هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷
#49

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
ادامه خونه تکونی های دامبلدور :

صدای دریل و چکش هایی که از اتاق های بغلی میومدن اجازه یه خواب شیرین رو به این پیرمرد بیچاره ندادن. دامبلدور به آرومی از رو تختش بلند شد، سعی کرد کمرش رو صاف کنه و با کشیدن بدنش کمی نرمش صبحگاهی انجام بده. بعد از اینکه دید ورزش تک تک استخون هاش رو به درد میاره، به کمک کشوی کنار تختش به آرومی از رو تخت بلند شد و به طرف مرلینگاه حرکت کرد ولی وقتی به اونجا رسید ماتیلدا هنوز مشغول تمیز کاری بود و همین باعث شد که دامبلدور به آشپزخونه بره تا با یه لیوان قهوه روزش رو آغاز کنه.

-وایی تمام زندگیم رو به گند کشیدی پروف

دامبلدور که هنوز حواسش کاملا جمع نشده بود و تو خواب و بیداری به سر میبرد با داد و بیداد های مالی ویزلی از جاش پرید و هرچی خواب و کم خوابی و خستگی تو بدنش بود از بین رفت. داد و بیداد های مالی ویزلی از هزاران قهوه بهتر عمل میکنه و تا به امروز فقط خانواده ویزلی ها از این خصوصیت سود میبردن.

-تازه اینجا رو جارو کشیده بودم، با اون دمپایی کثیفت دوباره همه جا رو به گند کشیدی مجبورم دوباره جارو بکشم.

دامبلدور حرفی نزد. چون میدونست هر حرفی با هزاران حرف دیگه پاسخ داده میشه. نه که از مالی ویزلی و داد و بیداد هاش بترسه ها، نه دامبلدور ترس اصلا تو دیکشنریش وجود نداره. میخواست که وقتش رو صرف دکوراسیون اتاقش بکنه. خیلی آروم بدون اینکه مزاحم محفلی دیگه ای بشه به اتاق خودش برگشت و سریعا در اتاق رو بست. حالا که تنها بود، نگاهی به اطراف انداخت و تو ذهنش لیست موارد جدیدی که نیاز بود رو مرور کرد.

-یه چند تا تابلو از محفلی هایی که دیگه پیشمون نیستن نیاز دارم. سر کادوگان همیشه تابلوهای خوبی داره.

یک عدد تابلوی سرکادوگان از زیر تختش بیرون آورد و به سمت میز کارش رفت. تابلو رو پشت میز نصب کرد و بعد کمی عقب اومد تا نحوه قرارگیری تابلو رو ببینه. دوباره به تابلو نزدیک شد و کمی به سمت چپ تکونش داد تا صاف به نظر برسه. بعد کمی عقب اومد و نگاه آخری بهش انداخت. حالا که تابلو نصب شده، نوبت دعوت سر کادوگان به این تابلو بود. میدونست چه جمله ای اون رو از اونور دنیا هم که شده مثل برق به اینجا میرسونه.

-به نظر میرسه بعضی محفلی ها دارن اتاقشون رو صورتی رنگ میزنن.
-به راستی که این محفلیان جدید افرادی بیش از باربی نیستند. اینها نه تنها جنگجو بلکه آشپز جنگ هم نمی شوند.

و با ورود سر کادوگان به اتاق دامبلدور، همه چیز بهتر به نظر میرسید.




پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ یکشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۷
#48

هری پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۸
از فضا آورد منُ پایین بین شما بر زد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
- خونه خوبه خونه، مامانم امیده! خونه خوبه، بوی مامانمو میده!

همانطور که خواننده محبوب و مردمیمون می‌فرمایند، خونه خوبه! ولی عده‌ای هم هستن که چندان به حرفای این آرتیست موجه اهمیت نمی‌دن و عقاید خاص و منفی نگرانه ی خودشون رو دارن، هری بد!

هری واقعا خوشحال نبود، فکر کنید از صبح خروس خون تا غروب آفتاب مشغول سر و کله زدن با ارباب رجوع و ثمرش اینه که باید برگردی خونه و سگ دو بزنی لای توله ویزلیا که فی امان الله روز به روز بیشتر هم می‌شن- آقای آرتور ویزلی و خانوم مالی، نوزده سال گذشته لامصبا الان هفتادو باس داشته باشین دیگه قضیه چیه؟! - دنبال یه اتاق سه در چهار بگردی که کل فک و فامیلت رو جا بدی توش. درسته، این ها تفکرات هری پاتر هستن.

