هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱:۲۸ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۹۷

سادی بالداکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
با سری فروافتاده و قیافه‌ای که خسته‌کننده بودن این مراسم را به خوبی نشان می‌داد، به همراه بقیه‌ی بچه‌ها وارد سرسرای اصلی شد. همهمه‌هایی که در اطرافش به گوش می‌رسید، حاکی از آن بود که همه‌ی بچه‌ها از سقف سرسرا که آسمان شب را به نمایش گذاشته بود، به وجد آمده بودند. او علاقه‌ی زیادی به جادو نداشت و به علت اینکه از خانواده‌ای اصیل بود و پدر و مادرش او را مجبور به آمدن به هاگوارتز کرده بودند، اینجا بود.
او حتی از گروه‌های موجود در هاگوارتز هم اطلاع چندانی نداشت. زمزمه‌های کنارش را می‌شنید که بچه‌ها با هیجان می‌گفتند:
ـ کاش بیوفتیم توی گریفیندور. آخه هری پاتر هم توی همین گروه بوده!
ـ آره! هرمیون هم اینجا بوده. من که اصلا دلم نمی‌خواد توی اسلیترین بیوفتم.

در دل خنده‌ای کرد. آنها فقط می‌خواستند جایی باشند که هری قبلا بوده. به گمان اینکه اگر در گروهی باشند که زمانی او هم آنجا بوده، می‌توانند جایگاه او را هم بدست آورند! یا نه... به آن نزدیک شوند!
او فقط می‌خواست بهترین باشد. حالا در هر گروهی که می‌افتاد، مهم نبود. می‌خواست مهارت‌های جادویی کسب کند تا بتواند آنها را در زمینه‌های علمی به کار گیرد. عمده‌ترین دلیل ورودش به هاگوارتز هم همین بود!
پروفسور مک‌گونگال جلو آمد و بچه‌ها به اجبار ساکت شدند. کلاه گروه‌بندی شروع به خواندن شعری کرد که به نظرش خسته‌کننده می‌آمد. بعد از تمام شدن شعر و تشویق بچه‌ها، پروفسور مک‌گونگال شروع به خواندن اسامی بچه‌ها کرد. همه به‌ترتیب جلو می‌رفتند و کلاه گروه‌بندی را روی سرشان می‌گذاشتند و خوشحال یا بعضا ناراحت، به سمت میز گروه جدید خود می‌رفتند.

حوصله‌اش سر رفته بود. با وسیله‌ای که در دست داشت بازی می‌کرد و سعی می‌کرد چندان بی‌حوصله به نظر نرسد.
بعد از چند نفر دیگر، بالاخره نوبت او شد!
به آرامی از پله‌ها بالا رفت. می‌توانست نگاه‌های همه را روی خود احساس می‌کند. نسبت به هم سن و سالانش قد کوچک‌تر و همینطور هیکل ریزنقش‌تری داشت؛ ولی می‌دانست که به او خیره نشده‌اند. به چیزی که در دستانش بود و به‌صورت نوسانی بالا و پایین می‌رفت خیره شده بودند. یویو!
روی صندلی نشست و کلاه را روی سرش قرار داد. تقریبا تا روی چشمانش پایین آمده بود و به سختی می‌توانست اطراف را ببیند. ناگهان کلاه گفت:
ـ تو مثل بقیه، دلت نمی‌خواد توی یه گروه خاصی بیوفتی و اسمشو توی سرت تکرار کنی؟!
ـ نه! فرقی نداره واسم! توی هر گروهی که بیوفتم، کار خودمو می‌کنم. من همیشه بهترینم!


تصویر شماره‌ی پنج.

درود فرزندم.

توصیفات قشنگی داشتی و خیلی خیلی خوب درمورد احساسات کاراکترت نوشتی. به اندازه کافی هم دیالوگ داشتی که سرگرم کننده باشه.

نکته ای ندارم بگم چون اینترها و نکات ظاهری هم رعایت شده.

آیا از عضوهای قدیمی سایتی؟ اگه هستی یا به من یا به مدیران اطلاع بده که بدون گروهبندی وارد ایفای نقش بشی.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۶ ۳:۳۸:۰۶


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۷

joseph


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱ جمعه ۱۹ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۹ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
رون و هری سوار اتوموبیل پرنده برفراز هاگوارتز پرواز می کردند.هری دیوانه ساز ها را با پاترونوس دور می کرد.هوا تاریک بود و هوا هم سرد بود.

