خلاصه:به دستور دامبلدور، ورود اسليتريني ها به آشپزخونه ممنوعه. غذايي هم براشون سرو نميشه و سهميشون، به مدت يك هفته، روزي يك سيبه! بلاخره اسلیترینی ها مواد غذایی بدست میارن.
حالا لرد بسیار گشنه هست و بانز و کراب دارند آشپزی می کنند تا استیک درست کنند اما استیک بخاطر فلفل زیاد تند شده و تصمیم گرفتن پا به فرار بذارند.
* * *
_پس غذای ما کجاست؟ روده بزرگمان در حال پرتاب آوادا به سمت روده کوچکمان است.
_امم... ارباب اینجور موقع ها معمولا نمیگن روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد؟
_شما در روده ی ما زندگی می کنید؟
روده های ما در مواقع گرسنگی با رشادت باهم دوئل میکنند!
درون آناتومی بدن لرد
روده بزرگ با زره ای از جنس عنصر آهن و کلاه خودی کلسیمی به صورت تهدید آمیزی به روده کوچک که او هم زره و کلاه خودی منیزیمی کوچک پوشیده بود، نگاه میکرد.
_چه اندامی؟ نام و ژن تو چیست؟ *** که لوزالمعده را بر تو باید گریست!
_داداش این حماسی بازیا چیه؟ خیر سرت روده ای نه فردوسی!
یکم خاکی باش... ببین...
کلاه خودی که بر سر داشت را در آورد و آن را به سمت روده بزرگ پرت کرد که محکم به او برخورد کرد.
_ها ها ها! جوانک...چو عضوی به درد آورد روزگار *** دگر عضو هارا نماند قرار!
حق با روده بزرگ نبود! روده کوچک کاملا آرامش داشت و هیچ دردی را حس نمی کرد.
روده بزرگ که ضایع شده بود با چوبدستی گرز مانندش و طلسم های مداوم سعی کرد جواب جسارت روده کوچک را بدهد.
بیرون آناتومی بدن لرد
کراب داشت فرار میکرد. کراب همچنان داشت فرار میکرد. کراب آنقدر فرار کرد که حالا شاید در خارج از جو زمین بود.
_بسه دیگه... یه لحظه سر جات وایسا ببینیم باید با این دسته گلی که به آب دادیم چیکار کنیم!
_عه بانز تو هم از جو زمین خارج شدی؟!
_نه احمق... یه ساعته داری سر جات میدوی.
_اما من داشتم با نهایت سرعتم می دویدم!
_حلزونام با نهایت سرعتشون میدون! به نظرم تو یه لطفی کن زحمت نکش انقدر کالری بسوزونی... خسته میشی.
_من همیشه بخاطر هیکل باربی مانندم مورد حسادت قرار گرفتم. بانز حسود!
بانز و کراب در حال دعوا بودند و استیک هم این وسط در حال سوختن عاجزانه به آنها نگاه میکرد اما وضع به این روال نماند.
_خب خب خب... می بینم که اینجا دارید در مورد هیکل هم نظر می دید.
_آره بلا... تو هم بیا به ما ملحق شو. ضمنا به بانزم بگو که من چه هیکل رو فرمی دارم.
_باشه حتما! امر دیگه؟ ارباب اونطرف گرسنه موندن اونوقت شما دارید اینجا وقت تلف می کنید؟!
بلاتریکس که بسیار عصبانی بود با چشم غره هایی هراس انگیز به بانز و کراب، استیک را از ماهیتابه در آورد و در بشقاب گذاشت و بدون حرف دیگری از آشپزخانه خارج شد تا استیک را برای لرد ببرد.
_ خب تموم شد.
_آره... چه آشپزی خوبی هم کردیم! حالا فهمیدم بجز آرایشگری تو آشپزی هم مهارت...
_واااایییی... بلاتریکس همون استیک تنده رو برا ارباب برد!میفهمی یعنی چی کراب؟!
_میشه راهنمایی کنی؟
_احمق یعنی...
_سوختیمممممممم... کدوم ملعونی چنین غذایی را برای ما پخته! آتش گرفتیم.
اما این تمام ماجرا نبود!
درون بدن لرد دعوای روده بزرگ و کوچک در اثر غذای تند، هرلحظه شدید تر می شد، تا جایی که کار به طلسم های خطرناک کشیده بود؛ پرتاب طلسم های شکنجه متوالی و جا خالی های متعدد و برخورد طلسم ها به اعضای بدن لرد...
فاجعه دیگری هم در راه بود!
_آه معدمان ما را شکنجه میکند! اربابی با دل دردی شدید و سوزش دهان فراوان شدیم.
لرد دردی شدید داشت. همه اسلیترینی ها از فریاد های لرد در تالار ترسیده بودند و از طرفی دیگر مروپ مدام چای نبات و عرق نعناع به خورد پسرش می داد و هیستریک اشک می ریخت.