خلاصه:
مرگخواران و لرد به فروشگاه زونکو می رن. تو فروشگاه یه بذر جادویی رو تو چاله ای می کارن. بذر سریع تبدیل به درخت می شه و رشد می کنه. مثل لوبیای سحر آمیز. لرد هم دستور می ده ازش برن بالا.
خودش روی صندلی می شینه و دستور می ده مرگخوارا حملش کنن.
وسطای درخت به یه پرنده طلایی رنگ می رسن که هکتور و لینی رو می خوره. الان می خوان یه چیزی به خورد پرنده بدن که بیهوش بشه و لینی و هکتور رو از شکمش در بیارن.
==============================
گویل نگاهی به دستانش انداخت. در واقع بقیه مرگخوار ها نیز نگاهی به دستانشان انداختند. ولی هیچکدام چیزی ندیدند. سعیشان را بیشتر کردند، اما باز کف دستشان حتی یک مو هم نداشت، وگرنه آن را می کندند و به خورد پرنده می دادند. گویل به سمت دیانا برگشت و گفت:
- شاید دست خودته. یه نگاهی بنداز ببین کجا گذاشتیش. نکنه گمش کرده باشی؟
دیانا که از هوش سرشار هم قطارانش شوکه شده بود، چند لحظه ای به افق خیره شد و سپس گفت:
- واللا این دیگه نوبره! من منظورم این...
- بیایین ما رو ببرین بالا، ما حوصله مون سر رفت. می خوایم از مناظر بیشتری استفاده کنیم و ببینیم تا کجا می تونیم سیاهی رو گسترش بدیم.
دیانا که منظورش نصفه مانده بود، شانه اش را بالا انداخت و به سمت صندلی ارباب رفت. بقیه مرگخواران نیز بعد از بستن مرغ به یکی از پایه های صندلی لرد، به کمک دیانا رفتند تا هر چه سریعتر به بالای درخت برسند و به چیزای خوب خوب دست پیدا بکنند.
چند دقیقه بعد:- بایستید! شما وارد حریم هوایی بارگاه ملکوتی شدید. از همین لحظه شما تحت نظر گارد سلطنتی مرلین کبیر خواهید بود. ایشان متجاوزین را اصلا دوست ندارند و آیاتی چند در این زمینه نازل کرده اند که به سمع و نظر شما می رسد...
- کروشیو!
بلاتریکس طلسمی روانه سرباز گارد کرد. سرباز نیز بعد از برخورد طلسم با وی، چون از جنس انسان و خاک نبود، آتش گرفت، پودر شد و به هوا رفت! نمیدونین که تا کجا رفت!
- چه استفاده عجیبی برای کروشیو تدارک دیدیم. خودمان خوشمان آمد. بلاتریکس، بعدا این واقعه را یادداشت کن و در اختیار مرگخوارانمان قرار بده تا مطالعه کنند و بدانند که اربابشان چقدر به فکرشان است.
بلاتریکس سری به نشانه تایید تکان داد. او آماده بود در هر لحظه جانش را فدای اربابش بکند، یک کروشیو که دیگر ارزشش را نداشت. در همین فکر ها بود که صدای فنریر توجهش را جلب کرد.
- اونجا رو... چقده غذا!
- مایلیم به اون سمت حرکت داده بشیم. اقدامات لازم رو انجام بدین!
مرگخوار ها به سمت میز غذا حرکت کردند. در مسیر، حوری های بهشتی به آن ها لبخند می زدند و به سمت خود فرا می خواندند. لرد سیاه که در ابتدا با خیل عظیمی از مرگخواران به آن سمت حرکت کرده بود، سر هر پیچ و کوچه ای، چند نفری از مرگخوار هایش به سمت حوری ها می رفتند تا در نهایت این دیانا بود که با اجرای دستور های بلاتریکس و فرمان دادن های او، داشت صندلی لرد را حرکت می داد. بعد از چند دقیقه بالاخره به میز غذا رسیدند و با نوری شدید مواجه شدند.
در بالاترین قسمت میز غذا خوری، صندلی کنده کاری شده زیبایی قرار گرفته بود. در هر طرف صندلی، یک حوری با بادبزنی در دست، در حال باد زدن شخصی بودند که بر روی صندلی نشسته بود. صورت او پیدا نبود، ولی ریش هایش تا زمین می رسید. در یک دستش انگشتر های گرانقیمت و در دست دیگرش، جامی از نوشیدنی بود. مرلین کبیر با دیدن چهره لرد، از صندلی خودش بلند شد و به سمت او حرکت کرد:
- ارباب! خوش اومدین! شما کجا؟ اینجا کجا؟ یادی از فقیر فقرا کردین!
- شما کی باشی که به ما بگی کجا بریم و کجا بیاییم؟ ما خودمون تصمیم می گیریم که یادی از کسی بکنیم یا نه. الان هم ما رو بلند کن روی اون صندلی قرار بده. ما دلمون بادبزن می خواد! کجا رفتی؟
مرلین با شنیدن اینکه باید لرد را جابجا کند، در جا آرتروز گردن و دست و پایش عود کرده بود، پارکینسونش شدت یافته و قوه شنوایی اش به کلی تحلیل رفته بود.