_رون من خسته شدم دیوانه ساز هارو دور کنم.

_تو هری پاتری ها.

_زده به سرت من فقط از دست ولدمورت زنده موندم.

_وای داریم سقوط می کنیم!
ماشین در جنگل ممنوعه سقوط کردند.ولی زنده ماندند.آن ها به قلعه حر کت کردند پروفسور مک گوناگل آن ها را دید و به دفترش آورد.مک گوناگل با ناراحتی گفت:توی روز نامه نوشته شما پرواز کردین و من نمی دونم.... یک فرصت دیگه می دم ولی تکرار نشه

_چشم
صدای هری بود. آن ها رفتند شام بخورند و لبخند زدند.

درود چندباره فرزندم.

به طرز عجیبی میبینم که هنوزم متنت تبدیل به یه داستان قابل قبول نشده. درواقع هنوزم هم کلی کلی سوژه سریع پیش رفته. یعنی حتی همون قسمت پروازشونم میتونست خیلی بیشتر بهش پرداخته بشه. حسشون. موقعیتشون. حرفای بیشتری که میتونست رد و بدل بشه.

راستش چون که این حرف ها رو دوباره دارم تکرار میکنم فکر میکنم که بهتره که بری داستان هایی که تایید کردم رو بخونی. توصیفاتشون رو ببینی و ببینی که چطور سوژه رو پرورش میدن.

و حتما حتما به نکاتی که گفتم دقت کن.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۶ ۳:۳۲:۱۰
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۶ ۳:۳۷:۱۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۷

joseph


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱ جمعه ۱۹ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۹ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
هری و اسنیپ در کلاس معجون سازی بودند و هیچ کس در کلاس نبود.کلاس سرد بود.اسنیپ لبخندی زد و گفت:بابات اینقدر خر بود .

_بابام خر نبود تو خری.

_پاتر چی گفتی؟اگه به دامبلدور نگفتم.
هری چوبدستی خود را برداشت اسنیپ خیلی عصبانی شد.

_بفراموش!

_من داشتم چی می گفتم
؟

_داشتین درباره ی خر های پرنده حرف می زدین.



پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۷

joseph


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱ جمعه ۱۹ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۹ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
پسری بود به نام تام جانسون پسری بود قد بلند چشم های سیاه. در مدرسه ی هاگوارتز بود.مراسم گروه بندی.
_تام جانسون.
تام با نگرانی رفت پیش کلاه گروه بندی. نفس عمیقی کشید ولی احساس بدی می کرد نمی خواست در اسلایترین بیفتد.هنوز با اینکه نگران بود.تام کلاه را در سر گذاشت.
-گریفندور!
تام با خوشحالی کلاه را برداشت.چرا نگران بود؟خودش دیگر یک گریفندور بود.
_استفانی وارنر!
رفت پیش کلاه کلاه را در سر گذاشت.
_اممم.ریونکلاو.
به نظر می رسید که او باهوش است.
_بیل پترسون
بیل هم رفت با نگران به کلاه نگاه کرد
_تو به نظر مغرور میای و تو دوست داریبری اسلایترین درسته؟اسلایترین
بعد از گروهبندی شدن تام دوستی خوب پیدا کرد.

درود سه باره بر تو فرزندم.

همچنان به اون حد لازم برای تایید شدن نرسیدی. ولی یکم بهتر شد.
روی توصیفاتت اینبار بیشتر کار کن. فضا رو توصیف کن. احساسات شخصیت ها رو، همه چیز رو توصیف کن. اینطوری خواننده خیلی بهتر با پستت ارتباط برقرار میکنه. و اما در مورد ظاهر پستت، باید به این شکل مینوشتی:
نقل قول:
تام کلاه را در سر گذاشت.
-گریفندور!
تام با خوشحالی کلاه را برداشت.چرا نگران بود؟خودش دیگر یک گریفندور بود.

اینجا دیالوگ برای کلاه بود، نه برای تام. در نتیجه باید دوتا اینتر میزدی. و وقتی هم که دیالوگ ها تموم میشن و میخوای بری توصیف کنی، باید دوتا اینتر بزنی. به این شکل:
تام کلاه را در سر گذاشت.

-گریفندور!

