هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۹:۰۴ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸

جودی جک نایفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۸:۰۴ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۹
از هـᓄـیــטּ ᓗـوالیـ جهنـᓄـ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 92
آفلاین
مروپ چای نبات رو به دست پسرش داد و گفت:
-بخور خوب شی! بخور مامانت دردتو نبینه! لرد با دل درد شدید و شکنجه از طرف معده مامان!
-مادر؟
-جان مادر؟ بخور خوب شی! بخور لرد با دل درد شدید و شکنجه از طرف معده مامان!

همین موقع ها بلاتریکس، میان حرف های مروپ پرید و گفت:
-من میرم ببینم اونا دارن چیکار میکنن! با اجازه شما، بانو مروپ و ارباب لرد سیاه...

مروپ کامل کرد:
- با دل درد شدید و شکنجه از طرف معده!

بلاتریکس تکرار کرد:
-ارباب لرد سیاه با دل درد شدید و شکنجه از طرف معده!

و بعد با سرعت به سمت آشپزخانه رفت.

آشپزخانه اسلیترین

ماهی تابه ای در آشپزخانه نامنظم اسلیترین، چشم بلاتریکس را گرفت. آن را برداشت تا به آن دو "کم و زیاد" را آموزش دهد. روبه رویشان ایستاده بود و با صدایی بلند گفت:
-هی شما دوتا؟

بانز مضطرب گفت:
-بله بلا؟
-شما دوتا فرق کم و زیاد رو نمیدونین؛ نه؟
-میدونیم! چرا ندونیم؟

بلا محکم تر ماهی تابه را به دستش کوبید و گفت:
-نه! نمیدونین! بذار بهتون یاد بدم!... اوم... اول از یه باربی میخوام کمکم کنه! کراب؟

کراب ذوق زده درحالی که برای بانز ابرو بالا مینداخت گفت:
-باربیتون اینجاس. بفرما بلا!

بلاتریکس خیلی خوشحال بود. ماهی تابه را محکم به سر کراب زد و گفت:
-این یعنی کم کراب!تصویر کوچک شده


آه وناله کراب بلند شد. بلاتریکس توجه ای نکرد و دو بار دیگر به سر کراب زد.
-این یعنی زیاد!تصویر کوچک شده


بعد رو به بانز گفت:
-تو هم میخوای از درس دادنم فیض ببری؟


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۱۵:۳۴
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 441
آنلاین
خلاصه:

به دستور دامبلدور، ورود اسليتريني ها به آشپزخونه ممنوعه. غذايي هم براشون سرو نميشه و سهميشون، به مدت يك هفته، روزي يك سيبه! بلاخره اسلیترینی ها مواد غذایی بدست میارن.
حالا لرد بسیار گشنه هست و بانز و کراب دارند آشپزی می کنند تا استیک درست کنند اما استیک بخاطر فلفل زیاد تند شده و تصمیم گرفتن پا به فرار بذارند.

* * *


_پس غذای ما کجاست؟ روده بزرگمان در حال پرتاب آوادا به سمت روده کوچکمان است.
_امم... ارباب اینجور موقع ها معمولا نمیگن روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد؟
_شما در روده ی ما زندگی می کنید؟ روده های ما در مواقع گرسنگی با رشادت باهم دوئل میکنند!

درون آناتومی بدن لرد


روده بزرگ با زره ای از جنس عنصر آهن و کلاه خودی کلسیمی به صورت تهدید آمیزی به روده کوچک که او هم زره و کلاه خودی منیزیمی کوچک پوشیده بود، نگاه میکرد.
_چه اندامی؟ نام و ژن تو چیست؟ *** که لوزالمعده را بر تو باید گریست!
_داداش این حماسی بازیا چیه؟ خیر سرت روده ای نه فردوسی! یکم خاکی باش... ببین...

کلاه خودی که بر سر داشت را در آورد و آن را به سمت روده بزرگ پرت کرد که محکم به او برخورد کرد.
_ها ها ها! جوانک...چو عضوی به درد آورد روزگار *** دگر عضو هارا نماند قرار!

