هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۷

joseph


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱ جمعه ۱۹ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۹ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
پیترپتی گرو و ریموس لوپین و سیریوس بلک و جیمز پاتر در حیاط مدرسه هاگوارتز قدم می زدند و درباره ی موضوع های مختلفی حرف می زدند.سوروس اسنیپ دشمن آن ها به لی لی اونز فکر می کرد و به جیمزحسودی می کرد زیرا جیمز رابطه ی خوبی با لی لی داشت. سوروس هم می توانست رابطه ای با لی لی داشته باشد ولی سوروس در تیم اسلایترین قرار داشت ولی لی لی در گریفندور بود. سوروس در حیاط مدرسه رفت جیمز را دید و با خشم وغضب گفت که چرا می خوای لی لی من رو از من دور کنی پاتر؟ جیمز که عینکش پایین رفته بود با انگشت اشاره اش ان را با بردو با خونسردی گفت که اسنیپ من و لی لی هم عقیده ایم و به میایم و تو از لی لی دور می مونی و من امیدوارم من و لی لی ازدواج خواهیم کرد.

درود بر تو فرزندم.

اول از همه... متنی که نوشتی، چندان به یک داستان شباهت نداره. بیشتر شبیه به یک خاطره هست که با تمام سرعت و عجله تعریفش کردی و رفتی.
داستان باید طوری باشه که خواننده بتونه با صحنه ها و شخصیت ها ارتباط برقرار کنه.
و اما یک نکته از نظر ظاهر پستت بگم.
نقل قول:
سوروس در حیاط مدرسه رفت جیمز را دید و با خشم وغضب گفت که چرا می خوای لی لی من رو از من دور کنی پاتر؟ جیمز که عینکش پایین رفته بود با انگشت اشاره اش ان را با بردو با خونسردی گفت که اسنیپ من و لی لی هم عقیده ایم و به میایم و تو از لی لی دور می مونی و من امیدوارم من و لی لی ازدواج خواهیم کرد.

این قسمت باید در واقع به این شکل نوشته بشه:
سوروس در حیاط مدرسه رفت جیمز را دید و با خشم وغضب گفت:
- چرا می خوای لی لی من رو از من دور کنی پاتر؟

جیمز که عینکش که پایین رفته بود را با انگشت اشاره بالا برد و با خونسردی گفت:
- اسنیپ، من و لی لی هم عقیده ایم و بهم میایم و تو از لی لی دور می مونی و من امیدوارم که لی لی ازدواج کنم.


و اینکه پیشنهاد میکنم یک نگاهی به داستان های قبلی هم بندازی... کمکت میکنن احتمالا.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۱ ۰:۳۸:۱۱


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۴:۳۴ سه شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۷

جیرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ یکشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۲:۵۸ دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر شماره پنج
یعنی تو چه گروهی می افتم ؟
توی همین فکر ها بودم که کسی به من گفت:سلام من یونا هستم ، دختر خوبیم بامن دوست میشی ؟
اسم توچیه ؟ چرا حرف نمیزنی ؟
جیرو گفت : مگه تو میزاری
تو دلم گفتم این دیگه کیه چقدر حرف میزنه
عمرا باهاش دوست بشم
دختره ی لوس
سر یونا بلند شد وبا عصبانیت گفت:با من دوست نمیشی دیگه ، من زیاد حرف میزنم دیگه ، تازه به من میگی لوس😤
دوباره تو دلم گفتم این دیگه کیه ؟
گفت :ما از خانواده ی لاکتن هستیم که میتونیم ذهن آدما رو بخونیم.
جیرو میخواست حرفی بزند که پسری گفت: شما چه خبرتونه الان اسمتونو میگن اما شما حواستون نیست ،
اوه یادم رفت خودمو معرفی کنم من
<<الکس سانگ>>
هستم.
میتونم با شما دوست شم ؟
جیرو گفت وای دو نفر که نمیدونم کین می خوان با من دوست بشن!

یونا گفت :من که مشکلی ندارم بهتره از این آقا بپرسین .
شما بامن ...
اره دوست میشم فقت ساکت شین .
یونا تو چی بلدی ؟
- من بیشتر کتاب های ، معجون سازی ، موجودات جادویی ،جنگل های ممنوعه و....
خوب حالا یه چیز شد !
الکس گفت :اسم تو چیه ؟
-جیرو سلفوراز خانواده املاکن هستم .
-وای واقعأ
-بله ما واقعأ خانواده بزرگی داریم.
یونا گفت : تو چرا انقدر مغروری ؟
-مغرورم 😣؟؟
الکس آرام در گوش جیرو گفت :حالا خودتو ناراحت نکن ناز نازی !
جیرو با صدای بلند گفت :ای خدااااااااا
اینا دیگه کین ؟
تا الکس خواست از خود تعریف کند ،نام الکس را گفتند او و یونا به گروه گریفیندور رفتند ، و نوبت به من رسید.
- جیرو سلفور
الکس و یونا برایم دست تکان دادند ، قبل از این که کلاه را روی سرم بگزارد، کلاه گفت : گریفیندور
گفتم وای نه روی سرم زدم
یادم رفته بود کلاه روی سرم است ، ودستم به کلاه برخورد کرد !!!!
کلاه گفت چیکار می کنی؟!!
-اخراج
نه نه چرا ؟
خانم معاون گفت :تو از خانواده املاکن هستی ؟
-بله
خوب چون خانواده ی بزرگی داری، این بار می بخشمت
باید از خانوادت ممنون باشی،میتونی بری .
اوف بخیر گذشت، این دوتا از همین الان این بلا را سرم آوردند بعدا چی میشه خدا میدونه !
ولی فکر میکنم دوستان خوبی هستند .

درود فرزندم.

عملا توی داستانت توصیف نداشتی. جز یکی دو جا که در حد یه فقط گفتی چه خبره. یادت نره که این توصیفات و فضاسازیان که باعث میشن خواننده بفهمه که توی داستانت چی میگذره و بتونه تصور کنه.

قبل بعضی دیالوگ ها خط فاصله گذاشتی و برای بعضیاشون نه. حتما قبل همشون خط فاصله بذار. و البته بعد بعضی دیالوگ ها علامت ها رو فراموش کردی، علامت های نگارشی خیلی مهمن! باعث میشن خواننده بدونه کجا مکث کنه و کجا به خوندن ادامه بده. اینم یادت نره که ویرگول فقط برای مکثه و وقتی جمله به پایان میرسه حتما نقطه بذار.
و با دوتا اینتر توصیفاتت رو از دیالوگ ها جدا کن.