تام با خوشحالی کلاه را برداشت.چرا نگران بود؟خودش دیگر یک گریفندور بود.


فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۵ ۱۸:۳۵:۱۳
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۵ ۱۸:۳۶:۰۱


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۷

joseph


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱ جمعه ۱۹ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۹ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
هری در تختش بود و خوابیده بود و ناگهان دابی امد و هری را از خواب بیدار کرد. هری که می خواست دوباره بخوابد ناگهان دابی را دید دابی با چشم های بزرگش که مثل توپ بسکتبال بود هری ترساند و هری یقهی لباس سفیدش را کشید و گفت:دابی؟تو اینجا.....
هری حرفش را نیمه تمام گذاشت دابی گفت:دابی می خواد از هری پاتر مراقبت کنه. تو سال دیگه نباید بری هاگوارتز!
هری عصبانی شد و گفت اینجا خونمه دابی چرا باید سال دیگه برم پیشه چند تا نامرد؟
دابی با صدای جیغ بنفش مانندی گفت:نه هری پاتر نباید بره! اینجا خطر ناکه!
هری که طاقت دابی را نداشت از تختش بلند شد و رفت صبحانه بخورد.



پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۷

آمی پاین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۰۰ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷
از ما هم به جان شنفتن، سرورم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
در سرتاسر گورستان یا هر گورستانی که این داستان در آن اتفاق می افتاد، صدایی جز صدای هق هق و التماس و ناله شنیده نمی شد. مطابق معمول، لرد اعصاب نداشت.
- می خوایم برامون توضیح بدی که دقیقاً چطور این اتفاق افتاد.

یکی از مرگخوارها سعی کرد پادرمیانی کند. فقط برای نشان دادن این که هنوز شرافت میان جادوگران سیاه نمرده است.
- ای بابا، سرورم، اتفاقه دیگه، میفته.
- آواکداورا.

همانطور که پیش از این عرض شد، لرد اصلا اعصاب نداشت.
- ما منتظر توضیحاتت هستیم. نجینی هم منتظر شامشه.
- سرورم... تاج سرم... از برگ گل نازک ترم... چرا می ذاری سربه سرم...

{در این لحظه بازیگر نقش لرد با لگد زیر پاتیل می زند (چون آنجا میزی در دسترس نبود) و هوارکشان در حالی که می گوید دیگر به این مسخره بازی ادامه نمی دهد و عنتر و منتر مردم که نیست و هم اینک در هالیوود و بالیوود و جالیوود (هالیوود جادوگرها) برای امضا گرفتن از او صف کشیده اند، از کادر بیرون می رود. یک هفته ای طول می کشد تا سایر عوامل فیلم ناز آقا را کشیده و او را به فیلم برگردانند. فلذا ادامه ی سکانس با تأخیر یک هفته ای رخ می دهد.}

- ما منتظر توضیحاتتیم و نجینی هم منتظر شامشه.
- سرورم من مطابق دستورات شما تمام تلاشمو به عمل آوردم. باید بودید و می دیدید، کبوتر بچه نکرده البته. با این حال شما باید بودید و می دیدید. ما حتی در زمان سفر کردیم و مسیر تاریخ رو عوض کردیم، مک گوناگال رو به پشت پنجره هدایت کردیم، جاروی کله زخمی رو با بهترین جاروی هوچ عوض کردیم. کاری کردیم که تبدیل به بهترین جاروسوار هاگوارتز بشه...
- وایسا ببینم. واسه همین سر نتیجه های بازی های اسلیترین گریفندور با من شرط بستی؟!
- آواکداورا.

لرد همچنان بعد از یک هفته اعصاب نداشت.

- بله سرورم. بعد... تو مغزش کردیم که سر مرحله ی کوفتی جاروش رو برس به دست کنه، اونطور که خانوم اسلامیه می گفت یعنی. باید می دیدید چطوری پرواز کرد. تو هوا اوج گرفت. اژدها رو کفری کرد که پرواز کنه. بلند شد... جمعیت داشتن دیوونه می شدن...
- کراوچ؟
- بله سرورم؟
- چرا داری اینا رو برای ما توصیف می کنی؟
- آخه سرورم پست کارگاه نمایشنامه نویسی باید در مورد عکس باشه، اگه هیچی ازش نگم دعوام می کنن. ببینین من حتی از صحنه براتون یه عکسم گرفته م که ببینین و پست بیشتر به عکس ربط پیدا کنه...