حق با روده بزرگ نبود! روده کوچک کاملا آرامش داشت و هیچ دردی را حس نمی کرد.
روده بزرگ که ضایع شده بود با چوبدستی گرز مانندش و طلسم های مداوم سعی کرد جواب جسارت روده کوچک را بدهد.

بیرون آناتومی بدن لرد


کراب داشت فرار میکرد. کراب همچنان داشت فرار میکرد. کراب آنقدر فرار کرد که حالا شاید در خارج از جو زمین بود.

_بسه دیگه... یه لحظه سر جات وایسا ببینیم باید با این دسته گلی که به آب دادیم چیکار کنیم!
_عه بانز تو هم از جو زمین خارج شدی؟!
_نه احمق... یه ساعته داری سر جات میدوی.
_اما من داشتم با نهایت سرعتم می دویدم!
_حلزونام با نهایت سرعتشون میدون! به نظرم تو یه لطفی کن زحمت نکش انقدر کالری بسوزونی... خسته میشی.
_من همیشه بخاطر هیکل باربی مانندم مورد حسادت قرار گرفتم. بانز حسود!

بانز و کراب در حال دعوا بودند و استیک هم این وسط در حال سوختن عاجزانه به آنها نگاه میکرد اما وضع به این روال نماند.

_خب خب خب... می بینم که اینجا دارید در مورد هیکل هم نظر می دید.
_آره بلا... تو هم بیا به ما ملحق شو. ضمنا به بانزم بگو که من چه هیکل رو فرمی دارم.
_باشه حتما! امر دیگه؟ ارباب اونطرف گرسنه موندن اونوقت شما دارید اینجا وقت تلف می کنید؟!

بلاتریکس که بسیار عصبانی بود با چشم غره هایی هراس انگیز به بانز و کراب، استیک را از ماهیتابه در آورد و در بشقاب گذاشت و بدون حرف دیگری از آشپزخانه خارج شد تا استیک را برای لرد ببرد.

_ خب تموم شد.
_آره... چه آشپزی خوبی هم کردیم! حالا فهمیدم بجز آرایشگری تو آشپزی هم مهارت...
_واااایییی... بلاتریکس همون استیک تنده رو برا ارباب برد!میفهمی یعنی چی کراب؟!
_میشه راهنمایی کنی؟
_احمق یعنی...
_سوختیمممممممم... کدوم ملعونی چنین غذایی را برای ما پخته! آتش گرفتیم.

اما این تمام ماجرا نبود!

درون بدن لرد دعوای روده بزرگ و کوچک در اثر غذای تند، هرلحظه شدید تر می شد، تا جایی که کار به طلسم های خطرناک کشیده بود؛ پرتاب طلسم های شکنجه متوالی و جا خالی های متعدد و برخورد طلسم ها به اعضای بدن لرد...
فاجعه دیگری هم در راه بود!

_آه معدمان ما را شکنجه میکند! اربابی با دل دردی شدید و سوزش دهان فراوان شدیم.

لرد دردی شدید داشت. همه اسلیترینی ها از فریاد های لرد در تالار ترسیده بودند و از طرفی دیگر مروپ مدام چای نبات و عرق نعناع به خورد پسرش می داد و هیستریک اشک می ریخت.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۶ ۲۲:۱۴:۱۷
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۶ ۲۳:۵۳:۱۶



پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۰:۰۲ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۸

سالازار اسلیترین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۰ چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۲ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۸
از تالار اسرار در تنهایی و خلوت مارگونه‌ام...!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 94
آفلاین
بانز ابروهاش میره تو همو میگه
عاخه من با تو.......چیجوری واسه ارباب استیک گوش دروست کنم!؟!؟
ایناهاش.....اینجوریه!!
تصویر کوچک شده