هری ترجیح داد وسط توده ی عظیمی از گلوله های پشمی نارنجی رنگ که اینچ به اینچ فضا رو اشغال کرده بودن، راه خودشو به سوی درختی سه متری باز کنه.

- صلام داش هری، اطاق متاغتو پیدا نکردی یه دصت فیفایی چیذی بضنیم؟
- فیفا که گرونه والا، یه دست کوییدیچ دور هم می‌زنیم با بچه ها فقط بذار این عیال مشغول سبزی پاک کردن و غیبت و اینا بشه بعدا.

بعد از کمی تکفر من باب وضع اقتصادی این روز های مملکت هری دوباره گفت:
- حاجی، راستی دولت انگار گفته از این به بعد فقط کارای ضروری مجازه تا وقتی حباب بترکه بعد این جاروا دیگه پرواز نمی‌کنن، چی کار کنیم حالا؟

هاگرید دستش رو در انبوه ریش های مجعدش فرو برد و قطعه پازلی رو از لا به لای پشماش کند. هری با ریش هایی که در کمتر از یک ثانیه شیو شده بودن گفت:
- پازل حل کنیم جدی؟ برادر من شما در طول زندگی گهربارت فکر نکنم تا به حال به چیزی فکر کرده باشی چه برسه پاز حل کنی!
- نه حاجی اینو بظار رو ذبونط دیگه نیاز با جارو پرواض کنیم علله وکیلی!

دقایقی بعد:

- طبق نظریه داروین درباره ی تکامل، به نظر من مرحله ی بعدی تکامل انسان ها می‌تونه مرحله‌ای باشه که فنگ درش قرار داره و هر کس به اون مرحله نرسه توسط جامعه ی آماری برتر حذف می‌شه، درسته هری؟
- یعنی دولت فنگ می‌کنتشون تو گونی؟ راستی تو چرا اشکال تایپیت درست شد یهو؟
- مگه موقع صحبت کردنم اشکال تایپی رخ می‌ده؟! یعنی ما کل زندگیمون داشتیم تایپ می‌کردیم؟! یعنی نسخه ی بعدی تکامل ما استیون هاوکینگه؟!

خوانندگان عزیز، جا داره از همین‌جا ازتون بخوام یه فاتحه برای اون دانشمند گرامی بفرستید.

- هاگرید، این صدائه از کجا اومد؟ یکی گفت فاتحه بدیم! الله اکبر!
- پاشو هری، این خونه جن زدست. دیگه جای موندن نی حاجی!
- نه بابا، بردار بیا بریم جن بگیریم، قلاب و طعمه ایناتم بردار بیار.

پ.ن: تو دلم مونده بود این رو دوباره بزنمش.



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ پنجشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۷
#47

یوآن بمپتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۵۴:۳۲ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از اکسیژن به دی‌اُکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
این روزا همه جوگیرانه مشغول سر و سامون دادن گوشه و کنار خونه‌ی دوازدهم میدون گریمولد بودن.
امّا یوآن چطور؟

پیـســـت!

این افکتِ بولد شده، کاری بود که یوآن توی اتاقش انجام می‌داد. یه گوشه ولو شده و مدام برای خودش پیست‌پیست می‌کرد. البته به این راحتی‌ها که فک می‌کنین هم نبود.
دستور پختِ پیست‌پیست اینجوری بود که اولش یوآن به مدت نیم ساعت توی فضای باز قرار می‌گرفت تا مخزنِ دُمش پر از اکسیژن بشه. در مرحله‌ی دوم، بعد از چند دقیقه ورزش و نرمش و یوگا و حرکات موزون و ناموزون، مخزنِ تعبیه‌شده توی دُم یوآن بصورت اتوماتیک شروع به هضم کردن اکسیژن می‌کرد تا بعد از مخلوط شدن با اسید معده، به گاز دی‌اُکسید کربن تبدیل بشه. در این مرحله، یوآن باید ربع ساعت منتظر می‌موند تا دی‌اُکسید کربن قشنگ رو فرم بیاد. بعد از این ربع ساعت، دی‌اُکسید کربن طی فرآیندِ پیس‌پیسیته، به ماده‌ی پیست‌پیست تبدیل شده و حالا کاملاً قابل استفاده بود.

پیست! پیست! پاست! پوست! پَست! پِست! پوس! پاوس!