الان بخوایم یه تیکه از داستانت رو اصلاح کنیم این جوری میشه:
نقل قول:
الکس و یونا برایم دست تکان دادند ، قبل از این که کلاه را روی سرم بگزارد، کلاه گفت : گریفیندور
گفتم وای نه

الکس و یونا برایم دست تکان دادند. قبل از این که کلاه را روی سرم بگزارد، کلاه گفت : -
- گریفیندور!

گفتم:
- وای نه.


مطمئنا با دقت بیشتر میتونی داستان بهتری بنویسی. توصیف کن، علامت ها رو فراموش نکن و بیشتر وقت بذار.
میتونی به داستان هایی که تایید کردم نگاه کنی تا بهتر متوجه نکاتم بشی.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط جیرو در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۶ ۴:۳۹:۳۶
ویرایش شده توسط جیرو در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۶ ۴:۴۰:۴۵
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۶ ۲۲:۲۴:۲۶

JUVILIS_ JIRO SELFOR


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷

مرلینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۶ پنجشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۵۶ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
از خیابان پریت درایو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
در سرسرا هاگوارتز، که مکانی بزرگ و شلوغ ، با سقفی جادویی که محیط بیرون را نشان میدهد، عده ای از دانش آموزان مدرسه منتظر گروهبندی شدن می باشند. سیریوس بلک در کنار لوسیوس مالفوی منتظرند تا گروهبندی شوند.
لوسیوس مالفوی گفت : چرا مارا گروهبندی میکنند؟ مشخص است که ما در اسلایترین می افتیم چون که کاملا اصیل هستیم
سیریوس بلک گفت: گفت شاید یکی سخت کوشتر ویا شجاع تر ویا باهوش تر باشه تا اصیل.
مالفوی در جواب او خرخری می کند و از بلک فاصله می گیرد. سیریوس بلک، با خود فکر می کند که شاید یکی از آنها باشد که به یک گروه دیگر میرود.
درحالی که سیریوس در حال فکر کردن به اینکه در چه گروهی قرار می گیرد،معاون مدرسه نام سیوروس اسنیپ را میخواند و اسنیپ به سمت صندلی مخصوص می رود تا کلاه گروهبندی روی سراو قرار بگیرد تا مشخص شود که او به چه گروهی میرود. کلاه تا بروی سر اسنیپ قرار گرفت به سرعت فریاد می کشد اسلایترین و صدای تشویق اسلایترینی ها شروع می شود، واسنیپ به سمت میز اسلایترین،به راه می افتد. معاون مدرسه،نام نفر بعدی را می خواند: سیریوس بلک.
سیریوس به سمت صندلی مخصوص به راه می افتد، ضربان قلبش به تندی می زند، بر روی صندلی می نشیند.معاون مدرسه کلاه را بروی سر او می گذارد کلاه، بعد از چند لحضه به او می گوید: اوه،انتخاب خیلی سخت است، خود تو دوست داری درچه گروهی باشی؟
سیریوس فکر می کند که شاید پاسخی که می دهد به ضررش، تمام شود،اما با این حال عزمش،را جزم میکند ومیگوید:
_ گریفیندور
کلاه بدون هیچ معطلی ای فریاد میکشد:سیریوس بلک به گریفیندور می روید.
اتفاق بسیار عجیبی رخداد. بعضی از اسلایترینی ها از تعجب دهانشان بازبود و بعضی ها کنار دستی های خود را نگاه می کردند. ولی در عوض گرفیندوری ها در حال تشویق سیریوس بلک، هستند. سیریوس که نمی داند که ناراحت باشد یا خوشحال، به سمت میز گریفیندور راه می افتد و پشت صندلی ای می نشیند بغل دستی او با او دست می دهد و چند نفر دیگر هم به سمت او می آیند و با او دست می دهند و او به این فکر می افتد که این همان گروه است که باید درش باشد.


جمله ی آخر: یادتان باشد که هیچوقت نباید یک اژدهای خفته را قلقلک داد.



تصویر شماره پنج: http://www.jadoogaran.org/uploads/newbb/32692_5200f8553adcf.jpg


درود بر تو فرزندم.

سوژه رو خوب پیش بردی، خوب نوشتی، اما در مورد اشکالات ظاهریت باید بهت بگم.
نقل قول:
کلاه، بعد از چند لحضه به او می گوید: اوه،انتخاب خیلی سخت است، خود تو دوست داری درچه گروهی باشی؟
سیریوس فکر می کند که شاید پاسخی که می دهد به ضررش، تمام شود،اما با این حال عزمش،را جزم میکند ومیگوید:
_ گریفیندور
کلاه بدون هیچ معطلی ای فریاد میکشد:سیریوس بلک به گریفیندور می روید.

این قسمت باید به این شکل نوشته بشه:
کلاه، بعد از چند لحضه به او می گوید:
- اوه،انتخاب خیلی سخت است، خود تو دوست داری درچه گروهی باشی؟

سیریوس فکر می کند که شاید پاسخی که می دهد به ضررش، تمام شود،اما با این حال عزمش،را جزم میکند ومیگوید:
_ گریفیندور

کلاه بدون هیچ معطلی ای فریاد میکشد:سیریوس بلک به گریفیندور می روید.

حله؟

تایید شد!

مرحله بعدی: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط amir555 در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۵ ۱۴:۱۹:۵۲
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۵ ۲۳:۱۶:۳۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ یکشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۷

مرلینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۶ پنجشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۵۶ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
از خیابان پریت درایو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
آرتمیس فاول (که هم اسم دختر است و هم پسر) در سرسرای هاگوارتز ایستاده منتظر است که کلاه گروهبندی را معاون مدرسه بروی سرش بگذارد و او هم داد بزند ریونکلا،ولی او نمیداند که همه چیز دست خودش نیست و کلاه گروهبندی تصمیم می گیرد که او به کدام گروه برود. آرتمیس فاول قبل از اینکه بفهمد جادوگر است پسری باهوش مغرور و پولدار است. وقتی نامه بدست او رسید و فهمید که جادوگر است تحقیق کرد و فهمید که هر سال تعدادی از دانش آموزان به این مدرسه می آیند تا از استعداد خود به خوبی استفاده کنند فرد برزگی شوند و فهمید که دانش آموزان این مدرسه در چهار گروه به نام های گریفندور،اسلایترین،ریونکلا و هافلپاف قرار می گیرند حتما می پرسید که او این همه اطلاعات را از کجا آورده است و من به شما میگم که در این مورد کنجکاو نشوید چون بی فایده است.
برگردیم به موضوع اصلی بالاخره نوبت این پسر شد. او با خونسردی بروی صندلی نشست و معاون مدرسه کلاه را بروی سر او گذاشت کلاه با تاخیر زیادی جواب داد آرتمیس فاول فکر کرد چون او هم باهوش،سختکوش و شجاع است انتخاب سخت است او از افراد مغرور و اصیل که پشت میز اسلاترین نشسته خوشش نمی آید. او مار و رنگ سبز اسلایترین را هم دوست ندارد ولی از افراد باهوش که به هوش خود غبطه می خورند را دوست دارد.او فکر میکند که شاید یک سمبل برای گروه خودش شود در همین حال که کلاه گروهبندی به حرف های او گوش میدهد پی می برد که این جوان برای این گروه واقعا مناسب است پس فریاد می زند ریونکلا، آرتمیس که فقط لبخند کوچکی به لب دارد (چونکه او خیلی مغرور است) به سمت میز گروه ریونکلا میرود پشت صندلی ای می نشیند فردی که کنار او نشسته با او دست می دهد و خود را به او معرفی میکند
-سلام من امیر هستم ودو سال در اینجا تحصیل می خوانم
آرتمیس از صحبت کردن با اولذت می برد صحبت کردنش خوشش می آید و کم کم با او دوست می شود و همیشه درکنار هم اوقات خوبی را در هاگوارتز پشت سر می گذارند

و اما یادتان نرود که هرگز نباید یک اژدهای خفته را قلقلک داد

http://www.jadoogaran.org/uploads/newbb/32692_5200f8553adcf.jpg

درود فرزندم.

داستانت یه جورایی خیلی شبیه گزارش شده بود. با این که دیالوگی نوشته نشده اما بیشتر هم درمورد آرتمیس توصیف شده که باعث شده خواننده هیچ ایده ای درمورد خود فضا و اطراف نداشته باشه.
همین طور که درمورد شخصیت اول داستانت مینویسی فضاسازی هم بکن. بگو که هاگوارتز چجوریه و کاری کن که خواننده بتونه تصور کنه فضای داستانتو.

اینجا نیازی به دیالوگ نبود حتی به نظرم، ولی برای سرگرم کننده شدن داستانت میتونی حتی حرف های کلاه رو به آرتمیس رو بنویسی.

علامت های نگارشی کجان پس؟ اونا رو فراموش نکن که نقش مهمی رو توی رولت دارن. باعث میشن که خواننده بدونه کجا توقف کنه و کجا به خوندن ادامه بده.
دیالوگ رو هم ما با دوتا اینتر از توصیفاتمون جدا میکنیم. اینطوری:
نقل قول:
-سلام من امیر هستم ودو سال در اینجا تحصیل می خوانم
آرتمیس از صحبت کردن با اولذت می برد صحبت کردنش خوشش می آید و کم کم با او دوست می شود و همیشه درکنار هم اوقات خوبی را در هاگوارتز پشت سر می گذارند


-سلام من امیر هستم ودو سال در اینجا تحصیل می خوانم.

آرتمیس از صحبت کردن با اولذت می برد، صحبت کردنش خوشش می آید و کم کم با او دوست می شود و همیشه درکنار هم اوقات خوبی را در هاگوارتز پشت سر می گذارند.


یه دور از روی رولت بخون، مثلا تحصیل میکنم، از صحبت کردن خوشش می آید و از این قبیل اشکالاتی که موقع خوندن متوجه شون میشی.

به نظرم میتونی وقت بیشتری بذاری و دقت بیشتری کنی تا داستانت خیلی بهتر شه. به نکاتی که گفتم دقت کن و میتونی به داستان هایی که تایید کردم هم یه نگاهی بیندازی.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط amir555 در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۴ ۱۱:۳۴:۵۹
ویرایش شده توسط amir555 در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۴ ۱۱:۴۱:۴۷
ویرایش شده توسط amir555 در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۴ ۱۱:۴۶:۱۱
ویرایش شده توسط amir555 در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۴ ۱۱:۵۴:۱۵
ویرایش شده توسط amir555 در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۴ ۱۲:۰۰:۲۵
ویرایش شده توسط amir555 در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۴ ۱۲:۳۷:۲۰
ویرایش شده توسط amir555 در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۴ ۱۲:۳۷:۵۱
ویرایش شده توسط amir555 در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۴ ۱۳:۴۳:۲۴
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۴ ۲۲:۱۷:۴۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ جمعه ۱۲ مرداد ۱۳۹۷

استرلینگ مک کابینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۷ سه شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۳ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
از Az-Iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
باشه ممنون خیلی خیلی سپاس گذارم بابت تایید کردن پستم


Cadriyanoos


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ پنجشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۷

shisban


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۰۳ یکشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/uploads/images/img5367c58367363.jpg هری با همراهی مردی با هیکلی خیلی بزرگ از "هاگوارتز" یعنی شخصی به نام (روبیوس هاگرید) که شکاربان مدرسه است برای مدت کمی برای خرید از دورسلی ها دور میشوند . وقتی هری و هاگرید به کوچه دیاگون وارد میشوند هری خیلی خوشحال است و وقتی مغازه های کوچه دیاگون را میبیند مانند مغازه های (چوب دستی فروشی و نیمبوس فروشی و...) میبیند حیرت زده میشود و از این خوشحال است که والدینش جادوگر بودند و هری در آنجا برای خودش جغدی میخرد و آن را دوست خود میداند که اسمش هدویک است . هاگرید مطمن میشود که هری همه وسایله مدرسه (عصا.حیوان و...)را به شکل مناسبی از مغازه های مربوط به سحر و جادو در خیابان دیاگون می خرد.
هری مجبور است از خیابان به سوی دورسلی های وحشتناک برگردد. اما درباره مدرسه جدیدش هیجان زده است... و نمیتواند تا اول سپتامبر روزی که میتواند به هاگوارتز برود منتظر بماند.
هری با هاگرید در بانک مرکزی شهری که والدینش دخمه ای برایش بجای گزاشته اند میروند و هاگرید چیزه با ارزشی را از دخمه برمیدارد که هری به آن با تعجب نگاه میکند و بعد ها میفهمد که آن چیز با ارزش یک نوع سنگ جادویی بوده است . هاگرید به هری میگوید : باید بهت بلیط قطار بگیرم و بلیط را به هری میدهد و میگوید باید بری به سکوی : نه و سه و چهارم" و هری نمیداند که باید از کدام طرف برود که خانواده ویزلی را میبیند و با کمک آنها به قطار سریع السیر سوار میشود که در قطار با چند تا از سال اولی ها به نام (هرمیون گرنجر-رون ویزلی) دوست میشود و سپس بعد از ورود به مدرسه با شخصی به نام "دراکو مالفوی" آشنا میشود که بسیار جسور و گستاخ است و مانند پسر عمه اش دادلی اذیتش میکند .

