هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ دوشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۷

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
امتحان دفاع در برابر جادوی سیاه


در آینه روشن از نور چوبدستی، به چشمان گود افتاده اش نگاه کرد.
سپس چرخید و دوباره پشت میز مطالعه کوچک گوشه سالن عمومی تالار گریفیندور نشست.
یک صفحه دیگر را ورق زد و به صفحه سیصد و نود و چهار کتاب دفاع در برابر جادوی سیاه رسید.
مبحث گرگینه ها.
فنریر با بی حوصلگی ده صفحه دیگر ورق زد و رسید به مبحث خون آشام ها.
- این رو که بلدم... خب دیگه... فردا بالاخره بیست میگیرم!

این را گفت، دیگر هم به این فکر نکرد که هرگز نمره قبولی دفاع در برابر جادوی سیاه را کسب نکرده، و سپس از جای خود بلند شد، از پله های خوابگاه بالا رفت، وارد خوابگاه شد و خودش را با صورت روی تخت خواب گرم و نرم انداخت.
تلاش کرد بخوابد.
نتوانست. سخت تلاش کرد و آنقدر سخت تر نتوانست که زیر خوابیدنش درد گرفت حتی... و البته که در تمام مدت، تصویر هشت بطری نوشابه انرژی زایی که یک ساعت پیش خورده بود، جلوی چشمش می آمد.

ساعت ها به همین ترتیب گذشتند، و فنریر با چشمانی کاملا باز به سقف نگاه میکرد...
تا اینکه بالاخره احساس کرد چشمانش دارند سنگین میشوند...

زییییینگ!

چشمان گود رفته فنریر دوباره باز شدند. به طور کامل و همراه با رگ های سرخ و ورم کرده. فنریر همچون یک عدد ربات، از جای خود بلند شد، بدون توجه به بقیه گریفیندوری ها که در حال بیدار شدن بودند، به گوشه خوابگاه رفت، ساعت خوابگاه را از پنجره به بیرون پرتاب کرد و برای صرف صبحانه به سرسرای بزرگ رفت.

فنریر در کنار بقیه گریفیندوری ها، صبحانه را خورد، حتی به یکدیگر خرده های نان پرتاب کردند و کلا احترام بین ناظر و دانش آموزان را به فراموشی سپردند که البته بعد از اینکه فنریر پاچه ادوارد را به صورت کاملا اتفاقی گاز گرفت، احترام بینشان بازگشت و فنریر هم بلند شد و به ست کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه رفت.
جلوی چندتا از دانش آموزان هم با زبانش، لب هایش را لیسید و آن ها با وحشت فرار کردند؛ و بالاخره به کلاس مورد نظرش در طبقه سوم رسید.

نفس عمیقی کشید، در کلاس را باز کرد و با چشم بسته وارد کلاس شد... و سپس بر اثر هجوم موجی از سرما، از جای خود پرید. اول میخواست فحش های ناجور و کالباس داری نثار روح پدر و مادر پیوز کند با این بچه تربیت کردنشان، اما بعد، با دیدن روحِ با وقاری که جلویش ایستاده بود، جلوی خود را گرفت.
- روح جدید اومده تو هاگوارتز؟ چه جالب.
- آقای گری بک، امیدوارم برای امتحانتون آماده باشید.
- اوه... پروفسور بونز. فکر نمیکردم خبر مرگ خنده... حزن بر انگیزتون واقعی باشه.
- حاشیه نریم... نظرتون چیه امتحانتون رو شروع کنیم؟ برای اینکه کاملا آماده بشید، لطفا اول این آب رو بنوشید...

فنریر به ظرف آبی که روی میز ادوارد بود، نگاه کرد. سپس آن را برداشت. ابتدا بویید، و بعد هم یک نفس نوشید. ابتدا مشکلی نداشت. اما پس از چند لحظه، حس کرد چیزی دارد در شکمش بالا و پایین میرود. اهمیتی نداد، احتمال داد که نوشیدنی های انرژی زای شب گذشته و صبحانه اش در حال مخلوط شدن در معده اش هستند و معده اش اندکی تعجب کرده.

فنریر گری بک، شانه ای بالا انداخت و به روح ادوارد که به نظر خسته میرسید، گفت:
- خب... مرحله بعدی چیه؟ خوردن شیر؟

ادوارد با حالتی مشکوک و ناامید گفت:
- نه... رو به رویی با یک بوگارت. ساده ترین امتحان رو برات در نظر گرفتم تا شاید بالاخره بتونی نمره قبولی رو بگیری.

فنریر کم آورد و سکوت کرد. اصولا در چنین مواقعی، یا طرفش را چنگ میزد، یا گاز میگرفت، اما در مقابل یک روح، هریک از این اقدامات تنها میتوانست باعث سرمای ناخوشایندی در وجود خودش شود. او نفس عمیقی کشید. میدانست که با مُرده ها نمیشود بحث کرد. در هر صورت شخص مرده، برنده بحث است. پس نتیجتا به سکوت و نفس عمیق کشیدن ادامه داد.
ادوارد با رضایت به فنریر نگاه کرد، سپس به صندوقی که در انتهای کلاس بود، اشاره کرد و گفت:
- بازش کن... و بدون دخالت دست. بوگارتش وحشیه. یهو دیدی پرید رو صورتت بوگارتی شدی.

فنریر با عصبانیت چوبدستی اش را بیرون کشید.
دل پیچه اش همینطور در حال شدیدتر شدن بود، و شکمش هم به قار و قور افتاده بود. با اینحال، وی با چهره ای سرخ شده با چوبدستی به صندوق اشاره کرد.
- آلوهومورا!