کراب:خودم میدونسدم!!خاستم ببینم تو چیزی بلدی!!
بانز:آخ.......من باید صبر ایوب داشته باشم!!
کراب:ایوب کیه؟؟
بلاتریکس:هییییییییییییییی...............ارباب گشنن!!!
بانز:وااااااای...................بلا بهتر دستور بده!!
کراب: من هیچی نگفتم!!
بلاتریکس پوزخند زدو گفت!ایوب ارباب جدیده بانز؟!
بانز: یه عادمه تو مشنگی کع به صبور معروفع!!
بلاتریکس:دیگه اسمه یه مشنگو برای هدیه دادن بهت نیار.............ارباب برات چی کم گذاش!!؟؟
بانز:هیشی...وللش!!خب...نمک و فلفلو باید از.............
کراب:ارباب...ب....ب...........بپرسیم!!؟
بانز:ارباب گشنن!!!چیکار کنیم!!؟؟
بلاتریکس:من میرم بپرسم ترسوها!!

پنج دیقه بعد_اتاق ارباب..........

بلاتریکس:ارباب!!؟
ولدمورت:غذامون چه شد!!؟؟
بلاتریکس:مرگخوارهای زیر دستتون-بانزو کراب-دارن برای روی مبارک غذا درست میکنن.....میخاستن یه سوالی بپرسن که از خشم شما مثل همیشه- ترسیدن و من اومدم خدمتتون!!
ولدمورت:میشنوم
بلاتریکس:ارباب!!غذاتو چیجوری باشه؟!تند؟!نمکی؟!
ولدمورت:اوممممممم...........تند........یه کم تند نه دهنم بسوزع!!
بلاتریکس:البته.......دهان مبارک نباید بسوزه.............الان میرم به مرگخوارهاتون میگم که یه کم تند درس کنن..........قربان!!

پنج دیقه دیگه_آشپزخونه........


بلاتریکس با فریاد:شما دوتا؟یه کم تند درس کنین!!نه دهن ارباب بسوزه!!
بانز و کراب:چشم!!
بلاتریکس میره و کراب و بانز با دیگ و وسایل عاشپزی میمونن!!
کراب:خب این.............ن..........نمک و ف........فلفل!!
بانز:اونقد نریززززززززززززز!!
کراب:نهههههههههه.......تند شد......نشد؟
بانز:شد خنگ!!ارباب مارو میکشهههههههههه!!بلاتریکسو چیکار کنیم!!!؟؟؟
کراب:فقد فرااااااااااااااااااااار!!!!


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۲۵ ۱۷:۳۶:۴۹

Salazar slytherin is a dark Hogwarts founder
Honor to him
تصویر کوچک شده


پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۸

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-به به... به به چشمم روشن... دیگه چی؟

هنگامی که انسان ها مشغول چیدن دسیسه بر علیه لردسیاه هستند، آخرین نفری که مایل به دیدنش هستند، تاکید می کنم... آخرین نفر... نه حتی یکی مانده به آخر.... آخرین نفر، بلاتریکس لسترنج است.
و حالا دقیقا بلاتریکس لسترنج با لبخندی گوشه لبش رو به روی گویل و هکتور ایستاده بود. بله درست شنیدید... لبخند!
افراد قدیمی تالار اسلیترین می‌دانند که هنگامی که بلاتریکس عصبانی است، نباید سمتش رفت... لاکن زمانی که این لبخند گوشه لبش خودنمایی می‌کند، تنها باید فرار کرد.
اما متاسفانه گویل و هکتور فرصت فرار پیدا نکردند.

دقایقی بعد، تالار اسلیترین

-خب... گوشت داریم، ادویه هم داریم... مرغم از تو حیاط گرفتم و سر بریدم. از تو کیف یکی از ویزلی ها هم پیاز برداشتم. می‌تونیم برای ناهار یه استیک گوشت جانانه درست کنیم.

حتی نام غذا هم باعث راه افتادن آب دهان اسلیترینی ها شد.

-کراب، بانز! درست کردن ناهار امروز با شماهاست! اگر خراب کاری کنین به عاقبت این دوتا دچار می‌شین!

سر چوبدستی بلاتریکس به هکتور و گویلی اشاره داشت که از گوش چپشان وسط تالار آویزان شده بودند و جیکشان هم در نمی‌آمد.