درود بر تو فرزندم.

داستانی که نوشتی، بیشتر شبیه به یک گزارش خیلی سریع و یکم هم بی حوصله بود... جا داشت توصیفات بیشتری انجام بدی و موقعیتای بیشتری رو به خواننده نشون بدی، طوری که خواننده بتونه راحت با داستانت ارتباط برقرار کنه.
و اما ظاهر پستت...
نقل قول:
هاگرید به هری میگوید : باید بهت بلیط قطار بگیرم و بلیط را به هری میدهد

این قسمت باید به این شکل نوشته بشه در اصل:
هاگرید به هری میگوید :
- باید بهت بلیط قطار بدم.

و بلیط را به هری میدهد.


نکته آخر هم اینکه وقتی پاراگراف تموم میشه، با دوتا اینتر برو به پاراگراف بعد...
با یک پست جدید و بهتر، منتظرتم.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط shisban در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۱ ۱۶:۲۶:۳۵
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۱ ۲۲:۵۸:۳۷


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲:۴۱ پنجشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۷

استرلینگ مک کابینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۷ سه شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۳ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
از Az-Iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/uploads/images/img5367c58367363.jpg


هري با کمک دوستش با هيکلي خيلي بزرگ به نام هاگريد از مغازه هاي مربوط به سحر و جادو در کوچه دياگون ( کوچه اي جادويي و زيبا در لندن ) مي خرد. هاگريد همچنين به هري همه چيز را درباره والدين مرحومش "جيمز و ليلي پاتر" که در هاگوارتز حضور داشته اند، مي گويد. اگرچه هري دلش براي والدينش تنگ مي شود، اما از اين که که مي فهمد که جادو در خانواده اش جا دارد و ميتواند جادو کند خوشحال مي شود
هاگريد من که پولي ندارم اين همه وسايل بخرم-
تو نگران نباش هري پدر و مادرت از قبل فکر اينجاش را کرده بود-
ولي از کجا بايد بردارم پولام را هاگريد؟؟-
از بانک مرکزي هاگوارتز "گرينگات" که يکي از بانک هاي امنيت بالا و بزرگ هاگوارتز هست-
ولي چطوري من که هيچ حسابي ندارم اونجا؟-
نگران نباش پدر و مادرت وقتي که تو به دنيا اومدي يه دخمه باز کردن واست و هرچه داشتند واست ريختن-
دخمه چيه هاگريد؟-
دخمه همون حساب بانکيه-
هاگريد ولي هر دخمه يه کليدي داره پس من کليدشو از کجا گير بيارم من که کليدشو ندارم-
تو نگران نباش کليد دخمه تو کنار من هست و جاش امنه-
هاگريد دخمه هري رو باز ميکنه و چند تا گاليون به هري ميده و يه سنگ جادويي بر ميداره
:هري شوکه ميشه و از هاگريد ميپرسه
هاگريد اون سنگي که برداشتي چي بود به چه دردي ميخوره-
بعدا خودت خواهي دونست هري-
هري ديگه دير شده وقتشه که بريم و وسايل مورد نيازتو بخريم-
باشه-
هري ميگه اول بريم حيوان خونگيم رو بگيريم-
باشه هري تو خودت برو هرچي دوست داري بگير-
هري يه جغد سفيد رنگ به اسم هدويگ ميگيره خلاصه بعدش ميرن براي خريد چوبدستي به مغازه چوبدستي فروشي آقاي اليوندر
هري تو برو داخل مغازه و چوبدستي خودت را بگير من کاري دارم برم انجام بدم بيام-
باشه هاگريد من خريد ميام بيرون و منتظر ميمونم تا بياي-
باشه هري-
هري وارد مغازه ميشه و آقاي اليوندر ميگه آقاي پاتر جوان براي من مايه خوشبختيه که شما را ميبينم بعد از اين همه سال
آقاي پاتر شما چند لحظه منتظر باشد تا من چوبدستيتون را بيارم هري اولين چوبدستي را تست ميکنه اما کار نميکنه و ميزنه چند تا چوبدستي را داغون ميکنه و سراغ
چوبدستي دوم ميرسه که اونم در دستش کار نميکنه و ميزنه گلدان آقاي اليوندر را ميشکند و بعد سراغ چوبدستي سوم که ميرسه با گرفتن چوبدستي سوم چوبدستي سوم
چوبدستي در دستش ميدرخشد
خيلي جالبه بدوني آقاي پاتر جوان که من چند ها سال قبل شبيه همين چوبدستي را به شخصي به اسم لرد ولدمورت دادم ولي اون در کارهاي بد و بزرگ استفاده کرد
اما من اميدوارم شما در راه خير و بزرگ استفاده کني
خلاصه هري بعد از گرفتن وسايلش با هاگريد رفت که به قطار سريع السير هاگوارتز بشه
هاگريد من که بليط ندارم-
نگران نباش بليط تو کنار منه بيا هري-
ممنون هاگريد ولي اينجا سکوي به اسم نه و سه چهارم نيست که-
...هري که سرش را بلند کرد ديد هاگريد نيست خلاصه بعد از اينکه خانواده ويزلي را ديد فهميد که اونا هم به هاگوارتز ميرن و همراه اونا سوار قطار شد و با دوستان سال اولي (هرميون گرنجر و رون ويزلي) آشنا شد و ...

درود بر تو فرزندم.

اول از همه در مورد سوژه... سوژه رو یکم سریع پیش بردی، جای کار بیشتری داشت سوژه و میتونستی بیشتر به جزئیات بپردازی.
نکته دوم در مورد لحن پستت...
نقل قول:
هري با کمک دوستش با هيکلي خيلي بزرگ به نام هاگريد از مغازه هاي مربوط به سحر و جادو در کوچه دياگون ( کوچه اي جادويي و زيبا در لندن ) مي خرد.