صندوق باز شد، و شخصی از درون آن بیرون آمد...
قدی بلند داشت، هیکلی عضلانی، و سری بیش از حد بزرگ که در زیر کلاه شنل قرمزش پنهان شده بود.
فنریر ثابت و با چوبدستی کشیده شده مقابل بوگارتش ایستاد.
بوگارت قدمی جلو گذاشت، سپس با آرامش تمام کلاه شنل قرمزش را پایین انداخت...
و فنریر کله شنل قرمزی را دید، اما روی کله وی، کله مادر بزرگش قرار داشت.
رنگ فنریر از قرمز، به سفید و سپس بنفش تغییر کرد، دلپیچه اش شدیدتر شد و با پاهای لرزانش، یک قدم به عقب برداشت.

- چیکار میکنی؟ بزن نابودش کن دیگه... وردش رو نمیدونی مگه؟
- من اینطوری اصن نمیتونم! من جفت اینارو کشتم، چرا اینا زنده ن؟ چرا انقدر عضلانی و بروسلی شدن اصلا؟!
- بابا این بوگارت خودته، یعنی تو خودت نمیدونی از شنل قرمزی و ننه بزرگش میترسی چون میترسی هضم نشده باشن و دهنت رو سرویس کنن؟
- نههعوووهاااااو!

بوگارت جلو آمد... چشم در چشم به فنریر نگاه کرد، و سپس شنل قرمزی و مادر بزرگش همزمان دهان هایشان را باز کردند تا دندان هایی عظیم و تیز را به نمایش بگذارند.

- یه کاری بکن الان دهنتو سرویس میکنن!
- دلپیچه دارم!
- اون به خاطر ظرف آب طلسم شده با "جادوی آب توبه" بود که دادم بهت خوردی... اگر بعد از شکست دادن بوگارتت توبه نکنی و سفید نشی، میمیری.

فنریر فریاد زد:
- عمرا توبه نمیکنم، طلسم رو هم یادم نیست.
- بابا طلسمش ریدیکیو...

پیش از آنکه ادوارد بتواند جمله اش را تمام کند، بوگارت شنل قرمزی روی فنریر پرید، و سر وی را با گاز مرگباری قطع کرد و همچون آدامس جوید.
قطعا این روش مرگ برای فنریر، بهتر از مرگ بعد از توبه بر اثر دلپیچه بود!

بوگارت پس از مرگ فنریر، شکل خود را از دست داد؛ اما ادوارد میتوانست شکل واقعی بوگارت را ببیند... حتی تلاش کرد چوبدستی بکشد، اما یادش افتاد که روح ها چوبدستی ندارند و بابایشان هم خبر ندارد. نتیجتا میخواست از طریق دیوار فرار کند، اما بوگارت بسیار سریع تر از وی بود، و با کوبیدن خودش به روح استاد سابق دفاع در برابر جادوی سیاه، کاملا وی را در خود حل کرد و یک آروغ بلند هم زد.

ساعت ها بعد، زمانی که دانش آموزان وارد کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه شدند، متوجه اتفاق افتاده شدند و مدیریت محترم هم پس از نوشیدن سه بطری نوشیدنی سگی، به این نتیجه رسید که نفرینی که سال ها قبل لرد سیاه برای اساتید دفاع در برابر جادوی سیاه تدارک دیده است، هنوز فعال است. نتیجتا پس از دریدن ردا و شکستن چند بطری خالی نوشیدنی، تا اطلاع ثانوی این کلاس را تعطیل کرد و دانش آموزان را هم فرستاد به تعطیلات تابستانی تا رستگار شوند.


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۵ ۲۲:۴۱:۴۶


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۷

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
پیامی از آن سوی دروازه:

نقل قول:

ادوارد بونز نوشته:

نمرات جلسه ی آخر دفاع در برابر جادوی سیاه



هافلپاف:


نیمفادورا تانکس: 19

سلام تانکس!
واقعا از این یکی راضی بودم به نظرم خیلی خوب بود. مخصوصا اون فضاسازی آخرش بین خرده چوب ها و معلق وسط زمین و هوا.. به نظرم به همین راهت ادامه بده تانکس.

موفق باشی !


ماتیلدا استیونز: 19

خب خب خب..
اولین اثر طنزی که ازت خوندم فعلا.. برای بار اول بد نبود. شجاعتت رو برای نوشتن به یه سبک دیگه بر خلاف تکلیف های قبلیت تحسین می کنم اما خب به نظرم برای نقد کامل یه پست طنز و این که چطور میشه از پسش براومد اینجا فضای کافی وجود نداره وگرنه حرف زیادی در مورد این که چطور می تونیم با مزه تر باشیم وجود داره.

کارت خوب بود ماتیلدا!



گریفیندور:

هرمیون گرنجر: 20

توقع نقد که نداری؟ می دونی که پیشرفته تر از اونی شدی که نقد لازم داشته باشی و این که بهت تبریک می گم که تونستی انقدر خلاصه تمام مفهوم و داستان رو پرورش بدی و تمومش کنی. این خیلی عالیه اما من توقع بیشتر از این داشتم.. یعنی حیف بود که این قدر ساده تموم بشه. به نظرم تو کارت رو انجام دادی و باید بیشتر از این براش ارزش قائل می شدی.

خسته نباشی!

گلرت گریندلوالد: 16

شما هم خوش اومدی جناب گریندلوالد!

ظاهر و نگارش پستت خوب بود. اما به هر حال گلرت گریندلوالد رو لرد ولدمورت کشت نه پروفسور دامبلدور! اما خب گذشته از این چیزی که کیفیت نوشته رو بالا می بره بالا و باعث پختگیش میشه فضاسازی و توصیف های عمیقیه از صحنه ست که با چشم یک ناظر دیده نمیشه. روایت ساده و عینی ماجرا اون چیزی نیست که کسی از پسش برنیاد. ولی خب همه چیز با تمرین بهتر میشه!