یوآن که مخزنِ دُمش به حالت Full Capacity رسیده بود، دیگه حال خودش رو نفهمید و با لذتی وصف‌نشدنی، اتاق رو به رگبارِ پیست‌پیست بست! طی چند ثانیه، دودی زرد رنگ و بویی مطبوع و لطیف، تمام فضای اتاق رو پر کرد.
این بو اونقد لطیف بود که حتی داکسی‌ها و مگس‌ها و رتیل‌ها سینه‌خیز از زیر فرش و لای در و دیوار به بیرون خزیدن و حتی ماسک شیمیایی هم به دادشون نرسید و همگی درجا خفه شدن!

یوآن که از دست‌پختش راضی بود، تک‌خوری نکرد. اون تصمیم گرفت به بقیه‌ی اتاق‌ها بره و دست‌پختش رو با بروبچ محفل به اشتراک بذاره تا همگی مستفیض شن.


ویرایش شده توسط یوآن بمپتون در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۸ ۱۷:۵۴:۲۳
ویرایش شده توسط یوآن بمپتون در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۸ ۱۸:۰۶:۳۹

How do i smell?


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ یکشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۷
#46

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۳۲:۲۱
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 229
آفلاین
در این میان، ادوارد که به خاطر تلاش بی وقفه در تمیزکاری، شاخ و برگش خاکی شده بود، به خزینه ی منزل جدیدشان رفت تا شوخ از تن بشوید. درب اتاقکی را گشود و با یک عدد گادفری مواجه شد که زیر دوش باز ایستاده بود و طبعا لباسی هم بر تن نداشت. دو محفلی چند لحظه با حالتی بهت زده به هم خیره شدند. بعد هر دو شروع کردند به جیغ زدن. ادوارد همان طور که داد و فغان می کرد، صحنه را ترک گفت و به اتاقک کناری جهید.

دقایقی بعد سر و صدایشان آرام گرفت و طوری که گویا هیچ اتفاقی رخ نداده، مشغول به صحبت شدند. گادفری در حالی که شپش ها، داکسی ها و انواع و اقسام دیگر جانورانی را که طی گردگیری به او حمله ور شده و در بدنش لانه کرده بودند، با اتک، شوینده ای تک می شست، گفت:
- چن ساعت داشتم با جن خونگی ها کشتی می گرفتم. بدجور هار شده بودن.

ادوارد همان طور که شاخ و برگش را هرس می کرد، با لحنی مشکوک پرسید:
- گازت که نگرفتن؟

گادفری با لحنی که چندان متقاعد کننده به نظر نمی آمد، پاسخ داد:
- نه بابا.

بعد هم نگاهی به جای گاز گرفتگی پشت کمرش نینداخت، چون هدویگ نبود که بتواند سیصد و شصت درجه گردنش را بچرخاند.

ادوارد قیچی کردن شاخ و برگش را به اتمام رساند و دوش حمام را باز کرد. همان طور که از برخورد قطرات آب با تنه و ریشه هایش لذت می برد، چشمانش را بست و مشغول آواز خواندن شد.
- من درخت تنهای...

اما ناگهان از چهچهه زدن دست کشید، چون حس کرد کسی به او خیره شده. چشمانش را گشود و گادفری را دید که روی دیوار مشترک بین دو اتاقک ایستاده و با حالتی گرسنه به او نگاه می کند. سر تا پایش پر از زیگیل مودار بود و کفی سفید رنگ پیوسته از دهانش خارج می شد. گادفری پارسی فنگ طور سر داد و به سمت ادوارد یورش برد. اما بونز ترس به دلش راه نداد، زیرا او یک درخت غیور بود. چوبدستی اش را از جیبش ( که نه، چرا که در حمام به سر می برد و لباسی در کار نبود که بخواهد جیب داشته باشد. این که چوبدستی را از کجایش درآورد، به تخیلات خواننده واگذار می شود.) بیرون کشید و طلسمی را اجرا نمود.
- استاپیوس هاریوس!

گادفری واق واق کوتاهی سر داد؛ لحظه ای هاج و واج ماند و بعد بیهوش بر کف سنگی اتاقک افتاد.