نقل قول:
هري اولين چوبدستي را تست ميکنه اما کار نميکنه و ميزنه چند تا چوبدستي را داغون ميکنه و سراغ
چوبدستي دوم ميرسه که اونم در دستش کار نميکنه و ميزنه گلدان آقاي اليوندر را ميشکند و بعد سراغ چوبدستي سوم که ميرسه با گرفتن چوبدستي سوم چوبدستي سوم
چوبدستي در دستش ميدرخشد

توی نقل قول اول، توصیفاتت رو به صورت کتابی نوشتی، ولی توی نقل قول دوم، با حالت محاوره ای. سعی کن یا با حالت محاوره ای بنویسی، یا کتابی.

و اما نکته سوم، در مورد ظاهر دیالوگ ها و توصیفاتت هست.
نقل قول:
خلاصه هري بعد از گرفتن وسايلش با هاگريد رفت که به قطار سريع السير هاگوارتز بشه
هاگريد من که بليط ندارم-
نگران نباش بليط تو کنار منه بيا هري-
ممنون هاگريد ولي اينجا سکوي به اسم نه و سه چهارم نيست که-
...هري که سرش را بلند کرد ديد هاگريد نيست

این قسمت، باید در واقع به این شکل نوشته بشه:
خلاصه هري بعد از گرفتن وسايلش با هاگريد رفت که سوار قطار سريع السير هاگوارتز بشه.
- هاگريد من که بليط ندارم.
- نگران نباش بليط تو کنار منه بيا هري.
- ممنون هاگريد ولي اينجا سکوي به اسم نه و سه چهارم نيست که!

...هري که سرش را بلند کرد ديد هاگريد نيست!

من اینجا چندتا تغییر دادم، اول از همه اینکه علائم نگارشی رو گذاشتم، که تو هم باید رعایت کنی، و بعد هم فاصله دیالوگ ها و توصیفات رو درست کردم.
فکر میکنم با ورود به ایفای نقش مشکلاتت رفع بشن...

تایید شد!


مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط cadriyanoos در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۱ ۲۰:۵۶:۱۵
ویرایش شده توسط cadriyanoos در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۱ ۲۰:۵۷:۱۰
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۱ ۲۲:۴۰:۰۲
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۱ ۲۲:۴۲:۳۷
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۱ ۲۲:۴۳:۳۲

Cadriyanoos


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ دوشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۷

alirezajk


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۳ دوشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۸:۲۵ سه شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
تصویر شماره هفت
(http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... _snape-confront%5B1%5D.jp)



در ابتدا اسنیپ دست راست هری را گرفته و او را به سمت اتاقی میبرد.

هری: داریم کجا میریم پروفسور ؟

اسنیپ: حالا میریم میفهمی

هری: خب نمیشه زودتر بگید. من خیل کنکاوم

اسنیپ: منظورت همون فضوله مگه نه؟

هری: نه پروفسور فقط کجکاوم

- میریم میبینی دیگه

- خب نمیشه راهنمایی کنید تا خودم حدس بزنم

- نه

- ( با حالتی ملتمسانه) جون من

- عه بجه چقدر فک میزنی . دو دقیقه زبون به دهن بگیر میریم میبینی دیگه کدوم قبرستونی
میخوایم بریم.

( هری سرش را به پایین می اندازد و ساکت می شود. چند ثانیه بعد دوباره هری حرف می زدند)

هری: اقا...

اسنیپ: اقا و کوفت اقا و زهر مار .

- ببخشید

( هر دو ساکت می شوند چند دقیقه بعد اسنیپ ناگهان توقف می کند)

اسنیپ: خب پسر فضولِ بی ادب دیگه رسیدیم.

هری: چقدر طول کشید.

اسنیپ: نمیدونم چقدر طول کشید. اصلا به تو ربطی نداره چقدر طول کشید.

- وا. پروفسور من که جملم سوالی نبود. گفتم چقدر طول کشید.

- خب همون دیگه به تو چه چقدر طول کشید.

- بابا دهن ما رو اسفالت کردی میگم منظورم این بود که چقدر زیاد طول کشید. نمیگم که چه
مدت زمانی طول کشید. اه

- ببین میگم بی تربیتی.( سرش را به طرف در میچرخاند و بعد از مکثی دوباره رو به هری میکند و می گوید) ولی به تو ربطی نداره چقدر طول کشید.

- پوف

( اسنیپ کلیدی بزرگ از جیب خود در می اورد)

هری: یا خود خدا این چیه دیگه

اسنیپ: ما بهش میگیم کلید

- ما هم بهش میگیم کلید

- خب دیگه چه مرگته پس

- منظورم این بود که چرا اینقدر بزرگه

- خب حتما جای مهمی هس که همچین کلید بزرگی داره

- نه چه ربطی داره. مثلا ببخشیدا بل نسبت شما نن جونم اینا تو خونشون یه طویله دارن که
کلیدش دوتای اینه. یعنی طویله جای مهمی هس؟

- میخوای با این حرفات بگی باهوشی

- نه. فقط میخواستم بگم...( در همین حین اسنیپ در را باز میکند)

اسنیپ: ( با خنده) اینم جایی که باید میومدیم توش.

هری : ( با تعجب و حیرت زدگی) واقعا قشنگه

( اسنیپ با عصبانیت دست هری را میگیرید و هری را روی یکی از صندلی هایی که ته اتاق
قرار دارد مینشاند)


اسنیپ: قشنگه ها؟ حالا قشنگی نشونت بدم که حال کنی

هاری: پروفسور این کارا چیه که میکنی . دستم رو خورد کردی.

- این کارا چیه اره؟ ( صورتش را نزدیک هری می اورد) فقط به من بگو چرا اون کار رو کردی؟

- ( متعجب) چی چرا

- فقط بگو چرا؟

- چرا

- منو مسخره میکنی بی تربیت. به من بگو چرا دیروز ساعت 12 ظهر از روی اون میز...

- اها اون ماله شما بود. ببخشید واقعا دست خودم نبود . یه لحظه احساس کردم باید برش
دارم

- خب احساس تو خیلی بیخود کرده اون ماله من بود

- اسنیپ جون

- اسنیپ جون و درد . یه خورده شعور به خرج بده

- ببخشید. پروفسور اون چیز زیاد مهمی نبود. فکر نمیکردم به این شدت ناراخت بشید.