موفق باشی!

سلینا ساپورثی: 13

سلینای عزیز خوش اومدین.

نمی دونم مشکل از کجاست ولی یه سوءتفاهمی پیش اومده در واقع چیزی که من ازتون می خواستم این بود که بگید چطور مردید. یعنی "در هنگام مرگ‌تون چه اتفاقی می‌افته؟ به چه شکلی می‌میرید؟" اما خب چیزی که به دست ما رسیده صحنه ی بعد از مرگ و مراسم خاکسپاریه گویا!

از لحاظ نوشتن هم خوب بود و قابل قبول اما سوژه ی داستان انحراف زیادی داشت به نظرم و به عنوان یه پست کامل نمی تونم بپذیرمش.

بارناباس کاف: 17

بارناباس عزیز خوش اومدی!

پستت خوب بود به خصوص که از لحاظ ظاهر و نگارش، کامل و بی نقص بود. اما ایرادی که به نظر من داره اینه که داستانش از لحاظ منطقی به هیچ عنوان قابل قبول نیست. در واقع توی هاگوارتزی که ما همیشه میشناسیم فارق از این که هوریس سیبیل مدیرش باشه یا آلبوس دامبلدور یا حتی برادر و خواهر کرو به این راحتی نیست که کسی لنگ اون یکی رو بگیره و پرت کنه تو آتیش و به همین راحتی یه قتل توی هاگوارتز اتفاق بیوفته. چیزی که از همه ی پست های جدی انتظار میره اینه که منطقی باشن!

و این که یه جایی اینو نوشته بودی: "ملت گریفیندور در برابر ملت اسلیترین صف آرایی کرده بودند" لفظ ملت هم وقتی داریم جدی می نویسیم اصلا پذیرفته نیست. به جاش دانش آموزانِ ، اعضای یا حتی بچه های می تونه استفاده بشه.

بیشتر بنویس بارناباس عزیز!


ریونکلا:


پنلوپه کلیرواتر: 20 +1

خوش برگشتی نور چشمی این ترم! :دی هم تو و هم هرمیون هر دو مشترکا نور چشمی های این ترم من بودید. با نگارش خاص خودتون که روز به روز شاهد بهتر شدنش بودم و باز هم خواهم بود یقینا!

به طور خاص به تکالیفی که جلسه ی تدریس رو ادامه می دن علاقه ی بیشتری دارم و به نظرم خیلی بهتره انتخاب این راه برای نوشتن و حالا چون جلسه ی آخره دارم جلوی همه میگمش. به هر حال کارت خیلی عالی بود.. بهتر از همیشه!





اسلیترین:

سوراو کارتیک: 12

سوراو به اینجا هم خوش اومدی!
به نظرم بهترین نقد اینه که بگم همچنان به نقد گرفتن توی تالار نقد و باقی جاها ادامه بده و حتی اگه ممکنه برات نقدهای قبلیت رو بخون و نوشته ت رو مقایسه کن با نقدی که گرفتی و ببین چیزهایی که بهت گفته شده بود رو رعایت کردی یا نه..

به نظرم می تونی پیشرفت کنی بازم. موفق باشی!

پ.ن:
1* راهنمایی ای که برای پست امتحانتون دارم اینه که توی داستان شما باید تحت امتحان عملی قرار بگیرید از طلسم ها و وردهایی که تا الان توی این کلاس یاد گرفتین، پس سعی کنین تا جایی که میشه مرتبط باشید و این که سوژه ی فرعی خوبی هم انتخاب کنین چون یه امتحان خشک و خالی، در نهایت سادگی جذابیتی به داستانتون اضافه نمی کنه!
2* ایضا مجموع امتیازات رو جناب مدیر خودشون اعلام می کنن.


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
-نچ نچ نچ، به نظرم کارمون باهات تموم شده. گندزاده!

هیکل سیاه پوش بعد از گفتن این حرف در تاریکی گم شد و هرماینی را بر روی سنگفرش خیابان تنها گذاشت. هرماینی به طرف زخم پهلویش دست برد و خون را بر دست رنگ پریده اش دید. کم کم حس می کرد همه جا تار می شود و آسمان شفاف تر می شود. جادوگران هیچوقت او را در دنیای خودشان نمی پذیرفتند، تمام این مدت خودش را فریب می داد که دوستانی دارد.

نگرانی های خانواده اش و تشویش های خودش همه درست بودند. نبودن حتی یک قطره ی خون جادویی در بدنش باعث این همه نفرت و کینه بود؟ او فقط می خواست بهترینِ خودش باشد.

افکار تیره و تار در ذهنش وزوز می کردند. امشب که به خیال خودش برای جشن آمده بود تبدیل به شب مرگش شده بود. خستگی و بی حالی ناشی از خونریزی او را از جنگیدن با زخمش بازداشته بود. هم کلاسی هایش که آزاری بهشان نرسانده بود... کسانی که به اصیل زادگی افتخار می کردن اما با سلاح سرد و چاقو به او حمله کرده بودند... حتی نمی توانست درک کند برای چه. صدای پرنفرت آن پسر در سرش می پیچید.
-تو جامعه ی جادویی رو آلوده میکنی، خون کثیف. گورتو از دنیای ما گم کن.

نه او نمی خواست از دنیای آنها بیرون برود. او از دنیای خودش بیرون می رفت. حالا همه جا محو شده بود و هرماینی خالی از هر احساسی بود.



lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷

بارناباس کاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۴ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۶:۴۹ شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
ضمن عرض تسلیت بابت درگذشت ناگهانی پروفسور بونز. هرچی عمر اونه خاک شما باشه یا بالعکس.