ادوارد که به خاطر مبارزه با محفلی هار، ویتامین هایش را از دست داده بود، گادفری را با زیگیل هایش تنها گذاشت و رفت تا سوجی را پیدا کند و از او آب پرتقال استخراج بنماید.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۴ ۱۰:۵۳:۳۸
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۴ ۱۷:۳۴:۴۱


نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۷
#45

لیزا چارکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۵۶ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
از دشت مگس‌ها!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 54
آفلاین
در گوشه‌ترین گوشه‌ی خانه‌ی گریمولد، گوشه‌ی تابلوی مادر سیریوس مگسی سعی می‌کرد با کم‌ترین حد صدای تولید کننده از خود، لکه‌ی خون روی بینی مادرسیریوس را تمیز کند.
- بیدار نشو. بخواب... بخواب. لالالالالالا! چیزی نیست... پیش، پیش، پیش، پیش.

لیزا که کارش را به اتمام رسانده بود، نفسی عمیق کشید و و هوای پر از گرد و خاک را استشمام کرد و ذره‌های کوچک خاک و گرد به گیرنده‌های بینی‌اش برخورد کردند و همانا که روحش به سوی مرلین سوق داده شد.
- ااااععععچههههوووواااااااا.
-جیییییییییییییییییییییییییییییییییییغ. برید بیرون... سفیدزاده‌ها... آناناس‌ها... خروس‌های مزاحم... پیاز خورها... ننگ‌ها...!

و اما اینگونه شد که برای چندمین بار سقف خانه‌ی گریمولد بر سر دامبلدور و محفلیون فرو ریخت.
لیزاهمانطور که به خودش تبدیل شده بود، گوشش را در برابر جیغ‌ها و بد و بیراه‌های مادر سیریوس گرفته بود و همانطور که به آنور و اینور میپرید، دنبال راه چاره‌ای بود.

- شما سفیدزاده‌ها جایی در قصر من ندارید. جییییییییییغ... دامبلدور گور به گوری... جییییییییغ... خانه خراب کن‌ها... پنیرها... سیرهای داغ... یاوه گویان!

محفلیون همه درحالی که دنبال سرپناهی برای حیات خود بودند، گوش‌های خود را بسته و جیغ و فغان کشان از آنور به اینور میپریدند. در همین اینور و آنور پریدن‌ها چند تن از آنها به یکدیگر برخورد کرده و پخش بر زمینِ پر از سوسک و تکه‌های سقف خانه ‌گریمولد شده و شهید شدند.

-بروید بیرون... ای کتلت شده‌ها... ای ماگل زاده‌ها... .

لیزا که از اینهمه سروصدا نیمه کر شده بود ناگهان چشمش به یوآن میخورد که کاملا آرام نشسته است و یک وسیله ماگلی در گوشش بود. لیزا از آن همه خیال راحت و آرام بودن او اخمش گرفت.
طی حرکتی آنی و حساب شده لیزا یوآن را مانند بچه‌ای در قنداق پیچیده از روی زمین بلند و در دهان مادر سیریوس چپاند و مادر سیریوس درحالی که بنفش شده بود و یوآن بر دهن مانده بود، بلاخره ساکت شد.

دیگر خانه‌ی گریمولد آرام شده بود و جز نیمه جیغی که از دهان رون خارج میشد که با پس سری‌ای از هرمیون آن هم حل شد.
محفلیون غمگین و خشمگین از لیزا با چشمانی خسته و ناامید به خانه گریمولد که به روز اولش برگشته بود نگاه میکردند.

- فرزندان روشنایی، ما هیچوقت نا امید نخواهیم شد... ما دوباره شروع میکنیم. کی بغل میخواد؟


Courage doesn’t mean
.you don’t get afraid
Courage means you don’t
.let fear stop you



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۷
#44

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
- دستشویی؟
- آره، مگه چشه؟

ماتیلدا با تعجب به رز خیره شده بود. دستشویی؟ او باید دستشویی را تمیز می کرد. جایی که هر کدام از محفلی ها روزی پنج بار به آنجا سر می زدند و خودش از همه بدتر بود! بدترین مسئله این بود که شش تا در حال خانه گریمولد وجود داشت.

- چرا آخه من؟
- چون همه یه کارهای دیگه دارن و تو نمی خوای که هرمیون بهت گیر بده نه؟ بعدشم، من سابقه ی شستن دارم، یادت میدم. آسونه!
- مگه اینم کاره که سابقه بخواد؟
- این یه جور تخصصه!
- اوهو! خب خانم متخصص، من سرویس بهداشتی اتاقا رو تمیز نمی کنم.
- کی گفته باید اونکارو بکنی؟ هیچکس از دستشویی خودش استفاده نمی کنه چون انقدر بزرگه که تا بیان که برن توالت...
- فهمیدم. ادامه نده! سه تاشون توالته، سه تاشون معمولی؟
- آره و من...
- من توالتارو تمیز می کنم. چون من هنوز بی سابقم. برو موادو بیار.