کراب و بانز آستین های ردایشان را بالا کشیدند و به آشپزخانه رفتند. باید بهترین استیک گوشتی که می‌توانستند را درست می کردند.
-خب بانز... طرز تهیه استیک گوشت چجوریه؟!



I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ پنجشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۷

بلو مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۲
از من به شما!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 101
آفلاین
گویل سوت زنان تیکه گوشتی را در دهانش گذاشت و همینطور که داشت آن را مزه میکرد به سمت آشپز خانه به راه افتاد. گویل به مورچه ای که از او سبقت گرفته بود نگاهی انداخت و از سرعت رفتنش به آشپزخانه اظهار خوشنودی کرد.
ناگهان هکتور با سرعت از کنارش رد شد و گویل را ندید. گویل برای اینکه ابراز وجود کند با صدای بلند و با دهان پر گفت: سلام هک!
هکتور با شنیدن صدای عجیب گویل که نشان دهنده ی پر بودن دهانش بود برگشت و به اون نگاه کرد.
گویل هل کرده به سختی لقمه ی در دهانش را قورت دادو گفت: خوبی؟...همم...میگم...کجا میرفتی؟
هکتور که در تالار نبود و از دسیسه اسلیترینی ها برای گیر انداختن گویل خبر نداشت گفت: از کجا آوردیش؟
_چیو از کجا اوردم؟
_همون که داشتی میخوردی.
_آهان...خب...سیبم بود دیگه. سهمیه ی این هفتم.
_سیبتو دیروز خوردی.
_خب...همم...چیزه...
یک دفعه یک سیب قرمز از سبد غذا هایی که گویل پشت سرش قایم کرده بود لیز خورد و به فریاد چشم های گویل که داد میزد: اون طرف نرو. اهمیت نداد و درست جلوی پای هکتور ایستاد و سلام محترمانه ای به هکتور کرد. گویل فهمید آن نصفی که میخواست بخورد پرواز کرد و رفت، تازه باید جواب دست درازی به تیکه گوشت سهم ارباب را هم بدهد.
هکتور چشم از سیب قرمز آبدار برنمیداشت، و مدام آب دهانش را قورت میداد.
هکتور که حتی یک نورون مغزش را هم برای فکر کردن به اینکه اسلیترینی ها چه نقشه هایی کشیده اند به زحمت نینداخت و درکمال تعجب خم شد و سیب را گرفت و یک گاز جانانه بهش زد و با دهانی پر گفت: گوش کن! من به کسی نمیگم چه نافرمانی کردی و میخواستی انجام بدی، اما یک سوم من، یک سوم تو و یک سوم هم میدهیم به ارباب. باشه؟



پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۹۷

كيگانوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۴۱ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۹:۳۱ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹
از به تو چه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 83
آفلاین
-مشكلي پيش اومده گويل؟
اين سوال را كيگانوس بلك پرسيد.
-نه چيزي نيست.اسليتريني هارو از غذا محروم كردن و لرد صبحونه ميخواد.نميدونم بايد چي كار كنم!دنبال ليني ميگردم اون مرگخواره و من ميتونم ازش غذا بگيرم.
-ليني؟منظورت ليني وارنره؟اون براي تعطيلات عيد پاك رفته خونه!
لبخند سرد كيگانوس گويل را به خشم مي اورد.
-اِ ميشه اون جوري لبخند نزني اعصابمو خورد ميكنه.چي ليني وارنر مدرسه نيست!اي خدا!!
-حالا مگه من مردم كه اين جوري ميكني!شايد من مرگخوار نباشم ولي به هر حال ميتونم كمكت كنم.بپر بالا!
و بال هاي عظيمش را باز كرد.گويل به سختي روي پشت كيكانوس سوار شد.
كيگانوس سرعت گرفت و از در مدرسه خارج شد و اوج گرفت.او گويل را دم در جنگل ممنوعه پياده كرد و به داخل جنگل رفت و بعد از چند دقيقه با انواع و اقسام خوراكي ها باز گشت.وقتي چشم گويل به ان ها افتاد اب دهانش جاري شد.كيگانوس او را تا مدرسه رساند بعد به درون جنگل بازگشت.
گويل با خودش گفت:
-دستش درد نكنه.يكميشو خودم ميخورمو بقيشو ميدم به ارباب.
غافل از اينكه اسليتريني براي او كمين كرده اند.