بارناباس در تالار خصوصی گریفیندور نشسته بود. مطابق معمول شب های بعد از کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه بلند شد و از درون بانوی چاق عبور کرد و به سرسرای بزرگ رفت تا به تکلیف این جلسه فکر کند. هرچه سعی می کرد بر روی تکلیفی که پروفسور بلک داده بود تمرکز کند کمتر موفق می شد. هنوز هم سقف جادویی او را مجذوب خود می کرد و شمع هایی که به آسمان آویخته شده بودند درست مثل اولین شبی که آن ها را مشاهده کرده بود برایش جالب انگیز بودند.
علاوه بر سقف جادویی، فاکتورهای دیگری نیز در این پریشانی ذهنی نقش داشتند. یکی این که حسی جادویی به او می گفت که نیازی به انجام این تکلیف نیست و هرگز او جلسه ی بعد را نخواهد دید! و دیگر این که خاطره ی دوئل دیروز در جنگل ممنوعه هنوز بخش اعظم فکر او را مشغول کرده بود.

فلش بک به جنگل ممنوعه:

ملت گریفیندور در برابر ملت اسلیترین صف آرایی کرده بودند. بارناباس یک گام جلوتر از گریفیندورها، و دراکو مالفوی یک گام جلوتر از اسلیترین‌ها چوبدستی هایشان را به سمت هم نشانه رفته بودند. و دیگر اعضای دو گروه نیز دست ها را در جیب ردایشان برده و آماده ی بیرون کشیدن چوبدستی ها بودند.
- اکسپلیارموس!

همزمان با به پرواز درآمدن چوبدستی دراکو، کراب چوبدستی خود را از یک جایش بیرون کشید و فریاد زد:
- لوموس!

ملت گریفیندور پوزخند زنان گفتند:
- الان دقیقا چیکار میخواستی بکنی؟
- نمیدونم فقط دیده بودم تو دوئل اینو هم میگن!

پایان فلش بک

همان طور که قدم می زد، از دور چند نفر را دید که به طرف او می آمدند و از راه رفتنشان اصیل زادگی می بارید! با نزدیک تر شدن آن ها دانست که دراکو مالفوی جلوتر از همه، و به دنبال او کراب، گویل و پانسی پارکینسون حضور داشتند.
- چطوری کاف؟ بچه ها میدونین که باید چیکار کنین؟ برنامه ی آخرمون رو خراب نکنیدا. زنده میخوامش!

بارناباس با خود اندیشید:
- برنامه ی آخر چیه؟ پیژامه ی مرلین!

پس از دستور مالفوی، سه عضو دیگر گروه به شیوه ی ماگلی به سمت بارناباس حمله کرده و حالا نزن و کی بزن! پس از دقایقی، مالفوی که به شکل عجیب و غریبی می توانست پوزخند خود را برای دقایق طولانی حفظ کند، گفت:
- خب پانسی، سرشو بگیر! کراب تو دستاشو بگیر. گویل تو هم پاهاشو بگیر. دنبالم بیاین.

مالفوی با چرخشی صد و هشتاد درجه ای از همان راهی که آمده بودند به سمت دخمه های اسلیترین بازگشت و دار و دسته اش هم به دنبال او راهی شدند. با گفتن کلمه ی عبور، وارد شدند و به سمت یکی از دخمه های خالی از سکنه رفتند و مالفوی شروع به روشن کردن شومینه کرد.
- با شمارش من، یک دو سه!

دار و دسته، بارناباس را با بی رحمی به درون آتش پرتاب نمودند و با لبخندی کریه به تماشا نشستند. بارناباس ماجرای عجیبی را تجربه می کرد. گویی این صحنه را بارها و بارها دیده بود. دفعات متعدد در خواب و حتی بیداری، لحظات پایانی را مقابل چشمانش دیده بود. اما با تمام این تجربه ها، حالا برای اینکه بیشتر از این درد را تحمل نکند، هیچ راهی به ذهنش نمی رسید. فقط متوجه می شد که پوستش در حال کنده شدن است و بوی گوشت سوخته ی خود را حس می کرد. پس از تحمل درد و رنج بسیار در مقابل چشمان مالفوی و یارانش، نهایتا روح بارناباس از تن خارج شد و در قلعه به پرواز در آمد.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۸:۳۸ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷

سلینا ساپورثیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۴۷ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
«مرگ تنها از دو شخص دور می ماند یکی از مرلین دیگری از خودش»
مرلین نامه-ص 116


همونطور که خوندین مرگ برای همه پیش میاد به قول معروف تسترالیه که دم در خونه ی هر جادوگر و ساحره ای میشینه حالا برای یکی بعد از 200سال یا برای یکی مثل من بعد 2000 سال ! اما مرگ منم بالاخره اومد و تسترال گونه دم در خونم نشست و هر کاری کردم نرفت که نرفت. ما رو هم اسیر خود کرد!
میدونم تعجب کردین که من با این همه ابهت حالا دیگه مردم ! اما چه میشه کرد دیگه بازی کثیف روزگاره !

دارم خودمو میبینم که مردم راستش آدم بعد مرگ اصلا شبیه مرده های تو ی فیلما به نظر نمیرسه . حالا خودتون که مردین میفهمین منظورم چیه!
انگار نه انگار که مردین. انگار خوابیده بودین و داشتین خواب های شیرین میدیدین که یهو یه مگس مزاحم به شکل ادوارد بونز میاد سراغتون و رویای شیرینتون رو از هم میپاشونه. و شما هم در خواب کمی اخم می کنید به این مزاحم! یعنی در همون حد اخمام رفته بود تو هم موقع مرگم که البته بعدشم دیگه همونجوری موندم با ابرو هایی که یا زاویه ای با زاویه ی یکم بیشتر از 22.2 و یکم کمتر از 22.3 درجه خم شده بودن.