لرد چند نفس عمیق کشید.
- کراوچ. این قدر با خورده شدن فاصله داری.

کراوچ چشمانش را تنگ کرد.
- سرورم انگشتاتون به هم خوردن.
- دقیقاً. نجینی...
- نه سرورم بذارید توضیح بدم سرورم، من همه تلاشمو کردم! تقصیر من نبود که پاتر عنتر بازی در آورد و اژدها خوردش!
- شام.

درود بر تو فرزندم.

بهت نمیاد قدیمی باشی به هیچ عنوان... اگر قبلا شناسه داشتی که نیاز به گروهبندی هم نداری، همراه با لینک شناسه قبلیت، یک سره برو برای معرفی شخصیت.
اما در صورتی که شناسه ای نداشتی...

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۵ ۱۸:۳۱:۰۳

I will keep quiet
You won't even know I'm here
You won't suspect a thing
You won't see me in the mirror
But I crept into your heart
You can't make me disappear
Til I make you


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۷

joseph


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱ جمعه ۱۹ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۹ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
هاگرید و هری در کوچه ی دیاگون قدم می زدند. هری فکر می کرد چه نامی برای جغد سفیدش بگذارد.هری به جغد لبخندی زد وبعد به هاگرید.هاگرید غول بزرگی بود بودوی ریشش لابد نمی گذاشت به خوبی حرف بزند.ریشش مثل بابابرفی بود.هری به تابلوی مغازه نگاه کرد و از هاگرید پرسید که کوییدیچ چیه هاگرید؟
هاگرید لبخندی زد و گفت که کوییدیچ یکی از بازی محبوب جادوگراس و من امیدوارم که تو بتونی توی مدرسه بازی کوییدیچ انجام بدین.هری به جای اسمی برای جغدش انتخاب کند به کوییدیچ فکر رد. مردم به هری نگاه می کردندمی گتند هری پسری که زنده موند.

درود دوباره بر تو فرزندم.


اول از همه... چرا اصلا به نقدی که نوشتم توی پست قبلیت توجه نکردی؟

متنی که نوشتی، چندان به یک داستان شباهت نداره. بیشتر شبیه به یک خاطره هست که با تمام سرعت و عجله تعریفش کردی و رفتی.
داستان باید طوری باشه که خواننده بتونه با صحنه ها و شخصیت ها ارتباط برقرار کنه.
و اما یک نکته از نظر ظاهر پستت بگم.
نقل قول:
هری به تابلوی مغازه نگاه کرد و از هاگرید پرسید که کوییدیچ چیه هاگرید؟
هاگرید لبخندی زد و گفت که کوییدیچ یکی از بازی محبوب جادوگراس و من امیدوارم که تو بتونی توی مدرسه بازی کوییدیچ انجام بدین.

این قسمت باید به این شکل نوشته میشد برای مثال:
هری به تابلوی مغازه نگاه کرد و از هاگرید پرسید:
- کوییدیچ چیه هاگرید؟

هاگرید لبخندی زد و گفت:
- کوییدیچ یکی از بازی های محبوب جادوگراس و من امیدوارم که تو بتونی توی مدرسه بازی کوییدیچ انجام بدی.


اینبار دیگه به این نکات توجه کن... خودت رو هم به کتاب محدود نکن، راحت بنویس و از خلاقیتت کمک بگیر. سعی کن خواننده راحت با داستانت ارتباط برقرار کنه.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۴ ۲۰:۳۱:۵۵


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۰:۴۵ چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۷

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=312367

دراکو سرش رو پایین انداخته بود و بین طبقه های کتابخونه راه میرفت.

هر چقدر فکر میکرد چیزی به ذهنش نمیرسید...
انگار توی این مورد از پاتر هم بدتر عمل کرده بود!

چند ساعت بیشتر به شروع جشن میلاد مسیح نمونده بود، با این حال هنوز نتونسته بود از کسی دعوت کنه.

هیچ چیزی فاجه تر از این نبود که پسر لوسیوس مالفوی تنها و بدون همراه به اون جشن بره.

دست کم یک مسئله اون رو آروم میکرد‌؛ آستوریا هم هنوز دعوت همراهی کسی روقبول نکرده بود.