- مهم نبود؟ وای خدایا داره میگه مهم نبود. بچه تو به تنهایی این توان رو داری دهن یه جماعت
عظیمی رو اسفالت کنی( هری میخندد) میخندی؟ من میگم بی تربیت هستی قبول نمیکینی

- خب مثه بچه ها رفتاردارید میکنید. سر یه چیز ساده

- خدایا باز گفت ساده . شیطونه میگه همین الان تبدیلش کنم به یه سمور

- حالا چرا سمور

- همینجوری مگه تو فضولی

- نه فقط کنجکاوم ( اسنیپ با شدت عصبانیت بیشتری نگاهش میکند) خب ببینید پروفسور رفتار شما اصلا منطقی نیس شما میتویند همین الان یکی واسه خودتون درست کنید. چون چیز خاص و سختی هم نبود.

- به نظر ت یه استیک ابدار که زیر و روش رو پنیر با درصد چربی سی و نه درصد گذاشتن و با
کاهو و گوجه هایی از بهترین مزارع تزیین شده چیز ساده ای بوده ارهههههه.

- نونش چه خوشمزه بود اونو نگفتی

- واااای نونش که عالی بود. دیدی کنجد های روش واقعا ادم عاشق...( اسنیپ متوجه میشود که هری دارد او را اذیت میکند یقه او را میگیرد) بچه پر رو نشسته اینجا داری از ساندویج
خورده شده من تعریف هم میکنی. ها؟

- من فقط گرسنم بود.

- گرسنت بود اره؟

- اره. فقط همین.

- الان چی؟ گرسنته؟

- خیلی زیاد. ولی از این اشپزخونه ای که واسه بازجویی منو توش اوردید خیلی خوشحالم

- به نکته ی خوبی اشاره کردی. اشپزخونه خوبی هس. حالا پا میشی واسه من یه استیک اماده
میکنی

- کی؟ من؟ شوخی نکن مرد

- چه پر رو مگه من همسن تو هستم که باهات شوخی کنم.

- خب داری زور میگی. شده من از گشنگی تلف بشم ولی چیزی نمیتونم درست کنم بخورم.

- مشکلی نیس. برو توی کشو اولی کتاب اشپزی رو بردار توش نوشته.

- ( هری کتاب را بر میدارد) واقعا این ماله خودتونه

- نه نفهم از کتابخونه قرض گرفتم ( اسنیپ با خودش میگوید) مایه ابرو ریزی بود اه

- حله اقا حله. ( به سمت یخچال می رود تا استیک را بردارد و متوجه میشود که یکی بیشتر
نیس)
عه اینکه یه دونه بیشتر نیس

- خب قراره یه نفر بیشتر نخوره.

- پس من چی

- بیو برو تا ...

- باشه اقا الان درست میکنم. فقط یه سوال چرا در اشپز خونه رو قفل کردید

- چون گشنه هایی مثه تو حمله نکنن بهش. حالا فضولیت برطرف شد؟

- اره . ولی فقط کنجکاو بودم

( هری شروع میکند به غذا پختن )

پایان



درود بر تو فرزندم.

طنز جالبی داری... لذت بردم از طنزت شخصا.
اما مشکلات ظاهری زیاد داری.

نقل قول:
- ( هری کتاب را بر میدارد) واقعا این ماله خودتونه

- نه نفهم از کتابخونه قرض گرفتم ( اسنیپ با خودش میگوید) مایه ابرو ریزی بود اه

چند نکته اینجا بهت میگم.
نکته اول در مورد ظاهر دیالوگ ها و توصیفاته، و نکته دوم هم این هست که علائم نگارشی رو بذار حتما در پایان جملاتت.
این قسمت حالت درستش اینطوری بود:

هری کتاب را بر میدارد.
- واقعا این ماله خودتونه؟

- نه نفهم از کتابخونه قرض گرفتم.

اسنیپ با خودش میگوید:
- مایه ابرو ریزی بود اه!


در این قسمت:
نقل قول:
- من فقط گرسنم بود.

- گرسنت بود اره؟

- اره. فقط همین.

- الان چی؟ گرسنته؟

فاصله بین دیالوگ هارو نیاز نبود انقدر زیاد بذاری. این دیالوگ ها پشت سر هم گفته شدن. بنابراین بهتره که پشت سر هم نوشته بشن.
- من فقط گرسنم بود.
- گرسنت بود اره؟
- اره. فقط همین.
- الان چی؟ گرسنته؟


تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۸ ۲۳:۴۵:۴۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۳۹ دوشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۷

Havogva


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۷ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره 3