راستشو بخواین خودمو که بعد از مرگ دیدم کیف کردم. اخمم یه ابهت خاصی داشت میدونین انگار که از همه چیز ناراضی ای اما با صلابت و با نهایت توانای که داری، وارد یه موضوعی بشی که تا حالا نشدی ! نمی دونم متوجه منظورم شدین یا نه . اگر نشدید هم زیاد مهم نیست.
اخم روی صورتم از اون اخمایی بود که موقعی که به کسی شک میکنین یه لحظه روی صورتتون میشینه یعنی حتی موقع مرگمم داشتم میگفتم که بهتون شک دارم و می دونم که می دونین که می دونم که نباید اونکارو می کردین اما کردین و فکر کردین که نمی دونم اما می دونستم و خواستم بهتون بفهمونم که بدونین که می دونم که می دونین که من می دونم! حالا دیگه گذشت...!

مرگ من مرگ شگفت آوری بود. نه اینکه اتفاق خیلی خاص و قهرمانه ای افتاد که مرگ منو با ابهت نشون بده بلکه شگفتیش در اون بود که من مردم! این یعنی اینکه دیگه جسمم پیشتون نیست اما روحم هنوز هست و حواسمم بهت هست مگس ادوارد.

کلا که حواسم به همتون هستو میدونم که حواستون هست که حواسم هست یه حواسای پرتتون. ابهت منو هم زیر سوال نبرید و یه چیز دیگه هم هست و اونم اینه که خودتونو هم بکشین نمیتونین ملکه ای به ابهت من پیدا کنین پس فقط یاد منو گرامی بدارید و رو حرفمم حرف نزنین.

پ.ن: در تابوتمم خوب ببندین سوز میاد.

از طرف ملکه ی مرحومه
سلینا ساپورثی بزرگ

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۰:۳۴ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷

گلرت گریندل والدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۰:۲۴ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 25
آفلاین
در بالای بلند ترین ساختمان شهر آپارات کردم. آرام گوشه‌ای نشستم و به شهر نیو یورک زیر پایم خیره شدم. با اینکه ساعت از نیمه شب گذشته بود، اما هنوز تک و توک مشنگ ها از میخانه ها و سینماها بیرون می آمدند و تا‌کسی ها گه گداری سکوت خیابان را می شکستند.


اگر فردا موفق می شدم، هیچ کدام از این مشنگ های ابله نمی توانستند با این آسودگی این شهر را آلوده کنند. من، گلرت گریندل والد، بزرگترین جادوگر قرن، فرمانروای کل دنیا می شدم. همه ی مشنگ ها تحت کنترل من و طرفدارانم در می آمدند. همه ی جادوگر ها به من خدمت می کردند. فقط باید آخرین مانع را فردا از سر راه بر می داشتم. 


دستم را در جیب ردایم کردم و نامه ای را که امروز صبح جغد برایم آورده بود را برای صدمین بار خواندم.


گلرت، رفیق قدیمی، دشمن امروز

آرزو می کردم هیچ گاه مجبور به نوشتن این نامه نمی شدم. انگار همین دیروز بود که من و تو با یکدیگر در حیاط خانه ی عمه ات باتیلدا جادو تمرین می کردیم. اگر راه حل دیگری برایم باقی مانده بود، هرگز این کار را نمی کردم. اما تو امروز جنایات وحشتناکی انجام داده ای که باید به سزای آنها برسی. برای همین من این نامه را نوشتم تا تو را به دوئل دعوت کنم. فردا ساعت دو نیمه شب به مقابل ساختمان یاکوزا بیا و سرانجام خود را ببین

آلبوس دامبلدور


ساعت داشت به دو نیمه شب نزدیک میشد. یک بار دیگر آپارات کردم و مقابل دفتر یاکوزا ظاهر شدم. هیچ کس آنجا نبود ولی اندکی بعد صدای قدم های پیوسته ای از انتهای کوچه امد و در نهایت هیکل کشیده ی آلبوس پدیدار شد.


- سلام گلرت.

- هنوز هم عجیب و غریب لباس می پوشی آلبوس.

- من و تو توی خیلی چیزها تفاوت سلیقه داریم گلرت. ای کاش که این طور نبود. ای کاش که عشق رو به قلبت راه میدادی.

- آلبوس، کاش می فهمیدی که قدرت همه چیزه. دنیا باید توسط افراد قدرتمند تر اداره بشه و مشنگ ها هم باید به خدمت جادوگرها در بیان!



آلبوس آه کشید. چهره اش غمگین شد ولی بلافاصله خودش را جمع کرد و گفت:

- ظاهرا هیچ امیدی به تغییر نظر تو نمانده. برای دوئل آماده شو!


قبل از اینکه جمله اش را تمام کند چوب دستی ام را کشیدم:

- سکتوم سمپرا!


آلبوس همیشه فرز بود. جاخالی داد و فریاد زد:

-پتریفیکوس توتالوس!


جادوگرهایی که برای شیفت شب در یاکوزا بودند بیرون آمده بودند و با بهت و حیرت به دوئلی که جلوی چشمشان اتفاق می افتاد خیره شده بودند. ساعت ها می گذشتند و ما عرق ریزان طلسم ها را روانه همدیگر می کردیم بدون آنکه خراشی برداریم. برای یک لحظه نگاهم به چشمان آلبوس افتاد. خاطره ای قدیمی در ذهنم زنده شد. خاطره آن روزها که هر دو جوان بودیم، دنیایمان کوچکتر بود و بله، من هنوز ذره ای عشق در وجودم داشتم. ناگهان قلبم گرم شد. شاید آلبوس راست میگفت. شاید باید این نبرد را تمام می کردیم. گیج و مبهم دستم را پایین آوردم و صدای نعره آلبوس را شنیدم.