رز به سرعت به طرف آشپزخانه رفت. یعنی موادو در یخچال نگهداری می کنند؟ به هر حال، ماتیلدا به نزدیکترین دستشویی در دسترس مراجعه کرد. در را باز کرد و متوجه فاجعه شد. بوی گند تمام فضا را پر کرده بود و حتی فضانوردان که کلاه اکسیژن داشتند، نمی توانستند در اینجا نفس بکشند.

ماتیلدا باید به رز می گفت که ماسک بیاورد وگرنه حکم مرگش را امضا کرده بود ولی از اونجا که پروفسور، همیشه می خواست که محفلی ها محکم و استوار باشند، جلوی رز را برای آوردن راه نجات می بست. پس ماتیلدا خود را نگه داشت که خفه نشود. متأسفانه خانه ی گریمولد تازه ساخته شده بود و تهویه نداشت.

- درو باز بذار! خفه میشی که!!
- اوه... نمی خوام کسی منو با این وضع ببینه.
- اونا خودشون کار دارن. تازه همه ی کارا می چرخه. و این یعنی اینکه اونا خودشونم اینکارو کردن.
- ماده ها رو آوردی؟
- آره.

رز بسته ای جلوی پای ماتیلدا گذاشت. ماتیلدا سریع بسته را برداشت و گفت:

-برو.
- نمی خوای که...
-نه! من کار آموزت که نیستم!

رز در را بست. خوبه که خودش گفته بود که در را باز بگذار. ولی ماتیلدا تلاشی برای باز کردنش نکرد گویا از بوی عطر فراوان، پاهایش فلج شده بود اما به زور، در توالت را باز کرد. او خدا را شکر کرد که کسی اینجا دستشویی اش را فراموش نکرده است!

دور توالت بسیار زرد و کثیف بود. اسکاج را برداشت و دست به کار شد. ماده ی شوینده را روی اسکاج ریخت و فشار داد. بعد کف کردن، آن را بر کثیفی ها زد. اولش خیلی راحت پاک می شدند اما بعد اینکه به دل توالت رسید، از عصبانیت، صورتش قرمز شد و به خود قول داد که انقدر بد دستشویی نکند که بدبخت دیگری، مجبور به پاک کردنش باشد!

ماتیلدا فقط یک ربع سر لکه ی سی سانتی بزرگی بود که مثل اینکه هیچوقت نمی رفت. بعضی وقتا هم که دستانش به آب می خورد ، جیغ بلندی می کشید. حتی یک بار هم رون آمد که ببیند چه شده و وقتی هم موضوع را فهمید، یک پوزخند تحویل ماتیلدا داد و رفت. و الان هم که نیم ساعت از آن ماجرا می گذشت، ولی هنوز او، رون را فحش میداد.

کارش تمام شد. به خود خسته نباشید گفت که ناگهان نگاهش به مارک ماده ی شوینده افتاد و از گوشانش دود آتشفشان بیرون زد. او با خود فکر کرد که رز چطور جرأت کرده بود که این مارک مزخرف را به او بدهد. بلند شد که برود اما رز حلال زاده بود.

- چه خبر؟
- چرا به من دامستوس دادی؟ نابود کننده ی میکروب ها، محیطی صد در صد بهداشتی، نه؟!
- خب من که دقت...
- باید دقت می کردی! سیف بهترین مارکه.
- کارت تموم شده، بعدش تازه فهمیدی مارکش دامستوسه؟
- آره که چی؟ باید خدارو شکر کنی که الان انقدر خسته ام که حوصله ندارم بحث کنم.چیکار کردی؟
- سه تاشو تمیز کردم.
- هان؟! همش بخاطر شویندت بوده!!
- سخت نگیر. البته الان ساعت یک ظهره که یعنی تو یه ساعته که توی دستشویی ای.
- یه ساعت؟
- آره. دو تا دیگه مونده.
- برو بیرون.
- چرا؟
- کار دارم.
- اوه... باشه. موفق باشی.

رز رفت و ماتیلدا کارش را کرد و تمام زحمت هایش را بر باد داد.
.........................

