چشم هایم را بستم و نفسم را به بیرون فوت کردم.
_یعنی چی؟ همین؟ مارو گذاشت و رفت ککشم نگزید؟
_حالا چکار کنیم؟
_نکنه بریم اون تو بمیریم؟! من نمیخوام بمیرم.
_میگم نقشه ای چیزی نداره؟
چشم هایم را باز کردم و به دیوار های بلند و سبز تیره ی روبه رویم خیره شدم.
نمیدونم زیر اون علف های سبز چی بودند، هرچی بود کل دیوار هایش علف نبود.
شاید دیوار هایی از جنس سنگ یا کاه یا هر چیزی توی اون موقعیت این چیز ها مهم نبود.
مهم این بود که ساعت ها بعد چی در انتظارمه.
_سلینا. میری داخلش؟
برگشتم و هم کلاسی هایم نگاه کردم و لبخند کمرنگی زدم. رفتم پیش بقیه و روی زمین نشستم و به صحنه مخوف روبه روم نگاه کردم.
_هممم...خب...اگه برگردم صد در صد خوراک اون جونور های زشت میشم، اگه بمونم اینجا کپک میزنم اون استاد هم ککی نداره که بگزدش، در نتیجه برم داخلش شاید زنده بمونم.
بچه ها با ترس به من خیره شدند.
_خب منم میترسم، خب معلومه آگه آنابل یا یک مرگخوار یا اصلا یک دیوانه ساز یا خون آشام یا یک شیطان یا...
ناگهان نگاهم به بچه ها که داشتن میلرزیدند افتاد و حرفم را قطع کردم.
_خب به هر حال هرچیزی ممکنه دیگه.
از جایم بلند شدم و کیف روی دوشم را مرتب کردم، هکتور را میشناختم کسی که صبح به این زودی میاد دنبال بچه ها فقط یک دلیل برای کارش میتونم بگم: عذاب دادن سال اولی ها. در نتیجه تمام وسایل مورد نیازم را گرفتم و ریختم توی کیفم مهم ترینشونم تنقولات بود.
برگشتم و به اسلیترینی ها نگاه کردم.
_نگاشون کن! دارن از ترس میمیرن. بابا بلند شید جمع کنید خودتونو بریم توش فوقش میمیریم دیگه. حداقل مرگمون باکلاس تره اون تو.
_چی میگی سلینا؟ نگاه کن بالاش نوشته هزارتوی مرگ، اون پایین رو نگاه کن، جمجمه یه آدمه، نیست؟
با ترس به اون جمجمه و اون نوشته نگاه کردم. ترسیدم. آره خیلی هم ترسیدم ولی چه کار کنم؟ من سلینا برگردم بگم ترسیدم؟ هرگز! با ترس به سمت ورودی هزارتو رفتم.
برنگشتم تا به بقیه نگاه کنم چون آنقدر ترسیده بودم که فقط یک تلنگر میتونست من را منصرف کند.
به کفش هایم نگاه میکردم، نه به جایی که دارم میرم، نه به صحنه ی روبه رویم.
وارد هزارتو شدم که ناگهان درخت های پشت سرم به حرکت در آمدند. برگشتم و نگاهشان کردم. آرام آرام ورودی هزارتو را بستند و من برای آخرین بار به دوستان عزیزم که پشت هزار تو بودند نگاه کردم.
اینجا توی هزار توی مرگ من هستم و من.
در این تاریکی خفناک من هستم و من.
فقط خودم...
ساعت ها میرفتم. نمیدانم شاید هم دور خودم میچرخیدم. گاه صحنه ها برایم آشنا میشد، گاه ترسناک و بعضی وقت ها برایم جذاب میشد، اما در همه ی این صحنه ها تنها یک حس با من همراه بود. "ترس".
از خستگی روی زمین نشستم و کیفم را باز کردم و هرچی که دم دست بود را برداشتم و خوردم. حداقل خوردن ترسم را کم میکرد. البته اگر کم میشد.
چیپسم داشت تمام میشد که یک خفاش آمد و یک کاغذ لوله شده را خیلی شیک پرت کرد روی سرم.
_نمی بینی دارم غذا میخورم؟ نمیشد بری اون ور تر پرت کنی؟ حس خوردنم رو خراب کردی.
ناراحت از به هم خوردن احساس خوردنم، چیپسم را توی کیفم گذاشتم.
برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. احساس کردم کسی نگاهم میکند. صدای قدم های کسی به گوشم میخورد. به سمت صدا برگشتم و باز چیزی جز سیاهی ندیدم.