- آورا کدورا


و آخرین چیزی که دیدم نور سبز رنگی بود که به سویم می آمد.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۹۷

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
سلام پرفسور بونز

_ برگرد دورا.
با جدیت در حال متقاعد کردن من بود.

_ انقدر زد حال نباش مامان. این فقط ی پل چوبی مطمئنه.
رودخانه ی زیر پایم خروشان و در عین حال رنگ آبی زیبایی داشت.

سری تکان داد.
_ خیلی خب من سهم تو از کیک رو می زارم اینجا.
برگشت و به طرف در کلبه حرکت کرد.

کیک شکلاتی با گیلاس رویش برایم چشمک می زد و می گفت:
_ بیا منو بخور نیمفادورا، میدونم چقدر کیک دوست داری.
نتوانستم تحمل کنم و زیر درخت تنومند و سبزی نشستم و شروع به خوردن کیک کردم.

ساحره و جادوگران جوان از هاگوارتز پیش خانواده هایشان برگشته و درحال استراحت کردن بودند.
من و پدر و مادرم هم دل به جنگل زده بودیم.

دستی بر روی دلم کشیدم. کیک خوشمزه ای بود.
نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. انگار رودخانه من را به خود جذب می کرد.

نرم نرمک به طرف پل رفتم.
قدم بر روی سطح چوبیش گذاشتم.
به راحتی می توانستم از بین شیار ها، رودخانه ی آبی رنگ را تماشا کنم.

قدم بعدی را که برداشتم احساس کردم چوب های زیر پایم در حال فرو رفتن هستند.
ثانیه ی بعد صدای شکستن چوب ها بر تمام جنگل تنین انداخت.

آسمان آبی بود، پرندگان جیک جیک می کردند و رودخانه خروشان تر از همیشه بود. شاید هم من آن طور فکر می کردم.

انگار زمان ایستاده بود. من هم داشتم از کنار، به دختری با موهای صورتی رنگ که بین زمین و آسمان ایستاده بود نگاه می کردم.

خرده های چوب دور و برش پراکنده شده بود.
صورتش هم وحشت زده بود. انگار اتفاقی افتاده.
همان که این فکر را کردم زمان به حالت اولش باز گشت.
من دیگر از کنار به این واقعه نگاه نمی کردم، من همان دختر بودم.

پایین و پایین تر می رفتم. صدای شالاپ بلندی به پا شد.

در چند روز بعد مردم می گفتند: دختری در این رودخانه غرق شده است، جسدش هم پیدا نشده است.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
قلب پنی تندتر از حالت عادی می تپید درحالی که خودش هیچ ایده ای برای ترس کنونیش نداشت. خوابگاه ریونکلاو آرام تر از همیشه بود و سکوت دلگیر کننده ای اتاق را فرا گرفته بود.
تعطیلات کریسمس امسال در خوابگاه تنها مانده بود. بااینکه خیلی دلش برای خانه تنگ شده بود اما پدرومادرش برای انجام کاری به مسافرت رفته بودند و او شرایطی برای رفتن به خانه نداشت.
دوستانش تلاش زیادی برای بردن او با خودشان یا ماندن با او کرده بودند اما پنی راضی نشده بود؛ نمی دانست چرا اما حس می کرد باید کمی تنها باشد و برای امتحانات آماده شود.
خبر مرگ پروفسور بونز تمام هاگوارتز را شوکه کرده بود. بااینکه همه می دانستند باید انتظار این اتفاق را داشته باشند ولی باز هم اتفاقات مشکوک نهفته در پس مرگ او ترس را بر هاگوارتز چیره کرده بودند.

_ چقدر تنهایی وحشتناکه! اصلا نمی دونم باید چیکار کنم!

روی تخت دراز کشید و نگاهش را به سقف دوخت؛ احساس عجیبی داشت. نمی توانست تشخیص دهد چه حسی در وجودش قوی تر است؛ ترس، یا تنهایی.
اخم هایش را در هم کشید و به مرگ پروفسور بونز فکر کرد؛ به تمام لحظاتی که او با تمام مسخره بازی هایش پروفسور محبوبشان محسوب می شد، و آنها را برای مقابله آموزش می داد.
مرگ... تنها چیزی که پنی را بیشتر از هر مسئله ای می ترساند. یعنی پروفسور بونز هم موقع مرگ نابودشدن تمام آرزوهایش را دیده؟ تمام زندگیش، تمام احساساتش؟
غلتی زد و سعی کرد جلوی جاری شدن اشکش را بگیرد؛ هنوز نتوانسته بوداتفاق وحشتناکی که برای پروفسور بونز افتاده را باور کند. در واقع تمام دانش آموزان هاگوارتز چنین حالتی داشتند: ناباوری و غم.

_ کاش می شد دروغ باشه!
_ دروغ؟

صدای نازکی و زیری در اتاق پیچید و پنی با وحشت بلند شد.

_ توی تریس؟ ترسوندیم!
_ می دونی... این هیچوقت نمی تونه دروغ باشه! هیچوقت! هاگوارتز کم کم خالی از آدم می شه و از بین می ره! نابود می شه!

پنی اخمی کرد و با تحیر به او خیره شد.
_ حالت خوبه تریس؟ چرا چشمات اینجوریه؟
_ چشمام؟
_ سرخه... نامتمرکز... و گیج! اتفاقی افتاده؟

تریس به او نگاه کرد. انگار در تمام وجودش جنگی برپا باشد... جنگی تمام عیار.
چوبدستیش را بالا و به سمت پنی گرفت. نگاه بی احساسش به پنی می فهماند باید بترسد و بلند شود.
_ تریس؟ تو.. حالت خوبه؟
_ من... من خوبم... الان...
نگاهش را مستقیم به پنی دوخت و با بغضی خاموش چوبدستیش را محکمتر گرفت.
_ آ... آوادا کداورا!

