان نداد؛ اما لینی ادامه داد.
- اونجا رو می بینی؟ اونجا یه گل داریم حرف می زنه! می خوای ببینیش؟

مرغ نگاهی به لینی انداخت که داشت به او لبخند می زد، اما مرغ نفهم تر از این حرف ها بود؛ بنابراین خوردن دانه را ادامه داد.
لینی که دید از راه گفت و گو مذاکره به جایی نمی رسد، تصمیم گرفت از راه های خشن تری وارد عمل شود، بنابراین شروع به نیش زدن و کندن پرهای مرغ کرد.
- ای بی تربیت! چرا به حرفم گوش نمی کنی؟ همین الان به حسابت می رسم! فکر کردی کی هستی از دستور ارباب سر پیچی می کنی؟

مرغ نگاهی پوکر فیس وارانه به لینی انداخت و در یک چشم بهم زدن لینی را بلعید.

سمت لرد سیاه و مرگخواران

- یاران ما! آیا لینی رو می بینید؟ چی کار کرد؟ مرغ رو آورد؟
- ارباب! مرغِ لینی رو قورت داد!


ویرایش شده توسط آلکتو کرو در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۲ ۰:۲۵:۰۳

اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۴:۰۹ چهارشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۷
#49

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
-لیسا، این برگ برات آشنا نیست؟

نارسیسا خسته بود. دراکو در خانه تنها بود و آنها روی یک درخت جادویی بی انتها، گیر کرده بودند.
-من هنوزم میگم ما داریم دور خودمون می چرخیم. میشنوی؟
-قهرررپفففف... .

لیسا نمی شنید. مغز لیسا درحال راه رفتن خوابش برده بود و خود او با لبخندی ملیح جلو می رفت. سپس پای خسته اش نیز تصمیم گرفت که بخوابد. او راه زیادی را بدون قهرکردن سپری کرده بود. این عادلانه نبود. در قدم ناموفق بعدی، لیسا چکش وار به نفر جلویی خورد و صف مرگخواران مانند دومینو به زمین ریختند.

در آن لحظه که همگی مرگخواران از توفیقشان برای استراحت راضی بودند، تنها جیغ ممتدی شنیده می شد.
-ناخونامممم... ناخونای قشنگمممم.

کراب افتاده و صندلی ارباب بر روی دستانش فرود آمده بود.

-این صدای آزاردهنده را قطع کنید. ما داشتیم تفکر می کردیم... ما انداخته شدیم؟

کراب بلافاصله ساکت شد و سعی کرد به محل امنی عقب نشینی کند، اما صندلی تکان نخورد.
-من دارم سعی میکنم به هیجان راه اضافه کنم ارباب.
-اضافه کن. ما سرگرم نشدیم و گرم هم هست، ما سرما دوست داریم.

کراب با بیچارگی به سایر مرگخواران نگاهی انداخت. همگی آنها در جایی که افتادند خوابیده بودند.

ناگهان نسیم خنکی از سمت مقابل وزید و گرمای هوا را از بین برد. یاران لرد همگی ممد حیات و مفرح ذات شده و چشمانشان را باز کردند. چندمتر آن طرف تر مرغی بزرگ و طلایی با بال زدن هایش، سعی می کرد از زمین بلند شود.

-ما این بادبزن طلایی را می خواهیم.


lost between reality and dreams


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۲:۵۶ چهارشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۷
#48

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
لینی روی زمین نشست و اندازه خودش و صندلی را مقایسه کرد.
به این صورت که دستش را با شاخک هایش هم تراز کرد، سپس جلو رفت تا با صندلی مقایسه کند.
قدش حتی به بیست سانتی متری پایه صندلی هم نرسید. در نتیجه غرور حشره ایش جریحه دار شد، پس بال زد و رفت به بالاترین قسمت صندلی.
اکنون که قدش به صندلی میرسید، برای حمل آن، اندکی روحیه گرفته بود.
لینی با جابکی به زیر صندلی شیرجه رفت...

و چند ثانیه بعد، صندلی شروع کرد به تکان خوردن. البته فقط در حد لرزش، و نه بلند شدن.

- اون پایین چه خبره؟ بلندمون کن لینی... ما باید بریم بالا و البته که گرسنه هستیم.

صدای رودولف، در حالی که می لرزید و نازک شده بود و مشخص بود درحالی که بغض کرده است، میخواهد جلوی خنده اش را بگیرد، به گوش لرد سیاه رسید.
- ارباب این لینی رفته تو گوش من گیر کرده... ببخشید ارباب... میبخشید؟

لرد قصد بخشیدن نداشت.
- اوه... رودولف این زیر کتلت شدی هنوز؟ و قطعا نمیبخشیم. کراب، ما ده بیست سی چهل کردیم دوباره در ذهنمون، اینبار صد به تو افتاد. افتخار بلند کردن صندلیمون رو میدیم بهت.

کراب به ناخن های لاک زده اش نگاه کرد... آرایش صورتش به خاطر عرق ناشی از فعالیت بدنی زیاد، به شدت بهم ریخته بود و اکنون زیباترین چیزش لاک ناخن هایش بود.
- ارباب... میشه من صد نباشم؟ زیر لاک ناخنام درد میگیره واقعا.
- یه کاری نکن تا مدت ها انواع لوازم آرایشی و لاک ناخن رو برات ممنوع کنیما!

کراب متوجه شد که یک لحظه دیگر این پا و آن پا کردن، باعث میشود علاوه بر افتخار حمل صندلی لرد سیاه، با لوازم آرایشی اش هم خداحافظی کند، در نتیجه در حالی که زیر لب با ناخن های سوهان کشیده و لاک زده اش خداحافظی میکرد، جلو رفت و صندلی لرد را به سختی بلند کرد.
و لردسیاه و مرگخواران، و البته لینی که خود را از گوش رودولف بیرون کشیده بود، به راه خود به سمت بالای درخت ادامه دادند.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.