ممکنه که این پست ادامه داری باشه. می دونم که نباید پستی بنویسیم که ادامه برای کس دیگه داشته باشه. اما من ادامه دار برای خودم نوشتم!!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ جمعه ۱۲ مرداد ۱۳۹۷
#43

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
همونطور که بچه ها سخت مشغول کار بودن و از شدت گرد و خاک چشم، چشمو نمی دید، پنی آروم آروم از کنار هرماینی _که داشت سر رون داد می زد که چرا به جن خونگی قدیمیِ پناهگاه گفته بالای چشمت ابرو نیست_ رد شد و چمدونشو برداشت؛ می خواست زودتر ازهمه بره بهترین اتاقو واسه خودش برداره که یهو صدای عربده هرماینی خونه رو تکون داد.
_ پنییییی! کجااااایی نمی بینمت!
پنی آب دهنشو قورت داد و سعی کرد فکر کنه.
_ دستشویی!
_ الان وقت دستشویی رفتنه؟
_ چیکار کنم خوب جذب که نمی شه!
_ اَه پنی! باشه بابا کارتو بکن!
پنی نفس راحتی کشید و با لبخند و سوت زنان در حالیکه از شدت مسرت به خاطر زرنگ بازیش سر از پا نمی شناخت رو به طرف اتاقا پا تند کرد.
به اولین اتاقی که رسید با ذوقمرگی واردش شد؛ خیلی قشنگ و دلباز بود. یه پنجره بزرگ رو به باغچه سرسبزی داشت و بلبلا توش چهچه می زدن و فضای اتاقو عاشقانه کرده بودن. پنی یه لبخند زد و تا اومد چمدونشو بذاره یهو رون با شدت پرت شد تو اتاق.
_ عه! پنی! تو اتاق من چیکار می کنی؟
پنی لبهایشو جمع کرد.
_ اتاق تو؟ مال خودمه ها! نمی بینی من زودتر از تو اومدم؟
_ نه نه داری اشتباه می کنی اون جا رو ببین کنار شومینه... اون چمدون منه!
_ ها؟
گویا رون کمی زرنگ تر از پنی بود و اون باید اونجا رو ترک می کرد. یه نگاهی به اتاق عزیزش انداخت و با ذکر" ندید بدید گدا" از اتاق بیرون رفت.
کمی از ذوقش کاسته شده بود اما خودشو نباخت و با شادی در دومی رو باز کرد و اومد وارد شه که یهو صدای سوجی اومد.

_ هوی پاتو بکش!
پنی با ترس عقب کشید و به پایین نگاه کرد.
_ سوجی؟ صدبار بهت گفتم من وقتی خونه ام به جانورنمات تبدیل شو منو نمی شناسی یهو می زنم شتکت می کنم!
_ ببخشید بابا! بیا!
وبه سرعت تبدیل به پسر مونارنجیِ جانورنماش شد.
_ خب! حالا... کاری داشتی؟
پنی دهنشو باز کرد که چیزی بگه اما با دیدن چمدون سوجی که کنارش گذاشته شده بود نفس پرحرصی کشید و گفت:
_ نخیر!
و راهشو کشید و رفت.
مسلما این حجم از زرنگ بازی و زیرآبی توی محفل بی سابقه بود. پنی با لب های ورچیده رفت در سومی رو باز کنه که لادیسلاو از اتاق بیرون اومد.
_ پنل آ! اینجا چه می کنی؟
_ تو... نگو که اون اتاق مال توعه؟
_ می گویم زیرا آن اتاق مال من است! چیزی شده است؟

یک ربع بعد

وقتی پنی بالاخره از اتاق آخری هم به بیرون پرت شد، دیگه طاقت نیاورد و خانه خراب کن ترین جیغ عمرشو زد.
_ ماااااماااان! من اتاق ندااااارم!
این چه وضعیه نکنه باید رو مبل بخوابم؟
یوآن اظهارنظر کرد:
_ نه مبل مال منه واسه وقتایی که روباهم!
پنی دوباره جیغ زد.
_ یَک یَکتونو به رگباااار می ب...
یک در کوچیک و تزیین شده که اصلا در نگاه اول به چشم نمی اومد دلیل قطع شدن حرف پنی بود. پنی آروم در رو باز کرد.
برخلاف در کوچیکش، اتاق بزرگ و روشن و شاد بود. با کمترین ضریب تغییرات و در کمال شگفتی و ژانر فوق تخیلی ویو رو به دریا بود.

_ای جوووونم! اینجا دیگه مال من...
پنی نگاهی به اطراف کرد و با ندیدن چمدونی ادامه داد:
_ __ ِه!
همه محفلیا جمع شدن تا اتاق پنی رو ببینن و واکنششون دهان های باز و فک های خورد شده بود.
_ دریا؟ دریا نداشت اینجا که...
_ چقده تمیزه...
_ پنی اگه دوست داشته باشی می تونم اتاقمو بدم بهت ها!
_ اتاقتو نگه دار برا خودت!