درست در آن کوتاه ترین لحظاتی که پنی نور سبزرنگ و مرگ آور را درحال نزدیک شدن به خودش می دید، با تمام ترس هایی که از یاد رفته بودند، تنها به این فکر کرد که این اتفاق نزدیکتر از هر چیزی به او بوده... با وجود همه ترسش، مرگ می توانست در کوتاه ترین لحظات و در ناممکن ترین زمان اتفاق بیفتد، بدون دادن حتی یک فرصت .
طلسم با سرعت پیش آمد و به سینه پنی برخورد کرد. تمام صداها در یک لحظه قطع شدند و رنگ های شاد خوابگاه ریونکلاو به سیاه تبدیل شدند. توان زانوهایش به صفر رسیدند و قطره اشک گوشه چشمش زودتر از او به زمین خورد.
بدون هیچ دردی، بدون هیچ احساسی. چشم هایش روی هم افتادند و مرگ به او سلام کرد؛ دستش را به دست گرفت و پنه لوپه کلیرواتر نیز به بزرگترین ترس زندگیش سلام کرد.




💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۷

سوراو کارتیکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۰ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۳:۵۵ دوشنبه ۲ مهر ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
یه صحنه‌ی مرگ برای شخصیت‌تون تعریف و توصیف کنید. در هنگام مرگ‌تون چه اتفاقی می‌افته؟ به چه شکلی می‌میرید؟ توجه داشته‌باشید که باید راجع به خودتون باشه. (۲۰ نمره)

من سلانه سلانه به سمت جنگل ممنوع رفتم. اما از اون سمت بوی خون می اومد. سرعتمو بیشتر کردم و هر دقیقه بوی خون بیشتری به دماغم می رسید. تو جنگل ممنوع یک سری جادوگر پست داشتن دوستای منو میکشتن. من تو حالت اصلی خودم بودم و اونا امکان نداشت منو بشناسن. زوزه بلندی کشیدم و با اینکار توجه اونارو به خودم جلب کردم تونستم جون یه سری از دوستامو نجات بدم. اینکار از نظرم شجاعت محض بود. در کسری از ثانیه انسان ها دو رمو گرفتن و به قصد کشتنم نزدیک شدند. میدونستم تنها راهم اینه که آدمارو بکشم و خودمو از مهلکه نجات بدم. در این صورت هم انتقام خوانوادمو میگرفتم هم خودمو نجات میدادم. اما اینکار خالی از خطر هم نبود. اول اینکه آدما همشون چوب دستی دستشون بود و دوم اینکه خیال رحم کردن هم نداشتند. پس یا شانس یا اقبال. تونستم سه تاشونو بکشم و به سمت جنگل ممنوعه برم. اما اونا چیز دیگه ای جز چوب دستی هم دستشون بود. یکیشون فریاد کشید:
-الان می کشمت!

و یک چاقو به سمتم پرتاب کرد اما از شانس خوب من چاقو به بال چپم خورد و آسیب زیادی بهش نرسید. خوش بختانه تونستم به پروازم ادامه بدم و یه گوشه امن برای خودم پیدا کنم.
پیش خودم گفتم:
-احمقا بالم خیلی درد میکنه. خوبه که نمردم.

و از اونجایی که خیلی خسته بودم خیلی زود خوابم برد.
.........................
صبح فردا با صدای عجیبی که از سمت راستم می اومد بیدار شدم. خون زیادی ازم رفته بود چشمام تار میدید ولی تونستم صدای آدما که داشتن حرف میزدنو بشنوم. با خودم گفتم:
-چرا این همه خون ازم رفته؟ دیشب که هیچ مشکلی نبود.

اما این الان اصلا اهمیت نداشت. طولی نکشید که آدما دور تا دور مو گرفتن. دیگه شانسی برای بقا نبود. و همون طور انتظار میرفت شروع کردند به حمله و این پایان کار من بود.

نکته:مخم دیگه نکشید ادامش بدم. پس دیگه ببخشید دیگه.


گاهي اوقات بايد براي رفتن به جلو بقيه رو پايين بندازي. اما اينا اصلا مهم نيست. برو جلو و اصلا هم برات مهم نباشه كه چند نفرو زمين ميزني.

آه از اين رنج و عذاب
ريشه كرده در نژاد
آه از اين فرياد مرگ
دلخراش و جان گداز
آه از عصيان جوش خون
بر در و ديوار رگ
خون و خونبارش كجاست
آنكه باشد سد آن
درد و غم نفرين عذاب
كو كه دارد تاب آن
ليك باشد چاره اي
چاره ها اندر سراست


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین


سلام به استاد جدید خودم. برای مرگ استاد بونزم، متاسفم!


تکلیف:
یه صحنه ی مرگ برای شخصیتتون تعریف و توصیف کنین. در همگام مرگتون چه اتفاقی میفته؟ به چه شکلی میمیرید؟ توجه داشته باشین که راجع به خودتون باشه( ۲۰ نمره)

شب بود و طبق انتظار، تاریک. ماتیلدا در خیابان ناکرتن به تنهایی قدم میزد در حالی که همه ی مغازه ها هم بسته بودند. همه جا را از جمله آسمان نگاه می کرد و لذت میبرد. به نظر او، شب زیباترین هدیه در دنیا است و واقعا آن را تحسین می کرد. او ستاره هایی را تماشا می کرد که مثل پولک، لباس دنیا را تزئین می کرد.

حتی فکر می کرد که آملیا، بسیار کار خوبی می کند که درباره ی ستاره ها تحقیق می کند و از عمق وجود آنها پی میبرد. او بر این اعتقاد داشت که گاهی لازم است که با ستاره ها حرف بزنیم. بخاطر اینکه آنها تنها دوستان ما بعد از خورشید و ماه هستند و دوستانی هستند که با مهربانی، به ما چشمک می زنند. در این فکر ها فرو رفته بود که صدایی از پشت سرش گفت:
- پس تو اینجایی!