اتش در پس شعله های سیاهی معنا پیدا میکند.


پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۷

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
خلاصه:

به دستور دامبلدور، ورود اسليتريني ها به آشپزخونه ممنوعه. غذايي هم براشون سرو نميشه و سهميشون، به مدت يك هفته، روزي يك سيبه! حالا لرد سياه صبحونه ميخوان و گویل باید هر چه سریعتر مرگخواری تو هاگوارتز پیدا کنه و ازش غذا بگیره.
.....................................................................

گویل گوشه ای نشست و سعی کرد به مغزش فشار بیاورد... چگونه میتوانست مرگخواری را شناسایی کند؟
ولی خیلی زود متوجه شد که سعی کردن، چاره ی کار نیست. پس چوبدستی اش را درون گوش چپش فرو برد و فشار داد...
بیشتر فشار داد...
بیشتر حتی و...

پق!

مغزش از درون گوش راستش بیرون پرید. آن را با دو دست گرفت و چلاند...!
ناگهان صفحه نمایش بزرگی از مغزش بیرون زد و شروع به نمایش کرد.

گویل دوان دوان به سمت تالار ریونکلاو می رفت.
به تالار رسید. در تالار باز شد و...
متاسفانه شما به این قسمت دسترسی ندارید!


گویل با عصبانیت مغزش را جمع و دوباره به درون گوشش فرو کرد.
-ای بابا... لوس! مسخره! تو فکر و خیالمون هم نمیتونیم بریم تو تالار ریونـ... ریون! آره!...همینه! باید برم تالار ریونکلاو از لینی بخوام که غذا بده بهمون! هرچی باشه اون مرگخواره! مطمئنم که مرگخواره!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ دوشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۷

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
طولی نکشید که حال غذاهای مسموم شده بد شد!

- هی هی...صبر کن ببینم. دچار حالت تهوع شدم!

گویل باور نمیکرد. ولی صدا از گوشت خام گاو به گوش میرسید.

-وای وای دارم بالا میارم!

گویل باور نمیکرد...ولی این جمله هم از گوشت بریان مرغ بود.

گویل کنار زد. گوشه راهرو ایستاد و دو تکه غذا، هر چه را که از صبح تا آن لحظه خورده بودند بالا آوردند. بعد دهانشان را با گوشه ردای گویل پاک کردند و در حالی ک زیر لب فحش میدادند با عجله و عصبانیت از محل دور شدند.

گویل با بهت به دور شدن غذاها نگاه میکرد. به نظر او، سوژه غذاهای مسموم اصولا نباید اینطور پیش میرفت...ولی رفته بود!

در نتیجه گویل دوباره و اجبارا به نقشه خودش برگشت!
-باید یه مرگخوار پیدا کنم! توی هاگوارتز باید هر طور شده یه مرگخوار پیدا کنم و ازش برای ارباب غذا بگیرم!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۶

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
- من فقط می خوام ساعدتونو ببینم.
- برای چی؟ چرا باید ساعدمونو به تو نشون بدیم؟
- چون... چون... نیازه. دستور پروفسوره.

گویل بدون آنکه منتظر حرف ها و غرغر های بچه ها باشد تند تند لباسشان را بالا زد و ساعدشان را چک کرد. به یکی از آنها که رسید ساعدش را عقب کشید.

- چرا دستتو عقب می بری؟
- چون نمی خوام ساعدمو ببینی!
- نمی خوام دستتو بخورم که. فقط می خوام ساعدتو ببینم.
- نمی خوام نشون بدم.