نیمه شب گذشته و هاگوارتز در خاموشی بود، احتمالا همه ی دانش آموزان خواب هفت پادشاه را می دیدند، احتمالا، شاید چندتای دردسرساز و قانون شکنی مثل پاتر هنوز جایی وول می خوردند و فکر می کردند که کارآگاه های کوچک و با استعداد هاگوارتزند. هیچ چیز به اندازه ی این پسره ی بی مصرف افکار اسنیپ را بهم نمی ریخت.
اسنیپ طبق عادت همیشگی اش شب ها بیدار بود و در تاریکی در راهروهای قصر قدم می زد، احتمالا قدم زدن ها ادامه ی فعال افکارش بود یا برای خلاصی از تنش های روزش که فردا هم بتواند دانش آموزهای احمق را تحمل و به وزغ سبز آمازون! تبدیلشان نکند. وقتی به این فکر می کرد که فردا دوباره باید راجع به آت و آشغال های معطر و نامعطر و ترکیبشان با هم حرف بزند برای مشتی احمق، حالش بهم می خورد. دلش می خواست روی همه شان تف کند، نه دلش می خواست روی جهان بالا بیاورد. کلاس معجون سازی حرکات مسخره چوبدستی نبود، اما این هم مسخره بود، زندگی مسخره بود، همه چیز مسخره بود، حتی همین تمهیدات دامبلدور برای مقابله با لرد سیاه، حتی خود لرد سیاه. انگلی که نمی خواست بمیرد.
همه اینها به فکرش آورد که مانعی که دامبلدور انتخاب کرده بود را ببیند. جایش را می دانست. هنوز آنجایی که باید نگذاشته بودنش، نمی توانست دقیقا حدس بزند که دامبلدور چه حقه ای می خواهد سوار کند.
همانطور که با قدم های تند و بی صدایش راهروها را می پیمود، به سمت اتاقی رفت که می دانست آینه ی نفاق انگیز آنجاست. وقتی از دور آینه را دید، آینه ی با شکوه و زیبایی بود، همانقدر غرور انگیز که اشراف زاده ای در آن صبح ها را شب کند و به خود ببالد. اما آینه هم مسخره بود. آرام آرام به پیش رفت، چیزی در درونش می گفت که می تواند به دامت بیاندازد.روبه روی آینه ایستاد، آینه ی خالی، تعجب کرد، همین؟
ناگهان زنی را از دور دید که به سمتش می آید، هیبت زن آشنا بود، موهایش، اسنیپ او را می شناخت. زن جلویش ایستاد و به چشمانش خیره شد. چشمهایش، حتما خودش بود. اسنیپ دستش را روی آینه گذاشت، تمنایی در دستانش بود، گویی که می خواست آرزویی دیرینه را لمس کند. خودش بود، آرام صدایش کرد:
- لیلی!
لیلی رویش را برگرداند، به سوی هیبت مردانه ای که نزدیک می شد، خودش بود، سوروس بود، سوروس با دماغ عقابی و صورت رنگ پریده و موهای روغن زده اش، که با همین تمنا دستان لیلی را در دستش گرفت، همین سوروس نه چندان دلنشین که لیلی عاشقانه دوستش می داشت، غایت آرزوهایش، که با بوسیدن لیلی به ثمر نشست. این دیگر مسخره نبود، و با تمام دنیا فرق می کرد.
سوروس محو در تماشای تصویر بود، لحظه ای حسرت خورد، لیلی دوست داشتنی اش دیگر زنده نبود، و برای این از جهانی متنفر بود، تصویر به آرامی محو شد و تصویر جدیدی جایش را گرفت، لیلی و جیمز پاتر دست در دست هم در زیر درختان پاییزی می رقصیدند. جیمز پاتر، آینه ی احمق باید می دانست که اسنیپ از او متنفر است. اما اسنیپ با خودش فکر می کرد، حتی زنده بودن لیلی در کنار جیمز هم، امروز برایش آرزویی دست نیافتنی است.
اسنیپ از تماشای آینه ی پوچ دست کشید، هیچ چیز لیلی را به او بر نمی گرداند و دوباره صبح باید به احمق های این قصر درس معجون سازی می داد. این دنیای مسخره بود که واقعیت داشت.

درود بر تو فرزندم.

رولی که نوشتی جالب و جذاب بود... اما از نظر ظاهری یکم اصلاحات میخواد.
وقتی که یک پاراگراف تموم میشه، دوتا اینتر میزنی. این یک نکته.
نکته دوم در مورد ظاهر بین دیالوگ و توصیفاتت هست.
نقل قول:
آرام صدایش کرد:
- لیلی!
لیلی رویش را برگرداند

اینجا باید به شکل زیر نوشته بشه:

آرام صدایش کرد:
- لیلی!

لیلی رویش را برگرداند


اشکالاتت به راحتی قابل رفعن با فعالیت در ایفای نقش.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۸ ۱۴:۴۶:۰۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ سه شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۷

آندریا کگورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۱۳ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۱ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹
از کوچه دیاگون پلاک شیش
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 144
آفلاین
«تصویر شماره 6 کارگاه نمایشنامه نویسی»

با اینکه از داخل کاملا ویران شده بود باز هم با استحکام قدم بر می داشت. اینبار سریع تر از همیشه ولی نه برای دست انداختن «پاتر» و دارودسته اش میرفت و نه برای یافتن مریدی دیگر.

هیچکس نمی دانست زیر آن چهره ی عبوس و از خودراضی هم اکنون چه غوغایی به پا بود.به مقصدش که رسید دیگر نه به وجه ی خودش در مدرسه توجهی داشت نه به غرور و اصالت خانواده اش اهمیت داد در دستشویی مخروبه و خالی از سکنه را طوری باز کرد که حتی اگر کسی هم داخل میبود از صدایی که ایجاد شده بود یا از ترس می مرد یا حداقل کر می شد اما میرتل سال ها پیش جان باخته بود و فقط دیدن مزاحم ناله های بی پایانش رنگ را از رخسارش برد.

پسربچه که از رنج هایی که کشیده بود خسته بود ولی با اخرین کاری که خانواده اش ویا بهتر میشود گفت پدرش از او خواسته بود اخرین ریشه ی تاب و توانش را بریده بود، «کشتن دامبلدور»، چطور میتوانست پیرمردی به این دلرحمی و مهربانی را به قتل برساند، حداقل اگر مدیرِ هاگوارتز بودنش را نادیده میگرفت نمی توانست مهربانی هایی که در حقش کرده بود را نادیده بگیرد.

انگار تمام ستون های دنیا را روی او پایه گذاری کرده اند ، اما دیگر توان قبول کردن مسئولیت سنگینش را نداشت زانوانش خم شدند و به روی زمین افتاد جوشش چشمه اشک خبر می داد که او اصالتش را از یاد برده. نمی شود مثال زد، هرکس در زندگی رنج های خودش را دارد اما اگر حتی هری هم لحظه ای به جای دراکو میبود از پا می افتاد. پسرک بی نوا اشک میریخت و تنها یک سوال در ذهنش تکرار می شد: «چرا من؟» چرا او باید بار سنگین اصالت خانواده به دوش بکشد و به عنوان تک فرزند خانواده مالفوی از بدو تولد بدون انکه بداند کیست و چیست مرید همیشگی لرد سیاهی باشد که بجز خودش و هدفش چیز دیگری را نمی بیند؟ چرا نمی توانست مانند هری پاتر از ابتدای تولد مشهور باشد و از محبت های بی چشم داشت استادها و دانش اموزان گروه های دیگر برخوردار باشد؟ چرا او می بایست خودرا بی هیچ تشویق و تقدیری فدای لرد سیاه کند درحالی که هری پاتر هر سال محبوبیتش افزایش می یافت و تومار افتخار افرینیش هر سال بلند تر از قبل میشد ؟ او که تمام خواسته ها و راهنمایی های پدرش را بی هیچ کم و کاستی اجرا کرده بود اصلا چرا او باید فدای انتخابات و خواسته های پدرش می شد؟ تمام این چرا ها که هرسال بر تعدادشان افزوده می شدمانند پتکی بر سرش فرود می امدند که باعث میشد شانه هایش خم تر شوند و هق هق گریه هایش معصومانه تر.