ولی این اتفاق باعث نگرانی دراکو هم میشد، اگر دعوت اون رو هم قبول نکنه...

از چه کسی میتونست کمک بگیره؟ اسنیپ؟ به هیچ وجه!

همینکه موقع رقص اسنیپ نتونسته بود جلوی خندشو بگیره و اسنیپ هم متوجه شده بود، کافی بود که تا دو هفته از چشمش بیوفته.
الان هم که یادش افتاده بود نمیتونست خندش رو کنترل کنه.

سعی میکرد بهش فکر نکنه تا نخنده، که همونموقع جینی ویزلی، خواهر مغرور و جدی رون، برگشت و با حالتی تاسف بار بهش نگاه کرد و دوباره مشغول مطالعه شد.

فکری به ذهن دراکو رسید. اصلا به یاد نمی‌آورد که توی این سه سال حتی یک کلمه هم با جینی حرف زده باشه؛ ولی چاره ای نبود. وقت زیادی نداشت و معلوم نبود تا الان آستوریا همراهی پیدا نکرده باشه.

_اممم...

_با من کاری داری مالفوی؟

_راستش میخوام ازت راهنمایی بگیرم...

_چی؟از من؟ میدونی که اصلا دوست ندارم مسخره بازی هاتو نشونم بدی مالفوی.

_میدونم چی فکر میکنی ولی جداً به کمکت نیاز دارم.

_عجیبه! ولی بگو، گوش میکنم.

_میگم تو میدونی چجوری باید از یک دختر برای جشن دعوت کرد که قبول کنه؟

_باید مودبانه خواهش کرد که بعید میدونم تو بتونی...

_ممنونم که تصورت از من اینه!

_دیدنت توی این وضع لذت بخشه!
ولی حالا اگر واقعا نمیدونی چطور باید اینکارو بکنی،بهتره که بری جلو و بگی
(( امکانش هست که امشب همراهی من رو در این جشن بپذیری؟))
یکم زیادی رسمی میشه ولی فکر میکنم جواب بده!

مالفوی روی پاشنه پا چرخید، چشماشو بست و گفت
_اینطوری؟ (امکانش هست امشب در جشن همراه من باشی؟)

_حتمااااااااا...

مالفوی رنگ صورتش از قبل هم سفیدتر شد و فقط یکی از چشماشو باز کرد...

کسی که جلوی اون ایستاده بود کسی نبود جز پانسی پارکینسون!

چشمهای پانسی از ذوق، از حدقه بیرون زده بود و مالفوی قیافه اش مثل افرادی بود که یخ زده بودند!

دیگر کار از کار گذشته بود و دراکو چاره ای نداشت جز اینکه آستوریا گرین گراس را در کنار شخصیگری در جشن ببیند.


از آن روز به بعد نفرت مالفوی نسبت به ویزلی ها چند برابر شد؛ چراکه کمک کردن اونها هم به ضررش تموم میشد!

درود فرزندم.

چه سوژه ناب و طنزی. خیلی خوشم اومد. اولش میخواستم بگم که چرا توصیفاتت کمه اما خب داستان طنز بود. به نظرم اصلا اونقدر نیازی به توصیف نبود حتی.
سورپرایز آخر رول هم خیلی خوب بود آفرین.

بین دیالوگ هات لازم نیست دوتا اینتر بزنی و یه نفر هم کفایت میکنه.

تایید شد.

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۴ ۴:۵۷:۰۴

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷

بارناباس کاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۴ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۶:۴۹ شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
تصویر شماره هشت

آلبوس دامبلدور وارد دفترش شد و به سرعت در را بست. کلاهش را از سر برداشت و به طرفی پرتاب کرد و به سمت شومینه رفت. چند هیزم در شومینه گذاشت و آن را روشن کرد.

- پروفسور! نمی سوزه؟
- چی؟
- نخودچی.
- بی مزه بود. اصلا تو چی میخوای تو دفتر من؟
- امشب کلاس خصوصی داشتیم دیگه.
- می بینی که خیلی خسته ام. برو فردا بیا.
- باشه. ولی واقعا اون نامه داره می سوزه.

نامه ای که درون شومینه در حال سوختن بود توجه دامبلدور را جلب کرد.

- پسره ی نفهم! چرا زودتر نگفتی؟
- من که گفتم قربان!