_شاید خیالاتی شدم. آخر عقلم رو از دست میدم.
وجدان عزیزم:
_مگه عقل هم داشتی؟ داشتی که نمیومدی این تو.
_نه پس میموندم اون بیرون کپک میزدم.
_به هر حال اینجا کپک نمیزنی، کشته میشی.
_چقدر تو خوبی. بیشتر بهم امیدواری بده...نیاز دارم والا.
در حال جر و بحث کردن با وجدانم بودم که یک بطری از توی کیفم افتاد بیرون و قل خورد و رو به روی همان کاغذی که خفاش انداخته بود روی سر مبارکم ایستاد از صدایش آنچنان ترسیده بودم که یادم رفت اصلا داشتم چه کار میکردم.
به اطرافم که در تاریکی محض فرو رفته بود نگاه کردم و بدون اینکه چشمانم را از روبه رویم بگیرم خم شدم و بطری و اون کاغذ را با یک حرکت گرفتم. بطری را توی کیفم گذاشتم و ژیپش را محکم بستم. و کاغذ را آرام آرام باز کردم و ثانیه ها میخکوب نوشته روی آن شدم.
" به پشت سرت نگاه کن"
پنج کلمه بود. ولی ده ها بار خوندم. کی جرئت میکرد؟ در دل تاریکی، وسط هزارتوی مرگ، وقتی تمام بدنت از ترس سرد شده، یا ضربان قلبت درون بدنت اکو میشه، عرق سرد کل صورتت را پوشانده و صدای قدم های شخصی هر ثانیه نزدیک تر میشه.
باید برگردم؟ یا اون بیاد جلوم؟
چوب دستیم را آرام آرام از توی جیب قسمت بغل کیفم در آوردم با دستای عرق کرده محکم در دستم گرفتم...باید برگردم!
آب دهانم را قورت دادم. چشمانم را باز و بسته کردم. حالا حتی میشد صدای نفس هایش را شنید. نفس عمیقی کشیدم و برگشتم.
یک نگاه، شاید یک نگاه برای یک سال اولی کافی بود تا قش کند، یا شاید سکته.
غرورم به من این اجاره را نمیداد حتی جیغ بزنم.
و فقط با کوهی از حس ترس به
موجودروبه رویم زول زده بودم.
فکر میکردم حتی اگه نگاهم را ازش بگیرم کاری میکند.
نه میتوانستم کاری انجام بدم. نه میدونستم چه کاری اصلا انجام بدم.
نگاهش آمد پایین و روی کاغذی که از عرق های دستم خیس و از ترسم داشت میلرزید خیره ماند. به کاغذ نگاه کردم. کلمات روی کاغذ عوض شدند و کلمات دیگری جایشان را گرفتند.
"سلام دوست من!"
سرم را بالا آوردم داشت نگاهم میکرد. توی دلم گفتم:
_ببخشید غرور جونم، اینجا باید ببوسمت بذارمت کنار، ان شاالله دفعه ی بعد.
و در کسری از ثانیه جیغی زدم که روح... یا شاید جن..... یا نمیدانم موجود ترسناک جلویم چشم هایش را بست و من نمیدانم از کجا پاهایی قرض کردم و بدو که رفتیم.
همینجوری میرفتم. برنگشتم پشت سرم را نگاه کنم چون شنیدن صدای پاهاش روی برگ های خشک شده کافی بود تا بفهمم هنوزم دنبال است.
_کجا میری؟
_نمیدونم کجا میرم. تو فعلا ساکت باش.
_فاتحه بخون برای خودت چون اگه به بن بست بخوری میمیری و مفقود الجسد میشی و...
بدون توجه به موقیت مکانی و زمانی ایستادم. دیگه باید حساب این وجدان را می رسیرم.
این چه وضعش بود؟ این چرا فقط ناامیدی میداد بهم؟
_تو چته؟
_چی و چمه؟...چرا ایستادی؟...پشت سرته.
_نه میگم چته؟ هی فاز ناامیدی گرفتی. ببین داری اشتباه عمل میکنی میدم عوضت کنن ها.
_بابا میگم پشت سرته. ببین ببین! من رو فعلا بی خیال طرف و بچسب.
_نه من باید تکلیف...
موهایم به شدت به سمت عقب کشیده شد. جیغ بلندی زدم و دستان لرزانم را روی دستان بی روح و سردش گذاشتم که ترسم را هزاران برابر کرد. بی توجه به جیغ زدن هایم من را عقب میکشید.
_ولم کن ولم کن.....میگم ولم کن.