در این میان میرتل با ترس و تعجب از بالای در یکی از دستشویی ها به صحنه ی تعجب بر انگیز چشم دوخته بود از طرفی میخواست بداند چه شده که پسری به شروری و مغروری دراکو که تا دیروز با دوستانش برای اذیت و ازار او به این مکان می امد حال بی رمق و بدون برق شرارت خاموش نشدنی چشمانش به دستشویی او پناه اورده بود و از وقتی امده بود روی زمین درحال زار زدن بود و از طرف دیگر از نزدیک شدن به او وحشت داشت.
سرانجام ناجی از راه رسید که میرتل با دیدنش بار دیگر با دار فانی وداع گفت. پرفسور «اسنیپ» با دیدن دراکو که بر زمین افتاده بود و هق هق میکرد به یاد کودکی خود افتاد و دلش به رحم امد. اسنیپ بر روی زمین کنار دراکو نشست و اورا در اغوش کشید. ذهن دراکو هنوز در همهمه ی بدبختی اش مغروق بود و پسربچه نتوانسته بود خودرا ارام کند پس بی هیچ حرفی در اغوش پرفسور به گریه اش ادامه داد. اسنیپ که دید تلاشش برای ارام کردن او کمی مفید واقع شده،
گفت: میدونم چه حسی داری انگار داری از درون خورد میشی و از بیرون باید تظاهر به قوی بودن کنی، میدونم چقدر سختی کشیدی و چندبار ارزو کردی کسه دیگه ای میبودی.

به اینجا که رسید صدایش ارام تر اما محکم تر شد و ادامه داد: همه ما به مشکل بر میخوریم تا به حال جادوگری نبوده که بدون دردسر و مشکل زندگی کنه و در اخر با خوشبختی بمیره، ترس و ناراحتی مقدمه ای برای خوشبختی هستن. ما میتونیم مشکلاتمون رو حل می کنیم مهم نیست چقدر بزرگ باشن چون ما جادوگریم، یه جادوگر اصیل و از اون مهم تر انسانیم کاری نیست که نتونی از پسش بر نیای. همیشه نیاز نیست مثل یک شیر شجاعانه به دل خطر بریم و نابودش کنیم بعضی وقتا هم میتونیم مثل یک مار بخزیم و ساده از کنار مشکلمون عبور کنیم و این به این معنا نیست که فرار کردیم ما فقط راه بهتری برای شکست دادنش پیدا کردیم چون هدف مشکلات زندگی از پا در اوردن ماست مهم نیست که ما پیروز میشم یا نه مهم اینه که اون شکست میخوره پس وقتی به مشکلی برخوردی بدترین کار اینه که تسلیم بشی. دراکو بهم قول بده که هیچوقت تسلیم نشی، باشه؟
دراکو که حال ذهن مشوشش ارام گرفته بود و طغیان درونیش پایان یافته بود سرش را از روی ردای سیاه پرفسور که حال خیس اشک شده بود برداشت و سرش را به معنی تایید تکان داد و اشک هایی که صورتش را تسخیر کرده بودند پاک کرد. پرفسور در حالی که لبخند محوی بر روی صورتش نقش بسته بود از روی زمین سرد و مرطوب دستشویی بلند شد و به دراکو هم کمک کرد تا بلند شود، او که حال متوجه شده بود در چه مکان خطرناکی گریه را سر داده بود دستشویی را می کاوید تا شخصی را که با تمسخر به او نگاه می کند پیدا کند و در اخر چشمش، به یک شخص که نمی توان گفت به روحی نالان برخورد کرد که از بالای در دستشویی سبز رنگ در حالی که چشمانش گرد شده بودند، بی صدا ناظر تمام ماجرا بود. اسنیپ نگاه مالفوی را دنبال کرد تا به میرتل رسید اخم به سفر رفته اش را دوباره مهمان ابروانش کرد و گفت:«اگر بفهمم کسی از این قضیه بویی برده کاری میکنم که هر روز ارزوی چیزی بدتر از مرگ رو بکنی!»
و با این حرف از دستشویی طبقه سوم را که حالا راز یک اصیل زاده را در خود مخفی کرده بود، رفت و دراکو را نیز با خود برد.
مالفوی جوان دوباره مثل سابق قوی و محکم قدم بر میداشت و اهدافش از همیشه به او نزدیک تر بودند و دوباره چهره اش رنگ اصالت گرفته بود اما برقی از چشمانش کاسته شده بود که حتی خود او نیز نمی داست چه بود. شاید تنها همان برق بود که کورش کرده بود نمی توانست ببیند دارد اینده اش را چطور به تباهی همان لرد سیاهی میکشاند که سرورش بود، ولی هنوز هم برای تغییر دیر نیست.

پی نوشت:خدایی عکساتون خیلی کم و ساده ان خیلی سخت میشه از بینشون یه عکسی پیدا کرد که بشه از توش یه چیز خوب در اورد و به نظرم خیلی بده که همین اوله کاری دارین محدودمون میکنین به ده تا عکس که همه هم اکثرن مربوط به کتابن و زیاد نمیشه گسترشش داد اگه میزاشتین خودمون با فکرمون یه چیز جدید بنویسیم خیلی بهتر می بود.

درود بر تو فرزندم.

خوب نوشتی... به عنوان تازه وارد خیلی خوب بود.
فقط یک نکته در مورد ظاهر دیالوگ ها بگم بهت:
نقل قول:
اسنیپ نگاه مالفوی را دنبال کرد تا به میرتل رسید اخم به سفر رفته اش را دوباره مهمان ابروانش کرد و گفت:«اگر بفهمم کسی از این قضیه بویی برده کاری میکنم که هر روز ارزوی چیزی بدتر از مرگ رو بکنی!»
و با این حرف از دستشویی طبقه سوم را که حالا راز یک اصیل زاده را در خود مخفی کرده بود، رفت و دراکو را نیز با خود برد.

باید به این شکل نوشته بشن دیالوگ هات:
اسنیپ نگاه مالفوی را دنبال کرد تا به میرتل رسید اخم به سفر رفته اش را دوباره مهمان ابروانش کرد و گفت:
- اگر بفهمم کسی از این قضیه بویی برده کاری میکنم که هر روز ارزوی چیزی بدتر از مرگ رو بکنی!

و با این حرف از دستشویی طبقه سوم را که حالا راز یک اصیل زاده را در خود مخفی کرده بود، رفت و دراکو را نیز با خود برد.

و در کل خوب بود.

تایید شد
!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۵ ۱۵:۲۵:۴۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.