دامبلدور با گفتن «آکسیو» نامه را به پرواز درآورد و در دست گرفت. در همین حال در باز شد و مردی با ردای سیاه و بلند وارد دفتر شد و در را بست و با دست برف ها را از روی ردایش به زمین ریخت.

- نریز اینا رو تو دفتر من. کجا بودی؟
- بهت میگم، آلبوس.

فرد تازه وارد به پاتر اشاره کرد.

- خب بگین منم بدونم، قربان!
- سر قبر مادرت!
- این چه طرز حرف زدنه، سوروس!
- جدی میگم آلبوس! به یاد قدیما رفته بودم با لیلی خلوت کنم. اون نامه چیه؟
- نمیدونم. توی شومینه بود. می بینی که بازش نکردم.
- با چی بازش کنیم حالا؟
- بیا رای بگیریم.
- خیلی نامردی آلبوس. حالا که دوتا گریف هستین میخوای رای بگیری؟ برم بچه ها رو صدا کنم بیان؟
- به هر حال ما قائل به دموکراسی هستیم. تو اگه راضی نیستی می تونی انصراف بدی.
- حتما همین کارو می کنم.
- خب، هری با چی بازش کنیم؟
- با شمشیر گریفیندور، قربان!
- سوروس تو نمیخوای نظری بدی؟
- زهرمار!

سپس دامبلدور شمشیر گریفیندور را برداشت و به باز کردن نامه پرداخت و آن را مطالعه کرد.

- خب ریش دراز نمیخوای بگی چی نوشته؟
- از وزارته. گفته مدرسه باید تعطیل بشه.
- واویلا لیلی...
- پاتر! تو الان که مدرسه ای هم روزی یه دقیقه درس نمی خونی که الان اینجوری پایکوبی می کنی.
- به هر حال تعطیل شدن مدرسه یه صفای دیگه ای داره.

آلبوس و سوروس در جواب همزمان گفتند:
- ولی ما نمی ذاریم مدرسه تعطیل بشه.

درود فرزندم.

طنزت باحال بود. با توجه به این که واضح بود رول طنزه و سوژه رو هم پیش بردی نمیتونم بگم که توصیفاتت کم بودن. البته یه جاهایی دیگه خیلی پشت هم دیالوگ نوشتی، اما باز هم قابل قبوله.

اینتر ها و تمام نکات ظاهری رو هم رعایت کردی چی بگم بهت؟

و این که اگه از اعضای قدیمی هستی و شناسه داشتی، به من یا به مدیرا حتما اطلاع بده که حتی بدون گروهبندی وارد ایفای نقش شی.

تایید شد.

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۳ ۰:۵۹:۴۷


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷

جیرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ یکشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۲:۵۸ دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر شماره پنج