همینطور که آه و فغان محفلیا بلند بود که چرا این اتاقو ندیدن یکهو صدای غرش خشمگینی اومد.

_ شماها همتون دسشویی داشتین... هااااااااااا؟ ب___ری____ن سر کااااارت_____ون!




💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ پنجشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۷
#42

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۲۲:۰۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
در حالی که خانه گریمولد غرق در تلاش و تکاپوی بی وقفه اعضایش بود. در اتاق نشیمن، آقای لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی، چهار زانو نشسته و به پرده ها خیره شده و کاری نمی کرد.

- پاشو یه کاری بکن!

پرتقالی که به دور آقای زاموژسلی می چرخید این فریاد را زده بود.

- ما نشسته کار می کنیم، سوجی آ.

پرتقال لحظه ای از غلتیدن دست برداشته، روی برگش نشسته و نگاهی پرسشگر بر مرد انداخت.

- چی کار می کنی؟

آقای زاموژسلی پلک زد.

- داکسیّون را می رانم.

این بار سوجی پلک زد، دو بار!
سپس خواست سرش را به سمت مقابل بگرداند و پرده داکسی زده را ببیند، اما نتوانست، پس کاملا چرخید. پرده و داکسی ها را دید و خواست این بار تنها سرش را برگرداند، دوباره شکست خورد و کاملا چرخید.
او نمی دانست فقط یک سر است.

- چجوری اون وقت؟

اهمیتی نیز نمی داد که فقط یک سر است.

- خود خویشتن خویش به ایشان خیره می گردیم. آنان متوجه نگاه ما شده و اندک اندک معذب گشته رخت بربسته به سرایی دیگر می روند. پرده بزدوده می شود.

آقای زاموژسلی این را گفته و به خیره شدنش ادامه داد.
در همان هنگام موجودی حشره مانند بر روی شانه سوجی زد و او از روی شانه به داکسی نگاهی انداخت.

- ویزی ووزی وزَ ووزِ وازی وزو! وز وزا وزو وزوزوزوزییی؟! وزو وووزی؟ وزا ووزا وززّا! وز وززه! وز؟!

در جواب سخنان پر حرارت داکسی، سوجی تنها شانه ای بالا انداخت.
او پرتقال بود و زبان داکسی ها را نمی دانست.

تپ!

حشره به پیشانیش کوفته و با مشت های گروه کرده به سمت پرده رفت، سپس صدای وزوزی از پرده به گوش رسیده و پس از چندی تعداد زیادی پیکسی از پنجره پشت پرده روان شدند.
یک داکسی مونث سالخورده، نگاهی به آقای زاموژسلی و سوجی انداخته و چند بار مشتش را به سینه کوبیده و وزوز طلب کارانه ای سرداد.

آقای زاموژسلی خرسند شده و لکن دست از کار مکشیده و بر سر جایش دراز کشید.
سوجی نیز رفت تا به کارش برسد و به این اندیشید که اگر او تماما یک سر است، چه طور می تواند از روی شانه نگاه بیاندازد؟


ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۱ ۱۳:۵۵:۰۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲:۴۳ پنجشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۷
#41

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
دامبلدور به در و دیوار اتاقش نگاهی انداخت. یه طرف کاملا خراب شده و آجر هاش فقط مشخص بودن، طرف دیگه آجرهاش خراب شده و فقط رنگش باقی مونده و طرف سوم هم کاملا نابود شده و تبدیل به یه پنجره بزرگ شده بود.

-میتونست بهتر از این باشه، میتونست بدتر از این باشه.

دید مثبت دامبلدور ققنوس رو عصبی کرد. با دهنش قفسی که توش زندانی شده بود رو باز کرد و بیرون اومد. به دامبلدور نگاهی انداخت و سعی کرد تا اونجا که میتونه با تکون دادن سرش ناراضی بودنش از شرایط اتاق رو نشون بده. بعد که دید نشونه های سرش نظر دامبلدور رو جلب نکردن تصمیم گرفت شروع به حرف زدن به سبک انسانی بکنه.
-تا اینجا رو درست نکردی من میرم خونه بابام.
-خوبه که چیشو درست کنیم دیگه؟
-خجالت بکش پیرمرد. از خودت خجالت نمیکشی از من خجالت بکش که بهم قول خونه 500 متری با ماشین 10 میلیاردی دادی. اون گوشه اتاق میخوام استخر باشه، یه گوشه هم جدیدترین مدل مبل برای مهمون ها.