ناگهان با تمام قدرتش من را به سمتی پرت کرد. نفسم را حبس کردم و با برخورد سرم به چیز سفتی به دنیای سیاهی و سکوت پرتاپ شدم.
***
_مامان نگاه کن چه نقاشی قشنگی کشیدم.
_مامان بیا بازی کنیم.
_بابا قلقلکم نده.
_مامان بابام کجان؟
_یعنی دیگه نمیان؟
_چرا پدر مادرم مردن؟
_من باید پیش شما زندگی کنم؟
_من نمیخوام جادوگر بشم. نمیخوام برم هاگوارتز.
_یعنی باید برای همیشه توی هاگوارتز باشم؟
***
چشم هایم هنوز بسته بود اما میتوانستم ضربه های قطرات باران را روی صورتم حس کنم. خیس خیس شده بودم. سرما، ترس، تاریکی و مرور خاطراتی که تلخیش از هزاران زهر بد تر بود حال بدم را بد تر کرد.
آرام آرام چشم هایم را باز کردم. زیر باران بودم و سرعت باران چشم هایم را اذیت میکرد. دوباره چشم هایم را بستم. در همان ثانیه های کم که چشمانم باز بود فهمیدم که هوا گرگ و میش شده. چند ساعته که اینجام؟ چی شد؟ اون موجود کجا رفت؟ چه بلایی سرم آمد؟ مردم یا زنده ام؟
ذهن درد کشیده ام از دیدن خاطرات نه چندان دلچسب حالا مورد تهاجم سوال های زیادی قرار گرفته بود و قلب خسته از حس کردن حس های مختلف در مدت زمان نه چندان زیاد و لباس های گلی و کثیف و خیس ام، وضعیت خوبی را ایجاد نکرده بودند.
با درد فراوان دست هایم را به زمین گلی و سرد و خیس زدم و بلند شدم. جرئت نمی کردم چشمانم را باز کنم، میترسیدم آن موجود ترسناک همچنان پیشم باشد. دیگر تمام فرصت هایم برای سکته نکردن در آن شرایط پر شده بود. نشسته بودم که احساس کردم صدای قدم های کسی را می شنوم. نزدیک ام نبود ولی در آن شرایط ترسیدم، خیلی ترسیدم. چشمانم را باز کردم و با ترس خودم را روی زمین کشیدم و زیر درختی نشستم.
پاهایم را توی دلم جمع کردم و دست هایم را روی آن ها گذاشتم و اشک هایم را با باران مهمان صورتم کردم.
_بابا...مامان...مگه نگفتید که همیشه پیشم هستید؟ مگه نگفتید همیشه مراقبم هستید؟...استاد هکتور...میشه همین یک بار بیای کمکم...من نمیخوام بمیرم، من حتی امتیازم نمیخوام، من فقط میخوام زنده بمونم...میشه یکی بیاد...مهم نیست کی، فقط یکی باشه.
_نگاش کن نگاش کن! مثل موش آب کشیده شده. بلند شو آبروی همه ی اسلیترینی هارو بردی. این چه وضعشه واقعا؟ از دو تا روح و جن دیدن اینجوری های های گریه میکنی؟
معلومه که بهت امتیاز نمیدم تازه ازت امتیازم کم میکنم.
با چشمان تار سرم را بالا آوردم. با دیدن استاد گرینجر در آن زمان و مکان انگار دنیا رو بهم دادند. با آستینم اشک هایم را پاک کردم و لبخندی زدم. بلند شدم و بدون فرصت دادن به هکتور پریدم بغلش.
_برو انور. میدونم دوسم داری ولی فقط یکی میتونه بغلم کنه اونم اربابه. حالا ولم کن.
با لبخند از بغلش بیرون آمدم. هکتور حرکت کرد. او جلوتر می رفت و من هم پشت سرش بدون اینکه بدونم کجا میریم.
_سلینا!
برگشتم. خودش بود. همون موجود ترسناک. ترسیدم؟ نه! دیگه نمیترسم. نه میترسم، نه غصه میخورم، نه گریه میکنم. من از هزارتو نتونستم بیام بیرون. شکست خوردم. اما من تازه واردم. میتونم هزاران بار شکست بخورم تا یاد بگیرم چجوری بلند شم. تا وقتی که کسایی هستند که دستم را بگیرند من از هیچی نمیترسم. حتی اگه...
_سلینااااااااااااا. بیا دیگه. وقت با ارزشم رو دارم برای تو هدر میدم.
به هکتور که عصبانی به راه خودش ادامه میداد نگاه کردم.
_درسته! حتی اگه اون شخص استاد معجون های فوق استثنایی، هکتور باشه.