-سال اولی های کوچولو موچولو از این طرف. پشت سر من بیاید.
به در بزرگی رسیدیم. در پر بود از نقش های عجیب غریب و شگفت انگیز برجسته.
-وای چه تالار بزز..ررگی. نگاه کنید.
همهمه بچه ها بلند شد .
-شمع هارو، آسمون رو.
-چه میز های بزرگی!
-اون مرده دیگه کیه؟ چقدر سیبیل داره؟!!! راپنزل سیبیلو.
گفتم: اون ریشه نه سبیل!
_ریش و سبیل چه فرقی میکنه؟
_نمیدونم چه فرقی ولی فرق میکنه.
دختری گفت: نباید اینجوری درباره اون آقا حرف بزنید، چون اون آلبوس دامبلدوره ...
بعد خودش رو گرفت و باحالت مغرورانه گفت: درضمن من یونا اپلیچی هستم.
_
- خب، خب، ساکت باشید. بچه ها هروقت اسمتونو گفتم بیاید جلو تاکلاه رو روی سرتون بذارم، باشه؟
سالن پر بود از دانش آموز ها. تا حالا تصورم نمی کردم توی همچین مکانی قرار بگیرم.
سقف نبود؟ یا شاید بود و از شیشه بود. ولی آسمون کاملا پیدا بود. صاف و قشنگ. همه چیز کاملا عادی بود،
همین جور که به آسمون نگاه میکردم، احساس کردم همه ی این ها را جایی دیدم ؛خیلی برایم آشنا بود.
تودلم گفتم یعنی تو چه گروهی می افتم؟ کدوم گروه رو دوس دارم؟ با کی می افتم؟ اصلا میتونم انجا موفق بشم؟ یا...
توی همین فکر ها بودم اصلا حواسم به بچه ها نبود، فقط من مونده بودم، که
نامم را گفتند، جلو رفتم ، آرام آرام از پله ها بالا رفتم، صدای کفشم در فضا پیچید، صدای کفشم بلند نبود سالن در شکوت فرو رفته بود. برگشتم و به بچه ها نگاه کردم. همه به من نگاه می کردند، ولی من توجهی نکردم؛ روی صندلی نشستم کلاه را روی سرم گذاشتن، کلاه قدیمی و پاره ای بود. قطعا اگر گروه بندی نبود هیچ وقت نزدیکش هم نمی شدم. ثانیه ها گذشت ولی کلاه چیزی نگفت! هیچ چیز! چرا چیزی نگفت؟...فکر میکردم به همه چیز،به گذشته، به آلانی که زیر این کلاه نشستم، به آینده ای که باید بسازم، من فکر میکردم و کلاه باز هم سکوت کرده بود.
ثانیه ها جایشان را به دقیقه ها دادن، دقایقی سپری شد اما ...
هیچی !!
به خانم مک گونگال نگاهی کردم.ترسیده بود. چرا؟ تا خواستم چیزی بگم ...
-خوب، خوب،......بچه ها مشغول شید ... پروفسور دامبلدور بعد شام صحبت میکنند.
پچ پچ دانش آموزا بلند شد. چه اتفاقی داشت می افتاد؟ چرا چیزی نمی دانم؟
نگاه کردم به هاگرید که گوشه ای ایستاده و با تعجب نگاهم میکند، به بچه ها،بعضی ها متعجب، بعضی ها ترسیده، بعضی ها بیخیال.
مک گونگال اول نگاهی به کلاه و بعد نگاهی به من کرد : چیزی نیست. فکر کنم کلاه خسته شده. تو میمانی برای بعد.
نزدیکم شد و در گوشم به من گفت با من بیا.
همه مشغول به خوردن غذا شدند و مرا فراموش کردند تمام اون نگاه های عجیب و غریبشان برای دقیقه ای بود؛ اما احساس ترسیدی که در من داشت جوانه میزد به این راحتی ها فراموش نمی شد. چند مرد همراه همان مرد ریشو که ظاهرا پروفسور دامبلدور بود آمدند .
من وارد اتاقی شدم و در را بستند.
من داخل اتاق بودم که صدایشان را از بیرون شنیدم.
- اون کجاست ؟
- تو اتاق بغلی.
- چرا این اتفاق افتاد چه دلیلی میتونه داشته باشه؟
صدای دامبلدور شنیدم که گفت: شما ها یادتون نمیاد اون پسره تام ریدل، وقتی کلاه رو روسر اون هم گذاشتید همین اتفاق افتاد.
-اسمش رو نبرید پروفسور.

من یه چیزایی شنیدم، اما چیزی نفهمیدم. فقط فهمیدم، این اتفاقی که افتاد، طبیعی نبود.

درود فرزندم.

حالا بهتر شد. اگرچه باز هم یه کم جا داشت بعضی صحنه ها رو بیشتر توصیف کنی اما باز هم نسبت به آخرین رولت خیلی بهتر بود این یکی.
همین طور سوژه رو این دفعه خوب پرورش دادی و سرعت مناسب بود.

فقط همه‌ی دیالوگ ها رو با با خط فاصله بنویس و با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا شون کن. حتی میتونی برای راحتتر شدن خواننده دیالوگ ها رو محاوره ای بنویسی.
نقل قول:
مک گونگال اول نگاهی به کلاه و بعد نگاهی به من کرد : چیزی نیست. فکر کنم کلاه خسته شده. تو میمانی برای بعد.
نزدیکم شد و در گوشم به من گفت با من بیا.


مک گونگال اول نگاهی به کلاه و بعد نگاهی به من کرد :
- چیزی نیست. فکر کنم کلاه خسته شده. تو میمونی برای بعد.

نزدیکم شد و در گوشم به من گفت:
- با من بیا.


با تمام اینا مطمئنم با ورود به ایفای نقش بهتر میشی.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۳ ۰:۵۴:۵۰

JUVILIS_ JIRO SELFOR







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.