ققنوس اینها رو گفت و از اون طرف اتاق که قبلا به پنجره ای بزرگ شباهت داده شده بود به پرواز در اومد و در افق ناپدید شد. دامبلدور دستی به صورتش کشید و با ناراحتی گفت:
-دوستام بهم گفتن ققنوس نگیرما، محدودم میکنه فقط.

بعد از اینکه دستی کامل به صورتش کشید و همه خواننده ها متوجه نکات طنز پست شدن، دست از دست به صورت کشیدن برداشت و فریاد زنان رون رو خطاب کرد.

-بله پروف؟
-عزیزم، برو چند نفر محفلی رو بیار اینجای خالی رو دیوار بکشید، چند نفرم بیار اون طرف که دیوار هست رو خراب کنن و پنجره ای نسبتا بزرگ بذارن.

رون رفت، اما ساعت ها طول کشید که برگرده. دامبلدور به این نتیجه رسید که رون رفته اتاق خودش رو درست کنه تا بتونه با هرمیون خلوت کنه و پروف و محفل و مرام و معرفت کاملا از یادش رفته. تصمیم گرفت بالاخره از چوب دستی مرگش استفاده کنه و مشکلاتش حل کنه. اول جای خالی اتاق رو با دیوار پر کرد. بعدش پنجره ای روی دیوار روبه رویی قرار داد و در مقابل دیوار سوم هم شومینه ای گذاشت تا برای توصیفات پست های بعدیش بتونه ازش استفاده کنه.

-خب فکر کنم فعلا کافیه. امشب میخوابم، در قسمت های بعدی با ایده های جدید در خدمت این اتاق (خواننده های این پست) خواهم بود.




پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ سه شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۷
#40

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
-اونورتر اونورتر! نه نه، نورش خوب نیست. برگردون! هوی، یواشتر! اون شکستنیه.

هرماینی همانطور که بالای چهارپایه ای ایستاده بود و به گروه های تمیزکاری دستورات مختلف می داد، به سمت محفلی مربوطه فریاد زد:
-وینگاردیوم له وی اوووو سا. نه له ویوسا! اون گلدون طلسم شده ست، بیفته هممون دو روز به خواب میریم.

ناگهان عصایی به پای هرماینی فرو رفت.
-فرزندم، شام نداریم؟ هاگرید شروع کرده به خوردن مبلمان.
-سلام پروفسور! متاسفانه آشپزخونه با جن های خونگی هار پر شده. پیاز خام داریم فقط.

-گوشنمهههههه.

خانه گریمولد که بیشتر شبیه لانه ی گریمولد بود، با فریادها و گرد و خاک های گوگولی و شیطون پر شده بود. لادیسلاو با اثاث خانه صحبت می کرد تا آنها خودشان را تکان دهند، گادفری و پنی گردگیری می کردند و نواده های آراگوگ را خانه خراب می کردند. هرماینی سعی داشت رون را از نشستن های گاه و بیگاهش منصرف کند و بازی «هرکی بشینه میره تو تیم داکسی زدایی» را اجرا کرد. در این میان ادوارد با خوشحالی به طرف ترک های بی شمار دیوار رفت. با ذوق ترکی را انتخاب و دانه ای که از جیبش درآورده بود را در آن گذاشت. پس از یک دقیقه درخت تپلو و سبز و سفیدی از آن شروع به رشد کرد.
-حالا گنجیشکام خونه دارن. تازه تو هوای خونه رو هم تصفیه میکنی.

درخت نگاهی به اطراف انداخت، آنجا اصلا شایسته ی یک درخت جادویی نبود. درخت خواست زبانی به نشانه ی «به عمت بگو این گردوخاک رو تصفیه کنه» برای ادوارد بیرون بیاورد که مجال نیافت و لانه ی گنجشکی ساخته شده از الیاف ریش پروف با عجله در دهانش جای گرفت.
-از اینجا خوشتون میاد گوگولیای... .
-ادواااارد! باز داری باغ وحش درست میکنی؟ بیا این میزو بررسی کن.

ادوارد با قیافه ای خسته به سمت سومین میز پر از کشو و احتمالا بوگارتِ آن روز رفت.

-هنوز گوشنمهههه. گونجیشک سوخاری؟


lost between reality and dreams







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.