لبخندی صورت گویل را پوشاند و آهی از آسودگی کشید. می دانست که یک مرگخوار به تورش افتاده. وگرنه چرا نباید ساعدش را به او نشان دهد؟ دست او را گرفت و از جلوی در کنار رفت و راه را برای عبور بچه ها از در باز کرد. گویل آرام و در گوشی به فرد متهم به مرگخوار گفت :
- مرگخواری؟
- چییی؟
- پرسیدم مرگخواری؟
- از کجا به این نتیجه رسیدی؟

گویل لباس دست پسر را بالا زد و قلبش در سینه فرو ریخت. هیچ نشانی از مرگخواری بر دست نداشت. آن پسر احتمالا از سر لج ساعدش را به او نشان نمی داد. پسر دستش را با شدت از گویل دور کرد وگفت :
- مخت تاب داره ها.

گویل با شانه هایی افتاده و گلویی بغض کرده راهش را کشید و به سمت تالار خصوصی رفت. اینطور نمی شد. باید یک نقشه ی درستو حسابی می کشید. اگر اینجور پیش می رفت به هیچ جا نمی رسید. در تالار عمومی قدم می زد و فکر می کرد ، قدم می زد و فکر می کرد قدم می زد و فکر می کرد که ناگهااااان...
دستی را بر روی شانه اش حس کرد.

- ناراحت به نظر میای گویل؟ چی شده؟

گویل برگشت و دارلین را دید. لبخند مرموزی در پس آن کلاه تاریک بر لب داشت که گویل نمی دید. گویل به زور لبخند زد. احساس می کرد قلبش سنگین و پر است. شاید بهتر بود این مشکل بزرگش را به دارلین می گفت. شاید او می توانست کمکش کند. پس سفره ی دلش را با او باز کرد و راز سیر کردن شکم ارباب و نجینی را به او گفت. چشمان دارلین درخشیدند. لبخندش پر رنگ تر شد و گفت :
- من می تونم کمکت کنم.

گویل با هیجان جیغ کشید :
- جدی؟
- البته.

دارلین دستش را در تاریکی لباس بلندش فرو کرد و یک تکه گوشت خام گاو بیرون آورد. دوباره دستش را در تاریکی لباسش فرو برد و با یک مرغ بریان پخته شده برگشت. گویل که از خوشحالی در پوست نمی گنجید جیغ کشید و خندید.
- ممنونم دارلین. ممنونم که کمک کردی. ممنون.

دستش به سمت غذا ها حمله ور شد و هر دو را از دست دارلین چاپید. دارلین گفت :
- خواهش می کنم.

گویل چند بار دیگر هم تشکر کرد و بی معطلی بدو بدو از تالار خارج شد و به سمت حلقه ی مرگخوار ها رفت تا با افتخار غذاها را به ارباب و نجینی عزیز تر از جانش بدهد. غافل از اینکه دارلین هر دو غذا را مسموم کرده بود...


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-تو! همونجا بايست!

دانش آموزى كه مخاطب قرار داده شده بود، لحظه اى ايستاد، به گويل نگاه تسترال اندر اصطبلى انداخت و سپس، با ذكر "برو بابا" به راهش ادامه داد.

-ايست!... وايسا... جون سالازار وايسا... اه...!

پس از دو مقاومت در توقف، يك ممانعت از نشان دادن ساعد و يك مورد اقدام به طلسم كردن، گويل ناچارا قبول كرد كه براي اين كار، به چهره اى با ديسيپلين نياز دارد...
اما او بايد كاري مى كرد... براي نجات جان استاد هكتورش هم كه شده، بايد كاري مى كرد.
ناگهان جرقه اى در مغزش زده شد... آتش گرفت و خاكستر شد...
راهش را يافته بود.

دقايقى بعد، صف طويلى از دانش آموزان در سرسراى ورودى شكل گرفت.
-اى بابا... بريد تو ديگه!
-چرا اينقدر معطل ميكنيد؟

داد و شكايت افراد در صف فايده اى نداشت. چرا كه گويل، سر تا سر درب ورودى را بسته و جلوى تنها روزنه ورود ايستاده بود و تنها زمانى كه دانش آموزان، ساعد دست چپشان را نشان مي دادند، راضى به باز كردن راه مي شد!
او مطمئن بود كه بالاخره يك دانش آموز مرگخوار، از آن در عبور مي كند!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.