ماتیلدا به آرامی به سایه ی پشت سرش برگشت.
- توام اومدی با من قدم بزنی لاتیشا رندل؟
- من تموم این مدتو دنبال تو می گشتم. پس وقتی هم که تو رو پیدا کردم، چرا با هم حرف نزنیم؟
-چرا دنبال من می گشتی؟
- چون... چون می خواستم باهات حرف بزنم. جایی رو می شناسم که اونجا خیلی بهتر می تونی ستاره ها رو ببینی. پس دنبالم بیا.

ماتیلدا با خرسندی، دنبال لاتیشا رندل ریونکلاوی که از او جلوتر بود، راه می رفت. اما در این فکر بود که ا. چه می خواست بگوید؟ ماتیلدا و لاتیشا، از دو قطب متفاوت بودند و زیاد هم دیگر را نمی شناختند. فقط دو تا هم کلاسی غریبه بودند. پس موضوع چه بود؟

- رسیدیم!
- پس جایی که انقدر تعریفشو می کردی اینجاست!

آنجا بالاترین و تاریک ترین جای حاضر در خیابان ناکرتن بود و البته خطرناکترین! صندلی ای آن جا وجود داشت که خیلی بزرگ نبود، اما دو نفر می توانستند آنجا بنشیند . پس آن دو راحت در آنجا نشستند. از اینجا هیچ آسمان خراشی دیده نمی شد. پس ماتیلدا آسمان را واضح تر از قبل دید.

دورشان چمن های مرتب شده وجود داشت. اما بخاطر آبیاری، خیس بودند. اینجا در واقع کنار خیابان بود ولی نمیشد چه بالا و چه پایین خیابان را دید. که این موضوع برای ماتیلدا باعث نگرانی بود ولی تصمیم گرفت با صحبت، سرخود را گرم کند و نگران هیچ موضوعی نباشد.

- خب؟
-می دونم که ما دو تا همکلاسی که خیلی هم دیگه رو نمی شناسیم، هستیم. ولی باید با تو حرف بزنم.
- درباره ی؟
- درباره ی مشق کلاس بلک. یادت که هست؟
- البته! چجوری میشه اون مشق رو که داره به طور مستقیم بهمون اشاره می کنه که بمیریم رو فراموش کنم؟!
- میخوام کمکت کنم که بیست بگیری!
- چی؟؟ داری درباره ی چی حرف می زنی؟
- مسخره بازی در نیار ماتیلدا! من خودم برات مشقتو می نوسیم و تحویل میدم و البته برعکس. خب می ذارم که از جات پاشی. وگرنه جزغاله میشی.

ماتیلدا کاملا گیج و گنگ مونده بود و در این لحظه حرفی نزد. اما او آدمی نبود که بخاطر متعجب موندنش، باهوشیش را یادش بره. پس حرف نزدنش دلیلی داشت. هر دو از هم چهار متر فاصله گرفتند و چوبدستی هایشان را آماده کردند. با اولین حرف لاتیشا که پتریفیکوس توتالوس بود، دوئل شورع شد و ماتیلدا به سرعت خود را پشت صندلی پنهان کرد و شروع به حرف زدن کرد.
-برای چی می خوای اینکارو بکنی؟
-از کسی دستور گرفتم.
- از کی؟
- من اینو بهت میگم چون وقتی بمیری، دیگه چیزایی که می دونی به درد نمی خوره. من از...
- کروشیو!

ماتیلدا از حرف زدن بخاطر همین موقع ها استفاده می کرد. او واقعا نمی خواست که آن شخصی که به لاتیشا دستور داده بود را بشناسد. چون نمی خواست انقدر بدجنس باشد که وقتی لاتیشا جان خود را از دست داد، بقیه از او خاطره ی بد داشته باشند.

دقایقی بسیار خطرناک گذشت و هر دو زنده بودند و مشتاقانه به دوئل ادامه می دادند. قطره های عرق از روی پیشانی هر دو بر زمین جاری میشد که این باعث میشد، چمن ها بیشتر آب بخورند!
ماتیلدا دوباره اعتماد به نفس خود را به دست آورد و گفت:
- تو اینطوری نبودی لاتیشا!
- تغییر شخصیت بعضی وقتا خوبه ماتیلدا!
- می دونی؟ اگه من بمیرم، روحم به هاگوارتز بر می گرده و همه چیزو برملا می کند. و تو اعتبارتو پیش ریونکلاو و کل هاگوارتز از دست میدی.

لاتیشا دیگر حرفی نزد و ماتیلدا می دانست که او شوکه شده است. پس از این فرصت به خوبی استفاده کرد و خطاب به لاتیشا گفت:
- کروشیو.

صدای نفس نفس لاتیشا را شنید اما صدای افتادنش را نشنید. اما وقتی از پشت صندلی بیرون آمد، دید که لاتیشا پخش بر زمین شده است. به طرفش رفت و گفت:
- فکر کردی من همونطوری الکی می میرم؟ من می مونم که کنار دامبلدور با دشمنا بجنگم.
- اما تو کاملا ساده لوحی! من بخاطر طلسم تو زمین نخوردم. آواکداورا!

ماتیلدا بر اثر این طلسم، دو متر پرت شد و با صدای مهیبی بر زمین افتاد. فکر نمی کرد که اینطوری بمیرد.رندل بالای سر او آمد و با لحن پیروزمندانه ای، گفت:
- و در ضمن، طلسمو یادت نبود. خداحافظ بازنده.

ماتیلدا به او نگاهی کرد و در ذهنش از هاگوارتز خداحافظی کرد و بعد، بی حرکت شد!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.